امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#23
قسمت 20


" حسان"
هر چقدر هم که خودشو کنه اما نمیتونه جلوی اون زبون درازیشو بگیره...
چنان اون دختره ی جلف و هرزه رو شست که توی دلم یه آفرین بزرگ بهش گفتم...

جمله ی آخرشو در ظاهر به اون دختر گفت اما هیج کس به جز خودم نفهمید که دقیقا به من تیکه انداخت...
می خواست تلافی سر شبو سرم دربیاره...
همه چیزش مثل خودش تکِ...
حتی تلافی کردنش....
با کاری که مظاهر کرد نتونست خودشو نگه داره...
بلند زد زیر خنده....
دلم برای لبهایی که الان پر بود از خنده بی دلیل ضعف رفت...
باز بی جنبه شدم....
باز همه چیز از یادم رفت....
دوست داشتم تا آخر این مهمونی..........نه.......تا آخر عمرم بهش همینطور زل بزنم و خندشو ببینم...
بهم نگاه کرد..
می دونم چی توی چشمام دید که گونه هاش سرخ شدن و سرش به زیر رفت......

آخ که چقدر خواستنی و نجیب بود...
اوف......باز هوایی شدم و یه سره دارم میرم...
لعنتی....لعنتی .....چنان از خود بی خودم میکنه که قدر ت هیچ کاری رو ندارم...

صدای موزیک این دفعه بلند تر از حد معمول شد و آهنگ زیبایی پخش شد...
آهنگی که با وجود دختری که کنارم نشسته بود برام جالب شد...

یه احساسی به تو دارم
یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی
که تنها با تو خوشحالم

تمام حواسم بهش بود...
در ظاهر بی توجه بودم اما زیر چشمی می پاییدمش...
شده بودم عین پسرای 18 ساله برای اولین بار میخوان دختری رو دید بزنن...
از دست خودم کفری شدم...
اما خوب نمیتونستم در برابر این دختر مقاومت کنم....

یه احساسی به تو دارم
شبیه عشق و بی خوابی
تو چشمات طرح خورشیده
تو این شبای مردابی

این بار واقعا به سمتش برگشتمو و بهش نگاه کردم....
نگاهش روبرو بود و روی لبش خنده.....
این چه حسیه که بهت دارم دختر؟
چرا فقط برای تو؟
چرا تو فقط میتونی این حس رو قویتر کنی؟....
از سنگینی نگاهم به سمتم برگشت...
دستم روی میز کنار جام شرابم بود....
اون هم بدون اینکه خودش متوجه باشه دستشو روی میز گذاشت دستامو با فاصله ی یکمی از هم قرار داشتن....

تا دستای تو راهی نیست
دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو
دارم شکل خودم میشم

توی چشماش غرق شدم....
چقدردلم میخواست الا ن دستاش توی حصار دستای من بود....
چقدر دم میخواست انگشتامو لای انگشتای دستش بزارم و با تمام وجود به هم بچسبونمشون...

مثه گلهای بی گلدون
هنوزم مات بارونی
تو از دلتنگیه دریا
توی طوفان چی میدونی...

آره دلتنگش بودم....خیلی دلتنگ.........
این چه حسیه مه به حونم افتاده...
این چه وضع و اوضاعیه که من دارم؟.....

یه احساسی به تو دارم
شبیه عشق و بی خوابی
تو چشمات طرح خورشیده
توی این شبای مردابی

هم زمان نگاهمون رو از هم گرفتیم...
من سمت مظاهر برگشتم و اون سرش به زیر رفت.......

نمی دونم کجا بودم که فرداهامو گم کردم
که میسوزم که میمیرماگر که از تو برگردم

خودم بودم که میخواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی

یه احساسی به تو دارم
یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسو باور کن
که بی وقفه دوست دارم.........
یه احساسی به تو دارم
شبیه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عشق و دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دل بستن
تو هم مثل منی اما

یه کم دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عاشق تری از من


چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم که پر بود از عطر تنش...
نه ..نباید این جوری پیش بره.......
از جام بلند شدم...
با نگاه به مظاهر فهموندم که باید همرام بیاد...اونم بلند شد...
بی توجه به مهرا از کنارش رد شدم....
سنگینی نگاهشو روم حس کردم اما نتونستم نگاهش کنم...

چرا دوست دارم این مهمونی لعتنی زودتر تموم شه؟....
به سمت میز اساتیدم حرکت کردیم....
در بین راه چشمم به اون عوضی بی شرم افتاد...
کنارش دو تا دختر لوند ماهرانه براش دلبری می کردند و اون سرمستِ سرمست داشت از جام شرابی که توی دستش بود میخورد...
پوزخندی روی لبم نشست اما دقیق تر بهش نگاه کردم......
رذل بی همه چیز....
با وجود نازو اداهای اون دخترا بازهم نگاهش میخ مهرا بود....
انگار اون دوتا وجود ندارند....

سرمو برگردوندم..
.امشب باید تحمل داشته باشم...
ولی فردا...
قسم میخورم چنان حالی از هر دوشون بگیرم تا عمر دارن یادشون بمونه.....
دودمان اون رذل رو فردا طوری به باد میدم که از شدت بهت حتی نفس کشیدنم یادش بره... اما اون دختره ی سرتق.....!
مهرا منتظر باش و ببین چجوری تلافیه امشبو سرت دربیارم.........



**********************

"مهرا"

با رفتن غیر منتظره ی حسان و مظاهر جمع خودمونی تر شد...
اما من اصلا حالم خوب نبود.....
اون نگاه ها مدام منو اذیت میکرد.....
نگاه ناب و پر حرف...
نگاه هایی که قدرت فکر کردن رو ازم میگرفت..

آخ خدا یه امشبو بی خیال همه چیز میخوام بشم.....

می خوام خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ.......
می خوام خومو بزنم به نفهمی.....
به ندیدن و نشنیدن.....
فقط همین امشب...

امشب حرفای حسان به دلم اومد....
اونقدر که فقط میخوام همین امشب هر طور شده هر جوری که میشه تلافی کنم....
حتی اگه شده پا روی عقادیم بزارم...
یه امشبو این کارو میکنم...
فقط برای اینکه اون مرد رو بشونم سر جاش....
اون موجود خودپرست و خودخواه باید بفهمه که همه ی حرفاش چرت و چرتن...

دیگه داشتم از این همه فکر آمپر می چسبوندم....
هیچی بهتر از رقص حالمو جا نمیاورد....

دوباره از صندلیم پا شدم...
سام و تینا نگاهشون به سمتم کشیده شد.
سام با خنده گفت:
ـ مهرا خانم بابا تازه نشستین.نکنه واقعا میخواین پسر کشون راه بندازین...

حوری جون مهلت جواب دادن به منو ندادو با شوخی یه پس گردنی حواله ی سام کرد و گفت:
ـ بسه دیگه ...چشما درویش..پسره ی پررو..

سام نمایشی دستشو پشت گردنش کشید و گفت:
ـ اِ مادر من چرا میزنی؟ زشته توی جمع این کار....خوب همین کارارو کردی دیگه که کسی نمیاد زنم شه..میگه ببین پسره 27 سالشه ولی هنوزم از مادرش کتک میخوره...

خندم گرفته بود....
عاشق خانواده ی حوری جون شدم..
خدایی خیلی باحالن...
رفتم سمت سام و تینا....
دست تینا رو گرفتم و کشیدمو با دست دیگم به شونه ی سام زدمو گفتم:
ـ بلند شو بادیگارد...جنابعالی باید جور پسرکشون منو بکشی..در ضمن از قدیم گفتن چوب مادر گله هر کی نخوره...چیه؟...آفرین گل پسر حالا پا شو....

تینا یه ایول بلند گفت و یه چشمک به سام زد...
حوری جون به خنده افتاد...
زهره به حرف اومد و گفت:
ـ بابا سام بلند شو دیگه...راست میگه این تنها بره وسط ...اون سط میشه میدون جنگ...بلند شو تا مهمونی به این خوبی رو به جنگ جهانی سوم تبدیل نکرده...

سام بلند شد و گفت:
ای به چشم...ولی خدایی بیشتر از سه نفرو حریف نیستم...بقیه رو چیکار کنم؟...

من که مردم از خجالت....
سرخ شدم...
کلا از رقص هم پشیمون شدم.
دست تینا رو رها کردم میخواسم برم بشینم که حوری جون متوجه شد سریع بلند شدو اومد دستمو گرفت و به سمت وسط سالن برد...

همونطور به سام و تینا گقت:
ـ بابا این دختر قبل از اینکه پسر کشون راه بندازه شما با حرفاتوم میکشینش که...
بسه دیگه...

باهم رفتیم وسط...با حوری جون رقصیدم...
خیلی شیک و زنونه میرقصید....
سام و تینا هم کنار ما میرقصیدن...
بعد از چند دقیقه دیدم زهره با برادر خانم شاداو بقیه ی همکارا اومدن وسط...
به محض رسیدن اونا زهره دست حوری جون و کشید سمت خودش و باهاش رقصید...
من از حرکت زهره خندم گرفت و یه حسود بلند بهش گفتم...

سام یه ضرب کوچولو به شونم زد...
برگشتم سمتش...
با حالت با مزه ای دستشو توی سرش فرو برده بودو سرشو کمی کج کرده بود..
گفت:
ـ چیزه...توقع زیادیه اگه بادیگاردت انتظار داشته باشه باهاش برقصی...

از حالتش خندم گرفت.درست مثل پسر بچه های سه ساله که با حالت تخسی دارن برای اسباب بازی از مامانشون خواهش میکنن...

با خنده گفتم:
ـ نخیر...کی بهتر از بادیگارد..

با این حرفم چشماش برق زد...
برقی که اصلا دوست نداشتم ببینم...
زیاده روی کرده بودم...
اما خوب ولش...یه امشب...فقط یه امش...
باهاش رقصیدم...
چه آهنگی هم برامون پخش شد....!
تورو دوست دارمت اره اره

کسی مثل تو دیگه نداره
واسه رفتن تو دیگه دیره
دل من به نگاه تو گیره

روبروی سام می رقصیدم...
اما نگاهم به پشت سرش ثابت موند...
میز روبروی ماچند تا اساتید اسم و رسم دار با مظاهر و حسان نشسته بودند ....
ظاهرا مشغول به حرف زدن بودند که با وجود ما صحبتاشون قطع کردن و ما رو نگاه میکردن...
نگاهم به صورت حسان کشیده شد...
سرخِ سرخ بود...
می تونستم عصبانیت رو از تک تک اجزای صورتش بخونم...
دلم خنک شد...
بدون اینکه حواسم پرت شه یه نگاه به سام انداختم و با طنازی بیشتری باهاش رقصیدم....

امشب دیوونت میکنم حسان فرداد...

با تو اسمون ابی می باره
شبامون می شه پر ستاره
عاشق تو شدم من عشقم
واسه دیدن چشمات تشنه ام

سام با اون برق نگاهش که منو کلافه کرده بود دستمو گرفت .
اولش خوشم نیومد اما به محض دیدن صورت پر خشم حسان همه چیز یادم رفت....
دستمو بالا آورد و مجبورم کرد یه درو بچرخم......

ناخودآگاه خندم گرفت...
یه خنده ی خیلی غلیظ.....
تینا کنارمون با حالت بامزه ای دست میزد...

مطمئنم اگه کارد که هیچ شمشیرم به حسان میزدی خون ازش نمی اومد....
تمام مردایی که اطرافمون بودند نگاهشون به رقص طناز من بود

و
من فقط یه چیز برام مهم بود...
دیوونه کردن حسان....

بهش نگاهی انداختم و یه لبخند مکش بهش هدیه کردم...
با این کارم با چشماش آشکارا برام خط و نشون کشید...
خندم گرفت و نامحسوس و بدون اراده براش چشمک ریزی فرستادم...

تو رو دوست دارمت اره اره
کسی مثل تو دیگه نداره
بدون تو دیگه نمیشه
گل من می مونی تا همیشه
دل تنگت و با من واکن ب
یا چشمات رو من واکن
گل من
بیا تو حالا منو تو تنهایی
دستامونو بگیریم بریم به اسمونا
چشمات میخنده
خندهات قشنگه
تو رو دوست دارم قدر یه دنیا

نگاه سام با اشتیاق روی صورتم بود....
امشب خیلی بیش از حد از محدوم جلوتر رفته بودم...
یه نفس عمیق کشیدم....
نگاهم دوباره رفت سمت میز حسان....

این دفعه مظاهرو دیدم که نگران داشت حسانو نگاه میکرد...

نمیدونم چش شده بود؟....
منم یه ذره نگران شدم.
حسان گیلاس شرابو یه سره رفت بالا.....
امشب با اینهمه مشروبی که خورده مطمئنم یه بلایی سر خودش میاره.....
سرشو بالا آورد با چشمای سرخ شده نگاهم کرد...


تمام....
مات ومبهوت موندم سرجام.....

وسط اونقدر شلوغ بود که کسی متوجه ی حالت من نشد.
تینا خودشو وسط منو سام انداخت و با سام مشغول رقصیدن شد...


من....
نگاهم هنوز به چشمای به خون نشسته ی مرد مغرور بود.....

با تو اروم ارومم
بی تو داغون داغونم
با تو چشمامو میبندم
با تو دائمی میخندم
بیا دنیایه من باش تو
بیا رویایه من باش تو
بیا عاشق من باش تو
بیا دستمامو بگیر و پاشو

با تو دنیا عشق و می سازم
با تو دنیا بهشت و می سازم
با تو عاشق عشق تو میمونم
واسه چشمای ناز تو میخونم

حسان هنوز با اون حال خیره نگاهم میکرد....
دستش به سمت کرواتش رفت و اونو توی یه حرکت سریع بازش کرد...

می خونم تا که دنیام بدونه
من کردی باچشمات دیووووونه
گل من

دیگه طاقت نیاورد. نگاه سرخش و عصبانیشو ازم گرفت و با سرعت نور از روی صندلی بلند شد و رفت سمت خروجی سالن.....
من به جای خالیش هنوز خیره بودم...

با دستایی که روی شونم نشست از بهت دراومدم.......زهره بود...
ـ بابا کولاک کردی دختر....مجلسو آتیش زدی که..

من مثل گیجا نگاهش کردم..
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم....
سریع یه لبخند روی لبهام کاشتم و گفتم:
ـ پس چی! ...حالا هنوز مونده تا آتیش سوزوندنمو ببینی...

زهره سوت ضعیفی کشیدو دم گوشم گفت:
ـ بابا تو با این طنازی و دلبری که الان کردی رسما تمام مردایی رو که اطرافت بودنو سکته دادی.....دیگه بدتر از این که....

با صدای حوری جون حرفش نصفه موند...
برگشتم به سمت حوری جون..مظاهرم کنارش ایستاده بود....
یه اخم شدیدی روی پیشونیش بود...
وا این کی اومد اینجا..؟

ـ مهرا جون عزیزم بسه دیگه...یه کم به خودت استراحت بده...هنوز تا آخر شب کلی راه مونده...

حالتش یه ذره ناراحت بود...
یه ذره عصبانی...
من و زهره با تعجب بهش نگاه کردیم...
انگاری متوجه حالت ما شد.
سریع یه لبخند زد و گفت:
ـ بابا وروجک یه آتیشی به پا کردی که نگو....بدو بیا بشین بسه....

زهره یه نگاه عمیق به حوری جون و مظاهر انداخت ...
انگاری یه چیزی رو فهمید که سریع گفت:
ـ اِ..آره بابا...یه ذره خستگی بگیر .

سریع از کنارم رد شدو دست حوری جون رو گرفت با مظاهر رفتن سر میز...

وا اینا چرا اینجوری شدن؟

شونمو بالا انداختم...
دلم نمیخواست بشینم....
انگار چیزی منو وادار میکرد که وسط بمونم...
اما حرفای و نگاه های حوری جون نمیذاشت راحت باشم...
رفتم طرف ستون های ته سالن...
اونجا خلوتِ خلوت بود....
تقریبا میزی هم در اونجا قرار نداشت.....
تا رسیدم اونجا چراغا خاموش شد...
سالن تاریک شد...
فقط چند تا باریکه نور تزیینی وسط سالن بود طوری که فقط وسط سالن دیده می شد...
بقیه ی سالن توی تاریکی فرو رفته بود...

عاشق این آهنگ بودم...
آرامش سراسر وجودمو گرفت....
چند تا زوج وسط رفتندتا با هم عاشقانه برقصن...
ومن کنار ستون ایستادم...
سرمو به ستون تکیه دادم و به صحنه ی روبه روم نگاه کردم...
خیلی زیبا و رمانتیک بود....
آدم هوس میکرد بره توی این فضا و عاشقانه برقصه...
اما کو همراه؟!
بدجور هوس کردم برم وسط...
ای کاش سام میموند تا باهاش برم برقصم.....
از این حرفم تجب کردم...
واقعا همه چیزو فراموش کرده بودم..
امشب خیلی بی حیا شده بودم...
سرمو انداختم پایین و یه نفس عمیق کشیدم.....
دوباره به دونفره های وسط سالن نگاه کردم و منتظر بودم تا خواننده شروع به خوندن کنه....
اما توی حال و هوای خودم بود که دستی محکم از بغلم رد شد و روی شکمم قرار گرفت.
محکم منو به سمت خودش کشید....
نفسم از ترس توی سینم حبس شد...
باز هم از ترس لال شدم...
تکون خوردم تا شاید ولم کنه اما بدتر شد...
از پشت کاملا بهش جسبیده بودم...
دستاش مردونه بود....
عطرش سردو تلخ بود...
عطری که برام آشنا بود..
آشناتر از هر آشنایی....
نمیدونم چرا و واسه چی اما حلقه ی اشک توی چشمام بسته شد....
صدای هرم نفسهاش به کنار گوشم میخورد...
حس میکردم ...
داغ بود....
حرارتش گوشمو آتیش زد...

و خواننده همون لحظه شروع کرد به خوندن...

کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا كه غصه داري
دست رو موهات كي ميكشه ، وقتي منو نداري


یکی از دستاش اومد بالا و دسته ای از موهامو گرفت...نفس کم آوردم...

شونه ي كي مرهم هق هقت ميشه دوباره
از كي بهونه ميگيري ، شباي بي ستاره


برگ ريزوناي پاييز كي چشم برات نشسته

از جلوپات جمع ميكنه برگاي زرد وخسته


كي منتظر ميمونه ، حتي شباي يلدا
تا خنده رولبات بياد ، شب برسه به فردا


لبمو محکم گزیدم...
نه...نباید ادامه پیدا کنه....
دستمو گذاشتم روی دستی که روی شکمم بود...
تقلا کردم تا برش دارم اما اون با یه حرکت جای دستامونو عوض کرد....
انگشتاشو لای انگشتای دستم فرو برد و محکم تر از قل گذاشت روی شکمم..

كي از سرود بارون قصه برات ميسازه
از عاشقي ميخونه وقتي كه راه درازه


كي از ستاره بارون ، چشماشو هم ميذاره
نكنه ستاره اي بياد و ياد تورونیاره


تا اومدنم دوباره تقلا کنم...
سریع برم گردوند...
چشم تو چشم شدیم...
دیگه نمی تونستم اشکامو توی قاب چشمام نگه دارم....
ریختن...
بی مهابا....
هق هقم بلند شد...
چشماش از عصبانیت سرخ بود اما حالت صورتش نه....
هنوز دکمه ی ابلای پیراهنش باز بود...
کرواتش باز روی گردنش افتاده بود.....

به چشماش خیره شدم.....
اونم به من خیره شد...
دستاشو توی جفت دستام قفل کرد منو به ستون کنارم چسبوند....
خودشو بهم چسبوند....

چشمای من بارونی تر از قبل شروع به ریختن اشک کردن....


کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا كه غصه داري
نگاهش روی اشکایی بود که از چشمام میریختن پایین.....

دست رو موهات كي ميكشه ، وقتي منو نداري
نگاهش چرخید روی موهام.....

شونه ي كي مرهم هق هقت ميشه دوباره
از كي بهونه ميگيري ، شباي بي ستاره


دیگه نمی تونستم تحمل کنم....
سرم انداختم پایین.....
ای کاش زودتر از اینجا خلاص شم...
ای کاش این مهمونی لعنتی زودتر تموم شه....

[b]برگ ريزوناي پاييز كي چشم برات نشسته
از جلوپات جمع ميكنه برگاي زرد وخسته


كي منتظر ميمونه ، حتي شباي يلدا
تا خنده رولبات بياد ، شب برسه به فردا


ای خدا.....
این چه کاریه که داره با من میکنه؟...
این کاراش چه معنی میده؟....
چرا از عذاب دادن من لذت میبره....
همه ی توانمو جمع کردم...
نباید بزارم امشبو زهرم کنه....
خواستم دهنموباز کنم که صداش کنار گوشم منو از تک و تا انداخت.

ـ مگه بهت نگفتم به نفعته که حرف گوش کن باشی؟ مگه نگفتم مثه یه دختر خوب بتمرگ سر جات.....مثلا خواستی چیو ثابت کنی؟ لذت بردی؟...از نگاه هرزه ی مردای امشب لذت بردی؟ آره.....

توی صداش سراسر حرص و عصبانیت موج میزد.....
همه ی جملاتش رو ترسناک بیان میکرد...
وحشتناک شده بود....
از ترس تند تند نفس میکشیدم....
معلومِ که خیلی زیاده روی کردم...

وقتی سکوت منو دید محکم برم گردوند و به ستون چسبوندم...
ـ لال شدی؟....تا چند دقیقه ی پیش که زبونت مثل فرفره می چرخید...لعنتی مگه بهت نگفتم که بتمرگ سر جات....اونوقت میای وسط طنازی میکنی؟ خیلی خوشت میاد که همه با چشماشون هرزه وار قورتت بدن..

شده بودم مثل آدمی که از شدت سرما داره میلرزه....
با سکوتم عصبی ترش کرده بودم...
اما دست خودم نبود....
از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود....
واقعا نمی تونستم چیزی بگم....

ـ دلعنتی با توام..چرا خفه خون گرفتی؟ امشبو یادت بمونه...میخوام بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموشت نشه...انگار بهت خیلی خوش گذشته نه؟از هرزه بازی لذت بردی؟

این.....
این دیگه خارج از توانم بود...
دیگه بیشتر از حدم بود...
تحمل اینکه بهم انگ هرزه بودن بزننن رو نداشتم...من هرزه نبودم..من....

دهنمو باز کردم..
مثل خودش از خشم صورتم قرمز شده بود...
مثل خودش می خواستم حالگیری کنم...
بی فکر..
بدون اینکه بدونم عاقبت این حرفام و کارام به کجا کشیده میشه دهنمو باز کردم...

میدونستم با این حرفام بدتر به توهیناش دامن میزنم اما حالا که منو عذاب میده .
منم میخوام تلافی کنم...
آره دیوونم...
یه دیوونه که میخواد به هر قیمتی شده مرد مغرور و خودپرست روبروش رو به آتیش بکشونه...

ـ نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای ربطی نداره..میدونی چیه؟ آره تازه خوشم اومده.تازه فهمیدم که مرکز توجه بودن چه لذتی داره..!

محکم هولش دادم..
از حرفام تعجب کرده بود...
خودم هم از حرفام تعجب کرده بودم...
من همچین دختری نبودم...
اما لازم بود..
لازم بود این خودپرست حدشو بدونه...
سریع از کنارش رد شدم...
زده بودم به سیم آخر ..
برام مهم نبود دیگه چی پیش میاد...
رسیدم به وسط سالن .
اشکامو سریع پاک کردم و پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم...
حالم کمی بهتر شده بود...
هنوز وس سالن بودم که روشنایی سالن کمی بیشتر شد و آهنگ خارجی که مخصوص رقص دونفره بود پخش شد...

توی حال خودم بودم که کسی رو جلوم حس کردم...
سرمو بلند کردم...
حمید سعیدی بود.
همون که از نگاهش هیچ خوشم نمیومد....
یه لبخند مزحک و مسخره روی لباش بود...

در حالیکه دستشو جلوی من گرفت و با همون ژست گفت:
ـ این بانوی زیبا اجازه ی همراهی با این آهنگ رو به من میدن؟

نه اینکه ازش خوشم نمیومد نه...
ولی خوب زیادم حسم بهش خوب نبود...
درسته شنیده بدم عوضی و زنبازه ولی رفتارش تا الان برام تقریبا متین بود...
غیر از نگاه هایی که معذبم میکرد هیچی ازش ندیدم....
میخواستم محترمانه ردش کنم...

اما حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم...
برگشتم...
هنوز چشماش سرخ بود...
اما اونقدر خشمگین به من و حمید سعیدی زل زده بود که دوباره ترس برم داشت....
رگ روی پیشونیش متورم شد...

صدای حمید سعیدی از پشت سرم اومد:
ـ اجازه دارم بانوی زیبا؟...

همینطور که نگاهم به حسان بود ساکت بودم...
انگار منتظر یه حرکت ازش بودم...
اخم شدیدی روی پیشونیش افتاد...

با لحن عصبی و حرص واری گفت:
ـ فکر کنم بانوهای زیبا تر از این خانم توی مهمونی حضور داشته باشن و میتونن با کمال میل در خدمتت باشن آقای سعیدی...

حرصم گرفت...
میدونستم با این حرفاش میخواد خردم کنه..
میخواد عذابم بده...
اما منم دست روی دست نمیزارم حسان...
همه ی حرفاش که چند دقیقه ی پیش بهم زده بود رو فراموش کردم...

حالت شیطنتی به صدام دادم و خیره توی چشمای خشم آلود حسان فردادگفتم:
ـ البته شاید همینطور که بگید باشه... شاید زیباتر از من هم در مهمونی حضور داشته باشن اما هیچ کدوم نظر آقای سعیدی رو جلب نکرده

برگشتم و با یه لبخند مکشی به آقای سعیدی نگاه کردم...
برق پیروزی و خوشحالی رو میتونستم توی چشماش ببینم..
من از این مرد زیاد خوشم نمیومد..
ولی الان بهترین گزینه برای انتقام گرفتن از حسان برای حرفاش بود..

لبخندش پر رنگ تر شد و اومد جلو دستامو به آرومی گرفت و به دهنش نزدیک و بوسید...
چندشم شد...
اصلا خوشم نیومد....
دارم چیکار میکنم؟
از کی اینقدر وقیح شدم؟
همش به خاطر اینکه سوز حسان رو دربیارم؟
آخه چرا؟

چشمامو بستم...
سریع به سمت آغوش سعیدی کشیده شدم..
اما خودمو کنترل کردم..ازش با فاصله رقصیدم...
جرات اینکه برگردمو به پشت سرم نگاه کنم رو نداشتم...
حالتی که داشتم عذاب آور بود...
برق نگاه سعیدی معذبم میکرد...
سرمو انداختم پایین...
باز میخواستم به بی خیالی بزنم....

بعد از دوسه دقیقه احساس کردم به کمرم فشار اومد سرمو بلند کردم..
.آقای سعیدی مشتاقانه یه من نگاه میکرد تا خواست دهنشو باز کنه...

ـ هیییییییییییییییییییییین!! !! وای نه.....
[/b]

"حسان"
از شوک حرفاش بیرون اومدم..
لعنتی...
این دختر امشب اگه منو سالم بزاره کارِ...
باید بهش بفهمونم با این طنازیاش امشب کار دست خودش میده....
لعنت بهت حسان....آخه چرا باید برات مهم باشه...چرا میخوای؟

سرمو بالا گرفتم اما شوک دوم بهم وارد شد.....
امشب همینو کم داشتم...
بزمم کامل شد...
فقط رقصیدن با اون رذل بی همه چیز مونده که اونم حالا جور شد....

میدونستم اگه دختره بفهمه نمیخوام با اون بی شرف برقصه کله شقی میکنه و از لج من میره سراغش اما هر کاری کردم تا بی تفاوت باشم.نمی شد....
از دهنم پرید و حرفی رو که نباید میزدم ،زدم...
اون هم کاری رو کرد که من از انجام دادنش میترسیدم....
برق شهوت و هوس رو از چشمای اون حمیدی بی همه چیز خوندم...
نمیزارم آشغال...
آرزوی رقصیدن با مهرا رو به دلت میزارم....
سریع از سالن خارج شدم....
رفتم توی آشپزخونه...
باید کاری میکردم...
نمی تونستم جلوی نگاه ها و درخواست های هوس آلود مردای مهمونی رو بگیرم ولی میتونم اون جوجه سرتقو از مهمونی خارج کنم....
آخ...
فقط منتظرم این مهمونی تموم شه...
ببین چی کارت کنم جوجه....

به خدمتکار دستور دادم که سینی پر از لیوان های مشروب رو ببره توی سالن و طوری که نشون بده حواسش نبوده همه رو روی لباس مهرا بریزه....
جوری که از بالا و پایین لباسش مشروبی شه...

خدمتکار جا خورده بود....
حقم داشت با این کارم از کیفیت مهمونی کم میشد اما هیچ چیز دیگه برام اهمییت نداشت...
فقط میخواستم مهرا یه ثانیه هم توی آغوش اون کثافت نمونه...
با دادی که سر مستخدم زدم تقریبا خودمو خالی کردم....
سریع خودمو رسوندم به سالن...
دیدمش...
کاملا معلوم بود که خودشم از این وضع ناراحته....
صورت سرخش....
با فاصله رقصیدنش...
آخه کله شقی تا چقدر....
فقط برای لج بازی با من این طوری حاضره خودشو عذاب بده....
مظاهر کنارم اومد...
حالش دست کمی از حال من نداشت...
ـ آشغال...کثافت...من نمیدونم چرا مهرا خانم درخواست این بی شرمو قبول کرد....آه آدم واسه رقصیدن قحط بود.؟...

مظاهر نمی دونست دقیقا تنها کسی که می تونست برای تلافی امشب به مهرا کمک کنه همین بی شرف بود....

بعد از چند ثانیه همون اتفاقی افتاد که منتظرش بودم...
به محض ریختن شرابا روی لباس مهرا جیغ کشید....
عصبی شد...
کارد میزدی خونش درنمیومد...
از این صحنه یه لبخند محو روی لبهام اومد.....
سعی نکردم مخفیش کنم...
دلم خنک شد....
به یکباره تمام اون عصبانیت فروکش کرد....

با صدای مظاهر به خودم اومدم..
ـ وای....چه گندی زد این مستخدمِ....حسان ببین چه بلای سر لباس مهرا خانم آورد..اّه...

با مظاهر رفتیم سمتشون...
حمید سر مستخدم بیچاره تقریبا داد میزد...
مهرا ساکت بود و با حسرت به لباسش چشم دوخته بود...
و من از درون سرخوشِ سرخوش بودم...

با حالت جدی و خشک همیشگیم رو به اون نامرد گفتم:
ـ آقای سعیدی لازم نیست شما به حنجرت فشار بیاری...خودم مسئله رو حل میکنم...

با این حرفم مهرا سریع نگاهشو از لباسش گرفت و با خشم به من چشم دوخت.
چند ثانیه خیره موند روم و بعد اومد جلوم و با دستش به لباسش اشاره کرد و گفت:
ـ جدا..؟....خدمتکارتون این گند رو کشید به لباسم اونوقت حق داد زدن سرشو نداریم....میخواین مسئله حل کنین؟ میشه بپرسم چجوری؟

سرد و مغرور بهش نگاه کردم...
حالا حوری خانم و سام و زهره و چند تا از همکارای شرکت هم به جمعمون اضافه شدن....
حوری خانم کنار مهرا رفت و دستشو گرفت.میخواست مثلا آرومش کنه....
نمی دونست که الان عصبانیت این دختر چقدر برام لذت بخشه...
دوباره صداش رو انداخت توی گلوش و بلند تر از قبل و عصبانی تر از گفت:
ـ آقی فرداد چی شد؟ نکنه دارین به حل کردن مسئله فکر میکنین؟

اخم شدیدی کردم...
بهش نزدیک شدم...
رخ به رخش ایسادم و گفتم:
ـ مسئله ی مهمی نبود که بخوام برای حلش وقت بزارم.... این یه مسئله ی پیش و پا افتادس....

نذاشتم حرصی که از حرفم گرفته بود و خالی کنه....
مستخدم زن رو صدا زدم و ازش خواستم مهرا ببره به اتاقم تا بتونه اونجا لباسشو تمیز کنه....
هرچند اون لباس به این آسونیا تمیز بشو نبود...

حرص و عصبانیت رو توی چشماش ریخت و بهم خیره شد...
از جلوم که رد شد طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
ـ خودتو ناراحت نکن سرتق کوچولو...وقت برای رقصیدن و مرکز توجه بودن زیاد هست...

ایستادو بهم خیره موند....
توی دلم از این همه عصبانیت که به جونش انداخته بودم خوشحال بودم...
یه جوری آروم شدم...
حرفی نزد اما مطمئن بودم که اگه تنها بودیم حتما زبونش و به کار میانداخت...
"مهرا"

مطمئنم کار خودِ خودپرستش بود....
اون طرز نگاه کردناش...
آرامشی که تا چند دقیقه ی پیش باهاش غریبه بود و حالا سراسر وجودشو پر کرده بود..
نمی تونست همین جوری بوجود اومده باشه.....

بازم کارمو بی تلافی نذاشت.....
آخ که چقدر دوست دارم همین جا جلوی همه یکی بخوابونم زیر گوشش و هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم...
اما حیف که.....

با خدمتکار خانم رفتیم به سمت پله ها...

مستقیم جلوی اتاق خواب حسان ایستاد...
برگشت بهم گفت:
ـ بفرمایید خانم...میتونید اینجا لباستون رو تعویض کنین...تقریبا یک ساعت وقت بدین دوباره لباس مثل روز اولش خدمتتون میرسه..

نمی تونستم حرف بزنم....
نگاهم هنوز روی در اتاق مونده بود.....
اتاقی که قبلا یکبار توش پا گذاشته بودم...
اتاقی که تا آخر عمر یاد آور از دست دادن دخترونگیم بود...

یه قدم به عقب برداشتم...
تعجب رو از صورت خدمتکار میدیدم اما اهمیت ندادم...
دوباره یه قدم دیگه...
نفسم توی سینم حبس شده بود و خیال بیرون اومدن نداشت...
جرات اینکه دوباره پامو توی اون اتاق بزارم رو نداشتم...

خدمتکار دید حالم خیلی خرابه اومد جلو و با حالت نگرانی پرسید:
ـ خانم حالتون خوبه؟ لطفا نگرا ن نباشین....باور کنید یک ساعتم طول نمیشکه تا لباستون ترو تمیز بدستتون برسه...

با همون حال نزار رو بهش گقتم:
ـ میخوام توی اتاق دیگه لباسمو دربیارم...

بعد سمت اتاقای دیگه حرکت کردم..

اما اون راهمو بست و گفت:
ـ خانم توروخدا...آقا فقط اجازه ی ورود به این اتاق رو دادن...شما نمی تونید برید برای من مسئولیت داره....

تمام دق و دلیمو از آقاش ریختم سرش
ـ مگه من دزدم که میترسی و اینجوری میگی؟ این گندیه که خود آقات بالا آورده...پس بیخود نگرانی...

کنارش زدم ...
تا خواستم برم که با حالت التماس گفت:
ـ خانم توروخدا....به خدا منظورم این نبود...خانم باور کنین اجازه ندارم....اگه برین توی غیر اتاقی که گفته شده منو به شدت توبیخ میکننن..از کارم بیکار میشم

از حالتش حالم بدتر شد...
ای لعنت بهن حسان فرداد که هر چی بدبختی سرم میاد مسوبش تویی.....

نفسمو به شدت بیرون دادم...
سریع و با شدت در اتاقشو باز کردم وارد شدم..
نذاشتم که اون زن وارد شه محکم در اتاقو کوبوندم بهم...
انگار درو دیوار این خونه باید جبران کارا ی صاحبشونو بکنن....

همونجا ایستادم....
چشمام اطراف رو از نظر گذروند...
چشمامو بستم و نفس کشیدم...
پر بود از عطر سرد و تلخ...
مثل صاحبش....

دوباره چشمامو باز کردم...
روی تخت نگاهم ثابت موند...
گریم گرفت...
این بار بدون اینکه نگا آرایشم باشم یا چیز دیگه گذاشتم اشکام بیان....
یاد اون شب برام زنده شد...
یه قدم به سمت تخت برداشتم...
یه نفس عمیق کشیدم...
دوباره یه قدم دیگه....
قدم دیگه...
به تخت رسیدم...
زانو زدم ..
دستمو روی روتختی کشیدم..
تمام اونشب لحظه به لحظه جلوی پشمام رژه رفت....
به سختی نگاهمو از تخت گرفتم...
به میز کنسول خیره شدم...
خنده های اونشب حسان...
حرفاش...
توی اوج گریه مثل دیوونه ها خندم گرفت....

بلند شدمو روی تخت نشستم....
دوباره در فکری که توی ذهنم بود غرق شدم...

امشب غلطای زیادی کرده بودم....
به خاطر لجبازی از حدو حدودم فراتر رفته بودم...
آخه چرا باید حرفهای این مرد تا مغز استخونمو بسوزونه؟

در اتاق باز شد...
اَه...این زن خدمتکارم مثل کنه میمونه...
دآخه بی عقل من لباسمو دربیارم بدم به تو چی تنم کنم...

با همون حالت یعنی با صورت خیس از اشک و البته عصبانی بدون اینکه نگاهش کنم بهش غریدم
ـ خانم لطفا دست از سرم بردار...اصلا نمیخوام لباسمو تمیز کنم...خدا بگم اون آقای خودپرست و مغرورتون رو چیکار کنه که همی این آتیشا زیر سر اون بلند میشه...

بعد آرومتر انگار که دارم با خودم حرف میزنم گفتم:
ـ آخه لباس از کجا بیارم بپوشم تا اینو دربیارم بدم بهت...ای خدا امشب چرا اینجوری شد...اَه..اَه..اَه....
این اَه آخرو تقریبا بلند گفتم...

این زنه انگار اومده سینما...
همینجور که صورتمو به طرفش برگردوندم گفتم:
ـ به چی ز....

بقیه ی حرفم یادم رفت....

حسان روبروم ایستاده بود...
چرا نفهمیدم که این اومده داخل اتاق....
ـ واسه خاطر لباست اینجوری اشک میریزی؟

اوپس....
همینو کم داشتم که بدونه برای چی گریه کردم...
نباید چیزی بفهمه...
ـ امم. ...چیزه....آره..آره...به گند کشیده شدم....نباید به خاطرش اشک بریزم...

ـ چرا لباستو درنیاوردی؟

آخ که چقدر دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار....
آخه یکی نیست بهش بگه عقل کل لباسشو دربیاره کت شلوار تورو بپوشه؟

با حرص روبروش ایستادم و گفتم:
ـ ببخشید اما نمیدونستم قراره امشب لباسم به این ریخت دربیاد و اگرنه حتما چند دست لباس اضافی همرام میاوردم...

فکر میکردم الان مثه بقیه ی زمانهای دیگه با همون حالت غرورش دوبار یه چیزی میگه و جیگرمو میسوزونه اما در کمال تعجب و بهت من یه لبخند خیلی محو روی صورتش نشست...
چشمام اتوماتیک وار از تعجب گشاد شدن...
با همون حالت و بهتی که توی صدام بود گفتم:
ـ کجای حرفم خنده دار بود..؟

یه قدم اومد جلوم ...
دقیقا روبروم ایستاد..هنوز لبخندش روی لبش بود..

سریع عقب گرد کرد و رفت سمت کمد لباسش...
این بشر اصلا تعادل روحی نداره...!

کمد لباسش رو باز کرد و یک پیراهن مردونه آبی آسمونی رنگ آورد بیرون.
دوباره اومد سمتم و پیراهن و روبروم گرفت.
منتظر نگاهش کردم...
خوب الان چیکار کنم؟...
چرا پیرهنشو سمتم گرفته؟
بهش خیره شدم...

ـ بگیر اینو بپوش...لباستو دربیار تا زودتر تمیزش کنن.

جـان؟......
حتما ! ...................
همینم مونده کهه پیراهن توو بپوشم...چه خوش خیال..!

با حالت طلب کارانه ای گفتم:
ـ ببخشیدا...اما همینجوری راحتم...

یه پوزخند اعصاب خورد کن زد و گفت:
ـواقعا؟ پس چرا ا الان لباس تنته؟ اگه لخت راحتی چرا تا الان منتظر موندی؟

وااای...
به درک...
با همین لباس هم میشه تا اخر شب سر کرد....
اصلا بی خیال مهمونی..
از اول شب به من مهمونی نیومد...
همین طوری که میخواستم از کنارش رد شم گفتم:
ـ اشتباه فکر کردین جناب فرداد...منتظر بودم از صاحب مهمونی امشب خداحافظی کنم...میخوام برم خونه...راضی نمیشم که مستخدمتون زحمت تمیزکردن لباسمو بکشه...

از کنارش میخواستم رد شم که بازومو گرفت..

محکم بازومو از دستش کشیدم بیرون و یه قدم به عقب رفتم
ـ به من دست نزن....

عصبی شد...
مثل چند دقیقه ی پیش...
.فاصلمون رو پر کردو گفت:
ـ اِ...چطور ؟ ناراحتتون کردم ؟ معذب میشین لیدی؟

حالیت میکنم آقا پسر....

ـ آره...اما نه معذب...بدتر از اون..حالم بهم میخوره ..چندشم میشه....

بازم تند رفتم...
صورتش از عصبانیت قرمز شد...

جفت بازوهامو توی دستاش گرفت و سمت خودش کشید و گفت:
ـ جالبه...چطور تا دو دقیقه ی چیش که توی بغل یه لش آشغال میرقصیدی ککت نمیگزید...چطور جلوی چشمای هرزه ی هزار تا مرد لاشی با طنازی میرقصیدی بی خیال بودی...اما تا دست من بهت خورد چندشت شد...

اشکام روی گونه هام ریختن....
درسته حرفاش جیگر سوز بود اما خدای همش حقیقت بود...
تنها کسی که از تماس باهاش احساس بدی نداشتم خود این مرد بود...
لبمو گزیدم و سرمو پایین آوردم...
حرف حق بود...
من لال شدم...

بعد از چند ثانیه محم منو روی تخت هل داد...
افتادم روی تخت...
دیگه هق هقام بلند شده بود...
و اون عصبی پشتش رو بهم کرده بود...

با همون حالت هق هق گفتم:
ـ اره....درست ..میگی... اما همش تقصیر توه...تو باعث شدی من اون کارارو بکنم.. اگه با حرفات منو نسوزونده بودی...اگه بهم تهمت هرزگی نمیزدی.....منم مجبور نبودم این طوری تلافی کنم...من....

دیگه نتونستن بلند شدمو خودمو با سرعت بهش رسوندم...
برگشته بود سمتم...
هجوم بردم سمتش و با مشتام محکم کوبوندم روی سینش...
اشک میریختم و میکوبیدم..

ـ لعنتی..مگه من چیکار کردم..تقصیر من چیه که نگاه همه ی مردا روم بود...
تو دیدی دلبری کنم...دیدی به کسی نخ بدم....امشب میخواستم خوش باشم... یه امشبو میخواستم برای دل خودم شاد باشم.... می خواستم همه ی شبو برقصم و به چیزی فکر نکنم...مگه من تنها زن مهمونیت بودم...مگه من فقط اومدم وسطو رقصیدم....همه ی این کارام فقط به خاطر در آوردن لج تو بود...توی خودپرست که فقط خودتو میبینی...اصلا به تو چه؟ به تو چه ربطی داره؟ چیکاره ی منی؟

دستاش بالا اومد و دستامو گرفت...
محکم روی سینش نگه داشت...
چشمای خیس از اشکمو بهش دوختم...
طوفانی بود...
مثل من...
اما ظاهرش آروم بود...

باصدایی که سعی میکرد بدون هیچ عصبانیتی باشه گفت:
ـ بسه...قرار نیست برای لجبازی با من دست به هر کاری بزنی...هزار تا راه غیر از راهی که انتخاب کردی وجود داشت تا بتونی حرصتو سرم خالی کنی..خیلی بچه ای ...یه زبون دراز سرتق کوچولو....

دستامو از زیر فقل دستاش بیرون کشیدم و روی زمین تکیه به تخت نشستم..

اومد کنارمو پیراهنو روی پام گذاشت و خیلی سرد و جدی گفت:
ـ بپوشش...چند دقیقه ی دیگه خانمی میاد تا لباستو بگیره..

بلند شدو از اتاق رفت بیرون...

"حسان"

درو که بستم...
نفسم رو با حالت عصبی بیرون دادم..
چقدر سخت بود...
همه ی چند دقیقه ی پیش برام عذاب آور بود...
عذابی دیوانه کننده...

چقدر خودمو کنترل کردم تا بغلش نگیرم...
تا سرمو توی موهاش فرو نبرم...
این چه حس عصبی بود که اینطوری باعث شد اون بلاهارو سرش بیارم......

راست میگفت اگه من بهش گیر نداده بودم شاید این اتفاقا نمی افتاد..
چقدر بچس....
چشمامو بستم...
دستم روی سینم گذاشتم..
جایی که چند دقیقه ی پیش مشتای ظریف مهرا رو پذیرایی میکرد...
حتی دردی که از زدن مشتاش به سینم بوجود اومده بود برام لذت بخش بود....

ـ آقا..
چشمامو باز کردم...
زن خدمتکار روبروم ایستاده بود...

سرد گفتم:
ـ چند دقیقه صبر کن بعد برو لباس خانم رو بگیر...قبل از رفتن به اتاق یه لیوان شربت خنک با یه تیکه کیک براشون ببر...

وبدون اینکه منتظر جوابش باشم به سمت سالن حرکت کردم...

یکساعتی میشد که از اومدنم به سالن میگذشت...
توی این مدت نگاه منتظر اون پست بی شرم و روی در سالن میدیدم...
انگار منتظر اومدن مهرا بود...
حالیت میکنم....
به مظاهر سپردم که زودتر خدمتکارا رو باخبر کنه تا شام رو آماده کنن...
بعد به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم...
زن خدمتکار پشت در ایستاده بود..
تا منو دید به حرف اومد..
ـ ببخشید آقا..

ـ مشکلی پیش اومده؟

ـ خیر...یعنی خانم از خواستن تا اینجا بمونم تا وقتی که لباسشونو بپوشن. برای بستن دکمه های لباسشون صدام بزنن..

سرد و جدی گفتم:
ـ مرخصید...

نگاه زن روم بود. گفت:
ـ اما..

با نگاه سرد و مغرور من صداش دیگه در نیومد..
راهشو گرفت و به سمت پله ها رفت...

پشت در اتاقم ایستادم...
چشمامو بستم...
تصویر اونشب وقتی که از حموم دراومده بود و با حوله ی کوتاه جلوم ایستاده بود توی ذهنم اومد...
چقدر خواستنی بود....

صداش از توی اتاق اومد..
ـ ببخشید خانم میشه بیاین داخل...

در اتاقو باز کردم...
پشت به من کنار تخت ایستاده بود و مشغول صاف کردن جلوی لباسش بود..
پیراهنمو روی تخت انداخته بود...
سرش پایین بود..

نگاهم رفت روی پشتش تا کمر لباسش باز بود...
قوسی کمرش کامل دیده میشد...
بدنم لرزید..
رفتم جلوتر...

از پایین ترین دکمه که روی کمرش بود شروع به بستن کردم...
به سومین دکمه که رسیدم احساس کردم که دیگه توان بستنشون رو ندارم...
چشمامو بستم...

حسان...!
محکم باش....
چشمام باز کردم و سریع بقیه ی دکمه هارو بستم...
تا رسیدم به آخرین دکمه لباس که بالا روی گردنش بعد از یه چاک چند سانتی روی لباسش خورده بود..
.تا خواستم ببندمش نگاهم روی زنجیر طلایی مادرم که توی گردن سفید رنگ مهرا خودنمایی میکرد ثابت موند...
تمام دلم پر شد از ارامش اون ...
آرامشی که هر شب با به دست گرفتنش در من ایجاد میشد...
چند ثانیه خیره بهش نگاه کردم...

مهرا تکون خورد
ـ خانم ببخشید که توی زحمت افتادین..

حرفی نزدم.
اما مدام گرنبند بهم چشمک میزد..
خیلی دوست داشتم گردنبندو توی دستام بگیرم..
خیلی دوست داشتم پلاکش رو بوسه باران کنم...
دلم برای گردنبند مادرم تنگ شده بود..
توی حال خودم بودم که مهرا برگشت سمتم....

با دیدن من ترسید و یه قدم رفت عقب.
اما پاش به میز پاتختیه پشت شرس گیر کردو خواست بیافته......
دستمو دور کمرش گذاشتم و کشیدمش طرف خودم...
دستاشو روی سینم گذاشت...
ترسیده بود...
با همون حالت ترس گفت:
ـ شما...من نمیدونستم...

نذاشتم ادامه بده
ـ هیس....مهم نیست..

دوست داشتم توی همون حالت بمونیم..
اما به خودش اومد..
خودشو از بغلم کشید بیرون و روی تخت نشست...
سرشو برگردوند و خیره توی صورتم نگاه کرد...
نگاهش کردم اما تا نگاه منو به خودش دید سریع سرشو انداخت پایین...
دستاشو توی هم قفل کرد...
حالت بامزه ای به خودش گرفته بود...
یادم اومد که دکمه ی آخر لباسشو نبستم.
به سمتش خم شدم و دستامو از زیر موهاش به سمت پشت گردنش بردم...
ترسید و بی هوا دستاشو روی دستام گذاشت...

آروم و بدون هیچ عصبانیتی بهش گفتم:
ـ دکمه ی آخرو نبستم....

دستاش رو از رو ی دستام برداشت....
بیشتر خودمو بهش نزدیک شدم دکمه ی آخرو بستم ولی عقب نکشیدم..
بدون اینکه متوجه شه یه نفس عمیق کشیدم و چشماشو بستم...
بهترین بویی که توی عمرم استشمام کردم...

عقب کشیدم و بلند شدم....
باید یه جوری از از دلش در بیارم....
باید اتفاقای بد امشبو یه جوری از ذهنش دور کنم...

صدای ضعیف موزیک از طبقه ی پایین میمد..
اهنگ بی کلام..
.پس معلومه دارن برای سرو شام آماده میشن...
رفتم سمت پخش خودم و روشنش کردم...
آهنگی رو که میخواستم رو گذاشتم...
برگشتم طرفش...
رفتم سمتش و دستمو دراز کردم....
کاری که میخواستم بکنم یه اولینِ دیگه بود....
اولین رقص دونفره ی زندگیم....
شاید خوشحال بودم که این اولین رو با دختر لجباز وکوچولوی ی روبروم تجربه میکنم....

از تعجب صورتش بامزه شده بود....
یه لبخند مهمون لبهام شد...
آرومِ آروم بودم...

ـ پاشو...مگه نمی خواستی امشب شاد باشی؟..مگه نمیخواستی بدون اینکه به چیزی فکر کنی فقط برقصی..؟
ساکت منونگاه کرد....
رفتم جلوتر و دستشو گرفتمو بلندش کردم...
خواست مانع شه که یکی از دستامو دور کمرش و یکی دیگه رو توی دستش گذاشتم...

ـ فقط برقص....بدون اینکه بخوای به چیزی فکر کنی.....بدون اینکه حتی فکر کنی داری با کی میرقصی...باشه؟

نگام کرد....
توی چشماش غم بود...
یه غم که فبلا خبری ازش نبود...
همه ی حرفامو از روی آرامش میزدم....
واقعا میخواستم امشب اونطوری باشه که میخواسته...

بعد از چند ثانیه باهام همراه شد..
آهنگ رو پلی کردم...
وآروم باهاش رقصیدم...

یه امشب اخماتو وا کن
تو قلبت عشقمو جا کن
تو با لبخند شیرینت
جهان رو غرق رویا کن

چشماش آیینه ی چشمای من بود...آروم و بی صدا در آغوش من میرقصید...
حس لذت و شیرینی رو توی بند بند وجودم احساس کردم...

منو با بوسه خوابم کن
تو آغوشت که دنیامه
که امشب از همه دنیا
فقط آغوش تو جامه

حلقه ی اشکی توی چشماش بسته شد.....
حلقه ی اشکی که باعث شد چشماش درخشانتر از قبل بشه...

منو از گریه دورم کن
که گریه قلبو لغزونده
به آینده امیدی نیست
همین امشب فقط مونده

اشکاش آروم آروم از گوشه ی چشمش میریخت....
هیچ چیزی توی دنیا به اندازه ی این ثانیه ها بودن در کتارش برام با ارزش نبود...

دستمو از روی کمرش برداشتم...
آروم آوردم بالا...
نمی خواستم به چیزی غیر از رقص امشب فکر نکنه....
اشکاشو با سر انگشتام پاک کردم....
بعد دستشو گرفتم و مجبورش کردم یه دور بچرخه...

یه امشب اخماتو وا کن
تو قلبت عشقمو جا کن
تو با لبخند شیرینت
جهان رو غرق رویا کن

سرمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
ـ فقط به رقصیدن الانت فکر کن.....فکر کن که الان اون پایین وسط سالن داری میرقصی.....همین....

ازش دور شدم....
بهم نگاه کرد و یه لبخند ملیح روی لبش اومد...
چقدر زیبا تر میشد....
سرشو آروم به علامت تایید تکون داد..

تموم لحظه هامونو
غرور تو اگر پر کرد
سکوتو از میون بر دار
یه امشب به خودت برگرد

با دستم فشار خفیفی بهش دادم تا بیشتر بهم بچسبه....سرشو روی سینم گذاشت

یه امشب عاشقشم باش
که یه عمریه دوست دارم
واسه امشب که اینجایی
تموم سالو بیدارم

یه امشب بغضمو نشکن
بذار با تو دلم واشه
بذار تو این شب دلگیر
صدات آرامشم باشه

چشمامو بستم...
با تمام وجودم مهرا رو بیشتر به خودم چسبوندم...
انگشتامو لای انگشتای دستش فرو بردم....
شاید هر دو به این لحظه ها ....
به این آغوش....
به این بودن در کنار هم نیاز داشتیم.....

حسای به وجود اومده در درونم رو هنوز قبول نداشتم...
هنوز با خودم در جنگم ....میترسم از این طوفانی بودن لحظه های نبودنش....
ازپر شدن آرامش در کنارش....
من با این حساهنوز غریبه ام....
فقط یه امشب رو باید پیش هم باشیم...
.هر دوتند رفتیم...
بچگانه عمل کردیم...
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، دختر شاعر ، هستی0611 ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 30-08-2014، 20:12

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان