امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#19
قسمت 18


(برف میومد ...یه عالم برف ریز ریز ...
دستی روی چشمهام نشست و صدای خنده ی شاد رضوانه دلم رو گرم کرد ...
-اگه گفتی من کیم ..؟
سرانگشتهاش رو با سرانگشتم لمس کردم ..برخلاف هوای سرد اطرافمون گرم بود ...ملس وگرم ...
دستش هاش رو تو دست گرفتم وبدون برگشتن بوسه زدم به نرمی دستهاش ...رضوانه ریسه رفت وکف دست باز شده اش رو به زور بست ...
مچش رو گرفتم وکشیدمش به سمت خودم ...برف تمام موهای مشکیش رو پرکرده بود ...
-شبیه ادم برفی شدی سجاد ...
بینیم رو چین دادم
-تو هم شبیه پرنسس برفی شدی...
بوسه ای روی بینی سرخ شده اش گذاشتم ...چشم بست وبا لذ.ت لبخند زد ..
دستش هنوز تو دستم بود ..دوباره کف دستش رو بلند کردم وبوسیدم ...نگاه پرمهرم رو بالا اوردم ...
-نبودی رضوانه ..خیلی وقته که نیستی ...دلم برات تنگ شده بود ...نگرانت بودم ...
چشمهای رضوانه غمگین شد ...
-اذیتم میکنه ...
-کی ...کی اذیتت میکنه ...
سرش رو گذاشت رو سینه ام ....دلم لرزید ...چقدر دل تنگ این اغوش بودم ...
-تنهام نذار سجاد ..من به تو محتاجم ...
دست گرمش ..کم کم سرد شد ..بی رنگ ویخی ....
وتو عرض چند ثانیه رضوانه تو اغوشم محو شد ...اشک ازگوشه ی چشمم چکید ..زانوهام خم شد وافتادم رو حجم برفها ...
دلم میسوخت ..جگرم میسوخت ...سر بلند کردم واز ته دل نعره زدم ...
-خـــــدا .....رضوانه ام رو بهم برگردون ...درد داره خدا ..نداشتن رضوانه ام درد داره ...یه درد بزرگ ...
***
"رضوانه"
صدای هوهوی باد لای درختها میپیچید وپوست تنم رو مور مور میکرد ...نگاهم به اسمون نیمه ابری بالای سرم بود ...
هوا سرد شده بود ودیگه نمیشد خیلی راحت تو ایوون خونه مامانی بمونم
سه ماه از اون شب نحسی که تمام زندگی من رو از این رو به اون رو کرده بود گذشته بود ومن حتی نمیدونستم کجای این زندگی وایسادم ...
با صدای موتور ماشین چشمهام رو ریز کردم ..ماشین بابا بود ...نفسهام تابه تا شد ...چه اتفاقی افتاده این وقت شب .؟
****
-برت میگردونم تهران ..به شرطی که این پسره رو فراموش کنی ...؟باید همین حالا این جریان رو تموم کنی ...
بازهم سجاد؟ ...بازهم اسم منحوست شد پتک روی سرم ؟...بازهم سایه ت سجاد ..؟چی میخوای از این زندگی بند زده ی من ...؟
آه وامان از دست رویاهات سجاد ...از دست کابوسهات که نفسهای هرشبم رو گرفته ..
-بابا من فقط خواب میبینم ...باور کنید سجادی درکار نیست ...
بابا یه دفعه ای غیض کرد وجوشید ...
-درکار نیست ..؟پسر این پسره کیه که چند وقته موی دماغ من شده ..از کجا میدونه تهران نیستی؟ ...
چرا رضوانه رضوانه از دهنش نمیوفته ؟...اصلا ادرس خونه رو از کجا گیر اورده ..؟...
گیج شدم ...منگ ومات ..همین جوری با دهن باز به بابا نگاه میکردم که مثل اسفند رو اتیش به جلز وولز افتاده بود ...
(مگه میشد ..؟مگه اصلا شدنی بود ...سجاد صفاری مرد خوابهای من بود ..کابوس شبهای تنهاییم بود ...
سجاد صفاری واقعی اونقدر متعصب وبی وجدان بود که حتی اسم من هم به خاطرش نبود ..
چه حرفهایی میزدبابا ... سجاد صفاری وبی قراری ..؟سجاد صفاری وکوی یار ...؟حماقت بود باور کردن این حرفها ...)
ولی چشمهای سرخ بابا حرف دیگه ای داشت ...باور کردنشون سخت تر از سخت بود ..
-چی میگی بابا ..؟کدوم پسر ...؟
-همین تخم جن سجاد صفاری که چند وقته آبرو برای من نذاشته ..
بابا یه دفعه ای صورتش تغیر کرد ...خیره موندم به این همه تغیر ناگهانی ..حالا بابا بدتر از من ناخوش احوال بود ...
-باهاش دوست بودی رضوانه ..؟آره بابا ...؟باهاش دوست بودی ...؟
رنگ کبود شده ی صورت بابا دلم رو آشوب کرد ..خدا ازت نگذره سجاد که من وخونواده ام رو این جوری زابراه کردی ..
من از این طرف ...بابای بیچاره ام هم این جوری ...
یاد شریان های گرفته شده ی قلب بابا دست ودلم رو لرزوند ..
-با کی بابا ..؟با یه ادم خیالی ..؟سجاد صفاری وجود نداره ...
بابا نعره کشید ..
-بیام بزنم تو دهنت رضوانه ...؟بیام ..؟من رو خرفرض کردی ..پسره کچلم کرده از بس که میخواد تو رو ببینه .
از بس قسم وایه خورد که تو اون شب کاری نکردی وهمه ی تقصیرها رو به گردن گرفت ...
آبرو برام نذاشته ..اگه حرف دهن به دهن بچرخه وبه گوش خان دائیت برسه دیگه نمیتونم از خجالت سرم رو تو فامیل بلند کنم ...
همه میگن دختر شیرینی خورده اش... عاشق یه بچه مزلف شده ...
-بابا دروغه ..به خدا دروغه شما چرا باور میکنید .؟
-چرا باور نکنم؟ ..مگه تو همون شبی که گرفتنت بهم نشونش ندادی ؟..مگه نگفتی این اقا سجاد صفاریه که ما رو به عنوان ارازل واوباش اورده کلانتری؟ ...
پیر شدم ولی خرفت که نشدم ..
داشتم دیوونه میشدم ...نمیفهمیدم ..سجاد صفاری ادرس خونه ی ما رو پیدا کرده وبه دنبال بابا اومده بود؟ ...جوری که بابا از ابروش میترسید ؟...مگه میشه ..؟خدایا محاله ..
پسری که اون شب ما رو به کلانتری برد چطور ممکنه حالا دنبالم اومده باشه واز بابا بخواد تا من رو ببینه ؟اصلا برای چی ...؟
صورت سجاد جلوی چشمهام واضح شد ...سجادی که شبها بدجوری واله وشیداش میشدم واغوش امنش ..تمام زندگی من
ولی این فقط خواب ورویا بود ...سجاد صفاری واقعی محال بود با اون همه تعصب به دنبالم بیاد ...حالا هرروز دم درخونه است ؟..
-نمیفهمم بابا اون ..اون که ...
-باهاش دوست بودی رضوانه ..؟
مات موندم ...دوست باشم؟ ...با سجاد صفاری ای که تا قبل از اون شب حتی یک بار هم ندیده بودمش ..؟
-نه به خداوندی خدا نه ...بابا چرا حرفهام رو باور نمیکنی؟ ...من فقط یک بار دیدمش ..همون شبی که گرفتنمون ..
بعد از اون دیگه ندیدمش ...اصلا مگه شما گذاشتید که من پام رو از تو خونه بیرون بذارم ..؟
با اضطراب حرفم رو ادامه دادم ...
-بابا باور کن دیدن این خوابها دست من نیست ...به خدا خودم بدتر از شمام ..من میخواستم سر به تن اون بچه بسیجی متعصب نباشه ..اون وقت عاشقش بشم ...؟
-پس چرا وقتی خوابی همه اش صداش میکنی ...میخندی ...گریه میکنی ...قسم حضرت عباس رو باور کنم یا دم خروس رو دختر؟...
-بابا من نمیدونم این کیه که مزاحمت شده ..ولی مسلما سجاد صفاری نیست ...
-میخوای بگی من اونقدر خرفت شدم که حالیم نیست ..پسره همون پسره است که نشونم دادی ...
-ولی این امکان نداره ..
-حالا که میبینی امکان داره وابرو حیثیتم رو چوب حراج زده ...
-اصلا حرف حسابش چیه ..؟
-میگه بذارید رضوانه رو ببینم ..
شقیقه هام رو فشردم ...خدایا این دیگه چه مصیبتیه ...من تازه دارم سر پا میشم ...
-بابا دروغه ...تروخدا باور نکن ..شاید میخوان ازتون اتو بگیرن ...
-غلط کرده ...شکل این حرفها نیست ...رضوانه بابا ..تو که میگی ندیدیش ..نمیشناسیش ..
میبرمت تهران بهش بگو دست از سر خونواده ی ما ورداره ...اگه فاضل وخان دائیت بفهمن ابرو برامون نمیمونه ...
-بابا حرفهامو باور نداری ...؟
چشمهاش میگفت که باور نداره ...
-بیا تهران وشر این پسر رو کم کن اونوقته که حرفت رو باور میکنم ..
نگاهم به جاده ی مقابلم خیره بود ..بعد از تقریبا یک ماه دوری دوباره برمیگشتم ..اما چه برگشتنی ..؟نمیدونستم این رفتن واقعا تاثیری داشته یا نه ...
فاضلی که با حرفها وتهمت هاش دلم رو چاک چاک کرده بود ..هنوز هم تو زندگیم جایی داره یا نه ...
حال وهوای دلم دیگه دست خودم نبود ..تو این روزهایی که برگهای زرد وقرمز ونارنجی همه جا رو رنگین کرده بود ..
نمیدونستم سجاد صفاری، پسری که قاتل روزهای شاد ودلِ خوشم بود کجای زندگیمه وچی از جونم میخواد
شبها یه جور بودم وروزها یه جور دیگه ..کم کم داشتم ایمان میاوردم که به یه مشاور احتیاج دارم ...
منی که شبها واله وشیدای دستها وآغوش سجاد صفاری بودم با طلوع خورشید وپایان شب تار... تنفر وخشم تو وجودم میجوشید ومن رو بیشتر از قبل حیرون میکرد ..
کدوم حسم واقعیه ..؟عشق وعلاقه ..؟یا تنفر وکینه ..؟
تو این بین وجود فاضل واولتیماتوم هاش مثل یه غاصب روح وروانم رو میخورد
تا قبل از اون شب گرم تابستونی فاضل تنها مرد زندگیم بود تنها کسی که میتونستم بگم دوستش دارم ..ولی از همون شب کذایی ...که ظاهر اشفته وموهای بهم ریخته ام رو دید وچشمهاش از خشم درخشید ...
از همون لحظه ای که به خاطر فشار روم وعصبانیت آنیم ...تمام خشمم رو فریاد زدم وبهمشون گفتم که دیگه نمیخوام چادر سرم کنم ...که نمیخوام یه مقلد کور باشم ...
از همون ثانیه ها ...اره همون ثانیه هایی که فریاد زدم این قید وبند کورکورانه رو نمیخوام وبرای اولین بار سیلی بابا رو تجربه کردم ...
دهن به دهن همگی گذاشتم وخشم ریختم تو صدام وفریاد کشیدم که این حزب الله بازی های احمقانه ای که پام رو به کلانتری کشونده نمیخوام ..
اره از همون لحظه ای که دایی بابا رو محکوم به بی غیرتی کرد وفاضل تو چشمهام خیره شد وداد زدم که شدم یه دختر ول خیابونی ...یکی شبیه به هر..ه ها
وبعد هم کنار نشستن تا کتک خوردن ها وادب کردن های بابا رو شاهد باشن ...ازچشمم افتاد ...از چشم که هیچ از قفس دلم افتاد ..
دیگه فاضل هیچ جایی تو قلبم نداشت ...حرفهاش رو زد ونفهمید که با هرضربه ای که بابا به پیکرم میزنه چقدر ازش دور میشم ...
وبا هرلخته ی خون جاری ..با هردرد وناله چه جوری چشم رو گذشته ها میبندم ...
فاضل برام تموم شد ..همون شب تموم شد ..همون شبی که بابا غرید ودرید تمام دخترانگی هام رو ..تمام لطافت روحم رو ...
همون موقعی که بابا حبسم کرد برای حرفهای حقم ...
آخ فاضل ...چه کردی با من ..؟تو این دیو ودد بودی ومن نمیدونستم ..؟
تو شیطانی تو پوست انسان بودی ومن خبر نداشتم ...؟
اگه اینطوره که باید دست وپای سجاد صفاری رو بوسه بارون کنم که ذات ناجور تو رو برام روکرد ..
نفس گرفتم از هوای خنک صبح گاهی ...جاده خلوت بود وچشمهای بسته ی من دوره میکرد تمام اون روزهای سخت تنهایی رو
همون روزهایی که یه چشم مادرم اشک بود ویکیش خون ..از همون روزهایی که التماسم میکرد تا اسم سجاد صفاری رو فراموش کنم ومن نمیتونستم ..
همون شبهایی که وقتی تنها بودم بی خبر وبی حرف مهمون خوابم میشد ..دلداریم میداد ..عشق میداد ..دل میبرد ..عاشق میکرد ..
رویای سجاد صفاری چه میدونست که داره چه بلایی سر من وزندگیم میاره ..کاش یه نفر بود که خبر بدبختی هام رو به گوشش میرسوند که به رویاهاش بگه دست برداره از سر زندگی ناجور وناخجسته ی من ..
کی میدونه تو اون روزها چی به من گذشت ..صبح ها نفرت رو غرغره میکردم وشب ها تو عالم رویاهای غیر واقعیم ..شاید هم واقعیم ..عشق به سجاد رو زمزمه میکردم ..ولذت میبردم ..
امان از دست تو سجاد صفاری ...خودت هم نمیدونی چه کردی ..
روحت هم خبر نداره چه زندگی ای برای من ساختی ..همه جهنم ..همه برزخ ..همه آتش ...وکاش میدونست ...
کاش خبر داشت ....ولی نداشت ورویاهاش رو ..آرامش دستهای گرمش رو ...صفای آغوشش رو ..برام بغل بغل میفرستاد ونمیدونست که من تو همین آغوش ها ولمس ها حل میشم ومیمیمرم ...
بابای بیچاره ام از ترس فاضل ..فاضلی که به اسم نامزد تمام هست ونیستم رو به تاراج برده بود .
یا شاید هم از ترس شب گردی ها وبی خوابی های خطرناک من ...مجبور شد دستم رو بگیره وبه اینجا بیاره ..
تا شاید دختر گیسو کمندش ...دختر منطقی وعاقلش که حالا کم از دیونه های بی آزار نداشت حالش بهتر بشه ودست از سر رویاهای سجاد صفاری برداره ..
ولی هیچ کس ..دقت کن هیچ کس نمیدونست که من به دنبال این رویا نیستم ...این رویا ها وکابوس های سجاد صفاری هستن که دست از سر این نگون بخت برنمیدارن ..
-رضوانه بابا ..بیدارشو رسیدیم ...
چشم بازکردم ..نورخورشید مثل خار چشمهام رو سوزوند ...سلام زندگی گذشته ..من دوباره اومدم ...بدبختی اینجاست که من همونیم که رفتم ..همونی که روزها عاصی بودم وشبها واله ...
اومدم تا شاید مهر این طلسم افتاده به جونم رو بشکنم ...طلسم رویاهای سجاد صفاری رو ...
از ماشین پیاده شدم وچادر عاریه ای فاضل رو که سخت وسنگین بود بالا کشیدم ..
شاید این چادر بهایی بالاتر از هرچادر دیگه ای داشت ولی چادر من !همونی که هم پای روزهای خوشی وناخوشیم بود ..همونی که تو دست های سجاد صفاری اسیر شد ورفیق نیمه راهم ...به صد تای این چادر میارزید ...
با سختی چادر رو جمع کردم ومثل یه روح سرگردان اغوش مادرم رو چشیدم ...
فضای امن خونه رو مزه کردم وپا تو اطاقی گذاشتم که یاد اور دردهام بود ..یاد اور تنهایی هام ..تحقیرها ودرنهایت رویاهای خالصانه وآغوش گرم سجاد صفاری ...
دروبستم وهمونجا چادرم رو رها کردم ..این چادر عاریه ای هیچ قداستی برام نداشت ..اجبار فاضل بود والتماس ریخته شده درنگاه پدرم ..
همون جوری بی حال ومست یه جرعه خواب راحت وبی اسم سجاد ..دراز کشیدم ومثل یه طفل اسیر گوله شدم تو خودم ..
سجاد صفاری مهلت بده ..تنها اندکی خواب وآسایش ...
بزار محکم باشم برای مقابله با تویی که نمیدونم ازت متنفرم یا عاشق ..
بذار کمی بخوابم ..کمی چشم رو هم بذارم وانرژی بگیرم ..اونوقته که قوی ومحکم میام به جنگت تا هرجوری میتونم از کمندت رها بشم ..دقت کن هرجوری ...
زنگ تلفن مغازه که به صدا دراومد ...ازجا پریدم ..نمیدونم چرا ترسیدم ..دلشوره افتاد به جونم ..
لقمه ی غذام رو جویده ونجویده قورت دادم ونگاهی به شماره انداختم ..بازهم ناشناخته ..انگار که از باجه ی تلفن باشه ..
مثل اون باری که آیدا زنگ زد ..آیدا ..!!به آنی از جا پریدم ..
دستهام میلرزید وبا همون دستهای لرزون گوشی رو چنگ زدم ..اینبار حتم داشتم یه خبری از رضوانه میگیرم ..
-بله بفرمائید ..
-الو سلام.. اقا سجاد ..؟
دلشوره ام بیشتر شد ..درست حدس زده بودم ..آیدا بود ..
-سلام ..ایدا خانم شمائید ...؟
-خودمم ...الو صدام میاد ..؟
صدام رو یه پرده بلند تر کردم ...
-میشنوم گوشم با شماست ..
-رضوانه برگشته ...
قلبم وایساد ...رضوانه ..رضوانه ام برگشته بود...بعد از اون همه التماس به پدرش بالاخره جواب گرفتم ...
یاد اون روزهایی که از صبح تا شب یه لنگه پا دم همون آدرسی که آیدا بهم داده بود منتظر میموندم تا شاید پدرش رو ببینم وبهش التماس کنم اجازه بده یه بار دیگه رضوانه رو ببینم برام تازه شد ...
تو این مدت آیدا واقعا بهم لطف کرد ..هرچند که به گفته ی خودش نیمی از این لطف رو درحق دخترعموی خودش میکرد ..
میگفت فاضل لایق رضوانه نیست ..حداقل اینکه رضوانه دوستش نداره ..واین آخری ها به خاطر مشکلات وبحث هایی که داشتن یه جورهایی ازش زده شده ..
حالا آیدا پشت خط بود وخبر از برگشتن رضوانه میداد ..رضوانه ای که دیگه هیچ تصویر واضحی ازش نداشتم ...
-الو ..الو آقا سجاد ..؟قطع شد ..؟
-نه نه ..؟کی اومد ..شما دیدینش ...؟
-دیروز صبح رسیدن ...نه فعلا ندیدمش ولی باهاش تلفنی حرف زدم ...
-حالش خوب بود ..؟
مکث آیدا دلم رو لرزوند ..خوب نبود ...میدونستم که خوب نیست ...
-حالش خوب نیست نه ..؟
-داغونه ...شرایطش تو خونه واز طرف دیگه آبروریزی های پشت سر هم بدجوری اذیتش میکنه ...
حسرت زده زمزمه کردم ..
-کاش میشد ببینمش ..
-برای همین زنگ زدم ...
هیجانزده گوشی رو محکمتر تو دستم فشردم ..کم خبری نبود این خبر ...ماه ها منتظر دیدار مجدد با رضوانه بودم .
-رضوانه میدونه دنبالشید ...بهم گفت فردا ساعت پنج عصر برید خونشون ...
ازتعجب چشمهام گشاد شد ...
-خونشون ..؟ولی پدر ومادرش ...
-پدرش که نیست ..رضوانه گفت میتونه مادرش رو قانع کنه تا اجازه بده با شما صحبت کنه ...
-مطمئنید آیدا خانم ؟..خونواده ی رضوانه یا حتی خود رضوانه از دست من عصبانین ...
آیدا با صدایی خفه نالید ..
-من دیگه به هیچی اطمینان ندارم ..فقط زنگ زدم پیغام رضوانه رو بهتون برسونم ...درضمن گفت به هیچ عنوان حق ندارید مزاحم خونواده اش بشید ..باقی حرفها هم بمونه برای فردا ...
- شما فکر میکنید باهام چی کار داره ..؟
-نمیدونم رضوانه خیلی ناراحت بود ..نصف بیشتر حرفهاش با بغض وگریه بود ..شالوده ی زندگی از دستشون دررفته ..من اصلا نمیفهمم چرا میخواد شما رو ببینه ولی فکر کنم از دست مزاحمت های شما برای عموم راضی نیست ...
دلم گرفت پس قاعدتا ملاقات خوبی درانتظارم نبود ..
-آیدا خانم میتونم یه سوالی بپرسم ...
-البته بفرمائید ...
-رضوانه ..؟رضوانه هم ..؟
نفسم برید ..نتونستم ادامه بدم ..میترسیدم آیدا فکر دیگه ای کنه ...ولی ایدا ،تیزتر از این حرفها بود ...خودش پی کلامم رو گرفت ..
-میخواید بپرسید رضوانه هم به شما علاقه داره ..؟
مکثی کرد وادامه داد ..
-شاید اگه قبل از این سفر ازم میپرسیدید میگفتم آره ..ولی الان نمیدونم ..من دیگه این رضوانه رو نمیشناسم ..
تلخ خندی رو لبم نشست ..
-پس فکر نکنم فردا روز من باشه ...
-توکل کنید به خدا اقا سجاد ..به دوستتون هم بگید براتون دعا کنه ..منم براتون دعا میکنم ..خدا دعای ادمها درحق همدیگه رو زودتر قبول میکنه ...
به قول مادرم هرچی خدا صلاح بدونه همون میشه ..من دیگه باید برم ..کلاسم دیر میشه ..خداحافظ
تلفن قطع شد ولی من همچنان گوشی به دست به جمله های آخر ایدا فکر میکردم ..
به قوت قلبی که داد به اینکه تو این لحظاتی که ادعام میشد کم اوردم واز یاد خدا غافل شدم ..از خدا وصلاحش برام میگفت ..
حرفهای یوسف تو گوشم زنگ زد ..حق داشت که میگفت آیدا دختر خوبیه ...حالا بعد از چند ماه ایمان اورده بودم که بعضی علارغم ظاهر ناموجهشون میتونن دل پاک هم داشته باشن ..میتونن خدا رو هم صدا بزنن ...
به قولی هربنده ای یه جوری خدای خودش رو ستایش میکنه ...حالا یه سوال تو سرم چرخ میخورد ...
آیا واقعا یه موی بیرون یا یه سا پورت ورنگ لاک میتونست ملاک تشخیص خوب وبد بودن آدمها باشه ...؟
هرچقدر که با خونواده ی رضوانه واین دخترها بیشتر برخورد میکردم ..مردردتر میشم ...
دین من موجه بود یا اعتقادات اینها؟ ..کدوممون راه درست رو میرفتیم ؟...کدوممون زده بودیم تو جاده خاکی ...؟
نفسی کشیدم وبی اختیار شماره ی یوسف رو گرفتم باید باهاش حرف میزدم ...
-چاکر داش سجاد خودم ...
-سلام یوسف ...
-سلام چطوریایی ...؟
-بد ...
لحن یوسف نگران شد ...
-چرا بد ؟اتفاقی افتاده ..؟خیر باشه داداش ...
-نمیدونم خیره یا شر ...
نگاهم رو به ظرف غذای ماسیده ام دوختم وبا کلافگی گفتم ...
-رضوانه برگشته ...
-رضوانه برگشته ...؟خودت دیدیدش ..؟
-نه آیدا بهم زنگ زد ...
زمزمه کرد ..
-آیدا ..؟؟چرا به خودم نگفت ...
پوزخندی رو لبم نشست ..
-چرا باید به تو بگه؟ ..شدی کبوتر نامه برومن خبر ندارم ..؟
یوسف کاملا دستپاچه شد ..
-خب ..نه یعنی ..
-چی یوسف ؟...اونقدر دلداده شدی که فکر میکنی آیدا از اون دخترهاست که قراره بهت پا بده ..؟
با غیض جوشید ...
-سجــاد ...!!!حرف دهنت رو بفهم ..
با سرانگشت چشمهام رو از خستگی مالیدم ..خودم هم از حرفم شاکی شدم ..این روزها اعصاب درست ودرمون نداشتم
-ببخشید ..من حالم خرابه ..بند کردم به تو ..
لحن سرد یوسف جار میزد که هنوز هم ناراحته وحق هم داشت ..ولی من دل ودماغ نازکشی نداشتم ..
-حالا بگو ببینم چه مرگته ..؟برگشتن رضوانه که خوبه ...
-میخواد فردا من رو تو خونشون ببینه ..
-چــــــی ؟؟!!مطمئنی اونی که بهت زنگ زده خود آیدا بوده ...؟؟
-آره مطمئنم
-آخه چطور ممکنه ؟؟...باباش به خونت تشنه است.. اونوقت رضوانه راحت بخواد با تو قرار بذاره؟.. اون هم تو خونشون ...نکنه تله باشه ..؟
به تمسخر گفتم ..
-تله ..؟مثلا چه تله ای ..؟
-چه میدونم ..بلایی سرت بیارن یا یه انگی بهت بچسبونن ...تو که میدونی چقدر باباش از دستت شاکیه ...شاید اصلا میخواد بکشونتت تو خونه خالی وباچند نفر خفتت کنن وتا جایی که میخوری کتکت بزنن ...
با بی حوصلگی گفتم ..
-برام فرقی نداره ..من که فقط همین یه راه رو دارم ...
-حالیت هست چی کار میخوای کنی ..؟اگه بلایی به سرت بیاد میدونی چه مصیبتی میشه ؟..فکر مادر پیرت رو کردی ...؟
با کلافگی نالیدم
-خوب میگی چی کار کنم ؟ نرم ...؟فکر میکنی رفتن ونرفتم دست خودمه ؟ ..این تنها شانس منه یوسف ..
-خر نشو سجاد ..می زنن ناقصت میکنن ..
فریاد زدم
-به جهنم ...به درک ..اصلا بکشن وخلاصم کنن ..من از این درد راحت بشم... هرجوری بشه مهم نیست ..
-اَه سجاد ..چرا این جوری میگی ..اصلا یه کار دیگه کنیم ...من آدرس موسسه ی آیدا رو بلدم ..الان هم که کلاس داره ..میرم مستقیما از خودش میپرسم ..
-نه نمیخوام برای اون بیچاره شر بتراشم ...
-نترس اونش با من ...فقط خیالمون راحت بشه که بلایی سرت نمیاد ...
-به حرفهاش شک داری ..؟
-خودت میدونی که نظر من راجع به آیدا چیه ..ولی از طرف دیگه میترسم چیزی از نظرش پنهون مونده باشه که بهمون تو تصمیم گیری کمک کنه ...
-باشه من که برام فرقی نداره اول واخر راس ساعت پنج عصر فردا دم درخونشونم ...اگه همه ی دنیا هم تو خونشون جمع شده باشن تا نیست ونابودم کنن بازهم میرم ..
بعد با هیجان ادامه دادم ..
-باورت میشه یوسف ..؟بعد از چند ماه دوباره قراره ببینمش ..
-مرده شورت رو ببرن سجادبا این دلدادگیت ..اونقدر عاشقی که عقلت از کارافتاده... به ادم عاشق هم حرجی نیست ..فعلا بزار من برم ببینم چی پیش میاد ..خداحافظ ...
وبدون توجه به خداحافظی من قطع کرد ..لبخند بی اراده ای رو لبهام نشست وضعیت یوسف هم مثل من بود
ولی حیف حیف که هردو میدونستیم ..این راه هیچ پایان خوشی نداره ..
صدای کریستال ها وآونگ خوششون باعث شد گوشی رو سرجاش بذارم وبرای جواب دادن به مشتری بلند شم ..
نیم ساعت بعد بود که یوسف درمغازه رو بازکرد ...
نگاهم به مشتری بود تا زودتر مغازه رو ترک کنه ...ولی زن سمج تر از این حرفها بود ..
-آقا این لوسترشاخه ای چنده ...؟
با کلافگی چشمهام رو مالیدم ..
-خانم عرض کردم خدمتتون... هرکدوم اتیکت خورده ..
-آخه اتیکتش خیلی بالاست منم چشمهام نمیبینه ...
قیمت رو گفتم وبا هربدبختی ای بود زن پرحوصله رو بیرون کردم ..از اول هم مشخص بودخریدار نیست وفقط برای پرکردن وقتش قیمت میگیره ...
-واقعا چه اعصابی داری تو ..من انبارداری کارخونه ی حاج قیاسی رو با صدتا مغازه مثل مال تو عوض نمیکنم ...
-اینها رو ولش کن ...چی شد ...باهاش حرف زدی ...؟
سری به معنی اره پائین اورد ..
-اره باهاش حرف زدم ..جریان راسته ..واقعا میخواد تو رو ببینه ...
-خب من که از همون اول بهت گفتم ..
-نمیدونم ولی نگرانم ..همه اش فکر میکنم یه اتفاق بدی قراره بیفته ..آیدا میگفت باباش رفته شهرستان ورضوانه ومامانش تنهان
-پس برم ...؟
-مگه غیر ازرفتن هم میشه کار دیگه ای انجام بدی ..؟
گوشه ی ابروم بالا رفت ..
-معلومه که نه ..
-پس برو منم برات دعا میکنم ..
لبخند تلخی رو لبهام نشست ..آیدا هم همین حرف رو زده بود ..
-چیه ..به چی میخندی ..؟ یار اومده ورفتی تو هپروت ...
لبخندم پررنگ تر شد ..
-نه به این میخندم که آیدا هم دقیقا همین حرف رو زد ...میگفت به دوستتون بگید براتون دعا کنه ..منم دعا میکنم ..دعای اطرافیان زودتر مستجاب میشه ..
اخم های یوسف درهم رفت ...خوب میدونستم دردش رو ..دردمون رو ..
اینکه تازه میفهمیدیم دنیا چقدر با اون چیزی که ما فکر میکردیم فرق داره ..چقدر ظاهر وباطن ادمها متفاوته ..
-حالم بده سجاد ...تو که به ارزوت رسیدی ولی من حتی جرات ارزو کردن رو هم ندارم ...
امروز که باهاش حرف زدم از خدا شرمم میشد ..من به فکر چی بودم واون بنده ی خدا تو چه فکری بود ..
غصه دار نشستم کنارش ...
-ازکجا معلوم قرار فردای من قرار خوبی باشه؟ ..شک دارم که رضوانه با روی خوش ازم استقبال کنه ...
باز حداقل ایدا سبک تر از رضوانه است ...تو این مدت دلش رو نرم کردی ...شرایطتت هم بهتر از منه ...بابات معتمد محله ...یه محل رو اسمش قسم میخورن ..
هرکی بیاد برای تحقیقات یه حاج حیدری میگن وده تا ازش میریزه ...ولی من چی یوسف ..من چی ..؟
من که همه اش یه مادر پیر دارم ویه دل ..که شبها با یاد رضوانه میزنه ..این مغازه هم که نفس های اخرش رو میکشه ...
یوسف رضوانه با اون شناختی که از من پیدا کرده به چی من باید دلخوش باشه که زنم بشه ؟...
راهی که من میرم بن بسته ..تهش درّه است ونیستی.. ولی چاره ای ندارم ...دلم داره میکشونتم .شاید واقعا تقدیر تو بهتر از مال من باشه ...
-غصه نخور داداش ..فعلا که ( پای ما لنگ است و منزل بس دراز. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل)... اینها رو ولش کن بیا فکر فردا رو کنیم
فقط سری تکون دادم واز جا بلند شدم ...تا قبل از دیدن رضوانه هیچ فکر وایده ای نداشتم ..

"رضوانه"

نگاهم تو قاب ائینه میچرخید ...دختر توی ائینه رو نمیشناختم ..
این دخترک تنها رو با این صورت واین چشمها نمیشناختم ...
داشتم چی کار میکردم ؟..با کدوم فکر ...یا کدوم ایده موهام رو افشون کرده بودم ؟...
با کدوم دل ..دلبرانه شونه زده بودم به این گیسو های شب رنگ ...
یه ندایی از درونم فریاد میزد ...
(ببند این ریشه های گناه رو ...شالت رو سرت کن رضوانه ...میخوای چه غلطی کنی ..؟میخوای اتیش بکشی به سرتا پای سجاد صفاری ...؟
میخوای به مردی که تو سالن پذیرایی رو مبل سلطنتی منتظرته چی رو ثابت کنی ...؟
داری چی کار میکنی رضوانه ..؟خودت هم میدونی تمام حرفهای اون شبت دروغ بود ..حتی حرفهات به فاضل ..
تو کی حاضر شدی دست از چادرت برداری؟ ...تو فقط قراره باهاش حرف بزنی تا دست از سرزندگیت برداره
نه اینکه نفرتت رو با دیدن دونه های عرق شرم روی پیشونیش ودستهای لرزون وچشمهای شرمنده اش خاموش کنی ...
بس کن رضوانه ...کوتاه بیا ..اینجا جای بازی نیست ...شالت رو سر کن وبرو پائین ..
تو چشمهاش خیره شو و بگو دست از سر زندگیت برداره ...)
ولی اینها ..همه ی اینها ..تنها وتنها هیاهوی ذهن خسته ووامونده ام بود ..
ودختر درائینه هیچ وقعی به حرفهای دختر موقر در سرم نمیذاشت ...
دختر در ائینه به قصد خون خواهی میرفت ..به قصد سوزوندن وجزوندن واتش زدن ...اتشی که معلوم نبود خودش رو هم به اتش نکشونه
برس رو جلوی میز توالت سلطنتیم رها کردم ونگاه اخر رو به دختر در ائینه انداختم ...
دختری که کت وشلوار فیت تنش فاخر وجلوه گر نفس میبُرید ونفس میبُرد ...
دختری که موهای بلند ورهاش اشرافیت زن های دوران رضا شاه رو یاد اور میشد ..ولی چشمهاش ..چشمهای یک عصیان گر بود ...
داشتم میرفتم برای اخرین تیر ...تیر خلاص وضربه ی اخر ...
دراطاق رو بازکردم که مامان رو دل نگرون پشت در اطاق دیدم ...قدمی به داخل اطاق گذاشت وقبل از عکس العمل من دررو بست ..
-واقعا میخوای اینکارو کنی رضوانه ...؟ یه نگاه به خودت بنداز...
خشم توخونم به غلیان دراومد
-اره مامان میخوام اتیشش بزنم ..یادته اون شب رو... همون شبی که فاضل اومد وشد اتیش بیار معرکه وبابا رو جری کرد ..
یادته مامان ؟..بابا جلوی چشمهای فاضل توی گوشم زد ...خردم کرد جوری که دیگه نتونستم سرپا بشم ...همه ی اون بلاها به خاطر همین مرد بود ..
من از دست کارهاش حتی دیگه شبها رو هم اسایش ندارم ..مامان این مرد زندگی واینده ی من رو تباه کرد منم همین کارو میکنم ..
کاری میکنم از شرمندگی وعذاب وجدان نتونه نفس بکشه ...
چشمهای مامان اشکی شد ..امان از هوای دل نازک مادرانه اش که با تلنگری ابری میشد
-ولی من دخترم رو این جوری تربیت نکردم ...با وجود تمام سختی ها وحرفهای اطرافیان ..تو رو فهمیده بار اوردم ..
-اره مامان ...تو من رو این جوری تربیت نکردی ولی چی کار کنم که همین پسر بسیجی بلایی به سرم اورده که بعد از چند ماه هنوز هم نتونستم نفس بکشم ..
-دختر گلم بیا بگذر ...اگه فاضل یا بابات بفهمن خونت حلال میشه ..
.بابات با آبروش شوخی نمیکنه ...خودت میدونی اگه از ترس خان دائیت وابروش نبود تا حالا صد دفعه یه بلایی سر این پسره میاورد
-من واز کی میترسونی مامان ؟...از کسایی که شدن قاتل جونم ...؟
اشک کاسه ی چشمهای هردومون رو پرکرد ..تو این لحظه ای که سجاد صفاری بیرون این در روی مبل سلطنتی منتظر ورود من بود .
من ومادرم دردنیای ناز پرورده ی زنانگی ها ومادرانگی ها اشک میریختیم به حال زارمون ...
-حس میکنم دیگه بابا رو نمیشناستم ...نه بابا رو.. نه فاضل رو ...ببین چه بلایی سرم اوردن؟ ..من همون رضوانه ی چند ماه پیشم مامان ..؟
شبها اسایش ندارم وروزها بابا وفاضل شدن مسبب سلب اسایشم ..حالا بعد از این همه سال دست بوسی خدا ...کارم به جایی رسیده که موهام رو پریشون میکنم که داغ عذاب وجدان رو تو چشمهای اون مرد ببینم ...
مامان قطره اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد
-خدا بگم باعث وبانیش رو چی کار کنه که این نون رو تو دامن ما گذاشت ..
اگه اون شب به خان دائیت خبر نمیدادن تو وبابات ارومتر میشدید وکار با حرفهای فاضل بیخ پیدا نمیکرد ...
که بابات رو تو دست بلند کنه وتو هم بعد از بیست وخرده ای سال تو روی بابات وایسی وخیره سری کنی ...
-چرا اون رو نفرین میکنی مامان؟ ...مرد اون طرف در رو نفرین کن که از اول این بلا رو سرمون اورد ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، mosaferkocholo ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 28-07-2014، 14:01

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان