13-08-2014، 14:01
قسمت 5
بعد از چند ثانیه با سرعت باد مسدر رفترو دوباره برگشت و روبروی من ایستاد .
بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم.
از این همه نزدیکی حتما نفسم قطع میشد.
رنگ نگاهش اصلا خوب نبود. خشن و عصبانی و سرد و همه ی اینها باعث شد دست و پام بشن هم دمای قطب جنوب.
آب دهنمو به زور قورت دادم.این فقط منو نگاه کرده اینطوری شدم وای به حال اینکه دهنشو باز کنه.
خدایا بهم رحم کن.
ـ که اینطور.!... پس قراره در کنار طراحی شغل دوم هم داشته باشی ،اتفاقا بهت میاد.به قیافتم میخوره. یک دلقک کوچولویی که میخواد همرو بخندونه و انرژی بگیره .میخوای مضحکه باشی ؟ باشه واسه جلب توجه هم که شده باید یه کاری کرد .بعضی ها با برو رو ،بعضی ها با عشوه و ناز و بعضی ها هم مثله تو با دلقک بازی . بالاخره راه زیاده ، تنوع هم زیاده....
احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن روم. این عوضی داشت بهم میگفت دارم واسه دیده شدن این کارو میکنم.
پستِ بی شرم....
چقدر دوست داشتم هر چی فحش بلد بودم نثارش کنم ولی از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود.نمی دونم .... نمیدونم چرا ؟
چرا خفه شدم؟
چرا بهش اجازه میدم هرچی از دهنش خارج میشه بهم بگه؟
عوضی .............آشغال............
نفسام به شماره افتاده بود.احساس کردم چیزی توی گلوم سنگینی میکنه و هر آن ممکنه نفسم بند بیاد.
تا تمام قدرتم رو جمع کردم تا جوابش بدم. با یه پوزخند عمیق برگشت رفت سمت اتاقشو درو محکم کوبید.
از صدای کوبیده شدن در احساس کردم قلبم هم خرد شد. این بشر چیزی به نام شرم نمی شناسه.
توی خودم بودم که دستی لیوان آب رو جلوم نگه داشت.
آقای سماواتی با حالتی گرفته لیوان رو به سنتم گرفته بود. گفت:
ـ خانم عظیمی بفرمایید آبو بخورید. من واقعا شرمندم. باعث شدم شما این حرفاو بشنوید. واقعا متاسفم.
با صدایی که به زور ازم در اومد گفتم:
ـ اینطور نیست. مهم نیست اصلا. نباید جلوی این آقا غوله ابراز وجود میکردم. .فک کم از پر مرغ فراتر رفتم درسته؟
قیافه درهم سماواتی به آنی عوض شد و یه لبخند عریض توی صورتش نمایان شد.گفت:
ـ دختر تو دیگه کی هستی ؟ من گفتم با این حرفا دمتو میذاری روی کولتو و خداحافظ.
تو چیزی به نام ترس تو وجودت نداری؟ من جای تو سکته رو زدم. خیلی خودشو نگه داشت در مقابلت.
ـ نه بابا. من پر روتر از این حرفام. تا شاخ این آقا غوله رو نشکنم هیج جا نمیرم. خیالت تخت. در ضمن این کنترل شدش این ریختی بود؟
ـ آره دختر خوب. اگه مرد بودی الان باید جنازتو از اینجا بیرون میردم.
ـ اوه پس خدا رو شکر که من مرد نیستم. نامرد بودنم بعضی جاها بدرد میخوره. نه؟
سماواتی رسما قهقه میزد .یهو سرشو سمت اتاق فرداد برگردوند و با ترس به من نگاه کرد.
ـ پاشو ،پاشو .. فک کنم کمر به قتل من بستی امروز. بلند شو تا نیومده ایندفعه هر دوتامون رو سر ببره. بلندشو زبون نریز.
با این حرفش خندم گرفت. راست می گفت اگه این دفعه میومد حتما سر روی تنم نمیموند.
همراهش رفتم تا با کل ساختمونو و همکارا آشنا شم.
در طبقه اول یا همکف ایستگاه منشی های عمومی و سالن غذاخوری و آشپزخونه قرار داشت .
در طبقه دوم سالن کنفرانس و پذیرایی از مهمانان و اتاق بایگانی و قسمت اداری مالی شرکت قرار داشت.
طبقه سوم مخصوص مهندسین معماربود . که همه معمارا باید کاراشون رو در اونجا انجام بدن.
در طبقه ی چهارم هم که اتاق رییس شرکت یا همون فرداد خودپرست و اتاق معاونش که آقایی به نام مظاهر حمیدی بود و الان هم مسافرت کاری بود و همچنین سالنی برای ارایه طرحها برای مشتریهای شرکت قرار داشت و یه اتاق که مخصوص وکلای شرکت بود.
هر طبقه منشی مخصوص خودشو داشت که به کارهای اون طبقه و کارمنداش رسیدگی میکرد.همه افرادی که توی شرکت کار میکردند فرم لباس داشتند. فرم هاشونم خیلی جالب بود. منشی ها مانتو شلوار مشکی که البته باید بگم کت شلوار مشکی چون بیشتر به کت میخورد تا مانتو. با شال آبی نفتی وکارمندهای آقا به جز منشی مخصوص فرداد همگی کت شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمانی و خانم ها هم مانتو شلوار مشکی با شال آبی آسمانی.
فرماشون با تمام فرمهای لباسی که قبلا دیده بودم فرق داشت یه جورایی شیک و گرون قیمت بودند. اصلا نمی شد اسمشون رو فرم گذاشت.......
بعد از آشنایی با ساختمون دوباره به طبقه ی سوم رفتیم تا با همکارام آشنا بشم. در کل 13 نفر معمار توی شرکت کار میکردند که فقط 4 تاشون البته با خودم خانوم بودند. مسن ترین خانوم؛ خانومی 55 ساله بود که همه اونو به نام حوری جون صدا میزدند.خانم خونگرمی به نظر میرسید. خانم بعدی حدودا40 ساله بود به نام شادان و آخرین خانم که 33 ساله بود ؛ خانم سیامکی بود. همشون گرم و صمیمی بودن اما من با زهره (خانم سیامکی ) بیشتر احساس راحتی می کردم.
آقایون هم تقریبا همه سناشون بالا بود . غیر از آقای سمیعی و راد که 50 سالشون بود بقیه رنج سنی بین 35 تا 45 داشتند. به نامهای آقای صالحی ؛ ساعدی ؛مجد؛ نوروزی ؛ زربافت ؛اقدم و شادان که برادر خانم شادان بود.
بعد از معرفی همشون بهم تبریک گفتن و در آخر هم آقای سماواتی بهم گفت ساعت 8.30 صبح تا 8.30 شب ساعت کاری شرکت هستش کسایی که بخوان اضافه کاری بمونن تا ساعت 11 شب میتونن توی شرکت بمونن.
ساعت 10-11 وقت صبحانه ،ساعت 2-3 وقت ناهار و ساعت 5-6 وقت عصرونه است که در سالن غذا خوری سرو میشه.
بعد از گفتن همه ای حرفها ازم خداحافظی کردو منو به دست حوری جون سپرد.
حوری جون بعد از رفتن سماواتی کنارم نشست و چند ثانیه بهم زل زد .در همین حال زهره هم بهش اضافه شد جوری نگام میکردند که خودم شک کردم عیب و ایرادی توی صورتم هست یا نه .
نگاهاشون با بهت و تعجب بود.
بالاخره زهره به حرف اومد.
ـ خیلی جوونی ، چند سالته؟
ـ 22سالمه. ببخشید اما چرا یه جوری نگاهم میکنین.؟
حوری جون خندید و دستمو گرفت و گفت:
ـ نه عزیزم. چون خیلی خوشگلی به خاطر همین اینطوری نگات میکردیم. نگران نشو .
من با تعجب بهشون نگاه میکردم. گفتم:
ـ آخه شما که از من خوشگل ترید .تازه این قدر توی این شرکت خوشگلتر از من هست که من به چشم نمیام. .من که کاری نکردم .
حوری جون بی هوا پیشونیمو بوسید . از کارش نزدیک بود شاخ در بیارم که زهره گفت:
ـ دختر خوب اشتباه نکن. خوشگلیه تو فرق داره. می دونی از چی متعجبم؟ از اینکه تو با وجود 22 سال سن ولی روی صورتت هیچ آرایشی نداری ، موهات پوش داده و رنگ شده یا فر نیست . حتی حاضرم شرط ببندم که صورتتو یکبارم اصلاح نکردی .ولی با این وجود زیباییت دست نخورده و بکره و خیره کننده اس .چشمهای خیلی قشنگی داری و صورتی صاف و بی نقص. اینهایی که تو میگی خوشگلن می دونی چقدر بلا روی صورتاشون آوردند؟ جرات دارن بدون آرایش بیان.
بعد زد زیر خنده.و رو به حوری جون گفت:
ـ فکر کن یه درصد این دختره ی جلف ساناز بدون آرایش بیاد.
با این حرفش حوری جون از خنده سرخ شد و منم ناخودآگاه از حرف اونها خندم گرفت.
در کل محیط و همکارای خوبی داشتم. همه با هم خوب و صمیمی بودند اما به محض اینکه فرداد پاشو توی طبقه ی ما میذاشت ناخودآگاه مه سرد و رسمی می شدند.
البته حقم داشتند این بشر که نمیفهمه خنده و شادی چیه؟ مردک عوضـــــــــــــی.
سه هفته از اومدن من گذشته بود.و توی این مدت روزهایی رو که دانشگاه امتحان داشتم رو هماهنگ کرده بودم مشکلی نداشتم. و شبها هم به محض رسیدن به خونه به درسهام میرسدم. سخت بود ولی اینقدر توی شرکت همکارا هوامو داشتند که اصلا خستگی رو حس نمیکردم.
توی این هفته اصلا درست و درمون پروانه رو ندیدم ولی باهاش تلفنی زیاد حرف میزدم.
اونم دنبال کارای عزیز جون بود. باید توی اولین فرصت برم دنبال وام خونه. اما خوب واقعا وقت نداشتم ، باید یه روز مرخصی بگیرم تا بتونم کارامو انجام بدم.
امروز باید مرخصی رو بگیرم. توی این مدت فردادو خیلی کم دیدم. در واقع برای ارایه طرحها فقط میومد و اینقدر خشک و سرد بود که کسی جرات نطق کشیدن نداشت.
جالب اینجا بود که هر دفعه منو می دید چنان اخمی میکرد که تا فرصت گیر میاوردم فلنگو می بستم تا پرش به پرم نخوره.و بلا ملا سرم نیاره......
ساعت 9 صبح رفتم طبقه بالا پیش آقای سماوتی .
توی این مدت کوتاه با همه راحت شده بودم . تقریبا کوچکترین فرد توی شرکت بودند همه باهام صمیمی رفتار میگردند البته منشی های فیس و افاده ای شرکتو از لیست فاکتور گرفتم.
تقریبا همه منو به اسم کوچیک صدا میزدند. و منم همین کارو می کردم.
امیر (آقای سماواتی) تا منو دید بلند شدو گفت:
ـ بــــــــــــه خانووم! چطور شد اینورا تشریف آوردین؟تو که گفتی کلامم بیافته اینورا از خیرش می گذرم و میرم یه کلاه خشگلتر میخرم!
ـ وا امیر داداش یه نفس بگیر کبود شدی! اینقدر اینجا تک تنها موندی و کنار این غول خودپرست بودی خل و چل شدی!
ـ دست شما درد نکنه مهرا خانوم .دیگه چی ؟ تعارف نکن بگو راحت باش.جانم!
ـامیـــــــــــــــــر . سر به سرم نذار. این آقا غوله هست؟ کارش دارم. امروز مثه ادمِ؟
ـ دونه دونه دختر جان. هست . چی کارش داری؟ این کی مثله آدم بوده که امروز باشه؟
ـ ها.....آره راست میگی. غولا که ادم نمیشن. حالا میشه برم پیشش؟
ـآره وایستا تا هماهنگ کنم بعد برو ولی جان امیر آتیشیش نکن. امروز این پوریا شادان واسه وام میخواد ازش تقاضا کنه . جان من نذار دق و دلیه ی تورو سر اون بیچاره خالی کنه
ـ.وا من چی کارش دارم؟ اصلا به من میاد؟
ـ نه به تو که اصلا نمیادولی جان امیر اون زبون خیرتو به کام بگیر و مودبانه مثه یه خانم با شخصیت باهاش حرف برن. خوب؟
ـ باشه بابا. به خاطر و و اون شادان. حالا خبر میدی یا نه؟
گوشی رو برداشت و خبر وردمو بهش داد.
سمت اتاقش رفتم. قلبم توی سینم بازیش گرفنه بود و بالا و پایین میپرید .دستام عرق کرده بود.
بالاخره درو زدم و وارد شدم.
روی مبل مثل همیشه پاشو روی پای دیگش با غرور تمام انداخته بود و فنجون قهوه رو به لبش نزدیک کرد.
با سر بهم فهموند که بشینم. این بشر اصلا زورش میاد حرف بزنه.
من میگم آدم نیس می گی چرا ؟
روبروش نشستم . چه تیپ دختر کشی هم زده کصافط..!!!
یه کت و شلوار شیری رنگ پوشیده بود با پیراهن آبی آسمونی .موهاش مثه همیشه نبود کمی کوتاه شده بودن و مثه همیشه صورتش ته ریش داشت که ابهتشو به اوج میبرد. !
(بسه مهرا ! بمیری تو .اومدی دید بزنی ؟ کارتو بگو)
صدامو صاف کردم و گفتم:
ـ ببخشید جناب فرداد میخواستم امروز رو مرخصی بگیرم.میشه موافقت کنید؟
بعد از چند ثانیه زل زدن به من ،فنجونشو آروم گذاشت روی میز و با حالت تمسخر و یه پوزخند که روی لبش اومد گفت:
ـ به به دلقک خانوم! اصلا بهت نمیاد محترمانه حرف بزنی . پس به خودت فشار نیار .
من که از تعجب دهنم باز مونده بود. از پررویی این بشر مونده بودم چی بگم ولی کم نیاوردم. .........نه ........نباید کم بیارم............ سعی کردم آروم باشم و مثه خودش .
گفتم:
ـ اینکه تقاضامو مودبانه ابراز کردم فشاری بهم نیومد. با احترام برخورد کردنم هم مختص کساییه که با احترام باهام برخورد میکنند. رفتار من مقابل دیگران آیینه ی رفتارهای خودشونه.
(عوضیه آشغال .... چرا هر دفعه باید با تیکه هاش آتیشم بزنه........)
پاشو که روی پای دیگش بود برداشت و کمی به سمتم خم شد و دستاشو توی هم فقل کرد و گفت:
ـ پس اگه سرخی گونه هات از فشار نیست از چیه؟ نکنه خجالت میکشی؟ یا شایدم از رژگونت زیاد استفاده کردی؟
(این چی داره بلغور میکنه؟...................... گستاخی تا چه حد؟.................دیگه داره دور برمیداره................)
با صدایی که توش حرصو عصبانیتم مو ج میزد و لی با تن آروم گفتم:
ـآقای رییس! فکر نمی کنم سرخ بودن گونه هام به شما مربوط باشه. .شما فرض کن رژگونمو زیاد زدم. ماشاالله توی این زمینه حرفه ای هستی و صاحب تشخیص... حالا که درست حدس زدین بهم مرخصی میدین؟
دستاشو از هم باز کردو لم داد به مبل . دستاشو گذاشت روی لبه های مبل .انگار داره فیلم میبینه .
نگاهشو بهم دوخت. با این کارش آتیش گرفتم. اما نباید بفهمه درونم چه خبره. زدم به بی خیالی اما نمیدونم موفق شدم یا نه ؟
صداش اومد:
ـ نه فکر نکنم تو تا حالا رژگونه به دست گرفته باشی چه برسه به اینکه بخوای ازش استفاده کنی. اهل این یه قلم نیستی ...... دلقک کوچولو....البته یکم به خودت برسی بد نیس شاید از ماست بودن دربیای اونوقت شاید درصد شانست بالاتر بره!
................دلقک بودن تنها کافی نیست..........................
آتیش گرفتم. هی میخوام دهن واموندمو باز نکنم.
بزنم به در بیخیالی .
ولی این کنایه هاش ؛ این نیش زدنهاش نمیذاره.
اگه جوابشو ندم خودمو همین جا در میزنم.
باحرص از سر جام بلند شدم باصدای بلندی بهش گفتم:
ـاینکه وسایل آرایشی به دست گرفتم یا نه به خودم مربوطه!
اینکه طرز استفادشو بلدم یا نه بازم به خودم ربط داره!
شما نگران من نباشین. به قول خودتون دلقک بودن برای من کافیه.
البته از نظر شانس که باید بگم برای کار خوش شانس نبوم که خوردم به پست یه آدم از خود راضی و خودپرست که فقط نظر خودشو نظر میدونه و نظر بقیه قاق.....!
و دیگران اصلا براش اهمیتی ندارن.
در ضمن من بی رنگ و رو بودنو ترجیح میدم و درسته به قول شما دلقکم اما زبونم و کارام شبیه دلقکاست که باعث میشه خنده و شادی روی لب اطرافیانم ببینم نه ظاهرم که هر روز باید برای پوشوندن چیزی که هستم نقاب پر رنگ و لعاب بزنم. نه آقا من مثه دخترای اطراف جنابعالی نیستم که با رنگ و لعاب الکی و عملهای جور واجور صورت ،شانسمو امتحان کنم. من با عرضه تر از اونام لااقل به خاطر وجودم و درونم که به قول شما مثه دلقکه جلب توجه میکنم. و شانسمو امتحان میکنم. نه با هزار قلم آرایشو کوفت و زهر مار دیگه.............
الانم فقط اومدم که ازتون مرخصی بگیرم . لطف کنین زودتر کار منو راه بندازین تا بیشتر از این مجبور نباشین یه دختر بی رنگ و رو رو تحمل کنین.
دیگه نفس کم آوردم که باعث شد ساکت شم. قیافش شده بود گلوله ی آتیش .خون ازش میزد بیرون. مثل فواره های آتشفشان. ....................
راحت شدم حرصشو درآوردم . مردک چی فکرکرده..........
.هر چی گفت و زد مبه بی خیالی بسه.......................والا............. ............
یکی بگه ده تا نوش جان میکنه.
بعد از چند ثانیه با سرعت باد مسدر رفترو دوباره برگشت و روبروی من ایستاد .
بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم.
از این همه نزدیکی حتما نفسم قطع میشد.
رنگ نگاهش اصلا خوب نبود. خشن و عصبانی و سرد و همه ی اینها باعث شد دست و پام بشن هم دمای قطب جنوب.
آب دهنمو به زور قورت دادم.این فقط منو نگاه کرده اینطوری شدم وای به حال اینکه دهنشو باز کنه.
خدایا بهم رحم کن.
ـ که اینطور.!... پس قراره در کنار طراحی شغل دوم هم داشته باشی ،اتفاقا بهت میاد.به قیافتم میخوره. یک دلقک کوچولویی که میخواد همرو بخندونه و انرژی بگیره .میخوای مضحکه باشی ؟ باشه واسه جلب توجه هم که شده باید یه کاری کرد .بعضی ها با برو رو ،بعضی ها با عشوه و ناز و بعضی ها هم مثله تو با دلقک بازی . بالاخره راه زیاده ، تنوع هم زیاده....
احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن روم. این عوضی داشت بهم میگفت دارم واسه دیده شدن این کارو میکنم.
پستِ بی شرم....
چقدر دوست داشتم هر چی فحش بلد بودم نثارش کنم ولی از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود.نمی دونم .... نمیدونم چرا ؟
چرا خفه شدم؟
چرا بهش اجازه میدم هرچی از دهنش خارج میشه بهم بگه؟
عوضی .............آشغال............
نفسام به شماره افتاده بود.احساس کردم چیزی توی گلوم سنگینی میکنه و هر آن ممکنه نفسم بند بیاد.
تا تمام قدرتم رو جمع کردم تا جوابش بدم. با یه پوزخند عمیق برگشت رفت سمت اتاقشو درو محکم کوبید.
از صدای کوبیده شدن در احساس کردم قلبم هم خرد شد. این بشر چیزی به نام شرم نمی شناسه.
توی خودم بودم که دستی لیوان آب رو جلوم نگه داشت.
آقای سماواتی با حالتی گرفته لیوان رو به سنتم گرفته بود. گفت:
ـ خانم عظیمی بفرمایید آبو بخورید. من واقعا شرمندم. باعث شدم شما این حرفاو بشنوید. واقعا متاسفم.
با صدایی که به زور ازم در اومد گفتم:
ـ اینطور نیست. مهم نیست اصلا. نباید جلوی این آقا غوله ابراز وجود میکردم. .فک کم از پر مرغ فراتر رفتم درسته؟
قیافه درهم سماواتی به آنی عوض شد و یه لبخند عریض توی صورتش نمایان شد.گفت:
ـ دختر تو دیگه کی هستی ؟ من گفتم با این حرفا دمتو میذاری روی کولتو و خداحافظ.
تو چیزی به نام ترس تو وجودت نداری؟ من جای تو سکته رو زدم. خیلی خودشو نگه داشت در مقابلت.
ـ نه بابا. من پر روتر از این حرفام. تا شاخ این آقا غوله رو نشکنم هیج جا نمیرم. خیالت تخت. در ضمن این کنترل شدش این ریختی بود؟
ـ آره دختر خوب. اگه مرد بودی الان باید جنازتو از اینجا بیرون میردم.
ـ اوه پس خدا رو شکر که من مرد نیستم. نامرد بودنم بعضی جاها بدرد میخوره. نه؟
سماواتی رسما قهقه میزد .یهو سرشو سمت اتاق فرداد برگردوند و با ترس به من نگاه کرد.
ـ پاشو ،پاشو .. فک کنم کمر به قتل من بستی امروز. بلند شو تا نیومده ایندفعه هر دوتامون رو سر ببره. بلندشو زبون نریز.
با این حرفش خندم گرفت. راست می گفت اگه این دفعه میومد حتما سر روی تنم نمیموند.
همراهش رفتم تا با کل ساختمونو و همکارا آشنا شم.
در طبقه اول یا همکف ایستگاه منشی های عمومی و سالن غذاخوری و آشپزخونه قرار داشت .
در طبقه دوم سالن کنفرانس و پذیرایی از مهمانان و اتاق بایگانی و قسمت اداری مالی شرکت قرار داشت.
طبقه سوم مخصوص مهندسین معماربود . که همه معمارا باید کاراشون رو در اونجا انجام بدن.
در طبقه ی چهارم هم که اتاق رییس شرکت یا همون فرداد خودپرست و اتاق معاونش که آقایی به نام مظاهر حمیدی بود و الان هم مسافرت کاری بود و همچنین سالنی برای ارایه طرحها برای مشتریهای شرکت قرار داشت و یه اتاق که مخصوص وکلای شرکت بود.
هر طبقه منشی مخصوص خودشو داشت که به کارهای اون طبقه و کارمنداش رسیدگی میکرد.همه افرادی که توی شرکت کار میکردند فرم لباس داشتند. فرم هاشونم خیلی جالب بود. منشی ها مانتو شلوار مشکی که البته باید بگم کت شلوار مشکی چون بیشتر به کت میخورد تا مانتو. با شال آبی نفتی وکارمندهای آقا به جز منشی مخصوص فرداد همگی کت شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمانی و خانم ها هم مانتو شلوار مشکی با شال آبی آسمانی.
فرماشون با تمام فرمهای لباسی که قبلا دیده بودم فرق داشت یه جورایی شیک و گرون قیمت بودند. اصلا نمی شد اسمشون رو فرم گذاشت.......
بعد از آشنایی با ساختمون دوباره به طبقه ی سوم رفتیم تا با همکارام آشنا بشم. در کل 13 نفر معمار توی شرکت کار میکردند که فقط 4 تاشون البته با خودم خانوم بودند. مسن ترین خانوم؛ خانومی 55 ساله بود که همه اونو به نام حوری جون صدا میزدند.خانم خونگرمی به نظر میرسید. خانم بعدی حدودا40 ساله بود به نام شادان و آخرین خانم که 33 ساله بود ؛ خانم سیامکی بود. همشون گرم و صمیمی بودن اما من با زهره (خانم سیامکی ) بیشتر احساس راحتی می کردم.
آقایون هم تقریبا همه سناشون بالا بود . غیر از آقای سمیعی و راد که 50 سالشون بود بقیه رنج سنی بین 35 تا 45 داشتند. به نامهای آقای صالحی ؛ ساعدی ؛مجد؛ نوروزی ؛ زربافت ؛اقدم و شادان که برادر خانم شادان بود.
بعد از معرفی همشون بهم تبریک گفتن و در آخر هم آقای سماواتی بهم گفت ساعت 8.30 صبح تا 8.30 شب ساعت کاری شرکت هستش کسایی که بخوان اضافه کاری بمونن تا ساعت 11 شب میتونن توی شرکت بمونن.
ساعت 10-11 وقت صبحانه ،ساعت 2-3 وقت ناهار و ساعت 5-6 وقت عصرونه است که در سالن غذا خوری سرو میشه.
بعد از گفتن همه ای حرفها ازم خداحافظی کردو منو به دست حوری جون سپرد.
حوری جون بعد از رفتن سماواتی کنارم نشست و چند ثانیه بهم زل زد .در همین حال زهره هم بهش اضافه شد جوری نگام میکردند که خودم شک کردم عیب و ایرادی توی صورتم هست یا نه .
نگاهاشون با بهت و تعجب بود.
بالاخره زهره به حرف اومد.
ـ خیلی جوونی ، چند سالته؟
ـ 22سالمه. ببخشید اما چرا یه جوری نگاهم میکنین.؟
حوری جون خندید و دستمو گرفت و گفت:
ـ نه عزیزم. چون خیلی خوشگلی به خاطر همین اینطوری نگات میکردیم. نگران نشو .
من با تعجب بهشون نگاه میکردم. گفتم:
ـ آخه شما که از من خوشگل ترید .تازه این قدر توی این شرکت خوشگلتر از من هست که من به چشم نمیام. .من که کاری نکردم .
حوری جون بی هوا پیشونیمو بوسید . از کارش نزدیک بود شاخ در بیارم که زهره گفت:
ـ دختر خوب اشتباه نکن. خوشگلیه تو فرق داره. می دونی از چی متعجبم؟ از اینکه تو با وجود 22 سال سن ولی روی صورتت هیچ آرایشی نداری ، موهات پوش داده و رنگ شده یا فر نیست . حتی حاضرم شرط ببندم که صورتتو یکبارم اصلاح نکردی .ولی با این وجود زیباییت دست نخورده و بکره و خیره کننده اس .چشمهای خیلی قشنگی داری و صورتی صاف و بی نقص. اینهایی که تو میگی خوشگلن می دونی چقدر بلا روی صورتاشون آوردند؟ جرات دارن بدون آرایش بیان.
بعد زد زیر خنده.و رو به حوری جون گفت:
ـ فکر کن یه درصد این دختره ی جلف ساناز بدون آرایش بیاد.
با این حرفش حوری جون از خنده سرخ شد و منم ناخودآگاه از حرف اونها خندم گرفت.
در کل محیط و همکارای خوبی داشتم. همه با هم خوب و صمیمی بودند اما به محض اینکه فرداد پاشو توی طبقه ی ما میذاشت ناخودآگاه مه سرد و رسمی می شدند.
البته حقم داشتند این بشر که نمیفهمه خنده و شادی چیه؟ مردک عوضـــــــــــــی.
سه هفته از اومدن من گذشته بود.و توی این مدت روزهایی رو که دانشگاه امتحان داشتم رو هماهنگ کرده بودم مشکلی نداشتم. و شبها هم به محض رسیدن به خونه به درسهام میرسدم. سخت بود ولی اینقدر توی شرکت همکارا هوامو داشتند که اصلا خستگی رو حس نمیکردم.
توی این هفته اصلا درست و درمون پروانه رو ندیدم ولی باهاش تلفنی زیاد حرف میزدم.
اونم دنبال کارای عزیز جون بود. باید توی اولین فرصت برم دنبال وام خونه. اما خوب واقعا وقت نداشتم ، باید یه روز مرخصی بگیرم تا بتونم کارامو انجام بدم.
امروز باید مرخصی رو بگیرم. توی این مدت فردادو خیلی کم دیدم. در واقع برای ارایه طرحها فقط میومد و اینقدر خشک و سرد بود که کسی جرات نطق کشیدن نداشت.
جالب اینجا بود که هر دفعه منو می دید چنان اخمی میکرد که تا فرصت گیر میاوردم فلنگو می بستم تا پرش به پرم نخوره.و بلا ملا سرم نیاره......
ساعت 9 صبح رفتم طبقه بالا پیش آقای سماوتی .
توی این مدت کوتاه با همه راحت شده بودم . تقریبا کوچکترین فرد توی شرکت بودند همه باهام صمیمی رفتار میگردند البته منشی های فیس و افاده ای شرکتو از لیست فاکتور گرفتم.
تقریبا همه منو به اسم کوچیک صدا میزدند. و منم همین کارو می کردم.
امیر (آقای سماواتی) تا منو دید بلند شدو گفت:
ـ بــــــــــــه خانووم! چطور شد اینورا تشریف آوردین؟تو که گفتی کلامم بیافته اینورا از خیرش می گذرم و میرم یه کلاه خشگلتر میخرم!
ـ وا امیر داداش یه نفس بگیر کبود شدی! اینقدر اینجا تک تنها موندی و کنار این غول خودپرست بودی خل و چل شدی!
ـ دست شما درد نکنه مهرا خانوم .دیگه چی ؟ تعارف نکن بگو راحت باش.جانم!
ـامیـــــــــــــــــر . سر به سرم نذار. این آقا غوله هست؟ کارش دارم. امروز مثه ادمِ؟
ـ دونه دونه دختر جان. هست . چی کارش داری؟ این کی مثله آدم بوده که امروز باشه؟
ـ ها.....آره راست میگی. غولا که ادم نمیشن. حالا میشه برم پیشش؟
ـآره وایستا تا هماهنگ کنم بعد برو ولی جان امیر آتیشیش نکن. امروز این پوریا شادان واسه وام میخواد ازش تقاضا کنه . جان من نذار دق و دلیه ی تورو سر اون بیچاره خالی کنه
ـ.وا من چی کارش دارم؟ اصلا به من میاد؟
ـ نه به تو که اصلا نمیادولی جان امیر اون زبون خیرتو به کام بگیر و مودبانه مثه یه خانم با شخصیت باهاش حرف برن. خوب؟
ـ باشه بابا. به خاطر و و اون شادان. حالا خبر میدی یا نه؟
گوشی رو برداشت و خبر وردمو بهش داد.
سمت اتاقش رفتم. قلبم توی سینم بازیش گرفنه بود و بالا و پایین میپرید .دستام عرق کرده بود.
بالاخره درو زدم و وارد شدم.
روی مبل مثل همیشه پاشو روی پای دیگش با غرور تمام انداخته بود و فنجون قهوه رو به لبش نزدیک کرد.
با سر بهم فهموند که بشینم. این بشر اصلا زورش میاد حرف بزنه.
من میگم آدم نیس می گی چرا ؟
روبروش نشستم . چه تیپ دختر کشی هم زده کصافط..!!!
یه کت و شلوار شیری رنگ پوشیده بود با پیراهن آبی آسمونی .موهاش مثه همیشه نبود کمی کوتاه شده بودن و مثه همیشه صورتش ته ریش داشت که ابهتشو به اوج میبرد. !
(بسه مهرا ! بمیری تو .اومدی دید بزنی ؟ کارتو بگو)
صدامو صاف کردم و گفتم:
ـ ببخشید جناب فرداد میخواستم امروز رو مرخصی بگیرم.میشه موافقت کنید؟
بعد از چند ثانیه زل زدن به من ،فنجونشو آروم گذاشت روی میز و با حالت تمسخر و یه پوزخند که روی لبش اومد گفت:
ـ به به دلقک خانوم! اصلا بهت نمیاد محترمانه حرف بزنی . پس به خودت فشار نیار .
من که از تعجب دهنم باز مونده بود. از پررویی این بشر مونده بودم چی بگم ولی کم نیاوردم. .........نه ........نباید کم بیارم............ سعی کردم آروم باشم و مثه خودش .
گفتم:
ـ اینکه تقاضامو مودبانه ابراز کردم فشاری بهم نیومد. با احترام برخورد کردنم هم مختص کساییه که با احترام باهام برخورد میکنند. رفتار من مقابل دیگران آیینه ی رفتارهای خودشونه.
(عوضیه آشغال .... چرا هر دفعه باید با تیکه هاش آتیشم بزنه........)
پاشو که روی پای دیگش بود برداشت و کمی به سمتم خم شد و دستاشو توی هم فقل کرد و گفت:
ـ پس اگه سرخی گونه هات از فشار نیست از چیه؟ نکنه خجالت میکشی؟ یا شایدم از رژگونت زیاد استفاده کردی؟
(این چی داره بلغور میکنه؟...................... گستاخی تا چه حد؟.................دیگه داره دور برمیداره................)
با صدایی که توش حرصو عصبانیتم مو ج میزد و لی با تن آروم گفتم:
ـآقای رییس! فکر نمی کنم سرخ بودن گونه هام به شما مربوط باشه. .شما فرض کن رژگونمو زیاد زدم. ماشاالله توی این زمینه حرفه ای هستی و صاحب تشخیص... حالا که درست حدس زدین بهم مرخصی میدین؟
دستاشو از هم باز کردو لم داد به مبل . دستاشو گذاشت روی لبه های مبل .انگار داره فیلم میبینه .
نگاهشو بهم دوخت. با این کارش آتیش گرفتم. اما نباید بفهمه درونم چه خبره. زدم به بی خیالی اما نمیدونم موفق شدم یا نه ؟
صداش اومد:
ـ نه فکر نکنم تو تا حالا رژگونه به دست گرفته باشی چه برسه به اینکه بخوای ازش استفاده کنی. اهل این یه قلم نیستی ...... دلقک کوچولو....البته یکم به خودت برسی بد نیس شاید از ماست بودن دربیای اونوقت شاید درصد شانست بالاتر بره!
................دلقک بودن تنها کافی نیست..........................
آتیش گرفتم. هی میخوام دهن واموندمو باز نکنم.
بزنم به در بیخیالی .
ولی این کنایه هاش ؛ این نیش زدنهاش نمیذاره.
اگه جوابشو ندم خودمو همین جا در میزنم.
باحرص از سر جام بلند شدم باصدای بلندی بهش گفتم:
ـاینکه وسایل آرایشی به دست گرفتم یا نه به خودم مربوطه!
اینکه طرز استفادشو بلدم یا نه بازم به خودم ربط داره!
شما نگران من نباشین. به قول خودتون دلقک بودن برای من کافیه.
البته از نظر شانس که باید بگم برای کار خوش شانس نبوم که خوردم به پست یه آدم از خود راضی و خودپرست که فقط نظر خودشو نظر میدونه و نظر بقیه قاق.....!
و دیگران اصلا براش اهمیتی ندارن.
در ضمن من بی رنگ و رو بودنو ترجیح میدم و درسته به قول شما دلقکم اما زبونم و کارام شبیه دلقکاست که باعث میشه خنده و شادی روی لب اطرافیانم ببینم نه ظاهرم که هر روز باید برای پوشوندن چیزی که هستم نقاب پر رنگ و لعاب بزنم. نه آقا من مثه دخترای اطراف جنابعالی نیستم که با رنگ و لعاب الکی و عملهای جور واجور صورت ،شانسمو امتحان کنم. من با عرضه تر از اونام لااقل به خاطر وجودم و درونم که به قول شما مثه دلقکه جلب توجه میکنم. و شانسمو امتحان میکنم. نه با هزار قلم آرایشو کوفت و زهر مار دیگه.............
الانم فقط اومدم که ازتون مرخصی بگیرم . لطف کنین زودتر کار منو راه بندازین تا بیشتر از این مجبور نباشین یه دختر بی رنگ و رو رو تحمل کنین.
دیگه نفس کم آوردم که باعث شد ساکت شم. قیافش شده بود گلوله ی آتیش .خون ازش میزد بیرون. مثل فواره های آتشفشان. ....................
راحت شدم حرصشو درآوردم . مردک چی فکرکرده..........
.هر چی گفت و زد مبه بی خیالی بسه.......................والا............. ............
یکی بگه ده تا نوش جان میکنه.