امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#8
قسمت 8

لعنتی..... این مدت اصلا حواسم رو نمیتونم متمرکز کنم و باعث میشه هر دفعه سر این حواس پرتی مشکلی برام پیش بیاد ...
کلید ای کمدو روی میز کارم جا گذاشته بودم.باید امشب قرارد های کاریه پروژه ی جدید رو تنطیم می کردم.
اَه... باید برم شرکت .... نگاهی به ساعت انداختم. 12 رو نشون میداد...
سریع آماده شدم. خیلی وقته به این موقع بیرون رفتن عادت داشتم. 14 ساله که کارم شده شبگردی توی خیابونای بی دورگیکر تهران......
سوویچ رو برداشتم از خونه زدم بیرون...

به سمت شرکت می روندم. حوصله ی ایستادن پشت چراغ قرمز رو نداشتم . برام مفهومی نداشتن... من تمام چراغ قرمزای زندگیمو رد کردم . اینا برام مسخره بودن... بی تفاوت از همشون گذشتم.این هم یکیش...........!

به چراغ قرمز دوم که رسیدم به اجبار ایستادم چون خیابون خلوت نبود.چشمم به دختر بچه ای که داشت یه جعبه ای رو حمل میکرد افتاد. یه لحظه فقط نگاهش با من یکی شد و تمام تنم از این نگاه گرم شد. اما با دیدن چشماش تمام حواسم به سمت اون دلقک کوچولوی سرتق رفت. ذخنری که توی کارش مونده بودم...
. همه ی کاراش برام علامت سوال بود...
اخلاقش...رفتاراش.. حتی حرف زدنش... همه چیزش با بقیه ی دخترای و زنایه دیگه فرق داشت...
یه چیزی متفاوتی درش بود ....... نگاه عجیبی داشت و چشمهایی که هر لحظه حرف تازه ای برای گفتن داشتن ..........
برای من سخت بود . سخت تر از اون چزی که فکرشو میکردم.. یک دنده و لجباز ! ترس رو توی تک تک رفتاراش حس میشد اما بی پروایی میکرد.
و من به اینهمه بی پروایی از طرف یه دختر عادت نداشتم..........
عادت نداشتم که بهم گستاخی شه..
عادت نداشتم سوالی رو دوباره تکرا کنم....
عادت نداشتم با جنس زن آروم برخورد کنم..................
تنفرم بهشون باعث شده بود که بشم سنگ. تمام احساسم رو به خطر جنس این دختر در خودم کشته بودم.
درسته 14 ساله که سنگ شدم . سنگی نفوذ ناپذیرو سرد.. که جز سردی چیزی به دیگران نتقال نمیده......
اما این دختر داره تمام اون قوانین عادت نداشتن های منو تغییر میده... چشمای اون دختر این اجازه رو میده که نقضشون کننن
اولین تماس..... اولین زبون درازی.... اولین گستاخی..... اولین حس گرم شدن حتی اولین تحریک غریزم.... همه ی این اولین ها رو این دختر برام بوجود آورده بود..

با زبون درازیش منو تا سر حد جنون میبرد اما اون نگاهش آبی میشد روی آتیش..
.
نمی دونم اما وقتی باهاش حرف میزنم برخلاف ظاهر سرد و عصبانیم که از هم صحبت بودن باهاش درم ایجاد میشه اما درونم پر مشه از آرامش.....

وقتی بار اول وارد خونش شدم. با اون لباس...تنش اونقدر بی توجه در و برام باز کرد و رفت که شگفت زده شدم. اما وقتی دیدم منو به جای یکی دیگه اشتباه گرفته خیلی راحت در موردم اونجوری حرف میزنه .خندم گرفت..
بچه بود ...
بچگی هاش مثه همه نبود....
وقتی فهمید چی تنشه...صورت گرگرفتش گرمایی نادری به جونم انداخت... با تماس دستام به بدنش یه حس ناشناخته رو تجربه کردم... یه حس شیرین.... حسی که دوباره وادارم میکرد تکرارش کنم... این دختر داره با من چیکار میکنه.؟.....
اونقدر توانایی داره که میتونه در آن واحد هم منو تا سر حد جنون ببره هم با نگاهش آبی بشه روی آتیش....

چرا باید این اتفاقات بیافته؟....................

چرا باید این دختر این بلاهارو سر من بیاره؟................

نه......نباید اجازه ی پیشروی بهش بدم......باید جدی تر سردتر از قبل باهاش برخورد کنم......... باید به بدترین شکل ممکن خوردش کنم مثل تمام خانمهای دیگه ای که اطرافم بودند....
این هم یکی از جنس زنِ.....
حسان بشکنش مثه بقیه.... ...................تا نشکنتنت................

با فکر به این حرفا به شرکت رسیدم.... ماشینو توی خیابون پارک کردم.. وارد شرکت شدم... وقتی وارد سالن شدم احساس کردم کسی هم غیر از من اونجا حضور داره به همین خاطر سریع کل سالن رو نگاهی انداختمو به طرف آسانسور قدم برداشتم اما دوباره چرخیدم عقب.. چشمم از حالت تعجب گشاد شده بود.....
این کیه که این وقت شب با این وضع لباس داره تابلوهای روی دیوارو دید میزنه....

آروم به سمتش حرکت کردم.. یک دخنر با اندام زیبا و جذاب ... که یک شلوار مشکی جین و جذب پوشیده بود با یه تاپ که موهای بلندو خوش حالت قهوه ایش اونو پوشونده بود....
چه موهای بلندی داره.....

انگار از صدای کفشهام که از تماس با پارکت سالن ایجاد میشه رو نمی شنوه....

کاملا بهش نزدیک شدم.... با تکون های خفیفی که خورد متوجه سیم هندزفریش شدم... پس بگو چرا متوجه ی من نشده....
اما این دختر اینجا چی میخواد؟
نا خودآگاه تمام ذهنم پر شد از اون دلقک کوچولوی سرتق.....

این با این وضع اینجا چیکار میکنه؟
یهو یادم اومد خودم به امید گفته بودم که بهش بگه باید شرکت بمونه کاراشو تکمیل کنه.... اما ...... چرا این مونده؟
فکر میکردم مثه همیشه سرتق بازی دراره و بره....

همیشه با کاراش آدمو شگفت زده میکنه ........غیر قابل پیش بینی.....
آخه تنها توی این ساختمون بزرگ نمی ترسه......

توی همین فکرا بودم که نگاهم به سر شونه های لختش افتاد. یه احساس جدید توی وجودم متولد شد... یه حس گنگ که گرمم میکرد.... دوست داشتم با دستام سر شونه های لختشو لمس کنم.....غریزه ام برای اولین بار تحریک شده بود. بعد از 14 سال.........

برای اولین بار این اتفاق افتاده ....
نه...........نباید......نباید این اتفاق بیافته....
من حسان فردادم... حسان سخت و سرد ...... بی احساس.....

سریع دستامو به پشت گردنم کشیدم و عقبگرد کردم.... اما نمیشد.... پاهام توان حرکت نداشتند... مدام تصویر شونهای لختش توی ذهنم رژه میرفت.....
بی اختار برگشتمو دستامو گداشتم روی شونش....
بعد از تماس دستم لرزی توی بدنم حس کردم... ضعیف بود... اما باز قابل درک بود.....


اما این دختر چرا هیچ عکس العملی نشون نداد..؟....ذهنم درگیر این سوال بود که احساس کردم داره میوفته. سریع دستامو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم برش گردوندم...

نگاهم به صورتش افتاد.... قلبم برای اولین بار از تپیدن باز موند...
حلقه ی اشک چشماشو پوشونده بود.. اون نگاه پر شده بود از ترس اما هنوز گرم بود...

کم کم قطرات اشک از چشماش به پایین ریختند......

احساس بدی بهم دست داد....نمی خواستم این اتفاق بیافته... نمی خواستم این چشمهارو بارونی ببینم...
عصبی شدم....

تا خواستم دهن باز کن چشماش بسته شد و از حال رفت..... نذاشتم بیافته سریع بلندش کردم و توی آغوشم گرفتمش..یکی از دستامو زیر پاهاش گذاشتم و دست دیگمو پشت شونه هاش قرار دادم.......

از لختی بدنش و تماس با دستام عصبی تر شده بودم... اون حس شیرین قوی و قویتر شده بود..
به سمت آسانشور رفتم و داخل شدم و دکمه طبقه ی 4رو زدم....
به محض بسته شدن در آسانسور نگام توی آینه ی دیواریه آسانسور قفل شد.

مثلِ یک فرشته کوچیک و معصوم توی آغوشم جا گرفته بود...موهاش آبشار گونه توی هوا پخش بود و تکون میخورد... از این حالت کفری شدم... چه بلایی داره سرم میاد؟

در آسانسور باز شد. به طرف اتاقم رفتم و آروم روی مبل دونفره اتاق گذاشتمش....هوای اتاق کمی سرد بود. بنابراین کتمو در آوردم و روش انداختم...

دسته ای از موهاش توی صورتش ریخته بود و صورتش پوشونده بود.. آروم موهاشو از روی صورتش کنار زدمو پشت گوشش گذاشتم... نگاهم روی گردنش ثابت موند.. توان گرفتنش رو نداشتم... به لاله ی گوشش.....زیر گردنش....قفسه ی سینش که به اهستگی بالا و پایین میرفت...
تمام بدنم لرزید .اینبار شدیدتر .... داغِ داغ شدم... انگار مست شدم...
سریع از جام بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم ...سرمو زیر شیر آب سرد گرفتم تا همه ی اون حالتها از سرم بپره که همین طورم شد....
از دستشویی اومدم بیرون. به عمو هاشم زنگ زدم و گفتم که یه لیوان آب قند با یه لیوان آب خنک بیاره...

بعد از چند دقیقه اومد بالا. علامت سوال از صورتش می بارید اما من مثل همیشه بی تفاوت به هیچ چیزی سینی رو از ش گرفتم و سمت اتاق حرکت کردم...

همیشه سرد و خشک ....... نیازی به توضیح نبود... تا من نخوام حتی سوالی هم نباید پرسیده شه و اینو همه میدونستند.... عمو هاشم هم به محض دادن سینی از سالن رفت بیرون...

رویروش نشستم.هنوز بیهوش بود. لیوان آب سردو یه نفس سر کشیدم تا اتیش درونم کمتر شه.... منتظر شدم تا بهوش بیاد و
شدم همون حسان همیشگی ... همون سنگ قلب مغرور......
"مهرا"
چشمامو باز کردم. نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده. کم کم ذهنم فعال شد .

طبقه اول.....تابلوها......اون چشمها....چشمای سیاه و نافذ حسان فرداد..

چشمام از اینهمه اطلاعات باز تر از حد معمول شده بود. به محض رسیدن به حسان فرداد ناخودآگاه نیم خیز شدم.چیزی روی بدنم بود. بوی سردی به مشامم میخورد نگاهش کردم یک کت مشکی مردونه........
ولی این روی من چی کار میکنه؟ سرمو آوردم بالا که ببینم کجام ..
که نگاهم قفل شد روی یک جفت چشم سیاه
چشمانی که ناخودآگاه ازش فراری هستم... ترسیدم... واقعا از اعماق وجودم ترس رو حس کردم......

آروم روی مبل نشستم. تا نگام به لباسم افتاد لبمو با تمام قدرتم به دندون گرفتم.شوری خون رو توی دهنم حس کردم. کتشو آوردم بالا و با دستام از زیر نگهش داشتم. دوست داشتم بمیرم.. جرات نگاه کردنشو نداشتم..صداش منو از غوغای درونم بیرون کشید

ـ چرا خود زنی میکنی؟ از چی حرص خوردی که دق و دلیتو سر لبات خالی میکنی؟

من رسما لال شدم......

ـ بهتره از اون لیوان آب قند بخوری تا حالت بهتر شه... دستمال هم بردار روی لبت بزار...

فقط تونستم یکی از دستامو از زیر کتش دربیارم دستمال کاغذی رو بگیرم. بزارم روی لبم....
موقعیت بدی داشتم.... ای کاش می تونستم حداقل کتشو بپوشم... لااقل راحت میشدم جلوش..... پررویی بود اما اگه نمی گفتم از خجالت آب میشدم....

ـ میشه.....میشه کتتون رو بپوشم. این...طوری نمی تونم ... یعنی راحت نیستم...

تمام مدت سرم پایین بود...صدایی ازش نیومد. سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم. بهم زل زده بود اما انگار اصلا اینجا نبود . نگاهش به من بود ولی حواسش نه....

بلندتر صداش زدم.....
ـ آقای فرداد خوبید؟

یهو به خودش اومد. اخم شدیدی روی پیشونیش نشست که باعث شد سرمو بندازم پایین....

ـ من خوبم. اما معلومِ تو زیادی ترمال نیستی که با این ریختو قیافه مشغول دید زدن تابلوها اونم نصف شبی شدی؟

با این حرفش عصبی شدم. من از کجا می دونستم جناب قراره بیان؟

ـ ییخشید....نمی دونستم یک و نیم شب رییس شرکت، هوس سر زدن به شرکتشونو می کنن. و بدون هیچ صدایی مثل دزدا وارد میشن؟

با این حرفم کمی از اخمش کمتر شد ولی بازم اخمو بود و جدی.

ـ بخشیدم.... دیگه انتظار تکرا رو ندارم. در ضمن اگه هندزفری رو از گوشات در میاوردی متوجه میشدی ... در ضمن از کی تاحالا دزدا محترمانه وارد جایی میشن؟

رسما لال شدم. برای بار هزارم لال شدم.... چرا نمی تونستم باهاش مثل آدم حر ف بزنم آخه....
سرمو از شرم پایین انداختم و با صدای ضعیفی که به زور به گوش خودم میرسید گفتم:
ـ متاسفم

ـ اگه با من داری حرف میزنی بهتره بلند تر صحبت کنی !
اُه..... عوضی مطمئنم فهمید چی گفتم. ولی میخواد خردم کنه... اما من کم نمیارم....هیچ وقت.....

ـ گفتم متاسفم.. مطمئن باشید دیگه تکرار نمیشه.چون هیچ وقت دیگه ازتون مرخصی نمیگیرم که بخواین این جوری تلافیشو سرم دربیارین...

حرفم رو با لحن ناراحت و گرفته ای زدم. واقعا به دلم اومده بود.... خودش منو توی این وضعیت قرار داده بود. پر رو بازم طلبکار بود....

ـ طرح رو به کجا رسوندی؟

با این سوال بی موقش سریع سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم...دیدم داره جدی نگام میکنه.. هیج تمسخری توی صورتش نبود . پس نمیخواد دستم بندازه.....

ـ تقریبا آمادس یعنی تا دو ساعت دیگه آمادش میکنم. نگاهی به ساعتش انداختمو هم زمان منم به ساعت روی دیوار اتاق رو دید زدم.
وای 2.45 بود یعنی من یکساعت از هوش رفتم؟....
راستی من چجوری اینحا بودم؟
وااااای خاک به سرم......این منو بغل کرده بود ؟
وای یه ذره آبرو برام نموند........... این از اون اتفاق توی خونه اینم از گند الان .................
با صداش سرم دوباره رفت پایین.

ـ پس تا 6صبح امادس. خوبه... بهتره زودتر بریو تمومش کنی.....

من با این حرفش بلند شدم و خواستم برگردم که دیدم هی وای من... پشتم کاملا لخته و الان باید کتشو بهش بدم... و باز با این ریخت جلوش برم...توی فکر بودم که دیدم روبروم با فاصله کمی ایستاده و داره نگام میکنه. فک کنم فهمید چه مرگمه.... سریع روشو برگردوندو رفت سکت میزش .....

منم از خدا خواسته مثل برق از اتاق زدم بیرون... خودمو انداختم توی آسانسور. به محض رسیدن سریع مانتو و مقنعمو پوشیدم بعد رفتم سراغ طرح ها...

تا 6 مشغول بودم. چشمام دیگه باز نمیشد. سرم داشت منفجر میشد..........

نمیدونستم توی شرکت یا نه.... اما با طرح ها رفتم پیشش... در اتاقش نیمه باز بود.
در زدم اما جواب نداد............... درو باز کردم...

روی مبلی که من بیهوش بودم نشسته بود و دست به سینه خوابیده بود. آروم بهش نزدیک شدم... صورتش توی خواب هم پر ابهت و پر جذبه بود...
نمیدونم چی توی این مرد بود که هم ازش فرار میکردم هم به طرفش کشیده میشدم.....

نمیدونستم چیکار کنم.. از یه طرف میخواستم زودتر طرحارو ببینه و خلاص شم ولی از یه طرف دیگه دلم نمیومد بیدارش کنم....
آروم طرح هارو روی میز گذاشتم و کتشو که همرام اورده بودم روش کشیدم خودم هم کنارش نشستم.
نگاهم رفت روی نیم رخ صورتش... چقدر سرد بود............چقدر محکم.......
دوباره سرمو به طرف برگه ها برگردوندم. بلند شدمو روی قالیچه نشستم تا دوباره بهشون یه نگاهی بندازم. اما کم کم پلکام سنگین شدو و خوابیدم...........


"حسان "
بالاخره به هوش اومد... چشماشو کم کم باز کرد تازه فهمید که چه خبره سریع نمی خیز شد. وسط راه ار حرکت ایستاد نگاهش روی کتم ثابت موند فک کنم هنوز متوجه اوضاع نشده بود سرشو برگردوند سمت من. تا منو دید سریع کامل نشست اما بادیدن وضعش کتمو جلوش قرار دادو با تمام توانش لبشو به دندون گرفت ...اونقدر محکم که خون از لبش اومد....

چرا این کارو کرد؟ .............
چرا اینقدر براش مهمه؟ ................
برخلاف اون من اصلا این چیزا برام همه نبود... بیشتر دخترایی که در اطرافم بودند راحت بودن. وضع لباساشون خیلی افتضاح بود...

اما چرا این دختر اینقدر پوشش براش اهمیت داره... چرا همیشه همه ی کاراش با بقیه فرق داره؟
من که اونو دیده بودم ..حتی بغلش کردم.. پس چرا دوباره خودش داره زیر کت مخفی میکنه..... با صداش از فکرم در اومدم....

زیادی توی فکر غرق شدم. و انگار این موضوع رو فهمیده بود. با اخمی شدید بهش نگاه کردم و خیلی سرد جدی حوابشو دادم.که مثل همیشه با حاضر جوابیش دوباره منو عصبانی کرد. اما عصبانیتم شیرین بود و لذت بخش... دقیقا مثل دختر بچه های 3 ساله ناراحت میشد و حالت صورتش با مزه و شیرین بود....
نمی خواستم موضوع کش دار شه به خاطر همین با یه سوال در مورد طرح ها حواسشو پرت کردم..

قرار شد تا 6 صبح کارشو تحویل بده. منم راضی بودم ازش خواستم بره.

بلند شد اما برنگشت انگار با چیزی کلنجار میرفت.. می خواست چیزی بگه اما نمی تونست . رو بروش ایستادم. سرشو بالا آورد نگاهش رنگ خواهش داشت .
ترس جاشو به تمنا داده بود... .....
فهمیدم که از اینطور ایستادن با اون وضع لباس جلوی من داره عذاب میکشه.......
. فهمیدم اگه برگرده تمام بدنش توی دیدم قرار میگیره...

این دختر می خواد با حیا بودنشو به من ثابت کنه؟
اما واقعا با حیاست؟
هنوز حیا و شرم توی جنس این دختر هست؟

نگاهمو ازش گرفتم و پشتمو بهش کردم . به محض برگشتنم صدای درو شنیدم. ایستادم برای اولین بار به این دختر کوچولوی دیوانه خندیدم که فقط روی صورتم یه حالت ضعیفی از لبخند ایجاد شد.

خیلی وقته که از خنده هم فراری شدم مثل خیلی چیزهای دیگه......

حوصله بر گشتن به خونرو نداشتم همونجا با کپی مدارک قراردادو تنظیم کردم. بعد از یه ساعت ؛ خستگی داشت کلافم میکرد....

پا شدم ناخداگاه به سمت مبلی که اون دختر روش دراز کشیده بود رفتم و روش نشستم...
یه حسی آزارم میداد. حس شیرین و لذت بخشی اما برای من آزار دهنده بود. سعی کردم بی اهمیت به اون حس مبهم بخوابم...

با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. خواستم گوشی رو از جیبم دربیارم که متوجه ی کتم که روم بود شدم. با تعجب کتو کنار زدمو آلارمو قطع کردم.

چشمم بهش افتاد که روی زانوهاش نشسته بود و پشت به من سرشو روی طرحاش گذاشته بود. معلوم بود که خیلی خسته بوده که اینطور خوابیده....
اما چرا بیدارم نکرد..؟
چرا این کتو انداخته روم؟
و چراهای زیادی که برای من بی جواب مونده بود.............

به سمت دستشویی رفتم. صورتمو شستم . برگشتم به اتاق
آروم برگه هارو از زیر سرش کشیدم بیرون .اینقدر غرق خواب بود که متوجه نشد.

باز هم با کارش شوکه شدم. خیلی استعداد داره.. اگه همینطور ادامه بده حتما آینده ی خیلی روشنی داره... لپ تاپش هم روی میز بود و این یعنی مدل سه بعدیشو هم آماده کرده... لپ تاپو سمت خودم کشیدمو از حالت sleep درش آوردم. برنامه باز بود... بعد یه سری تغیرات دوباره ذخیرش کردم. برنامه رو بستم.

به محض بستن برنامه چشمم به تصویر زمینه موند.....

عکس خودش بود اما نه تنها...... کنارش یه دختر که ازخودش جوونتر بود و دستشو دور گردنش انداخته بود و پسر بچه ای که روی پاهاش نشسته بود و با حالت با مزه ای زبونشو درآورده بود. همرا با مرد و زنی میانسال اما خوش چهره و خوش پوش که دستاشون توی هم گره خورده بود ،کنار شون نشسته بودن. دستای دلقک کوچولو دور بازوهامرد قفل شده بود...

یعنی اینها خانوادشن.... پس چرا تنها زندگی میکنه... قیافش توی عکس معصوم تر به نظر میرسید...لبهاش و چشمهاش میخندید.... موهای بلندشو به یه طرف بافته بود...

چقدر پاک و ساده بود.... مثل الان...مثل همه ی این وقتهایی که دیدمش... بی آلایش ...بی آرایش..............

ساعت 8.30 بود. و اون هنوز خواب بود.. از دفتر اومدم بیرون. سماواتی مشغول بود. بهش گفتم که اون دختر توی اتاق منه .چون میدونست زیاد تعجب نکرد ولی وقتی فهمید خوابه کم مونده بود از تعجب شاخ دربیاره.....منم بی تفاوت مثل گذشته ..از شرکت زدم بیرون...

باید همه چیزو به دست فراموشی بسپرم.... نباید بیشتر از این درگیر حس های ناشناخته و عجیب شم.... اینها برای من غریبه اند و غریبه باقی میموننن...............
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، هستی0611 ، ❤good girl❤ ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 16-08-2014، 23:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان