امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#18
قسمت 17


-میخواد ببینتت ...
گوشی رو دست به دست کردم ...
-کی...؟
-خب معلومه ..آیدا ..
-ولی من که باهاش حرفی ندارم ..فقط یه ادرس میخوام ...
-میگفت یه چیزهایی هست که باید به خودت بگو ...
-مگه نگفتی باباش نمیذاره ...
-میگفت کلاس زبان داره نزدیک موسسشون یه پارک دنج هست که اونجا قرار گذاشته ...
نفس سنگین یوسف ادامه ی حرفش بود ..هردو به یه چیز فکر میکردیم ...که این دیگه چه مصیبتی بود ؟...
من ویوسف یه مدت مسئول جمع کردن دختر پسرهایی که تو پارک قرار میذاشتن بودیم وحالا خودمون ...داشتیم همچین کاری میکردیم ...
خدایا نکنه اه وناله پشت سرمه که داری هرروز وهرلحظه این جوری پشتم رو میلرزونی ...
من روچه به قرار با دختر مردم ؟...با ناموس مردم ؟...همین مردمی که میخواستم جامعه رو براشون پاک کنم ...
-چی میگی یوسف؟ ...من وتو تا همین چند وقت پیش همچین دختر پسرهایی رو از تو پارک جمع میکردیم حالا خود من ...
دستم مشت شد از عصبانیت ...سربلند کردم واز ته دل نالیدم ..
-خدایا این دیگه چه امتحانیه ...؟
-چاره چیه سجاد ...گفته فقط به خودت ادرس میده ..مجبوری ..
واقعا مجبور بودم ..؟اره مجبور بودم ..برای داشتن یه خواب راحت له له میزدم وراه به جایی نداشتم ...
برای داشتن یکم اسودگی، یکم ارامش ...شاید هم کم شدن این عذاب وجدان نفس گیر... مجبور بودم ...
فقط خدا میدونست با حرفهایی که راجع به رضوانه شنیده بودم تو این شبها حتی با وجود بوی چادر رضوانه هم یه شب خواب راحت نداشتم ..
-باشه کی ..؟
-فردا ساعت پنج عصر ..
-از کجا بشناسمش من که قیافه اش زیاد یادم نیست ...
یوسف مکثی کرد ...
-الو یوسف..؟
-گفت خودش میشناستت ..میگفت اینقدر ازت متنفر هست که هرجای دنیا که ببینتت میشناستت...
نفس گرفتم شاید که قفسه ی سینه ی خالیم پربشه ...
-سجاد چی کار میکنی ...؟
-میرم ..
-اگه بچه ها گرفتنتون ...؟
-اونش دیگه دست من نیست ..خدا خودش میدونه چرا میرم ...پا کج نمیذارم که ترس از بچه ها داشته باشم ..
پوزخندتلخی روی لبهام نشست ..درست مثل رضوانه ی بیگناه که به خاطر لجاجت من کارش به اینجا کشید ..به این سرگردونی ...به اون همه درد ...
-کاش میتونستم بیارمش خونمون ...ولی این بدتر از بده ...مجبورم یوسف ...فقط دعا کن این جریان ختم به خیر بشه ...
چون اگه نشه یا من از عشق رضوانه سر به بیابون میذارم یا از این همه بی ابرویی کارم به جنون میکشه ..دعا کن یوسف ...بدجوری محتاج دعاتم ...
-خدا خودش کمکت کنه ...مواظب خودت باش ...
-نیستم ...دیگه مواظب هیچی نیستم ...فقط رضوانه ...رضوانه خوب باشه من هم خوبم ...
***
آیدایی که دیدم دقیقا همون دختری بود که تو اون شب گرم تابستونی جفت رضوانه نشسته بود ...با همون تیپ ...همون قیافه ..شاید تا حدی ساده تر .ولی با یه تفاوت فاحش ...
اینکه کلی نفرت ..کلی خشم وعصیان ته چشمهاش نشسته بود ووجودم رو زیر ورو میکرد ...
نگاه پراز نفرت ایدا تیره ی پشتم رو لرزوند ...نکنه نگاه رضوانه بااون همه بلایی که به سرش اوردم بدتر از نگاه ایدا باشه ؟...
اگه این طور باشه من میمیرم ...دیگه دلی برای دیدن ناراحتی وخشم رضوانه ندارم ...
هرچند که به خشمش هم راضی بودم ..رضوانه رو پیدا میکردم بعد از اون دیگه هیچی مهم نبود ..
کنارش با کلی فاصله روی نیمکت نشستم ..میدونستم این جوری با این فاصله نشستن ممکنه مشکل افرین تر باشه ولی من هنوز هم ته مایه هایی از اون تعصب گذشته رو تو وجودم داشتم ..
-سلام ...
آیدا حتی زحمت جواب سلام دادن رو هم نکشید ...
-چی میخوای از من ..؟
با ناراحتی سر بلند کردم ..
-ادرس یا شماره تلفن خونه ی رضوانه خانم ...
-به یه سوال من جواب بده جناب بسیجی ...چرا باید به کسی که مسبب تمام بدبختی های رضوانه است شماره وادرس خونه اش رو بدم؟ ..
اصلا مگه نمیگید حرف زدن دو جنس مخالف گناهه پس چرا خودت روبه اب واتیش میزنی که با رضوانه حرف بزنی؟ ..چرا پاگذاشتین بیخ گلوی من تا حرف ازم بکشید ...؟
-آیدا خانم ...
-اسم من رو به دهنت نیار کثافت اشغال ...
با درد عقب نشینی کردم ..آیدا با توپ پر اومده بود ...برای به لجن کشیدن سجاد صفاری که هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت ...
-باشه هرچی میخواید بهم بگید ..اصلا تف کنید تو صورتم ..ولی توروخدا یه نشونی از رضوانه بهم بدید ...
-چه نشونی هان ..؟دوباره میخوای بری سراغش وبدبختر از اینش کنی ..؟بس نبود اون همه زجری که کشید ..
عموی من همچین ادمی نبود ..دست رو بچه هاش بلند نمیکرد ولی از وقتی پاگذاشت تو اون کلانتری نحس ..از این رو به اون رو شد ...
رضوانه رو زد که هیچ ...حبس کرد.. میفهمی بی وجدان ..رضوانه رو اب کرد ..
چشمهام تیرکشید ..من باعثش بودم ..بی شک من باعثش بودم ...
-بهم بگید رضوانه کجاست ..خواهش ...
-به به اقا سجاد ...
سر بلند کردم که همزمان یوسف هم به سمتمون اومد ...فکم از اون همه خفت منقبض شد ...حسین رجبی بود ...یکی از بچه های گشت ..
که سر پرسودایی برای رسیدن به منصب بالاتری داشت ...واونقدر کثیف بود که بدونم تمام این ریش وسبیل برای منحرف کردن ذهن ها از کثافت کاریهاشه ...
خدایا اقبالم رو شکر ...بین این همه مرد ونامرد ...کارم باید به حسین رجبی بیفته که نامردی تو خونشه ورحمی به من وآبروم نداره ...
صدای یوسف نذاشت حرفی بزنم ...
-سلام حسین جان چطوری ..؟
حسین رجبی به سردی وبالاجبار با یوسف دست داد ولی من همچنان ساکت وبی حرف سر به زیر منتظر عقوبت کارم بودم ..
صدای نالان ومتحیر ایدا رگ وپی بدنم رو کشید
-از قصد اینکارو کردی نه؟ ...میخواستی دوباره ابروم رو ببری ..
یا خدا ...من رو درست وحسابی وسط برزخ انداختی ...
-اینجا چه خبره اقا سجاد ..اومدی ارشاد کنی یا ارشاد بشی ..؟
لحن پراز تمسخرحسین رجبی مثل یه اینه ی شفاف ...شب اول اشنائیم رو با رضوانه به یادم اورد ..
صدای عصبی ایدا از کنار گوشم بلند شد ..
-بی وجدان بی شرف دوباره میخوای چه بلایی به سرم بیاری؟ ..اون بار بس نبود ؟میخوای من رو هم مثل رضوانه بدبخت کنی تا دلت خنک بشه ..
تو یه لحظه به خودم اومدم ...این طرز فکر ایدا باعث میشد دیگه نتونم ردی ازرضوانه بگیرم ..
-صبر کنید ایدا خانم ..به خدا اشتباه میکنید ...من باید ادرس رضوانه رو پیدا کنم ..
ایدا با گریه کیفش رو چنگ زد وخواست راه بیفته که حسین رجبی همزمان جلوش وایساد ...
-کجا به سلامتی ...بفرمائید کلانتری
ایدا با همون چشمهای گریون وحشت زده به من ویوسف نگاهی انداخت ...انگار زبونش بسته شده بود از ترس ...
-چی میگی حسین ؟...این خانم اینجان تا مشکل ما رو حل کنن ...
نگاه هیز رجبی رو صورت ایدا میچرخید وایدا وحشت زده تر از قبل کیفش رو تو اغوشش میفشرد ..
حق نبود ..انصاف نبود ..ما که کاری نمیکردم ...چرا لجبازی میکرد ..؟
(چرا لجبازی میکنید .ما که کاری نکردیم ...)
سرم رو به شدت تکون دادم تا حرفهای اون شب رضوانه از سرم بیرون بره ..
-میدونی که گوشم از این حرفها پره از شما بعید بود سجاد خان ...من رو شما حساب دیگه ای بازکرده بودم ..
به سمت ایدا چرخید وبا سر بیسیم اشاره کرد ..
-بفرمائید خواهر ...
ایدا همچنان اشک میریخت ..رفتار حسین رجبی درست مثل رفتار اون شبم بود ..میخواست یک بار دیگه ایدا رو به کلانتری بکشونه واین یعنی افتضاح ..
قدم جلو گذاشتم ومابینشون ایستادم ...
-بس کن رجبی جان ..من وتو همدیگه رو میشناسیم ..این خانم هم غریبه نیست .اشنای یکی از بچه هاست ..
-برو کنار ببینم از صبح تا شب هزار بار این حرف رو میشنوم دیگه نمیخواد برای من داستان سرهم کنی که این فامیلمونه ونوه خاله ی پسرعمومه ...
-یکم منطقی باش مرد ...یعنی تو من رو با اون پسرهای جلف وجفنگ یکی میدونی ...؟
-فعلا که این رفتارت درست مثل اونهاست ...با یه دختر تو پارک قرار گذاشتی ..فکر میکنی گول کارهات رو میخورم ..زود باش جمع کن میریم کلانتری ...
با حرف اخر رجبی قاطی کردم ...میمردم هم نمیذاشتم پای ایدا به کلانتری بازبشه واخرین امیدم هم ناامید ...
به یوسف اشاره ای کردم که یوسف هم با اخم معنی حرفم رو فهمید ...
هردو به سمت رجبی حرکت کردیم که با دست اشاره ی خفیفی به ایدا کردم ..
-باشه بریم من گناهی نکردم که دلم بسوزه ..
با صدای سایش کفشهایی... رجبی از کنارمون سرک کشیدو تو یه لحظه صدای فریادش بلند شد ...
-هی دختر فرار نکن ..
خواست به سمتش بره که با یه قدم بلند راهش رو سد کرد با کف دست به سینه ام کوبید که تلو تلویی خوردم ...
یوسف که شرایط رو وخیم دید به اجبار باهاش گلاویز شد ... سعی کردم از هم جداشون کنم ولی رجبی مدام میغرید ومیجوشید ..
اخر سر هم با یه بیسیم زدن چند نفر رو سرمون خراب کرد واون چیزی که نباید بشه شد ...کارمون به کلانتری کشید ..
صدای پنجه های کفش جناب سروان روی سرامیک ...اعصابم رو تحریک میکرد ...
من ویوسف هردو روی صندلی نشسته بودیم ومنتظر تا ببینیم جناب سروان چه واکنشی نشون میده ...
حس یه پسر بچه ی ده ساله رو داشتم که باباش میخواد توبیخش کنه واون هیچ توجیهی برای افتضاحی که به بار اورده نداره ..
جلوم ایستاد سرکه بلند کردم دیدم نگاهش به یوسفِ
-اصلا ازت توقع نداشتم یوسف ...با رجبی دست به یخه شدی ..؟
چشم غره ای به من رفت ..
-من نمیدونم شما دو تا چه فکری با خودتون کردید ؟تو پارک با دختر مردم قرار ....لا الله الا اله ...
دست کلافه ای تو موهاش کشید ..
-یوسف ؟...هی با توام یوسف؟ ..سرت رو بلند کن وجوابم رو بده ...چرا با رجبی درگیر شدی ..؟
-نمیخواستم پا پی دختره بشه ..هزار بار هم بهتون گفتم این ادم چشمهاش زیادی هرز میره ...
جناب سروان چنان نگاهی به یوسف کرد که رسما خفه خون گرفت ...بی اختیار مداخله کردم
-جناب سروان یوسف به خاطر من بارجبی دست به یخه شد ...
جناب سروان دست به سینه شد ...
-من نمیدونم این دختر کی بوده که هردوتون به خاطرش حیثیت وآبروتون رو حراج کردید ..
از شماها توقع نداشتم ..من فکر میکردم ذات شماها پاکه ..ولی مثل اینکه منتظر یه فرصت بودید ...
نگاهم به دست مشت شده ی یوسف افتاد ...برای یوسف شنیدن این حرفها خیلی سخت بود ..دیگه واقعا نمیتونستم سکوت کنم ...
-تهمت نزنید جناب سروان .. حال وروز من رو ببینید !.. به قول شما به خاطر پیدا کردن ادرس یه دختر.. تمام آبرو حیثیتم رو حراج کردم ..
جناب سروان حیرون پرسید ..
-کدوم دختر ..؟همونکه باباش سرتیپِ ..؟
سرتکون دادم ویوسف سکوت کرد ...
-من نمیفهمم ..چه جوری دنبال ادرسشید ؟مگه شما امروز باهاش نبودید ...؟
-نه نبودیم ..اون خانم دختر عموش بود ..ما هم قرار بود ادرس خونه ی سرتیپ رو ازش بگیرم .. مجبور شدیم برای اروم کردنش وپرسیدن راجع به دخترعموش تو پارک قرار بذاریم ..
-چی کار داری میکنی سجاد ..؟یه لنگه پا افتادی دنبال دختر سر تیپ ...؟حرفهات که جدی نیست ...؟
-متاسفانه بیشتر از اون که فکر میکنید جدیم ..زندگیم بهم ریخته جناب سروان ..اونقدر کسری خواب دارم که همین الان هم پلک هام داره رو هم میوفته ...
اگه همینجوری پیش بره کارم به روانپزشک وقرص اعصاب میوفته ...من تا وقتی این دختر رو پیدا نکنم زندگیم درست نمیشه ..
-داری هرچیزی رو که ساختی خراب میکنی ...واقعا ارزشش رو داره ..؟یه نگاه به خودت بنداز ..به این رفیق بیچاره ات ...داری کجا میری ..؟اخرش که چی؟ ..
اومدیم وپیداش کردی ..اصلا بخشیدت ..بعد با چه رویی میخوای برگردی ..؟همه ی پل های پشت سرت رو خراب کردی
-من مجبورم ولی یوسف خودش خواست که همراهم باشه ..میتونه هروقت که میخواد کنار بکشه ..
یوسف زمزمه کرد ..
-من رفیق نیمه راه نیستم ...
ابروهام رو بالا فرستادم ..
-میبیند خودش داره معرفت به خرج میده ...منم چاکرش هستم ..
اما راجع به فراموش کردنش نمیشه ..نمیتونم ..نخواید ..
اوضاع دیگه از کنترل ما خارج شده ..فقط باید پیداش کنم ..که با شرایط به وجود اومده دیگه بعید میدونم ...آیدا فکر میکرد از قصد پای رجبی رو وسط کشیدم ..
جناب سروان با کلافگی سری تکون داد ...
-نکن سجاد ..با اینده ی خودت ویوسف بازی نکن ...
-چه اینده ای جناب سروان؟ ..زندگی الانم پا درهواست اونوقت به فکر اینده ام باشم ؟..
یوسف هم خودش میدونه من مجبورش نکردم که همراهم باشه ..
-من که از پس شما دو تا برنمیام ..فقط مراقب خودتون باشید ..من واقعا شماها رو مثل پسرهام دوست دارم ..نمیخوام یه روزی برسه که مجبور شم با شماهم مثل بقیه... برخورد قانونی کنم ...
سری تکون داریم وبی حال بلند شدیم ...دم در با رجبی شاخ به شاخ شدیم که بدون توجه از کنارش گذشتم یوسف هم تنه ای زد وهمپام از کلانتری بیرون اومد ..
هوای دم کرده ونیمه ابری ...هوای دلم رو ابری تر کرد ..
کجایی رضوانه ..؟من که مردم تو این همه گشتن ودست خالی برگشتن ...یه رحمی کن به این دل بی قرار ..
یوسف کنارم با فاصله راه افتاد ...ماشین یوسف که دم پارک مونده بود ومن هم موتورم رو نیاورده بودم ...هردومون دمق وبی حوصله بودیم ...
-میخوای دوباره به ایدا زنگ بزنم .؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم ..
-چرا به این زودی تسلیم شدی ..؟
-نه تسلیم نشدم ..ولی دلم نمیاد دوباره پاپی ایدا بشم ...امروز برای یه لحظه دلم به حالش سوخت ..
اگه رجبی گرفته بودتش من وتو هیچ کاری ازدستمون برنمیومد ..دلم نمیخواد یه رضوانه ی دیگه هم به پای کارهای من بسوزه ..
-دختر خوبیه ..
با شوک برگشتم به سمتش ...
-کی ؟
بدون نگاه کردن به من با پاش ضربه ای به سنگ سر راهش زد ...
-آیدا دیگه ...
-از کی تا حالا راجع به ناموس مردم اینقدر خوب قضاوت میکنی؟ ..از کجا فهمیدی دختر خوبیه ...؟
شونه ای بالا انداخت وبازهم نگاهم نکرد ..
-هی ببینمت یوسف ..این حرفها چه معنی ای میده ..؟
-اَه ولم کن سجاد ....یه حرفی زدم تموم شد رفت ..
شونه اش رو گرفتم تا مجبور بشه وایسه ...
-صبر کن ببینم ..من وگاگول فرض کردی ...تو این همه سال که میشنامست تو کدوم دفعه گفتی فلان دختر خوبه ..که الان بار دومت باشه ومن راحت ازت قبول کنم ..؟
-برای هرچیزی یه بار اول هست ...
-یوسف ...!!
-ولش کن بابا ...
-یوسف ..!!
-بابا من اصلا شکر خوردم خوب شد ...؟
-یوسف ...!!!
یوسف چشم غره ای بهم رفت ودوباره راه افتاد ...
-نکنه فکر وخیالی داری ...؟؟؟
با حرص توپید ..
-چه فکر وخیالی مرد حسابی ..؟یه نگاه به شکل وشمایل من وخودت بنداز ...به نظرت درحد واندازه ی فکر وخیال کردن هستیم ...؟
-پس این حرفها ...؟؟
-یه خیال خام ...
اهی کشید وادامه داد ..
-مهم نیست سجاد ..خودت رو درگیر من نکن وفراموشش کن ..
دلم گرفت ..پس اون هم درد من رو میفهمید ...فقط امیدوار بودم که این محبت جدی نباشه ...هرچند که یوسف رو خوب میشناختم ومیدونستم اونقدر این احساس پررنگ هست که این حرفها رو میزنه ...
یوسف اهل حرف مفت نبود ...
همون جوری متحیر مسکوت بهش نگاه میکردم ویوسف هم سر به زیر حرفی نمیزد وکنارم راه میرفت ..یه دفعه ای بی هوا پرسیدم ..
-یوسف تو واقعا از آیدا خوشت میاد ..؟
یه دفعه ای با عصبانیت داد زد ..
-ول نمیکنی نه ..؟
-سر من داد نزن وجواب من رو بده ..
-به فرض که اره ...بنگاه شادمانی بازکردی که من وآیدا رو دست به دست بدی ...؟
-آره ...؟
چنان این کلمه رو بلند گفتم که چند نفر به سمتم برگشتن ..
-چیه بابا پرده ی گوشم پاره شد ...
-یوسف ...تو مگه همه اش چند بار با آیدا حرف زدی ؟...نکنه به خاطر گریه های آیدا شرمنده ای وهمین هم رو احساست تاثیر گذاشته ونسبت بهش الفت پیدا کردی ...؟
-نه نقل این حرفها نیست سجاد ..آیدا واقعا دختر خوبیه ..
-که چی ...؟به کجا میخوای برسی ..؟
-همونجایی که تو میرسی ..
-میفهمی چی میگی دیوونه؟ ..اگه من این جوری زابراه رضوانه ام به خاطر مصیبت هایی که سرش اوردم ..وگرنه منِ آس وپاس کجا ودختر سرتیپ فراهانی کجا ...
صورت یوسف با تاثر جمع شد ...
-خودم میدونم سجاد ...بیا ول کن این جریان رو ...
-تو چی ؟میتونی ول کنی؟ آخه من موندم تو چه جوری تو عرض این چند ماه از آیدا خوشت اومده ...؟
-اینقدر زخمم رو باز نکن سجاد ..خودم میدونم چه بلایی سرم اومده ..تو دیگه نمک روی زخمم نپاش ...
اونقدر ناراحت بود که ترجیح دادم این جریان روادامه ندم ...یوسف مرد عاقلی بود ومسلما خودش میتونست برای زندگیش تصمیم بگیره ..
من اون چیزی که به نظرم میرسید رو بهش گفتم باقیش با خودش بود ..
همون جور که یوسف بدون هیچ چشمداشتی برای عشق به ظاهر احمقانه ی من خودش رو خراب میکرد من هم باید کمکش میکردم ...حالا هرجوری که میتونستم ..
نگاهم گیر براقیت کریستال های اویز لوستر بود ...وفکرم پیش حرفهای جناب سروان ..
نمیدونستم با این همه حرص داشتم به کجا میرفتم ..من که اهل هیچ برنامه ای نبودم ...حالا وضعیتم کاملا عوض شده بود ...
با صدای زنگ تلفن بی هوا از جا پریدم ...زیر لب غر زدم ..
-بر دل سیاه شیطون لعنت ..قلبم ریخت ..
نگاهی به شماره انداختم ..نمیشناختم ..
-بله بفرمائید ؟
صدای دختری از پشت گوشی اسمم رو برد ...
-اقا سجاد ..؟
اخم هام تو هم رفت ..این دیگه چه بازی ای بود ...این دختر کیه ...؟
-خودم هستم ...
-من آیدام ..دخترعموی رضوانه ...
تو جام صاف نشستم ..آیدا بود ...؟کسی که فکر میکردم دیگه محاله با اتفاقی که افتاده دوباره ببینمش ...
-الو اقا سجاد ..؟
-بله بله شناختم ...خوبید ..؟
آهی کشید ...
-بله خوبم ...
یه دفعه ای دلم به شور افتاد ...
-اتفاقی افتاده ایدا خانم ؟ ..رضوانه ..؟
نفسم هام منقطع شد ..
-رضوانه برگشته ...؟
-نه رضوانه برنگشته
وا رفتم ...پس رضوانه هنوز هم برام یک معمای لاینحل بود ...
-پس ..؟
نفسی گرفت ...
-بابت ..بابت کار اون روزتون ممنونم ...اگه یه بار دیگه پام به کلانتری میرسید.. بابام همین یه ذره ازادی رو هم ازم میگرفت ...
چرا؟.. واقعا چرا اینکار وکردید؟ ...من فکر میکردم میخواین ازم انتقام بگیرید یا به زور ادرس رضوانه روبگیرید ...من دوستتون رو دیدم ..دیدم که با اون اقا دست به یخه شد ..
دیدمتون که با اون اقا ودوستتون سوار ون گشت شید ...چرا اقا سجاد؟ ..میتونستید هیچ کاری نکنید که کارتون به کلانتری نکشه ...
حرفهای ایدا مرهمی روی درد های دلم شد ...حداقل دیگه از دستم دلخور نبود ...
-من هرروز به خاطر حماقت اون شبم دارم عذاب میکشم...مخصوصا از وقتی که شنیدم چه بلایی سر رضوانه اومده یه شب خواب راحت ندارم ...دیگه نمیتونستم بار عذاب شما رو هم به گردن بگیرم ...
حرفی نزد که بی اراده پرسیدم ...
-شماره ی اینجا رو از کجا اوردید ...؟
-از دوستتون گرفتم ...قبلا شماره اشون رو داده بودن ...زنگ زدم ازتون تشکر کنم ...
آه ناخواسته ای کشیدم ..
-کاری نکردم خانم ..کاش اون شب هم لجاجت نمیکردم تا زندگی رضوانه به این روز نیفته ...
پشمونم ایدا خانم ...خیلی پشمون ..شما جای من نیستید بدونید چه دردی رو تحمل میکنم ..
بخدا خسته شدم ..همه اش نگران رضوانه ام ..کاش حداقل خبری ازش داشتم ..یا میتونستم ببنیمش ...
سکوت اون ور خط باعث شد من هم سکوت کنم ..
-راستش من ...
نفسی گرفت ...
-من همه ی حقیقت روبهتون نگفتم...
دستم سیم تلفن رو مشت کرد ...حقیقت ..؟ازکدوم حقیت حرف میزد ...؟مگه بازهم دردی مونده بود که به جون من نریخته باشه ..؟
مگه باز هم عذابی بود که گرفتارش نشده باشم ...؟
-چه حقیقتی ...؟
-ازتون خواهش میکنم هرحرفی که بهتون میزنم پیش خودمون بمونه ...با کاری که اون روز کردید حس میکنم بهتون مدیونم ..وگرنه هیچ وقت راز رضوانه رو بهتون نمیگفتم ..
-چی میخواید بگید ایدا خانم ..به خدا من طاقت درد بیشتر ندارم ...
-ولی باید بدونید ..رضوانه شیرینی خورده ی پسرداییش بود ...دایی رضوانه هم مثل عموم ادم با نفوذیه ..پسرش هم همین طور ...قرار بود سه چهار ماه دیگه ازدواج کنن ...
گلوم تو عرض چند لحظه خشکید ... انگار اب بدنم رو کشیدن ...رضوانه ی من...تمام دار وندار من شیرینی خورده ی پسر داییش بود؟ ..خدایا تا کی میخوای این قلب چاک چاک رو بلرزونی ؟...
کم نبود اون همه عذاب ...؟حالا باید با فکر به رضوانه حرص بخورم که دارم به ناموس مردم فکر میکنم ...
-اون شبی که رضوانه رو گرفتین ..دایی رضوانه از طریق یکی از دوستهاش میفهمه ...
کار بالا میگیره تا جایی که پسر دایی رضوانه شبونه میاد سراغ عموم ...وبحثشون میشه ..
.زن عموم میگفت عموم که طاقت حرفهای درشت خونواده ی زنش رو نداشته وپای ابرو وغیرتش وسط میاد نمیتونه تحمل کنه ...عصبانیتش رو سر رضوانه خالی میکنه ...سرش داد میزنه ...
اما رضوانه که خیلی عصبانی بوده دهن به دهن باباش میذاره ..میگه دیگه نمیخواد با فاضل باشه ..یا حتی چادر سرش کنه ...
اونقدر میگه تا جایی که عموم دست رو رضوانه بلند میکنه وبعدش هم حبسش میکنه ...
بعد از اون کابوس های رضوانه شروع شد ...شبها یه جور بود ..روزها یه جور دیگه ...
دل مادرش خون بود ...عموم میترسد که نکنه همین کابوس ها باعث شر بشه ...مخصوصا که پسر دایی رضوانه خاطرش رو خیلی میخواست وروش بدجوری غیرت داشت ...
(ای وای ای وای ....رضوانه شیرینی خورده بود ...)
-عموم هرراهی رفت رضوانه درست نشد ...میگفت دست خودم نیست ...شبها توخواب جیغ میزد..صبحا از بی خوابی نا نداشت قدم از قدم برداره ...
عموم هم که دید اگه این جوری پیش بره ابرو حیثیت براش نمیمونه ..رضوانه رو برد ودیگه نیاورد ...
لبهام بهم دوخته شده بود ..رضوانه ی من ناموس کس دیگه ای بود ....نامزد کس دیگه ای ...خدایا این دیگه چه بلایی بود ؟...عاشق نشدم ونشدم ..حالا هم عاشق قبله گاه یه مرد دیگه شده بودم ..عاشق دختری که مهرش به دل مرد دیگه ای ...
لب زدم ..
-رضوانه چی ...؟دوستش داشت ...؟
-نه نداشت.. رضوانه بیش از حد روشن فکره ..به ازادیش اهمیت میده ...فاضل ادم غیرتی ایه ...
اصلا اون شبی که باهاتون حرفش شد دلش بیشتر از دست فاضل وتعصب هاش خرد بود ...وسرشما خالی کرد ...
اون شب ما همگی دور هم جمع شدیم تا رضوانه دعواش رو با فاضل فراموش کنه ...داداش من وبقیه ی پسرها هم همراهمون اومدن که کسی مزاحممون نشه ...
-اگه دوستش نداره ..پس چرا قبول کرد نامزدش بشه ...؟
-چاره ای نداشت ...بابای رضوانه خیلی وقته قول دخترش رو به دایی رضوانه داده ..قول وقرارهاشون رو قبلا گذاشتن ...
-پس واقعا دوستش نداشت ...؟بهم دروغ که نمیگید ...؟
-نه دروغ نمیگم ..فکر نکنم دوستش داشته باشه ...
-شما ..شما رضوانه رو تو این مدت دیدید ..؟
-من دوروز قبل ازاینکه بره به دیدنش رفتم .....
ضربان قلبم بالا رفت ...دیده بودتش ...خدایا دیدتش ...
- دیدیدنش ..؟
-دیدمش ..ولی چه رضوانه ای ... تعصبات فاضل وعموم پرپرش کرده بود.رضوانه اون شب اونقدر عصبانی بود که مدام میگفت دیگه نمیخواد چادر سرش کنه ..
میگفت اگه فاضل واقعا برام ارزش قائل باشه من رو با همین حجاب مرتب هم میخواد ...
اما فاضل اذیتش میکرد ..براش دوباره چادر خرید ومجبورش کرد سرش کنه ..
ساکت شد ...حرفی نزد ..قلبم بدتر از قبل میزد ..
-میگفت ایدا تو این چند ماه دیوونه شدم ..میگفت ...
صدای ایدا بغض دار شد ...
-میگفت باید از اون پسر بسیجی متنفر باشم ...ولی شبها ...شبها که سرم ورو بالشت میذارم ...خوابش رو میبینم ..تو خواب ...
هق هق ایدا بلند شد ...
-وقتی برام از خوابهاش تعریف میکرد میلرزید ...میگفت تو خواب عاشق شماست ...رفتارتون مثل عاشق ومعشوقه ...
میگفت دارم گناه میکنم ایدا ...به اسم پسرداییم هستم وخواب یه پسر دیگه رو میبینم ...باهاش عشق بازی میکنم ...
خودش هم باورش نمیشد چطور ممکنه شبها از این روبه اون رو بشه ...
شبها تو خواب راه میرفت ...این اخری ها ..قشنگ تو خواب حرف میزد ...یه وقتهایی سر از زیر زمین خونه درمی اورد ..
یه وقتهایی هم پشت بوم خونه ی عموم ...همین خوابها ورویا ها هم کار دستش داد وباباش رو شاکی کرد ...
اونقدر بی حال وبی جون شده بود که دلم براش خون شد ...موقع خداحافظی حتی متوجه رفتنم نشد ..گیج خواب بود .ولی میگفت میترسه بخوابه وشمارو ببینه ...
-میگفت سجاد صفاری بهم نامحرمه ولی تو خواب نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم ..عاشقش میشم ایدا ...)
ناله های ایدا دلم رو سوزوند ...چی به سرت اومده رضوانه ی من ...؟
ایدا که اروم تر شد ...پرسید ..
-حالا میخواید چی کار کنید ...؟
مثل یه ادم گیج فقط لب زدم ...
-ادرس خونه ی پدری رضوانه رو بهم بدید ...
-فکر میکنید دروغ میگم ...؟؟
-نه ولی باید با پدرش حرف بزنم ...
-نباید برید ..عموم از دستتون عصبانیه ...
-مجبورم ایدا خانم ...شما حال وروز من رو نمیدونید ...به خدا حاضرم زیر دست وپای پدر رضوانه له بشم ولی بدونم رضوانه مشکلی نداره ...
من ورضوانه هردو داریم زجر میکشیم...باید یه کاری کنم ...وگرنه هردو کارمون به دیوونه خونه میکشه .. ...
ایدا بینیش رو بالا کشید وبا صدای تو دماغی گفت ...
-پس یادداشت کنید ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 27-07-2014، 11:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان