امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#6
قسمت 6

چند ثانیه زل زد بهم و هیچی نگفت. دستاش مشت شده بود .اونقدر فشار روی دستاش زیاد بود که رنگشون به سفیدی میزد.
پشیمون شدم...........
از مرخصی گرفتن......... از حرفام............ از اومدنم پشیمونم...................

بدون هیچ حرفی برگشتم . میخواستم از اونجا برم. الان دلم می خواست نفس بکشم.
تند رفته بودم.............
باید برم..................
هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که با شدت به عقب بر گشتم. دستشو روی بازوم محکم فشار داد و محکم کوبوندم به دیوار کنار در.

سرشو نزدیکتر آورد و از لای دندوناییکه از فرط عصبانیت به هم چسبیده بود ،به هم غرید:

ـ کجا کوچولو؟ نمیشه هر حرفی از دهنت بیرون میاد و بزنی و راهتو بگیری بری. مگه مرخصی نمی خواستی؟پس چرا داری در میری؟

نمیدونم با چه جراتی جوابشو دادم:
ـ من در نمیرم.

فشار روی بازوم دو برابر شد .اونقدردرد گرفت که چشمهام از درد بسته شدند و صورتم جمع شد.

ـ آی بازومو ول کن. دیوونه...........

ـ هه... دیوونه........... هنوز دیوونه بازیامو ندیدی دلقک جون..

ـ بازومو ول کن. خردش کردی........

ـ آره خردش میکنم تا بهت بفهمونم باید جلوی زبونتوبگیری تا هر چی که تو ذهنته رو به زبونت نیاری .به چه جراتی اون حرفارو بهم زدی؟ تو کی هستی که با من اینطور صحبت میکنی؟ کی هستی که صداتو برای من بالا میری؟

تمام این مدت بازوم توی دستای محکم و مردونش اسیر بود و اون فشارش میداد.
واقعا احساس کردم میخواد استخون بازومو خرد کنه.با دستم به سینه ی پهن و عضله ایش فشار آوردم و به عقب هولش دادم اما دریغ از یه سانت............

ـ ولم کن....من فقط جواب حرفای خودتونو به خودتون پس دادم. هر طوری که باهام رفتار کردین باهاتون رفتار کردم. بهم توهین کردین منم مقابله به مثل کردم............... ولم کن.

دستشو از روی بازوم برداشت و یک قدم به عقب رفت و نفس عمیقی کشید. با این کارش تونستم یه نفس عمیق بکشم تمامش پر شد از ادکلن سردو تلخی که به خودش زده بود.....

هنوز نفسم کامل به ریه هام نرسیده بود که با شدت به سمتم اومد با دستاش محکم شونه هامو گرفت و چسبوندم به دیوار......
این دیوانه بود به خدا.................

ـ چیکار میکنی؟ تو یه دیوانه ی روانی هستی ...........ولم کن...

ـ هه ولت کنم؟ باشه..اما اینو بدون اگر یکبار دیگه ..فقط یکبار دیگه زبون درازی کنی .زبونتو از حلقومت می کشم بیرون. زبونتو کوتاه میکنم. تو هنوز منو نشناختی . حسان فرداد آدمی نیست که به یه جوجه ببازه. آدمت میکنم... باید یاد بگیری چطوری حرف بزنی... جنس تو رو خوب میشناسم.. همتون آشغالید. همتون با هر رنگ و رو و سروشکلی که باشین عوضی هستین... همیشه طلبکار.............. اما من تو یکی رو آدمت میکنم. حالا صبر کن...خیلی باهات کار دارم جوجه سرتق.........

بعد ولم کرد.رفت سمت میزش و نشست پشتش و سرشو توی دستاش گرفت و محکم فشار داد.

از حرفاش ماتم برده بود. خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم عکس العمل نشون داده بود.
این یه طوریش بود.................
چرا رفت سمت میزش؟
چرا من مثه سیب زمینی ایستادم اینجا؟
چرا جواب حرفاشو نمیدم؟
منم شدم یه دیوونه مثه این؟...........

سرشو بالا آورد واقعا ترسناک شده بودو با فریاد گفت:

ـ چته ؟ چه مرگته؟گمشو بیرون. مرخصی بی مرخصی .برو بیرون تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم.

نمیدونم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم از اتاق زدم بیرون و پشت دراتاق ایستادم. امید هاج و واج ایستاده بود و منو نگاه میکرد. هر دوتامون با صدای شکستن چیزی از اتاق فرداد از بهت در اومدیم.
طرف پله ها دویدم. ............
دیگه طاقتم طاق شده بود...............
دیگه بسه هر چی بارم کرد........
نمی تونم........دیگه نمیتونم تحمل کنم...................

سریع وسایلمو جمع کردم و از اونجا ، از اون شرکت لعنتی زدم بیرون.
تا شب فقط میروندم. مهم نبود مقصدم کجاست....توخیابونا فقط می چرخیدم.
ساعت یازده شب وارد خونه شدم. گوشیمو از همون صبح خاموش کرده بودم.حال و حوصله ی کسی رو نداشتم. یه حمام الان منو حسابی سر حال میاورد.

صبح با زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شدم. ساعتو نگاه کردم11.30بود .شماره ناشناس بود نمیخواستم جواب بدم. ولی یه حسی می گفت جواب بدم. توی همین فکر بودم که قطع شد. پا شدم از روی تخت اومدم پایین.خواستم از اتاق بیام بیرون که چشمم خورد به آیینه ی قدی .
یه لحظه از سرو شکل خودم مات موندم..................

اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چی پوشیدم. یک شلوارک خیلی خیلی کوتاه و اسپرت به رنگ مشکی که پارچش براق بود بایه تاپ که از پشت ریشه ریشه بریده شده بود و جلوش هم یقه ی هقت بازی داشت.
خیلی باز بودن اما مهم نبود من که تو خونه تنهام ، لختم بگردم موردی نداره.موهامو که از حموم در اومده بدم با کش مو بسته بودم رو باز کردم .تمام موهام حالت فر به خودشون گرفته بودن دوباره همرو بالای سرم با کش جمع کردم.
از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه. صدای زنگ در بلند شد.

اوفــــــــــــــــــــــ ــــ.حتما این پروانه ی خل باز به گوشیم زنگ زده دیده خاموشه پاشده اومده اینجا..... این دختر هم خله هاااااااااااااااااااا. ...........تا میبینه گوشی خاموشه زرت پا میشه میاد در خونه....

زنگ درو از سوزوند از بس زد .............سریع درو باز کردم و رفتم سمت آشپزخونه.

ـ آخه دختر بیکار ..من به تو چی بگم... تو قرارداد داری هر موقع گوشیم خاموش بود پاشی بیای اینجا پشت در هی بری روی مخ من..... بابا نگران من نباش .خوبم سالمم...... البته اگه اون غول خودپرست عوضی بزاره. من حالشو نگیرم هیچ مرگیم نمیزنه.. مردک دیروز نزدیک بود بازومو بشکنه......... اونقدر فشار داد که جاش به کبودی میزنه.........معلوم نیس کی گذاشتتش توی خماری که اینجور پاچه منو گرفت. وای پروانه اگه اینجا بود همین الان مثه وحشیا می پریدم تمام موهاشو میکندم. حیف که این جزو محالاته... ده چرا ساکتی تو ؟ زنده ای پر...........

همینطور که داشتم با پروانه حرف میزدم لیوان شیردستم بود از آشپرخونه اومدم بیرون.

یــــــــــــــا خـــــــــــــــــــدا......
عین مجسمه ی ابوالهل اون وسط سیخ وایستادم.......................

خوابه.......... نه.................. من که بیدار شدم.......ولی.این یه خوابه...............
خدا کنه خواب باشه........................

دهنم باز مونده بود. امد جلوی روم دقیقا ایستاد روبه روم لیوان شیرو ازم گرفت و خیره نگاهم کرد و گفت:
ـ صبح بخیر دلقک کوچولو. زود باش شیرتو بخور که جون بگیری بتونی موهامو از ریشه بکنی...

رسما لال شده بودم. با حالت لکنت گفتم:
ـ ت....تو ...این..جا چیکار میکنی؟

لیوان شیرو گذاشت روی اپن آشپزخونه و به سمت من برگشت و خیره به چشمهام نگاه کرد. اما نه مثه چند ثانیه پیش ..........
رفت توی حالت اصلی حسان فرداد............ خشک و سردو مغرور...........

ـ کی به تو اجازه داد دیروز محل کارتو ترک کنی؟ ها؟ چه کسی بهت اجازه ی مرخصی داد؟

ـ..........................

ـبا توام. زبونت رو کجا جا گذاشتی ؟ دلقک کوچولو........
ـ.......

به معنای واقعی کلمه هنگ شده بودم. هنوز از دیدنش توی شوک بودم . زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و فقط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زل بزنم بهش....

ـچی شده ؟یعنی اینقدر از دیدنم خوشحال و هیجان زده ای که لال مونی گرفتی؟ دبنال دیگه..؟چرا صدات در نمیاد؟............

به خوردم اومدم.تند تند کلمه جور میکردم بزارم پشت سر هم و بفرستمش بیرون. حسابی ترسیده بودم.

ـاز خونم برو بیرون.من دیگه پامو توی شرکت لعنتیت نمیذارم. برو بیرون از خونم..........

ـ چی فکر کردی؟ با اجازت نیومدم که الان بخوام با اجازت برم. خوب گوشاتو باز کن کوچولو، مثه یه دختر خوب پا میشی میای شرکت و کاراتو انجام میدی و طرحاتو تموم میکنی . فهمیدی؟ یا جور دیگه ای حالت کنم؟

اینهمه جسارتو اونموقع از کجا آوردم واقعا نمیدونم.............

ـ بابا کوتاه بیا.این همه سرعت برات خوب نیس پیری ..من هر کاری که بخوام میکنم. مغز خر نخوردم پاشم بیام توی اون شرکت که رییسش یه آدم روانی به تمام معناست. یه آدم مغرور و عصبی که تعادل روحی روانیش زیر خط فقره... الانم اگه گورتو گم نکنی جیغ میزنم.

ـ هه ترسیدم جوجه. جیغ بزن ببینم. در ضمن فک کردی به همین راحتیاس دیگه هروقت عشقت کشید از شرکت میای بیرون. نه خانوم کوچولو قرارداد دستم داری.میفهمی یعنی چی؟ یعنی تا پایان زمان قرارداد مجبوری بمونی. واگرنه باید خسارت طرحهای نیمه کاره ای که دستت داری بدی. میدونی برای جبران خسارت طرحهای شرکت من چقدر باید بسلفی؟ پس راتو بکش برو آماده شو.

ـ اولا من اسم دارم. بهتون اجازه نمیدم هر چی دلتون میخواد صدام کنین. جوجو و کوچولو و هر لقب کوفتیه دیگه رو به دخترای لوس و ننر اطرافتون بدین نه به من...بعدشم......بعدشم .
.....
موندم چی بگم .راست میگفت دستش قرار داد داشتم و توش نوشته بود در صورت هر گونه کناره گیری باید خسارتو متحمل شم.مطمئنا از پس خسارت بر نمیومدم. الان باید لامونی بگیرم......جلوش باید خفه شم..................اَه.............

ـ چی شد خانومی ؟ کلمه کم آوردی میخوای کمکت کنم جملتو تموم کنی؟

بعد عقبگرد کردو رفت روی مبل نشست من همونجا سیخ ایستاده بودم.و تمام حرصمو توی نگاهم ریختم. تمام تنفرمو................
اما دیدم. رنگ نگاهش عوض شد و یه لبخند محو روی لبش اومد.
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد. این خود پرست داره می خنده. جل الخالق!!!!!!!!!!! به حق چیزهای ندیده ......
همونطور که توی همون حالت ،چشماش از روی صورتم کشیده شد پایین و دوباره از پایین تا صورتم بالا اومد.

این چرا این جوری منو نگاه میکنه؟ چرا.......هـی وای ........... خاک عالم تو سرت مهرا. ........احمق بیشعو با این لباسا جلوش ایستادی خو ب معلومه کیفش کوک میشه.............
یهو با تمام سرعت به جای اینکه بپرم توی اتاق و لباسامو عوض کنم مثه خنگا دوییدم سمتشو محکم دستشو گرفتم کشیدم. اول با تعجب نگام کرد و بعد با حالت جدی اما چشماش میخندید گفت:
ـ هوی چته دختر؟ چرا رم کردی؟ بابا اونقدرها هم جذاب و خواستنی نیستی که اینجوری گرخیدی؟

با این حرفش در جا میخکوب شدم. یعنی خاک تو سرت مهرا که این غول بی شاخ و دم داره اینجوری بارت میکنه. نفس کشیدن برات حرومه...........

با تمام عصبانیت سرش داد زدم:
ـ خیلی وقیحی. بی شرم. یرو از خونم بیرون. بـــــــــــــرو بیـــــــــــرون.

دیدم وایستاده داره نگام میکنه.. داقعا داشتم آب میشدم و با سرعت برگشتم سمت اتاقم که دستمو محکم کشید و رسما افتادم توی بغلش . دوتا دستاشو محکم روی کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند. از شدت هیجان تند تند نفس میکشیدم. قفسه سینم به تندی بالا و پایین میرفت.
احساس کردم توی کوره ی آتیش افتادم . داغ داغ ......
نفسهاش توی صورتم میخورد و خیره نگاهم میکرد. دستامو بالا آوردم با تمام توانم به عقب هلش دادم اما تکون نمیخورد.
داشتم میمردم از خجالت.............. از این همه نزدیکی............
از نفسهایی که به صورتم میخورد و آتیشم میزد....

آروم سرشو آورد جلو با این کارش سرمو کمی عقب کشیدم. لبخند هنوز روی لبهاش بود و من از این لبخند بیشتر وحشت میکردم.
با حالت التماس بهش گفتم:
ـ خواهش میکنم ولم کن. باشه..... باشه الان آماده میشم فقط بزار برم.

ـ فکر نمی کردم دلقک کوچولوی سرتق همچین اندامی داشته باشه؟ ترسو بودن بهت نمیاد.

دیگه رسما داشتم سکته میزدم. خدایا غلط کردم. خدایا خودموبه خودت میسپارم.
فقط از دست این خودپرست نجاتم بده.............

ـولم کن بهت نمیاد اینقدر سست باشی و الان از خود بی خود شده باشی؟ ولم کن دیگه...

دیگه باید تقلا میکردم.شروع کردم به دست و پا زدن. دستاش شل شد منم مثه فشنگ از آغوشش پریدم بیرون.
برگشتم...........
یهو دستاش دور شکمم محصور شد و منو به خودش چسبوند. حلقه ی اشک توی چشمام جمع شد .آروم لبهاشو به گوشم چسبوند و گفت:
ـ خانم مهندس .جمله ی آخرتو نشنیده میگیرم.الان هم بدو برو آماده شو . پایین توی پارکینگ منتظرتم.

دستاشو از روی شکمم برداشت و از کنارم به سرعت رد شد. منم که داشتم خفه میشدم سریع پریدم توی اتاق. حسابی به خودم فحش دادم. آماده شدم. از ترس ...از هیجان ..از شوک بزرگی که بهم وارد کرده بود اصلا نفهمیدم چی پوشیدم و چطوری رفتم توی پارکینگ.
دنبالش تا شرکت حرکت کردم..به محض رسیدن به پارکینگ شرکت منتظر نموندم با سرعت باد رفتم توی ساختمون.

ـمهرا دختر چته؟ خوبی؟چرا مثه لبو سرخ شدی؟

ـ هیچی حوری جون. فقط یه کم فشارم پایین اومده.میشه به عمو هاشم (آبدارچی)بگی برام یه لیوان شربت بیاره.

ـ باشه عزیزم. اگه خوب نیستی نمیومدی؟بهتری بری پیش اقای فرداد و امروزو مرخصی بگیری...

چی ؟چشم حتما .همینم مونده ! دیروز برای مرخصی رفت برای عفتادو هفت پشتم بس بود.
ـ نه....نه.... خوبم. گفتم که چیز مهمی نیس.

ـ باشه.راستی تا نیم ساعت دیگه همه ی مهندسا ی شرکت توی سالن کنفرانس باید جمع شن.انگار برنامه ی کاری جدید قراره بدن.

اونروز به بدترین صورت ممکن گذشت. مزخرف ترین روز زندگیم بود. گندترین و افتضاح ترین روز...
خدایا این خودپرست نزده اینطوری می رقصید حالا که آتو دادم دستش که دیگه بندری کمتر رضایت بده نیس....

جلسه ی اونروز دو سه ساعت طول کشید و من تمام این مدت سرم توی گردنم فرو رفته بود..برای اولین بار در عمرم واقعا خجالت کشیدم توی چشماش نگاه کنم.
وضع لباسم صبح افتضاح بود و من در کمال پررویی جلوش با اون وضع رژه رفته بودم.

برای اولین بار معاون شرکت مظاهر حمیدی رو دیدم. واقعا پسر خوش تیپی بود و خوش اخلاق. برعکس این گنده اخلاق. از نظر تیپی با فرداد تقریبا توی یه رده بود.اما جذبه و ابهتی که توی صورت فرداد موج میزد و اون غرور و خودشیفتگی اش هم باعث شده بود متمایز باشه.
توی اون جلسه هم درباره ی پروژه جدیدی گفته شد که قراره در یکی از شهرهای ترکیه به دست ما سپرده بشه. که مالک اون یک یک ایرانی ترک تباره و میخواد که پروژه رو یکی از شرکتهای معتبر ایرانی انجام بده و قراره تا دو سه ماه آینده یک تیم مهندسی که سرپرستش خود فرداده به ترکیه فرستاده شه .
دو سه روز از اون اتفاق مزخرف گذشته بود و کمی حالم بهتر شده بود. مشغول کارهام بودم که دیدم یکی از طرح های رو توی ماشینم جا گذشتم. .رفم توی پارکینگ که طرحمو بیارم همزمان گوشیم زنگ خورد. پروانه بودو توی این مدت که استخدام شرکت شده بودم از همه کس غافل شده بودم. هم از پروانه و عزیز جون هم از خونواده بابا و مامانم. حتی برای مراسم چهلم باباحاجیم هم نتونستم برم. فقط یه زنگ به عمو زددم .همین..........

البته با پروانه تقریبا هر روز حرف میزدم ولی خیلی کم میدیمش.
ـ خاک بر اون سر ندید بدید کم جنبت ! من اگه میدونستم با سر کار رفتن می ری گم و گور میشی به جد و آبادم می خندیدم این جوری بزارم توی کاست........

ـ گمشو بابا. زر مفت کمتر بزن. ولی خدایی هر چی بگی من دهنم گل گرفتس. در مقابلت خلع سلاحم به طور کامل. خوبی؟

همین جمله ی آخر کبریتی بود که پروانه ی مثل باروتو منفجر کرد.
ـ هه. خوبه میدونی یک ماه همو ندیدیم. نمی گی توی این یک ماه پروانه چه غلطی کرده؟ چه غلطی میخواد در آینده بکنه؟ مهرا داغدنم. داغون. ...........

با این حرفش رسما خفه شدم. هیچی نتونستم بگم. حق داشت من به خاطر اونا رفته بودم سر کار. حالا اصلی کاری رو به کل فراموش کرده بودم.
ـ پروانه ،مرگ مهرا ببخش. غلط کردم. به خدا....... الهی قربونت برم. کوتاهی کردم به خدا...

پروانه آرومتر شده بود. ولی طلبکارانه گفت:
ـ باشه به شرطی که بیای منو عزیزو ببری بیمارستان.
واااااااااااااااااااااااا ی .این. دیگه کجای دلم بزارم؟ حالا چطوری مرخصی از اون خودپرست بگیرم؟

ـ الو...........الو مهرا ؟ مردی/؟ نمی تونی بیای؟

ـ نه.نه.. چیزه... نه میام....میام... فقط ساعت چند ؟

ـ نه مثه اینکه اصلا حالت خوب نیس. تو هر ماه خودت میومدی مارومیبردی بیمارستان. اما الان حتی ساعت رفتنمونم یادت نیس. معلومه حسابی مشغولی... منم مزاحم نمیشم.

واااااای قطع کرد.خوب معلومه قطع میکنه... راست میگه دختره ی خل و چل چه سوالی بود پرسیدی ؟

شمارشو دوباره گرفتم.
ـ پروانه جونم توروخدا قهر نکن. به خدا حواسم نبود. به خاک مامانیم دارم قسم میخورم. من فراموش نکردم یعنی ...فراموش کردم نه با منظور......یعنی ...

ـ باشه بابا.حالا چرا گریه میکنی ؟ میخواستم یه کم حالتو بگیرم.

ـ گمشو .کصافط.باشه حالا یک حالی من از تو بگیرم. صبر کن فقط...

ـ حالا تا نیم ساعت دیگه میای؟

ـ نیم ساعت دیگه؟ جان من پروانه.!؟ من چطوری روی مخ این آقا غوله برم که بهم مرخصی بده؟ اصلا کی جرات میکنه بره پیشش با اون گندی که من زدم........

ـ چی میگی مهرا؟ کدوم گند؟ باز چه غلطی کردی؟

اوه اوه .پروانه خبر نداشت. وای چه سوتی بدی دادم. بهتره زود قطع کنم.

ـ اِااااا. هیچی..... ببین من خبرشو بهت میدم. تو با عزیز آماده باشین قول میدم به موقع بیام. خدافظ

گوشی رو قطع کردم. با خوم آروم شروع به حرف زدن کردم.
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 14-08-2014، 21:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان