24-08-2014، 20:01
قسمت 15
رو به عمو کردم و گفتم:
ـ ایشالله ولی هنوز خدا اون مردو نیافریده... یه ذره طول میکشه..
.
عمو گفت:
ـ آره شاید. ولی عمو جون سوخت و سوز نداره.. مطمئن باش.
بازم همه خندیدن... جو خوبی بود تا منم بتونم رفتنم رو به عمو بگم.
ـ عمو.....
ـ جانم... این عمو گفتنت یعنی یه خبرایی هست؟ نه؟
ـ بله... چیزه.... میگم حالا که بهتر شدم. یعنی حالم خیلی خیلی بهتره .اجازه ی مرخصی بهم میدین؟
زنعمو سریع روشو به سمتم گرفت و گفت:
ـ کجا مهرا؟ هنوز ده روز نیست که اومدی؟. دانشگاهت که تعطیله... سر کارتم که میگی مشکلی برای مرخصی نداری... پس چرا اینقدر زود..؟
با حالت التماس به عمو نگاه کردم...
فقط اون میتونست حرفامو از چشمام بفهمه..
عمو چند ثانیه بهم خیره شدو بعد یه لبخند مردونه زدو سرشو تکون داد و گفت:
ـ این چشمها مگه میذاره دهن من به اعتراض و نه باز شه... الحمدالله حالت خوبه.
اونقدر که به فکر برگشتن به زندگی روزمرت افتادی... پس دلیلی برای مخالفت نیست...
برو دخترم..
بلند شدم و پریدم بغل عمو بوسیدمش ...
تا تونستم بوسیدمش از ته قلبم...
صدای زنعو اومد..
ـ مهرا خانوم... شوهرم تموم شد...چه خبره؟
ـ سمیه جون حسودیت شد؟...خب کاری نداره شب عمو جونو دریاب..
با این حرفم زنعمو شد لبو... سرخِ سرخ.
مامان حاجی به خنده افتاد و عمو که داشت عشق میکرد این صحنه رو میدید...
عمو رو به زنعموم گفت:
ـ سمیه راست میگه ولی اگه تا شب نمی تونی .میخوای بریم وی اتاق و....
با صدای جیغ زنعمو . حرف عمو نصفه موند...
زنعمو بلند شد ما هم با اون بلند شدیم...
افتاد دنبال من و عمو.. مدام داد میزد..
ـ اگه دستم بهتون نرسه... نادر به خدا مو رو سرت نمی مونه... بی حیا... مهرا دختره ی چشم سفید.. بهت نشون میدم وایسا ببینم...
منو و عمو که همونجور میدویدیم دور حوض از خنده غش کرده بودیم...
قیافه ی زنعمو واقعا خنده دار شده بود...
بالاخره بعد از ده دقیقه دویی که توی حیاط داشتیم زنعمو رضایت داد ولمون کنه.
البته با خط و نشونایی که برای عموی بیچاره کشیده بود...
منم رفتم کم کم وسایلامو آماده کنم...
بعد از ظهر راه افتادم سمت تهران...
تهرانی که با ارزشترین چیز زندگیمو درش از دست دادم.....
"حسان"
الان ده روزه که رفته....
ده روز از اون شب گذشته....
شبی که هر دو با ارزشترین چیزهای زندگیمونو از دست دادیم....
ده روزه که مثل دیوونه های زنجیری خودمو به درودیوار میزنم...
نمیدونم چم شده....
فقط اینو میدونم از نبودنش اینطور شدم... نبودنش این بلارو سرم آورده....
دو،سه روز اول خودمو توی خونه حبس کردم... تمام نگاهم و حواسم روی تخت خوابم بود... تخت خوابی که توش بهترین لذت زندگیم رو تجربه کردم...
ملافه ی بالشت زیر سرش هنوز هم عطر موهاشو داره...
هرشب سرمو روی اون میذارم تا با بوی موهاش به حروم شدن خوابم پایان بدم...
مظاهر دو سه روز اول خواست بهم نزدیک شه اما من از همه ، حتی خودم هم فراری بودم...
از اون روز سعی کردم فراموش کنم....
همون چیزی که مهرا ازم خواسته بود...
همون چیزی که برای هر دومون لازمِ....
فراموشی....
شاید بهترین کار باشه...
مظاهر توی این ده روز مدام پاپیم میشد تا قضیه صیغه رو بفهمه اما من یک کلمه هم بروز ندادم...
این یه راز بود بین من و مهرا....
آخ...... دختر با من چه کردی؟....
با منِ داغون و بی احساس چیکار کردی که این طور از نبودنت قلبم توی سینم داره بالا و پایین میپره.....
چیکار کردی که فقط چشمات توان آروم کردن دل رسوام رو داره....
من عشق رو قبول ندارم....
دوست داشتن رو قبول ندارم....
قبول ندارم که عاشقت شدم..
اینکه دوستت دارم...
حسان اهل عشق و عاشقی نیست.....
میدونم اینا هم میگذره ..... این حسا گذراست... فقط دردش زمانِ...
باید برگردم به اون چیزی که بودم... مثل قبل... سرد...مغرور..... سنگ.... مثل قبل بشم....
یه روزه دیگه هم گذشت و شد یازده روز...
اما من دیگه سر پا شدم... تونستم خودمو پیدا کنم....
تقریبا بشم همونی که بودم... همون حسان سابق....
امروز تا ظهر با مظاهر دنبال کارای پروژه ی جدیدی بودم که اگر جور میشد سود زیادی برامون داشت. درواقع مارو به اوج میبرد..
هرچند الانم در اوج بودیم اما این پروژه هم از نظر مالی و هم از نظر اعتباری برامون یک مورد آس بود...
طرفای ساعت 12 رسیدیم شرکت...
مثل همیشه... اگر قرار بود پروژه ای برای من باشه اونو مال خودم میکردمش...
فقط اراده ی محکم میخواست و تلاش بسیار که هر دوتا رو در وجودم داشتم....
الان هم مثه همیشه پروژه نصیب من شد...
و این بهترین پروژه ی من در طول این سالهاست و من سرشار از خوشی و لذت بودم.... مظاهر هم حالش مثه من بود...
.
وارد طبقه ی چهارم شدم.
به محض باز شدن در آسانسور و برداشتن اولین قدم توی سالن در جا میخکوب شدم....
تمام وجودم گر گرفت...
آتیش گرفتم....
قطرات عرق روی پیشونیم و گردنو کمرم رو قشنگ حس میکردم....
حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم..
اون برگشته....
مهرا بعد از یازده روز برگشته بود....
پشتش به ما بود، داشت با امیر حرف میزد...
تن صداش آروم بود برعکس همیشه... اینبار از شادی خبری نبود...آروم حرف میزد...
احساس کردم قلبم داره با سرعت نور میتپه...
اونقدر که حتی می تونستم شدتش رو از روی لباسم حس کنم..
چشام ناخودآگاه شروع کرد به سرتاپاشو دید زدن...
یه شلوار آبی چسبان با یه مانتوی بلند نخی که آستیناش سه ربع بود . با یه شال آبی پررنگ پوشیده بود....
فرم نپوشیده بود..!
احساس کردم لاغر شده.....
حسان داری با خودت چی میگی؟
کارت به کجا رسیده؟ داری یه دخترو آنالیز میکنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باصدای مظاهر از فکر امدم بیرون. کنارش ایستاده بود و داشت باهاش حرف میزد.
باید خودمو جمع و جور کنم...
باید نشون بدم که فراموش کردم...
آره حتما فراموش کردم..!.. لعنت به من....
قدم برداشتم....هرچند که هر قدم برام به سنگینیه یه کوه بود...
اما ظاهر سازیم خوب بود...
مثل همیشه محکم و استوار...
حتی مغرورتر از گذشته...
بیرحم تر از قبل...
دسته ی کیفمو محکم توی دستام فشار دادم. شاید از سنگینی فشاری که روم بود کمتر شه...
پشتش ایستادم...
متوجه ی من شد...
برگشت.....
هر دو به هم خیره شدیم....طوفانی توی چشماش پیدا شد....
طوفانی که به دلم نفوذ کرد و طوفانیش کرد....
نفس هاش تند تر شده بود...
هیچ کدوم حاضر نبودیم چشم از هم برداریم....
حتی حاضر نبودیم سکوت بینمون رو بشکنیم....
من میخ چشماش شدم...
تمام اون قول و قرار هایی که توی اون ده روز با خودم بستم با خیره شدن به چشماش به با داده شد...
بی تاب شدم... بی قرارم کرد...
عصبی شدم از این همه فشار...
دلم هوایی شد...
اینبار دل خودم قوانین خودمو نقض کرده بود.... سرپیچی کرده بود..
و من توان این افسار گریختگی رو نداشتم...
سریع چشمامو بستم و سرمو فقط برای چند لحظه پایین گرفتم..
نباید اینطوری شه... باید تموم شه... یعنی تموم شده... باید تموم شده باقی بمونه....
سرمو بالا گرفتم....
سخت بود...
سخت بود که بخوام درمقابلش سرد باشم...
بی روح باشم .....
اما من حسانم... هیچ چیز برای من سخت نیست...
با لحن سردو خشکی فقط به زور گفتم: روز بخیر خانوم عظیمی....
همین..
و تمام....!
برگشتم سمت اتاقم واردش شدمو درو بستم.....
به محض بستن در، پاهام سست شدن.
برای اولین بار توان ایستادن رو نداشم...
سر خردم روی زمین....دستمو روی زانوم گذاشتم..محکم مشتش کردم...
لعنتی.... چرا اینطوری شدم....
مگه قرار نبود همه چیز فراموش بشه...
قرار نبود که دیگه به یادش نباشم....
چرا اینقدر زود باختم....
چرا اینقدر زود جا زدم....
چشمامو بستم. پشت سرهم نفسای عمیق کشیدم...
اما هر چه بیشتر نفس می کشیدم احساس خفگی بیشتری بهم دست میداد..........
"مهرا"
صبح گوشیم زنگ خورد...پروانه بود... دیشب وقت رسیدن بهش خبر دادم. بلند شدم. اما حوصله ی پوشیدن فرم لباس رو نداشتم. ترجیح دادم بدون فرم برم...
تمام دستو پام یخ کرده بود حتی فکر اینکه بخوام پامو توی اون شرکت بزارم و بدتر از اون بخوام با حسان روبرو شم داشت دیوونم میکرد..
یه شلوار لی آبی با مانتوی نخی بلند آبی و شال آبی پرنگ پوشیدم... بی آرایش مثل همیشه...
توی این مدت با اینکه ظاهرا بهم خوش گذشته بود اما لاغر شده بودم. ظاهرم خندون بود اما از درون یه خرابه ی تمام عیار بودم..
سر ساعت رسیدم. اول یه سر طبقه ی خودمون زدم... حوری جون و زهره به محض دیدنم شروع کردم به احوالپرسی. ولم نمیکردن. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم گپ و گفت با همکارام رفتم به سمت طبقه ی چهارم...خدا خدا میکردم که نباشه...
وارد طبقه شدم امیر با دیدنم انگار دنیا رو بهش داده بودن....
چنان از پشت میز پرید بیرون و اومد به سمتم دوید که یه لحظه ترسیدم...
تا به روبروم رسید مثل دیوونه ها چند ثانیه بهم خیره شد..
ـ هوی آقای امیر سماواتی.. چشماتو لطفا . اگه مکان داره...درویش کن که در غیر صورت از قالب درشون میارم...
درسته کلماتم شوخی بود اما من دیگه مهرای سابق نبودم که شوخی کنم...
عوض شده بودم...
حس و حال نداشتم...
فقط سعی می کردم آروم بگم و یه لبخند روی لبام حین گفتن باشه...همین
ـ دختر. خودتی...کدوم گوری یهو غیبت زد.. بابا یازده روزه نیستی ..جدی جدی فکر کردم که این آقا غوله بلا ملا سرتت بیاره...
هه...درست حدس زدی ...زدی توی خال...بلا که سرم آورده هیچ...نیست و نابودم هم کرده...
و باز هم ادای شوخ بودن و با یه لبخند مسخره ی دیگه...
ـ نخیرم... بنده مرخصی تشریف داشتم... درضمن گنده تر از آقا غوله شما از پس من بر نیومده.. دیگه ایشون جای خود دارند..
آره....زر میزنم فقط...
همینطور که داشتم با امیر صحبت میکردم و به طرف میزش رفتیم...
ـ امیر خوشتیپ شدی؟ کلا این چند روز که من نبودم خیلی بهت ساخته...
ـ پس جی فکر کردی؟ یه زلزله نبود که اینجارو بهم بریزه.. من هم در کمال آرامش زندگی میکردم... حالا ایشالله از این به بعد...
حتما.... اون مهرا حالا حالاها گیر نمیاد.....فعلا که این داغون رو باید تحمل کنی....
ـ باشه. خودت خواستی دیگه... ممنون بابت یادآوریت...
همین جوری که با امیر صحبت میکردم حضور یک نفر رو کنارم حس کردم...
قلبم از تپش ایستاد اما دلو زدم به دریاو برگشتم....
وای خداروشکر...
مظاهر حمیدی بود...
اول با تعجب نگام کرد بعد با همون لهجه ی شادش سلام و احوال پرسی کرد...
ـ چطورین خانم عظیمی... بابا رفتین حاجی حاجی مکه....
چه خبره یازده روز بی خبر رفتین مرخصی؟ بابا به فکر کارمندای شرکت هم باشین..
از لحنش خندم گرفت. چقدر شاد بود این بشر...
ـ بله ...بله ...خوبم... ای بابا همچین می گین انگار تنهاکارمندی که مرخصی گرفته من بودم.. بابا بنده هم مثل کارمندای دیگه حق استفاده داشتم.. بعدشم بنده مگه وسیله ی تفریح کارمندای اینجا بودم که هر کس بهم میرسه گلایه میکنه؟....
ـ بله بودین دیگه... به قول بعضی ها دلقک این شرکت تشریف داشتین...مسئول روحیه دهی به کارمندا....
با این حرفش هم امید هم خودش زدن زیر خنده و من از دورن سوختم....
تا خواستم جواب بدم که عطر سردی به مشامم خورد...
لال شدم...
چشمامو بستم و دوباره نفس کشیدم...
خودش بود...
همون بوی سرد...
چشمامو باز کردم . جرات برگشتن و دیدنش رو نداشتم...
اما....نه.....
مگه قرار نبود فراموش کنیم... ؟
بی مهابا برگشتم و غرق شدم توی چشمای سرد و بی روحش...
چقدر دلم برای این چشمها تنگ شده بود...
چقدر دلم....
اَه لعنت به من... لعنت به من که قرار بود ازش بگذرم...
نگاهش کردم .
مثل همیشه بود...سرد و خشک....جدی...
برعکس من...
معلومِ فراموش کرده...
تونسته بگذره...
اما چطور؟ چطور تونسته؟
چشماش مثل همیشه سردِسردِ... بی حس...
باز تمام تنم از سرمای چشماش لرزید...
خدایا بهم قدرت بده منم مثه اون فراموش کنم...
بگذرم...
لعنتی..... لعنت بهت حسان فرداد...
آخه تو چیزی به نام احساس داری؟
اَه ...اگه داشت که بهش سنگ نمی گقتند...
آره..منم باید بشم سنگ...
باید اون شب رو بفرستم به دورترین نقطه ی ذهنم...
آره..همینه....آدم باش دختر...
هول نکن..
ببین چقدر مغرور و سرد جلوت ایستاده...
پس آروم باش
همینجوری توی چشمای هم خیره شدیم که یهو سرشو برای چند لحظه برد پایین و نفس عمیقی کشیدو مثل همیشه خیلی سرد و خشک گفت: روز بخیر خانوم عظیمی..
و بعد سریع به سمت اتاقش رفت..
همین.....؟
بعد از یازده روز فقط همین سه کلمه؟...
خیلی نامردی... بی معرفت...
نمی دونم چه مرگم شد...
یه بغض خیلی بزرگ توی گلوم به محض رقتنش نشست...
چرا توقع داشتم یه ذره...فقط یه ذره باهام...
چی؟..
چی دارم میگم؟...
اصلا چرا باید باهام گرم بگیره؟.
مگه براش ننوشتم تمام چیزهایی رو که اتفاق افتاده باید فراموش شه؟..
ای دل لامصب...چرا اینقدر بیقرارو بیتاب شدی؟
اون حسی که که داری ممنوعِ...میفهمی...غیر ممکنِ..
سریع از امید و آقای مظاهری خداحافظی کردم. رفتم سمت آسانسور به محض بسته شدن در آسانسور اشکام ریختن....
یه زمانی می مردم هم نمیذاشتم اشکام غیر از روی بالشت تختم جایی بریزن..
اما حالا....
سرمو تکیه دادم به دیواره ی آسانسور...
دستمو بردم سمت گلوم .
گردنبندی رو که یازده روزه همرامه ؛ پیشمه و شده همدردِ من رو دستم گرفتم....
نمی دونم چرا ولی وقتی توی دستام میگرفتم آروم میشدم...
یه حس خوب و سراسر زیبا تمام وجودمو پر میکرد..
چشمامو باز کردم و به دختر توی آیینه ی آسانسور چشم دوختم....
به دستی که گردنبند دور گردنم رو محکم چسبیده...
یه لبخند روی لبهام نشست... من میتونم فراموش کنم فقط زمان میبره...
رو به عمو کردم و گفتم:
ـ ایشالله ولی هنوز خدا اون مردو نیافریده... یه ذره طول میکشه..
.
عمو گفت:
ـ آره شاید. ولی عمو جون سوخت و سوز نداره.. مطمئن باش.
بازم همه خندیدن... جو خوبی بود تا منم بتونم رفتنم رو به عمو بگم.
ـ عمو.....
ـ جانم... این عمو گفتنت یعنی یه خبرایی هست؟ نه؟
ـ بله... چیزه.... میگم حالا که بهتر شدم. یعنی حالم خیلی خیلی بهتره .اجازه ی مرخصی بهم میدین؟
زنعمو سریع روشو به سمتم گرفت و گفت:
ـ کجا مهرا؟ هنوز ده روز نیست که اومدی؟. دانشگاهت که تعطیله... سر کارتم که میگی مشکلی برای مرخصی نداری... پس چرا اینقدر زود..؟
با حالت التماس به عمو نگاه کردم...
فقط اون میتونست حرفامو از چشمام بفهمه..
عمو چند ثانیه بهم خیره شدو بعد یه لبخند مردونه زدو سرشو تکون داد و گفت:
ـ این چشمها مگه میذاره دهن من به اعتراض و نه باز شه... الحمدالله حالت خوبه.
اونقدر که به فکر برگشتن به زندگی روزمرت افتادی... پس دلیلی برای مخالفت نیست...
برو دخترم..
بلند شدم و پریدم بغل عمو بوسیدمش ...
تا تونستم بوسیدمش از ته قلبم...
صدای زنعو اومد..
ـ مهرا خانوم... شوهرم تموم شد...چه خبره؟
ـ سمیه جون حسودیت شد؟...خب کاری نداره شب عمو جونو دریاب..
با این حرفم زنعمو شد لبو... سرخِ سرخ.
مامان حاجی به خنده افتاد و عمو که داشت عشق میکرد این صحنه رو میدید...
عمو رو به زنعموم گفت:
ـ سمیه راست میگه ولی اگه تا شب نمی تونی .میخوای بریم وی اتاق و....
با صدای جیغ زنعمو . حرف عمو نصفه موند...
زنعمو بلند شد ما هم با اون بلند شدیم...
افتاد دنبال من و عمو.. مدام داد میزد..
ـ اگه دستم بهتون نرسه... نادر به خدا مو رو سرت نمی مونه... بی حیا... مهرا دختره ی چشم سفید.. بهت نشون میدم وایسا ببینم...
منو و عمو که همونجور میدویدیم دور حوض از خنده غش کرده بودیم...
قیافه ی زنعمو واقعا خنده دار شده بود...
بالاخره بعد از ده دقیقه دویی که توی حیاط داشتیم زنعمو رضایت داد ولمون کنه.
البته با خط و نشونایی که برای عموی بیچاره کشیده بود...
منم رفتم کم کم وسایلامو آماده کنم...
بعد از ظهر راه افتادم سمت تهران...
تهرانی که با ارزشترین چیز زندگیمو درش از دست دادم.....
"حسان"
الان ده روزه که رفته....
ده روز از اون شب گذشته....
شبی که هر دو با ارزشترین چیزهای زندگیمونو از دست دادیم....
ده روزه که مثل دیوونه های زنجیری خودمو به درودیوار میزنم...
نمیدونم چم شده....
فقط اینو میدونم از نبودنش اینطور شدم... نبودنش این بلارو سرم آورده....
دو،سه روز اول خودمو توی خونه حبس کردم... تمام نگاهم و حواسم روی تخت خوابم بود... تخت خوابی که توش بهترین لذت زندگیم رو تجربه کردم...
ملافه ی بالشت زیر سرش هنوز هم عطر موهاشو داره...
هرشب سرمو روی اون میذارم تا با بوی موهاش به حروم شدن خوابم پایان بدم...
مظاهر دو سه روز اول خواست بهم نزدیک شه اما من از همه ، حتی خودم هم فراری بودم...
از اون روز سعی کردم فراموش کنم....
همون چیزی که مهرا ازم خواسته بود...
همون چیزی که برای هر دومون لازمِ....
فراموشی....
شاید بهترین کار باشه...
مظاهر توی این ده روز مدام پاپیم میشد تا قضیه صیغه رو بفهمه اما من یک کلمه هم بروز ندادم...
این یه راز بود بین من و مهرا....
آخ...... دختر با من چه کردی؟....
با منِ داغون و بی احساس چیکار کردی که این طور از نبودنت قلبم توی سینم داره بالا و پایین میپره.....
چیکار کردی که فقط چشمات توان آروم کردن دل رسوام رو داره....
من عشق رو قبول ندارم....
دوست داشتن رو قبول ندارم....
قبول ندارم که عاشقت شدم..
اینکه دوستت دارم...
حسان اهل عشق و عاشقی نیست.....
میدونم اینا هم میگذره ..... این حسا گذراست... فقط دردش زمانِ...
باید برگردم به اون چیزی که بودم... مثل قبل... سرد...مغرور..... سنگ.... مثل قبل بشم....
یه روزه دیگه هم گذشت و شد یازده روز...
اما من دیگه سر پا شدم... تونستم خودمو پیدا کنم....
تقریبا بشم همونی که بودم... همون حسان سابق....
امروز تا ظهر با مظاهر دنبال کارای پروژه ی جدیدی بودم که اگر جور میشد سود زیادی برامون داشت. درواقع مارو به اوج میبرد..
هرچند الانم در اوج بودیم اما این پروژه هم از نظر مالی و هم از نظر اعتباری برامون یک مورد آس بود...
طرفای ساعت 12 رسیدیم شرکت...
مثل همیشه... اگر قرار بود پروژه ای برای من باشه اونو مال خودم میکردمش...
فقط اراده ی محکم میخواست و تلاش بسیار که هر دوتا رو در وجودم داشتم....
الان هم مثه همیشه پروژه نصیب من شد...
و این بهترین پروژه ی من در طول این سالهاست و من سرشار از خوشی و لذت بودم.... مظاهر هم حالش مثه من بود...
.
وارد طبقه ی چهارم شدم.
به محض باز شدن در آسانسور و برداشتن اولین قدم توی سالن در جا میخکوب شدم....
تمام وجودم گر گرفت...
آتیش گرفتم....
قطرات عرق روی پیشونیم و گردنو کمرم رو قشنگ حس میکردم....
حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم..
اون برگشته....
مهرا بعد از یازده روز برگشته بود....
پشتش به ما بود، داشت با امیر حرف میزد...
تن صداش آروم بود برعکس همیشه... اینبار از شادی خبری نبود...آروم حرف میزد...
احساس کردم قلبم داره با سرعت نور میتپه...
اونقدر که حتی می تونستم شدتش رو از روی لباسم حس کنم..
چشام ناخودآگاه شروع کرد به سرتاپاشو دید زدن...
یه شلوار آبی چسبان با یه مانتوی بلند نخی که آستیناش سه ربع بود . با یه شال آبی پررنگ پوشیده بود....
فرم نپوشیده بود..!
احساس کردم لاغر شده.....
حسان داری با خودت چی میگی؟
کارت به کجا رسیده؟ داری یه دخترو آنالیز میکنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باصدای مظاهر از فکر امدم بیرون. کنارش ایستاده بود و داشت باهاش حرف میزد.
باید خودمو جمع و جور کنم...
باید نشون بدم که فراموش کردم...
آره حتما فراموش کردم..!.. لعنت به من....
قدم برداشتم....هرچند که هر قدم برام به سنگینیه یه کوه بود...
اما ظاهر سازیم خوب بود...
مثل همیشه محکم و استوار...
حتی مغرورتر از گذشته...
بیرحم تر از قبل...
دسته ی کیفمو محکم توی دستام فشار دادم. شاید از سنگینی فشاری که روم بود کمتر شه...
پشتش ایستادم...
متوجه ی من شد...
برگشت.....
هر دو به هم خیره شدیم....طوفانی توی چشماش پیدا شد....
طوفانی که به دلم نفوذ کرد و طوفانیش کرد....
نفس هاش تند تر شده بود...
هیچ کدوم حاضر نبودیم چشم از هم برداریم....
حتی حاضر نبودیم سکوت بینمون رو بشکنیم....
من میخ چشماش شدم...
تمام اون قول و قرار هایی که توی اون ده روز با خودم بستم با خیره شدن به چشماش به با داده شد...
بی تاب شدم... بی قرارم کرد...
عصبی شدم از این همه فشار...
دلم هوایی شد...
اینبار دل خودم قوانین خودمو نقض کرده بود.... سرپیچی کرده بود..
و من توان این افسار گریختگی رو نداشتم...
سریع چشمامو بستم و سرمو فقط برای چند لحظه پایین گرفتم..
نباید اینطوری شه... باید تموم شه... یعنی تموم شده... باید تموم شده باقی بمونه....
سرمو بالا گرفتم....
سخت بود...
سخت بود که بخوام درمقابلش سرد باشم...
بی روح باشم .....
اما من حسانم... هیچ چیز برای من سخت نیست...
با لحن سردو خشکی فقط به زور گفتم: روز بخیر خانوم عظیمی....
همین..
و تمام....!
برگشتم سمت اتاقم واردش شدمو درو بستم.....
به محض بستن در، پاهام سست شدن.
برای اولین بار توان ایستادن رو نداشم...
سر خردم روی زمین....دستمو روی زانوم گذاشتم..محکم مشتش کردم...
لعنتی.... چرا اینطوری شدم....
مگه قرار نبود همه چیز فراموش بشه...
قرار نبود که دیگه به یادش نباشم....
چرا اینقدر زود باختم....
چرا اینقدر زود جا زدم....
چشمامو بستم. پشت سرهم نفسای عمیق کشیدم...
اما هر چه بیشتر نفس می کشیدم احساس خفگی بیشتری بهم دست میداد..........
"مهرا"
صبح گوشیم زنگ خورد...پروانه بود... دیشب وقت رسیدن بهش خبر دادم. بلند شدم. اما حوصله ی پوشیدن فرم لباس رو نداشتم. ترجیح دادم بدون فرم برم...
تمام دستو پام یخ کرده بود حتی فکر اینکه بخوام پامو توی اون شرکت بزارم و بدتر از اون بخوام با حسان روبرو شم داشت دیوونم میکرد..
یه شلوار لی آبی با مانتوی نخی بلند آبی و شال آبی پرنگ پوشیدم... بی آرایش مثل همیشه...
توی این مدت با اینکه ظاهرا بهم خوش گذشته بود اما لاغر شده بودم. ظاهرم خندون بود اما از درون یه خرابه ی تمام عیار بودم..
سر ساعت رسیدم. اول یه سر طبقه ی خودمون زدم... حوری جون و زهره به محض دیدنم شروع کردم به احوالپرسی. ولم نمیکردن. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم گپ و گفت با همکارام رفتم به سمت طبقه ی چهارم...خدا خدا میکردم که نباشه...
وارد طبقه شدم امیر با دیدنم انگار دنیا رو بهش داده بودن....
چنان از پشت میز پرید بیرون و اومد به سمتم دوید که یه لحظه ترسیدم...
تا به روبروم رسید مثل دیوونه ها چند ثانیه بهم خیره شد..
ـ هوی آقای امیر سماواتی.. چشماتو لطفا . اگه مکان داره...درویش کن که در غیر صورت از قالب درشون میارم...
درسته کلماتم شوخی بود اما من دیگه مهرای سابق نبودم که شوخی کنم...
عوض شده بودم...
حس و حال نداشتم...
فقط سعی می کردم آروم بگم و یه لبخند روی لبام حین گفتن باشه...همین
ـ دختر. خودتی...کدوم گوری یهو غیبت زد.. بابا یازده روزه نیستی ..جدی جدی فکر کردم که این آقا غوله بلا ملا سرتت بیاره...
هه...درست حدس زدی ...زدی توی خال...بلا که سرم آورده هیچ...نیست و نابودم هم کرده...
و باز هم ادای شوخ بودن و با یه لبخند مسخره ی دیگه...
ـ نخیرم... بنده مرخصی تشریف داشتم... درضمن گنده تر از آقا غوله شما از پس من بر نیومده.. دیگه ایشون جای خود دارند..
آره....زر میزنم فقط...
همینطور که داشتم با امیر صحبت میکردم و به طرف میزش رفتیم...
ـ امیر خوشتیپ شدی؟ کلا این چند روز که من نبودم خیلی بهت ساخته...
ـ پس جی فکر کردی؟ یه زلزله نبود که اینجارو بهم بریزه.. من هم در کمال آرامش زندگی میکردم... حالا ایشالله از این به بعد...
حتما.... اون مهرا حالا حالاها گیر نمیاد.....فعلا که این داغون رو باید تحمل کنی....
ـ باشه. خودت خواستی دیگه... ممنون بابت یادآوریت...
همین جوری که با امیر صحبت میکردم حضور یک نفر رو کنارم حس کردم...
قلبم از تپش ایستاد اما دلو زدم به دریاو برگشتم....
وای خداروشکر...
مظاهر حمیدی بود...
اول با تعجب نگام کرد بعد با همون لهجه ی شادش سلام و احوال پرسی کرد...
ـ چطورین خانم عظیمی... بابا رفتین حاجی حاجی مکه....
چه خبره یازده روز بی خبر رفتین مرخصی؟ بابا به فکر کارمندای شرکت هم باشین..
از لحنش خندم گرفت. چقدر شاد بود این بشر...
ـ بله ...بله ...خوبم... ای بابا همچین می گین انگار تنهاکارمندی که مرخصی گرفته من بودم.. بابا بنده هم مثل کارمندای دیگه حق استفاده داشتم.. بعدشم بنده مگه وسیله ی تفریح کارمندای اینجا بودم که هر کس بهم میرسه گلایه میکنه؟....
ـ بله بودین دیگه... به قول بعضی ها دلقک این شرکت تشریف داشتین...مسئول روحیه دهی به کارمندا....
با این حرفش هم امید هم خودش زدن زیر خنده و من از دورن سوختم....
تا خواستم جواب بدم که عطر سردی به مشامم خورد...
لال شدم...
چشمامو بستم و دوباره نفس کشیدم...
خودش بود...
همون بوی سرد...
چشمامو باز کردم . جرات برگشتن و دیدنش رو نداشتم...
اما....نه.....
مگه قرار نبود فراموش کنیم... ؟
بی مهابا برگشتم و غرق شدم توی چشمای سرد و بی روحش...
چقدر دلم برای این چشمها تنگ شده بود...
چقدر دلم....
اَه لعنت به من... لعنت به من که قرار بود ازش بگذرم...
نگاهش کردم .
مثل همیشه بود...سرد و خشک....جدی...
برعکس من...
معلومِ فراموش کرده...
تونسته بگذره...
اما چطور؟ چطور تونسته؟
چشماش مثل همیشه سردِسردِ... بی حس...
باز تمام تنم از سرمای چشماش لرزید...
خدایا بهم قدرت بده منم مثه اون فراموش کنم...
بگذرم...
لعنتی..... لعنت بهت حسان فرداد...
آخه تو چیزی به نام احساس داری؟
اَه ...اگه داشت که بهش سنگ نمی گقتند...
آره..منم باید بشم سنگ...
باید اون شب رو بفرستم به دورترین نقطه ی ذهنم...
آره..همینه....آدم باش دختر...
هول نکن..
ببین چقدر مغرور و سرد جلوت ایستاده...
پس آروم باش
همینجوری توی چشمای هم خیره شدیم که یهو سرشو برای چند لحظه برد پایین و نفس عمیقی کشیدو مثل همیشه خیلی سرد و خشک گفت: روز بخیر خانوم عظیمی..
و بعد سریع به سمت اتاقش رفت..
همین.....؟
بعد از یازده روز فقط همین سه کلمه؟...
خیلی نامردی... بی معرفت...
نمی دونم چه مرگم شد...
یه بغض خیلی بزرگ توی گلوم به محض رقتنش نشست...
چرا توقع داشتم یه ذره...فقط یه ذره باهام...
چی؟..
چی دارم میگم؟...
اصلا چرا باید باهام گرم بگیره؟.
مگه براش ننوشتم تمام چیزهایی رو که اتفاق افتاده باید فراموش شه؟..
ای دل لامصب...چرا اینقدر بیقرارو بیتاب شدی؟
اون حسی که که داری ممنوعِ...میفهمی...غیر ممکنِ..
سریع از امید و آقای مظاهری خداحافظی کردم. رفتم سمت آسانسور به محض بسته شدن در آسانسور اشکام ریختن....
یه زمانی می مردم هم نمیذاشتم اشکام غیر از روی بالشت تختم جایی بریزن..
اما حالا....
سرمو تکیه دادم به دیواره ی آسانسور...
دستمو بردم سمت گلوم .
گردنبندی رو که یازده روزه همرامه ؛ پیشمه و شده همدردِ من رو دستم گرفتم....
نمی دونم چرا ولی وقتی توی دستام میگرفتم آروم میشدم...
یه حس خوب و سراسر زیبا تمام وجودمو پر میکرد..
چشمامو باز کردم و به دختر توی آیینه ی آسانسور چشم دوختم....
به دستی که گردنبند دور گردنم رو محکم چسبیده...
یه لبخند روی لبهام نشست... من میتونم فراموش کنم فقط زمان میبره...