امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#9
قسمت 9


"مهرا"

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. گردنم خشک شده بود. مثل همیشه پروانه بود که با صدای گرفته ای جواب دادم.
ـ جانم پروانه

ـ سلام دختره خوبی؟ شرکتی؟

ـ آره عزیزم.

ـ پس چرا صدات اینجوریه. انگار خواب بودی

ـ هه...عاشقتم. خواب بودم دیگه منتهی توی شرکت خوابیده بودم....

ـ وا چرا توی شرکت؟ مگه دیشب نخوابیدی ؟

ـ نه بابا. حالا ولش بعدا برات تعریف میکنم. خبریه؟

ـ خبر که نه. خواست بگم امروز میرم بانک سندو میبرم...

ـ باشه. خوب کاری میکنی. ببخش که نمیتونم همراهت بیام.

ـ نه عزیزم. اونی که باید ببخشه من نیستم. تویی

ـ برو بابا. زیادی داری شِرو ور می گی. کاری نداری

ـ نه . خدافظ

ـ خدافظ

بعد از قطع شدن گوشی تازه فهمیدم توی اتاق حسانم( اوه... چه زود شد حسان..)

یه نگاه کردم توی اتاق نبود. به ساعت نگاه کردم...........
هنگیدم.... ..............
ساعت11.30 بود. من از ساعت 6 صبح تا الان خواب بودم!

چرا بیدارم نکرد... وای خدا حتما میخواد تلافی الان خوابیدنم توی اتاقشو سرم دربیاره...
من واقعا بدبختم.............

همینطور که با خودم غر میزدم نگام به لپ تاپ و برگه هام افتاد.
جاشون عوض شده بود. پس یعنی اونارو دیده. رفتم نگاهشون کردم............... بـــــعله............................

دیده بود و یه سری تغییراتم توش داده بود.لپتاپمو روشن کردم بادیدن عکس دستاپ یه خنده ی غمگین زدم. آخرین وتازه ترین عکسی که با خونوادم گرفته بودم.
یک هفته قبل از تصادف توی یکی ازجنگلهای شمال .....
چقداون روزخوش گذشت .................
چقداون روزخوشبخت بودم ...............
بابوسایی که برای عکس فرستادم نرم افزار3بعدی رو بازکردم تغییرات رو هم توی برنامه اورده بودوخیلی عجیب بودکه این کارو کرده بودبدون اینکه بیدارم کنه...

خدایا این روزا کارای عجیب غریب ازش میبینم... از اتاقش اومدم بیرون... امید سرشو برده بود زیر میز داشت با یه چیزی ور میرفت و زیر لب غر میزد....
بی هوا رفتم سمتش محکم با کف دستام کوبیدم روی میزش....بیچاره از ترس کوپ کرده بود. چنان سریع خواست از اون زیر بیاد بیرون که سرش محکم خورد به لبه ی میز و دادش رسید به آسمون...

یه لحظه دلم براش سوخت.. اما تا قیافشو دیدم از خنده ریسه رفتم. صورتش قرمز شده بود و اگه من اونجا نبودم صد در صد گریه میکرد...تا چشمش به من افتاد سریع تقویم روی میزو برداشت به طرفم پرت کرد و افتاد دنبالم...
منم سریع به طرف آسانسور دویدم و برگشتم تا براش ادا دربیارم که محکم خوردم به یکی یا خدا ... اون نباشه هر کی بود بود...... سرمو با ترس برگردوندم....
سرمو با ترس برگردونم.
با دیدن آقای مظاهر حمیدی نفسم رو راحت بیرون دادم و ناخواسته بلند گفتم :
ـ آخیش ... خدا رحم کرد....

بدبخت چشماش از تعجب شده بود اندازه ی توپ تنیس.... کم مونده بود از حدقه دربیاد... امید هم بهم رسید و یه پس گردنی کوچولو بهم زد و گفت:
ـ که منو می ترسونی آره؟ دارم برات دلقک کوچولو

با گفتن کلمه دلقک کوچولو از زبون امید چنان چشم غره ای براش رفتم که بیچاره لال شد.
سرمو به طرف آقای حمیدی گرفتم. بیچاره هنوز توی شوک بود. گند زده بودم
. باید یه جوری ماست مالیش کنم.... سریع گفتم

ـ صبح بخیر آقای حمیدی. ببخشید من متوجه ی شما نشدم..

ـ نه خواهش میکنم . فقط یه ذره غیر منتظره بود...

من از تیکش منظورشو گرفتم.. نمی خواستم در موردم فکرای بد بکنه... باز بی فکر دهنمو باز کردم...

ـ واقعا شرمندم. فکر کردم آقای فرداد هستین و من بهتون خوردم. راستش یه ذره ترسیدم. به خاطر همین تا شما رو دیدم خیالم راحت شد و اون حرفو زدم... بازم متاسفم..

تا جملم تموم شد .حمیدی چند ثانیه بهم زل زد بعد بلند زد زیر خنده......
حالا چشمای من شده بود توپ تنیس. ............
بعد از چند لحظه خندشو به زور قطع کرد و گفت:
ـ پس واقعا حق داشتی اینطوری بگی! منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم. آخه بغل یه آدم معمولی که نرفتی... بغل حسان فردادِ....

حالا منو امید دهنامون باز مونده بود. قیافه هامون دیدنی بود بعد از چند لحظه هر سه تاییمون زدیم زیر خنده....

آقای حمیدی واقعا خوش اخلاق بود و خوش برخورد بود.. یه آقای متین و با وقار که با همه در عین راحتی با احترام برخورد میکرد...


اونروز دیگه حسان فردادو ندیدم. نه اون روز بلکه 3 روز دیگه هم گذشت و ازش خبری نبود.. توی این مدت هر روز به خونه ی عزیز جون و پروانه سر میزنم.. حال و احوال عزیز جون رو براه نبود و از صورتش هم معلوم بود....

توی این چند روز پروانه با سند به بانک می رفت تا شاید بتونه سریعتر وام بگیره...

الان یه هفته از آخرین باری که حسان فردادو دیده بودم میگذره... معلوم نیس کجاست؟

طبق معلوم یکی از وسایلامو توی ماشین جا گذاشتم رفتم سمت پارکینگ که گوشیم زنگ خورد.. پروانه بود...

ـ سلام به پروانه ی گل خودم... چطوری جیگر؟

هییچ صدایی جز هق هق نمی یومد. ...............
درجا ایستادم................... پاهام به زمین چسبید........
ته دلم خالی شد..............
با ترس و فریاد گفتم:
ـ چرا گریه میکنی؟ پروانه چرا حرف میزنی ؟پروانه عزیز خوبه؟

با این حرفم هق هق پروانه بلند تر شد. مدام اسممو صدا میزد . دیگه داشتم کم کم گریم می گرفت .
دوباره گفتم:
ـ جان مهرا بگو چت شده؟ چرا چیزی نمی گی؟ بگو داری سکتم میدی؟

به حرف اومد..............

ـ مهرا. بدبخت شدم. مهرا من غیر عزیز جون کسی رو ندارم...همه کسم عزیز جونه... بی عزیز تنها میشم... بی کس میشم.. مهرا بیچاره شدم...

دیگه رسما داشتم از حال می رفتم..

ـ پروانه توروخدا. درست درمون حرف بزن. عزیز جون خوبه؟

ـ مهرا وام جور نشد. یعنی هر جا رفتم گفتن خیلی زود بهت بدیم شیش ماه دیگس.. م
هرا 6 ماه دیگه عزیز طاقت نمیاره.... مهرا چیکار کنم؟ حال عزیز اصلا خوب نیس.. چی کار کنم.؟

با حرفاش انگار دنیا روی سرم آوار شد.
6ماه؟................
حالا بقیه پول چی میشه؟................. حالا عزیز جون چی میشه؟ ..........
باید الان به پروانه دلداری بدم..

ـ قربونت برم.آروم باش . خیلی خوب بابا. فکر کردم چی شده... دنیا که به اخر نرسیده.. جور میشه.. شده از زیر زمین پول جور کنم این کارو میکنم... اصلا ماشینو میفروشم..........

تا این حرف از دهنم بیرون اومد یکی محکم کوبیدم توی سرم...آخه احمق ماشینی که سند نداره چطوری میخوای بفروشی؟

پروانه گفت:
آخه ماشین که هنوز سند نداره. هنوز قسطاش مونده.. تازه مگه به نام عموت نخریدی؟

دیدم حسابی گند زدم.
. بلافاصله گفتم:
ـ پروانه خیلی خب ماشین نشد ...یه کار دیگه میکنیم.. اصلا میرم تقاضای وام میکنم... شاید قبول کنن؟

ـ چی میگی مهرا؟مگه دو سه میلیونه که می خوای بری تقاضا بدی. بابا کم کم 25 میلیون پوله.. پول کمی نیست امکان نداره بهت بدن... مهرا چیکار کنم/؟

راست میگفت پول کمی نبود. اما کار دیگه ای نمی تونستیم بکنیم. فکری به ذهنم نمی رسید.

ـ پروانه بهت قول بدم پول رو جور میکنم. حالا هم غصه نخور. بهت قول میدم..

ـ مهرا اگه تو رو نداشتم نمیدونم باید چه خاکی به سرم میریختم...ممنون

ـ این چه حرفیه.. من بهت خبر میدم...
گوشی روقطع کردم و سریع به طرف قسمت اداری مالی رفتم. آقای شایان مسئول اون قسمت بود که باید باهاش راجب به این موضوع حرف میزدم...

با صحبتای شایان واقعا می خواستم گریه کنم.. اما این جا نمی شد..

من اتاق خوابمو می خواستم ... بالشتمو می خواستم...می خوام داد بزنم.. جیغ بکشم......

رفتم سمت دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم. توی آیینه به خودم نگاه کردم..
ـ من نمیذارم. نمیذارم پروانه هم مثل من بشه... بی کس شه.... خدایا من نمیذارم...

دپرس و بی حال از سرویس اومدم بیرون. رفتم سمت آسانسور و دکمه ی طبقه ی چهارم رو زدم...

امید از دیدن قیافم تعجب کرد. آب از سرو صورتم می چکید.. حتی حال و حوصله ی خشک کردن صورتمو نداشتم... شاید نمی خواستم صورتمو خشک کنم چون می ترسیدم با اشکام خیس شه....

ـ سلام. خانوم.... چت شده؟ خوبی؟

اصلا نای حرف زدن نداشتم..بی حال و بی حوصله........

ـ امید خواهش میکنم... . میشه به آقای فرداد بگی که من کارشون دارم
.
امید فهمید حالم خرابه و بدون حرف دیگه ای گوشی رو گرفت به فرداد خبر داد...

در اتاقو زدم و رفتم داخل.....
امروز نه حوصله ی کل کل داشتم نه لجبازی... الان فقط عزیز جون برام مهم بود و بس.... اونقدر مهم که حاظرم از همه ی زندگیم براش بگذرم...
من به پروانه قول دادم.. ......

آروم وارد شدم.. سلام کردم...و رفتم جلو میزش با بی حالی گفتم...
ـ ببخشید آقای فرداد. میخواستم راجب به موضوعی باهاتون صحبت کنم... اگه اجازه بدین...

نگاه فرداد برای چند لحظه رنگ تعجب گرفت اما خیلی زود جدی شد و با اخمی که الان غلیظ تر شده بود نگاهم کرد. از پشت میزش بلند شدو با جعبه ی دستمال کاغذی که از روی میزش برداشته بود اومد سمتم.. سرمو پایین گرفتم نمی خواستم با نگاش حالمو از اینه که هست خرابتر کنه... واقعا ناامید از همه کس پیشش اومده بودم.... دیگه نباید گستاخی کنم..

جعبه رو به سمتم گرفت و خیلی جدی و البته عصبانی گفت:
ـ این چه وضعشه؟ چرا این ریختی شدی؟ بگیر دستمالو صورتتو پاک کن..

دستم به سمت جعبه ی دستمال کاغذ رفت لرزش دستام به وضوح دیده میشد...و باعث شد که اخم فرداد بیشتر شه... چند تابرگ از جعبه برداشتم و صورتمو باهاشون پاک کردم...
با تحکم توی صداش گقت:
ـ بشین روی مبل. حالت خوب نیست...

واقعا حالم خوب نبود.. اما باید حرفمو بزنم بدون توجه بهش گفتم:
ـ ببخشید قای فرداد......

پرید وسط حرفم...و با صدایی که از حد معمولی بالاتر رفته بود گفت:
ـ با تو نیستم مگه؟ چرا باید همیشه با زور باهات رفتار کنم؟ گفتم بشین. بعد حرفتو بزن..

نشستم روبروش .. سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم.... سرمو بالا آوردم و به چشماش زل زدم...آروم گفتم:
ـ حالا می تونم باهاتون صحبت کنم؟

ـ چه اتفاقی افتاده؟ این چه حال و روزیه که به سر خودت آوردی؟

ـ من ..... من ... من به وام سریع نیاز دارم... اما مبلغش خیلی زیاده.. آقای شایان بهم گفتن که امکان نداره و نمیشه . اما شما رییس شرکتید. مطمئنم اگه شما بخواین میشه... من به این پول نیاز دارم...

ـ چقدر ؟ چرا؟

عصبی شدم. آخه به تو چه ربطی داره.. میخوای بدی بگو میدم دیگه چرا اینقدر مفتش بازی در میاری؟ اَه...نباید عصبیش کنم.. باید هر طور شده این پولو جور کنم......

ـ سی میلیون... دلیلش هم نمی تونم بگم.. فقط همین قدر بدونید که برای نجات جون یک انسانه...

بهش نگاه کردم. با اون چشمای سرد بهم نگاه میکرد...نگاهش مثه خنجر تیزی بود که داشت تمام بدنمو سوراخ میکرد.
تحمل نداشتم... حالم خوب نبود... نگاهش سرد و من از این سرما میلرزیدم....

ـ پول زیادیه اما نه برای من....برای دادنش باید بدونم دقیقا برای چی میخوای...

هر چه قدر هم سعی کنم باز این تا جوابشو نگیره ول کن نیست... بنابراین بی رودربایسی گفتم:
ـ برای عمل قلب عزیز جون میخوام. وامی که با سند خونم میخواستم از بانک بگیرم جور نشد . عزیز جونم اصلا حالش خوب نیس باید رودتر عمل شه...نمی تونیم بیشتر از این لفت بدیم...

ـ تو چی کاره ای؟ کسی غیر از تو نمی تونه این پولو جور کنه؟

عصبی بودم و کلافه... اما الان وقتش نیست.. شاید میخواد بهونه بگیره و پول رو بهم نده..آروم گفتم:
ـ عزیز جون همه کس من و پروانه دوستمه...تنها کسی که دوستم توی این دنیا داره... همه زندگیش ...همهی کس و کارش..... هم عزیز جون و هم پروانه برای من ارزشمند هستم.. بهشون خیلی مدیونم.. اگه اونا نبودن... اکه مهربونیاشون نبود... من الان اینجا نبودم... اونا منو به این زندگی برگردوندن.. حالا نوبت منه که جبران کنم.... هر چی بخواین به عنوان ضمانت پیشتون میذارم... سند خونم رو می تونین بردارین.. هر کاری میکنم.تا پول عمل جور بشه ...

تا حرفام تموم شد بهش نگاه کردم. تحمل نگاهشو نداشتم.. اما باید میدیدم میخواد بهم پول بده یا نه..

چند دقیقه ای همینطور نگاهم کرد. داشت فکر میکرد. بعد از چند دقیق بهم خیره شدو گفت:
ـ هر کاری؟ یعنی هر کاری حاضری انجام بدی؟

حاضر بودم هر کاری انجام بدم؟ .......
آره....آره..... حاضرم. من نمیتونم بی کس شدن پروانه رو ببینم. ........
من بهشون مدیونم...من مهرای الانو بهشون مدیونم...پس هر کاری می کنم ....
آره هر کاری میکنم..............

سرمو تکون دادم و گفتم:
ـ بله. هر کاری انجام میدم. حتی حاضرم ازجونم براشون مایه بزارم. من خیلی بهشون مدیونم.. خیلی ........

از روی مبل شد و روبروم ایستاد. باعث شد منم بایستم روبروی هم....
نگاهم توی نگاهش قفل شد. داشت دنبال چیزی می گشت...
شاید می خواست صداقت گفتارمو از توی چشمام بخونه...
نمی تونستم.. واقعا نمی تونستم تاب این نگاهو نداشتم.........
من داغون بودم با این نگاه دیگه چیزی ازم نمی موند.... سرموانداختم پایین.....

اومد جلو......
نزدیک نزدیک ...........
اگه سرمو بالا می گرفتم با صورتش به اندازه ی یک وجب بیشتر فاصله نداشتم....
آروم دستشو آورد بالا و چونمو توی دستش گرفت و بالا آورد........
از این کارش حسابی شوکه شدم.. .....
چشمام از تعجب گشاد شده بود.... نگاهش کردم... همینطور که دستش روی چونم بود آروم سرشو آورد جلو... مردم....سرمو کمی به عقب بردم اما اون بی تفاوت فاصله مونو پر کرد......
بعد زل زد به چشمام و گفت:
ـ پس حاضری حتی از جونتم بگذری..! این یعنی اینکه اونا خیلی برات مهمن.... باشه این پولو میدم اما به یه شرط...

چـــــــــــی؟...شرط؟..... یعنی میخواد بهم پولو بده..... خدایا مرسی..... بالاخره یه جا صدامو شنیدی ....وای باورم نمیشه... ناخودآگاه لبخندی روی لبهام اومد...

جدیتر از قبل گفت:
ـ نمی خوای شرطمو بشنوی؟ بعد قبولش کنی؟

با این حرفش فهمیدم که خیلی گند زدم.. چونمو از توی دستش کشیدم بیرون و یه قدم به عقب برداشتم.....
گفتم:
ـ گوش میدم...
آروم مسیر میزشو در پیش گرفت و دسته چکشو در آورد و مبلغی نوشت بعد اومد سمتمو چکو به طرفم گرفت:
ـ این مقدار همون مبلغیه که نیاز داری... اما به یک شرط می تونی بگیری. این وام نیست این پولو در عوض قبول شرطم بهت میدم... اگه قبول کنی این پول میگیری و نیازی به پس دادنش نیست اگر هم قبول نکنی نمی تونم نه به عنوان وام نه چیز دیگه ای بهت کمک کنم...و همه چیزو فراموش میکنی....

چـــــــــــتی ؟ درست شنیدم... خدایا ؟ این چرا این قدر مشکوک میزنه؟
چرا حرفاش سرده....چرا؟ این به خاطر یه شرط میخواد 30 میلیون پول در قبالش بده...

مگه چی ازم میخواد منتظر نگاهش کردم.......
مضطرب بودم...........
استرس داشت خفم میکرد............
دلم بد جور شور میزد.................
می ترسیدم.............. واقعا می ترسیدم..........
خدایا زودتر این لحظه ها تموم بشه...............

بالاخره به حرف اومد . با هر کلمه ای که از دهنش خارج شد... پتکی به سرم میخورد.........

به کجا رسیدم؟......
دارم به کجا کشیده می شم؟............
کجا میخوام برم؟............

ـ این پول رو فقط بابت این که یک شب باهام باشی بهت میدم...
وام نمیدم... پول بودن در کنارمه....
اگه قبول کنی میتونی امروز نقدش کنی؟ حاضری از با ارزشترین چیزی که داری به خاطر عزیز جون بگذری؟

سرد شدم... خالی شدم.... چی شنیدم؟ درست شنیدم؟ سی میلیون بابت یک شب...

سی میلیون بابت خوابیدن در کنارش؟....
من باید از چی بگذرم؟ ...........
از دختر بودنم؟........ از بکارتم؟ ............
ارزششو داره؟.......
ارزش از دست دادن با ارزشترین چیز زندگیمو داره؟ ........
اونم فقط برای سی میلیون تومن ناقابل؟...........
یعنی قیمت دختر بودنم همین قدره؟ .......چقدر ارزون؟ .............چقدر بی ارزش؟.........
چرا من؟............
چرا از من میخواد؟..............
مگه من چی کارش کردم؟.........


همه ی این حرفا مثل برق از ذهنم گذشت. توان نداشتم..........
نایی برای ایستادن توی تنم نبود.... نشستم....نه...بهتره بگم افتادم روی مبل...
چی بگم؟ ...........چی دارم بگم؟........


چی کار کنم؟ .............
بزنمش؟.......
حقش یه سیلیه یا بیشتر از اونه؟ ..............
حقش چقدره؟ ...............
من کم اوردم............
آره...
مهرا خورد شدی.... شکستی.... خوردت کرد... شکستت.. نابودت کرد....

چرا این شرطرو گذاشت؟ ...................
مگه از زنا متنفر نبود...؟.........
پس چرا؟ ...........
چرا الان داره این پیشنهادو بهم میده؟...................
خدایا............ مرسی.............. کمکت رو هم دیدم!........... مرسی واقعا... .......
دلم شکست...صداشو شنیدم........... به وضوح... ............
بلندترین صدایی که توی عمرم شنیدم.... بر باد داده شدم..... تموم شدم....

حتی اونقدر انرژی نداشتم که دق و دلیمو سرش خالی کنم. تمام توانمو جمع کردم بلند شدم... هیچ کلمه ای توی ذهنم نبود تا بتونه این بی شرمیشو بی پاسخ نزاره... ....

نمی شد یا نمی تونستم... اما با تمام وجودم با تمام حرصو عصبانیتم با تمام اونچه که بیزاری و تنفر بود زدم توی گوشش.........
صداش بلند بود و بهترین اهنگ توی دنیا برام....................

سبک شدم.....
آروم شدم. .............
صورتش به سمتی که سیلی خورده بود هنوز مونده بود... چیزی نگفت...........
کاری نکرد حتی صورتشو بر گردوند...........
. به همن حالت موند ...........
من..... منِ داغون و دلشکسته فقط نگاهش کردم.............
توان نفس کشیدن نداشتم... ..............
داشتم از بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خفه میشدم.............

دیگه اتاقمو نمی خواستم.. ............
دیگه اون بالشت به دردم نمی خورد.............
دیگه نگران دیده شدن اشکام نبودم............ اشک ریختم ..........
با تمام وجودم اشک ریختم.............
مثل بارون بهار اشکام از روی گونه هام غلت می خوردن و میریختن پایین و من فقط خیره به اون بودم..

ناگهان پشتشو بهم کرد. سرشو بالا گرفت و باز مغرور و سردو جدی گفت:
ـ چک رو نگه می دارم........ تصمیم با خودته........
تو که ادعا میکردی حاضری تمام زندگیتو بدی ......تو که می گفتی بهشون مدیونی......
دیدی همش یه مشت شعارو حرف مفت بود... شما زنا تو حرف زدن استادین اما پای عمل که میرسه پا پس میکشین....................
بی اعتماد ترین موجود کره ی زمین هستین.... ...............
حالا برو فکراتو بکن عزیز جون ارزش از خود گذشتن رو داره؟.............


لال شدم خالی شدم از هر کلمه ای.......
انگار تمامی کلمات از صفحه ذهنم پاک شد و من موندم و بدنی که حتی فرمان مغز هم براش نا مفهوم بود...
یخ زدم... سردمه..........
انگار توی قطب جنوب لخت ایستادم.... همه چیز خنکِ... نگاها همه خنکن...

بی حرف..........
بی نگاه.............
بی صدا........................
حتی بی حس........... خالی از هر نوع احساس ..... حتی تنفر و انزجار...

رفتم جلوش ایستادم. ..............
برای اولین بار بدون ترس زل زدم به اون دو گوی سیاه نفوذ ناپذیر.........
برای اولین بار چشمام شد هم جنس چشمای سردو بی حس روبروم............

دهنمو باز کردم......... بی فکر ..................
بی اونکه ترسی از اون داشته باشم.. ..............
گفتم:
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر ، !...rana ، rezaak ، ❤good girl❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 17-08-2014، 22:22

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان