12-08-2014، 19:16
قسمت 4
رو به استاد ایستاد وقیحانه گفت:
ـ خوب استاد.! فکر کنم قبلا هم گفته بودم از آدمهای سست ، ترسو و بی اراده متنفرم و این افراد در گروه من جایی ندارن. اگرچه این آزمون سطحش از معمولی کمی بالاتر بود اما میتونست جرات و جسارت و همینطور لیاقت یک معمار رو نشون بده که خوشبختانه به جای اینکه 12ساعت منتظر بمونم در عرض چند دقیقه همه ی چیزهایی رو که مد نظرم بود عایدم شد.
میخواستم سرمو به دیوار بکوبم.
یعنی با این حرفش شدم یه بی ارداه ترسو ی بی لیاقت که نفس کشیدنش هم زیادیه.
سرمو آوردم بالا تا خواستم دهم باز کنم که استاد محتشم پیش دستی کرد و گفت:
ـ بله فرداد. میشناسمت .اما آزمونی که درنظر گرفتی قبول کن سخته و این از اونچه که خانوم عظیمی انتظار داشت فراتر هستش.
لیاقت و اراده ی خانوم عظیمی در طرحهاش به نمایش گذاشته شده و نیاز به اثبات دوباره نیست. اما میخوام این فرصتو بهش بدی تا دوباره بهت اثبات شه.
من که دهنم از تعجب باز مونده بود. خواستم چیزی بگم که استاد سریع رو به من نگاهی کرد و ادامه داد:
ـ دخترم شاید این آزمون از اون چیزی که نصورش رو میکردی فراتره. اما مطمئنم که از پسش برمیای. فقط کافیه تمام انرژی و فکرتو روش متمرکز کنی. این آزمون برات تجربه ی خوبی میشه.
یک معمار باید درحالی خلاقیت رو تجربه کنه که در کنارش مهارت سرعت عمل و دقت و ظرافت رو هم یاد بگیره و در کاراش استفاده کنه. سخته اما غیرممکن نیست ومن هم این جربزه رو در تو مبینم. خودتو امتحان کن. فکر نکم چیزی از دست بدی.
با حرفهای استاد کمی آروم شدم. راست میگفت چیزی رو از دست نمیدادم.برعکس اگه قبول نمیکردم برچسب ترسو بودن بهم میخورد پس بدون اینکه فردادو رو آدم حساب کنم رو به استاد موافقتم رو اعلام کردم.
نمیخواستم حتی ریختشو ببینم.
اما صداش منو میخکوب کرد.
ـ هرچند دیگه فرقی نمیکنه ولی میخوام 12 ساعتم رو هدر برم و ببینم آیا چیزی عایدم میشه؟
احساس کرد پاهام بی حس شدن. توان حرکت نداشتم.
آدم چقدر میتونه پست باشه. خودخواه باشه .
هه میگه 12ساعتمو هدر میدم.
یعنی من ارزشش رو ندارم.
من مهرا عظیمیم.
هنوز خیلی مونده که منو خرد کنی . ظرفیتم خیلی بالاس.
سرمو آودم بالا .دیدم برای اولین بار خیلی راحت زل زده و نگام میکنه. تمام توانمو جمع کردم و بلند شدم و روبروش ایستادم و زل زدم به چشمهایی که ازش سرما و تمسخر میبارید.
گفتم:
ـ منم حاضرم 12 ساعت از وقتمو بزارم تا چیزی رو که هستم و نیاز به اثبات نداره رو بهتون اثبات کنم. هرچند لزومی به تایید جنابعالی نیست.
چیزی نگفت ولی رنگ اون چشمها داشت منوخرد میکرد
چشمهای مغرورش زمستان رو بهم هدیه میداد.............هیچ ..... خالی بودن............
به سمت میزش حرکت کرد .و به منشی مخصوصش زنگ زد . بعد از چند ثانیه منشیش که حالا فامیلیش رو میدونستم ، سماواتی ،اومد داخل و با اجازه فرداد منو به اتاقی راهنمایی کرد که کارمو شروع کنم. منم بی صدا از اتاق اومدم بیرون و دنبال آفای سماواتی راه افتادم.
وارد اتاق شدیم .برای چند ثانیه مات و مبهوت ایستادم.
یک اتاق کار بسیار مجهزکه همه ی وسایلش از بهترینها بود.
به نظرم آرزوی هر معماری که همچین اتاق کاری داشته باشه.
از عالم پروت اومدم بیرون .
نباید وقتمو الکی هدر بدم..
باید به اون خودپرست نشون بدم من کیم؟
سخته شاید هم محال اما نه برای مهرا.
مهرایی که سخت ترین آزمونهای زندگی رو پشت سر گذاشته. میدونم که میتونم از پسش بربیام.
ساعت نگاه کردم 9.30 بود. خیلی خوب تا 9.30 شب وقت داشتم. پس باید بجنبم.
شروع کردم به فکر کردن. لب تاپمو باز کردم باید به چند تا سایت سر بزنم و چند تا مقاله هم دانلود کنم. باید طراحی بروز باشه.باید نکته به نکته ی اصول معماری روش پیاده کنم .
مشغول بودم و از همه جا بی خبر.
با باز شدن در اتاق سرمو از لب تاپ بیرون آوردم. دیدم آقای سماواتی با یه سینی که توش غذا بود جلوی در ایستاده ومنتطر اجازس.
با لبخند از جام بلند شدم..تا بلند شدم احساس کردم کمرو گردنم از وسط نصف شدند. صورتم از درد جمع شد . نگاهم به ساعت توی اتاق افتاد 4بعدازظهر بود. یعنی من 8 ساعت به همین حالت نشستم. معلومه ستون فقرات برا م نمیمونه. یکم خودمو جمع و جور کردم.
آقای سماواتی وارد شدو سینی غذا رو کنار برگه های A3 گذاشت و ازم خواست تا نهار بخورم. و گفت چند بار از ظهر اومده و برای ناهار صدام زده. اما من اصلا حواسم نبوده تا الان خودش برام غذا رو آورده.
خیلی خوشحال شدم.
هرچه قدر اون رییسش عوضی و خودپرست و سرده ولی در عوضش منشیش آدم گل و با فرهنگ و باحالیه.
ازش تشکر کردم. و اون هم رفت تا من بتونم سریع به کارم برسم.....
دیگه کارای اصلی رو انجام داده بودم. فقط مونده بود طرح اصلی رو روی برگه بزنم. و با نرم افزار سه بعدیشو تکمیل کنم. .تا 9.30 هم وقت زیاد داشتم. پس با خیال راحت نهارمو خوردم.
وای باورم نمیشد بالاخره تموم شد.
بالاخره تونستم تمومش کنم.
نگاه به ساعت کردم 9 بود.
یعنی نیم ساعت زودتر از اونچه که قرار بوده تموم شده.
تمام وجودم لذت شد. ..........
لذت وصف نشدنی ..............
دیگه برام حرفهای اون خود پرست مهم نبود. مهم نبود که نتیجش چی میشه. مهم این بود که تونستم اونم زودتر از قرار.
سریع لب تاپمو و برگها رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
تا آقای سماواتی منو دید بلند شد و با لبخند بهم خسته نباشید گفت.
منم با لبخند ازش تشکر کردم. و ازش خواستم به اون خودپرست خبر بده که کارم تموم شده.
اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد لبخند قشنگی تحویلم داد و گوشی رو گرفت تا بهش خبر بده.
قبل از وارد شدن به اتاقش نقسم رو با صدای بلند بیرون دادم و چند ثانیه پشت درش ایستادم.
(مهرا اگه این یارو خودپرست و مغروره و گستاخ و عوضیه اما کارت بهش گیره. الان که رفتی داخل ، سعی کن بزنی به بی خیالی . بی توجه به تیکه هاش . فکرتو فقط روی ارائه ی طرحت بزار . تو به این کار نیاز داری . به خاطر پروانه ، به خاطر عزیز جون . پــــــــــــس لطفا خفــــــــه..........!!!!!!!!!!!!!!!!.. ..........)
با گفتن این حرفها به خودم آرامتر شدم. چند ضربه به در زدم و وارد شدم.
پشت میزش نشسته بود و سرش توی لب تاپش بود. با سلام من سرشو بالا آورد .بعد خودشو به پشت صندلی یه جورایی انداخت و دست به سینه منو نگاه کرد .
هول شدم اما سریع خودمو جمع کردم.
با صدایی سردتر و خشک تر از همیشه و با یه پوزخند مسخره رو به من گفت:
ـ هنوز نیم ساعت از زمانت مونده . حداقل میتونستی این نیم ساعت رو هم فکر کنی شاید توی این دقیقه های آخر تونستی یه طرح ابتدایی ارایه بدی. یازده و نیم ساعت از وقت باارزشم رو هدر دادم ، میتونم نیم ساعت دیگه هم تحمل کنم.
با این حرفش حرصم دراومد.مردک عوضی پیش خودش چی فکر کرده. حتی عرضه ندارم ایده ی یه طرح بدم؟ صبر کن حالیت میکنم..............
منم با یه پوزخند مثله خودش روی لبم آوردم و آروم به میزش نزدیک شدم.
دستامو روی میزش گداشتم و کمی به سمتش مایل شدم. خیلی ریلکس گفتم:
ـ نمیخواستم بیشتر از این وقت گرانبهامو برای این آزمون مسخره حروم کنم. در ضمن بیشتر از یه ایده به ذهنم رسید. اگر لطف کنین نزول اجلال بفرمایید میتونید ببینید. جناب مهندس !
روی کلمه ی مهندس تاکید کردم.
با تموم شدن حرفم یه ابروشو بالا انداخت و رنگ نگاهش حالت تمسخر بیشتری گرفت و خیلی آروم اما پرابهت از صندلیش جدا شد و به طرف مبلمان وسط اتاقش رفت و نشست روی مبل یه نفره و مغرورانه پاشو روی پای دیگش قرار داد.
منم توی این فاصله مدام نفس های عمیق میکشیدم تا بتونم این بشرو تحمل کنم.
روبروش روی مبل نشستم و کاغذ A3 رو روی میز باز کردم. بدون نگاه کردن بهش شروع به توضیح کردم. میدونستم اگه به اندازه ی یه ثانیه نگاهم با نگاهش یکی بشه دیگه این چشما نمیذارن کارمو انجام بدم. بنابراین تمام حواسمو دادم به برگه .
وسطای توضیح دادن بودم که اعصابم شدید بهم ریخت. فاصله ی میز از مبلی که من نشسته بودم یه کم زیاد بود بنابراین من هردفعه باید کلی خودمو خم میکردم تا دستم به برگه برسه . بتونم کامل طرحو نشون بدم. بنابراین از جام بلند شدم و سمت میز مبل رفتم .
زیر میز مبل یک قالیجه ی زیبا پهن بود . بیشتر قالیچه از زیر میز بیرون اومده بود. . فضای کافی برای نشستن یک نفر بود. پس میتونستم اونجا بشیتم. بدون هیچ حرفی روی زانوهام نشستم و خواستم ادامه توضیحاتم رو بدم که نگاهم به نگاه متعجبش گره خورد . به محض اینکه متوجه نگاه من روی خودش شد سریع حالت تعجبش از بین رفت وفقط نگاهم کرد.
احساس کردم باید براش توضیح بدم پس راحت گفتم:
ـ توضیح دادن از اون فاصله برام سخت بود . نمیتونستم روی طرح مسلط باشم. اینجا راحتترم.
و دوباره نگاهمو به برگم دادم و شروع کردم به توضیح دادن.
تقریبا یک ساعتو نیم زمان برد .
به محض تموم شدن حرفهام سرمو بالا آوردم تا ببینم الان در چه حاله.
هیچ چیزی توی صورتش نبود.نه حالت تعجب نه تمسخر و نه حتی عصبانیت . خالی از هر نوع احساسی......................
آروم از روی مبل بلند شد و سمت میز کارش رفت .توی همین فاصله بلند شدمو وسایلمو جمع کردم ، آماده ی رفتن شدم که صداش باعث شد بهش نگاه کنم.
ـ بیشتر از اونچه که فکر میکردم خلاقیت در طراحی داری و ایدت در حدی قابل قبوله .
با این حرفش ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست .
گفتم:
ـ بله خوشحالم که بهتون ثابت شد و وقتتون رو که اینقدر براش نگران بودید هدر نرفت و دست خالی نموندید.
از پشت میزش بلند شد و روبروی من با یک فاصله ی کم ایستاد.قدش از من بلندتر بود و باید برای نگاه کردن به صورتش سرمو کمی بالا میگرفتم و زل زدم به چشمهاش و اون دستاشو گذاشت توی جیب شلوارش .خیره نگاهم کرد وگفت:
ـ درسته.خوشحالم. البته نه تنها خلاقیت ولیاقتت رو بهم ثابت کردی بلکه چیزهای دیگه هم هم برام اثیات کردی.
حالتم رو حفظ کردم و خیره توی چشمهاش گفتم: مثلا چه چیزهایی؟
کمی سرشو به سمتم خم کرد و آرومتر گفت:
ـ اینکه یه دختر کوچولوی سرتق و لجباز و زبون درازی که عاشق کل کل کردنه. اما خانوم کوچولو حواست به زبون تند و تیزت باشه که اگه این طور پیش بری و جواب بزرگترتو بدی چوبشو میخوری...
پوزخندی که روی لبهام بود تبدیل شد به لبخند ملیح و با حالتی که کمی توش شیطنت موج میزد گفتم:
ـ اینکه یه دختر کوچولوی سرتق و لجبازو زبون درازم، درست . ولی متاسفم این امر ذاتیه و نمیشه ذات کسی رو عوض کرد.
با کمی شیطنت بیشتر ادامه دادم:
ـ پس اینجا استخدامم که قراره بعدا چوب زبون درازیهای آیندمو بخورم.؟ درسته جناب مهندس؟
با این حرفم چشمهاش فقط برای چند لحظه خندید و دوباره بی روح شد . این بشر کلا نادر و کمیابه.
زل زد بهم و گفت:
ـ خانم مهرا عظیمی . از فردا میتونی بیای . تمام کارها و مسئولیت هات رو آقای سماواتی بهت میگه.اینو بدون من توی کارم جدی هستم . هیچ چیز و هیچ کس برام اهمیت نداره پس خوب حواستو جمع کن که دست من آتو ندی واگرنه اتفاقای ناخوشایندی در انتظارت خواهد بود. فهمیدی؟
ـ بله جناب رییس.!.. من آدم منظبط و مسئولیت پذیری هستم و آدمی نیستم که به این راحتی آتو دست کسی بدم. روز خوش .....
آرام برگشتم سمت در و همزمان زیر لب گفتم: بابابزرگ خودپرست..........
به در که رسیدم صداشو از پشت سرم شنیدم که میگفت:
ـ کوچلوی سرتق .! با من در نیوفت که بد میشونمت سر جات . ! بهتره حرفی رو که به زبون میاری قبلش حسابی مزه مزه کنی .
بعد از تموم شدن حرفش دستشو از کنارم آورد جلو و درو باز کرد و آرومتر کنار گوشم گفت:
ـ روز خوش سرتق کوچولو ..............
با تمام عصبانیت برگشتم سمتش تا دهنمو باز کنم که پشتشو بهم کرد و رفت سمت میزش.
واااااااااااااااااااااااا اااای خدا این بشر چرا اینقدر عوضیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
مهرا نیستم اینو آدم نکنم! خودپرست .................
از آقای سماواتی خداحافظی کردم و مثه برق از شرکت زدم بیرون.
وای احساس خوشحالی تموم وجودمو گرفته بود . هرچند میدونستم که با وجود اون بابابزرگ خوپرست کم مشکل نخواهم داشت ولی میارزه.
من کــــــــــــــــــــار پیدا کردم. هوراااااااااااااااااااااا اااااااا.
سریع به پروانه زنگ زدم.
ـ الو پروانه، سلام. کجایی؟
ـ هوی بابا خفه نشی ،ریلکس ریلکس ریلکس تر ! من خونم . گنجشکت طوطی میخونه.
ـ گمشو .میخوای ضرب المثل بزنی مثه آدم بزن . بلد نیستی؟
ـ چرا عزیزم بلدم. ولی آخه خوشحالیت خیلی زیاده. مطمئنا از کبک و خروس بالاتر زده.
ـ بمیری دختر.حالا ولش. کار پیدا کردم.یعنی تو شرکت فرداد خودپرست قبول شدم.
ـ نــــــــــه! بگو مرگ من؟! جون من راست میگی؟ اون مغرور چطوری قبولت کرد؟
ـ قضیه اش مفصله. حالا برات تعریف میکنم. کاری نداری فعلا.؟
ـ نه بدو بیا .منتظرتم
رفتم خونه عزیز جون. تا رسیدم 12.30 شب بود. سریع با سرعت نور همزمان که شام میخوردیم قضیه رو تعریف میکردم.پروانه که دهنش باز مونده بود نگام کرد و یهو زد زیر خنده.
ـ هوی .ببند غار علی صدرو. چته؟
ـ یعنی واقعا توی 12 ساعت ازت خواست طرح بزنی؟
ـ آره بابا. این بشر اصلا تعادل روحی روانی نداره.
ـ ایول مهرا جون. زدی تو پرش .چه کنفی شد .آخی بچم؟!!!!!!!!!!!!!!!
ـ پس چی فکر کردی؟ من چغندر نیستم . مهرا عظیمیم.
ـ بله بله خانم چغندر...امم ....ببخشید خانم مهرا عظیمی بفرما بکپ که فردا بایدبری پیش اون دراکولا
صبح 6.30 با بدبختی بیدار شدم .این پروانه تا 2.30فک زد.بالاخره با توپ و تشر من خوابید. صورتمو شستم و همون لباسای دیروز رو پوشیدم. با یه رژ صورتی کمرنگ سرو ته آرایشمو هم آوردم و حرکت کردم و سمت شرکت حرکت کردم
هشت رسیدم. دقیقا به موقع!...
بدون اینکه با کسی حرف بزنم مستقیما به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم پیاده شدم.(!)
آقای سماواتی با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد
ـ سلام بر خانم عظمیه شاخ غول شکن>!
از جملش چشمام شد اندازه ی بشقاب پلوخوری دونفره!!! این چقدر زودپسر خاله شد.؟
به من گفت شاخ غول شکن؟؟؟؟؟؟؟؟ جـــــــــــــــــــــــا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با دیدن قیافم یهو زد زیر خنده. من که عصبانی شدم سریع خودشو جم و جور کرد .
اخمهام بد رفته بود توی هم .
با دیدن اخمهام سریع همون یه ذره لبخندشم از لبش رفت کنار و گفت:
ـ ببخشید خانوم عظیمی . اگر جسارتی کردم عذر میخوام. من ایجا با همه راحتم .از رسمی بودن خوشم نمیاد .ببخشید که اونطوری صداتون زدم.آخه دیروز خوب جلوی آقا غوله وایستادید.
با این حرفش اخمام کم کم باز شد و گفتم:
ـ حتما. این آقا غولی که من دیدم عمرا اگه بزاره کسی بهش نزدیک شه چه برسه به اینکه بخواد شاخشو بشکنه. کار دیروز منم در حد پر مرغی بود که خورد به بینی ایشون.
با این حرفم سماواتی به معنای واقعی کلمه پوکیـــــــــــد. صورتش از خنده ی زیاد سرخ شده بود. هر آن فکر میکردم بیچاره الاناس که از زور خنده ی زیاد به دیار باقی بشتابد.
توی همین موقعیت ، در اتاق آقا غوله ببخشید فرداد باز شد و اومد داخل سالن . به محض دیدینش تمام بدنم سرد شد . لامصب چه تیپی زده بود . یه کت نیمه اسپرت خاکی رنگ با شلوار جین ستش کرده یود و زیر کتش یه پیراهن قهوه ای روشن خوشرنگ پوشیده بود .یعنی هیکلش درسته توی حلقم........!( خاک بر سرت مهرا با این حرف زدنت....)
سریع چشم ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم سلام کردم. بیشعور بی فرهنگ خوانوادش بهش یاد ندادن که جواب سلام واجبه................؟
فقط سرشو تکون داد و با اخم وحشتناکی که من رسما همون جا سنگ کوب کردم به هردومون غرید:
ـ این جا رو با سیرک اشتباه گرفتید؟ آقای سماواتی بهتره این دلقک کوچولو رو ببریو اتاقشو نشون بدی . اونجا راحتتر میتونه به کارش برسه.بدون اینکه مزاحم دیگران بشه.
و عقب گرد کرد و رفت هنوز به در اتاقش نرسیده بود که صداش زدم:
ـ آقای فرداد. محیط کار علاوه بر رسمی بودن نیاز به شادی هم داره. شاد بودن باعث میشه آدم پرانرژی تر از قبل کارشو انجام بده . من شخصا با این کار روحیه میگیرم. البته به قول شما دلقک بودن!، بهتر از اینه که یک چوب خشک و بی احساس باشیم و صد البته عصا قورت داده. ...هرکسی به یه نحوی انرژی میگیره. یکی مثل من دلقک بازی در میاره تا خودشو اطرافیانشو بخندونه و شاد باشه یکی هم مثه ........مثه بعضی ها عصاقورت داده و خشک که حتی با عسل هم زهر مارن و نمیشه تحملشون کرد. دنیا تناسب و تناقض داره.....
با هر حرفی که میزدم قیافه ی فرداد سرخ سرختر میشد و با تموم شدن حرفهام نگاهم به چشمهای به خون نشسته و صورت قرمز فرداد افتاد. برای لحظه ای از تمام حرفهایی که زده بودم مثل سگ پشیمون شدم. دوس داشتم همین الان دممو بزارم روی کولمو د دررو . ولی نمیدونم چرا پاهام چسبیده بودن به زمین و نگاهم خیره به این بابابزرگ خود پرست ......
من زنده بمونم باید خدارو شکر کنم. ...................
رو به استاد ایستاد وقیحانه گفت:
ـ خوب استاد.! فکر کنم قبلا هم گفته بودم از آدمهای سست ، ترسو و بی اراده متنفرم و این افراد در گروه من جایی ندارن. اگرچه این آزمون سطحش از معمولی کمی بالاتر بود اما میتونست جرات و جسارت و همینطور لیاقت یک معمار رو نشون بده که خوشبختانه به جای اینکه 12ساعت منتظر بمونم در عرض چند دقیقه همه ی چیزهایی رو که مد نظرم بود عایدم شد.
میخواستم سرمو به دیوار بکوبم.
یعنی با این حرفش شدم یه بی ارداه ترسو ی بی لیاقت که نفس کشیدنش هم زیادیه.
سرمو آوردم بالا تا خواستم دهم باز کنم که استاد محتشم پیش دستی کرد و گفت:
ـ بله فرداد. میشناسمت .اما آزمونی که درنظر گرفتی قبول کن سخته و این از اونچه که خانوم عظیمی انتظار داشت فراتر هستش.
لیاقت و اراده ی خانوم عظیمی در طرحهاش به نمایش گذاشته شده و نیاز به اثبات دوباره نیست. اما میخوام این فرصتو بهش بدی تا دوباره بهت اثبات شه.
من که دهنم از تعجب باز مونده بود. خواستم چیزی بگم که استاد سریع رو به من نگاهی کرد و ادامه داد:
ـ دخترم شاید این آزمون از اون چیزی که نصورش رو میکردی فراتره. اما مطمئنم که از پسش برمیای. فقط کافیه تمام انرژی و فکرتو روش متمرکز کنی. این آزمون برات تجربه ی خوبی میشه.
یک معمار باید درحالی خلاقیت رو تجربه کنه که در کنارش مهارت سرعت عمل و دقت و ظرافت رو هم یاد بگیره و در کاراش استفاده کنه. سخته اما غیرممکن نیست ومن هم این جربزه رو در تو مبینم. خودتو امتحان کن. فکر نکم چیزی از دست بدی.
با حرفهای استاد کمی آروم شدم. راست میگفت چیزی رو از دست نمیدادم.برعکس اگه قبول نمیکردم برچسب ترسو بودن بهم میخورد پس بدون اینکه فردادو رو آدم حساب کنم رو به استاد موافقتم رو اعلام کردم.
نمیخواستم حتی ریختشو ببینم.
اما صداش منو میخکوب کرد.
ـ هرچند دیگه فرقی نمیکنه ولی میخوام 12 ساعتم رو هدر برم و ببینم آیا چیزی عایدم میشه؟
احساس کرد پاهام بی حس شدن. توان حرکت نداشتم.
آدم چقدر میتونه پست باشه. خودخواه باشه .
هه میگه 12ساعتمو هدر میدم.
یعنی من ارزشش رو ندارم.
من مهرا عظیمیم.
هنوز خیلی مونده که منو خرد کنی . ظرفیتم خیلی بالاس.
سرمو آودم بالا .دیدم برای اولین بار خیلی راحت زل زده و نگام میکنه. تمام توانمو جمع کردم و بلند شدم و روبروش ایستادم و زل زدم به چشمهایی که ازش سرما و تمسخر میبارید.
گفتم:
ـ منم حاضرم 12 ساعت از وقتمو بزارم تا چیزی رو که هستم و نیاز به اثبات نداره رو بهتون اثبات کنم. هرچند لزومی به تایید جنابعالی نیست.
چیزی نگفت ولی رنگ اون چشمها داشت منوخرد میکرد
چشمهای مغرورش زمستان رو بهم هدیه میداد.............هیچ ..... خالی بودن............
به سمت میزش حرکت کرد .و به منشی مخصوصش زنگ زد . بعد از چند ثانیه منشیش که حالا فامیلیش رو میدونستم ، سماواتی ،اومد داخل و با اجازه فرداد منو به اتاقی راهنمایی کرد که کارمو شروع کنم. منم بی صدا از اتاق اومدم بیرون و دنبال آفای سماواتی راه افتادم.
وارد اتاق شدیم .برای چند ثانیه مات و مبهوت ایستادم.
یک اتاق کار بسیار مجهزکه همه ی وسایلش از بهترینها بود.
به نظرم آرزوی هر معماری که همچین اتاق کاری داشته باشه.
از عالم پروت اومدم بیرون .
نباید وقتمو الکی هدر بدم..
باید به اون خودپرست نشون بدم من کیم؟
سخته شاید هم محال اما نه برای مهرا.
مهرایی که سخت ترین آزمونهای زندگی رو پشت سر گذاشته. میدونم که میتونم از پسش بربیام.
ساعت نگاه کردم 9.30 بود. خیلی خوب تا 9.30 شب وقت داشتم. پس باید بجنبم.
شروع کردم به فکر کردن. لب تاپمو باز کردم باید به چند تا سایت سر بزنم و چند تا مقاله هم دانلود کنم. باید طراحی بروز باشه.باید نکته به نکته ی اصول معماری روش پیاده کنم .
مشغول بودم و از همه جا بی خبر.
با باز شدن در اتاق سرمو از لب تاپ بیرون آوردم. دیدم آقای سماواتی با یه سینی که توش غذا بود جلوی در ایستاده ومنتطر اجازس.
با لبخند از جام بلند شدم..تا بلند شدم احساس کردم کمرو گردنم از وسط نصف شدند. صورتم از درد جمع شد . نگاهم به ساعت توی اتاق افتاد 4بعدازظهر بود. یعنی من 8 ساعت به همین حالت نشستم. معلومه ستون فقرات برا م نمیمونه. یکم خودمو جمع و جور کردم.
آقای سماواتی وارد شدو سینی غذا رو کنار برگه های A3 گذاشت و ازم خواست تا نهار بخورم. و گفت چند بار از ظهر اومده و برای ناهار صدام زده. اما من اصلا حواسم نبوده تا الان خودش برام غذا رو آورده.
خیلی خوشحال شدم.
هرچه قدر اون رییسش عوضی و خودپرست و سرده ولی در عوضش منشیش آدم گل و با فرهنگ و باحالیه.
ازش تشکر کردم. و اون هم رفت تا من بتونم سریع به کارم برسم.....
دیگه کارای اصلی رو انجام داده بودم. فقط مونده بود طرح اصلی رو روی برگه بزنم. و با نرم افزار سه بعدیشو تکمیل کنم. .تا 9.30 هم وقت زیاد داشتم. پس با خیال راحت نهارمو خوردم.
وای باورم نمیشد بالاخره تموم شد.
بالاخره تونستم تمومش کنم.
نگاه به ساعت کردم 9 بود.
یعنی نیم ساعت زودتر از اونچه که قرار بوده تموم شده.
تمام وجودم لذت شد. ..........
لذت وصف نشدنی ..............
دیگه برام حرفهای اون خود پرست مهم نبود. مهم نبود که نتیجش چی میشه. مهم این بود که تونستم اونم زودتر از قرار.
سریع لب تاپمو و برگها رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
تا آقای سماواتی منو دید بلند شد و با لبخند بهم خسته نباشید گفت.
منم با لبخند ازش تشکر کردم. و ازش خواستم به اون خودپرست خبر بده که کارم تموم شده.
اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد لبخند قشنگی تحویلم داد و گوشی رو گرفت تا بهش خبر بده.
قبل از وارد شدن به اتاقش نقسم رو با صدای بلند بیرون دادم و چند ثانیه پشت درش ایستادم.
(مهرا اگه این یارو خودپرست و مغروره و گستاخ و عوضیه اما کارت بهش گیره. الان که رفتی داخل ، سعی کن بزنی به بی خیالی . بی توجه به تیکه هاش . فکرتو فقط روی ارائه ی طرحت بزار . تو به این کار نیاز داری . به خاطر پروانه ، به خاطر عزیز جون . پــــــــــــس لطفا خفــــــــه..........!!!!!!!!!!!!!!!!.. ..........)
با گفتن این حرفها به خودم آرامتر شدم. چند ضربه به در زدم و وارد شدم.
پشت میزش نشسته بود و سرش توی لب تاپش بود. با سلام من سرشو بالا آورد .بعد خودشو به پشت صندلی یه جورایی انداخت و دست به سینه منو نگاه کرد .
هول شدم اما سریع خودمو جمع کردم.
با صدایی سردتر و خشک تر از همیشه و با یه پوزخند مسخره رو به من گفت:
ـ هنوز نیم ساعت از زمانت مونده . حداقل میتونستی این نیم ساعت رو هم فکر کنی شاید توی این دقیقه های آخر تونستی یه طرح ابتدایی ارایه بدی. یازده و نیم ساعت از وقت باارزشم رو هدر دادم ، میتونم نیم ساعت دیگه هم تحمل کنم.
با این حرفش حرصم دراومد.مردک عوضی پیش خودش چی فکر کرده. حتی عرضه ندارم ایده ی یه طرح بدم؟ صبر کن حالیت میکنم..............
منم با یه پوزخند مثله خودش روی لبم آوردم و آروم به میزش نزدیک شدم.
دستامو روی میزش گداشتم و کمی به سمتش مایل شدم. خیلی ریلکس گفتم:
ـ نمیخواستم بیشتر از این وقت گرانبهامو برای این آزمون مسخره حروم کنم. در ضمن بیشتر از یه ایده به ذهنم رسید. اگر لطف کنین نزول اجلال بفرمایید میتونید ببینید. جناب مهندس !
روی کلمه ی مهندس تاکید کردم.
با تموم شدن حرفم یه ابروشو بالا انداخت و رنگ نگاهش حالت تمسخر بیشتری گرفت و خیلی آروم اما پرابهت از صندلیش جدا شد و به طرف مبلمان وسط اتاقش رفت و نشست روی مبل یه نفره و مغرورانه پاشو روی پای دیگش قرار داد.
منم توی این فاصله مدام نفس های عمیق میکشیدم تا بتونم این بشرو تحمل کنم.
روبروش روی مبل نشستم و کاغذ A3 رو روی میز باز کردم. بدون نگاه کردن بهش شروع به توضیح کردم. میدونستم اگه به اندازه ی یه ثانیه نگاهم با نگاهش یکی بشه دیگه این چشما نمیذارن کارمو انجام بدم. بنابراین تمام حواسمو دادم به برگه .
وسطای توضیح دادن بودم که اعصابم شدید بهم ریخت. فاصله ی میز از مبلی که من نشسته بودم یه کم زیاد بود بنابراین من هردفعه باید کلی خودمو خم میکردم تا دستم به برگه برسه . بتونم کامل طرحو نشون بدم. بنابراین از جام بلند شدم و سمت میز مبل رفتم .
زیر میز مبل یک قالیجه ی زیبا پهن بود . بیشتر قالیچه از زیر میز بیرون اومده بود. . فضای کافی برای نشستن یک نفر بود. پس میتونستم اونجا بشیتم. بدون هیچ حرفی روی زانوهام نشستم و خواستم ادامه توضیحاتم رو بدم که نگاهم به نگاه متعجبش گره خورد . به محض اینکه متوجه نگاه من روی خودش شد سریع حالت تعجبش از بین رفت وفقط نگاهم کرد.
احساس کردم باید براش توضیح بدم پس راحت گفتم:
ـ توضیح دادن از اون فاصله برام سخت بود . نمیتونستم روی طرح مسلط باشم. اینجا راحتترم.
و دوباره نگاهمو به برگم دادم و شروع کردم به توضیح دادن.
تقریبا یک ساعتو نیم زمان برد .
به محض تموم شدن حرفهام سرمو بالا آوردم تا ببینم الان در چه حاله.
هیچ چیزی توی صورتش نبود.نه حالت تعجب نه تمسخر و نه حتی عصبانیت . خالی از هر نوع احساسی......................
آروم از روی مبل بلند شد و سمت میز کارش رفت .توی همین فاصله بلند شدمو وسایلمو جمع کردم ، آماده ی رفتن شدم که صداش باعث شد بهش نگاه کنم.
ـ بیشتر از اونچه که فکر میکردم خلاقیت در طراحی داری و ایدت در حدی قابل قبوله .
با این حرفش ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست .
گفتم:
ـ بله خوشحالم که بهتون ثابت شد و وقتتون رو که اینقدر براش نگران بودید هدر نرفت و دست خالی نموندید.
از پشت میزش بلند شد و روبروی من با یک فاصله ی کم ایستاد.قدش از من بلندتر بود و باید برای نگاه کردن به صورتش سرمو کمی بالا میگرفتم و زل زدم به چشمهاش و اون دستاشو گذاشت توی جیب شلوارش .خیره نگاهم کرد وگفت:
ـ درسته.خوشحالم. البته نه تنها خلاقیت ولیاقتت رو بهم ثابت کردی بلکه چیزهای دیگه هم هم برام اثیات کردی.
حالتم رو حفظ کردم و خیره توی چشمهاش گفتم: مثلا چه چیزهایی؟
کمی سرشو به سمتم خم کرد و آرومتر گفت:
ـ اینکه یه دختر کوچولوی سرتق و لجباز و زبون درازی که عاشق کل کل کردنه. اما خانوم کوچولو حواست به زبون تند و تیزت باشه که اگه این طور پیش بری و جواب بزرگترتو بدی چوبشو میخوری...
پوزخندی که روی لبهام بود تبدیل شد به لبخند ملیح و با حالتی که کمی توش شیطنت موج میزد گفتم:
ـ اینکه یه دختر کوچولوی سرتق و لجبازو زبون درازم، درست . ولی متاسفم این امر ذاتیه و نمیشه ذات کسی رو عوض کرد.
با کمی شیطنت بیشتر ادامه دادم:
ـ پس اینجا استخدامم که قراره بعدا چوب زبون درازیهای آیندمو بخورم.؟ درسته جناب مهندس؟
با این حرفم چشمهاش فقط برای چند لحظه خندید و دوباره بی روح شد . این بشر کلا نادر و کمیابه.
زل زد بهم و گفت:
ـ خانم مهرا عظیمی . از فردا میتونی بیای . تمام کارها و مسئولیت هات رو آقای سماواتی بهت میگه.اینو بدون من توی کارم جدی هستم . هیچ چیز و هیچ کس برام اهمیت نداره پس خوب حواستو جمع کن که دست من آتو ندی واگرنه اتفاقای ناخوشایندی در انتظارت خواهد بود. فهمیدی؟
ـ بله جناب رییس.!.. من آدم منظبط و مسئولیت پذیری هستم و آدمی نیستم که به این راحتی آتو دست کسی بدم. روز خوش .....
آرام برگشتم سمت در و همزمان زیر لب گفتم: بابابزرگ خودپرست..........
به در که رسیدم صداشو از پشت سرم شنیدم که میگفت:
ـ کوچلوی سرتق .! با من در نیوفت که بد میشونمت سر جات . ! بهتره حرفی رو که به زبون میاری قبلش حسابی مزه مزه کنی .
بعد از تموم شدن حرفش دستشو از کنارم آورد جلو و درو باز کرد و آرومتر کنار گوشم گفت:
ـ روز خوش سرتق کوچولو ..............
با تمام عصبانیت برگشتم سمتش تا دهنمو باز کنم که پشتشو بهم کرد و رفت سمت میزش.
واااااااااااااااااااااااا اااای خدا این بشر چرا اینقدر عوضیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
مهرا نیستم اینو آدم نکنم! خودپرست .................
از آقای سماواتی خداحافظی کردم و مثه برق از شرکت زدم بیرون.
وای احساس خوشحالی تموم وجودمو گرفته بود . هرچند میدونستم که با وجود اون بابابزرگ خوپرست کم مشکل نخواهم داشت ولی میارزه.
من کــــــــــــــــــــار پیدا کردم. هوراااااااااااااااااااااا اااااااا.
سریع به پروانه زنگ زدم.
ـ الو پروانه، سلام. کجایی؟
ـ هوی بابا خفه نشی ،ریلکس ریلکس ریلکس تر ! من خونم . گنجشکت طوطی میخونه.
ـ گمشو .میخوای ضرب المثل بزنی مثه آدم بزن . بلد نیستی؟
ـ چرا عزیزم بلدم. ولی آخه خوشحالیت خیلی زیاده. مطمئنا از کبک و خروس بالاتر زده.
ـ بمیری دختر.حالا ولش. کار پیدا کردم.یعنی تو شرکت فرداد خودپرست قبول شدم.
ـ نــــــــــه! بگو مرگ من؟! جون من راست میگی؟ اون مغرور چطوری قبولت کرد؟
ـ قضیه اش مفصله. حالا برات تعریف میکنم. کاری نداری فعلا.؟
ـ نه بدو بیا .منتظرتم
رفتم خونه عزیز جون. تا رسیدم 12.30 شب بود. سریع با سرعت نور همزمان که شام میخوردیم قضیه رو تعریف میکردم.پروانه که دهنش باز مونده بود نگام کرد و یهو زد زیر خنده.
ـ هوی .ببند غار علی صدرو. چته؟
ـ یعنی واقعا توی 12 ساعت ازت خواست طرح بزنی؟
ـ آره بابا. این بشر اصلا تعادل روحی روانی نداره.
ـ ایول مهرا جون. زدی تو پرش .چه کنفی شد .آخی بچم؟!!!!!!!!!!!!!!!
ـ پس چی فکر کردی؟ من چغندر نیستم . مهرا عظیمیم.
ـ بله بله خانم چغندر...امم ....ببخشید خانم مهرا عظیمی بفرما بکپ که فردا بایدبری پیش اون دراکولا
صبح 6.30 با بدبختی بیدار شدم .این پروانه تا 2.30فک زد.بالاخره با توپ و تشر من خوابید. صورتمو شستم و همون لباسای دیروز رو پوشیدم. با یه رژ صورتی کمرنگ سرو ته آرایشمو هم آوردم و حرکت کردم و سمت شرکت حرکت کردم
هشت رسیدم. دقیقا به موقع!...
بدون اینکه با کسی حرف بزنم مستقیما به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم پیاده شدم.(!)
آقای سماواتی با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد
ـ سلام بر خانم عظمیه شاخ غول شکن>!
از جملش چشمام شد اندازه ی بشقاب پلوخوری دونفره!!! این چقدر زودپسر خاله شد.؟
به من گفت شاخ غول شکن؟؟؟؟؟؟؟؟ جـــــــــــــــــــــــا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با دیدن قیافم یهو زد زیر خنده. من که عصبانی شدم سریع خودشو جم و جور کرد .
اخمهام بد رفته بود توی هم .
با دیدن اخمهام سریع همون یه ذره لبخندشم از لبش رفت کنار و گفت:
ـ ببخشید خانوم عظیمی . اگر جسارتی کردم عذر میخوام. من ایجا با همه راحتم .از رسمی بودن خوشم نمیاد .ببخشید که اونطوری صداتون زدم.آخه دیروز خوب جلوی آقا غوله وایستادید.
با این حرفش اخمام کم کم باز شد و گفتم:
ـ حتما. این آقا غولی که من دیدم عمرا اگه بزاره کسی بهش نزدیک شه چه برسه به اینکه بخواد شاخشو بشکنه. کار دیروز منم در حد پر مرغی بود که خورد به بینی ایشون.
با این حرفم سماواتی به معنای واقعی کلمه پوکیـــــــــــد. صورتش از خنده ی زیاد سرخ شده بود. هر آن فکر میکردم بیچاره الاناس که از زور خنده ی زیاد به دیار باقی بشتابد.
توی همین موقعیت ، در اتاق آقا غوله ببخشید فرداد باز شد و اومد داخل سالن . به محض دیدینش تمام بدنم سرد شد . لامصب چه تیپی زده بود . یه کت نیمه اسپرت خاکی رنگ با شلوار جین ستش کرده یود و زیر کتش یه پیراهن قهوه ای روشن خوشرنگ پوشیده بود .یعنی هیکلش درسته توی حلقم........!( خاک بر سرت مهرا با این حرف زدنت....)
سریع چشم ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم سلام کردم. بیشعور بی فرهنگ خوانوادش بهش یاد ندادن که جواب سلام واجبه................؟
فقط سرشو تکون داد و با اخم وحشتناکی که من رسما همون جا سنگ کوب کردم به هردومون غرید:
ـ این جا رو با سیرک اشتباه گرفتید؟ آقای سماواتی بهتره این دلقک کوچولو رو ببریو اتاقشو نشون بدی . اونجا راحتتر میتونه به کارش برسه.بدون اینکه مزاحم دیگران بشه.
و عقب گرد کرد و رفت هنوز به در اتاقش نرسیده بود که صداش زدم:
ـ آقای فرداد. محیط کار علاوه بر رسمی بودن نیاز به شادی هم داره. شاد بودن باعث میشه آدم پرانرژی تر از قبل کارشو انجام بده . من شخصا با این کار روحیه میگیرم. البته به قول شما دلقک بودن!، بهتر از اینه که یک چوب خشک و بی احساس باشیم و صد البته عصا قورت داده. ...هرکسی به یه نحوی انرژی میگیره. یکی مثل من دلقک بازی در میاره تا خودشو اطرافیانشو بخندونه و شاد باشه یکی هم مثه ........مثه بعضی ها عصاقورت داده و خشک که حتی با عسل هم زهر مارن و نمیشه تحملشون کرد. دنیا تناسب و تناقض داره.....
با هر حرفی که میزدم قیافه ی فرداد سرخ سرختر میشد و با تموم شدن حرفهام نگاهم به چشمهای به خون نشسته و صورت قرمز فرداد افتاد. برای لحظه ای از تمام حرفهایی که زده بودم مثل سگ پشیمون شدم. دوس داشتم همین الان دممو بزارم روی کولمو د دررو . ولی نمیدونم چرا پاهام چسبیده بودن به زمین و نگاهم خیره به این بابابزرگ خود پرست ......
من زنده بمونم باید خدارو شکر کنم. ...................