امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#24
قسمت 23

بلافاصله به فاضل اس ام اس دادم ..
-کجایی ؟
جواب اومد ..
-خونه ام ..
نوشتم :هرگوری که هستی همونجا بمون ..دارم میام ..
سند کردم که جواب اومد ..
-خیلی وقته منتظرتم نامزد عزیز ...
موبایل رو تو دستم مشت کردم وچادرم رو سر انداختم وبدون گفتن حرفی به مامان راه افتادم ..
فاضل دیگه شورش رو دراورده بود ..وقتش بود جلوش وایسم .
دستهای مشت شده ام از زور فشار وعصبانیت به سفیدی میزد ..گوشیم زنگ خورد که بدون توجه به اسم روی گوشی هلش دادم تو کیفم
داشتم برای اولین بار پیش قدم میشدم برای جنگ با فاضل ..فاضلی که نامردی رو تموم کرده بود درحق سجاد ...
سجادی که فقط من وخدا میدونستیم هیچ تقصیری نداره ...که اگه چشم های من باز شده ...اگه دیگه نمیتونم سایه ی فاضل وحماقت ها واُلدرم بلدرم هاش رو تحمل کنم ..به گردن سجاد بیچاره نیست ...
ازماشین که پیاده شدم ..فاضل دم درحیاطتشون منتظرم بود وامان از اون پوزخند تلخ گوشه ی لبش که زیر ورو میکرد تمام اتشفان های خشم وعصبانت وجودم رو ..
نرسیده بهش خروشیدم ..
-چه غلطی کردی نامرد ..؟
ولی فاضل بدون حرف دستم رو کشید ودروپشت سرش بست ...تقلا کردم برای خلاصی از پنجه های اهنیش ...
ولی فاضل کشون کشون من وبرد واز پله های کنار حیاط راهی زیر زمین خونه شد ..
زیر زمینی که میدونستم به خونه ی مجردی فاضل تبدیل شده وبرای اولین بار بود که به اونجا میرفتم ..
زیر زمین روشن ودلباز بود واز هرچیز قانونی وغیر قانونی پُر ..
از دمبل وتردمیل ولوازم بدنسازی گرفته ..تا ال ای دی چهل اینج ودم ودستگاهش ...
گیچ ومات فقط نظاره گر بودم که فاضل بازوم رو رها کرد ودست به سینه جلوم قد کشید ..وبه دهن بازمونده از تعجب من پوزخند زد ..
-خب داشتی نطق میکردی ..؟
با یاد اوری بلایی که سرسجاد اورده وتمام هست ونیستش رو به باد داده با عصبانیت جوشیدم ..
-برای چی رفتی سراغ سجاد ..؟
پوزخند فاضل پررنگ تر شد ..پررنگ پررنگ ودل من خون تر ..
-اوهوکی ...سجاد ..!چه خودمونی شدی باهاش ..؟
-فاضل با توام چه غلطی کردی ..؟به مغازه اش چی کار داشتی ؟..اصلا میدونی زدی دستش رو شکستی ...اخه مگه تو انصاف نداری ..؟
-انصاف کیلو چنده رضوانه ...؟ول کن این حرفها رو ...اره زدم ..خوب کاری کردم که زدم ..اصلا این من بودم که با لگد زدم به ساعد دستش ...صدای خرد شدن استخونهاش رو با جفت گوشهام شنیدم ...
از لبخندی که روی لبهاش بود عاصی شدم و فریاد زدم ..
-تو مشکلت با منه ...حق نداشتی بهش اسیبی برسونی ...
با غیض قدم برداشت سمتم ..
-حق داشتم ودارم ..تا اخر دنیا هم حق با منه ... اسم من روی توی هر.زه است.اونوقت با اون پاپتی میریزی رو هم ..
نیم خیز شدم به سمتش ..
-حرف دهنت رو بفهم آشغال ..سگ اون شرف داره به تو ...کورخوندی که با این کارهات زنت بشم ..
صدای خنده ی عصبی فاضل تو فضای زیر زمین اکو شد ..
-تو فکر میکنی اونقدر برام ارزش داری که به خاطرت خودکشان راه بندازم ..؟
توصورتم خم شد وبا خونسردی اعصاب خردکنی ادامه داد ..
-نه... دیگه نمیخوامت رضوانه ..زنی که اونقدر دلش هرز میره که با وجود اسم روش با مرد دیگه ای تیک بزنه به درد لای جرز دیوار میخوره ...ولی اونقدر ازت نیش خوردم که داغ این آدم رو به دلت بذارم ..
تویی که جلوی همه من وسکه ی یه پول کردی لیاقت زندگی بامن رو نداری ...عطات رو به لقات بخشیدم رضوانه خانم ..
ولی خواب سجاد رو هم باید ببینی ...کاری میکنم که بابات حتی جنازه ات رو هم رو دوش این بشر نذاره ..
شده عقدت میکنم وتا اخر عمر تو در داهات های اطراف... زندونیت کنم نمیذارم به خواسته ی دلت برسی ..
با نفرت غریدم ..
-پستی فاضل ...پست ..
با بی قیدی شونه بالا انداخت .
-آره پستم ..ولی این پستی به خرد کردن غرورم جلوی اون همه آدم در ..یادت که نرفته ..حاضربودی بمیری ولی زن من نشی ...
-چرا اینکارو باهام میکنی ..مگه تو آدم نیستی ..؟
-نه دیگه نیستم ..من کسیم که غرورم زخمی شده ..عشقم مسخره ی عام وخاص شده ..اسمم نقل مجلس خاله زنک های فامیل ..دیگه حتی موقعیت بابات هم برام مهم نیست ..فقط میخوام ازت انتقام بگیرم ..
ازت نمیگذرم رضوانه ..فکر هم نکن علاقه ای باقی مونده که بتونی باهاش مانور بدی ..از این به بعد به جای کابوس سجاد کابوس من رو میبینی ...
تو صورتم خیره شد وادامه داد ...
-میدونی از چی شاکیم رضوانه ..؟از اینکه اون پسر هیچی نداره ...یه مغازه ی لوستر فروشی پیزوری تو یه جای پرت داشت که به مرحمت دوستان زایل شد ...یه مادر پیر ویه خونه ی کلنگی ...
خم شد به سمتم ...
-به چیش دلت رو خوش کردی ؟...حتما به مظلوم بازی هاش ..؟خرت کرده رضوانه ...
براق شدم تو صورتش ...
-خرم نکرده ...چشمهام رو بازکرده ..هیچ میدونی اون خیلی مردتر از همه ی این ادا اطوارهای مقدس موابانه ی تواِ؟...
جلوش با موهای افشون وکت وشلوار وایسادم ..ولی اون حتی یه قدم هم از حریمش جلوتر نیومد ...اون مرده نه تویی که ادعات گوش عالم وادم رو پرکرده ..
سیلی تو صورتم لبهام رو بهم دوخت
چشمهای فاضل از شنیدن این واقعیات مثل دو تا گوی اتیشین شده بود ..تهدید وار زمزمه کرد ..
-ببین کی بهت گفتم رضوانه ..عقدت میکنم واونوقت تو میمونی ومن ..میندازمت تو یه طویله تا مثل سگ عو عو کنه ومن میرم پی خوشگذرونیم ...
اونوقت این تویی که رنگ موهات مثل دندونهات سفید میشه وعشق سجاد جونت رو به گور میبری ...
پوزخندی زدم ..
-به خواب ببینی پسر دایی ..
-این تویی که فعلا تو دست منی ...
بغض گلوم رو گرفت ...راست میگفت ..فعلا من تو دستهاش اسیر بودم ...
-عقده ای نفهم چی از جون من میخوای ..؟مگه من چی کارت کردم ...؟
-خودت کار رو به اینجا کشوندی یه زمانی عاشقت بودم رضوانه ..ولی بعد از این که ابروم رو جلوی اون همه ادم دم در محضربردی دیگه نه .. ...
-لعنتی من که از همون اول بهت گفتم تمومش کن ...مگه نگفتم با هم فرق داریم ؟..چرا گوش ندادی که کار به اینجا بکشه که غرورت زخمی بشه ...؟
چرا هنوز هم بی خودی رو اشتباهت پافشاری میکنی ..؟
-چون اشتباه کردن توذات من نیست ..وقتی از چند سال قبل روی تو سرمایه گذاری میکنم پس بدون انتخابم اشتباه نیست ..حالا هم دیگه نمیتونی جا بزنی ..تا اینجاش رو اومدی تا ته خط رو هم با من میایی ...
-دیونه ...روانی ...
به آرومی شروع به خنده کرد ...
-عــــقــــــــده ای ...
ولی با هرکلمه ی من صدای خنده اش بلند تر میشد ...دروغ چرا ...ترسیدم ..ترسیدم از مرد نیمه دیوانه ای که به قصد مرگ اروزهام کمر همت بسته بود برای دریدن تمام خواسته هام . تمام زندگیم ..
از پله های زیر زمین بالا دوئیدم وخودم رو از شر صدای قه قه اش نجات دادم ..هرچند که تن صداش هنوز تو دالانهای گوشم میپیچید ..
به خوبی میدونستم مرد پائین پله ها قرار نیست به این راحتی تمومش کنه ...
برای جنگ مجهز شده بود ومن دست خالی تراز اون که بتونم از پسش بربیام ...
تو این لحظه ها شاید تنها خدایی رو داشتم که مدت ها فراموشش کرده بودم ..خدایی که نمیدونستم چی برام مقدر کرده ..زندگی در زندان فاضل پرکینه ....یا آبتنی درحوضچه ی عشق سجاد ..پسر بسیجی گذشته ...
درحیاط رو پشت سرم کوبیدم وپیاده روی خلوت رو در پیش گرفتم ...
بغض نفس گیرم هنوز جا خوش کرده بود وپائین نمیرفت ...من از فاضل میترسیدم ..از این افکار مخرب وترسناک واز این وابستگی ...
با ویبره ی موبایلم ..دستم رو میون خرت وپرتها چرخوندم وگوشیم رو کشیدم بیرون ..آیدا بود ...
-الو رضوانه ..؟کجایی پس ..؟چرا جواب نمیدی ...؟
با دستهایی لرزون زمزمه کردم
-داشتم با یه مرد احمق ونیمه روانه ی کلنجار میرفتم ...
-چی میگی ..؟
بغض اومد وچسبید بیخ گلوم ..
-فاضل دیوونه شده آیدا ...میگه دیگه نمیخوامت ولی شده عقدت کنم وزندانیت کنم نمیذارم زن سجاد بشی ...
-وا !!مگه دست اونه ..؟
-فعلا تا وقتی که بابا ودایی پشت سرشن هرکاری ازش برمیاد ..
-حالا میخوای چی کار کنی ..؟
-میخوام برم دیدن سجاد ...
-چـــی ..؟دیوونه شدی ..؟
-ادرس بیمارستانش رو بهم بده ایدا ...
آیدا لب بست که با همون بغض تو گلوم نالیدم ..
-آدرسش رو نمیدی آیدا؟ ...حقمه ...باید ببینمش تا دلم قرار بگیره ...
-من که حرفی ندارم رضوانه جان به خدا به خاطر خودته
-مگه چش شده ....؟آیدا ..؟؟
-نترس عزیزم ...خدا شاهده بهت دروغ نگفتم ..
باور نمیکردم تا نمیدیدمش باور نمیکردم ..
-آیدا ..؟
-رضوانه میایی مشکل درست میشه ..فاضل همین الان هم میخواد سر به تن سجاد مظلوم وبیچاره نباشه ..چه برسه ..
پاهام دیگه جون نداشت ..کنار درخت تناور گوشه ی دیوار وایسادم وسرم رو تکیه دادم به شیارهاش ...
-نرم آیدا ..؟نبینمش ..؟تو میتونستی نری ..؟
-رضوانه ..؟؟
آدرسش رو نمیدی ؟نمیذاری دلم قرار بگیره ..؟
-نرو رضوانه ..بگذر ...
-اگه جون یوسف رو قسمت بدم چی .؟بازهم آدرس نمیدی ..؟
صدای آیدا هم لرزان شد ...خوب درک میکرد درد دلم رو ...
-چرا میدم عزیزم ...من فقط به خاطر خودته که میگم نرو ..میترسم بری داغون تر از الانت بشی ...آدرس رو برات اس ام اس میکنم ...خودمم راه میوفتم میام ..
-نه نمیخواد ..
-رضوانه ..؟
-فقط ادرس رو برام بفرست ..میرم وزود میام تا شر به پا نشه ..
-دلم شور میزنه ..
-بهت زنگ میزنم آیدا ...ادرس رو بفرست ..خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم واشکهای صورتم رو با گوشه ی چادرم گرفتم ..عجب جریانی داشت این چادر ..تمام بدبختی های زندگیم رو دوره میکرد ..
با صدای اس ام اس گوشیم بینیم رو بالا کشیدم وکنار خیابون وایسادم ..
-دربست ..
"سجاد"
-مامان جان شما برو خونه ..آخه من که احتیاجی به همراه ندارم ...
-دلم ور نمیداره مادر ..میخوام پیشت بمونم ..
-آخه مادر من ...اینجوری که نمیشه من معذبم ...برو عزیزم ..برو خونه از دیروز چشم رو هم نذاشتی ..دیدی که عمل دستم هم راحت بود ..فردا مرخصم ...بروخونه ..یه خستگی در کن ..صبح بیا دنبالم ...
-نه نمیرم اصرار نکن ...
به یوسف اشاره کردم که به سمت مامان رفت ودم گوشش پچ پچ کرد ..حس کردم که مامان مردد شده ..
-به خدا من حالم خوبه مامان شما برو... منم میگیرم میخوابم ..
-اگه چیزی خواستی ..؟
-زنده باشن پرستارهای کوشای بیمارستان ...بالاخره یکی هست که به دادم برسه ..
مامان صورتش رو چنگ انداخت ..
-خاک به سرم مگه من مردم که پرستارها بیان .....
با کلافگی نفسم رو فوت کردم مبادا که صدام از حد طبیعی بالاتر بره ..
-ای بابا بچه ی دو ساله که نیستم ..تروخدا برو داری از پا میوفتی ..
-یعنی خیالم راحت باشه ..؟
-آره بابا بخش مردونه است شما که اینجا باشی من معذبم ..یوسف هست دیگه ...
مامان چشم غره ای رفت ..
-یوسف زن گرفته ..بیکار نیست که ور دل تو بشینه ...
یوسف بالاخره به حرف اومد ..
-اِ؟!!؟؟ سادات خانم ..؟ داشتیم ...؟ من که رفیق صد ساله ام رو ول نمیکنم به امون خدا ...بیاید بریم من خودم مخلصش هستم ..
-پس من خیالم راحت باشه ..؟
-مامان این شد صد دفعه ..بله بله خیالتون تخت ..حالا بفرمائید بذارید من بخوابم ...
اخر سر با کلی التماس وتهدید مامان راهی شد ومن چشم رو هم گذاشتم ...
نمیدونم چرا ولی دلم میزد ...بوی یار می اید همی ..
پلک زدم وسعی کردم صورت معصوم رضوانه رو جلوی چشمهام تجسمم کنم ...
کاش بود ...کاش اینجا بود که این دردها درمقابل یه لحظه دیدنش هیچ بود ..
ضربه ای به در اطاق خوردو از اونجایی که یه بیمار دیگه هم تو اطاق بود چشم بازنکردم ..مبادا رویای زیبای رضوانه ام از لونه ی چشمهام پر بکشه
صدای قدم ها بهم نزدیک شد وقوه ی بویایی من کرخت ...
بازهم بوی مریم میومد ..همون بوی ماندگار چادر ورویاهام ..بازهم چشم بازنکردم ..همین بوی آشنای گل های مریم واین رویای شیرین مرا بس ...
قدم ها بهم نزدیک شد... بوی گل مریم هم ...
از ته سینه نفس گرفتم ..ای کاش این رویا واقعی بود ..اینکه رضوانه حالا وتو این لحظه این جا باشه ..کنار من ...
خدا خودش میدونست که جز این ارزوی دیگه ای نداشتم ..با صدای ضربه به میز چشم بازکردم ..
خواب بودم ..؟رضوانه ی من بود ..؟رضوانه ی معصوم ودلبند من ..
با همون چادری که قسمتش دادم سرکنه تا قاتل ثواب های دنیا و آخرت من نشه ..
زیر لب اسمش رو بردم ..
-رضوانه ..؟
یه لبخند محو نشست رو لبش.. پلک زدم وچشم ازش گرفتم ...مبادا که از این همه خواستن کرور کرور گناه به پام نوشته بشه ..
خیره شدم به دستهاش که دسته گل مریم رو تو گلدون جا میداد ...
-حالت چطوره ..؟
لب زدم با قلبی لرزان
-خوبم الحمدالله ..
با نگرانی پرسید ...
-صورتت ...؟؟
-چیزی نیست ..چند تا خراشه ..حواسم به خرده شیشه ها نبود ..
-من ...واقعا متاسفم ...
صدای پربغضش چنگ انداخت به دل بی تابم ..هنوز هم طاقت گریه ها وبغض هاش رو نداشتم ..سربلند کردم ..
-چرا شما ...؟تقصیر خودم بود ...
-ببخشید ...
دلم ضعف رفت از خواستنش ..از این اظهار پشیمانی معصومانه ...
-نگید این حرف رو ..
-آیدا میگفت صبحی دستت رو عمل کردی ..؟
نگاهی به گچ دستم انداختم
-اینها مهم نیست ..خودتون چطورید ...؟
دلگیر نگاهی بهم انداخت ..
-از کی شدم شما ..؟
زبونم بند اومد که نگم از وقتی که گفتی من وتو ما نمیشیم ...
-رفتم سراغ فاضل ...ولی دیوونه شده ..
دستم مشت شد وفکم منقبض ...
-نباید باهاش کلنجار بری ...
بی اراده دوباره شده بود همون توی اشنای قدیمی دل من ..
-یه موقع دردسر برات درست میکنه ..
-پس چی کار کنم ..؟صبر کنم هر بلایی خواست سر زندگیم بیاره ..؟
خیره شد تو نگاهم وادامه داد..
-سرتو بیاره ..؟
لب گرفتم به دندون وبا غیض نفسم رو فوت کردم ..رضوانه ی من تو عذاب بود ..
-من نمیگم دست رو دست بذار ولی منطقی جلو برو ..من وببین ...وضع وحالم رو ..فاضل میتونه همچین بلایی سر هرکسی بیاره ...اونقدر راحت که ککش هم نمیگزه ..
من نمیخوام ..نمیخوام حتی یه درصد این اتفاها واسه ی تو بیفته ..میفهمی رضوانه ..؟
رضوانه با سرتقی سرش رو بالا انداخت ..
-نه نمیفهمم ...زده دستت رو شکسته ..از هست ونیست ساقطتت کرده ..بعد تو به فکر منی ..؟
از ته دل گفتم ..
-آره ..به خدا که اگه به جز مادرم تمام زندگیم رو هم از دست میدادم برام به اندازه ی یه تار موت ارزش نداشت ...
از این صراحت کلام حتی خودم هم تعجب کردم ..رضوانه به آنی سرخ شد وسر به زیر انداخت ..ولی من بی توجه به سرخی زیبای گونه هاش ادامه دادم ..
-رضوانه ..توروخدا مواظب خودت باش ..من اونقدر قوی نیستم که جلوی فاضل دربیام ..
اگه خدای نکرده یه تار مو از سرت کم بشه همچین عقل وبالم رو از دست میدم که با سر میرم تو دهن شیر ..
نذار کاربه اونجا بکشه ..با مادرت حرف بزن ..با پدرت ..نه به خاطر من ..نه به خاطر دل بی صاحاب مونده ی من ..بلکه به خاطر نجات دادن خودت از دست این معلون ..
یه قطره اشک از گوشه ی چشمهش سرازیر شد ودل من مچاله ...
-چرا من وتو هیچ سرانجامی نداریم ...؟
چشمهام سوخت ..درد من ورضوانه یکی بود ..
-قسمته خانمم ..قسمت ...
-نه نیست ..اگه فاضل نبود ...یا بابام ...
-فرقی نمیکنه ..هرچی که میگذره فکر میکنم من وتو هیچ وقت برای هم نبودیم رضوانه ..
-مثل اینکه زیاد هم ناراضی نیستی ..
لبخندی به لحن بچه گانه اش زدم وحرفی نزدم ..
نگاهم روی دسته ی گل چرخید که رضوانه موبایلش رو از جیب مانتوش بیرون کشید ..
-الو آیدا ..؟
-نه راحت رسیدم ...
یه نگاه زیر چشمی به من انداخت ودوباره بغض کرد ..
-باید بهم میگفتی ..صورتش رو دیدی ...دستش رو ..؟
- به خاطر من این بلا سرش اومده ...
-نه باید برم خونه بابا صداش درمیاد ...
-باشه خداحافظ ..
گوشی رو قطع کرد ودستی روی غنچه های مریم کشید ...
-آیدا سلام رسوند ..
-سلامت باشن ..نباید اون جوری باهاش حرف میزدی ..من به یوسف گفتم حرفی به آیدا نزنه ...ولی آیدا از قبل میدونست
-که چی ..؟تا کی میخواستی ازم قائلم کنی ...؟
-رضوانه من نمیخوام برات دردسر درست کنم ...این دفعه فاضل بود ..دفعه ی بعد شاید بابات ...
رضوانه عصبانی شد وپرید وسط حرفم ..
-دردسر ..؟!!یه نگاه به خودت بنداز ..کدوممون بیشتر صدمه دیده من یا تو ..؟
-من هرکاری میکنم به خاطر دلمه ..یادته گفتی دل هوسبازم رو باید از تو سینه دربیاری ..تا عاشق هرکسی نشه ..حالا شده رضوانه ..شرط عاشقیه که مواظبت باشم ..
یه قطره اشک دیگه از گوشه ی چشمش چکید ..که با غصه گفتم ..
-اشکات رو برام نیار رضوانه ..من تحمل دیدنشون رو ندارم ..
با سرانگشت زود صورتش رو پا کرد ..
-زود خوب شو باشه ...؟
پلک زدم ..
-شب تنهایی ..؟
-نه یوسف هست ..
-پس من برم ..؟
برخلاف خواسته ی دلم گفتم ..
-آره برو تا دیرت نشده ..خیالتم راحت باشه ..فردا مرخصم ..
-مرسی سجاد ..بابت همه ی محبت هات ...
-منتی ندارم به سرت ..برو به سلامت مواظب خودت باش ..
-باشه ...هستم ...
قدم عقب گذاشت ولی برنگشت ..پای رفتن نداشت
-اگه کاری بود ..؟
-کاری نیست ..خودت رو اذیت نکن ..
چونه اش لرزید ...دل من هم ..
-پس من میرم ..
فقط نگاش کردم ..تحمل دیدن این همه بی قراریش رو نداشتم ..که اگه به بی قراری بود دل من بیشتر از اون میلرزید ...
رضوانه چرخید ورفت وندید من چه جوری شکستم از این ضعف خودم ..از اینکه زمان از دستم میرفت ورضوانه هرروز از من دورتر میشد ...
"رضوانه "
درو که پشت سرم بستم ..سد اشکهام شکسته شد وچشمهام بارید ..دیدن صورت زخمی ودست گچ گرفته ی سجاد ..با اون رنگ وروی پریده دل هرکسی رو به درد میاورد ...چه برسه به منی که تمام زندگیم شده بود ..
-رضوانه خانم ..؟
برگشتم به سمت صدا واشکهام رو زود پاک کردم ..
-سلام اقا یوسف ..
سر به زیر انداختم
-حالتون خوبه ..؟
دوباره چونه ام لرزید ...محبت های بکر وباکر سجاد جلوی چشمهام صف کشید ...
-گریه نکنید ..میبینید که شکر خدا حالش خوبه ...
با همون چونه ی لرزون گفتم ..
-نه خوب نیست ...اگه بدتر از این میشد چی ؟...اگه سرش به جایی میخورد ..اگه دستش با یه عمل ساده مثل روز اول نمیشد من چه خاکی باید به سرم میکردم ..؟
به هق هق افتادم که یوسف جلو اومد ..
-بیاید اینجا بشینید ..شما که وضعتون از سجاد بدتره ..خداروشکر کنید که همچین اتفاقهایی نیوفتاده ..
نشستم رو نیمکت وخیره شدم به دری که میدونستم سجاد زخمی من پشتش ارمیده ...یوسف از تو کیسه ی دردستش یه رانی کشید بیرون وبازکرد ..
-بفرمائید این روبخورید یکم حالتون جا بیاد ...
رانی رو بی تعارف گرفتم ولی با اون بغض درگلو مسلما جرعه ای پائین نمیرفت ..
-آیدا بهم گفت که اومدین ...
با دلخوری گفتم ..
-باید زودتر بهم میگفتید ..
-سجاد نخواست ...
توجیه نشدم ..
-سجاد بگه شما وآیدا باید به حرفش گوش بدید ؟..پیش خودتون نگفتید اگه یه روزی بفهمم از دستتون ناراحت میشم ..؟
سجاد به خاطر من روی اون تخته ..به خاطر اون فاضل نامرد دستش رو عمل کردن وحالا گچ گرفتن ...این حقم بود که بدونم ..
-به هرحال هرچی بوده گذشته ..نباید خودتون رو اذیت کنید
-به نظرتون میتونم ..؟
یوسف لب بازکرد که گوشیش زنگ زد ...نگاهی به گوشیش انداخت ...
-بفرمائید آیداست ...از صبح دویست دفعه زنگ زده ...
-الو آیدا جان ..
-نگران نباش اینجاست ...
-واقعا ..؟باشه من حواسم هست ...
یه لبخند قشنگ روی لبش نشست که دلم سوخت به حال خودم وسجاد که حتی فرصت لبخند زدن به همدیگه رو هم نداشتیم ..
اونقدر تو سرنوشت مجهول خودم وسجاد غرق شدم که با صدای یوسف از جا پریدم ..
-پسردائیتون فاضل ...تهدیدتون کرده ..؟
نفس گرفتم ...اون چیزهایی که من شنیدم از تهدید هم گذشته بود ..
-فاضل دیوونه شده آقا یوسف ...کم کم ازش میترسم ..مخصوصا با اون بلایی که سرسجاد اورده ..دیگه نمیتونم حتی برای یه لحظه تحملش کنم ...
-بهتره با پدرتون حرف بزنید ..
تلخ خندی زدم ..
-قبول نمیکنه ..فاضل رو بیشتر از من قبول داره ...
-ای بابا ..!این جوری که نمیشه ...
دستی روی صورتش کشید ..
-کاری از دست من برمیاد ..؟
-نه کارخودمه ..
از جا بلند شدم ویه لبخند محو که بیشتر شبیه به پوزخند بود زدم ..
-من دیگه باید برم ..تروخدا مراقب سجاد باشید ..
-بذارید برسونمتون ..
-نه ممنون بابا سخت گیره وهمسایه ها فوضول ..ترجیح میدم خودم برم ..
-هرجور راحتید ..
قدم برداشتم که دوباره مکث کردم ..
-آقا یوسف ..خیالم راحت باشه ..؟
سری به اطمینان پائین اورد ..
-ممنون که مثل یه برادر پیشش هستید ..
لبخند پر از اطمینانی زد ..
-سجاد بیشتر از اینها به گردنم حق داره ...شما بفرمائید خیالتون راحت ...
زیر لب خداحافظ رو زمزمه کردم وراه افتادم ...باید با بابا حرف میزدم ...
کلید رو تو در انداختم که مامان نگران پشت درظاهرشد..
-کجا بودی تاالان ..؟
-چطور طوری شده..؟
مامان نگاهی به پذیرایی انداخت ..
-رفته بودی سراغ فاضل ..؟
فکم منقبض شد ...پس خبرها زودتر از اون که باید به گوش بابا رسیده بود ومطمئنا فاضل همه ی حقیقت رو به بابا نگفته بود ...
-اره رفته بودم ..
چشمهای مامان از نگرانی دودو میزد ..
-بابات مثل شیر زخم خورده شده.. میگه مگه این دختر صاحاب نداره که خودش سرخود پاشده رفته با فاضل بهم بزنه .. ؟
با حرص نفسم رو فوت کرد
-الحق که خوب اسمی رو خودش گذاشته ..صاحاب ..آره دیگه ..وقتی اونقدر حقیر شدم که بابام سرخود برام نقشه میکشه که اون فاضل اشغال روانی به زور عقدم کنه میشه همین ..
-چی میگی ...جنی شدی ..؟
-ولم کن مامان ..تو از هیچی خبر نداری ..
-چی شده مگه؟ ...
بغض دوباره گلوم رو گرفت ..یاد خراش های صورت سجادم افتادم ...
-فاضل نامرد ونوچه هاش رفتن دم مغازه ی سجاد ...داروندارش رو زدن داغون کردن ..خودشم کتک زدن ..دستش از سه جا شکسته ..همین امروز عملش کردن ...
مامان چنگ زد به صورتش ..
-خدا مرگم بده ..فاضل کرده ..؟
-اینم سوال پرسیدن داره ..؟سجاد خودش فاضل رو دیده ...
-خاک به سرم ..اخه این پسر چه اتیشیه که به زندگیمون افتاده ..چرا ول نمیکنه ..؟
-برای همین رفتم مامان ..که بپرسم چی از جونم میخواد ..میدونی چی بهم گفت ..؟
چونه ام لرزید ودستهام مشت شد ..
-گفت شده عقدت کنم ویه گوشه زندانیت کنم نمیذارم دست سجاد بهت برسه ...
نگاه مامان هم مثل من خیس شد ...جفتمون بریده بودیم از دست مردهای زندگیمون ..
-ای وای راست میگی ..؟این پسر دیونه شده ..
-ماه منیر ..ماه منیر ..؟رضوانه اومد ..؟
-اومد ..الان میاد ...
مامان چادر وکیفم رو از دستم گرفت ..
-برو مادر ..برو قشنگ با بابات حرف بزن ..من از قبل یه چیزیهایی بهش گفتم باقیش کار خودته ..
-قبول نمیکنه مامان ...
-پدرته مادر ..هرچقدر هم که اذیتت کنه خیر وصلاحت رو میخواد ..
به تلخی گفتم ..
-بدبختی اینجاست که خیر وصلاح من وبابا با هم فرق داره ...
چادرم رو تو دستهای مامان رها کردم وبا قدم های محکم به سمت اطاق بابا رفتم ...وقت رو دررو حرف زدن رسیده بود ..باید همین امروز تمومش میکردم ...
مقنعه ام رو تو راه دراوردم ودونه به دونه دکمه های مانتوم رو بازکردم وروی دسته ی صندلی گذاشتم ویه تقه به در زدم
-سلام بابا ...
با غیض خاکستر سیگارش رو تکوند وبا تفاخر سری تکون داد ..
-کجا بودی تا الان ..؟
-بیمارستان ..
چشمهای بابا ریز شد ..انتظار این جواب رو نداشت ..
-بیمارستان برای چی ..؟
-رفته بودم دیدن سجاد ..
-چی ..؟
با حرص ته سیگارش رو تو زیر سیگاری فشرد واز جا بلند شد ..
-تو رفته بودی دیدن سجاد ..؟
-آره بابا لازمه دوباره تکرار کنم ؟ ...
-تو خیلی بی جا کردی ..با اجازه ی کی سرخود این ور و اون ور میری ...؟
-با اجازه ی خودم ..اونقدر سن وسال دارم که بدونم چی کار کنم وچی کار نکنم ..؟
بابا کلافه نفسی تازه کرد تا نکنه اعصابش دوباره بهم بریزه ومثل دفعه ی قبل تشنج به وجود بیاد ...
-اصلا تو برای چی رفتی بیمارستان ..؟
-رفتم ملاقات سجاد ...
-خودم حالیمه ادمها چرا میرن بیمارستان ..میگم به تو چه ..؟سر پیازی یا ته پیاز ...
-من رفتم چون یه پای قضیه منم ..چون فاضل نامرد ودارودسته اش ریختن تو مغازه ی سجاد وهمه ی دار وندارش رو خرد وخاکشیر کردن ..
چون اون بی وجدان از خدا بیخبر زده دستش رو از سه جا شکونده ..بازهم بگم ..بابا ..؟
-این امکان نداره ..فاضل همچین ادمی نیست ...نمیتونی با این حرفها وجه ی فاضل رو خراب کنی ..
-چی امکان نداره ..؟اینکه فاضل همچین آدم رذلی باشه یا اینکه دست سجاد بیچاره از سه جا شکسته ...؟
-همه اش ..همه اش از بیخ وبن دروغه ..فاضل هرفرقه ای باشه بزن بهادر ولات نیست ...
-دروغ نیست بابا من رفتم پیش فاضل ..چون شنیدم که همچین بلایی سر سجاد اورده ..رفتم بهش گفتم تا تموم کنه این رابطه ی مسخره رو ..
ولی اون بی وجدان تهدیدم کرد که حتی شده با عقد کردنم نمیذاره یه اب خوش از گلوم پائین بره ..بابا فاضل دیوونه شده ..
-بس کن رضوانه این اراجیف چیه؟ ..فاضل همه چی رو برام تعریف کرد ..گفت که سجاد به دروغ همه چی رو انداخته گردنش تا فاضل رو خراب کنه ...
-بابا اگه باور نمیکنید وبه حرفهام شک دارید چرا خودتون نمیاید واون بنده خدا رو از نزدیک نمیبینید ..؟از این همه حمایت چی عایدتون میشه؟ ..زندگیمون بهم ریخته ..همه اش هم به خاطر وجود فاضله ..که نمیذاره نفس بکشم ...
تروخدا برای یه لحظه هم که شده دست از حمایتش بردارید وجای پدر من قضاوت کنید ..فاضل ادم درستی نیست ..
بابا سیگار دیگه ای روشن کرد وخیره شد بهم ..انگار که حرفهام رو سبک وسنگین کنه ...
-پسره تا کی تو بیمارستان بستریه ...؟
-پسره اسم داره ..اسمش هم سجاده ...حتی برای یه درصد هم فکر کنید که همچین اتفاقی افتاده ..به نظرتون بهتر نیست به خاطر اینکه از فاضل شکایت نکرده وابروتون رو نبرده ..حداقل اسمش رودرست بگید ..؟
-خیل خب این سجاد خان تون کی مرخص میشه ..؟
-فردا صبح ...
نگاهش رو با تیزی بهم دوخت ..
-باشه ..بالاخره معلوم میشه تو راست میگی یا فاضل ..ووای به حالت اگه حرفهای فاضل راست باشه ..دیگه هیچ دلیل وبرهانی رو قبول نمیکنم ..
کلافه از این همه جانب داری گفتم ..
-بابا من خودم دست گچ گرفته اش رو دیدم ..به خاطر شیشه خورده تمام صورتش زخم بود ...چه دروغی دارم به شما بگم ...؟
-به هرحال فاضل میگفت رفتی هرچی از دهنت دراومده بارش کردی ..بعد هم از قصد تمام اینها رو انداختی گردنش ...
-دروغ میگه بابا ..اصلا نذاشت درست حرف بزنیم ..اونقدر فکرش منحرف وخراب بود که ازش ترسیدم وفرار کردم ..
-باشه همه چی معلوم میشه ..فعلا میتونی بری ...
از جا بلند شدم که دوباره گفتم ..
-بابا من بهتون دروغ نمیگم ..هیچ وقت نگفتم ..فاضل آدم درستی نیست ...اگه واقعا دخترتونم ودوستم دارید ..من رو از شرش نجات بدید ..
با برندگی همیشگی خودش گفت
-نجات بدم که زن اون پسر بسیجیه بشی ..؟
-چرا همه این حرف رو میزنن ..؟نجاتم بدید چون زندگی من با این ادم هیچ سرانجامی نداره ..اما درمورد خودم وسجاد هردو میدونیم به هم نمیرسیم ..
نگران نباشید بابا ..میدونم که براتون مهمه دامادتون ادم حسابی باشه ..اسم و رسم دار ومتنفذ ...پس هیچ رابطه ای درکار نیست ..نگران نباشید ..
-میخوای حرفهات رو باور کنم ..؟
-من تا حالا بهتون دروغ نگفتم ..حتی اون لحظه ای که تصمیم گرفتم دیگه چادر سر نکنم ...با صداقت حرفم رو زدم ..
بابا سری تکون دادن وخاکستر سیگارش رو تکوند ومن به ارومی دروپشت سرم بستم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 03-08-2014، 22:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان