امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#26
قسمت 24


"سجاد"
نگاهم به دسته گلی که رضوانه اروده بود خیره بود ..بوی گل های مریم هنوز هم مشامم رو نوازش میداد ..اومدن رضوانه به بیمارستان ودل نگرانی هاش به خواب میمانست ..
اینکه به محض شنیدن جریان به دیدنم اومده بود ..قلبم رو به تپش مینداخت ..ولی با یاد اوری حرفهاش درمورد فاضل وچیزهایی که خودم از فاضل شنیده بودم اخم هام تو هم رفت ودستم درد گرفت ...
نگران بودم ..نگران آینده ی رضوانه ام ..نگران اینکه فاضلِ نیمه دیوانه واقعا به حرفهاش عمل کنه
من دیگه از خودم واین دل گذشته بودم ..ولی نمیتونستم دست رو دست بذارم تا فاضل هربلایی که میخواد سر رضوانه ام بیاره ..
-سجاد مادر بیا این اب میوه رو بخور ...
روی دست مامان بوسه زدم ..
-دست گلت درد نکنه مامان ..شرمنده ام به خدا ...این چند روز خیلی اذیت شدی ..
-دشمنت شرمنده مادر ...خدا از باعث وبانیش نگذره ..
آه کشیدم ...
-نمیگذره مامان ..نمیگذره ..
-بالاخره فهمیدی کی بودن ..؟
از اینکه دروغ میگفتم راضی نبودم ولی نمیتونستم حقیقت رو بگم ..خواستم لب بازکنم که با صدای زنگ درحیاط از زیر بار جواب سوالش دررفتم
مامان یاعلی گویان از جا بلند شد ومن بازهم به دسته ی گل مریم خیره شدم ..
با اینکه دیروز دیده بودمش ولی دلم تنگ دیدنش بود ..تنگ اون لحظه ای که چشم بازکردم وصورت معصومش رو تو قاب چادرش دیدم ...
-بفرمائید بفرمائید خوش اومدید ...
پلکهام رو با خستگی مالیدم وبه سختی از جام بلند شدم ..معلوم نیست دوباره کدوم یکی از فامیل وهمسایه ها برای عیادت اومدن ..
با باز شدن در .. سربلند کردم ولی از چیزی که دیدم دهنم بازموند ..حتی نتونستم درست سرجام وایسم...
سرتیپ فراهانی تو درگاهی در وایساده بود ..پدر رضوانه .مرد مغرور ومستبدی که سر اینده ی دخترش قمار میکرد ..با همون ابروهای درهم گره خورده ...اما اینجا ..؟
نگاهم بی هوا چرخید ودرپس سرتیپ رضوانه رو دیدم ..با همون نرمی علاقه درچشمهاش ..
دردم از یادم رفت ...حتی زخم های باز روی صورتم که هوا میکشید ودرد میکرد ..فقط من بودم ونگاه زلال رضوانه که تا ته محبتش رو میخوندم ..
سرتیپ تک سرفه ای کرد که به خودم اومدم ودرجا سلام کردم ...
-سلام جناب فراهانی ..بفرمائید زحمت کشیدید ...
نگاهی به سروصورتم ودرنهایت دست گچ گرفته ام انداخت وبه سنگینی جواب سلامم رو داد وروی مبل نشست ...
با صدای ملایم رضوانه سر به زیر انداختم ..مسلما جلوی چشمهای تیز بین سرتیپ نمیتونستم تو چشمهای دخترش خیره بشم
-حالتون بهتره ؟
همون جور سر به زیر جواب رضوانه رو دادم ..
-ممنون الحمدالله ...
مامان با یه سینی چایی ومیوه ازشون پذیرایی کرد ومن تو تمام این مدت خیره شدم به دست شکسته ام مبادا که چشمهام خطا کنه ورو رضوانه بچرخه ..
مامان یکم تعارف کرد ومارو تنها گذشت ..عادت کرده بود انواع واقسام ادمهای غریبه رو ببینه ولی اینبار چشمهاش از رضوانه میپرسید ...
وجود رضوانه وچادرش با اخم های درهم سرتیپ ...زیاد هم متعارف نبود ..محصوصا که تا حالا هیچ دختری پا به حریمم نذاشته بود ..
-خب اقای صفاری ..
سربلند کردم ونگاهم رو مستقیم به سرتیپ دوختم ..
-بهتری ..؟
-بله ممنون ..
-عمل دستت چطور بود ..؟
-خداروشکر عمل راحتی بود ..یه پلاتینه که چند وقت دیگه باید از دستم دربیارن ..
سرتیپ دستی روی لبه ی استکان چاییش کشید
-میشه برام بگی چطوری این اتفاق افتاد ؟..منظورم شکستن دستته ..
نفس گرفتم ونیم نگاهی به رضوانه که با دل نگرونی بهم نگاه میکرد انداختم ...چشم گرفتم وسر به زیر انداختم ..
-چند روز پیش موقع ناهار تو مغازه تنها بودم که سه تا مرد اومدن تو ..اخریشون دستش چماغ داشت ..کاملا مشخص بود چی کارن ..
اومدن وزدن وشکستن ومغازه رو با خاک یکی کردن ..
-دستت چی ..؟
-برادرزاده ی خانمتون اینکاروکرد ..اخرین نفر اون بود که اومد ..
سرتیپ با ابروهای گره زده براق شد به سمتم ..
-انتظار داری باور کنم پسری که از چشمهام بیشتر بهش اطمینان دارم همچین کار احمقانه ای کرده ومثل لات ولوت های سرگذر چماغ دار اجیر کرده؟ ..شاید اصلا ادمی وجود نداشته وهمه ی این ها نقشه است ..
نفس گرفتم ..انتظار همچین حمایتی رو از سرتیپ داشتم ..درجواب اتهامش به تلخی گفتم
-میخواید بگید اونقدر احمقم که دستم رو از سه جا بشکنم وداروندارم رو خرد وخاکشیر کنم ..؟
دلیلی برای دروغ گفتن ندارم جناب فراهانی ..درضمن دو سه نفر صورت فاضل وادمهاش رو دیدن که از مغازه بیرون میرفتن ..
اونقدر به خودش غره بود که حتی اهمیتی به ادمهایی که دور مغازه جمع شده بودن هم نداد
چشمهای سرتیپ ریز شد ...کاملا مشخص بود داره قضیه رو از جوانب مختلف بررسی میکرد ..
-رضوانه بابا ...؟برو تو ماشین ...
با تعجب چرخیدم سمت رضوانه ...رضوانه که تاحالا فقط گوش میداد نگاه نگرانی بهم انداخت که دوباره سر به زیر انداختم ..
به نرمی از جا بلند شد وبه ارومی دروپشت سرش بست ...دلم گرفت ..وجود سرتیپ باعث شد حتی نتونم یه دل سیر ببینمش ..
با صدای سرتیپ دوباره سر بلند کردم واینبار تو چشمهاش خیره شدم ..
-خب بریم سربحث خودمون ..چرا شکایت نکردی ..؟
زهر خندی زدم .
-مثل اینکه شما از نفوذ وپارتی خودتون وفاضل بی خبرید ..؟
سرتیپ بادی تو غبغب انداخت
-چرا خوب خبر دارم ..ولی اگه واقعا راست گفته باشی وچنته ات پرباشه ..میتونی خیلی راحت حقت رو بگیری ...خسارت مغازه وشکستن دستت پول کمی نیست ..
-اگه به قول شما واقعا میتونستم هم ...اینکارو نمیکردم ..
چشمهای سرتیپ دوباره ریز شد ..
-چرا ..؟مگه نمیگی دار وندارت رو باختی ؟..میخوای از این به بعد با چی زندگیت رو بگذرونی ..مخصوصا که خودت تنهایی مسئول مادرتی ..
-خدا بزرگه جناب فراهانی ..یه کاری میکنم ..
-جوابم رو ندادی ..چرا ..؟
تو چشمهاش خیره شدم وبا جدیت گفتم ..
-میخواید واقعیت رو بدونید ..؟
تو سکوت منتظر حرفم شد ..
-به خاطر رضوانه ..فاضل ادمیه که تعادل روحی نداره ..کاملا از وضع وحال من معلومه ..
فقط دنبال بهانه میگرده که این عصبانیت وغرور له شده اش رو سر کسی خالی کنه ..اولیش من بودم ..بعدیش هم رضوانه ..نمیخوام بیشتر از این به رضوانه فشار بیاره واذیتش کنه ...
بابای رضوانه بشقاب میوه رو پس زد وتکیه داد به مبل ...
-نمیتونم حرفهات رو قبول کنم ..من به فاضل اعتماد دارم ..
-پس بهتره یه تجدید نظری کنید ..حتی میتونید نگاهی به مغازه ی من بندازید وازهمسایه ها پرس وجو کنید ..
اقای فراهانی ..من اگه شکایت نکردم دلیل مخصوص به خودم رو داشتم واین دلیل به هیچ عنوان نمیتونه خطای فاضل رو لاپوشونی کنه ..
بابای رضوانه بازهم نگاه تیزش رو بهم دوخت ...مرد با جذبه ای بود وخیلی خوب میتونست حرفهای راست ودروغ رو ازهم تمیز بده ...
دست تو جیب کنار کتش برد و دسته چک وخودنویسش رو بیرون اورد .
امیدوار بودم نخواد تمام زحماتم رو با یه برگ چک جبران کنه ..ولی وقتی چک سفید رو دروجه حامل جلوی روم گذاشت ..متاسف شدم برای رضوانه ای که میبایست به همچین مردی تکیه کنه ...
-این چیه ..؟
-چک سفیده ..خسارت مغازه واز کار افتادگیت رو حساب کن وهرچقدر که میخوای توش بنویس ...
سرم رو برگردوندم ...واقعا به غرورم برخورده بود ..
-لطفا برش دارید ..به درد من نمیخوره ..
-بهتره قبولش کنی ..من دوست ندارم زیر دین آدمهایی مثل تو برم ..اصلا دلم نمیخواد دخترم به خاطر لطفت بیشتر از این درگیر تو وامثال تو بشه ..
-اشتباه نکنید جناب فراهانی ..من ورضوانه هردو میدونیم برای هم ساخته نشدیم ...من رو ببینید .. برای رسیدن به رضوانه تلاشی نکردم ...
حتی برای خواستگاری هم قدم جلو نذاشتم..میدونید چرا ؟..بذارید بگم که نه از ترسم بود نه از بی وجودی خودم ..بلکه میدونم حتی اگه خودم رو بُکشم بازهم همینم ...
به دور تا دور اطاق اشاره کردم ...
-زندگی من اینه واین برای شما کمه ومتاسفانه شما رو به هیچ عنوان قانع نمیکنه ...
سرتیپ کلافه شده بود
-برش دار اقای صفاری ... این چک هیچ دخلی به رابطه ی تو ودخترم نداره ...حساب حساب کاکا برادر ...
-ترجیح میدم بدون این چک ادعای برادریتون رو ثابت کنید ...
بابای رضوانه گر گرفت ..
-مگه تو خل شدی پسرجان ..؟از کجا میخوای اموراتت رو بگذرونی ..؟زندگی مادر پیرت رو چه جوری میخوای تامین کنی ..؟
-خدا بزرگه جناب همه چیز به وقتش درست میشه ...
بابای رضوانه چک رو برداشت وبا عصبانیت توجیب کتش گذاشت ..
-باشه مشکلی نیست ..وقتی نمیخوای مجبورت نمیکنم ..فقط یادت باشه که حساب وکتاب من وتو هیچ دخلی به رابطه ی تو ورضوانه نداره ...
ازجا بلند شد که گفتم ..
-از من که گذشت جناب فراهانی ..ولی حق زندگی رضوانه این نیست ..ازتون میخوام روی رفتار فاضل بیشتر دقت کنید ..تو این بین یا من ورضوانه دروغ میگیم یا فاضل ...
بهتر نیست قبل از اینکه همچین شخصی رو به عنوان دامادتون به همه معرفی کنید کمی راجع به خلقیات واخلاقش تجسس کنید که نکنه دوروز دیگه همچین بلایی سر دخترتون بیاره ..؟
"رضوانه "
دروپشت سرم بستم وبلاتکلیف دستم روی دستگیره چرخید ...دوست داشتم برگردم وبدونم بابا چه حرف ناگفته ای با سجاد داره که لازمه من نشنوم ..
-چرا اونجا وایسادی دخترجان ...؟
دستپاچه دستی روی چادرم کشیدم ..
-ببخشید الان میرم ..
-نگفتم که برو ...میخوای تا حرفهای مردونه اشون تموم میشه بیا اشپزخونه ..دارم کیک میپزم ...
رفتن به اشپزخونه اون هم به همراه مادر سجاد ...خب به هرحال بهتر از منتظر بودن بود ...
پشت سر مادر سجاد راهی اشپزخونه ی نقلی خونشون شدم ..الحق که مادر سجاد زن با سلیقه ای بود ..بوی خوش کیک ووانیل دل ادم رو میبرد ...
-اسمت چیه دخترم ...؟
-رضوانه ...
به ثانیه نکشیده چرخید به سمتم ..صورتش به کل تغیر کرد ونگاهش ژرف شد ..تیره وتار ...
-تو رضوانه ای ...؟
دست وپام رو جمع کردم ...جوری بهم نگاه میکرد انگار همه چیز رو میدونست ...نگاهش روی ظاهرم میچرخید .مخصوصا روی چادرم ...
نگران از نوع برخوردش وفکری که تو سرش بود .فقط سرم رو به معنی اره پائین اوردم ...
-تو همونی که چادرش دست سجاد موند ...؟
لب گزیدم ..اصلا از سوالهای مادر سجاد راضی نبودم ..خوب میدونستم که این سوالها قراره به کجا بکشه ...حس میکردم اگه مادر سجاد مطمئن بشه من همون دخترم رفتارش عوض میشه ...
مخصوصا با شرایطی که پیش اومده بود ..شاید هم من وبابا رو بی ادبانه از خونه بیرون میکرد ..
دوباره سوالش رو تکرار کرد ..
-اره دختر ..؟تو همونی ..؟
سر به زیر انداختم وبه ارومی گفتم ...
-بله خودمم ...
سکوت فضای اشپزخونه رو گرفت ..اصلا از موقعیتم راضی نبودم ..اینکه حالا مادر سجاد چه برخوردی باهام داره وچه جوری میخواد حرص وجوش پسرش رو سرمن خالی کنه ...ازارم میداد ..میترسیدم دیگه اعتبار سابق رو نداشته باشم ..
-تو میدونی کی این بلا رو سر سجاد من اورده ...؟
بغض گلوم رو گرفت ...از درد مادری که نمیدونست به کدامین گناه صورت پسرش چاک چاک شده ودستش شکسته ..
سجادش رو من به این روز انداخته بودم ...من واون فاضل نامرد که همه چیزش رو فدای حماقت وغرور احمقانه اش میکرد ...
-تقصیر منه ..
حتی خودم هم تعجب کردم از این جواب صریح ...ولی واقعیت بود ..نبود ..؟
-تقصیر ..تو ..؟چرا ..؟
اشک از گوشه ی چشمم لیز خورد ...
-پسر دایی من این کارو کرده ..
صندلی میز ناهارخوری قدیمی رو بیرون کشید وبی حس وحال روی صندلی نشست ..
-من نمیفهمم.. پسر دایی تو چه ربطی به سجاد من داره ...؟
حرفی نزدم که دستم رو گرفت
-بیا بشین واز اول برام تعریف کن ..من باید بدونم چه بلایی سر سجادم اومده ...
نشستم وگفتم ..از همون شب گرم تابستونی تا عشقم به سجاد ..تا کتک های بابا ودیونه بازی های فاضل ..
مادر سجاد مات مونده بود ..حرفی نداشت.. که اگر داشت فحش بود ونفرین درحق دختری که زندگی پسرش رو سیاه کرده ...
باز شدن دراطاق سجاد باعث شد از جا بپرم وسریع اشکهام رو پاک کنم ...
مامان سجاد یاعلی گفت وبه سمت بابا رفت ...تعارف کرد شام بمونیم ولی بابا رد کرد واخر سر حتی بدون دیدن سجاد وبا نگاه مات مادر سجاد ..ازخونشون بیرون اومدم ..
-چی شد بابا ...؟
بابا نفس گرفت ..
-حرفهاش راست بود ..فاضل واقعا اینکارو کرده ..برای خسارت مغازه اش چک کشیدم اما قبول نکرد ..
بازهم غصه تو دلم نشست ..سجاد من بعد از این بی سرمایه چه میکرد ..؟
-حالا میخواید چی کار کنید ..؟
نگاه تیزی به من کرد ...
-منظورت چیه ..اگه فکر کردی به خاطر کاری که فاضل کرده قیدش رو میزنم کور خوندی ...
جریان تو وفاضل تموم شده است ..من اگه به حرف تو اومدم به خاطر این بود که مدیون این پسر نباشم ..
-بابا فاضل زده همه ی زندگیش رو داغون کرده ..
بابا حق به جانت گفت
-خب حقش بوده ..فاضل! بی غیرت نیست که یه نفر از گرد راه نرسیده جلوی چشمهاش نامزدش رو قر بزنه واون هم بی کار بشینه ..
اونقدر این حرف برام عجیب بود که قدم هام ایستاد ...فکر اینجاش رو نکرده بودم ..فکر این همه حمایت رو ..
-پس شما با کارش موافقید ..؟؟
-نه نیستم ..ولی حرفی هم ندارم ..شاید اگه من بودم بلای بدتری سر این بچه میاوردم ..
-بــــابــــا؟؟!! ..
-کوفت وبابا ...بیا سوار شو فکر این پسر رو از سرت بیرون کن ..همین امشب با رجب حرف میزنم بهتره این رابطتون رو زودتر رسمی کنیم ..
هراس تو دلم نشست ..
-رسمی کنید .؟منظورتون چیه ..؟
-فاضل بیچاره از کی میگه دست زنم رو بذارید تو دستم ..ماها کم کاری کردیم ،نتیجه اش شد این ..بسه دیگه خاله بازی حالا وقتشه که همه شما رو زن وشوهر بدونن ..
مات موندم
-بابا ..!!!
-حرف نباشه رضوانه این کلام اخرمه ..تغیر هم نمیکنه ..
لب بستم وبا سستی سوار ماشین شدم سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین واشک از چشمم ریخت ... ..
مثل اینکه نرود میخ اهنین در سنگ ...بابا ول کن نبود ومیخواست هرجوری که شده به تمام این حرف وحدیث ها پایان بده ..
دستهام رو تو هم گره زدم وبازهم با تلخی به حرفهایی که پشت در زده میشد گوش میدادم ...دایی رجب وخونواده اش بالاخره اومده بودن ..فاضل ودسته گل وشیرینی اورده بودن برای رسمی کردن قرار قانون هاشون ...
برای سنجاق کردن من وفاضل بهم ...امان از دست فاضل ..امان از دست روزگار نامرد ...که پیشونی نوشتم رو با فاضل وقد بازیهاش گره زده ..
صدای کل کشیدن که میاد همونجا آوار میشم کنار دیوار ..نامردی بود این شادی کردن ها ...ناجوانمردی درحق آینده ی دختری که میدونستن دلش رو داده به سجاد ...پسر بسیجی گذشته ..
خدایا ازشون نمیگذرم ..از ادمهایی که به راحتی یه جرعه اب خوردن زندگیم رو میسوزونن وکل میکشن نیمگذرم ...
از مردهای قوی زندگیم که دور هم جمع شدن وبی خیال می تنیدن سرنوشت من رو...
ظلمه خدا ...درده خدا ..ستمه خدا ...چرا مردها شدن سردمدار زندگی من ومن شدم اون شاخه ی ظریف نیلوفر که هرکسو ناکسی بدورش میپیچه وبالا میره ..؟
درباز شد میون کل کشیدن ها ..میون صلوات ها ..که نمیدونستم چه سنخیتی باهم داشتن ...
مادرم بود ..که از میون قرارهای مردانه ..پا به اطاقم گذاشته بود ..مادر عزیزتر از جانم ..با چشمهای اشکیش ...
بغض کرده بود مادرکم ..غصه ی تک دخترش رو میخورد ..
-نتونستم رضوانه ...هرکاری ...
دستهام رو به سمتش درازکردم ..حالا هردو تو اغوش همدیگه اشک میریختم ..از این بخت نوشته شده ی کاملا مردانه
-بابات گفت صدات کنم ..فاضل قراره انگشتر نشون دستت کنه ..
گونه ی خیسم رو مالیدم به شونه های ترد ونحیفش ...
-مامان نمیخوامش ..
با سرانگشتهای لرزون چتری های اشفته ام رو کنار زد ..
-میدونم عزیزم ..میدونم رضوانه ی من ..ولی چه کاری از دست من وتو برمیاد ...ماها ضعیفیم ..نمیتونیم از پس ادمهایی که اون بیرون نشستن بربیایم ...
-میگی تسلیمشون بشم ؟...میگی زن فاضل بشم ..؟
اشکهای مامان از دردم چکید ...
-فعلا مجبوری عزیز دلم ..امشب رو بگذرون تا ببینم چه میشه کرد ...
-مامان اگه قبول کنم ..دوروز دیگه نمیزارن بهم بزنمش .. من فاضل رو نمیخوام..توروخدا یه کاری کن ..
دستهای لرزونش متوقف شد ونگاهش خیس تر از قبل
-چی کار .؟فکر میکنی برام راحته دستی دستی دخترم رو به این پسره ی خل وچل بدم ؟..والله که نه ..
ولی چه کنم؟ ..بابات حالش خوش نیست ..بهت نگفتم .. دکتر گفته سه تا از رگهای قلبش گرفته ..حرص وجوش براش سمه ...
نمیتونم باهاش بجنگم ...همه ی دلخوشیش اینه که میخواد توروسرو سامون بده وخیالش راحت بشه بعد بره زیر تیغ ..
تو فعلا راضی شو به این نامزدی تا بعد یه خاکی به سرم بریزم ...
اشکام دوباره ریخت ...بابای عزیزم ...تو سراشیبی زندگی افتاده بود ..نگران از اینده ی دخترش داشت با زندگی تک دانه اش بازی میکرد ..
-اگه نتونستی چی مامان؟ ..من زیر قدرت ونفرت فاضل له میشم .
دوباره موهام رو نوازش کرد ..
-نمیذارم به اونجا بکشه عزیزم ..نمیذارم ..قبول کن مادر .به خدا خودم دلم خونه ..ولی چاره ندارم
یه طرف تویی پاره ی تنم ..یه طرف بابات شریک زندگیم ...جای من نیستی که بدونی چقدر سخته هردو طرف رو داشته باشی ...
اشکهای روی گونه ام رو پاک کرد وزمزمه وار دستم رو کشید ..
-پاشو دخترم ..پاشو مادر یه دست به سرو صورتت بکش الانه که صداشون دربیاد ...
مسخ ومات از جا بلند شدم ..مامان دستم رو مثل یه طفل گرفت ..صورتم رو شست وپیرهن حریر سفید به تنم کرد ...
موهای روی شونه ام رو بست وشال سفید روی سرم انداخت ودرتمام مدتی که این کارها رو میکرد آه کشید واشک ریخت ..
ولی من سنگ شده بودم ..ازهمون لحظه ای که فهمیدم قلب باباضعیف شده ..ازهمون وقتی که تیره ی پشتم لرزید که نکنه به خاطر لجاجت هام بابا رو از دست بدم ..سنگ شدم ..سخت شدم ..مردم ..
مامان دستم رو گرفت ومن تاتی کنان از اطاق بیرون رفتم ..چشم های شیشه ایم رو دوختم به بابا که حالا مردونه لبخند میزد وراضی از از این وصلت کنار فاضل نشسته بود
زن دایی بغلم کرد ..پریا خواهر فاضل بازهم ناجوانمردانه کل کشید ..وصدای دست بلند شد ..
ومن میون این همه شادی بازهم خیره شدم به بابا که اگه قلب ضعیفش نبود ...که اگه شریان های بسته شده ی قلبش نبود ...همین الان همه ی حرمتها رو زیر پا میذاشتم واین خیمه شب بازی مسخره رو تموم میکردم ...
زن دایی نشوندم کنار فاضلی که لبهاش برخلاف این اواخر پراز گل خنده بود ..
نشستم کنارش وعطر سردش رو نیمه نفس کشیدم وبالاخره ....چشم از بابا گرفتم ...
انگار افتاده بودم تو قطارسریع السیر ..جلو میرفتم با سرعت و...قدرت پیاده شدن نداشتم ..با صدای زن دایی سر بلند کردم .
-بیا فاضل جان این انگشتر رو دست عروس گلم کن ..
عقم گرفت از این همه چاپلوسی ..این همه رزالت برای چی ..؟برای منصب بهتر؟ ..برای مستحکم تر شدن رابطه ی خونواده ی ما ؟..یا برای پزدادن پیش این واون
فاضل که دست دراز کرد برای گرفتن دستهام ..دستم رو عقب کشیدم... فاضل اخم کرد وسکوت جمع رو گرفت ...
برای اولین بار بعد از ورودم به جمع ....چرخیدم سمت مامان
-میشه شما دستم کنید ...من وفاضل نامحرمیم ...
مامان لبخند تلخی زد ..زن دایی رو برگرفت وپریا خیره شد بهم ..هراحمقی هم که بود میفهمید این دل مانده پیش سجاد هیچ علاقه ای به این وصلت نداره ..
مامان به ارومی انگشتر رو از تو دستهای مشت شده ی فاضل گرفت ودستم کرد ...صدای کف زدن های بعدی سرد وآروم بود ..
دایی با اخم سینه صاف کرد ...
-پس ایشالله روز پنج شنبه ی همین هفته یه مجلس نامزدی میگریم ویه صیغه ی محرمیت یه ماه میخونیم براشون ..بعد از اون هم میتونن برن سراغ کارهای عقد وعروسی ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 04-08-2014، 13:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان