امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#30
قسمت 28


"سجاد"
از استرس گوشه ی لبم رو با سرناخن کندم وازجا بلند شدم ...نگاهم به دور تا دور سالن پذیرایی رضوانه میچرخید ..
یاد اولین واخرین باری که به اینجا اومده بودم برام تازه شد ..یاد اون روزی که رضوانه روقسمم دادم تا چادر به سرش کنه ..که هرچی خوشیه برای رضوانه ارزو کردم وتمام سعیم رو کردم تا اززندگیش محو بشم ..
ولی حالا درست پنج روز بعد از فوت پدر رضوانه ..بازهم اینجا بودم ..تو خونه ی دختر رویاهام ..وداشتم تو استرس ونگرانی بلایی که سر رضوانه ام اومده سنکوپ میکردم ..
با صدای باز شدن دراطاق قدم هام ایستاد ..چشمهام روی رضوانه چرخید ..با چادر سفید تو درگاهی در سربه زیر واروم ایستاده بود ..
دلم ضعف رفت ...رضوانه ام آب شده بود ..چه بلایی سرت اومده خانم من ..که دیگه چشمهات فروغ سابق رو نداره ...؟
-سلام ..
با صدای سلام کردنش به خودم اومدم بی اراده به سمتش رفتم ..
-سلام ..حالت بهتره رضوانه ...؟
سرش رو پائین تر اورد وجواب زیر لبش رو به زور شنیدم ...
-خوبم ...بفرمائید ..
چقدر سرد ..چقدر خسته ...اگه نمیدمش ..اگه با چشمهای خودم سرتا به پاش رو نمیدیدم وعطرچادرش رو بو نمیکشیدم ..حاضر بودم قسم بخورم که این صدا صدای رضوانه ی من نیست ..
خودش به سمت اولین مبل رفت ونشست ..به اجبار وبه تندی روی مبل مقابلش نشستم وخم شدم به سمتش ..
-رضوانه ..؟
سر بلند نکرد ...حرفی هم نزد ..فقط سر به زیر خیره بود به گل های قالی ...خدایا چه بلایی سر ناز دانه ام اومده ...؟
-من ..من چند شبه خوابت رو میبینم ...اتفاقی افتاده نه ...؟
بازهم سکوت وبازهم نگاه خیره ومات رضوانه ...
-به مادرت هم گفتم ...گفتم نگرانت بودم که اومدم ..وگرنه ...؟
با کلافگی دستی کشیدم تو موهام ...
-رضوانه جان یه حرفی بزن ...چند شبه زابراهم ...
نگاهم از روی صورتش سرخورد وبه دستهای لرزونش رسید ...نمیتونستم صورتش رو خوب ببینم اما میدونستم که تودلش اشوبه ...
من ورضوانه رابطه ی قلبی نزدیک به هم داشتیم که ناراحتی همدیگه رو به خوبی حس میکردیم ...
-رضوانه ..؟میدونی چند شبه که تو خوابم زار میزنی؟ ...چی شده ...؟چی بینتون گذشته ..؟فاضل چرا صیغه رو فسخ کرده ..بابات ..باباتت ..؟
صدای هق هق آروم رضوانه ولرزیدن شونه هاش دلم رو خون کرد ...چی کشیدی رضوانه ی من ...نیمه ی دست نیافتنی من ...
بی اراده از جا بلند شدم وکنار مبلی که روش نشسته بود زانو زدم ...
-پای فاضل گیره نه ..؟تو خواب همه اش بهش التماس میکردی ...چرا رضوانه ..؟بابات چرا سکته کرد ..؟
رضوانه صورتش رو برگردوند به سمت مخالفم ...دستهام مشت شد از اون همه خواستن ونتونستن ..
-نمیخوای بهم بگی؟ ...میخوای هرشب با دیدن التماسها وگریه هات زجر بکشم ..؟رضوانه دارم دیوونه میشم ..چرا نیمخوای دردت رو بهم بگی ..؟
برگشت به سمتم وبا همون صورت خیس از اشک وبینی سرخ شده بهم نگاه کرد ..وچه نگاهی ...دلم سوخت ...دستم رو به دسته ی مبلش گرفتم ..
-بهم بگو چته ..خدا شاهده هرجوری بتونم کمکت میکنم ...
سرش خم شد روی شونه ولبهاش دوباره لرزید ...
با امیدواری عبثی گفتم ..
-حالا که فاضل نیست وصیغه رو فسخ کرده ..من هستم ..میتونی به من تکیه کنی رضوانه ..
کاسه ی چشمهای رضوانه برای بار هزارم پرو خالی شدوقلب من مچاله تر از قبل ..واخر سر لب زد ..
-نه ...
موندم ..مات وگیج ..زمزمه کنان حرفش رو تکرار کردم ..
-نه ..؟
-برو سجاد ..خوابهای اشفته رو هم بریز دور ...فکر کن نه اون شب گرم تابستونی اصلا وجود داشته ..نه من ...
گیج شده بودم ..معنی حرفهاش رو درک نمیکردم ..من اومده بودم برای دلداری دادن ..برای نزدیکی بیشتر به رضوانه وحالا اون ازم میخواست که برم وپشت سرم رو نگاه نکنم ..؟
-چی میگی ..؟چت شده رضوانه ..؟فراموشت کنم ..؟اره رضوانه ..؟تو اینو میخوای ..؟
فقط سرتکون داد وبا کف دست اشکهای روی گونه اش رو پاک کرد ..
-به خاطر فاضله نه ..؟هرچی که بینتون گذشته تور گیر انداخته ...
-ســجـــاد ..!
صدام ناخواسته بلند شد ...
-پس چیه ..؟چرا حرف نمیزنی ..؟چرا جواب تک تک سوالهام رو نمیدی ..؟بعد از این همه وقت ...این همه مصیبت فاضل از زندگیت رفته ..چرا میگی فراموشت کنم ..؟
بی هوا ازجا بلند شد که من هم همراهش قیام کردم ..دلم ریش شد ..رضوانه ام آب شده بود ...شده بود قد یه جوجه ...
-برو سجاد ..دیگه هم پشت سرت رو نگاه نکن ..فکر کن نه خانی اومده ونه خانی رفته ...
با عصبانیت جوشیدم
-تو میتونی بری ..؟تو میتونی فراموش کنی رضوانه ..؟
کف دستش رو گذاشت رو دهنش ..وخفه گفت ..
-آره میتونم ..باید بتونم ..من وتو هیچ وقت هیچ آینده ای با هم نداشتیم ...
قدم برداشت که دستم بند چادرش شد ..
-رضوانه بس کن ..نمیفهمم چرا داری با این حرفها جیگر من رو میسوزونی ..اصلا درکت نمیکنم ..ولی هرفکری که تو سرته بریز دور ..
اصلا اگه ازدستم ناراحت شدی ببخشید ..قول میدم دیگه ازت سوال نپرسم ..ولی اینکه برم ..اینکه دیگه نبینمت ..اینکه یادت رو از سرم بندازم بی انصافیه ...
برگشت سمتم وسرش رو بالا گرفت ومستقیم با همون چشمهای نیمه اشکی خیره شد تو نگاهم ...
-چرا نمی فهمی ..؟نمیخوام ببینمت ..اصلا نمیخوام اسمی ازت بشنوم ..میخوام همه چی رو فراموش کنم ..تمام این چند ماه رو ..
میخوام یادم بره از وقتی تو رو شناختم چقدر بلا به سرم اومده ...دست از سرم وردار وبه زندگیت برس ...کم تو این مدت به خاطر این عشق احمقانه صدمه دیدی ..کم ازار دیدی ..؟
مات ومبهوت موندم
-رضوانه ..!تو به عشقمون میگی احمقانه ؟...به این دستم نگاه کن ...به این دست شکسته هم میگی احمقانه ..؟
-بسه دیگه سجاد ..من بیشتر از این نمیکشم ...خسته ام ..تنهام ..فقط بذار به حال خودم باشم ...
-رضوانه ..؟
چادر از بین انگشتهام سرخورد ورضوانه زمزمه کنان نالید ...
-دیدار اخرمون بیفته به قیامت ...این جوری حداقل دیگه یادم نمیوفته چی کشیدم وچی کشیدی ...
مثل اسفند رو اتیش به جلز وولز افتاده بودم ...یوسف با کلافگی پرسید ..
-بالاخره میگی چی شده یا نه ..؟
با حرص برگشتم به سمتش
-من باید ازتو بپرسم که چه بلایی سر رضوانه اومده ...
با ناراحتی گفت ..
-چی میگی سجاد ؟..من از کجا بدونم چه بلایی سرش اومده ..؟
دست ازادم رو به سمتش گرفتم ..
-تو نه ..آیدا ..زنت میدونه تو سررضوانه چی میگذره ..ولی یک کلام بروز نمیده ...چرا ...؟چرا همه اتون دارید ازم مخفی میکنید ...من باید بدونم چی شده ...چرا رضوانه داره این جوری پسم میزنه ...؟
-وای سجاد داری کم کم دیونه ام میکنی ..حرف بزنم بدونم دردت چیه ..؟این چه ربطی به من وایدا داره ..؟
روبه روش نشستم رو مبل وبه دست گچ گرفته ام خیره شدم ..اصلا نمیفهمیدم حرفهای سرد وتند رضوانه ...اینکه چرا اینهمه تغیر کرده
-سجاد ..؟حرف می زنی یا نه ..؟
نفسم رو با خستگی فوت کردم ..
-دیروز رفتم خونه ی رضوانه ..
یوسف خم شد به سمتم ...
-چی ..؟رفتی خونه ی رضوانه ..؟
فقط سرتکون دادم که شاکی شد ..
- اخه چرا سرخود هرکاری دلت میخواد میکنی ..؟اون بنده ی خدا عزاداره ..هنوز کفن باباش خشک نشده برای چی رفتی سراغش ...؟
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم وغریدم ..
-یه دقیقه زبون به دهن بگیر تا بگم ...اخه تو که وضع من رو نمیدونی ..میدونی چند شبه یه بند دارم خوابش رو میبینم ..؟به خدا دیگه تحمل نداشتم ..رفتم سراغش ..گفتم باهاش حرف میزنم ..هردومون اروم بشیم ...حداقل این جوری شب به شب نیاد تو خواب من وگریه زار نکنه
فکر میکردم به خاطر فوت باباشه که این جوری شده ...ولی دیدم نه ..رضوانه از این رو به اون رو شده بود ...فاضل صیغه رو فسخ کرده ولی رضوانه بازهم ازم دوری میکنه ...
دیروز اب پاکی رو ریخت رو دستم ..میگه دیگه سراغم نیا ..اسمم نبر ..میگفت فراموشش کنم ..باورت میشه یوسف ..؟
رضوانه ای که میدونم هنوز هم دوستم داره بهم میگفت فراموشش کنم ...
باور کن من تمام درد رضوانه رو تو چشمهاش میدیدم ..قشنگ درک میکردم که هنور همون علاقه ی قلبی بینمونه ..ولی رضوانه زبونش تلخ وتند شده بود ..میگفت برو پی زندگیت ..میگفت ..
بغض گلوم رو گرفت ..اب دهنم رو قورت دادم وادامه دادم ..
میگفت دیدارمون بیفته به قیامت ..
خیره شدم تو صورتش چشمهام بازهم میسوخت ...
-یوسف ..بهم بگو چی شده که رضوانه این جوری داره ازم دوری میکنه ..؟اصلا چرا پدرش یه دفعه ای سکته کرد ..اون که تو این شرایط به خواسته اش رسیده بود ومنتظر عروسی دخترش بود ...یه چیزایی این وسط غلطه که هیچ کس نمیخواد من بدونم ...
با اشفتگی دستی تو موهام کشیدم ..
-فاضل ..اصلا فاضل کجاست ..؟اون که حالا خیلی راحت تر از قبل میتونه هرانتقامی که بخواد از من ورضوانه بگیره ..مخصوصا که حالا رضوانه بی صاحاب شده ولازم نیست به کسی جواب پس بده ...
ولی نیست ...تو تمام مراسم اثری از اثارش نبود ..
یوسف تکیه زد به مبل ونفس عمیقی کشید
-خب اینها چه ربطی بهم داره ...؟
ناخواسته صدام بالا رفت ..
-من نمیدونم ..عقلم قد نمیده ..دارم ازتو میپرسم ..اخه چه جوری میشه تو عرض یک هفته اینقدر اوضاع زندگیشون بهم بریزه ..
رضوانه داغون شده بود یوسف ...حالش سرخاک دست خودش نبود ..
برگشتم به سمت یوسف ونگران زمزمه کردم ..
-نکنه فاضل کاری کرده ..؟
نفس هام تند شد ...اب گلوم خشک ...حتی از فکر بلاهایی که ممکنه بعد از اون روزی که از پیش من رفتن به سر رضوانه اومده بود مو به تنم سیخ میشد ..
یوسف با ریز بینی پرسید ..
-منظورت چیه ..؟
نفس گرفتم ..
میگم شاید ..شاید چون محرمش بوده ..
رگهای روی دستم برجسته شده بود وحس میکردم شقیقه هام نبض میزنه ..
یوسف که وضع وحالم رو دید پرید تو حرفم ..
-فکرت رو خراب نکن سجاد ..تو این شرایط فقط باید به فکر کمک کردن به رضوانه باشی ...
با غیض جوشیدم ..
-چه کمکی ...رضوانه علنا گفت دیگه به سراغش نرم ..پسم زد یوسف ...
با ناامیدی تکرار کردم ..
-پسم زد ..
دلگیر از حرفهای اخر رضوانه ..از اینکه دیگه نمیخواست من رو ببینه ودیدار اخرمون رو هواله کرده بود به قیامت ..نفس گرفتم ..
-با ایدا حرف بزن یوسف ...اون همراز رضوانه بوده ...مطمئنم هرچی تو دلش باشه به اون میگه ...
یوسف هم ناراحت تر از من نفس گرفت
-باشه تو اینقدر حرص نخور ..من با ایدا حرف میزنم ببینم چی میشه ..
-قانعش کن از رضوانه حرف بکشه ..من باید بدونم تو این یه هفته چه بلایی سراین خونواده اومده ..چرا داره این جوری من رو میرنجونه ...
درصورتی که میدونم حسمون بهم مثل سابقه ..میدونم که ته چشمهای رضوانه خواستنه ...میدونم یوسف ....تو این یه هفته یه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم ...
یوسف تنها گفت ..
-باشه اینقدر خودت رو اذیت نکن ..من با ایدا حرف میزنم ببینم چی میشه ..
"رضوانه"
بابا پک محکمی به سیگارش زد ونگاه خشمگینی به من انداخت ...
-رضوانه ..؟فاضل چی میگه؟
دستهام رو از استرس تو هم جمع کردم وبا نگرانی به فاضلی که خونسردتر از همیشه روی مبل راحتی لمیده بود نگاه کردم ..
چی ...چی میگه ..؟
-میگه صیغه رو فسخ کرده ..
تا ترس به سمت فاضل برگشتم ..نامرد بالاخره کارخودش رو کرده بود ...زهر خودش رو ریخته بود ...صدای فریاد بابا چهار ستون تنم رو لرزوند
-آره رضوانه ..؟دوباره چی کار کردی که فاضل رو جزوندی ..حتما رفتی سراغ اون پسره نه ..؟
با بهت فقط نگاه میکردم ..اونقدر بابا به فاضل اطمینان داشت که انگار جای من وفاضل عوض شده بود وبه جای من فاضل عزیز دردونه اشه ...
-من سراغ کسی نرفتم ..
بابا بازهم فریاد کشید ومن بازهم تو خودم جمع شدم ...
-پس چی ..؟
برگشت سمت فاضل وبرخلاف لحن صحبت کردن با من با ملایمت گفت ..
-فاضل پسرم اگه رضوانه کاری کرده
فاضل ازجا بلند شد وسینه به سینه ی بابام وایساد ..از استرس لبهای خشکم بهم دوخته شده بود ..قدم جلو گذاشتم واقعیتش میترسیدم از این همه خونسردی فاضل ...
-بحث اینها نیست شاهد خان ..بحث اینه که دخترت دلم رو زده ..دیگه نمیخوامش ...
-چـــی ..؟
یخ زدم ..سرتا به پا ..دلش رو زدم؟ ..دلش رو؟ ...یا خدا ..این دیگه چه موجودیه ...
بی اراده به سمتش رفتم وبازوش رو گرفتم ...
-فاضل ...؟
فاضل بازوش رو کشید ..
-به من دست نزن دختره ی هر.زه ..
نگاه نگرانم به رنگ کبود شده ی بابا افتاد فقط تونستم زیر لب اسمش رو زمزمه کنم ..
-بابا ...
قدمی به سمتش برداشتم که بابا با کف دست اشاره کرد جلونرم وبا بهت به فاضل گفت
-چی گفتی فاضل ؟..تو ..تو به دختر من میگی هر.زه ..؟
تو عرض چشم بهم زدنی ...به سمت فاضل خیز برداشت واولین مشت رو تو صورت فاضل کوبید ...فاضل از پشت افتاد رو زمین ...
از ترس نمیدونستم باید چی کار کنم ...نگران شریان های بسته شده ی بابا باشم یا نگران خبرهای بعدی که از دهن فاضل بیرون میاد ...
بابا با حرص غرید ...
-ازمادر زاده نشده کسی که به دختر من همچین انگی بچسبونه ...
یقه ی فاضل رو گرفت که فاضل خون روی لبش رو با دست پاک کرد ورزیلانه گفت ..
-پس چی ..؟ دختری که محرم یه نفر باشه ودلش پیش یکی دیگه بیشتر از این نباید از بقیه توقع داشته باشی ... دخترت فاسده جناب سرتیپ شاهد فراهانی ...منم زن فاسد نمیخوام ..
بابا با یه مشت دیگه دهن فاضل رو بست ولی فاضل هم بی کار نشست وسریع از جا بلند شد وجلوی بابا وایساد ...
-دستت رو بکش ..دخترت ارزونی خودت ...حالم ازتو واین دختر آشغالت بهم میخوره ...
صورت بابا کبود تر شد وبه نفس نفس افتاد ..
-گل بگیر دهنت رو عوضی ... من مثل چفت چشمهام به تو اطمینان داشتم ..اون همه رضوانه جلز وولز کرد که نمیخواد زنت بشه ..ولی من رو حساب اعتمادی که بهت داشتم چشمهام رو خرابکاری هات بستم تا از یه دونه دخترم مراقبت کنی ...
بعد اینه مزد تمام اعتمادم به تو ...؟اینکه به دخترم بگی فاسد...؟اینکه یه هفته بعد از نامزدیتون بگی دخترم دلت رو زده ..؟
با کف دست قلبش رو ماساژ داد ونفس گرفت ...
-رضوانه ی من حق داشت که میگفت تو یه اشغالی ..همون بهتر که زودتر به این نتیجه رسیدی ..تا دخترم بیشتر از این پاسوز توی عوضی نشده ...
هرچی که بیشتر فکر میکنم میبینم حداقل اون پسر بسیجیه غیرتش بیشتر از توی نامرده ...
فاضل با سرانگشت زخم گوشه ی لبش رو لمس کرد وزهر خندی زد ...میترسیدم از این زهر خند ..میترسیدم از این همه خونسردی ..که اون چیزی که نباید رو بگه ..
-پس مبارکه ..فقط یه نکته ی کوچیک رو هم به داماد خوش غیرت اینده ات بگو ..تا ببینی درجه ی غیرتش چقدره ...
ازترس پاهام به زمین چسبیده بود ..حتی جرات واکنش نشون دادن رو هم نداشتم ..
-بهش بگو ...؟؟
بی اراده پریدم وسط حرفش ..محال بود بذارم بابا بفهمه چه بلایی سر تک دخترش اومده ..
-بسه فاضل ..بسه ..هرچی خواستی گفتی ..گمشو بیرون ...
فاضل با تفاخر از گوشه ی چشم بهم نگاه کرد ..
-میرم ..کسی منتظر دستور تو نبود ..فقط حرف اخرم رو هم میزنم و ..
ترسیده ودل نگران پریدم وسط حرفش
-گمشو بیرون فاضل ...
اما بابا ...بابای کبود شده ام که تازه دوست واز دشمن تشخیص داده بود گفت ...
-بذار حرفش رو بزنه رضوانه ..ازچی میترسی بابا جان ..دیگه نمیذارم این کفتار زندگیت رو خراب کنه ..
اشک از چشمهام بارید ...بابای خوبم ...بابای مثلا مهربونم ...چقدردیر فهمیدی ...خیلی دیر ...دیر اطمینان کردی به دخترت ..
حالا که همه چیزم رو باختم ...حالا که دیگه هیچی از خودم ندارم ..دیگه چه احتیاجی به پشت وپناهت هست ..؟دیگه چه احتیاجی به شونه هات ...این رضوانه ی فرو ریخته دیگه سرپا نمیشه ..
فاضل قدم جلو گذاشت وتو یه قدمیم وایساد ..
-چیه رضوانه ..؟چرا مثل اسفند رو اتیش به جلز وولز افتادی؟ ...نمیخوای شاهد خان بدونه دیگه دختر نیستی ...نوچ نوچ نوچ ...حیف شد نه ...؟
ل.بهاش تو یه لحظه ثابت شد وغرید ..
-هرچند برای کثافتی مثل تو که فرقی نداره ..وقتی فکرت اینقدر خرابه که با وجود اسم روت وصیغه ای که بینمون خونده شده بازهم تو کوچه با اون پسر بسیجیه قرار میذاری دیگه مهم نیست که جسمت باکره باشه یا نه ..تو ذاتا فاسدی ...
با دست های مشت شده بهش حمله کردم وفریاد زدم ..
-خفه شو ..خفه شو عوضی ...
فاضل با یه حرکت مچ دستهام رو گرفت که نگاهم به بابا افتاد ...بابام کبود شده بود ودستش روی سینه اش نشسته بود ..
از ته هنجره ام فریاد زدم ...
-گمشو بیرون اشغال ...کارخودت رو کردی ...دیگه چی میخوای از جونمون ...
لبخندی روی لبهای فاضل نشست ...
-اخ رضوانه نمیدونی چه حال خوشی دارم ...حالا دیگه باهم یر به یر شدیم ...
بازهم به سمتش خیز برداشتم که فاضل زودتر از من سیلی محکمی توی صورتم کوبید ..
صدای برخوردم با زمین وآخ گفتن بابا همزمان بلند شد وتیره ی پشتم رو لرزوند ...
فاضل دیگه واینستاد تا اخرین پرده ی نمایشش رو ببینه ..انگار ترس توی چهره اش دوئیده بود ...ترس از مرگ بابا ...ترس از شریان های بسته شده ی بابا ...
تو عرض ثانیه ها فاضل رفته بود وبابای همیشه محکمم ...کمرش خم شده بود از درد ..وزانو زده بود رو زمین ...
چرخیدم سمت بابا وبغلش کردم ...دوباره صدای در بلند شد ...نگاه گیجم رو مامان نشست که کیسه خرید های در دستش رو زمین پخش شد ...
نگاهم دوباره نشست رو بابا ...قطره های اشکم روی ته ریش های بابا میشست ...
-بابا ...؟بابا خوبی ...؟
بابا با سرانگشت اشک روی صورتم رو گرفت وزمزمه کرد ...
-ببخش رضوانه ...ببخش که بهت اعتماد نکردم ...ببخش دخترم ...
چشمهاش به ارومی بسته شد وصدای شیون مامان بلند ...بابای خوبم ...برای همیشه ..رفته بود ...
دستهای آیدا پشت دستم رو به آرومی نوازش میکرد ..
-رضوانه جان ..نمیخوای بازهم حرفی بزنی ..؟
آه کشیدم از ته دل وبازهم خیره موندم به گل های قالی ...سه هفته از مرگ بابا میگذشت ومن افسرده تر از قبل فقط نفس میکشیدم ...
با رفتن بابا دونه به دونه ی مشکلاتمون سرک میکشید ..ومن تازه میفهمیدم فاضل چه کلاه گشادی سر من وبابا گذاشته ...
فاضل نامرد به هوای شراکت ..نصف دار وندارمون رو بالا کشید ه بود ..وحالا خودش مثل یه قطره اب فرو رفته بود تو دل زمین ...
حالا منه افسرده مونده بودم ومادری که یک شبیه پیر شد وزندگی ایکه دیگه اسمش زندگی نبود ...
یه قطره اشک ساکت وبی صدا از گوشه ی چشمم چکید وچشمهای ایدا رو هم تر کرد ...
-الهی بگردم ..تروخدا با من حرف بزن رضوانه ..بگو دردت چیه ..؟اینقدر نریز تو خودت ...
سرم رو به عادت همیشه گذاشتم رو زانوش وآیدا مثل همیشه انگشتهای پرمحبتش رو فرو برد تو موهام ...
یه قطره اشک دیگه روی تیغه ی بینیم نشست وتاب خورد ...لبهام که بهم خورد خودم هم از سردی صدام یخ کردم ...
-فاضل بهم تجاوز کرد ..
دستهای آیدا لرزید ووایساد بین موهام ...
-چی ..؟
حالا صداش هم میلرزید ..بدتر از دل من ..بدتر از چونه ی لرزان من ..
-دوروز بعد از مراسم ..سجاد اومد درخونه امون ...نمیدونم ازکجا فهمیده بود ولی عصبانی ودل شکسته اومده بود دیدنم ..بهش گفتم فراموشم کنه ...بهش گفتم ..گفتم ..
دست وپاهام رومثل یه جنین جمع کردم تو سینه ام ..
-گفتم دیگه رضوانه ای تو زندگیش نیست ..پس بره پی زندگی خودش...ولی ..بعد ..بعد فاضل سررسید ..سجاد رو دید وباهاش دست به یخه شد ..واخر سر ..دستم وکشید وباخودش برد ...
روی پیشونیم تر شد ...آیدای مهربونم برای من گریه میکرد ...
اشکام مثل سیل سرازیر شده بود ...حتی هنوز هم از یاداوری اون روز شوم تن وبدنم میلرزید ..
-به خدا که آیدا به سجاد گفتم بره ..گفتم دیگه اسمم رو نیاره ..ولی فاضل که این رو نمیدونست ..فکر میکرد باهاش قرار گذاشتم ..
من وبرد به زیرزمین خونه ی داییم ...هیچ کس خونه نبود ...حتی اگه هم بود صدای فریاد من رو توصدای بلند اهنگ نمیشنیدن ...
بهم تجاوز کرد آیدا ...من وکشت آیدا ..روحم رو همون جا کشت وچال کرد ..
سرم رو چرخوندم به سمت بالا ..حالا به راحتی میتونستم چشمهای گریون آیدا رو ببینم ...قطره های اشکش سر میخورد رو صورتم ..
نفس گرفتم ..اشکهام تند وتند سرمیخورد ولای موهای بناگوشم میرفت ...
-ولی این همه ی دردم نیست ..همه ی غصه ام نیست ...دوروز بعد ..دوباره مجبورم کرد تا باهاش باشم ..میفهمی دردم رو آیدا ...تمام مدت جیغ میزدم والتماسش رو میکردم ..ولی کسی نبود کمکم کنه ..کسی نبود به دادم برسه ...
مگه اصلا صدای بلند اهنگ وقه قه های فاضل میذاشت که کسی هم صدای ناله های من رو بشنوه ...
-میدونی بعدش چی شد ...بعدش ..
سرم رو بالا گرفتم ونالیدم ..
-خدا ...خدا ...
ایدا دستهاش رو دور صورتم گرفت ..
-بسه رضوانه ..نمیخواد بگی ...نمیخواد ...
دستش رو پس زدم ونفس گرفتم ..
-بذار بگم ایدا ...تو نمیدونی که من تنهایی چه زجری کشیدم ..هیچ کس جز من وبابا وفاضل نمیدونه چی شده ..
بزار بگم شاید سبک بشم ...به خدا که دارم قمباد میگیرم آیدا ...هیچ کس نیست که از دردم باهاش حرف بزنم ..هیچ کس نیست ایدا ...
دست سردم رو گرفت ودوباره اشک ریخت ...
-میدونی بعد از همه ی اینها چی کار کرد باهام ..؟میدونی ضربه ی اخرش چی بود ..؟
اینکه بعد از اون همه درد ..وقتی که داشتم له میشدم از اون همه حقارت خودم ...گفت که میخواد صیغه رو فسح کنه ...
گفت که میخواد به همه بگه من رو نمیخواد ..منی رو که دیگه دختر هم نبودم نمیخواد ...
نمیدونی آیدا ..نمیدونی چقدر التماسش رو کردم ..به دست وپاش افتادم آیدا ..ولی اون بی شرف ..اون بی همه چیز ..اخر سر زهر خودش رو ریخت ..
به بابای بیچاره ام گفت ...حتی گفت که من دیگه دختر نیستم ..آیدا من مرگ بابام رو با جفت چشمهام دیدم ...بابای خوبم ..از زور غیرت ..از درد من ..جلوی چشمهام کبود شد وسکته کرد ..ومن هیچ کاری نتونستم براش انجام بدم ..
منه احمق ..منه ذلیل ...هیچ کاری برای زنده بودن بابام نکردم ...بابام رو من کشتم آیدا ...خودم کشتم ..
صدای هق هق آیدا اطاق رو گرفته بود ..ازجا بلند شدم ..حالا که دردم روگفته بودم ..حس بهتری داشتم ..حداقل اینقدر سینه ام سنگین نبود ...
دستهای ایدا رو از صورتش کنار زدم ومیون گریه لبخند زدم ..
-گریه نکن آیدا جان ..درد من از اینها گذشته ..تو تازه عروسی خواهرم ...شیرینی زندگیت رو با تلخی زندگی من زهر نکن ..
آیدا دستهاش رو دور شونه ام پیچید ...
-بمیرم برای دلت رضوانه ..بمیرم که چی کشیدی ..چرا بهم نگفتی ..؟چرا از فاضل شکایت نکردی ..؟
تلخ لب زدم ..
-مگه با شکایت من بابای بیچاره ام زنده میشه؟..بابام رفت ایدا ..تنها کسم شده مامان ..میترسم از فاضل ...که همین یه دونه کسم رو هم ازم بگیره .. ..درضمن فاضل گرگ تر از اونه که بتونم ازش شکایت کنم ...
با سرانگشت اشکای روی گونه ی آیدا رو پاک کردم ..
-گریه نکن ایدا جان ...برای من گریه نکن ...کار من از گریه گذشته عزیز دلم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 07-08-2014، 12:07

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان