امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#29
قسمت 27

نفس هام سنگین شد ...اون سیب قندک بازهم بالا اومد ..
-بهت گفتم سجاد ..؟....نگفتم ..؟به خاطر قلب مریض بابا به فاضل بله گفتم .. به خاطر اینکه عمرش به دنیا باشه وسایه اش بالای سرم ...نمیدونستم قراره بره ...نمیدونستم فاضل نامرد به قصد بردن بابام اومده ...
حالا دیگه بابا ندارم ..مثل تو یتیم شدم ...چه جوری کنار میایی سجاد ..؟بی بابایی سخته ..نفسمو میگیره ...چی کار کنم سجاد ...؟
دستش مشت شد ...
-گریه کن ..
-نمیشه ..اشکام نمیاد ...
به سینه ام اشاره کردم ...
-مونده این وسط ...
اشکای سجاد تندتر بارید ..از غم حرفهای من بود ..یا از درد یتیم شدنم ...؟
- گریه کن خانمم ..
-تو گریه کردی ..؟
-آره گریه کردم ...
-دادم زدی ..؟
لب گزید ...
-آره داد زدم ..
حالا بارش چشمهاش یکسره شده بود ...برای چی گریه میکرد ..؟درد من ..؟ببین رفتنت چقدر سخته بابا ...که سجاد هم داره برای رفتنت گریه میکنه ..
-رضوانه ..نریز تو خودت ..
-پس چی کار کنم ..؟
فاصلمون رو پرکرد واز روی چادر کف دستش رو گذاشت روی سرم ...انگار یه نفر قلبم رو مشت کرد ...
-گریه کن رضوانه ...
سیب قندک بالاتر اومد ...انگار که با لمس سرم قلبم رو مچاله کردن ...
-سجاد تو فکر میکنی بابام از دستم راضی باشه ..؟
با بیتابی نفسش رو فوت کرد ..جوابی نداد که خودم جواب دادم ..
-معلومه که راضیه ..باید راضی باشه از دستم ..من به خاطر اون فاضل روقبول کردم ...میدونستی سجاد ..؟به خاطر بابام ..
باید راضی باشه ..
-راضیه عزیزم ...راضیه رضوانه ی من ..
بی اختیار دستم رو بلند کردم ولباسش رو چنگ زدم ..حالت هام دست خودم نبود ..حالم روبه راه نبود ...
-اگه راضی نباشه چی ..؟
سجاد مستاصل ونگران زمزمه کرد ..
-راضیه رضوانه ...
-ولی به خاطر من این جوری شد ..
-نه به خاطر تو نبود ..حتما به خاطر فاضل بوده ...
نفس گرفتم ..
-رضوانه ...
-چشمهام میسوزه سجاد ...
شروع کردم به مالیدن چشمهام ...عصبی وتند ...
-نکن رضوانه جان ..دق میکنی ها ...
-دق کنم بهتر از این درده ..تو که نمیدونی ...تو که خبر نداری ...این قلبم داره جزغاله میشه ..
پر چادرم رو گرفت تو دستش
-رضوانه ...جون سجاد نکن .میدونی که طاقتش رو ندارم ...
راست میگفت... طاقت گریه هام رو نداشت ..حتی تو عالم رویاهام هم نمیذاشت اشک بریزم ...
-تنها شدم سجاد ..
-مادرت هنوز هست ..من هستم ..آیدا ..یوسف ...
-بابام سجاد ...اخ بابام! ..سکته کرد ..به خاطر من ..من سجاد ..به خاطر من ..
گوشه ی بناگوشم تیر کشید ..عصبهای پلکم ..صورتم از اون همه بغض منقبض شده بود ..
-رضوانه ...
سرم رو تکیه دادم به دستم که بند پیرهنش بود ...
-گریه کن خانمم ...
اولین قطره که چکید سیلاب با خودش آورد ...اشکام دیگه جمع نمیشد ..زجه زدم وهمراه شونه های مردونه ی سجاد بغضم وبالاخره ریختم بیرون ..شیون کردم ..
-به خاطر من بود سجاد ...بابام رفت به خاطر من ...به خاطر حماقت های من ...
ایدا دستهام رو از سینه ی سجاد جدا کرد ..که فریاد زدم
-ســــجـــــاد ...به خاطر من بود ..
-نبود رضوانه ..
-بود بود به خاطر من ..خـــــــدا ...بابام به خاطر من مرد ..
چادر آیدا رو چنگ زدم وسرم رو تو سینه اش مخفی کردم ..به خاطر من بود خدا ..به خاطر من ..
آیدا دستهاش رو دورم پیچید واروم اروم از سجاد دورم کرد ...
-بسه رضوانه داری خودت رو هلاک میکنی ...
نفس هام تا به تا شده بود ..میرفت ونمیومد ..میومد ونمیرفت ...
خدایا حالا چه کنم با این درد ..با این زجری که کمرم رو خم کرده ...
آیدا زیر بازوم رو کشید ..به اجبار باهاش همراه شدم ..
دم ماشین تو لحظه های آخر سر بلند کردم به سمت سجادی که از پشت پرده ی اشک ناخوانا بود ..
سجادم داشت گریه میکرد با همون شونه های لرزون برای غم من گریه میکرد ..
رو برگردوندم وسوار ماشین شدم ..دلم داشت میترکید از درد ..کاش مرهمی بود ...مرهمی مثل دستهای سجاد ..شاید هم آغوش امنش ...
آیدا لیوان چایی رو تو دستهای یخ زده ام گذاشت ..
-بسه دیگه رضوانه دوساعته داری یه بند گریه میکنی ...حالت بد میشه ها ...
-نمیتونم آیدا ..تو که نمیدونی ..هیچ کس نمیدونه چه دردی تو دلمه ...کاش منم سکته میکردم ...کاش منم مثل بابام جا به جا تموم میکردم ..
آیدا لب ورچید ...
-خدا نکنه رضوانه ...این حرفها چیه میزنی ..؟اخه چته تو ..؟چرا نمیگی چی شده ...بابات چرا سکته کرد ..؟تو که به حرف بابات گوش دادی ومحرم فاضل شدی ..قراربود تا چند وقت دیگه ازدواج کنید ..چرا باید یه دفعه ای حالش بد بشه ..؟
کاسه ی چشمهام سوخت ...یاد اون لحظه ها درست مثل مردن بود ..سخت وطاقت فرساد ...
-رضوانه حرف بزن تو که مارو کشتی ...
-چی بگم ..؟از نامردی فاضل بگم ..؟یا قلب ضعیف بابام ...؟
-مگه بابات قلبش ضعیف بوده ..؟
-بود آیدا ...بود ..به خاطر همین هم راضی به این وصلت شدم ..میترسیدم کار دستش بده ولی حساب کینه ی شتری فاضل رو نکرده بودم ..حساب گرگ صفت بودنش رو ...خدایا حالا من چی کار کنم ..دارم دق میکنم آیدا ..اخر سر دیوونه میشم ..
-اخه درست حرف بزن من بفهمم چی میگی ..تا ندونم چته نمیتونم کمکت کنم ...
کف دست رو کوبیدم رو زانوم ...
-چه کمکی ..؟کدوم کمک؟ ..بابام از دستم رفت دیگه چه کمکی میخوام ..؟
آیدا دستهام رو که هیستریک روی زانوم میکوبیدم ..گرفت ..
-نکن رضوانه ..خدایا من چی کار کنم از دست تو ..دوروزه صم البکم نشستی یه گوشه ..این هم از الانت ...چته رضوانه ؟..من غریبه ام ..؟چرا دردت رو به من نمیگی ..؟
چشمهام رو مالیدم ودستهام رو تو موهام فرو کردم وکشیدم ..
-چی بگم ..؟که من کشتمش ..؟آره آیدا ..؟بگم داغ من کشتتش ..؟راحت میشی ..؟
آیدا دستهام رو محار کرد ولی هرلحظه صدام بالاتر میرفت ...داشتم دچار جنون میشدم ..تمام لحظه ها جلوی چشمهام رژه میرفت ..
کشیدن دستم جلوی چشمهای نگران وحیرون سجاد ..ماشین ..خونه ..نامردی فاضل ...بابام ..دست سرد بابا ..رنگ کبود شده اش ..نگاه حسرت زده اش ...
خدا بسه دیگه... این زندگی واین همه درد ارزونی خودت ..تمومش کن .دیگه هیچی تو دنیا نمیتونه جای خالی نگاه بابام رو پرکنه ...
سرم رو بی حال روی شونه ی آیدا تکیه دادم ونجوا کردم ..
-دعا کن تموم بشم ایدا ...میترسم سر به بیابون بذارم ..دعا کن فقط بمیرم ..
شونه های آیدا هم لرزید ..چه دردی داشت حرفهام که هرکی بهم میرسید هق میزد برای غمم ..
-خدا نکنه رضوانه ..تو چرا این جوری شدی ...؟اون نامرد چه بلایی سرتون اورده که عموم اون جوری رفت وتو این جوری داری بال بال میزنی ..؟
چرا دیگه نمیفهمتت رضوانه ...خدا ازش نگذره ...ببین چه به روزت اورده ..
دستم رو با خشونت گره زدم به بازوش ..چشمهای گشاده شده ام رو دوختم به آیدا وپچ پچ کنان لب زدم ..
-نفرینش کن آیدا ..نفرینش کن اون گرگ رو ...نفرین من که نگرفت ..شاید نفرین تو بگیره ونفسش رو ببره ...
آیدا مات ومبهوت با همون صورت خیس بهم خیره شده بود ...حق داشت ..رضوانه ی گذشته های نچندان دور ...نفرین نمیکرد اعتقاد داشت ادمها رو نباید نفرین کرد ..
ولی بعد از اون اتفاق ..بعد از نشون دادن ذات واقعی فاضل ...بعد از مرگ بابام دیگه نمیشد گفت همونم ..من دیگه اون رضوانه ی ساده دل گذشته نبودم ...
جگرم پر بود از زخم خنجرهای کاری فاضل ...هرکدوم چرکی شده بود ودلمه بسته ...
آیدا با دستهاش صورتم رو قاب گرفت ..
-چی کارت کرده رضوانه ..؟
چشمهاش گشاد شده بود ونفس هاش به صورتم میخورد ...خیره به نگاهش خیره شدم به دوست دوران کودکی هام ..
هردو یک گِل رو داشتیم ...هردو یه سرنوشت ..ولی آیدا آروم وبی حرف به عشقش رسیده بود وداشت زندگیش رو میکرد ونهایت درد وغمش ..فوت ناگهانی عموم بود وعقب افتادن مراسم عروسسیش
ومن پدر از دست داده بودم وبه عشقم که هیچ ..به مرد زندگیم هم نرسیده بودم وداشتم بال بال میزدم برای انتقام از فاضل بی همه چیز ...
آیدا که از نگاه خیره ام جواب نگرفت ترسید ..ترسیدن هم داشت ..این همه درد کم نبود ..خانمان برانداز بود ..جان میستاند ..
دستهای آیدا صورتم رو رها کرد وشونه هام رو تکون داد ..
-رضوانه حرف بزن ...
نگاه ماتم ...خسته ام ..تنها جوابم بود ...اشک از گونه هام سرخورد ..آیدا لب گزید وصدای هق هقش اطاق رو گرفت ..
-خدا ازت نگذره فاضل ..خذا ازت نگذره که همچین بلایی به سرش اوردی ..
زیر لب همراهش شدم ..
-خدا ازت نگذره ملعون ..خدا ازت نگذره ..
"سجاد"
بازهم داشتم خواب اشفته میدیدم ..تو این چند شب یک لحظه هم چشم رو هم نذاشته بودم ..کابوس همون بود ..لحظه ها وصحنه ها هم همون
مثل یه مجسمه مسخ وصامت کناری ایستاده بودم وگریه های رضوانه رو میشنیدم که به فاضل التماس میکرد ..
دستهام مشت شد مثل هرشب ولی توانی نبود که به کمک رضوانه ام برم ..
رضوانه زار میزد ومن بازهم راه به جایی نداشتم ..چشمهام رو با سرعت بازکردم ..هوای تاریک اطاقم میگفت که هنوز شب ادامه داره ...
-چی شده سجاد جان ..بازخواب آشفته دیدی ..؟
کف دستم وروی گردن مرطوبم کشیدم ...کاش این کابوس ها تموم میشد ..کاش عمر من تموم میشد ..دیگه تحمل نداشتم زجه های رضوانه روببینم ودست روی دست بذارم ..
-ببخشید بیدارتون کردم ..
مامان با چادر نماز کنارم نشست ..
-خواب نبودم مادر ..داشتم نماز شب میخوندم ...
با دلسردی زمزمه کردم ..
-التماس دعا سادات خانم ...
-محتاجیم به دعا ...بازهم خواب رضوانه رو دیدی ..؟
فقط سری به معنی آره پائین اوردم ..
-حالش خوب نیست مامان ..نمیدونم اون عوضی چه بلایی سرش اورده که ازاین رو به اون رو شده ...امروز که رفتم سرخاک مدام میگفت به خاطر اونه که باباش فوت کرده ..رفتارش عوض شده بود ..گیج بود ..
مامان دستش رو روی دستم گذاشت ..
-حق داره مادر ..پدرش بوده ..هرچقدر هم که با هم مشکل داشتن ولی بازهم پدر از دست داده ...
با درد ناله کردم ..
-من باید چی کار کنم مامان ..؟امروز که رفتم سرخاک از خودم بدم اومد تمام فکرم این بود که بغلش کنم ..که آرومش کنم ..که یه کاری کنم دیگه گریه نکنه ...نمیدونی چی کشیدم تا جلوی خودم رو بگیرم ...
مامان استغفرالهی زیر لب گفت ..
-پناه ببر به خدا پسرم ..خودش همه چیز رو درست میکنه ...
چرخیدم سمت مامان وبا هیجان گفتم ..
-میخوام با رضوانه حرف بزنم ..میخوام ازش بخوام دوباره رو پیشنهادم فکر کنه ...
اخم های مامان تو هم رفت ..
-چی ..؟مگه نگفتی محرم اون پسره شده ..؟
-آیدا میگفت
-آیدا کیه ..؟
-آیدا زن یوسف ..
-اهان اون آیدا ..خب چی میگفت ...؟
-میگفت فاضل فراریه ..هیچ کس هم ازش خبر نداره ...مثل اینکه صیغه رو فسخ کرده ..
-چی ..؟مگه میشه ..؟
-منم نمیدونم مامان ..هیچی نمیدونم ..رضوانه حتی به آیدا هم حرفی نزده ..فقط میگه رضوانه حالش خوب نیست ..به خاطر همین میخوام برم دیدنش ..اگه قبول کنه یه صیغه ی محرمیت بین خودمون بخونیم تا بعد ..
مامان چشم غره ای رفت ..
-فکر میکنی تو این شرایطی که همه اش سه روز از مرگ پدرش گذشته مطرح کردن همچین پیشنهادی درست باشه ..؟میترسم به جای ثواب کباب بشی سجاد جان ..رضوانه شرایط خوبی نداره که منظور تو رو درک کنه ..فعلا دست نگه دار تا بعد ...
با بی صبری گفتم
-نمیتونم دست رو دست بزارم واب شدن رضوانه رو ببینم ...مامان وضعیت رضوانه وخیمه ..امروز حالت ادمهای مجنون رو داشت ..
-پس بدون اینکه بهش حرفی از محرمیت بزنی کمکش کن ...کاری نکن که رضوانه ازت زده بشه ...
صورتم رو نوازش کرد وادامه داد ..
-همه چیز رو بسپر دست خدا ...بگو هرچی صلاحتونه همون بشه ...حالا هم راحت بگیر بخواب ...خدا خودش محافظ بنده هاشه ...
بی حوصله از جواب مامان ..لب زدم ..
-خوابم نمیاد ..میخوام نماز بخونم ...
مامان لبخند ملایمی زد ..
-خوب کاری میکنی مادر ...يا مقلب القلوب و الابصار ، يا مدبر اليل و النّهار ، يا محول الحول و الاحوال ..التماس دعا سجاد جان ..
زیر لب زمزمه کردم ..
-محتاج دعاتم سادات خانم ..
مامان یاعلی گفت وبا پادردش از کنار تخت بلند شد ...پتو رو پس زدم وپاهام رو از تخت آویزون کردم ..صدای زجه های رضوانه تو گوشم زنگ میزد ..
چه بلایی سرت اومده رضوانه که این جوری داره آبت میکنه ؟...کاش حداقل میفهمیدم تا دوای دردت میشدم ..
"رضوانه "
-نگو فاضل ..تروخدا نگو ...
فاضل میخندید ...قه قه میزد وصداش خنجر میشد به روح وقلبم ...دست رو گوشهام گذاشتم وزار زدم
-نخند بسه تمومش کن ...
-دیدی رضوانه ..دیدی چه جوری ازت انتقام گرفتم؟ ..تو مردی رضوانه ...تموم شدی ..حالا دیگه یربه یر شدیم ...دیدارمون به قیامت ..
-نگو بابام مریضه ..قلبش ضعیفه ...نگو بهش ..
بازهم صدای قهقه ..بازهم تیر خلاص به قلب منه ...با همون چشمهای اشکی ..قلب پر از درد... دوباره از خواب پریدم ..بازهم فاضل ..والتماسهام ودراخر سجادی که تو تاریکی وایساده بود وبا کلی درد فقط من رو نگاه میکرد ...
سرم رو تو دستهام گرفتم واز ته دل هق هق گریه کردم ...
تمومش نمیکنی خدا نه ..؟نمیخوای تمومش کنی ..؟مگه این بنده ات چقدر گنجایش داره ؟..چقدر توان؟ ..بس کن خدا ..بازیت رو تموم کن ...منو تموم کن که دیگه تحمل ندارم ...
بابازشدن در اطاقم نور کمرنگ تیرک وسط کوچه سرک کشید تو اطاق ..
-حالت خوبه رضوانه ..؟
صدای هق هقم رو رها کردم ودستهام رو به سمت مامان دراز کردم ...
-نه خوب نیستم مامان ...
مامان بغلم کرد مثل همیشه ...
-تنها شدیم مامان ..فاضل بی شرف تنهامون کرد ...بابام رفت ...
شونه های مامان لرزید ومن زار زدم تو آغوشش ...
-حلالم کن مامان ..حلالم کن ..
-تقصیر تو نبود که رضوانه ...
-چرا مقصر منم ..اگه نذاشته بودم ...
نفس گرفتم ...
آخ مامان قلبم ...میسوزه ...
صدای مامان لرزان شد ...پراز بغض های نشکوفته
-بسه رضوانه از دیروز یه سره داری گریه میکنی ..کور شدی دخترم ..
-نمیتونم مامان ..
-اینقدر خودت رو اذیت نکن ..
-مامان تو از هیچی خبر نداری .بابا من رو نمیبخشه ..
-این چه حرفیه؟ کدوم پدریه که از دست اولادش ناراحت باشه؟ ..هرچی بینتون بوده میبخشه عزیزم ..
چنگ زدم به اغوشش مامان ودوباره هق زدم ..
-بسه تروخدا رضوانه ..تو دار دنیا فقط تو برام موندی ..نمیخوام از دستت بدم ...
نفسم بالا نمیومد ...
-دلم کبابه مامان ..کاش به جای اینکه تسلیم حرف بابا بشم بیشتر سعی میکردم... حداقل اینکه الان زنده بود نه زیر خاک وفاضل هم فراری ...
لباس مامان رو چنگ زدم ..
-مامان بگو چی کار کنم ..چه جوری با این درد بسازم؟...دارم خفه میشم ..اخر سر از این درد یه بلایی سرخودم میارم ..
مامان با دستهای لرزون صورتش رو چنگ زد ..
-نگو رضوانه ...من فقط تو رو دارم تو هم میخوای بری ...؟
های های گریه ی مامان اطاق رو برداشت ...دلم ریش شد از غمش ...حالا که پشت وپناهش رو گرفته بودم حق نداشتم باری روی دوشش اضافه کنم ..
-ببخشید غلط کردم توروخدا گریه نکن ...
دستهاش رو فشردم تو بغلم
-نمیگم ...نمیرم ...تنهات نمیذارم ...
مامان با دستهاش صورتم رو قاب گرفت ...
-رضوانه توروخدا دیگه نگو ..من طاقت دردت رو ندارم مادر ..حداقل بهم بگو چی شده ..چرا یه دفعه ای این جوری شد؟ ..
بابات که خوشحال بود ..داشت وسائل جهیزیه ات رو تند وتند جور میکرد ...چی شد که یه دفعه ای قلبش گرفت ...فاضل چی کار کرده؟ ...چی بینتون گذشته که من خبر ندارم ..؟
لب گزیدم ...
-فاضل روز قبل از مرگ بابا صیغه رو فسخ کرد ...
-چی ..؟
نگاه مامان دودومیزد ..
-فسخ کرد؟!! ...مگه... مگه ..بعد از فوت بابات صیغه رو فسخ نکرده بود ..؟
سرم رو به سینه ی مامان فشردم ...
- ولش کن مامان..این گنداب رو هرچی بیشتر هم بزنی بوی گندش بیشتره ...
ولی مامان طاقت نداشت
-باید بدونم چرا فسخ کرده ...؟
با نفرت گفتم ..
-چون میخواست انتقام بگیره ..چون میخواست کمر من وبابا رو با هم بشکنه ..
-رضوانه درست حرف بزن ..چی بینتون گذشته ...
-الان نه مامان ..الان وقتش نیست ...اگه بگم ..اگه دردم رو بگم دیگه نمیتونی تحمل کنی ..دلت کوچیکه مادر من ...میترسم تو رو هم مثل بابام از دست بدم ...بهم زمان بده ..بزار باهاش کنار بیام خودم بهت میگم ..
دوباره چشمه ی اشک مامان جوشید ..
-چه بلایی سرت اومده رضوانه ..تو چرا این جوری شدی ...چرا اینقدر غریب شدی عزیزم ...؟
لبخند کجی زدم ..
-دیوونه شدم نه ..؟میترسی ازم مامان ..؟
بغض مامان ترکید ..وصدای گریه اش گوشهام رو پرکرد ...
-خدایا چه بلایی سربچه ام اومده ...فاضل تو چی کار کردی با پاره ی تن من؟ ...خدا ازت نگذره ...
دستهاش رو گرفتم وزمزمه کردم ..
-بگو مامان ..هرچقدر که میخوای نفرینش کن ...نترس ..تاثیر این نفرین خیلی وقته دامنمون رو گرفته ..
-رضوانه ..؟رضوانه ی من ..
سرم رو گذاشتم رو زانوش ..انگشتهای مامان تو موهام چرخید ...
-میخوام برم اون سر دنیا ..مثل سجاد ..یه جای دور دور ...
قطره های اشک مامان چکید روی صورتم ..
-جایی هست که همه چی رو فراموش کنم مامان ..؟هان ..؟دلم میخواد یه قرص بخورم ویادم بره کی بودم ..کی شدم ..چی شدم ...
قطره ی اشک بعدی مامان بازهم چکید ...
-اینکاروباخودت نکن رضوانه ..من وتنها نذار دخترم ..
دستش رو که روی موهام میچرخید گرفتم وبو.سه زدم ..
-تنهات نمیذارم مامان خوبم ...حق ندارم که تنهات بذارم ...حق ندارم مامان
اشکام گوله گوله میبارید ..حالت آدمی رو داشتم که دقیقه های آخر عمرش رو میگذرونه ...دستهام رو به بازوش گره زدم وناله کردم ..
-اینکارو نکن فاضل ..تروخدا نکن ...بس نبود اون بلایی که سرم اوردی ..دختریم رو که ازم گرفتی ..حالا به دور روز نکشیده میخوای صیغه رو فسخ کنی ..میدونی میخوای چه بلایی سرمن بیاری ..؟
با نفرت دستهام رو پس زد ..
-دختر اشغالی مثل تو که دروازه ی دلت به روی همه بازه ..بیشتر از این ارزش وقت تلف کردن نداره ..
زار زدم ..
-اخه تو که مشکلت با منه ..چرا میخوای بابام رو له کنی ..؟میدونی اگه بابام بفهمه چی میشه ..؟
با پستی پوزخندی زد ...
-به جهنم ..هرچی بشه دیگه برام مهم نیست ...بابات هم لنگه ی خودت ...
-نگو فاضل ..التماست رو میکنم ..حداقل بزار این عقد سربگیره بعدش هرکاری خواستی انجام بده ...
پوزخندی که رو گوشه ی لبش نشست ...سخت تر از خنجر خوردن بود ...
-مگه دیونه ام ..؟اصلا چرا باید اسم دختر هر.زه ای مثل تو رو تو شناسنامه ام بیارم ..؟
درد جگر سوز رو با تمام قلبم حس میکردم ...با درد نالیدم ..
-من هر.زه ام فاضل ..؟منی که بعد از اومدن اسمت دور سجاد رو خط کشیدم هر.زه ام ..؟منی که به خاطر بابام حاضر شدم زیر بارکثافت کاری هات برم ..؟
نفس گرفتم از ته سینه ...اشکام رو پس زدم وبا صدایی که میلرزید گفتم
-هر.زه تویی که به من رحم نکردی .یادت رفته به زور منو اوردی خونه ات ..؟یادت رفته ..؟من هنوز کمر راست نکردم بعد تو میگی میخوای صیغه رو فسخ کنی ..؟چه جوری میتونی اینقدر رذل باشی ..؟اسمت رومه ..تمام هست ونیستم رو گرفتی حالا رسیدی به بابام ..میخوای بابام رو هم ازم بگیری ...؟
یاد قلب مریض بابا اتیش زد به جونم ... از بس زار زده بودم والتماس کرده بودم ..نفسم هام یاری نمیکرد ..
-فاضل بابام ...بابام اگه بفهمه میمیره ...قلبش ضعیفه ...
سرد وخشک تنها گفت ..
-برام مهم نیست ..
از زور درد وناراحتی تا شدم رو زمین ...پاچه ی شلواری رو کشیدم وزار زدم ..
-فاضل ...
اما فاضل پاش رو کشید ...
-اَه ..بسه دیگه رضوانه ..هرچی بینمون بوده تموم شده ..این گریه هات هم نمیتونه دل من رو به رحم بیاره
با نفرت خم شد رو صورتم ..
-اون روزهایی که میگفتم دوستت دارم وتو راحت پشت میکردی به من ودلم ....باید به فکر الانت میبودی ...اون وقتی که جیک جیک مستونت بود ..
با دستهای مشت شده ی کم توانم کوبیدم به شونه اش ..
-شارلاتان ..عوضی ..
زهر خندی زد
-هرچی بگی لیاقت اون دوست پسر عوضیته ..
اشکام رو با پشت دست پاک کردم ..ولی مگه این درد تمومی داشت ..فاضل اخرین نامری رو درحقم کرده بود ..بعد از اینکه تمام وجود من رو مال خودش کرد ..زندگیم رو گرفت وروحم رو کشت ..
حالا به دوروز نکشیده میخواست صیغه رو فسخ کنه ..واخرین ضربه رو به من وزندگیم بزنه ..
خدایا انصاف نیست ..که این جوری زندگیم رو سیاه کردی ..مگه چه بدی ای کردم که تاوانش شده این جسم درهم شکسته ..این روح داغون ..این زندگی ازهم پاشیده ..
صدای کوبیده شدن در ..باعث شد صدای گریه ام تمام خونه رو بگیره ...فاضل ..فاضل نامرد ...خدا ازت نگذره ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 06-08-2014، 13:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان