19-08-2014، 19:58
قسمت 11
" مهرا"
درو بستم و با یه دنیا ناباوری از شرکت زدم بیرون.
هیچ صدایی رو نمی شنیدم.. ....
هیچ کسی رو نمیدیدم.........
انگار تمام دنیا و تمام زمان ها از حرکت ایستاده بودند
. توی اون اتاق مونده بودند..
می خوام گریه کنم..می خوام جیغ بزنم ... می خوام از این بغض لعنتی خلاص شم...
حوصله ی رانندگی رو نداشتم. می خوام پیاده برم. می خوام زیر آسمون خدا پیاده برم...
می خوام اشکامو زیر آسمونش بریزم..
می خوام خدا ببینه...بی مانع... بی سقف...
می خوام ببینه این بندش په به روزش اومده...
چه به روزش قرار بیاد....
خدایا ببین منو...
صدامو میشنوی....
نمیخوام عذاب الانمو پروانه بکشه...
نمی خوام مثل من مهر بی کی روی پیشونیش زده شه..
خدایا از چی بگم؟ از قلب عزیز جون بگم یا از تنها شدن پروانه...........
یا از حرفهای حسان فرداد........
حرفهایی که جیگرمو اتیش زد.. خنجری شدو قلب نیمه جونمودرید...
هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و با داای بلند خواننده خودمو سپردم به راه..
بی هدف.......
آخ مامان کجایی؟چقدر دلم میخواد سرمو بزارم روی شونت و گریه کنم...
اخ چرا تنهام گذاشتی؟................
آخ .........داغتون هنوز برام تازس......
" خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پر پر نشده
دل آسمون سبک تر نشده
نگاهی به آسمون کردم. اونم ابری بود ای کاش بباره
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه ی منه
ابر پشمام پر اشک ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
قطرات ریز و سرد بارون روی صورتم نشست.
با اینکه حالم داغون بود اما از ته دلم لبخند زندم.........
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
آخ مامان جونم.. بدجوری هواییتون شدم..
دلم برای حرفا و خنده های متین و مهراوه تنگ شده..
برای نگاه های پر حرف بابا...
بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
دیگه قطره های بارون با اشکام قاطی شدن.. دیگه معلوم نیس که دارم گریه میکنم
حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیس
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
آخ سینم داره مییسوزه..
توی این هوای بارونی و سرد دارم از درون توی کوره می سوزم...
دلتنگم برای مهرا صدا زدن های مامان .. ...دلتنگم برای خوشبختی که کنارشون داشتم...
قلبم باور نداره.............
این همه دردو باور نداره..........
من داغونم... حسان فرداد نابودم کرد
شکسته بودم حسان فرداد خردم کرد.........
حسان.............حسان................ حسان با من چیکار کردی؟
میخوای چیکار بکنی؟
چه بلایی می خوای سرم بیاری؟
مرد مغروری مثل تو چرا باید این حرفو بزنه؟
مرد با ابهتی مثل تو چرا ب......
چرا حس می کنم زخم خوردی؟
از جنس من نارو خوردی؟
چرا حس میکنم از هم جنسم میخوای انتقام بگیری؟
چرا نمیشه از چشمات چیزی رو خوند؟
چرا با اون حرفهایی که زدی ازت متنفر نیستم...
چرا فقط دلگیرم...
چرا اینهمه چرا برای تو وجود داره؟
نمی دونم چقدر راه رفتم. اما می دونم مسافت زیادی بود. چون جلوی در خونم بودم...
کلید انداختم.
تن خستمو انداختم روی مبل.مثل همیشه سکوت خونه بزرگترین صدای عذاب آور زندگیم بود...
چشمامو بستم همه ی اتفاقات امروز مثل برق از جلوی چشمام گذشت..
در اخر تنها چیزی که توی ذهنم باقی موند یه جفت چشم سیاه و سردو مغرور بود..
صدای تلفن منو به خودم آورد.. حوصله ی بلند شدنو جواب دادنو نداشتم.
چشمامو به سختی باز کردم..
خونه تاریک بود پس خیلی وقته که اینطوری روی مبل دراز کشیدم..
تلفن رفت روی پیغام گیر....
تلفن رفت روی پیغامگیر. ................
سکوت خونه با صدای گریه و جیغ پروانه شکست. مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم.
پروانه زجه میزد. جیغ میکشید. مدام اسممو می گفت. ....خدایا بخیر کن.....
ـ الو .مهرا .توروخدا بردار. دارم دیوونه میشم. کجایی؟ مهرا عزیزم؛ همه کسم داره از دست میره. مهرا دارم زندگیمو از دست میدم. بردار لعنتی...
ـ الو. پروانه جان دلم. چته دختر خوب. چرا جیغ میکشی؟ پی شده؟
ـ کجایی مهرا؟ کجایی؟ بیا ببین.. حال زارمو ببین. ببین دارم با عزیز جون جون میدم.
عزیز جونم داره روی تخت بیمارستان جون میده. منِ عوضی عرضه نداشتم براش پول جور کنم. مهرا بیا ببین به خاطر سی میلیون پول بی ارزش دارم همه ی زندگیمو می بازم...
همه زندگیم جلوی چشام داره پر پر میشه. مهرا بیا. بیا یه کاری کن... مهرا بهم قول دادی.. قول دادی پولو جور کنی...
وسط هال نشستم. امروز به اندازه ی کافی شنیده بودم. به اندازه ی کافی داغون شده بودم. نه ...نه دیگه ...تحمل ندارم... ظرفیتم پره... بسه خدایا... بسه...
ضجه های پروانه... حرفهایی که با ناله می گفت جیگرمو می سوزوند.
خدایا عزیز جون روی تخت بیمارستان .
هیچی نمی تونستم بگم.... فقط چند تا کلمه به زور از دهنم خارج شد..
ـ پروانه. میام... میام عزیزم.. فقط کدوم بیمارستان. الان میام.. تحمل کن. پروانه..
ـ نه نمی تونم. مهرا... دارم خفه میشم... دارم دیوونه میشم.. فکر نبود عزیز جون ... فکر تنها بودن توی این دنیای کثیف داره دیوونم میکنه...نمی تونم مهرا بیا...
بعد از خواهش کردناش به زور اسم بیمارستان و ازش گرفتم. اول ماشینو از در شرکت برداشتم بعد رفتم بیمارستان.
نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم.
عزیز حالش بد شده بود. قلبش تقریبا از کار افتاده بود و باید حداکثر فردا عمل میشد. دکترا رسما جوابش کرده بودند.
وضعیت بدی بود.
پروانه فقط زجه میزد .ناله میکرد...خدارو صدا میزد... اگه عزیز می رفت....
پروانه توی این دنیا بی کس میشد..... بی پناه میشد.
خدایا بهش رحم کن.. خدایا اگه من همه ی خانوادمو از دست دادم بازم کسایی رو داشتم که داغمو تسکین بدن. اما پروانه چی؟ طاقت نمیاره... خدایا.....
پروانه به بازوم چنگ انداخت. روی زاوهام نشستم. تحمل وزنشو که روم انداخته بود رو نداشتم. مثل خدا ازم التماس میکرد...
خدایا چرا من....
ـ مهرا ...مهرا بهم قول دادی. گفتی از زیر سنگ هم شده جور میکنی.. هیچ وقت بد قولی نکردی مهرا...یه کاری کن... مهرا از تمام زندگیم میگذرم.. مهرا میشم کنیزت... میشم کلفتت... هر چی بگی قبول میکنم فقط به قولت عمل کن...مهرا ... حرف بزن.
حرف بزن لعنتی.. مگه نگفتی حله.. مگه نگفتی پول جوره.. مگه نگفتی...ها؟ بگو حرف بزن... سکوتت داره دیوونم میکنه...
خدایا چرا من... چرا؟ یعنی وجود عزیز جون اینقدر توی دنیات زیادیه... من که چیزی ازت نخواستم جز اینکه همیشه عزیز باهام باشه... خدایا میشنوی؟ با توام...
اگه عزیزمو ببری به بزرگیه خودت... به اسم خودت قسم میخورم از زندگیم میزنم.
می شنوی...خود کشی میکنم... دیگه بهشتو جهنمت برام مهم نیست. رگمو میزنم.... می شنوی ؟
دیگه تاب و تحمل پروانه رو نداشتم...
دیگه لبریز شدم..
نه ... حرفهای چروانه برام سنگین بود..
بوسیدمش ..پیشونیشو.. گونشو... سرشو محکم توی دستام گرفتم.
پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم آروم شروع کردم به حرف زدن...
تصمیم گرفتم.....
اشتباهِ.....
میدونم. ..............
بدترین اشتباهِ زندگیم. اما من تصمیم گرفتم.
نه ... نمی تونم پروانه رو اینطور ببینم... من به این دختر و به اون پیر زن مدیونم.
من مدیونم... این جوری هم عزیز جونو از دست میدم هم پروانه رو...
مطمئنم اونقدر دیوونس که حتما خودشو میکشه..
ـ هیششش. آروم... قول دادم بهت.. آروم باش . الان میخوام برم پول رو بیارم...
حله دختر... پول آمادس... فقط بایذ برم بگیرمش... عزیز جون پیشت میمونه..
پاشو... پاشو نباید وقتو تلف کنیم. بلند شو برو به دکترش بگو اتاق عملو اماده کنه.
منم برم پولو بگیرمو بیام.. قول دادم .
روی قولم هستم... بلند شو تو بی کسو کار نمیشی.. تو همه ی زندگیتو از دست نمیدی...
بهت قول میدم...
برق خوشحالی توی چشمای پروانه به اندازه ای زیاد بود که از دورترین فاصله می شد دید. محکم توی آغوشم گرفت. بوسیدتم. اشک میریخت اما این دفعه از خوشحالی...
بلند خدارو صدا میزد و شکر میکرد.......
اشکام روی گونم می ریخت.. اگر تا الان شک داشتم اما با دیدن این صحنه ها دیگه مطمئن شدم. تمام توانمو جمع کردم و از بیمارستان زدم بیرون...
هنوز بارون میارید...
شاید به حال من.. گریه میکرد.. شاید برای بدبختی های من اشک میریزه...
خدایا.. چرا صدات میزنم؟
مثل اینکه قرار نیس جوابمو بدی؟
چرا؟
چرا واسه ی بنده های دیگت جوابگویی اما برای من نه؟....
باشه ... باشه خداجون... صدامو نشنو اما مطمئن باش اگه قراره اشتباه کنم ولی بازم حواسم به توهِ اشتباهمو با گناه انجام نمیدم..
به امید زنگ زدمو آدرس خونه ی حسان فرداد گرفتم.
جلوی خونش ایستادم.. یه خونه ی ویلایی بزرگ و شیک... زنگ درو زدم. آیفون تصویری بود. بعد از چند لحظه در باز شد . پس منو دیده بود که بدون هیچ حرفی درو باز کرد..
درو باز کردم و اولین قدمو توی خونش گذاشتم.. خونه ای که قراره دختر بودنم رو برای همیشه درش جا بزارم... خونه ای که قراره زندگی رو به دونفر هدیه بده و زندگی یه نفرو ازش بگیره...خونه ای که قراره حسان فرداد از انتقام خالی شه.. وارد شدمو از سنگ فرش ها گذشتم.. ساختمون دوطبقه ی خیلی شیکی با یه معماری خاص و زیبا جلوی روم بود... حتما طراحیه ساختمون کار خودشه.. همیشه تک. ...همیشه یگانه... درست مثل خودش...
جلوی درب وردوی ایستاده بود... این دفعه با دیدنم تعجبشو پنهون نکرد. روبروش ایستادم. چرا می ترسم.. چرا ازش نمی ترسم... با وجود اینکه میدونم قراره چه اتفاقی برام بیافته.. چرا از این چشمها دیگه ترسی ندارم...
زل زدم توی چشمهاش.. طاقت نداشتم که حرفامو رو در رو بهش بزنم...نتونستم...
سرمو پایین انداختم.شروع کردم به حرف زدن که همزمان اشکام جاری شدن...
ـ حال عزیز جون خوب نیست. باید امشب عمل شه...هنوز.....هنوزم اون چکو...
دستشو روی بازوم حس کردم. چشمام ناخودآگاه بسته شد. هق هقام سر باز کرد. دیگه تحمل این بغض لعنتی رو نداشتم. محکم منو کشید توی بغلش...
گریه کردم... زار زدم...
ساکت بود...
فقط محکم منو توی آغوشش گرفته بود...
نمی دونم اما آروم شدم... خالی شدم...
سرمو از روی سینش برداشتم ولی اون حلقه ی دستاشو باز نکرد..
همونجور منو سفت به خودش چسبونده بود...
توی چشماش خیره شدم...
نگاهش گرم بود..
دلم لرزید... برای اولین بار این چشمها دلم رو لرزوند.
از آغوشش بیرن اومدم اما دستمو محکم توی دستش گرفته بود و داخل خونه شد...
هیچ احساس ترسی نداشتم.. این برام عجیب بود.. ترسی از این خونه و این مرد مغرور نداشتم.
برعکس آروم بودم.. تمام جودم اروم بود..فقط نگران پروانه و عزیز جون بودم...
روی مبل نشوندم و رفت طبقه ی بالا.
اونقدر فکرم درگیر بود که اصلا نگاهم به اطراف نچرخید. بعد از چند دقیقه با لباس بیرون اومد پیشم و جلوم ایستاد...
سرمو آوردم بالاو نگاهش کردم...
بی هیچ حرفی.. بی هیچ صدایی. ...سکوت.....
باز هم سکوت....
دستمو توی دستای قوی و مردونش گرفتو منو بلند کردو از خونه اومدیم بیرون.
سوار ماشینش شدیم.
راه افتاد....
توی تمام این مدت دستم توی دستش بود... سرمو روی شیشه ی پنجره گذاشتم.
چشمام قطره های بارونو که با شدت خودشون به شیشه می کوبوندن میدید...
با فشار دستش سرمو به طرفش گرفتم.آروم گفت:
ـ کدوم بیمارستان..؟
فقط تونستم اسم بیمارستان رو بگم...
تا خود بیمارستان هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد.تا به ورودی بیمارستان رسیدیم...
دستمو از دستش کشیدم بیرون... به طرفم برگشت..
گفتم:
ـپروانه احتمالا توی محوطه ی بیمارستانه... نمی خوام هیچ کس از این اتفاق با خبر شه... فقط یه راز بین منو ..... تو ..باشه؟
بهم نگاه کرد و آروم اومد جلو.
حرکتی نکردم. اصلا توان حرکت نداشتم..
آروم پیشونیمو بوسید..
به محض تماس لبهاش به پیشونیم تمام بدنم تغییر دما داد.
تا چند ثانیه پیش خنک سرد بودم اما حالا..
مثل تنور آتیش شده بود..
داغِ داغ....
چند ثانیه به همون حالت موند.آروم خودشو ازم جدا کرد و گفت: من توی قسمت حسابداری منتظر مدارک هستم.. بیارشون
رفت..............
از کنارم گذشت و من همچنان داشتم توی تنور آتیش می شوختم... به سمت بخش عزیز جون رفتم..
پروانه داشت با دکتر عزیز صحبت میکرد.. حتی از اون فاصله هم می تونستم شادی و امید رو از صورتش ببینم...
بهش رسیدم تامنو دید چند ثانیه وایستاد و نگاهم میکرد...
انگار منتظر بود...
انگار توی صورتم دنبال یه چیزی میگشت و من میدونستم دنبال چیه؟
لبخند زدم.. یه لبخند تلخ... تلخ تر از هر تلخی که توی تمام عمرم چشیده بودم..
ولی برای پروانه شیرین ترین لبخند عمرش معنی داد...
دوید ..
با تمام سرعتش به سمتم دوید...
خودشو پرت کرد توی بغلم و گریه کنان همرا با شادی که توی صداش پر شده بود گفت:
ـ قربون آبحیه گلم برم. فدات شم. میدونستم قولت قوله... هرچی باشه مهرا عظیمی هستی نه برگ چغندر...
و باز هم خنده ی تلخ مهمون لبهام شد...
ـ پروانه مدارک رو بده تا برم حسابداری. خودم میبرم. احتیاجی به تو نیست. فقط بمون اینجا پیش عزیز. باشه؟
پروانه اینقدر خوشحال بود که برخلاف همیشه از صدام میخوند چه مرگمه. اما حالا اصلا نشنید من چی گفتم... سریع پرونده رو داد دستمو صورتمو بوسید و رفت سمت اتاق عزیز....
رفتم طرف حسابداری... دیدمش. به ستون تکیه زده بود و دستاشو توی پالتوی مشکیش فرو برده بود.سرشو پایین گرفته بود . انگار توی فکر بود....
رفتم جلوش صداش زدم. اما نشنید..
بلند تر صداش زدم اما بازم نشنید.
دستم ناخودآگاه سمت بازوش رفت. تکونش دادم...
سرشو بلند کرد نگاهی به صورتم انداخت و لی سریع نگاهشو ازم گرفت و روی بازوش ثابت موند... دستم روی بازوش خشک شد... حتی توان برداشتنش رو نداشتم...
زمزمه وار گفتم:
ـصدات زدم اما نشنیدی. مدارک رو....
نذاشت حرفم تموم شه. تکیه شو از ستون برداشت مدارک رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت صندوق...
نیم ساعتی طول کشید..بعد از تموم شدن برگشت سمتمو فیش واریز رو به طرفم گرفت تا به پروانه بدم. و بدون هیچ حرفی پشتشو به من کردو و رفت اما دو قدم بیشتر بر نداشته بود که برگشت سمتم و گفت:
ـتوی ماشین منتظرتم..
همین....
یه چیزی توی قلبم فرو ریخت.. اما بازم آروم بودم... بازم بی هیچ هراس و دلهر ه ا ی.
سریع رفتم پیش پروانه. دکتر عزیز هم اونجا بود... خوشبختانه همه چیز برای عمل آماده بود...
پروانه انگار دنیارو بهش داده بودند. از خوشحالی زیاد نمی تونست کاری انجام بده...
بازوشو گرفتم آروم دم گوشش گفتم.:
ـ بیا دختر خوب اینم از فیش واریز پول بیمارستان. دیگه همه چیز تموم شد. فقط امیدوارم عمل عالی باشه..
بغلم کردو گفت: اینارو به تو مدیونم مهرا... مرسی خواهر جونم..
ازش جدا شدم و گفتم:
ـ من باید امشب برم شاهرود. یه مشکلی پیش اومده تا دوسه روز دیگه برمیگردم.. ببخش که پیشت نیستم...
اونقدر خوشحال بود که از دورغی که گفتم تعجب نکرد.. اصلا نپرسید چطور این پول جور شده؟
با قدمهایی به سنگینی کوه به طرف در خروجی رفت بیمارستان رفتم..
چقدر فضای اینجا سنگینِ..
چقدر خَفَس..
یعنی امشب همه چیز تمومه؟
امشب باارزش ترین چیز زندگیمو ازدست میدم؟
بسه.. دیگه نمی خوام بیشتر از این فکر کنم..
این چراها هیچ وقت جواب داده نمیشن...
دیگه نمیخوام با این چراها خودمو عذاب بدم...
چشم چرخوندم. ماشینش رو دیدم.. رفتم نزدیکتر ... سرش روی فرمان ماشن گذاشته بود. آروم در باز کردم و روی صندلی نشستم. سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد .
نگاهش روم ثابت موند. حس کردم با تمام وجودم....
اما برنگشتم سمتش... نگاهش نکردم... بعد از چند دقیقه به خودش اومد. دست برد سوییچ رو چرخودو دنده رو جا انداخت. هنوز دستش روی دنده بود که دستمو روی دستش گذاشتم.
بهم خیره شد اما من مثل قبل نگاهم به روبرو بود..
با صدایی که سعی کردم آروم باشه گفتم:
آروم و سرد گفتم:
ـ پای حرفم هستم. شرطتو قبول می کنم. میدونم اشتباهِ. اشتباه محض.
اما قول دادم. مدیون بودم. پس دیگه حرفی توش نیست.
اما نمیخوام از چاله ای که شاید یه روزی ازش دربیام ، بیافتم توی چاهی که عمقش معلوم نیست و دراومدن ازش مثل رویا و خوابه. می خوام اشتباه کنم اما نه با گناه. درسته مذهبی نیستم. درسته اونی که بالای سرمه منو فراموش کرده اما دلیل نمی شه منم فراموشش کنم. نمیتونم بدترین اشتباه زندگیم رو با بدترین گناه نابخشودگی انجام بدم.
میخوام بهم محرم بشیم. این جوری کمتر عذاب میکشم. خواهش میکنم. میشه؟
************************************************** *
"حسان"
وقتی تصویرش از پشت آیفون دیدم خشکم زد.
باور کردنی نبود این موقع شب؟ اون جلوی خونه ی من؟
باز کردم و خودمو سریع به در ورودی رسوندم اما جلوتر نرفتم. قدمهاش خسته بود.
نا امید بود.. بی حال بود... اما اومده بود.. چرا؟
رسید جلوم. با دیدنش دوباره اون حس ناشناخته سراغم اومد. سرش پایین بود و زمزمه وار حرف میزد...
انگار داره به زور حرف میزنه...
انگار بغض شدیدی داره خفش می کنه...
نمی خواستم با این حال ببنمش.
اشکاش می ریخت...
توی قلبم درد عجیبی حس کردم...
من نمی خواستم زار بودنشو ببینم.
نمی خواستم حال خرابشو ببینم...
چرا اینجوری شدم؟ چرا در مقابل این دختر حالم داغون میشه؟
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم... دلم میخواست با تمام وجود توی بغلم بگیرمش...
دیگه چیزی مهم نبود...الان فقط می خواستم محکم توی بغلم بگیرمش..
دوس دارم داشته باشمش می خوام این دختر الان برای من باشه...
دستمو روی بازوش گذاشتم و محکم کشیدمش توی بغلم.
مانعم نشد....
پس اونم حالش مثه منه... گریه کرد. هق هق کرد...
بدون هیچ حرفی ... سکوت کامل...
چشمامو بستم می خواستم با تمام وجودم حسش کنم.. چرا اینقدر آرومم...
سرشو بالا آورد خواست خودشو ازم جدا کنه اما نذاشتم. دستامو محکم دور کمرش نگه داشتم..
خیره شد توی چشمام...و من غرق شدم توی اون چشمای خیس و شیشه ای...
از آغوشم آوردمش بیرون و دستشو محکم گرفتم...
دوست نداشتم الان ازش جدا شم...
رفتیم داخل.. سریع لباسامو پوشیدم. و با هم به طرف بمارستان حرکت کردیم...
تمام این مدت دستش توی دستم بود.و اون ساکت و آروم کنارم نشسته بود...
توی بیمارستان گفت که نمیخواد کسی از این ماجرا چیزی بدونه....یه راز بین منو خودش...
با این جملش گرم شدم. دلم میخواست محکم بگیرمش توی اغوشم.
نزدیکتر شدم بهش و پیشونیشو بوسیدم....دلم نمیخواست ازش جدا شم...
با زحمت کنار کشیدم و بهش گفتم توی حسابداری منتظرش هستم..
بعد از چند دقیقه اومد. مدارک دستش بود... توی فکر بودم بدجوری ذهنم مشغول بود با حس دستی رو ی بازوم به خودم اومدم... برام شیرین بود که دستش روی بازوم بود اما چرا....
بی حرف مدارک و ازش گرفتمو کارا رو انجام دادم.... بعد از تموم شدن فیش واریز رو به دستش دادم..بهش گفتم که توی ماشین منتظرشم..
سرمو گذاشتم روی فرمان ماشین... امشب قراره جی بشه... به کجا می رسیم؟.....
امشب انتقاممو قراره از کی بگیرم..؟....
از دختری که پا گذاشته توی حریم من....
از دختری که قراره تاوان همه ی بدبختیهای منو یه جا بده....
ای کاش اینقدر انتقام جو نبودم...
ای کاش ی تونستم بگذم....
از همه چیز.. از همه این حس های مبهم و ناشناخته.... حتی از خود این دختر...
با صدای در به خودم اومدم.. اروم کنارم نشست... می خواستم ساعتها بشینم و نگاهش کنم اما اون نگاهم نمیکرد... نگاهش به روبرو بود... بعد از چند دقیقه دل کندم.... به سختی... ماشین رو روشن کردم.
دستم روی دنده بود که حس کردم دستم آتیش گرفت... دستش روی دستم گذاشته بود... چقدر داغ بود...
چقدر محتاج این دستها بودم...
وقتی بهم گفت که میخواد اشتباه کنه اما نه با گناه فهمیدم دارم یه فرشته رو عذاب میدم... یه دختر پاک و معصوم قراره به آتیش انتقام من بسوزه...
از خودم بدم اومد.. از سردیم... از بیرحمیم...حتی از این انتقام لعنتی بدم اومد...
وقتی حرفاش تموم شد ساکت منو نگاه کردودستش از روی دستم برداشت و منتظر من شد.. نمی دونستم چی بگم... چی باید می گفتم؟ این موقع شب چطوری بهم محرم شیم؟
کدوم محضری تا الان بازه؟
یاد مظاهر افتادم رو به مهرا کردمو گفتم:
ـ باشه. قبوله....یکی رو پیدا میکنم تا صیغه رو بخونه...
گوشیموبرداشتم و از ماشین بیرون اودم.
" مهرا"
درو بستم و با یه دنیا ناباوری از شرکت زدم بیرون.
هیچ صدایی رو نمی شنیدم.. ....
هیچ کسی رو نمیدیدم.........
انگار تمام دنیا و تمام زمان ها از حرکت ایستاده بودند
. توی اون اتاق مونده بودند..
می خوام گریه کنم..می خوام جیغ بزنم ... می خوام از این بغض لعنتی خلاص شم...
حوصله ی رانندگی رو نداشتم. می خوام پیاده برم. می خوام زیر آسمون خدا پیاده برم...
می خوام اشکامو زیر آسمونش بریزم..
می خوام خدا ببینه...بی مانع... بی سقف...
می خوام ببینه این بندش په به روزش اومده...
چه به روزش قرار بیاد....
خدایا ببین منو...
صدامو میشنوی....
نمیخوام عذاب الانمو پروانه بکشه...
نمی خوام مثل من مهر بی کی روی پیشونیش زده شه..
خدایا از چی بگم؟ از قلب عزیز جون بگم یا از تنها شدن پروانه...........
یا از حرفهای حسان فرداد........
حرفهایی که جیگرمو اتیش زد.. خنجری شدو قلب نیمه جونمودرید...
هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و با داای بلند خواننده خودمو سپردم به راه..
بی هدف.......
آخ مامان کجایی؟چقدر دلم میخواد سرمو بزارم روی شونت و گریه کنم...
اخ چرا تنهام گذاشتی؟................
آخ .........داغتون هنوز برام تازس......
" خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پر پر نشده
دل آسمون سبک تر نشده
نگاهی به آسمون کردم. اونم ابری بود ای کاش بباره
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه ی منه
ابر پشمام پر اشک ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
قطرات ریز و سرد بارون روی صورتم نشست.
با اینکه حالم داغون بود اما از ته دلم لبخند زندم.........
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
آخ مامان جونم.. بدجوری هواییتون شدم..
دلم برای حرفا و خنده های متین و مهراوه تنگ شده..
برای نگاه های پر حرف بابا...
بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
دیگه قطره های بارون با اشکام قاطی شدن.. دیگه معلوم نیس که دارم گریه میکنم
حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیس
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
آخ سینم داره مییسوزه..
توی این هوای بارونی و سرد دارم از درون توی کوره می سوزم...
دلتنگم برای مهرا صدا زدن های مامان .. ...دلتنگم برای خوشبختی که کنارشون داشتم...
قلبم باور نداره.............
این همه دردو باور نداره..........
من داغونم... حسان فرداد نابودم کرد
شکسته بودم حسان فرداد خردم کرد.........
حسان.............حسان................ حسان با من چیکار کردی؟
میخوای چیکار بکنی؟
چه بلایی می خوای سرم بیاری؟
مرد مغروری مثل تو چرا باید این حرفو بزنه؟
مرد با ابهتی مثل تو چرا ب......
چرا حس می کنم زخم خوردی؟
از جنس من نارو خوردی؟
چرا حس میکنم از هم جنسم میخوای انتقام بگیری؟
چرا نمیشه از چشمات چیزی رو خوند؟
چرا با اون حرفهایی که زدی ازت متنفر نیستم...
چرا فقط دلگیرم...
چرا اینهمه چرا برای تو وجود داره؟
نمی دونم چقدر راه رفتم. اما می دونم مسافت زیادی بود. چون جلوی در خونم بودم...
کلید انداختم.
تن خستمو انداختم روی مبل.مثل همیشه سکوت خونه بزرگترین صدای عذاب آور زندگیم بود...
چشمامو بستم همه ی اتفاقات امروز مثل برق از جلوی چشمام گذشت..
در اخر تنها چیزی که توی ذهنم باقی موند یه جفت چشم سیاه و سردو مغرور بود..
صدای تلفن منو به خودم آورد.. حوصله ی بلند شدنو جواب دادنو نداشتم.
چشمامو به سختی باز کردم..
خونه تاریک بود پس خیلی وقته که اینطوری روی مبل دراز کشیدم..
تلفن رفت روی پیغام گیر....
تلفن رفت روی پیغامگیر. ................
سکوت خونه با صدای گریه و جیغ پروانه شکست. مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم.
پروانه زجه میزد. جیغ میکشید. مدام اسممو می گفت. ....خدایا بخیر کن.....
ـ الو .مهرا .توروخدا بردار. دارم دیوونه میشم. کجایی؟ مهرا عزیزم؛ همه کسم داره از دست میره. مهرا دارم زندگیمو از دست میدم. بردار لعنتی...
ـ الو. پروانه جان دلم. چته دختر خوب. چرا جیغ میکشی؟ پی شده؟
ـ کجایی مهرا؟ کجایی؟ بیا ببین.. حال زارمو ببین. ببین دارم با عزیز جون جون میدم.
عزیز جونم داره روی تخت بیمارستان جون میده. منِ عوضی عرضه نداشتم براش پول جور کنم. مهرا بیا ببین به خاطر سی میلیون پول بی ارزش دارم همه ی زندگیمو می بازم...
همه زندگیم جلوی چشام داره پر پر میشه. مهرا بیا. بیا یه کاری کن... مهرا بهم قول دادی.. قول دادی پولو جور کنی...
وسط هال نشستم. امروز به اندازه ی کافی شنیده بودم. به اندازه ی کافی داغون شده بودم. نه ...نه دیگه ...تحمل ندارم... ظرفیتم پره... بسه خدایا... بسه...
ضجه های پروانه... حرفهایی که با ناله می گفت جیگرمو می سوزوند.
خدایا عزیز جون روی تخت بیمارستان .
هیچی نمی تونستم بگم.... فقط چند تا کلمه به زور از دهنم خارج شد..
ـ پروانه. میام... میام عزیزم.. فقط کدوم بیمارستان. الان میام.. تحمل کن. پروانه..
ـ نه نمی تونم. مهرا... دارم خفه میشم... دارم دیوونه میشم.. فکر نبود عزیز جون ... فکر تنها بودن توی این دنیای کثیف داره دیوونم میکنه...نمی تونم مهرا بیا...
بعد از خواهش کردناش به زور اسم بیمارستان و ازش گرفتم. اول ماشینو از در شرکت برداشتم بعد رفتم بیمارستان.
نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم.
عزیز حالش بد شده بود. قلبش تقریبا از کار افتاده بود و باید حداکثر فردا عمل میشد. دکترا رسما جوابش کرده بودند.
وضعیت بدی بود.
پروانه فقط زجه میزد .ناله میکرد...خدارو صدا میزد... اگه عزیز می رفت....
پروانه توی این دنیا بی کس میشد..... بی پناه میشد.
خدایا بهش رحم کن.. خدایا اگه من همه ی خانوادمو از دست دادم بازم کسایی رو داشتم که داغمو تسکین بدن. اما پروانه چی؟ طاقت نمیاره... خدایا.....
پروانه به بازوم چنگ انداخت. روی زاوهام نشستم. تحمل وزنشو که روم انداخته بود رو نداشتم. مثل خدا ازم التماس میکرد...
خدایا چرا من....
ـ مهرا ...مهرا بهم قول دادی. گفتی از زیر سنگ هم شده جور میکنی.. هیچ وقت بد قولی نکردی مهرا...یه کاری کن... مهرا از تمام زندگیم میگذرم.. مهرا میشم کنیزت... میشم کلفتت... هر چی بگی قبول میکنم فقط به قولت عمل کن...مهرا ... حرف بزن.
حرف بزن لعنتی.. مگه نگفتی حله.. مگه نگفتی پول جوره.. مگه نگفتی...ها؟ بگو حرف بزن... سکوتت داره دیوونم میکنه...
خدایا چرا من... چرا؟ یعنی وجود عزیز جون اینقدر توی دنیات زیادیه... من که چیزی ازت نخواستم جز اینکه همیشه عزیز باهام باشه... خدایا میشنوی؟ با توام...
اگه عزیزمو ببری به بزرگیه خودت... به اسم خودت قسم میخورم از زندگیم میزنم.
می شنوی...خود کشی میکنم... دیگه بهشتو جهنمت برام مهم نیست. رگمو میزنم.... می شنوی ؟
دیگه تاب و تحمل پروانه رو نداشتم...
دیگه لبریز شدم..
نه ... حرفهای چروانه برام سنگین بود..
بوسیدمش ..پیشونیشو.. گونشو... سرشو محکم توی دستام گرفتم.
پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم آروم شروع کردم به حرف زدن...
تصمیم گرفتم.....
اشتباهِ.....
میدونم. ..............
بدترین اشتباهِ زندگیم. اما من تصمیم گرفتم.
نه ... نمی تونم پروانه رو اینطور ببینم... من به این دختر و به اون پیر زن مدیونم.
من مدیونم... این جوری هم عزیز جونو از دست میدم هم پروانه رو...
مطمئنم اونقدر دیوونس که حتما خودشو میکشه..
ـ هیششش. آروم... قول دادم بهت.. آروم باش . الان میخوام برم پول رو بیارم...
حله دختر... پول آمادس... فقط بایذ برم بگیرمش... عزیز جون پیشت میمونه..
پاشو... پاشو نباید وقتو تلف کنیم. بلند شو برو به دکترش بگو اتاق عملو اماده کنه.
منم برم پولو بگیرمو بیام.. قول دادم .
روی قولم هستم... بلند شو تو بی کسو کار نمیشی.. تو همه ی زندگیتو از دست نمیدی...
بهت قول میدم...
برق خوشحالی توی چشمای پروانه به اندازه ای زیاد بود که از دورترین فاصله می شد دید. محکم توی آغوشم گرفت. بوسیدتم. اشک میریخت اما این دفعه از خوشحالی...
بلند خدارو صدا میزد و شکر میکرد.......
اشکام روی گونم می ریخت.. اگر تا الان شک داشتم اما با دیدن این صحنه ها دیگه مطمئن شدم. تمام توانمو جمع کردم و از بیمارستان زدم بیرون...
هنوز بارون میارید...
شاید به حال من.. گریه میکرد.. شاید برای بدبختی های من اشک میریزه...
خدایا.. چرا صدات میزنم؟
مثل اینکه قرار نیس جوابمو بدی؟
چرا؟
چرا واسه ی بنده های دیگت جوابگویی اما برای من نه؟....
باشه ... باشه خداجون... صدامو نشنو اما مطمئن باش اگه قراره اشتباه کنم ولی بازم حواسم به توهِ اشتباهمو با گناه انجام نمیدم..
به امید زنگ زدمو آدرس خونه ی حسان فرداد گرفتم.
جلوی خونش ایستادم.. یه خونه ی ویلایی بزرگ و شیک... زنگ درو زدم. آیفون تصویری بود. بعد از چند لحظه در باز شد . پس منو دیده بود که بدون هیچ حرفی درو باز کرد..
درو باز کردم و اولین قدمو توی خونش گذاشتم.. خونه ای که قراره دختر بودنم رو برای همیشه درش جا بزارم... خونه ای که قراره زندگی رو به دونفر هدیه بده و زندگی یه نفرو ازش بگیره...خونه ای که قراره حسان فرداد از انتقام خالی شه.. وارد شدمو از سنگ فرش ها گذشتم.. ساختمون دوطبقه ی خیلی شیکی با یه معماری خاص و زیبا جلوی روم بود... حتما طراحیه ساختمون کار خودشه.. همیشه تک. ...همیشه یگانه... درست مثل خودش...
جلوی درب وردوی ایستاده بود... این دفعه با دیدنم تعجبشو پنهون نکرد. روبروش ایستادم. چرا می ترسم.. چرا ازش نمی ترسم... با وجود اینکه میدونم قراره چه اتفاقی برام بیافته.. چرا از این چشمها دیگه ترسی ندارم...
زل زدم توی چشمهاش.. طاقت نداشتم که حرفامو رو در رو بهش بزنم...نتونستم...
سرمو پایین انداختم.شروع کردم به حرف زدن که همزمان اشکام جاری شدن...
ـ حال عزیز جون خوب نیست. باید امشب عمل شه...هنوز.....هنوزم اون چکو...
دستشو روی بازوم حس کردم. چشمام ناخودآگاه بسته شد. هق هقام سر باز کرد. دیگه تحمل این بغض لعنتی رو نداشتم. محکم منو کشید توی بغلش...
گریه کردم... زار زدم...
ساکت بود...
فقط محکم منو توی آغوشش گرفته بود...
نمی دونم اما آروم شدم... خالی شدم...
سرمو از روی سینش برداشتم ولی اون حلقه ی دستاشو باز نکرد..
همونجور منو سفت به خودش چسبونده بود...
توی چشماش خیره شدم...
نگاهش گرم بود..
دلم لرزید... برای اولین بار این چشمها دلم رو لرزوند.
از آغوشش بیرن اومدم اما دستمو محکم توی دستش گرفته بود و داخل خونه شد...
هیچ احساس ترسی نداشتم.. این برام عجیب بود.. ترسی از این خونه و این مرد مغرور نداشتم.
برعکس آروم بودم.. تمام جودم اروم بود..فقط نگران پروانه و عزیز جون بودم...
روی مبل نشوندم و رفت طبقه ی بالا.
اونقدر فکرم درگیر بود که اصلا نگاهم به اطراف نچرخید. بعد از چند دقیقه با لباس بیرون اومد پیشم و جلوم ایستاد...
سرمو آوردم بالاو نگاهش کردم...
بی هیچ حرفی.. بی هیچ صدایی. ...سکوت.....
باز هم سکوت....
دستمو توی دستای قوی و مردونش گرفتو منو بلند کردو از خونه اومدیم بیرون.
سوار ماشینش شدیم.
راه افتاد....
توی تمام این مدت دستم توی دستش بود... سرمو روی شیشه ی پنجره گذاشتم.
چشمام قطره های بارونو که با شدت خودشون به شیشه می کوبوندن میدید...
با فشار دستش سرمو به طرفش گرفتم.آروم گفت:
ـ کدوم بیمارستان..؟
فقط تونستم اسم بیمارستان رو بگم...
تا خود بیمارستان هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد.تا به ورودی بیمارستان رسیدیم...
دستمو از دستش کشیدم بیرون... به طرفم برگشت..
گفتم:
ـپروانه احتمالا توی محوطه ی بیمارستانه... نمی خوام هیچ کس از این اتفاق با خبر شه... فقط یه راز بین منو ..... تو ..باشه؟
بهم نگاه کرد و آروم اومد جلو.
حرکتی نکردم. اصلا توان حرکت نداشتم..
آروم پیشونیمو بوسید..
به محض تماس لبهاش به پیشونیم تمام بدنم تغییر دما داد.
تا چند ثانیه پیش خنک سرد بودم اما حالا..
مثل تنور آتیش شده بود..
داغِ داغ....
چند ثانیه به همون حالت موند.آروم خودشو ازم جدا کرد و گفت: من توی قسمت حسابداری منتظر مدارک هستم.. بیارشون
رفت..............
از کنارم گذشت و من همچنان داشتم توی تنور آتیش می شوختم... به سمت بخش عزیز جون رفتم..
پروانه داشت با دکتر عزیز صحبت میکرد.. حتی از اون فاصله هم می تونستم شادی و امید رو از صورتش ببینم...
بهش رسیدم تامنو دید چند ثانیه وایستاد و نگاهم میکرد...
انگار منتظر بود...
انگار توی صورتم دنبال یه چیزی میگشت و من میدونستم دنبال چیه؟
لبخند زدم.. یه لبخند تلخ... تلخ تر از هر تلخی که توی تمام عمرم چشیده بودم..
ولی برای پروانه شیرین ترین لبخند عمرش معنی داد...
دوید ..
با تمام سرعتش به سمتم دوید...
خودشو پرت کرد توی بغلم و گریه کنان همرا با شادی که توی صداش پر شده بود گفت:
ـ قربون آبحیه گلم برم. فدات شم. میدونستم قولت قوله... هرچی باشه مهرا عظیمی هستی نه برگ چغندر...
و باز هم خنده ی تلخ مهمون لبهام شد...
ـ پروانه مدارک رو بده تا برم حسابداری. خودم میبرم. احتیاجی به تو نیست. فقط بمون اینجا پیش عزیز. باشه؟
پروانه اینقدر خوشحال بود که برخلاف همیشه از صدام میخوند چه مرگمه. اما حالا اصلا نشنید من چی گفتم... سریع پرونده رو داد دستمو صورتمو بوسید و رفت سمت اتاق عزیز....
رفتم طرف حسابداری... دیدمش. به ستون تکیه زده بود و دستاشو توی پالتوی مشکیش فرو برده بود.سرشو پایین گرفته بود . انگار توی فکر بود....
رفتم جلوش صداش زدم. اما نشنید..
بلند تر صداش زدم اما بازم نشنید.
دستم ناخودآگاه سمت بازوش رفت. تکونش دادم...
سرشو بلند کرد نگاهی به صورتم انداخت و لی سریع نگاهشو ازم گرفت و روی بازوش ثابت موند... دستم روی بازوش خشک شد... حتی توان برداشتنش رو نداشتم...
زمزمه وار گفتم:
ـصدات زدم اما نشنیدی. مدارک رو....
نذاشت حرفم تموم شه. تکیه شو از ستون برداشت مدارک رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت صندوق...
نیم ساعتی طول کشید..بعد از تموم شدن برگشت سمتمو فیش واریز رو به طرفم گرفت تا به پروانه بدم. و بدون هیچ حرفی پشتشو به من کردو و رفت اما دو قدم بیشتر بر نداشته بود که برگشت سمتم و گفت:
ـتوی ماشین منتظرتم..
همین....
یه چیزی توی قلبم فرو ریخت.. اما بازم آروم بودم... بازم بی هیچ هراس و دلهر ه ا ی.
سریع رفتم پیش پروانه. دکتر عزیز هم اونجا بود... خوشبختانه همه چیز برای عمل آماده بود...
پروانه انگار دنیارو بهش داده بودند. از خوشحالی زیاد نمی تونست کاری انجام بده...
بازوشو گرفتم آروم دم گوشش گفتم.:
ـ بیا دختر خوب اینم از فیش واریز پول بیمارستان. دیگه همه چیز تموم شد. فقط امیدوارم عمل عالی باشه..
بغلم کردو گفت: اینارو به تو مدیونم مهرا... مرسی خواهر جونم..
ازش جدا شدم و گفتم:
ـ من باید امشب برم شاهرود. یه مشکلی پیش اومده تا دوسه روز دیگه برمیگردم.. ببخش که پیشت نیستم...
اونقدر خوشحال بود که از دورغی که گفتم تعجب نکرد.. اصلا نپرسید چطور این پول جور شده؟
با قدمهایی به سنگینی کوه به طرف در خروجی رفت بیمارستان رفتم..
چقدر فضای اینجا سنگینِ..
چقدر خَفَس..
یعنی امشب همه چیز تمومه؟
امشب باارزش ترین چیز زندگیمو ازدست میدم؟
بسه.. دیگه نمی خوام بیشتر از این فکر کنم..
این چراها هیچ وقت جواب داده نمیشن...
دیگه نمیخوام با این چراها خودمو عذاب بدم...
چشم چرخوندم. ماشینش رو دیدم.. رفتم نزدیکتر ... سرش روی فرمان ماشن گذاشته بود. آروم در باز کردم و روی صندلی نشستم. سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد .
نگاهش روم ثابت موند. حس کردم با تمام وجودم....
اما برنگشتم سمتش... نگاهش نکردم... بعد از چند دقیقه به خودش اومد. دست برد سوییچ رو چرخودو دنده رو جا انداخت. هنوز دستش روی دنده بود که دستمو روی دستش گذاشتم.
بهم خیره شد اما من مثل قبل نگاهم به روبرو بود..
با صدایی که سعی کردم آروم باشه گفتم:
آروم و سرد گفتم:
ـ پای حرفم هستم. شرطتو قبول می کنم. میدونم اشتباهِ. اشتباه محض.
اما قول دادم. مدیون بودم. پس دیگه حرفی توش نیست.
اما نمیخوام از چاله ای که شاید یه روزی ازش دربیام ، بیافتم توی چاهی که عمقش معلوم نیست و دراومدن ازش مثل رویا و خوابه. می خوام اشتباه کنم اما نه با گناه. درسته مذهبی نیستم. درسته اونی که بالای سرمه منو فراموش کرده اما دلیل نمی شه منم فراموشش کنم. نمیتونم بدترین اشتباه زندگیم رو با بدترین گناه نابخشودگی انجام بدم.
میخوام بهم محرم بشیم. این جوری کمتر عذاب میکشم. خواهش میکنم. میشه؟
************************************************** *
"حسان"
وقتی تصویرش از پشت آیفون دیدم خشکم زد.
باور کردنی نبود این موقع شب؟ اون جلوی خونه ی من؟
باز کردم و خودمو سریع به در ورودی رسوندم اما جلوتر نرفتم. قدمهاش خسته بود.
نا امید بود.. بی حال بود... اما اومده بود.. چرا؟
رسید جلوم. با دیدنش دوباره اون حس ناشناخته سراغم اومد. سرش پایین بود و زمزمه وار حرف میزد...
انگار داره به زور حرف میزنه...
انگار بغض شدیدی داره خفش می کنه...
نمی خواستم با این حال ببنمش.
اشکاش می ریخت...
توی قلبم درد عجیبی حس کردم...
من نمی خواستم زار بودنشو ببینم.
نمی خواستم حال خرابشو ببینم...
چرا اینجوری شدم؟ چرا در مقابل این دختر حالم داغون میشه؟
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم... دلم میخواست با تمام وجود توی بغلم بگیرمش...
دیگه چیزی مهم نبود...الان فقط می خواستم محکم توی بغلم بگیرمش..
دوس دارم داشته باشمش می خوام این دختر الان برای من باشه...
دستمو روی بازوش گذاشتم و محکم کشیدمش توی بغلم.
مانعم نشد....
پس اونم حالش مثه منه... گریه کرد. هق هق کرد...
بدون هیچ حرفی ... سکوت کامل...
چشمامو بستم می خواستم با تمام وجودم حسش کنم.. چرا اینقدر آرومم...
سرشو بالا آورد خواست خودشو ازم جدا کنه اما نذاشتم. دستامو محکم دور کمرش نگه داشتم..
خیره شد توی چشمام...و من غرق شدم توی اون چشمای خیس و شیشه ای...
از آغوشم آوردمش بیرون و دستشو محکم گرفتم...
دوست نداشتم الان ازش جدا شم...
رفتیم داخل.. سریع لباسامو پوشیدم. و با هم به طرف بمارستان حرکت کردیم...
تمام این مدت دستش توی دستم بود.و اون ساکت و آروم کنارم نشسته بود...
توی بیمارستان گفت که نمیخواد کسی از این ماجرا چیزی بدونه....یه راز بین منو خودش...
با این جملش گرم شدم. دلم میخواست محکم بگیرمش توی اغوشم.
نزدیکتر شدم بهش و پیشونیشو بوسیدم....دلم نمیخواست ازش جدا شم...
با زحمت کنار کشیدم و بهش گفتم توی حسابداری منتظرش هستم..
بعد از چند دقیقه اومد. مدارک دستش بود... توی فکر بودم بدجوری ذهنم مشغول بود با حس دستی رو ی بازوم به خودم اومدم... برام شیرین بود که دستش روی بازوم بود اما چرا....
بی حرف مدارک و ازش گرفتمو کارا رو انجام دادم.... بعد از تموم شدن فیش واریز رو به دستش دادم..بهش گفتم که توی ماشین منتظرشم..
سرمو گذاشتم روی فرمان ماشین... امشب قراره جی بشه... به کجا می رسیم؟.....
امشب انتقاممو قراره از کی بگیرم..؟....
از دختری که پا گذاشته توی حریم من....
از دختری که قراره تاوان همه ی بدبختیهای منو یه جا بده....
ای کاش اینقدر انتقام جو نبودم...
ای کاش ی تونستم بگذم....
از همه چیز.. از همه این حس های مبهم و ناشناخته.... حتی از خود این دختر...
با صدای در به خودم اومدم.. اروم کنارم نشست... می خواستم ساعتها بشینم و نگاهش کنم اما اون نگاهم نمیکرد... نگاهش به روبرو بود... بعد از چند دقیقه دل کندم.... به سختی... ماشین رو روشن کردم.
دستم روی دنده بود که حس کردم دستم آتیش گرفت... دستش روی دستم گذاشته بود... چقدر داغ بود...
چقدر محتاج این دستها بودم...
وقتی بهم گفت که میخواد اشتباه کنه اما نه با گناه فهمیدم دارم یه فرشته رو عذاب میدم... یه دختر پاک و معصوم قراره به آتیش انتقام من بسوزه...
از خودم بدم اومد.. از سردیم... از بیرحمیم...حتی از این انتقام لعنتی بدم اومد...
وقتی حرفاش تموم شد ساکت منو نگاه کردودستش از روی دستم برداشت و منتظر من شد.. نمی دونستم چی بگم... چی باید می گفتم؟ این موقع شب چطوری بهم محرم شیم؟
کدوم محضری تا الان بازه؟
یاد مظاهر افتادم رو به مهرا کردمو گفتم:
ـ باشه. قبوله....یکی رو پیدا میکنم تا صیغه رو بخونه...
گوشیموبرداشتم و از ماشین بیرون اودم.