09-08-2014، 16:25
قسمت 31
تو خودم جمع شدم که تازه یادم افتاد کت سجاد تنمه ...
نفس گرفتم وبا سرانگشت روی خطوط کت کشیدم ..سجاد من یه زمانی این خطوط رو لمس کرده بود ..
نمیدونم چقدر زیر بارش بی امان باران بهاری موندم ولی همینکه دربازشدو مامان سرک کشید به خودم امدم ..
-رضوانه ..؟چرا زیر بارون وایسادی مادر ..؟
پاهای سرشده ام رو به راه انداختم واز پله ها بالا رفتم ..وبی اختیار خودم رو تو بغل مامان انداختم ..
-رضوانه ..؟چی شده ..چرا داری میلرزی ...؟
-سردمه مامان ...
-ازکی زیر بارون موندی ..؟آیدا که زنگ زد گفت خیلی وقته با سجاد اومدی ..
مامان همون جور که درومیب یست من رو تنگ دراغوش گرفت وبه داخل برد ..
-چی شده رضوانه ..؟این چه وضع وقیافه ایه ..؟پس چادرت کو ..؟
-موند تو ماشین سجاد ...
-با هم بحثتون شد ..؟
-چک خسارت مغازه رو بهش دادم ولی بازهم قبول نکرد ...
-حرف حسابش چیه ..؟
-میگه وقتی تو رو ندارم این چک ومیخوام چیکار ...
صدای متعجب مامان رو از راه دور میشنیدم ..
-واقعا همچین حرفی زد ..؟
فقط سرتکون دادم ..
با کمک مامان کت سجاد رو از تنم دراوردم ..
-وای ببین خیس ابه ..مگه تو عقل نداری دختر ؟..برای چی این همه وقت زیر بارون وایسادی ...
دکمه های مانتوم رو بازکردم وشال خیسم رو دراوردم ...حس میکردم لرز تو جونم نشسته وهمه ی تنم میلرزه ..موهای دم اسبیم به گردنم چسبیده بود ولرزم رو بیشتر میکرد ...
مامان لباسهام رو عوض کرد وبا یه لیوان چایی داغ ویه پتو برگشت ...
-بیا تازه دم کردم ..فکر کنم فردا مریض بشی ...
لیوان رو گرفتم وچسبوندم به کف دستم ..
-مامان ...
مامان همون جور که پتو رو دورم میپیچید زیرلبی زمزمه کرد ..
-هوم ...
-فردا ساعت هفت سجاد ومادرش میان برای خواستگاری ...
دستهای مامان رو شونه ام وایساد ...
-چی ..؟خواستگاری ..؟تو که گفتی ..؟
-هرکاری کردم راضی نشد ...
سر بلند کردم که یه قطره اشک از گوشه ی چشمهام سرخورد ونگاه مامان رو نگران کرد ...
حس میکردم داغ داغم ودارم گر میگیرم ...گرمم بود وسردم بود ...مامان دستهاش رو دور شونه ام حلقه کرد ..
-چی کار کنم مامان ..؟چی کار کنم ..
سرم رو به گونه اش تکیه دادم ونالیدم ..
-سجاد رو چی کار کنم .؟
صدای مامان خفه بود ..
-چی بگم مامان جان خودت عاقلی وبالغ تو که مدت زیادی محرم فاضل نبودی ...اون هم این قضیه رو میدونه ..پس حتما مشکلی نداره که میخوان بیان ...
-مامان ..تو خبر نداری ...من ..من ..
چنگ انداختم به دستش ونالیدم ..
-من دیگه دختر نیستم ..
دستهای مامان محکم شد وقلب من ایستاد ..
-چی ..؟
اشکام حالا از هم سبقت میگرفتن وتمومی نداشتن ..
-میدونی برادرزاده ات چه بلایی به سرم اورد ..؟دختریم رو ازم گرفت ..کاری کرد که تا عمر دارم نتونم با سجاد ازدواج کنم ..اون روزی که بابا سکته کرد فاضل تمام اینها رو بهش گفته بود..
دستم رو محکمتر بندبازوی مامان کردم ..
-هرکاری کردم نشد مامان ..نشد جلوش رو بگیرم ..دهنش رو بازکرد وهرچی لیاقت خودش بود بار من کرد ..
بابا طاقت نیاورد مامان ..این همه نامردی فاضل رو طاقت نیاورد وسکته کرد ...حالا میبینی ..من نمیتونم با سجاد ازدواج کنم ..حق اینو ندارم که بار روی دوش سجاد بشم ...سجاد وداشتنش خیال خامه ...حقش نیست منه دست خورده زنش بشم ..
-رضوانه ی من ...
هق زدم تو اغوش مامان ...
-ازش متنفرم مامان ..ازفاضل بی شرف ..از برادر زاده ات ...از صبح تا شب نفرینش میکنم وآه میکشم ...امیدوارم خدا زودتر درد من رو تو کاسه اش بذاره ...
مامان گونه ام رو نوازش کرد واشک ریخت برای دردم ..
-من رو میبخشی مامان ..؟
مامان بوسه ای روی موهام گذاشت ولب زد ..
-معلومه عزیزم ..تقصیر تو نبود ..پیمونه ی بابات لبریز شده بود .عمرش سراومده بود ..خودت رو اذیت نکن جگرگوشه ی من ..خدا جای حق نشسته ..
ساعت هفت وبیست دقیقه بود ومن هنوز تو اطاقم بست نشسته بودم واز شدت گرما وتب نا نداشتم از جام حرکت کنم ...
صدای زمزمه های افراد نشسته درسالن رو با بدن تب دارم میشنیدم وگر میگرفتم ویخ میکردم ..
سرم رو زانوهام گذاشتم وچشمهام رو بستم وزیر لب زمزمه کردم ..
-چرا اومدی سجاد ..؟چرا رو حرف خودت موندی ورهام نمیکنی ..؟چرا نمیفهمی که تمام این دوری ها به خاطر خودته ..به خاطر اینکه نشنوی... نشکنی ..خرد نشی مرد من ...
ولی سجاد دیشب وامروز درکم نمیکرد ..من رو نمیفهمید ...حرف چشمهام رو نمیخوند ..یا میخوند وخودش رو به ندیدن میزد ...
اشک از کنار تیغه ام سرخورد وپائین اومد ..که یه تقه به درخورد ..
-رضوانه؟؟ اومدم باهات حرف بزنم .
سربلند کردم وبا چشمهای سرخ ونیمه باز خیره شدم به در...
سجاد بود ...بالاخره اومده بود ...اومده بود با وجود تمام حرفهاوتلخی هام ...لب گزیدم از خواستن ونداشتنش ...از این همه اصرار وتمناش وانکار خودم ..
-رضوانه ..؟
آه کشیدم وبه سستی از جا بلند شدم ..چادر سفید گلدارجانمازم رو برداشتم ودر رو به روش بازکردم ..
-سلام ..
فقط سرتکون دادم ..با اینکه تب بر خورده بودم ولی از این همه استرس ودلواپسی مدام داغ میشدم
-میتونم بیام تو ..؟
دررورها کردم وبی حرف گوشه ی تخت نشستم ...سجاد در وپشت سرش بست ...
-حالت خوبه ..؟مامانت میگفت دیشب رو زیر بارون موندی وتب کردی ..؟
-نگفتم نیا ..؟
وایساد رو به روم
-خداروشکر مثل اینکه زیاد هم بد نیستی ..درضمن منم بهت گفتم که سنگم از آسمون بباره میام ..
-چرا ..؟
-هنوز نفهمیدی چرا ..؟چون میخوامت ..
بی اراده سربلند کردم ..عصب های بناگوشم بازهم تیر کشید ..سجاد خیره شد تو چشمهای سرخ وداغم وزمزمه کرد ..
-ومیدونم که تو هم منو میخوای ..
یه قطره اشک دیگه سرخورد ومشت دلم رو بازکرد ..زانو زد جلوی پاهام وزمزمه کرد ..
-دیگه قبول ندارم که من وتو قسمت هم نیستیم ..اگه خدا تو اون شب گرم تابستونی من وتو رو مقابل هم گذاشت وما رو تا اینجا کشوند بدون بیشتر از هرکس دیگه ای از تقدیر وقسمت من وتو با خبره ...
دستهای داغم رو نیمه جون مشت کردم از تن تب دارم ...که نمیدونستم به خاطر گرمای حرفهای سجاد ..یا قلب عاشق خودم ...
کاش میدونست با این حرفها ... با این نزدیکی ها ..چه جوری داره دل این آدم سینه سوخته رو هوایی میکنه ..
بغضم رو قورت دادم وزمزمه کردم ...
-من نمیتونم سجاد ...حتی اگه تا چند وقت پیش هم میشد باهات ازدواج کنم ولی دیگه نمیتونم ...
-چرا نمیتونی ...چیزایی که بین تو وفاضل گذشته برام مهم نیست ..من به قلبم نگاه میکنم ...
نگاهش روی دستهام چرخید ...
-رضوانه دیگه بدون تو نمیتونم سرکنم ..شاید درست نباشه گفتنش ..ولی من حتی نمیتونم تا سالگرد فوت پدرت تحمل کنم ..
خسته از این همه پافشاری اشکام می ریخت و....چشمهام میسوخت از اون همه تب وخواهش وتمنا ...کاش مفر نجاتی بودبرای این دل نصفه نیمه ..
-بسه سجاد ...نمیتونم ...بفهم ...
با غیض از جاش بلند شد وغرید ...
-نمیفهمم ..نمیخوام که بفهمم ..رضوانه تو تمام زندگی من شدی ..چرا میخوای فرصتها رو ازمون بگیری ..؟
با کف دست چشمهام رو گرفتم ..بدنم لخت وسنگین بود ...
-تو از هیچی خبر نداری ...اینقدر اصرار نکن ...
-خب بهم بگو تا خبر دار بشم ...تا بدونم دردت چیه ..؟
دستهام رو برداشتم وبا سردرد نالیدم ..
-نمیشه ...خدایا ...سجاد درکم کن ...
نشست کنارم رو تخت ..
-تو درکم میکنی ..؟تو میفهمی که من الان چه حالی دارم ..که چقدر دوست داشتم محرمت باشم تا نذارم دیگه گریه کنی ...
رضوانه انصاف نیست ..به خدا با اینکارات حق الناس به گردنته ...حق من ..حق دل من بیچاره که هرروز که میگذره بیشتر از قبل داره آزار میبینه ..
انصاف نیست با این پنهون کاریهات من واین جوری بجزونی ...
اونقدر مستاصل وپریشون بودم که بی اختیار صورتم رو تو دستهام پنهون کردم وزار زدم به حال خودم واین دل بیچاره ...
تب ولرز مریضی وحرفهای سجاد دست به یکی کرده بودن برای نابودی من ...
-رضوانه ..به خدا که تنهام ...تو نمیدونی من چی میکشم ...بیا دوباره از نو سر پا شیم ...خواسته ی زیادی ازت ندارم ..فقط کنارم باش ...بذار خیالم راحت باشه که مال منی ...به خدا که این تمام آرزوی منه ...
اشکام گوله گوله میبارید ..سجاد چه میفهمید از درد دل من ..هیچ کس خبر نداشت جز خدا ...
-برو سجاد ..اگه واقعا دوستم داری فراموشم کن ...
-نمیتونم رضوانه ..نمیتونم ..ازم نخواه درحق هردومون ظلم کنم ..من چه جوری فراموشت کنم وقتی شبها همیشه تو خوابمی ..تو رویامی ..رضوانه من وتو داریم گناه میکنیم ...کاش اونقدر برات ارزش داشتم که واقعیت رو بهم بگی ...
با آشفتگی نالیدم ..
-بهت بگم که چی بشه ..؟که چی کار کنی ..؟سجاد به خدا که به خاطر خودته ..
-به خاطر من ..؟پس چرا اجازه نمیدی خودم تصمیم بگیرم ..این زندگی منه ..اگه قرارباشه به جهنمم برم باید بهم بگی ..؟
خم شد به سمتم وادامه داد ..
-رضوانه حرف بزن ...
سرچرخوندم به طرف دیگه ...من هیچ وقت روی گفتنش رو نداشتم ...روی اینکه تو چشمهاش خیره بشم ومردن عشقش رو ببینم ..ترجیح میدادم تو اوج باشم وازش دل بکنم ..
-میخوای من بگم ..؟
هاج وواج چرخیدم به سمتش ..که با دیدن چشمهای سرخش قلبم لرزید ..چیزی تو چشمهاش بود که تیره ی پشتم رو میلرزوند ..
اینکه نکنه سجاد خبردار شده از این درد ..نکنه تو دلش به جای محبت ترحم نشسته ...
لبهاش به ارومی بهم خورد ...صداش اونقدر اروم ودل شکسته بود ..که انگار با هر حرف خنجر میکشید به قلب وروح تنهام ...
-تو راجع به من چی فکر کردی ..؟فکر میکنی ..جسمت اونقدر برام مهم هست که این همه عشق وعلاقه ی بینمون روفراموش کنم ..؟فکر میکنی اونقدر احمقم که ...
مات ومبهوت لب زدم ..
-تو ..تو ...
با دلخوری خیره شد تو نگاهم ...تب ولرزم رفته بود ...الان فقط سکوت محض تو وجودم نشسته بود ..
-رضوانه ..؟حتی اگه دیروز تو خونه ی یوسف هم حرفهاتون رو نمیشنیدم ..بازهم حدس زده بودم ..توقع دیگه ای از اون نامرد نمیشد داشت ..
-پس پس چرا ..؟
-خواستم خودت به حرف بیایی ...خواستم بهم ثابت کنی که تنها محرم دلتم ..رضوانه ..تو انگار فراموش کردی که جنس رابطه ی من وتو فرق داره ...هرچند که این همه خودم رو کشتم وبازهم حرفی نزدی ...
خودم رو با بیچارگی بغل کردم وبازهم اشک ریختم ...
-میترسیدم که بعد از شنیدنش اذیت بشی ..که وقتی این عشق از تب وتاب افتاد تازه یادت بیاد چه اتفاقی برام افتاده وتحمل نکنی ...که زندگیمون برات اجباری بشه ..که دلت نیاد زنی رو لمس کنی
ازجا بلند شد وبا حرص گفت ..
-واقعا تمام این مدت طرز فکرت راجع به من این بود ..؟یعنی من همچین کسی هستم وخودم خبر ندارم ..؟رضوانه من پای همه چیز تو وایسادم ..
سرم رو تکون دادم ..
-نمیتونم همچین ظلمی رو درحقت کنم .تو باید با کسی که مثل من یه گذشته بد وتلخ نداشته باشه ازدواج کنی ..کسی که شایسته ات باشه وبعد ها به خاطر گذشته اش اذیت نشی ..
-چه جوری میتونی تا این حد مطمئن باشی؟ ..ازکجا معلوم اون کسی که به قول تو شایسته ی منه تو قلبم هم جایی داشته باشه ..؟
ترجیح میدم تو این شرایط با قلبم جلو برم نه با عقلم ...درضمن فکر نکن خیلی روشنفکر یا متجددم ...نه اتفاقا تمام شب رو بیدار موندم وفکر کردم وآخرسر به این نتیجه رسیدم که از درد این عذاب به خودت پناه بیارم ...
تا کنارم باشی حداقل تحملش اسونتره ..این جوری به هیچ کدوممون ظلم نمیشه ..
چشمهام رو با پشت دست پاک کردم
-داری بهم ترحم میکنی ..؟
-بسه رضوانه ..اینقدر من رو ازخودم زده نکن ..مگه چی از من دیدی که همچین طرز فکری راجع به من داری ؟
با تردید لب زدم ..
-اگه ..اگه ..چند سال دیگه به خاطر همین مسئله
-من وقت وانرژیم رو برای اتفاقی که قرار نیست درچند سال اینده بیفته هدر نمیدارم ...رضوانه این قدر سنگ سرراهمون ننداز ..چشمهات بهم میگه که تو دلت چه خبره ..
رو به روم وایساد وبه ارومی ادامه داد ...
-رضوانه فکر فرداها رو فردا باید کرد ..امروز رو حروم فردایی که ممکنه هیچ وقت نباشه نکن .. ..
نگاهش توی اطاق چرخید ورسید به کت بهاره اش که از دستگیره ی کمدم اویزون بود ...
دیشب که دوباره چادرت پیشم موند انگار زمان برام به عقب برگشت ..همون حس وحال اوایل برام تازه شد ..همون رویاها ..میدونم که تو هم دیروز خواب نداشتی ..تمومش کن رضوانه ..دست از نه گفتن بردار ...
لبخند محوی روی لبم نشست ..رویای بودن با سجاد بی نظیر بود وسستم میکرد ..سست تو اراده واندیشه ...
سجاد راست میگفت ..من هم دیشب نتونسته بودم لحظه ای پلک روی هم بذارم ..از هجوم سیل اسای خاطرات ورویاها
-این لبخند رو به معنی جواب مثبت به درخواست ازدواجم بدونم ..
پلک زدم ولبخندم وسعت گرفت ..شاید حق با سجاد بود ..من نمیتونستم به خاطر ترس از فرداها ...زندگی زیبایی رو که ممکن بود درکنار سجاد تجربه کنم بهم بزنم ...
-رضوانه ..؟میخوای حسرت بله گفتنت رو به دلم بذاری ...؟
بازهم حرفی نزدم وتنها نگاش کردم که چشمهای سجاد حرف نگاهم رو بهتر از هرکسی می فهمید ...
-نمیخوای بگی ..نه ..؟
نفس خسته ای کشید
-باشه بازهم منتظرت میمونم ..
به خودم اومدم وعزمم رو جزم کردم ...با خودم که رودربایستی نداشتم ..من دیگه از پس این دل بی قرار بی نمیومدم ..
-نه دیگه لازم نیست صبرکنی..جواب من همونیه که میخوای ..
خم شد به سمتم وگوشه ی چادرم رو لمس کرد ..که ناخواسته گفتم ..
-میدونم برات کمم ..میدونم که میتونی بهتر از من رو داشته باشی ..ولی من تمام سعیم رو کردم ..
نگاه مهربون سجاد ..آبی شد ..شاید هم سبز .رنگین کمان رنگ شد نگاه مردم ..
حالا که هردو بله داده بودیم ..نگاه هامون درد ودل میکرد با هم ..
چقدر دل تنگ رنگ نگاهش شده بودم ..کاش سال های بعدی ..وقتی عشقمون ملایم شدوجاش رو به عادت داد ..به یاد میاورد که من چقدر زجر کشیدم برای بریدن این حلقه ی وصل... کاش فراموش نکنه این رنگ سبز وآبی در نگاهش رو ...
-سجاد ..؟
-جان دل سجاد ..؟
شیرین تر از شهد وعسل بود این جان شیرین ..
-مادرت ..؟
-لازم نیست کسی چیزی بدونه ..این یه راز بین من وتو ..
-ولی این جوری ..؟
-رضوانه فقط سکوت کن ..همین .
-اگه یه روزی مادرت فهمید ..اگه ازم دل چرکین شد ونگاهش عوض شد چی ..؟باید بهش بگیم سجاد ..این حق مادرته ..
-نه ...این یکی از رازهای زندگیمونه که تا ابد تو سینه امون میمونه ...
-خجالت میکشی بهش بگی ..؟یا فکر میکنی شخصیتم پیش مادرت خراب میشه ..؟
-هیچ کدوم ..ولی لزومی هم برای گفتنش نمیبینم ..
خاموش شدم ودیگه حرفی نزدم ..ولی این سکوت تنها یه عقب نشینی موقت بود ..من باید به مادر سجاد حقیقت رو میگفتم ..
نفس گرفتم
-بریم رضوانه ..اونایی که بیرون نشستن خیلی وقته منتظرمون هستن ..
ازجا بلند شدم ودوشادوشش ایستادم ..نگاه رنگین کمان سجاد تو چشمهام قفل شد ...
-ممنون که هستی ..که پیشمی ..که قبول کردی خانم خونه ام بشی ..
چشمهام حالا دیگه از تب عشق میسوخت وبدنم گر میگرفت از این همه علاقه ...
تمام لحظاتی که کنار مامان وسادات خانم نشستم ولبخند سجاد رو لمس کردم ..فکرم مشغول بود ..مشغول اینکه مبادا باد به گوش سادات خانم برسونه ومن دیگه رویی برای نگاه کردم تو چشمهاش نداشته باشم ..
آیدا ویوسف که با تلفن سجاد سررسیدن ..فکرهای تلخ رو کنار زدم وبا سستی به اغوش گرم آیدا پناه بردم ..با اینکه هنوز بدنم داغ بود وچشمهام خسته ولی معجزه ی عشق دوباره سرپام کرده بود ...
امشب انگار ...شب آروزها بود ..لیله الرغائب ..خدا دونه به دونه غم هام رو گرفته وبا شادی پرمیکرد ..راستش بودن سجاد مثل آب روی آتیش دلم ..دردها رو شست وبرد ...
مادر سجاد صیغه ی محرمتی برامون خوند وسجاد رینگ ساده رو به دستم کرد وانگشتش رو روی حلقه کشید ...
-میدونم که ساده است ..که درمقابل حلقه ی قبلیت ...
دست گذاشتم رو دستش وغرق درنگاهش زمزمه کردم ..
-حلقه ی پرنگین خوشبختم نمیکنه هلهله ودست وجیغ بقیه هم عاقبت بخیرم نمیکنه ..تو قول بده به جای حلقه ی سنگین ومجلس انچنانی مردونه رو قولت بمونی وخوشبختم کنی ..فقط همین ..
نگاه سجاد خیس شد وچشمهای من بارید ..نور فلاش دوربین باعث شد هردو چشم ازهم بگیریم ..آیدا با شیطنت صفحه ی دوربینش رو به سمتمون چرخوند .
-شکار لحظه ها به همین میگن... ببین عجب عکسی شد رضوانه ..
لبخند نشست رو لبم واقعا که عکس قشنگی شده بود ..دستهای حلقه شده امون ..با همون حلقه ی وصل وچشمهای براق ونگاه خیس .بهترین عکس اون شب شد
کت بهاره ی سجاد رو دوباره بوئیدم ..بوی یار میداد ودلدادگی .هنوز چند ساعت هم از دیدنش نگذشته بود که دلم دوباره هواش رو کرده بود ..شده بودم مثل پرنده ی پربسته ..
به ارومی از خودم جداش کردم وتوی ساکت گذاشتم ..چادر حریرم رو به سرکشیدم وتو ائینه به خودم نگاه کردم ..
دختر چشم شیشه ای گذشته به چه دختر سر زنده ای تبدیل شده بود با این نگاه پراز حس که برق خواستن ازش تراوش میکرد ..
چشمهام روی ساکت دستی کوچیک وایساد ودوباره دلم کز کرد کنج قفس سینه ام ..
میترسیدم از عاقبت کارم ..ازنتیجه این راستگویی که نمیدونستم چه ارمغانی برام داره ..ولی دلم رضا نبود به مادر سجاد واقعیت رو نگم ..مادری که سادات بود واز تبار ائمه ی اطهار ...
میدونستم که دل دریایی داره که همیشه پشت وپناه سجاد بوده وهیچ وقت پشتش رو خالی نکرده ولی نمیدونستم با دونستن خبر دختر نبودنم چه برخوردی نشون میده ...
ساک رو برداشتم وبا قدم های نچندان محکم از اطاق بیرون اومدم ..
مامان از درگاهی در اشپزخونه سرک کشید ..
-کجا میری رضوانه ..
-یه سر میرم خونه ی سادات خانم ومیام ..
-اون ساک چیه دستت ..؟
-کت سجاده که دستم مونده بود ..دیروز یادش رفت با خودش ببره ..
-باشه برو به سلامت .دست خالی نری ها ..
-نه حواسم هست ..
***
سادات خانم سینی چایی و روی تخت کنار بید مجنون گذاشت و تپش های قلب من سر به فلک
دستهای سر شده ام رو تو هم گره زدم که با صدای سادات خانم سر بلند کردم ..
-چائیت سرد نشه رضوانه جان ...خیلی خوب کردی که اومدی ..ولی راضی به زحمتت نبودم این همه راه رو به خاطر کت سجاد بیایی ..صبر میکردی به خودش میدادی ...
لیوان رو تو دستهای یخ زده ام گرفتم
-راستش سادات خانم ..اوردن کت بهانه بود میخواستم ..؟
نفس گرفتم ..
-میخواستم ..؟
صدای ملایم سادات خانم باعث شد اب گلوم رو به زور قورت بدم ..
-آروم عزیز دلم ...چرا اینقدر نگرانی ؟چائیت رو بخور بعدش من گوشم باهاته ..
لیوان چایی رو بالا اوردم ..وجرعه ای نوشیدم ...کمی که انرژی گرفتم لیوان وروی سینی گذاشتم ..
-سادات خانم ..؟یادتونه راجع به پسردائیم بهتون گفتم ...؟یادتونه گفتم چقدر آدم بدیه ..؟
سادات خانم اهی کشید وسری تکون داد
-یادمه رضوانه جان یادمه ...مگه میشه اون روزهایی که سجاد من خون دل میخورد رو فراموش کنم ..؟
-میدونید ..من مجبور به اینکار شدم ..قلب بابام مریض بود وحاضر نبود قبل از سروسامون دادن به زندگی من زیر تیغ جراحی بره ..قبول کردم زندگی رو به اتیش بکشم ولی بابام زنده بمونه ..
سربلند کردم ونالیدم ..
-شما درکم میکنید نه ..؟من چاره ی دیگه ای نداشتم ..درسته که بابام لجبازی کرد وروحساب اعتمادش به فاضل سجاد رو رد کرد ولی هرچی که بود بابام بود ..
-میدونم رضوانه جان ..خدا بهت صبر بده
قطره اشک کنار چشمم رو پاک کردم وادامه دادم ..
-نامزدپسردائیم که شدم ..محرمش که شدم ..
اشک از چشمهام ریخت ..هنوز هم یاد اوری اون خاطرات برام سخت تر از مردن بود ...
-سادات خانم من نتونستم جلوش وایسم .. هرچند که از اول قصد ونیتش همین بود ..خراب کردن زندگی من وبابام ..به خواسته ی دلش که رسید ..
هق هق کردم وادامه دادم ...
-دو روز بعد وقتی که من هنوز کمر راست نکرده بودم گفت که میخواد صیغه رو فسخ کنه ..میدونید من چه حالی شدم ..؟همه چیزم رو باخته بودم وحالا دستم خالی بود ...
به بابام گفت سادات خانم ...بابای بیچاره ام رو دق مرگ کرد ..جلوی چشمهای من نفس بابام رو برید وبعدم فراری شد ..بابام سکته کرد ومن هیچ کاری براش نکردم ..
دستهای سادات خانم رو تو دستم گرفتم وهمون جور اشک ریزان گفتم ..
-تو این دو سه ماه خدا گواه خودم رو کشتم تا از سجاد فاصله بگیرم ..تا ازم دل بکنه وبره سراغ زندگیش ..مدام باهاش تندی کردم ..تلخی کردم ..ولی دیگه نتونستم ...دلم نذاشت... وقتی حرفهاش رو میشنیدم .وقتی میدیدم دردمون یکیه ازخودم بدم میومد ..
به همون خدایی که میپرسید میخواستم تا عمر دارم قید ازدواج رو بزنم واین راز وتو سینه ام نگه دارم ..ولی نشد سجاد فهمید ...حالا دیگه واقعا نمیتونم بهش جواب رد بدم ..
سادات خانم با چشمهای اشکی تنها گفت ..
-سجاد همه چی رو میدونه ..؟
لب گزیدم وبا گریه گفتم ..
-میدونه ..
-میدونه وبازهم ازت خواستگاری کرد ..؟
سرخم کردم ..
-خواستگاری کرد ..
تو خودم جمع شدم که تازه یادم افتاد کت سجاد تنمه ...
نفس گرفتم وبا سرانگشت روی خطوط کت کشیدم ..سجاد من یه زمانی این خطوط رو لمس کرده بود ..
نمیدونم چقدر زیر بارش بی امان باران بهاری موندم ولی همینکه دربازشدو مامان سرک کشید به خودم امدم ..
-رضوانه ..؟چرا زیر بارون وایسادی مادر ..؟
پاهای سرشده ام رو به راه انداختم واز پله ها بالا رفتم ..وبی اختیار خودم رو تو بغل مامان انداختم ..
-رضوانه ..؟چی شده ..چرا داری میلرزی ...؟
-سردمه مامان ...
-ازکی زیر بارون موندی ..؟آیدا که زنگ زد گفت خیلی وقته با سجاد اومدی ..
مامان همون جور که درومیب یست من رو تنگ دراغوش گرفت وبه داخل برد ..
-چی شده رضوانه ..؟این چه وضع وقیافه ایه ..؟پس چادرت کو ..؟
-موند تو ماشین سجاد ...
-با هم بحثتون شد ..؟
-چک خسارت مغازه رو بهش دادم ولی بازهم قبول نکرد ...
-حرف حسابش چیه ..؟
-میگه وقتی تو رو ندارم این چک ومیخوام چیکار ...
صدای متعجب مامان رو از راه دور میشنیدم ..
-واقعا همچین حرفی زد ..؟
فقط سرتکون دادم ..
با کمک مامان کت سجاد رو از تنم دراوردم ..
-وای ببین خیس ابه ..مگه تو عقل نداری دختر ؟..برای چی این همه وقت زیر بارون وایسادی ...
دکمه های مانتوم رو بازکردم وشال خیسم رو دراوردم ...حس میکردم لرز تو جونم نشسته وهمه ی تنم میلرزه ..موهای دم اسبیم به گردنم چسبیده بود ولرزم رو بیشتر میکرد ...
مامان لباسهام رو عوض کرد وبا یه لیوان چایی داغ ویه پتو برگشت ...
-بیا تازه دم کردم ..فکر کنم فردا مریض بشی ...
لیوان رو گرفتم وچسبوندم به کف دستم ..
-مامان ...
مامان همون جور که پتو رو دورم میپیچید زیرلبی زمزمه کرد ..
-هوم ...
-فردا ساعت هفت سجاد ومادرش میان برای خواستگاری ...
دستهای مامان رو شونه ام وایساد ...
-چی ..؟خواستگاری ..؟تو که گفتی ..؟
-هرکاری کردم راضی نشد ...
سر بلند کردم که یه قطره اشک از گوشه ی چشمهام سرخورد ونگاه مامان رو نگران کرد ...
حس میکردم داغ داغم ودارم گر میگیرم ...گرمم بود وسردم بود ...مامان دستهاش رو دور شونه ام حلقه کرد ..
-چی کار کنم مامان ..؟چی کار کنم ..
سرم رو به گونه اش تکیه دادم ونالیدم ..
-سجاد رو چی کار کنم .؟
صدای مامان خفه بود ..
-چی بگم مامان جان خودت عاقلی وبالغ تو که مدت زیادی محرم فاضل نبودی ...اون هم این قضیه رو میدونه ..پس حتما مشکلی نداره که میخوان بیان ...
-مامان ..تو خبر نداری ...من ..من ..
چنگ انداختم به دستش ونالیدم ..
-من دیگه دختر نیستم ..
دستهای مامان محکم شد وقلب من ایستاد ..
-چی ..؟
اشکام حالا از هم سبقت میگرفتن وتمومی نداشتن ..
-میدونی برادرزاده ات چه بلایی به سرم اورد ..؟دختریم رو ازم گرفت ..کاری کرد که تا عمر دارم نتونم با سجاد ازدواج کنم ..اون روزی که بابا سکته کرد فاضل تمام اینها رو بهش گفته بود..
دستم رو محکمتر بندبازوی مامان کردم ..
-هرکاری کردم نشد مامان ..نشد جلوش رو بگیرم ..دهنش رو بازکرد وهرچی لیاقت خودش بود بار من کرد ..
بابا طاقت نیاورد مامان ..این همه نامردی فاضل رو طاقت نیاورد وسکته کرد ...حالا میبینی ..من نمیتونم با سجاد ازدواج کنم ..حق اینو ندارم که بار روی دوش سجاد بشم ...سجاد وداشتنش خیال خامه ...حقش نیست منه دست خورده زنش بشم ..
-رضوانه ی من ...
هق زدم تو اغوش مامان ...
-ازش متنفرم مامان ..ازفاضل بی شرف ..از برادر زاده ات ...از صبح تا شب نفرینش میکنم وآه میکشم ...امیدوارم خدا زودتر درد من رو تو کاسه اش بذاره ...
مامان گونه ام رو نوازش کرد واشک ریخت برای دردم ..
-من رو میبخشی مامان ..؟
مامان بوسه ای روی موهام گذاشت ولب زد ..
-معلومه عزیزم ..تقصیر تو نبود ..پیمونه ی بابات لبریز شده بود .عمرش سراومده بود ..خودت رو اذیت نکن جگرگوشه ی من ..خدا جای حق نشسته ..
ساعت هفت وبیست دقیقه بود ومن هنوز تو اطاقم بست نشسته بودم واز شدت گرما وتب نا نداشتم از جام حرکت کنم ...
صدای زمزمه های افراد نشسته درسالن رو با بدن تب دارم میشنیدم وگر میگرفتم ویخ میکردم ..
سرم رو زانوهام گذاشتم وچشمهام رو بستم وزیر لب زمزمه کردم ..
-چرا اومدی سجاد ..؟چرا رو حرف خودت موندی ورهام نمیکنی ..؟چرا نمیفهمی که تمام این دوری ها به خاطر خودته ..به خاطر اینکه نشنوی... نشکنی ..خرد نشی مرد من ...
ولی سجاد دیشب وامروز درکم نمیکرد ..من رو نمیفهمید ...حرف چشمهام رو نمیخوند ..یا میخوند وخودش رو به ندیدن میزد ...
اشک از کنار تیغه ام سرخورد وپائین اومد ..که یه تقه به درخورد ..
-رضوانه؟؟ اومدم باهات حرف بزنم .
سربلند کردم وبا چشمهای سرخ ونیمه باز خیره شدم به در...
سجاد بود ...بالاخره اومده بود ...اومده بود با وجود تمام حرفهاوتلخی هام ...لب گزیدم از خواستن ونداشتنش ...از این همه اصرار وتمناش وانکار خودم ..
-رضوانه ..؟
آه کشیدم وبه سستی از جا بلند شدم ..چادر سفید گلدارجانمازم رو برداشتم ودر رو به روش بازکردم ..
-سلام ..
فقط سرتکون دادم ..با اینکه تب بر خورده بودم ولی از این همه استرس ودلواپسی مدام داغ میشدم
-میتونم بیام تو ..؟
دررورها کردم وبی حرف گوشه ی تخت نشستم ...سجاد در وپشت سرش بست ...
-حالت خوبه ..؟مامانت میگفت دیشب رو زیر بارون موندی وتب کردی ..؟
-نگفتم نیا ..؟
وایساد رو به روم
-خداروشکر مثل اینکه زیاد هم بد نیستی ..درضمن منم بهت گفتم که سنگم از آسمون بباره میام ..
-چرا ..؟
-هنوز نفهمیدی چرا ..؟چون میخوامت ..
بی اراده سربلند کردم ..عصب های بناگوشم بازهم تیر کشید ..سجاد خیره شد تو چشمهای سرخ وداغم وزمزمه کرد ..
-ومیدونم که تو هم منو میخوای ..
یه قطره اشک دیگه سرخورد ومشت دلم رو بازکرد ..زانو زد جلوی پاهام وزمزمه کرد ..
-دیگه قبول ندارم که من وتو قسمت هم نیستیم ..اگه خدا تو اون شب گرم تابستونی من وتو رو مقابل هم گذاشت وما رو تا اینجا کشوند بدون بیشتر از هرکس دیگه ای از تقدیر وقسمت من وتو با خبره ...
دستهای داغم رو نیمه جون مشت کردم از تن تب دارم ...که نمیدونستم به خاطر گرمای حرفهای سجاد ..یا قلب عاشق خودم ...
کاش میدونست با این حرفها ... با این نزدیکی ها ..چه جوری داره دل این آدم سینه سوخته رو هوایی میکنه ..
بغضم رو قورت دادم وزمزمه کردم ...
-من نمیتونم سجاد ...حتی اگه تا چند وقت پیش هم میشد باهات ازدواج کنم ولی دیگه نمیتونم ...
-چرا نمیتونی ...چیزایی که بین تو وفاضل گذشته برام مهم نیست ..من به قلبم نگاه میکنم ...
نگاهش روی دستهام چرخید ...
-رضوانه دیگه بدون تو نمیتونم سرکنم ..شاید درست نباشه گفتنش ..ولی من حتی نمیتونم تا سالگرد فوت پدرت تحمل کنم ..
خسته از این همه پافشاری اشکام می ریخت و....چشمهام میسوخت از اون همه تب وخواهش وتمنا ...کاش مفر نجاتی بودبرای این دل نصفه نیمه ..
-بسه سجاد ...نمیتونم ...بفهم ...
با غیض از جاش بلند شد وغرید ...
-نمیفهمم ..نمیخوام که بفهمم ..رضوانه تو تمام زندگی من شدی ..چرا میخوای فرصتها رو ازمون بگیری ..؟
با کف دست چشمهام رو گرفتم ..بدنم لخت وسنگین بود ...
-تو از هیچی خبر نداری ...اینقدر اصرار نکن ...
-خب بهم بگو تا خبر دار بشم ...تا بدونم دردت چیه ..؟
دستهام رو برداشتم وبا سردرد نالیدم ..
-نمیشه ...خدایا ...سجاد درکم کن ...
نشست کنارم رو تخت ..
-تو درکم میکنی ..؟تو میفهمی که من الان چه حالی دارم ..که چقدر دوست داشتم محرمت باشم تا نذارم دیگه گریه کنی ...
رضوانه انصاف نیست ..به خدا با اینکارات حق الناس به گردنته ...حق من ..حق دل من بیچاره که هرروز که میگذره بیشتر از قبل داره آزار میبینه ..
انصاف نیست با این پنهون کاریهات من واین جوری بجزونی ...
اونقدر مستاصل وپریشون بودم که بی اختیار صورتم رو تو دستهام پنهون کردم وزار زدم به حال خودم واین دل بیچاره ...
تب ولرز مریضی وحرفهای سجاد دست به یکی کرده بودن برای نابودی من ...
-رضوانه ..به خدا که تنهام ...تو نمیدونی من چی میکشم ...بیا دوباره از نو سر پا شیم ...خواسته ی زیادی ازت ندارم ..فقط کنارم باش ...بذار خیالم راحت باشه که مال منی ...به خدا که این تمام آرزوی منه ...
اشکام گوله گوله میبارید ..سجاد چه میفهمید از درد دل من ..هیچ کس خبر نداشت جز خدا ...
-برو سجاد ..اگه واقعا دوستم داری فراموشم کن ...
-نمیتونم رضوانه ..نمیتونم ..ازم نخواه درحق هردومون ظلم کنم ..من چه جوری فراموشت کنم وقتی شبها همیشه تو خوابمی ..تو رویامی ..رضوانه من وتو داریم گناه میکنیم ...کاش اونقدر برات ارزش داشتم که واقعیت رو بهم بگی ...
با آشفتگی نالیدم ..
-بهت بگم که چی بشه ..؟که چی کار کنی ..؟سجاد به خدا که به خاطر خودته ..
-به خاطر من ..؟پس چرا اجازه نمیدی خودم تصمیم بگیرم ..این زندگی منه ..اگه قرارباشه به جهنمم برم باید بهم بگی ..؟
خم شد به سمتم وادامه داد ..
-رضوانه حرف بزن ...
سرچرخوندم به طرف دیگه ...من هیچ وقت روی گفتنش رو نداشتم ...روی اینکه تو چشمهاش خیره بشم ومردن عشقش رو ببینم ..ترجیح میدادم تو اوج باشم وازش دل بکنم ..
-میخوای من بگم ..؟
هاج وواج چرخیدم به سمتش ..که با دیدن چشمهای سرخش قلبم لرزید ..چیزی تو چشمهاش بود که تیره ی پشتم رو میلرزوند ..
اینکه نکنه سجاد خبردار شده از این درد ..نکنه تو دلش به جای محبت ترحم نشسته ...
لبهاش به ارومی بهم خورد ...صداش اونقدر اروم ودل شکسته بود ..که انگار با هر حرف خنجر میکشید به قلب وروح تنهام ...
-تو راجع به من چی فکر کردی ..؟فکر میکنی ..جسمت اونقدر برام مهم هست که این همه عشق وعلاقه ی بینمون روفراموش کنم ..؟فکر میکنی اونقدر احمقم که ...
مات ومبهوت لب زدم ..
-تو ..تو ...
با دلخوری خیره شد تو نگاهم ...تب ولرزم رفته بود ...الان فقط سکوت محض تو وجودم نشسته بود ..
-رضوانه ..؟حتی اگه دیروز تو خونه ی یوسف هم حرفهاتون رو نمیشنیدم ..بازهم حدس زده بودم ..توقع دیگه ای از اون نامرد نمیشد داشت ..
-پس پس چرا ..؟
-خواستم خودت به حرف بیایی ...خواستم بهم ثابت کنی که تنها محرم دلتم ..رضوانه ..تو انگار فراموش کردی که جنس رابطه ی من وتو فرق داره ...هرچند که این همه خودم رو کشتم وبازهم حرفی نزدی ...
خودم رو با بیچارگی بغل کردم وبازهم اشک ریختم ...
-میترسیدم که بعد از شنیدنش اذیت بشی ..که وقتی این عشق از تب وتاب افتاد تازه یادت بیاد چه اتفاقی برام افتاده وتحمل نکنی ...که زندگیمون برات اجباری بشه ..که دلت نیاد زنی رو لمس کنی
ازجا بلند شد وبا حرص گفت ..
-واقعا تمام این مدت طرز فکرت راجع به من این بود ..؟یعنی من همچین کسی هستم وخودم خبر ندارم ..؟رضوانه من پای همه چیز تو وایسادم ..
سرم رو تکون دادم ..
-نمیتونم همچین ظلمی رو درحقت کنم .تو باید با کسی که مثل من یه گذشته بد وتلخ نداشته باشه ازدواج کنی ..کسی که شایسته ات باشه وبعد ها به خاطر گذشته اش اذیت نشی ..
-چه جوری میتونی تا این حد مطمئن باشی؟ ..ازکجا معلوم اون کسی که به قول تو شایسته ی منه تو قلبم هم جایی داشته باشه ..؟
ترجیح میدم تو این شرایط با قلبم جلو برم نه با عقلم ...درضمن فکر نکن خیلی روشنفکر یا متجددم ...نه اتفاقا تمام شب رو بیدار موندم وفکر کردم وآخرسر به این نتیجه رسیدم که از درد این عذاب به خودت پناه بیارم ...
تا کنارم باشی حداقل تحملش اسونتره ..این جوری به هیچ کدوممون ظلم نمیشه ..
چشمهام رو با پشت دست پاک کردم
-داری بهم ترحم میکنی ..؟
-بسه رضوانه ..اینقدر من رو ازخودم زده نکن ..مگه چی از من دیدی که همچین طرز فکری راجع به من داری ؟
با تردید لب زدم ..
-اگه ..اگه ..چند سال دیگه به خاطر همین مسئله
-من وقت وانرژیم رو برای اتفاقی که قرار نیست درچند سال اینده بیفته هدر نمیدارم ...رضوانه این قدر سنگ سرراهمون ننداز ..چشمهات بهم میگه که تو دلت چه خبره ..
رو به روم وایساد وبه ارومی ادامه داد ...
-رضوانه فکر فرداها رو فردا باید کرد ..امروز رو حروم فردایی که ممکنه هیچ وقت نباشه نکن .. ..
نگاهش توی اطاق چرخید ورسید به کت بهاره اش که از دستگیره ی کمدم اویزون بود ...
دیشب که دوباره چادرت پیشم موند انگار زمان برام به عقب برگشت ..همون حس وحال اوایل برام تازه شد ..همون رویاها ..میدونم که تو هم دیروز خواب نداشتی ..تمومش کن رضوانه ..دست از نه گفتن بردار ...
لبخند محوی روی لبم نشست ..رویای بودن با سجاد بی نظیر بود وسستم میکرد ..سست تو اراده واندیشه ...
سجاد راست میگفت ..من هم دیشب نتونسته بودم لحظه ای پلک روی هم بذارم ..از هجوم سیل اسای خاطرات ورویاها
-این لبخند رو به معنی جواب مثبت به درخواست ازدواجم بدونم ..
پلک زدم ولبخندم وسعت گرفت ..شاید حق با سجاد بود ..من نمیتونستم به خاطر ترس از فرداها ...زندگی زیبایی رو که ممکن بود درکنار سجاد تجربه کنم بهم بزنم ...
-رضوانه ..؟میخوای حسرت بله گفتنت رو به دلم بذاری ...؟
بازهم حرفی نزدم وتنها نگاش کردم که چشمهای سجاد حرف نگاهم رو بهتر از هرکسی می فهمید ...
-نمیخوای بگی ..نه ..؟
نفس خسته ای کشید
-باشه بازهم منتظرت میمونم ..
به خودم اومدم وعزمم رو جزم کردم ...با خودم که رودربایستی نداشتم ..من دیگه از پس این دل بی قرار بی نمیومدم ..
-نه دیگه لازم نیست صبرکنی..جواب من همونیه که میخوای ..
خم شد به سمتم وگوشه ی چادرم رو لمس کرد ..که ناخواسته گفتم ..
-میدونم برات کمم ..میدونم که میتونی بهتر از من رو داشته باشی ..ولی من تمام سعیم رو کردم ..
نگاه مهربون سجاد ..آبی شد ..شاید هم سبز .رنگین کمان رنگ شد نگاه مردم ..
حالا که هردو بله داده بودیم ..نگاه هامون درد ودل میکرد با هم ..
چقدر دل تنگ رنگ نگاهش شده بودم ..کاش سال های بعدی ..وقتی عشقمون ملایم شدوجاش رو به عادت داد ..به یاد میاورد که من چقدر زجر کشیدم برای بریدن این حلقه ی وصل... کاش فراموش نکنه این رنگ سبز وآبی در نگاهش رو ...
-سجاد ..؟
-جان دل سجاد ..؟
شیرین تر از شهد وعسل بود این جان شیرین ..
-مادرت ..؟
-لازم نیست کسی چیزی بدونه ..این یه راز بین من وتو ..
-ولی این جوری ..؟
-رضوانه فقط سکوت کن ..همین .
-اگه یه روزی مادرت فهمید ..اگه ازم دل چرکین شد ونگاهش عوض شد چی ..؟باید بهش بگیم سجاد ..این حق مادرته ..
-نه ...این یکی از رازهای زندگیمونه که تا ابد تو سینه امون میمونه ...
-خجالت میکشی بهش بگی ..؟یا فکر میکنی شخصیتم پیش مادرت خراب میشه ..؟
-هیچ کدوم ..ولی لزومی هم برای گفتنش نمیبینم ..
خاموش شدم ودیگه حرفی نزدم ..ولی این سکوت تنها یه عقب نشینی موقت بود ..من باید به مادر سجاد حقیقت رو میگفتم ..
نفس گرفتم
-بریم رضوانه ..اونایی که بیرون نشستن خیلی وقته منتظرمون هستن ..
ازجا بلند شدم ودوشادوشش ایستادم ..نگاه رنگین کمان سجاد تو چشمهام قفل شد ...
-ممنون که هستی ..که پیشمی ..که قبول کردی خانم خونه ام بشی ..
چشمهام حالا دیگه از تب عشق میسوخت وبدنم گر میگرفت از این همه علاقه ...
تمام لحظاتی که کنار مامان وسادات خانم نشستم ولبخند سجاد رو لمس کردم ..فکرم مشغول بود ..مشغول اینکه مبادا باد به گوش سادات خانم برسونه ومن دیگه رویی برای نگاه کردم تو چشمهاش نداشته باشم ..
آیدا ویوسف که با تلفن سجاد سررسیدن ..فکرهای تلخ رو کنار زدم وبا سستی به اغوش گرم آیدا پناه بردم ..با اینکه هنوز بدنم داغ بود وچشمهام خسته ولی معجزه ی عشق دوباره سرپام کرده بود ...
امشب انگار ...شب آروزها بود ..لیله الرغائب ..خدا دونه به دونه غم هام رو گرفته وبا شادی پرمیکرد ..راستش بودن سجاد مثل آب روی آتیش دلم ..دردها رو شست وبرد ...
مادر سجاد صیغه ی محرمتی برامون خوند وسجاد رینگ ساده رو به دستم کرد وانگشتش رو روی حلقه کشید ...
-میدونم که ساده است ..که درمقابل حلقه ی قبلیت ...
دست گذاشتم رو دستش وغرق درنگاهش زمزمه کردم ..
-حلقه ی پرنگین خوشبختم نمیکنه هلهله ودست وجیغ بقیه هم عاقبت بخیرم نمیکنه ..تو قول بده به جای حلقه ی سنگین ومجلس انچنانی مردونه رو قولت بمونی وخوشبختم کنی ..فقط همین ..
نگاه سجاد خیس شد وچشمهای من بارید ..نور فلاش دوربین باعث شد هردو چشم ازهم بگیریم ..آیدا با شیطنت صفحه ی دوربینش رو به سمتمون چرخوند .
-شکار لحظه ها به همین میگن... ببین عجب عکسی شد رضوانه ..
لبخند نشست رو لبم واقعا که عکس قشنگی شده بود ..دستهای حلقه شده امون ..با همون حلقه ی وصل وچشمهای براق ونگاه خیس .بهترین عکس اون شب شد
کت بهاره ی سجاد رو دوباره بوئیدم ..بوی یار میداد ودلدادگی .هنوز چند ساعت هم از دیدنش نگذشته بود که دلم دوباره هواش رو کرده بود ..شده بودم مثل پرنده ی پربسته ..
به ارومی از خودم جداش کردم وتوی ساکت گذاشتم ..چادر حریرم رو به سرکشیدم وتو ائینه به خودم نگاه کردم ..
دختر چشم شیشه ای گذشته به چه دختر سر زنده ای تبدیل شده بود با این نگاه پراز حس که برق خواستن ازش تراوش میکرد ..
چشمهام روی ساکت دستی کوچیک وایساد ودوباره دلم کز کرد کنج قفس سینه ام ..
میترسیدم از عاقبت کارم ..ازنتیجه این راستگویی که نمیدونستم چه ارمغانی برام داره ..ولی دلم رضا نبود به مادر سجاد واقعیت رو نگم ..مادری که سادات بود واز تبار ائمه ی اطهار ...
میدونستم که دل دریایی داره که همیشه پشت وپناه سجاد بوده وهیچ وقت پشتش رو خالی نکرده ولی نمیدونستم با دونستن خبر دختر نبودنم چه برخوردی نشون میده ...
ساک رو برداشتم وبا قدم های نچندان محکم از اطاق بیرون اومدم ..
مامان از درگاهی در اشپزخونه سرک کشید ..
-کجا میری رضوانه ..
-یه سر میرم خونه ی سادات خانم ومیام ..
-اون ساک چیه دستت ..؟
-کت سجاده که دستم مونده بود ..دیروز یادش رفت با خودش ببره ..
-باشه برو به سلامت .دست خالی نری ها ..
-نه حواسم هست ..
***
سادات خانم سینی چایی و روی تخت کنار بید مجنون گذاشت و تپش های قلب من سر به فلک
دستهای سر شده ام رو تو هم گره زدم که با صدای سادات خانم سر بلند کردم ..
-چائیت سرد نشه رضوانه جان ...خیلی خوب کردی که اومدی ..ولی راضی به زحمتت نبودم این همه راه رو به خاطر کت سجاد بیایی ..صبر میکردی به خودش میدادی ...
لیوان رو تو دستهای یخ زده ام گرفتم
-راستش سادات خانم ..اوردن کت بهانه بود میخواستم ..؟
نفس گرفتم ..
-میخواستم ..؟
صدای ملایم سادات خانم باعث شد اب گلوم رو به زور قورت بدم ..
-آروم عزیز دلم ...چرا اینقدر نگرانی ؟چائیت رو بخور بعدش من گوشم باهاته ..
لیوان چایی رو بالا اوردم ..وجرعه ای نوشیدم ...کمی که انرژی گرفتم لیوان وروی سینی گذاشتم ..
-سادات خانم ..؟یادتونه راجع به پسردائیم بهتون گفتم ...؟یادتونه گفتم چقدر آدم بدیه ..؟
سادات خانم اهی کشید وسری تکون داد
-یادمه رضوانه جان یادمه ...مگه میشه اون روزهایی که سجاد من خون دل میخورد رو فراموش کنم ..؟
-میدونید ..من مجبور به اینکار شدم ..قلب بابام مریض بود وحاضر نبود قبل از سروسامون دادن به زندگی من زیر تیغ جراحی بره ..قبول کردم زندگی رو به اتیش بکشم ولی بابام زنده بمونه ..
سربلند کردم ونالیدم ..
-شما درکم میکنید نه ..؟من چاره ی دیگه ای نداشتم ..درسته که بابام لجبازی کرد وروحساب اعتمادش به فاضل سجاد رو رد کرد ولی هرچی که بود بابام بود ..
-میدونم رضوانه جان ..خدا بهت صبر بده
قطره اشک کنار چشمم رو پاک کردم وادامه دادم ..
-نامزدپسردائیم که شدم ..محرمش که شدم ..
اشک از چشمهام ریخت ..هنوز هم یاد اوری اون خاطرات برام سخت تر از مردن بود ...
-سادات خانم من نتونستم جلوش وایسم .. هرچند که از اول قصد ونیتش همین بود ..خراب کردن زندگی من وبابام ..به خواسته ی دلش که رسید ..
هق هق کردم وادامه دادم ...
-دو روز بعد وقتی که من هنوز کمر راست نکرده بودم گفت که میخواد صیغه رو فسخ کنه ..میدونید من چه حالی شدم ..؟همه چیزم رو باخته بودم وحالا دستم خالی بود ...
به بابام گفت سادات خانم ...بابای بیچاره ام رو دق مرگ کرد ..جلوی چشمهای من نفس بابام رو برید وبعدم فراری شد ..بابام سکته کرد ومن هیچ کاری براش نکردم ..
دستهای سادات خانم رو تو دستم گرفتم وهمون جور اشک ریزان گفتم ..
-تو این دو سه ماه خدا گواه خودم رو کشتم تا از سجاد فاصله بگیرم ..تا ازم دل بکنه وبره سراغ زندگیش ..مدام باهاش تندی کردم ..تلخی کردم ..ولی دیگه نتونستم ...دلم نذاشت... وقتی حرفهاش رو میشنیدم .وقتی میدیدم دردمون یکیه ازخودم بدم میومد ..
به همون خدایی که میپرسید میخواستم تا عمر دارم قید ازدواج رو بزنم واین راز وتو سینه ام نگه دارم ..ولی نشد سجاد فهمید ...حالا دیگه واقعا نمیتونم بهش جواب رد بدم ..
سادات خانم با چشمهای اشکی تنها گفت ..
-سجاد همه چی رو میدونه ..؟
لب گزیدم وبا گریه گفتم ..
-میدونه ..
-میدونه وبازهم ازت خواستگاری کرد ..؟
سرخم کردم ..
-خواستگاری کرد ..