21-08-2014، 23:12
قسمت 13
"حسان"
وقتی دستشو محکم از دستم درآورد تمام وجودم از ترس پر شد...
ترس از رفتنش..
ترس از نموندنش...پاپس کشیدنش...
ناباورانه خالی بودن جای ستاشو توی دستامو حس کردم...
برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...
نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...
تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوری شدم؟ چرا...
سوالی که رسیدم فقط چراشو توی ذهنم بیارم...
به سمتم دوید و خودشو انداخت توی آغوشم. باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..
اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد.. لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..
گریه میکرد. بلند..
بدون ذره ای خجالت...آزاد و رها...
از پشت پالتومو محکم توی مشتش گرقته بود..دستامو روی پهلوهاش گذاشتمو به سمت خودم کشیدمش.. بیشتر بیشتر می خواستم بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش... سرمو روی شونش گذاشتم و اون بیشتر توی آغوشم فرو رفت...
حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...
و من سراسر لذت و خوشی توی وجودم قلیان میکرد چرا که منو تکیه گاهش برای آروم شدن فرض کرده بود...
بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...
سرشو بوسه ای زدمو پر شدم از به حس گرم. عجیب...
دستاشو گرفتم و کشیدمش داخل خونه. روی مبل نزدیک شومینه نشوندمش.
توی این هوا مخصوصا با این وضعیت بیرون گردی این دختر یه فنجون قهوه داغ بهش می چسبید..بعد از چند دقیقه معطلی برای جوش اومدن آب ،قهوه ای فوری درست کردم و براش بردم. البته با چند برش کیک که توی یخچال بود.. خیلی ضعیف شده بود.
امروز حسابی انرژی از دست داده بود. باید جون میگرفت.....!
فنجون قهوشو با سه تا تیکه ی بزرگ کیک خورد. ازم خواست تا سرویس بهداشتیو بهش نشون بدم.تا صورتش بشوره..
توی همین فاصله چشمامو بستم.. حالا باید چیکار کنم؟
کاری که میخوام انجام بدم درسته؟
با این کا انتقاممو میگیرم؟
چرا دیگه حس شدید انتقامو توی خودم نمی بینم.؟
چرا کمرنگ شده/؟
با صدای در سرویس چشمام باز شد. آروم روبروم ایستاد. چشم تو چشم شدیم.
توی چشماش انتظار موج میزد....
تردید و ترس .....
واسه ی همه ی اونها حق داشت.. قراره امشب چیزی رو از دست بده که باارزشترین چیزه براش... برای هر دختری. ترس از دست دانش کم نیست...
ایستادم. نگاهش کردم.. ای کاش بتونه همه ی انکارا برای خاموش شدن آتیش لعنتی انتقامیه که 14 ساله دارم توش میسوزم..
فقط با این کار دلم آروم میگیره... آتیشش تبدیل به خاکستر میشه...
دستمو بردم بالا و طره ی از موهاشو که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم.
شالشو آروم از سرش درآوردم. اون فقط نگاهم میکرد. هیچ عکس العملی نشون نمی داد. شاید فهمید که وقتش رسیده.. ...
گیره مویی که به موهاش زده بود رو باز کردم. ..
موهاش آبشاری ریخت روی شونش و تحت تاثیر این تصویر لرزه به اندامم افتاد.
دکمه های مانتوش رو باز کردم .
آروم از تنش درآردم....
با دیدن بدن نیمه برهنش توی اون تاپ سبز نفسام به شمارش افتاد..
مانتوش از دستم افتاد روی زمین...
دیگه از میزان تحملم فراتر رفته بود...
امشب از تنها چراغ قرمز عمرم باید رد شم..
سرمو بردم زیر گلوش رو بوسیدم. نرم .....آروم اما مداوم... به لاله ی گوشش رسیدم.. بوسه ی کوچیکی روی لاله ی گوشش زدم. لرزید...
ناخودآگاه دستاشو روی بازوهام گذاشت و فشار داد.
سرمو بلند کردم. چشماشو بسته بود.رد قطره اشکی روی گونش پیدا بود..
پس گریه کرده بود...!
روی چشماشو بوسه زدم..
چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.
انگار مسابقه گذاشته بودن....
سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. ...
شاید چون اونطوری بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود...
دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.
وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت و باعث شد از خود بی خود شم.
سریع سرمو بردم جلو و لبهامو گذاشتم روی لبهاش...
هیچ کاری نکردم فقط لبهام روی لبهاش بود..
اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.با تمام وجود احساس کردم تنفر در وجودم بیداد نمی کنه..
سریع لبهامو ازش جدا کردم. چند قدم رفتم عقب...
چشماشو باز کرد. هنوز خیس بودن.. با تعجب به حرکت من نگاه کرد.
توی شوک بودم نه از بوسیدنش.. از حال خودم..
از اون انتقامی که 14 ساله هر ثانیه ؛ هر دقیقه؛ هر ساعت همه جا باهام بود..
از دیدن یک زن گرماش بیشتر میشد..
اما الان از وقعی که این دخترو دیدم شعله اش کم و کمتر میشه تا الان که با بوسیدن لبهاش از بین رفت.. به کل نابود شد..
دیگه از اون انتقام خبری نبود..
امایه حس جدید...یه حس قویتر و شیرینتر از اون به جاش تمام وجودمو پر کرده...
امشب قراره چه جیزهایی رو تجربه کنم؟
این حال و هوای من قراره امشب چه بلایی سرش بیاد...
کلافه شدم...
از یه طرف این حس نو تازه متولد شده از یه طرف کشش زیادم به این دختر ...
دستمو پشت گردنم کشیدم می خواستم نفس بکشم.. عمیق از ته دلم...
شاید دیگه لازم نباشه این کارو بکنم....
برگشتم سمت درخروجی اما قدمهام یاریم نکردند. بی فکر برگشتم سمت مهرا اونو به شدت تو بغلم گرقتمش. سرمو توی موهای خوش حالت و خوشبوش فرو کردم...
تا تونستم نفس عمیق کشیدم..
بهترین نفسهای زندگیم بودن...
دیگه تاب و تحمل نداشتم...
یه حس قویتر از انتقام به جونم افتاده بود...
هوس نیست.. مطمئنم. اما انتقامم نیست...
دستشو کشیدم و به حالت دو از پله ها گذشتیم..
آوردمش توی اتاقم.....
اتاقی که مهرا اولین دختری بود که توش قدم میگذاشت...
روی تخت نشوندمش ...
تختی که جز تن خودم، تن هیچ کسی رو مهمون خواب نکرده بود....
خوابوندمش روی تخت. رنگش به وضوح پریده بود....
نفس نفس میزد.. ..
معلوم بود حسابی ترسیده. ..
با رفتارای عجیب غریب منم ترسش بیشتر شده بود.... باید آرومش کنم..
کنارش خوابیدم.. دستمو لای موهاش بردم شانه زدم..
بدون هیچ حرفی ...
هیچ صدایی.. فقط با نگاهم می تونستم آرومش کنم...
هیچ کلمه ای به ذهنم نمی رسید... خالی بودم ...
سرشو بوسیدم.... پیشونیشو... روی گونه های سرخ از شرمشو بوسیدم...
با هر بوسه ای که میزدم. درونم به آتیش کشیده میشد...
و حس شوق بیشتر به وجودم تزریق میشد...
لبهاش رو بوسیدم.. اینبار واقعا بوسیدم... از ته دل... همکاری نمی کرد.
اما من با ولع تمام میبوسیدم...از صمیم قلب...
شیرین ترین مزه ی دنیارو داشت... اونقدر که حتی حاضر نبودم یم لحظه ازشون جدا شم....
نفس کم آوردم. اونم همینطور... دستشو محکم روی بازوم فشار داد.. ازش جدا شدم.
عمیق نفس می کشید...
بلند شدم و روی تخت نشستم...
داغ کرده بودم...
تیشرتمو یه ضرب درآوردم و روش خیمه زدم...
هنوز ترس رو توی چشماش میدیدم....
دستاشو روی سینه لختم گذاشت... کف دستاش سرد بود.. یخ....
بر عکس بدن من که مثل کوره ی آتیش داغ بود و گر گرفته...
صورتمو نزدیک صورتش بردم .کنار گوشش طوری که لبهام به پوست گوشش میخورد . گفتم:
ـ نترس... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی تموم میشه...
میخواستم تحریکش کنم...
می خواستم بدون عذاب همراهم باشه...
اما کارم بر عکس جواب داد....
آروم شروع کرد به گریه کردن...
اشکای درشتش از گوشه ی چشمش می ریخت و گونه منو که چسبیده به صورتش بود خیس میکرد...
عصبی شدم.. چشمامو بستم.. نفسمو محکم به بیرون فوت کردم...نمی تونستم جا بزنم... نباید...
من حسانم.. اگه الان جا بزنم ......
اگه الان عقب بکشم..
غرورم خرد میشه..
خدشه دار میشه...
نه .... نمیشه....
من به غرورم زنده ام..
من با غرورم نفس میکشم...
حتی انتقامم هم اینقدر برام مهم نیود...
به اندازه ی غرورم برام ارزش نداشت...
باید بی رحم باشم...
سرمو بالا آوردمو به چشماش زل زدم.. خواهش و تمنا و التماس توش موج میزد...
برام دردناک بود.. اما نمیشد از حرفم برگردم... حالم از حسان مغرور بهم میخوره...
از غروری که شده تمام زندگیم...
لبهاشو بوسیدم.. محکم ..بی رحم... فقط می بوسیدم... با لذت و لع...
شروع کردم به بوسیدن تمامو صورتش... گردنش .. لاله ی گوشش..
گرم شدم...گرم شد... چشماشو بسته بود.....
فهمید که نمیشه..
تاپشو درآوردم خودمو خودشو به تقدیری که معلوم نبود تهش به کجا میرسه سپردم...
تقدیری که مطمئنم توش قراره بابت کار امشبم بدجوری تاوان بدم...
تقدیری که توش قراره یه روزی به دست این دختر جزای کار الانمو ببینم....
تمام بدنم گرم بود. فضای اتاق پر شده بود از هرم نفسهای من و مهرا...
بالشت زیر سرش خیس بود...
خیس از اشکهایی که از سر غصه و بعد از سر درد ریخته بود...
بالاخره کاری رو که نباید میکردم؛ کردم. تموم شد...
کنارش خوابیدم.. هنوز چشماش بسته بود.. اما خیلی بی حال بد..
دستمو به سمت صورتش بردم و به طرف خودم برگردندوم. صداش زدم:
ـ مهرا....
چشماشو باز کرد.. بی حال بود..
ـ درد داری؟
حتی نای جواب دادن به سوالم رو نداشت.. آروم سرشو تکون داد..
بلند شدم. شلواری که کنار تخنک اقتاده بودو پوشیدم. به طرف حمام داخل اتاقم رفتم..
وان رو پر از آب گرم کردم.
بعد رفتم پایین توی آشپزخونه و یه لیوان بزرگ شربت زعفران درست کردم بردم بالا...
وارد اتاق شدم. بالای سرش رفتم..
لیوانوگذاشتم کنار پاتختی. روشو به طرفم گردوند
ـ میتونی بلند شی؟ وان رو پر آب گرم کردم.. حالتوبهتر میکنه..
به محض نیم خیز شدنش جیغ بلندی کشید و دستشو زیر شکمش گذاشت.
سریع بلند شدمو رفتم روی تخت.
بغلش کردم و سرشو بوسیدم..
دستمو روی شونم گذاشتم .دست دیگمو از زیر پاهاش رد کردمو بلندش کردم..
بردمش سمت حمام. آروم توی وان گذاشتمش..
صورتش از درد جمع شد اما جیغ نکشید..
لیوان شربتو که زیاد شیرین کرده بودم از روی میز برداشتمو بردم توی حموم به دستش دادم..
وقتی لیوانو ازم گرفت و شربتو مزه مزه کرد دستمو بردم توی آب و با کف دستم کمرشو ماساژ دادم.
از خوردن دست کشید. بهم نگاه کرد بدون هیچ حرفی...
مثل همهی این چند ساعت فقط با نگاه با هم حرف میزدیم...
تحمل نگاهمو نداشت سرشو انداخت پایین.
جدی بهش گفتم که باید شربتشو تا آخر بخوره.. اونم همین کارو کرد...
تمام این مدت کمرشو ماساژ میدادم. از ته دلم راضی به این کار بودم..
نه به خاطر عذاب وجدانی که با تازگی درونم ولوله به پا کرده بود...
به خاطر لذتی که برام داشت...
حس زیبایی که درونم بوجود می یومد..
و من و سرشار از شادی میکرد...
نیم ساعت تمام به کارم ادامه دادمو تمام ابن مدت سر مهرا پایین بود و خودشو با شربت سرگرم میکرد...
با گذاشتن دستش روی دستم و با نگاهش بهم فهموند که دیگه از درد خبری نیست و حالش بهتر شده...
بلند شدمو حوله ی مخصوص خودمو از توی کمد درآوردم و کنار وان گذاشتم و اومدم بیرون..
نگاهم روی تخت ثابت موند. ...........
لکه های خون رو ی ملحفه ی سفید رنگ خودنمایی میکرد..
سریع ملحفه رو جمع کردم...
یه ملحفه ی تمیز پهن کردم..
با دیدن اون ملحفه توی دستام باورم شد که واقعا چه چیز با ارزشی رو از این دختر گرفتم.
دختر بودنشو در حالیکه شناسنامش سفیده...
باصدای باز شدن در حموم سریع ملحفه رو زیر تخت انداختم.. نمی خواستم متوجه شه... نگاهم بهش موند..
حوله رو دور خودش پیچیده بود.. قد حوله کوتاه بد.. از بالا تا روی سینه هاشو پوشونده بود از پایین هم که....
پست سفیدش درخشانتر شده بود..
موهای خیسش روی شون هاب لختش ریخته بود ...
قطره های آب از شون می چکید...
خیره به من ایستاده بود... رفتم طرفش و دستشو گرفتم و سمت میز کنسول بردم...
توی راه نگاهش به تخت افتاد..
ایستاد..
برگشتم و نگاهشو دنبال کردم.
فهمیدم داره به چی فکر میکنه.
دستشو با شذت کشیدمو نشوندمش رو ی صندلی .
سشوار رو از میز درآوردم و شروع کردم به خشک کردن موهاش...
همه ی این کارا برام یه لذت وصف نشدنی همراه داشت...
تا به حال هیچ کدوم از این کارارو حتی توی خوابم هم انجام نداده بودم اما حالا توی بیداری اونم با لذت دارم انجام میدم...
از توی آیینه بهم زل زده بود.. صورتش از تعجب حالت با مزه ای گرفته بود.
من بی توجه به ان کارمو انجام میدادم. تمام موهاشو خشک کردم..
سشوار رو خاموش کردم. از توی آیینه بهش نگاه کردم..
هنوز حالت بامزه ی متعجب بودنش رو داشت و من برای اولین بار از ته دل خندیدم....
از ته دلم قهقه زدم..............
و اون حالا از تعجب دهنش باز مونده بود........
واقعا تعجب داشت خودم هم تعجب کردم. ..........
14سالِ که حتی یه لبخند مهمون لبهام نشده. اما حالا دارم از ته دلم قهقه میزنم..
این خنده رو به مهرا مدیونم.. به این دختر پاک و معصوم..
خندمو قطع کردم. و اون همینطور داشت منو با تعجب نگاه میکردو رفتم سمت گاو صندوقم.
گاوصندوقی که 14 ساله با ارزشترین شی زندگیمو درش نگه داشته..
شی که شبها با دیدنش آرامش میگیرم.....
حالا نوبت من بود که از با ارزشترین چیز زندگیم بگذرم.....
درشو باز کردم و گردنبند رو بیرون کشیدم.
روبروی آیینه پشت مهرا ایستادم.قفل گردنبند باز کردم و بردم جلوی صورت مهرا...
دستام لرزید......
ترس برم داشت.....
من داشتم چی کار میکردم؟.........
از تنها ترین یادگار مادرم می گذشتم...؟
از باارزشترین شی زندگیم ....
از تنها ترین یادگار موجودی که با عشق و محبت از من دفاع کرد تا لحظه ی آخر..
اما اون عوضیا حتی به جدشم رحم نکردن...
تمام چیزهایی که من از مادرم داشتم همین یه گردنبد بود که همیشه توی گردنش بود و هیچ وقت یادم نمیاد درآورده باشتش...
حتی از وجود قبرشم محروم بودم...
ناخودآگاه صورتم از عصبانیت سرخ شد. چشمام طوفانی شدن.............
اما تا نگاهم به نگاه وحشت زده ی مهرا گره خورد خودمو کنترل کردم..
کمی خم شدمو بهش گفتم:
ـ موهاتو بده بالا تا گردنبندو برات ببندم..
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
ـ چرا اینو بهم میدی؟
توی چشماش زل زدم نه از توی آیینه .
رفتم کنارش و به طرفم برش گردنودنم.
صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:
صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:
ـ14 سال پیش تمام زندگیمو از دست دادم. به ظاهر همه چیز داشتم اما از دورن داغون شدم.. بی کس و تنها. در حقم نامردی شد.. به بدترین شکل ممکن. عزیز ترین کس زندگیم رو به وحشیانه ترین وضع ازم گرفتن و من پر شدم ازانتقام که این همه سال در خودم پرورشش دادم.. تنفر از کسایی که منو به این روز انداختن...
داستان من داستان رودست خوردن و نمکدون شکستنِ.. بی معرفتی تا به اوجه...
قابل تعریف نیست.. اما اینو بدون که این گردنبند تنها چیزی که از بهترین روزهای زندگیم ، از بهترین موجود زندگیم.یادگار برام مونده. این گردنبند منو تا الان روی پا نگه داشته. این بارزشترین چیزیه که دارم..حالا میدمش به تو به خاطر مهریه ات. این مهریه توهِ. شاید در مقابل چیزی که امشب از دست دادی کم باشه اما بدون این گردنبد برای من حکم زندگی رو داره.. پس الان زندگی من مهریه اتِ
خواهش میکنم هیچ وقت از خودت جداش نکن. همیشه گردنت باشه.
حتی اگه ازش خوشت نیومد.. حتی اگه ازش متنفر شدی اما از خوت جداش نکن...
تمام این مدت داشت با تعجب به من نگاه میکرد. شاید حق داشت. حرفهایی که از دهن من شنیده بود حرفهای عادی نبود... رنگ صورتم از عصبانیت به سرخی میزد اما آروم بودم.
نگاهش آرومم میکرد..
********************************
"مهرا"
هنوز برام باورش سخته..
هنوز نمی تونم باور کنم که امشب دختر بودنمو رو برای همیشه از دست دادم..
ای کاش زمان به عقب برگرده...
ای کاش هیچ وقت پامو توی شرکتش نمیذاشتم...
امشب حسان با همیشه فرق داشت..
شاید هر دختر دیگه ای جای من بود تا سر حد مرگ ازش متنفرمیشد...
اما نمیدونم چرا هر کاری می کنم درونم خالی از این حسه...
حسان از ول شب ساکت بود همه ی اتفاقات در سکوت افتاد... ک
اراش از روی هوس نبود..
حالت نگاهش هرزه و کثیف نبود...
آروم بود....
وقتی چهره ی نگرانشو موقعی که روی تخت نیم خیز شدمو از درد جیغ کشیدم رو دیدم سراسر وجودم یه شادی نامحسوس پر شد.
وقتی بلندم کرد بردتم توی وان و برام شربت آورد...
وقتی که نیم ساعت مدام کمرمو ماساژ میداد..
توی تمام این وقت ها من از درون خوشحال بودم...
شایدم نمیشه اسمشو گذاشت خوشحالی .. یه حسی که برام تازه بود...
این مرد خیلی مرموزه.. چرا این کارا رو کرد؟
یعنی براش مهمم؟
یا فقط برای کم کردن عذاب وجدانش داره انجام میده؟
وقتی از حموم دراومدم کنار تخت ایستاده بود و نگاهش بهم افتاد.
حوله ای که بهم داده بود خیلی کوتاه بود. بیشتر بدنم در ممعرض تماشا بود و این منو عصبی میکرد. اما به محض اینکه یادم افتاد امشب چه اتفاقی برام افتاده دیگه بی خیال شدم..
اومد طرفمو دستمو گرفت .
برد سمت میز کنسول.
اتفاقی نگاهم به تخت خوابش افتاد. ایستادم... ملحفه ی تخت عوض شده بود.
یعنی خودش عوض کرده بود...
تمام وجودم از شرم پر شد..
بغضی گلوم رو چگ انداخت اما حسان نذاشت بیشتر توی فکر فرو برم. دستمو با شدت کشیدو روی صندلی نشوندم.
از این کاراش تعجب کردم. وقتی سشوار و دستش گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام قشنگ احساس کردم چشمام داره از قالب در میاد.
با نرمش همرا با خشونت خاصی دستشو وتی موهام فرو کرد. با این کارش احساس شیرینی بهم دست داد. اما قیافم هنوز متعجب بود.
قیافه ی حسان مثل همیشه بود اما کاراش نه... توی کاراش یه کم خشن بود اما همیشه مراقب بود و این برای من جای تعجب داشت.
حتی تصورشم نمی کردم روزی حسان فرداد.
این موجود که الهه ی غرور وخودپرستیه بخواد این کارا رو انجام بده..
هر چقدر هم به خودم نهیب زدم که وظیفشه.این بلارو اون سرم آورده باید هم این کارارو انجام بده اما داشتم خودمو گول میزدم...
داشتم هر کاری میکردم که به دروغ ازش متنفر شم..
خوب میدونستم که هردومون مجبور بوریم.
هر دو راه دیگه ای نداشتیم...
همه ی این فکرا رو توی همون حالت متعجبم می کردم. بعد از خشک شدن موهام. نگاه حسان به صورتم افتاد.
قیافم از تعجب دیدنی شده بود ولی نه اوقدر که این مرد مغرور سرد اینجور به خنده بندازه.. بلند قهقه میزد و من دیگه این یکی رو نمیتونستم هضم کنم..
حسان ازته دل می خندید. اونقدر زیبا که دلم ضعف رفت. اونقدر شیرین...
احساس میکردم توی خوابم و همه ی اینها یه رویاست یا یه کابوسه..
فقط حقیقت نداره چون غیر قابل باور بودن...
یهو ساکت شد.رفت سمت گاوصندوقی که گوشه اتاقش بود. چیزی رو از توش درآورد. پ
شت من ایستاد. دستاشو جلو صورتم آرورد. یک گردنبند دستش بود..
یک گردنبند زیبا.. واقعا خیره کننده بود....
زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت با یه پلاک که حالت قلب داشت و روی اون رو سنگهای ریز بلریان کامل پوشونده بود.
با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
چرا یهو اینجوری شد؟
بهم گفت موهامو جمع کنم تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟
بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..
تمام جملاتش از روی حرص بود.
انگار خیلی زجر کشیده بود که با یادآوریش این طور بهم ریخته.
هر جملش که تموم میشد من مبهوت تر از قبل بهش نگاه میکردم.
یعنی چی ؟
14 سال پیش چه اتفاقی براش افتاده؟
چی باعث شده اینجوری شه؟
عزیز ترین کسش کیه؟
از دردی که توی صداش بود..
از حرصی که توی بیانش بود..
از عصبانیتی که توی صورتش موج میزد از نگاهش که روی گردنبند میخ بود..
از همه ی اینها فهمیدم احساس منو داره..
احساس کسی که قراره با ارزشترین چیز زندگیشو از دست بده...
اون گردنبند واقعا براش مهم بود.
وقتی گفت که این گردنبند زندگیشه و الان زندگیش مهریمه.نمیدونم چرا احساس گرمای شدیدی درونم حس کردم..
یه حس گرم و دوست داشتنی...
امشب حس ها نامفهوم رو زیاد تجربه کرده بودم.. نمی تونم هیچ کدوم رو بفهمم
همه ی اینها به کنار ، زمانیکه ازم خواهش کرد ، کم مونده بود سرممو به میز بکویم.
حسان فرداد به خاطر یه گردنبند از من..از یه دختر خواهش کرد.......
پس واقعا زندگیشه...
گردنبند رو به گردنم انداخت و سریع از اتاق زد بیرون.
حالش اصلا خوب نبود...
معلوم بود که فشار زیادی رو تحمل کرده...
دلم گرفت...
این مرد غم عجیبی توی چشماش داشت...
غم سنگینی توی دلش داشت...
چه به سرش اومده که تبدیل شده به سنگ ...
یه سنگ سرد و مغرور.؟
"حسان"
وقتی دستشو محکم از دستم درآورد تمام وجودم از ترس پر شد...
ترس از رفتنش..
ترس از نموندنش...پاپس کشیدنش...
ناباورانه خالی بودن جای ستاشو توی دستامو حس کردم...
برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...
نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...
تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوری شدم؟ چرا...
سوالی که رسیدم فقط چراشو توی ذهنم بیارم...
به سمتم دوید و خودشو انداخت توی آغوشم. باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..
اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد.. لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..
گریه میکرد. بلند..
بدون ذره ای خجالت...آزاد و رها...
از پشت پالتومو محکم توی مشتش گرقته بود..دستامو روی پهلوهاش گذاشتمو به سمت خودم کشیدمش.. بیشتر بیشتر می خواستم بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش... سرمو روی شونش گذاشتم و اون بیشتر توی آغوشم فرو رفت...
حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...
و من سراسر لذت و خوشی توی وجودم قلیان میکرد چرا که منو تکیه گاهش برای آروم شدن فرض کرده بود...
بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...
سرشو بوسه ای زدمو پر شدم از به حس گرم. عجیب...
دستاشو گرفتم و کشیدمش داخل خونه. روی مبل نزدیک شومینه نشوندمش.
توی این هوا مخصوصا با این وضعیت بیرون گردی این دختر یه فنجون قهوه داغ بهش می چسبید..بعد از چند دقیقه معطلی برای جوش اومدن آب ،قهوه ای فوری درست کردم و براش بردم. البته با چند برش کیک که توی یخچال بود.. خیلی ضعیف شده بود.
امروز حسابی انرژی از دست داده بود. باید جون میگرفت.....!
فنجون قهوشو با سه تا تیکه ی بزرگ کیک خورد. ازم خواست تا سرویس بهداشتیو بهش نشون بدم.تا صورتش بشوره..
توی همین فاصله چشمامو بستم.. حالا باید چیکار کنم؟
کاری که میخوام انجام بدم درسته؟
با این کا انتقاممو میگیرم؟
چرا دیگه حس شدید انتقامو توی خودم نمی بینم.؟
چرا کمرنگ شده/؟
با صدای در سرویس چشمام باز شد. آروم روبروم ایستاد. چشم تو چشم شدیم.
توی چشماش انتظار موج میزد....
تردید و ترس .....
واسه ی همه ی اونها حق داشت.. قراره امشب چیزی رو از دست بده که باارزشترین چیزه براش... برای هر دختری. ترس از دست دانش کم نیست...
ایستادم. نگاهش کردم.. ای کاش بتونه همه ی انکارا برای خاموش شدن آتیش لعنتی انتقامیه که 14 ساله دارم توش میسوزم..
فقط با این کار دلم آروم میگیره... آتیشش تبدیل به خاکستر میشه...
دستمو بردم بالا و طره ی از موهاشو که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم.
شالشو آروم از سرش درآوردم. اون فقط نگاهم میکرد. هیچ عکس العملی نشون نمی داد. شاید فهمید که وقتش رسیده.. ...
گیره مویی که به موهاش زده بود رو باز کردم. ..
موهاش آبشاری ریخت روی شونش و تحت تاثیر این تصویر لرزه به اندامم افتاد.
دکمه های مانتوش رو باز کردم .
آروم از تنش درآردم....
با دیدن بدن نیمه برهنش توی اون تاپ سبز نفسام به شمارش افتاد..
مانتوش از دستم افتاد روی زمین...
دیگه از میزان تحملم فراتر رفته بود...
امشب از تنها چراغ قرمز عمرم باید رد شم..
سرمو بردم زیر گلوش رو بوسیدم. نرم .....آروم اما مداوم... به لاله ی گوشش رسیدم.. بوسه ی کوچیکی روی لاله ی گوشش زدم. لرزید...
ناخودآگاه دستاشو روی بازوهام گذاشت و فشار داد.
سرمو بلند کردم. چشماشو بسته بود.رد قطره اشکی روی گونش پیدا بود..
پس گریه کرده بود...!
روی چشماشو بوسه زدم..
چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.
انگار مسابقه گذاشته بودن....
سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. ...
شاید چون اونطوری بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود...
دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.
وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت و باعث شد از خود بی خود شم.
سریع سرمو بردم جلو و لبهامو گذاشتم روی لبهاش...
هیچ کاری نکردم فقط لبهام روی لبهاش بود..
اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.با تمام وجود احساس کردم تنفر در وجودم بیداد نمی کنه..
سریع لبهامو ازش جدا کردم. چند قدم رفتم عقب...
چشماشو باز کرد. هنوز خیس بودن.. با تعجب به حرکت من نگاه کرد.
توی شوک بودم نه از بوسیدنش.. از حال خودم..
از اون انتقامی که 14 ساله هر ثانیه ؛ هر دقیقه؛ هر ساعت همه جا باهام بود..
از دیدن یک زن گرماش بیشتر میشد..
اما الان از وقعی که این دخترو دیدم شعله اش کم و کمتر میشه تا الان که با بوسیدن لبهاش از بین رفت.. به کل نابود شد..
دیگه از اون انتقام خبری نبود..
امایه حس جدید...یه حس قویتر و شیرینتر از اون به جاش تمام وجودمو پر کرده...
امشب قراره چه جیزهایی رو تجربه کنم؟
این حال و هوای من قراره امشب چه بلایی سرش بیاد...
کلافه شدم...
از یه طرف این حس نو تازه متولد شده از یه طرف کشش زیادم به این دختر ...
دستمو پشت گردنم کشیدم می خواستم نفس بکشم.. عمیق از ته دلم...
شاید دیگه لازم نباشه این کارو بکنم....
برگشتم سمت درخروجی اما قدمهام یاریم نکردند. بی فکر برگشتم سمت مهرا اونو به شدت تو بغلم گرقتمش. سرمو توی موهای خوش حالت و خوشبوش فرو کردم...
تا تونستم نفس عمیق کشیدم..
بهترین نفسهای زندگیم بودن...
دیگه تاب و تحمل نداشتم...
یه حس قویتر از انتقام به جونم افتاده بود...
هوس نیست.. مطمئنم. اما انتقامم نیست...
دستشو کشیدم و به حالت دو از پله ها گذشتیم..
آوردمش توی اتاقم.....
اتاقی که مهرا اولین دختری بود که توش قدم میگذاشت...
روی تخت نشوندمش ...
تختی که جز تن خودم، تن هیچ کسی رو مهمون خواب نکرده بود....
خوابوندمش روی تخت. رنگش به وضوح پریده بود....
نفس نفس میزد.. ..
معلوم بود حسابی ترسیده. ..
با رفتارای عجیب غریب منم ترسش بیشتر شده بود.... باید آرومش کنم..
کنارش خوابیدم.. دستمو لای موهاش بردم شانه زدم..
بدون هیچ حرفی ...
هیچ صدایی.. فقط با نگاهم می تونستم آرومش کنم...
هیچ کلمه ای به ذهنم نمی رسید... خالی بودم ...
سرشو بوسیدم.... پیشونیشو... روی گونه های سرخ از شرمشو بوسیدم...
با هر بوسه ای که میزدم. درونم به آتیش کشیده میشد...
و حس شوق بیشتر به وجودم تزریق میشد...
لبهاش رو بوسیدم.. اینبار واقعا بوسیدم... از ته دل... همکاری نمی کرد.
اما من با ولع تمام میبوسیدم...از صمیم قلب...
شیرین ترین مزه ی دنیارو داشت... اونقدر که حتی حاضر نبودم یم لحظه ازشون جدا شم....
نفس کم آوردم. اونم همینطور... دستشو محکم روی بازوم فشار داد.. ازش جدا شدم.
عمیق نفس می کشید...
بلند شدم و روی تخت نشستم...
داغ کرده بودم...
تیشرتمو یه ضرب درآوردم و روش خیمه زدم...
هنوز ترس رو توی چشماش میدیدم....
دستاشو روی سینه لختم گذاشت... کف دستاش سرد بود.. یخ....
بر عکس بدن من که مثل کوره ی آتیش داغ بود و گر گرفته...
صورتمو نزدیک صورتش بردم .کنار گوشش طوری که لبهام به پوست گوشش میخورد . گفتم:
ـ نترس... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی تموم میشه...
میخواستم تحریکش کنم...
می خواستم بدون عذاب همراهم باشه...
اما کارم بر عکس جواب داد....
آروم شروع کرد به گریه کردن...
اشکای درشتش از گوشه ی چشمش می ریخت و گونه منو که چسبیده به صورتش بود خیس میکرد...
عصبی شدم.. چشمامو بستم.. نفسمو محکم به بیرون فوت کردم...نمی تونستم جا بزنم... نباید...
من حسانم.. اگه الان جا بزنم ......
اگه الان عقب بکشم..
غرورم خرد میشه..
خدشه دار میشه...
نه .... نمیشه....
من به غرورم زنده ام..
من با غرورم نفس میکشم...
حتی انتقامم هم اینقدر برام مهم نیود...
به اندازه ی غرورم برام ارزش نداشت...
باید بی رحم باشم...
سرمو بالا آوردمو به چشماش زل زدم.. خواهش و تمنا و التماس توش موج میزد...
برام دردناک بود.. اما نمیشد از حرفم برگردم... حالم از حسان مغرور بهم میخوره...
از غروری که شده تمام زندگیم...
لبهاشو بوسیدم.. محکم ..بی رحم... فقط می بوسیدم... با لذت و لع...
شروع کردم به بوسیدن تمامو صورتش... گردنش .. لاله ی گوشش..
گرم شدم...گرم شد... چشماشو بسته بود.....
فهمید که نمیشه..
تاپشو درآوردم خودمو خودشو به تقدیری که معلوم نبود تهش به کجا میرسه سپردم...
تقدیری که مطمئنم توش قراره بابت کار امشبم بدجوری تاوان بدم...
تقدیری که توش قراره یه روزی به دست این دختر جزای کار الانمو ببینم....
تمام بدنم گرم بود. فضای اتاق پر شده بود از هرم نفسهای من و مهرا...
بالشت زیر سرش خیس بود...
خیس از اشکهایی که از سر غصه و بعد از سر درد ریخته بود...
بالاخره کاری رو که نباید میکردم؛ کردم. تموم شد...
کنارش خوابیدم.. هنوز چشماش بسته بود.. اما خیلی بی حال بد..
دستمو به سمت صورتش بردم و به طرف خودم برگردندوم. صداش زدم:
ـ مهرا....
چشماشو باز کرد.. بی حال بود..
ـ درد داری؟
حتی نای جواب دادن به سوالم رو نداشت.. آروم سرشو تکون داد..
بلند شدم. شلواری که کنار تخنک اقتاده بودو پوشیدم. به طرف حمام داخل اتاقم رفتم..
وان رو پر از آب گرم کردم.
بعد رفتم پایین توی آشپزخونه و یه لیوان بزرگ شربت زعفران درست کردم بردم بالا...
وارد اتاق شدم. بالای سرش رفتم..
لیوانوگذاشتم کنار پاتختی. روشو به طرفم گردوند
ـ میتونی بلند شی؟ وان رو پر آب گرم کردم.. حالتوبهتر میکنه..
به محض نیم خیز شدنش جیغ بلندی کشید و دستشو زیر شکمش گذاشت.
سریع بلند شدمو رفتم روی تخت.
بغلش کردم و سرشو بوسیدم..
دستمو روی شونم گذاشتم .دست دیگمو از زیر پاهاش رد کردمو بلندش کردم..
بردمش سمت حمام. آروم توی وان گذاشتمش..
صورتش از درد جمع شد اما جیغ نکشید..
لیوان شربتو که زیاد شیرین کرده بودم از روی میز برداشتمو بردم توی حموم به دستش دادم..
وقتی لیوانو ازم گرفت و شربتو مزه مزه کرد دستمو بردم توی آب و با کف دستم کمرشو ماساژ دادم.
از خوردن دست کشید. بهم نگاه کرد بدون هیچ حرفی...
مثل همهی این چند ساعت فقط با نگاه با هم حرف میزدیم...
تحمل نگاهمو نداشت سرشو انداخت پایین.
جدی بهش گفتم که باید شربتشو تا آخر بخوره.. اونم همین کارو کرد...
تمام این مدت کمرشو ماساژ میدادم. از ته دلم راضی به این کار بودم..
نه به خاطر عذاب وجدانی که با تازگی درونم ولوله به پا کرده بود...
به خاطر لذتی که برام داشت...
حس زیبایی که درونم بوجود می یومد..
و من و سرشار از شادی میکرد...
نیم ساعت تمام به کارم ادامه دادمو تمام ابن مدت سر مهرا پایین بود و خودشو با شربت سرگرم میکرد...
با گذاشتن دستش روی دستم و با نگاهش بهم فهموند که دیگه از درد خبری نیست و حالش بهتر شده...
بلند شدمو حوله ی مخصوص خودمو از توی کمد درآوردم و کنار وان گذاشتم و اومدم بیرون..
نگاهم روی تخت ثابت موند. ...........
لکه های خون رو ی ملحفه ی سفید رنگ خودنمایی میکرد..
سریع ملحفه رو جمع کردم...
یه ملحفه ی تمیز پهن کردم..
با دیدن اون ملحفه توی دستام باورم شد که واقعا چه چیز با ارزشی رو از این دختر گرفتم.
دختر بودنشو در حالیکه شناسنامش سفیده...
باصدای باز شدن در حموم سریع ملحفه رو زیر تخت انداختم.. نمی خواستم متوجه شه... نگاهم بهش موند..
حوله رو دور خودش پیچیده بود.. قد حوله کوتاه بد.. از بالا تا روی سینه هاشو پوشونده بود از پایین هم که....
پست سفیدش درخشانتر شده بود..
موهای خیسش روی شون هاب لختش ریخته بود ...
قطره های آب از شون می چکید...
خیره به من ایستاده بود... رفتم طرفش و دستشو گرفتم و سمت میز کنسول بردم...
توی راه نگاهش به تخت افتاد..
ایستاد..
برگشتم و نگاهشو دنبال کردم.
فهمیدم داره به چی فکر میکنه.
دستشو با شذت کشیدمو نشوندمش رو ی صندلی .
سشوار رو از میز درآوردم و شروع کردم به خشک کردن موهاش...
همه ی این کارا برام یه لذت وصف نشدنی همراه داشت...
تا به حال هیچ کدوم از این کارارو حتی توی خوابم هم انجام نداده بودم اما حالا توی بیداری اونم با لذت دارم انجام میدم...
از توی آیینه بهم زل زده بود.. صورتش از تعجب حالت با مزه ای گرفته بود.
من بی توجه به ان کارمو انجام میدادم. تمام موهاشو خشک کردم..
سشوار رو خاموش کردم. از توی آیینه بهش نگاه کردم..
هنوز حالت بامزه ی متعجب بودنش رو داشت و من برای اولین بار از ته دل خندیدم....
از ته دلم قهقه زدم..............
و اون حالا از تعجب دهنش باز مونده بود........
واقعا تعجب داشت خودم هم تعجب کردم. ..........
14سالِ که حتی یه لبخند مهمون لبهام نشده. اما حالا دارم از ته دلم قهقه میزنم..
این خنده رو به مهرا مدیونم.. به این دختر پاک و معصوم..
خندمو قطع کردم. و اون همینطور داشت منو با تعجب نگاه میکردو رفتم سمت گاو صندوقم.
گاوصندوقی که 14 ساله با ارزشترین شی زندگیمو درش نگه داشته..
شی که شبها با دیدنش آرامش میگیرم.....
حالا نوبت من بود که از با ارزشترین چیز زندگیم بگذرم.....
درشو باز کردم و گردنبند رو بیرون کشیدم.
روبروی آیینه پشت مهرا ایستادم.قفل گردنبند باز کردم و بردم جلوی صورت مهرا...
دستام لرزید......
ترس برم داشت.....
من داشتم چی کار میکردم؟.........
از تنها ترین یادگار مادرم می گذشتم...؟
از باارزشترین شی زندگیم ....
از تنها ترین یادگار موجودی که با عشق و محبت از من دفاع کرد تا لحظه ی آخر..
اما اون عوضیا حتی به جدشم رحم نکردن...
تمام چیزهایی که من از مادرم داشتم همین یه گردنبد بود که همیشه توی گردنش بود و هیچ وقت یادم نمیاد درآورده باشتش...
حتی از وجود قبرشم محروم بودم...
ناخودآگاه صورتم از عصبانیت سرخ شد. چشمام طوفانی شدن.............
اما تا نگاهم به نگاه وحشت زده ی مهرا گره خورد خودمو کنترل کردم..
کمی خم شدمو بهش گفتم:
ـ موهاتو بده بالا تا گردنبندو برات ببندم..
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
ـ چرا اینو بهم میدی؟
توی چشماش زل زدم نه از توی آیینه .
رفتم کنارش و به طرفم برش گردنودنم.
صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:
صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:
ـ14 سال پیش تمام زندگیمو از دست دادم. به ظاهر همه چیز داشتم اما از دورن داغون شدم.. بی کس و تنها. در حقم نامردی شد.. به بدترین شکل ممکن. عزیز ترین کس زندگیم رو به وحشیانه ترین وضع ازم گرفتن و من پر شدم ازانتقام که این همه سال در خودم پرورشش دادم.. تنفر از کسایی که منو به این روز انداختن...
داستان من داستان رودست خوردن و نمکدون شکستنِ.. بی معرفتی تا به اوجه...
قابل تعریف نیست.. اما اینو بدون که این گردنبند تنها چیزی که از بهترین روزهای زندگیم ، از بهترین موجود زندگیم.یادگار برام مونده. این گردنبند منو تا الان روی پا نگه داشته. این بارزشترین چیزیه که دارم..حالا میدمش به تو به خاطر مهریه ات. این مهریه توهِ. شاید در مقابل چیزی که امشب از دست دادی کم باشه اما بدون این گردنبد برای من حکم زندگی رو داره.. پس الان زندگی من مهریه اتِ
خواهش میکنم هیچ وقت از خودت جداش نکن. همیشه گردنت باشه.
حتی اگه ازش خوشت نیومد.. حتی اگه ازش متنفر شدی اما از خوت جداش نکن...
تمام این مدت داشت با تعجب به من نگاه میکرد. شاید حق داشت. حرفهایی که از دهن من شنیده بود حرفهای عادی نبود... رنگ صورتم از عصبانیت به سرخی میزد اما آروم بودم.
نگاهش آرومم میکرد..
********************************
"مهرا"
هنوز برام باورش سخته..
هنوز نمی تونم باور کنم که امشب دختر بودنمو رو برای همیشه از دست دادم..
ای کاش زمان به عقب برگرده...
ای کاش هیچ وقت پامو توی شرکتش نمیذاشتم...
امشب حسان با همیشه فرق داشت..
شاید هر دختر دیگه ای جای من بود تا سر حد مرگ ازش متنفرمیشد...
اما نمیدونم چرا هر کاری می کنم درونم خالی از این حسه...
حسان از ول شب ساکت بود همه ی اتفاقات در سکوت افتاد... ک
اراش از روی هوس نبود..
حالت نگاهش هرزه و کثیف نبود...
آروم بود....
وقتی چهره ی نگرانشو موقعی که روی تخت نیم خیز شدمو از درد جیغ کشیدم رو دیدم سراسر وجودم یه شادی نامحسوس پر شد.
وقتی بلندم کرد بردتم توی وان و برام شربت آورد...
وقتی که نیم ساعت مدام کمرمو ماساژ میداد..
توی تمام این وقت ها من از درون خوشحال بودم...
شایدم نمیشه اسمشو گذاشت خوشحالی .. یه حسی که برام تازه بود...
این مرد خیلی مرموزه.. چرا این کارا رو کرد؟
یعنی براش مهمم؟
یا فقط برای کم کردن عذاب وجدانش داره انجام میده؟
وقتی از حموم دراومدم کنار تخت ایستاده بود و نگاهش بهم افتاد.
حوله ای که بهم داده بود خیلی کوتاه بود. بیشتر بدنم در ممعرض تماشا بود و این منو عصبی میکرد. اما به محض اینکه یادم افتاد امشب چه اتفاقی برام افتاده دیگه بی خیال شدم..
اومد طرفمو دستمو گرفت .
برد سمت میز کنسول.
اتفاقی نگاهم به تخت خوابش افتاد. ایستادم... ملحفه ی تخت عوض شده بود.
یعنی خودش عوض کرده بود...
تمام وجودم از شرم پر شد..
بغضی گلوم رو چگ انداخت اما حسان نذاشت بیشتر توی فکر فرو برم. دستمو با شدت کشیدو روی صندلی نشوندم.
از این کاراش تعجب کردم. وقتی سشوار و دستش گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام قشنگ احساس کردم چشمام داره از قالب در میاد.
با نرمش همرا با خشونت خاصی دستشو وتی موهام فرو کرد. با این کارش احساس شیرینی بهم دست داد. اما قیافم هنوز متعجب بود.
قیافه ی حسان مثل همیشه بود اما کاراش نه... توی کاراش یه کم خشن بود اما همیشه مراقب بود و این برای من جای تعجب داشت.
حتی تصورشم نمی کردم روزی حسان فرداد.
این موجود که الهه ی غرور وخودپرستیه بخواد این کارا رو انجام بده..
هر چقدر هم به خودم نهیب زدم که وظیفشه.این بلارو اون سرم آورده باید هم این کارارو انجام بده اما داشتم خودمو گول میزدم...
داشتم هر کاری میکردم که به دروغ ازش متنفر شم..
خوب میدونستم که هردومون مجبور بوریم.
هر دو راه دیگه ای نداشتیم...
همه ی این فکرا رو توی همون حالت متعجبم می کردم. بعد از خشک شدن موهام. نگاه حسان به صورتم افتاد.
قیافم از تعجب دیدنی شده بود ولی نه اوقدر که این مرد مغرور سرد اینجور به خنده بندازه.. بلند قهقه میزد و من دیگه این یکی رو نمیتونستم هضم کنم..
حسان ازته دل می خندید. اونقدر زیبا که دلم ضعف رفت. اونقدر شیرین...
احساس میکردم توی خوابم و همه ی اینها یه رویاست یا یه کابوسه..
فقط حقیقت نداره چون غیر قابل باور بودن...
یهو ساکت شد.رفت سمت گاوصندوقی که گوشه اتاقش بود. چیزی رو از توش درآورد. پ
شت من ایستاد. دستاشو جلو صورتم آرورد. یک گردنبند دستش بود..
یک گردنبند زیبا.. واقعا خیره کننده بود....
زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت با یه پلاک که حالت قلب داشت و روی اون رو سنگهای ریز بلریان کامل پوشونده بود.
با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
چرا یهو اینجوری شد؟
بهم گفت موهامو جمع کنم تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟
بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..
تمام جملاتش از روی حرص بود.
انگار خیلی زجر کشیده بود که با یادآوریش این طور بهم ریخته.
هر جملش که تموم میشد من مبهوت تر از قبل بهش نگاه میکردم.
یعنی چی ؟
14 سال پیش چه اتفاقی براش افتاده؟
چی باعث شده اینجوری شه؟
عزیز ترین کسش کیه؟
از دردی که توی صداش بود..
از حرصی که توی بیانش بود..
از عصبانیتی که توی صورتش موج میزد از نگاهش که روی گردنبند میخ بود..
از همه ی اینها فهمیدم احساس منو داره..
احساس کسی که قراره با ارزشترین چیز زندگیشو از دست بده...
اون گردنبند واقعا براش مهم بود.
وقتی گفت که این گردنبند زندگیشه و الان زندگیش مهریمه.نمیدونم چرا احساس گرمای شدیدی درونم حس کردم..
یه حس گرم و دوست داشتنی...
امشب حس ها نامفهوم رو زیاد تجربه کرده بودم.. نمی تونم هیچ کدوم رو بفهمم
همه ی اینها به کنار ، زمانیکه ازم خواهش کرد ، کم مونده بود سرممو به میز بکویم.
حسان فرداد به خاطر یه گردنبند از من..از یه دختر خواهش کرد.......
پس واقعا زندگیشه...
گردنبند رو به گردنم انداخت و سریع از اتاق زد بیرون.
حالش اصلا خوب نبود...
معلوم بود که فشار زیادی رو تحمل کرده...
دلم گرفت...
این مرد غم عجیبی توی چشماش داشت...
غم سنگینی توی دلش داشت...
چه به سرش اومده که تبدیل شده به سنگ ...
یه سنگ سرد و مغرور.؟