امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#7
قسمت 7

اًه گندت بزنن دختر..... حالا چه غلظی بکنم. هه فکر کن برم دوباره پیشاون آقا غوله بگم مرخصی بده.... بعد اونم خوشمزه بازی دربیاره و بره روی اعصابم.من بزنمم به سیم آخر و از شرکتش بزنم بیرونو برم خو.........
ـ تا نرسیدی خونه فیلمو بزن عقب. جای رفتن به اتاق آقا غوله بگو توی پارکینگ دیدیش.
60مترپریدم هوا... برگشتم در حالیکه دستم روی قلبم بود .
وای خاک بر سرم این از کی اینجا بوده....
ـ .........شمایید؟............
ـ فک کردی قل حسان فردادم؟
ـ نه............یعنی ... از کی اینجایید؟
ـ خیلی خب سنگ کوب نکنی یه وقت؟ حرفاتو شنیدم. مرخصی لازم داری.چند ساعت؟ واسه چه کاری؟

بدبخت شدم رفت .همه ی حرفامو شنیده. این واسه همه اینقدر فضوله یا واسه منه بیچاره کارگاه بازیش گل میکنه؟
ـببینید جناب فرداد.فکر نمی کنم باید لازم باشه دلیل مرخصیم رو بدونین.شما از همه
اینجوری بازپرسی میکنین؟

وای خدا این چرا دوزخی شد یهو؟
مهرا بمیری تو ..... چرا جلوی زبونتو نمیگیری؟ آخر سرتو بالای همین زبون دو مثقالی به باد میدی!

ـ خانم مهندس عظیمی. یادتون باشه که من کی هستم. من از هر کسی ،هرچیزی بخوام می پرسم و باید جواب هم بشنوم.تحمل زبون درازی هم ندارم.پس مثه یه دختر خوب جواب سوالی که ازت پرسیده شده رو بده ،خیلی سخته؟

وای خدا .من چه گناهی به درگاهت کردم که گیر این خود پرست افتادم....
با حالت مسخره ای گفتم:
ـ چــــــــــشم! میشه به من تا غروب مرخصی بدین.ممنون میشم. می خوام عزیز جونو ..... امم ... یعنی مادربزرگ دوستمو برای چکاب ببرم بیمارستان. حالا فهمیدید آقای مهندس؟

اومد نزدیکم. وااااااای جان من نیا. من همینطوری که میینمت نزدیکه پس بیافتم چه برسه که بیای کنارم. رسما فاتحم خوندس نیــــــا.............

دقیقا روبروم ایستاد. خیلی راحت زل زد به چشمام. طاقت این نگاه نافذو سرد رو نداشتم. این نگاه سرما به تنم می انداخت. تو ترجمه این چشمها مونده بودم.
سرمو پایین انداختم و با سوییچ ماشین بازی میکردم.

ـ سرتوبگیر بالا و نگام کن.

جان منو توروخدا....نکن اینکاروبامن... بابا من به کی بگم نمیتونم خدا....

با لحن آرومتری ولی همچنان سردو جدی گفت:
ـ مشکل شنوایی داری؟ گفتم سرتو بگیر بالا و نگام کن.

با بدبختی سرمو بالا گرفتم. اما جرات مستقیم نگاه کردنشو نداشتم. نگاهم بین صورتش و سینه ی عضلانیش می چرخید.

با کلافگی گفتم:
ـ بهم مرخصی میدید؟ خواهش میکنم باید تا نیم ساعت دیگه برم دنبالشون.

بیشتر بهم نزدیک شد.صورتش به اندازه ی یه وجب باهام فاصله داشت.
این همه نزدیکی کلافم کرده بود........
اونقدر توی شوک بودم که نمی تونستم حتی یه قدم به عقب بردارم. ...........
آرومتر از قبل شروع کرد به حرف زدن. ........
دیگه داشتم پس می افتادم.
ـ احیانا با دهقان فداکار نسبتی داری.؟ آفرین هر چقدر میگذره شخصیتت برام جالب تر میشه. چه کارای دیگه ایی بلدی.؟

آب دهنمو به زور قورت دادم. دهنم خشک شده بود. به صورتش نگاه کردم.
ـ من دهقان فداکار نیستم. واسه هر کسی هم فداکاری نمی کنم..عزیز جون به اندازه ی یه دنیا برام ارزش داره. خیلی به گردنم حق داره. این کارایی که براش می کنم حتی یه ارزن هم از محبتاش هم نمی تونه جبران شه..من .....من....

دیگه نفسم بالا نمیومد.اگه تا چند دقیقه ی دیگه از این وضع خلاص نمیشدم گریم میگرقت.

همینطور که بهم نگاه میکرد ،گفت:
ـجالب شد.! پس دیدار اولمون هم به خاطر عزیز جون شما اتفاق افتاده بود؟

چشمام به اندازه ی یه توپ گلف شدن.. بی شرف خوب یادشه.....

ـ فکر نمی کردم یادتون باشه. بهرحال من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم. بابت اون روز !

در حالیکه دستاشو میبرد توی جیب شلوارش آروم سرشو آورد جلو و کنار گوشم گفت:
ـ فقط یه معذرت خواهی؟

رسما نفسم بند اومد.........این داره باهام چیکار میکنه؟ قصدش از این کارا چیه؟

ـآقای فرداد.میشه خواهش کنم. بهم اجازه ی بدین برم. دیر میشه.

ـرنگ زن خوبی نیست.! میخوای بحثو عوض کنی که از معذرت خواهی کردن در بری؟

وااااای خدا میخوام سرمو بکوبم به دیوار. ................

ـ ببخشید .معذرت میخوام.متاسفم ...........اما...............فقط برای برخورد توی بیمارستان که به خاطر عجله ی زیادم اتفاق افتاد. فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم که معذرت خواهی لازم باشه؟

ـ خیلی پر رویی .تا حالا هیچ دختری جلوم من اینقدر حاضر جواب نبوده. تو اولین دختری هستی که اینقدر بی پرا جلوم من زبون درازی میکنی . ترسو از چشمات میخونم اما توی کلامت بی پروایی و این خیلی بده میدونستی؟

ـ آقای فرداد .من نمیدونم چه کار اشتباهی ازم سر زده که اینطور ی دارین باهام برخورد میکنین. شاید تا حالا هیچ دختری نبوده که جوابتون رو بده اما این مشکل من نیست . من طاقت حرف زور رو ندارم. نه جلوی شما ؛هرکس دیگه ای هم بود همین کارومیکردم.

فقط توی چشمام خیره شد.توی نگاهش یه چیز ی بود....... دیگه بی احساس نبود .... یه جورایی...........یه جور برق خاصی اشت. اما نمیدونم چی بود؟ ........ نمیدونم...... بعد از چند دقیقه دوباره به همون حالت همیشگیش برگشت و سریع ازم دور شد و به طرف ساختمون حرکت کرد.

وا اینچرا اینحوری کرد؟....................................
سریع به سمتش دویدم و صداش زدم.
ـ آقای فرداد....آقای فرداد... لطفا صبر کنید.

جلوش ایستادم.قدمهاشو سریع و تند برداشته بود به همین خاطر تا بهش برسم به نفس نفس افتاده بودم.

باهمون حال گفتم:
ـ من ....چی... کار ...کنم؟ بهم .....مرخصی ..میدین؟ من ...قول دادم..... خواهش میکنم..

خیلی سرد ؛ سردتر از همیشه فقط گفت:
ـ بله تا هشت شب مرخصی دارین و بعدش برگردین شرکتو کاراتونو کامل انجام بدین.

و با سرعت رفت سمت ساختمون.

یعنی حاضرم روی تمام زندگیم شرط ببندم که این بشر دیوانس.....
با سرعت تمام رفتم وسایلامو جمع کردم.پریدم توی ماشینو رفتم سمت خونه عزیز پروانه.....

از بیمارستان اومدیم بیرون هنوز یه سه ساعتی از مرخصیم مونده بود. بنابراین عزیزو بردیم خونه گذاشتیم بعد با پروانه رفتیم یه گشتی بزنیم...

ـوای پروانه ببخشید توی این مدت اصلا حواسم بهت نبود .شرمنده آبجی جونم...

ـشرمنده من خیلی وقته که آدم شدم...

ـ گمشو. اصلا منو بگو چرا از توی عتیقه دارم معذرت خواهی میکنم. لیاقت نداری ..

ـ باشه اگه لیاقت به قبول معذرت خواهیه تو باشه ؛آقا ما بی لیاقت..

ـ بی شرف.خیلی بدی .بابا عشقم .ببخشید

ـ خیله خوب بابا. از جلد آدم بودن دراومدم.قبول...بخشیدم..

ـ آخ قربونت بشم من.. حالا بریم یه بستنی خوشمزه بهت بده...

ـ ایول من عاشق خر کردناتم.

ـ اِ..اِ...پروانه..

ـ بلییییییییییییی.....


با هم وارد کافیشاپ شدیم.بیشتر مواقع این جا میایم. جای دنج و خلوتیه.
توی این سه ساعت خیلی با پروانه حال کردم..تقریبا همه ی اتفاقاتی که توی این مدت برام افتاده بود و براش گفتم الا اون گندی که توی خونه زده بودم....

ـمهرا جونم.ببخشید که به خاطر من و عزیز توی این دردسر افتادی و مجبوری این خودپرستو تحمل کنی .به خدا از شرمندگی نمیدونم چی بگم؟

ـ برو بابا دیووونه..! چرا شرو وِر می گی ؟ اولا خودم دوست داشتم بعدشم خودت می دونی تو و عزیز جون چقدر برام عزیزید.من آدم نمک نشناسی نیستم پروانه توی این یکسال این مهربونیای تو و حرف های عزیز جون بود که منو به زندگی برگردوند و امیدوارمیکرد. من زندگی الانم رو به شما مدیونم.....اگه شماها نبودین مطمئنا از زور تنهایی میشدم همون مهرای سه ساله پیش..افسرده و داغون....... تو برای من مثله خواهرم مهراوه ای و عزیز برام حکم مامان حاجیمو داره که از جونم بیشتر دوسش دارم. شاید هیچ نسبت خونی با هم نداریم اما به خاک همون عزیزایی که باهاشون نسبت خونی دارم و همه ی دنیامنو الان زیر خروارها خاک خوابیدند ؛ به اندازه همونا برام با ارزشید.. پروانه حاضرم زندگیمو ، هر چی که دارم بدم ولی تو عزیز و از دست نم... می فهمی چی میگم؟
توی تمام این مدت که حرف میزدم پروانه آروم آروم اشک میریخت .
به محض تموم شدن حرفام متوجه ریختن اشکای خودم هم شدم...!که سر میخوردنو روی گونهام میومدن پایین..... همه ی این حرفها حقیقت بود ....حقیقت محض..... من توی این دنیا ی بزرگ تنها بودم. درسته خانواده ی پرد و مادریمو داشتم اما هیچ کدوم به نزدیکی پروانه و عزیز جون نبودن.
احساس میکنم الان خانواده دارم... مثله قبل.....

ـ الهی قربونت برم مهرا که دلت به اندازه ی اقیانوسه. منم توی این دنیا کسی رو ندارم همه کسم ، همه ی زندگیم عزیز جون و اما تو.... خواهر گلمی وخواهر خل و دیوونه که حاضره برای ما از همه ی زندگیش بگذره... حالا تو میفهمی من چی میگم ؟...

از حرفش خندم گرفت.....
ـ مهرا از شوخی گذشته... حال عزیز جون اصلا خوب نیس ..روز به روز بدتر میشه خیلی نگرانشم..

ـآها راستی داشت یادم میرفت. یه زحمت دارم برات. من که اصلا نمی تونم از اون شرکت بیام بیرون..... شدم یه زندانی....ولی سند خونه رو بهت میدم تو خودت دوندگیاشو واسه وام انجام بده . اگه وکالت خواستی بهت میدم تا به مشکل بر نخوری...

ـ الهی فدا....خیلی خانومی. باشه.. ولی فکر نکنم نیازی به وکالت باشه چون شوهر یکی از همسایه ها کارمند بانکه راجب به این قضیه باهاش حرف زدم و اون قبول کرد تا کارارو توی بانک انجام بده. حالا ببینیم بانک بهم وامو میده یا نه؟

ـ خدا بزرگه . نگران نشو .... تو هم کم کم به فکر کارای بیمارستان عزیز باش . همه ی مدارک وامم که جوره فکر نکنم مشکلی باشه..

ـ باشه خدا کنه... میسی داش!

ـ چاکریم........................

بالاخره بعد از یه گپ طولانی با پروانه ازش جدا شدم. به طرف شرکت رفتم.
ساعت ده دقیقه به هشت بود .تقریبا به موقع رسیدم. وارد شرکت شدم بیشتر کارمندا رفته بودند و بقیه هم در شرف رفتن بودند. مستقیم رفتم طبقه ی خودمون و بعد ولو شدم روی میز کارم و مشغول شدم. با صدای امید سرمو بالا آوردم...
ـ به خانوم . چه عجب.... بابا سنگین شدی پیدات نمی کنیم...و دیروز با اون حالی که تو رفتی و با اون قیافه ی برزخی آقا غوله شخصا داشتم به مراسم ترحیمت فکر میکردم. چه کردی که نزدیک بود کل شرکتو از پای بست ویران کنه....

ـ برو بابا. من تا شاخ این آقا غولرو نشکنم اجازه ی نزدیک شدن اعزراییلو به یک کیلومتریم نمیدم.
ـ بعله بر منکرش لعنت. یه چشمشو دیروز مشاهدت نمودیم...

ـ پیش باد..

ـ .واقعا کم نمیاری. همیشه یه چیزی توی اون آستینات داری زبون دراز...

ـ کو ...کوجاس پس.....این آستینای بدبخت من اینقدر تنگن که دستای خودم به زور توش جا میشن

ـ کمتر نمک بریز و بپاش نمکدون.. بزار یه کم بادتو خالی کنم بعد ببینم بازم میریزی میپاشی یا نه؟

ـ اوف باز چیشده؟

ـ هیچی .آقا غوله دستور دادن به محض تشریف فرماییتون خدمتتون برسم و بگم که نقشه های مربوط به پاساژ صدف تا فردا صبح روی میزشون باشه

ـ چــــــــــــــــــــی؟ جک میگی؟بگو جان امیر ... مرگ امیر....راست میگی؟

ـ چته بابا؟ گوشام کر شد. به مرگ تو به جون تو دروغم چیه؟

ـ خدا ... آخه من از دست این رییس تو به کدامین بیابان سر بگذارم؟آخه مگه نقاشیه که تا فردا صبح آماده شه .بزارم روی میزش..اه ...بخوام تموم کنم باید کل شبو تا صبح بمونم اینحا...

ـ دقیقا به نکته ی خوبی اشاره کردی! منظور رییس بنده هم دقیقا همین بود.

ـ ها ؟چی میگی ؟ یه مدلی حرف بزن تا بفهمم!

ـبابا فارسی دارم حرف میزنم دیگه. میگم منظور ریسم هم همین بود . یعنی شما باید تا فردا صبح بمونید شرکت و روی طرح ها کار کنید. مفهومه؟

ـ یعنی چی؟ این چرا خود درگیری داره. خودش بهم مرخصی داده حالا این کارش چه معنی داره..؟ مگه من جونمو از سر راه آوردم؟ بعدشم تنها توی این شرکت درندشت تا صبح به جای کار کردن روی طرح که دق مرگ میشم از ترس...

ـ دیگه اینو من نمیدونم. فقط پیام آور بودم. ولی جان من دیوونه بازی در نیار بمون کاری رو که ازت خواسته رو انجام بده. از این سگ نرش نکن. این آقا غوله بدکینه ایه. بدجور میزنه تو پرتا! اگه الان هیچی نمیگه مطمئن باش بعدا چنان تلافی میکنه که پشیمون میشی.

ـ هه. آره جون خودش. الان هیچی بهم نمیگه. فقط نزدیکه بیاد سرمو از تنم جدا کنه.

ـ جهار ساله توی این شرکت منشی مخصوصش بودم. اگه بخواد تلافی کنه به بدترین وجه ممکن تلافیشو سر طرف در میاره.. در ضمن نمیخواد بترسی ....اینجا امنه..... . عمو هاشم هم توی این شرکت زندگی می کنه. البته توی سوییت پشت ساختمون شبا زیاد نمیتونه بخوابه بهش میسپرم که هواتو داشته باشه...

ـ خدا یعنی میشه یه روزی از دست این آقا غوله خلاص شم. آخه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم که اینقدر داره عذابم میده. در ضمن منم همینجوری واینمیایستم بِرو بِر نگاش کنم تا تلافیشو به قول تو به بدترین شکل ممکن سرم دراره..

ـ خودانی....من دیگه باید برم. مواظب خودت باش

ـ باشه. ولی امید ، جون من به عمو هاشم بسپر حداقل دو ساعت یکبار بهم زنگ بزنه و تنهایی اینجا میترسم. خوب؟

ـ باشه. میگم اصلا هر یه ساعت یکبار بهت زنگ بزنه. خوبه؟

ـ اهوم.. مرسی .شب خوش

ـ مال تو هم خوش .هر چند از الان به بعد کاملا زهر مارت میشه

ـ آی گفتی . این جملتو باید با آب طلا بنویسم....خدافظ....
خدایا خودت کمک کن از دست این بشر دیوونه نشم. پسره ی عوضی داره تلافی مرخصیه امروز سرم در میاره. وایستا حسان خان منم دارم برات. ...............

چهار ساعتی میشد که روی طرح کار میکردم. بنده خدا عمو هاشم هر یک ساعت بهم زنگ میزد و خبرمو میگرفت. یکی دوساعت اول می ترسیدم اما دیگه برام عادی شد چون مشغول بودم اصلا ترسم یادم رفت.
ساعت حدود 1.30 بود .خیلی خسته شده بودم تازه هیچی هم نخورده بودم حسابی گرسنم بود ولی حیف که اینجا چیزی پیدا نمیشه..

از پشت میز بلند شدمو و رفتم سمت فلاسک و یه چایی دبش برای خودم ریختم و وقت استراحتم شده بود یه نیم ساعت به خودم استراحت دادم. تازه متوجه شدم با مانتو و مقنعه داشتم کار میکردم. بگو چرا احساس خفگی میکردما..............

حالاکه کسی اینجا نیست .عمو هاشمم که این دور بر نمیاد چرا مانتوم تنم باشه؟
بنا براین مانتو مقنعمو در آوردم . زیر مانتوم یه تاپ که پشتش فقط با دو بند به صورت ضربدری پوشونده بود و رسما پشتم لخت بود جلوشم که با گیپور تقریبا نازکی بدنمو مثلا پوشونده بود . تاپ در کل هیچی نداشت . من رسما بالا تنم لخت بود. البته برای تو خونه از این لباسا زیا داستمو مپوشیدم ولی الان توی شرکت بودم.
ای خدا بگم این حسان فرداد چیکارش کنه. صبح اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چطوری حاضر شدم. چی پوشیدم....

از یاد آوری اتفاقات صبح هم خندم گرفته بود هم حرصی شدم.

موهامو باز کردمو دورم ریختم تا یکم هوا بهشون بخوره. بعد از خوردن چایی میخواستم یکم راه برم. پاهام خسته شده بود . اما جرات نکردم برم توی حیاط . بنابراین رفتم طبقه ی هم کف و مشغول دید زدن شدم.

هندزفیمو گذاشتم توی گوشم و تا آخر زیادش کردم میخواستم فقط صدای خوانند رو بشنوم.

داشتم تابلوهایی که روی دیوار نصب شده بود رو میدیدم و توی حال و هوای خودم بودم که احساس کردم کسی پشتمه داره بهم نزدیکتر میشه. اولش زیاد جدی نگرفتم اما هرم نفسهایی که روی شونه ی لختم می خورد مو به تنم سیخ کرد.
یعنی یه آدم پشت سرمه؟............
از ترس داشتم سنگکوب میکردم....................

حالا چیکار کنم؟..........

جرات برگشتن نداشتم.......قشنگ احساس کردم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون............

توی این فکر بودم که گرمای دستی رو روی شونم حس کردم...................

کف دستش خیلی داغ بود و من از این همه شوک دیگه داشتم پس می افتادم.....................
با تماس دستش تمام بدنم بی حس شد ..............................

احساس کردم دیگه پاهام توانایی ایستادن ندارن. ...........

اونقدر بی حسو بی توان شدم که احساس کردم دیگه نمیتونم بایستم . منتظر بودم که با سر برم توی پارکتای سالن.... اما ....... نه. کله پا نشدم.!...... چرا؟............

دو تا دست از پشت روی شکمم محکم حلقه شد و منو نگه داشت.لالِ لال شدم.هر وقت می ترسیدم لال میشدم ، هیچ صدایی ازم درنمیومد.. .
حلقه ی اشک توی چشمام دیدمو تار میکرد...........
برگردونده شدم............
و دومین شوک بهم زده شد... اون...... اون اینجا چیکار میکرد....
ناخودآگاه قطره های درشت اشک روی گونه هام جاری شد....و........... چشمام بسته شد
تنها چیزی که فهمیدم این بود که منو بلند کرد و توی آغوشش گرفت و محکم به خودش چسبوندم و من پر شدم از عطر تنش.............
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط حقوقدان انجمن ، دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 15-08-2014، 22:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان