امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#25
قسمت 22


خلاصه بعد از رسوندن پروانه رفتم شرکت تا شب مشغول بود.....دوماه گذشته و من غرق شدم توی درس و دانشگاه....سه روز کامل نبودم و بقیه ی روزها هم فقط حضور فیزیکی داشتم....بیشتر کارام رو دوش حوری جونو زهره افتاده بود....حسابی شرمندشون شده بودم...توی این دوماه زیاد حسان و مظاهر رو نمی دیدم. به خاطر پروژه های سنگینی که برداشته بودن اصلا وقتی برای سر خاروندن نداشتن...اواسط آذر ماه بود .هوا رو به سردی رفته بود.....همیشه از فصل پاییز و زمستون خوشم میاومد...یه جورایی عاشق این فصلها بودم به خصوص زمستون....درسام به نسبت سنگین تر شده بود...امتحانام هم کتر از دوماه دیگه شروع میشد.....مشغول کشیدن نقشه ای بودم که سه روز وقتمو گرفته بود...خیلی سخت و پیچیده بود...به همین خاطر وقت زیادی برده بود...با صدای زهره سرمو از روی نقشه برداشتم..ـ جانم زهره جان...ـ خسته نباش.هنوز تموم نشده؟ـ نه بابا.....کم کم داره میره روی اعصابم....ـ حرص نخور....بلاند شو باید بریم سالن کنفرانسـ چه خبره؟ـ جلسه اسـ باشهبا زهره رفتیم سالن....همه ی مهندسای معماری اونجا حضور داشتن...حسان بعد از جمع شدن همه شروع کرد به حرف زدنـ همین طور که میدونید چند ماه قبل پروژه ای در ترکیه رو به دست گرفتیم.. که کارهای مقدماتی اون انجام شده....الان هم باید برای یه سر ی از کارها دوهفته با آقای حمیدی به ترکیه سفر کنیم....امیدوارم توی این سفر تمامی کارها از روی نقشه ی برنامه ریزی شده پیش بره ......الان هم از همه ی شما انتظار دارم که تمامی کارها رو مثل قبل این دوهفتهبه نحو احسن انجام بدین....تقریبا یکساعتی جلسه طول کشید بعد از سخنرانی ؛مظاهر تک به تک کارهای اجرایی که دست مهندسان ارشد بود رو بررسی کرد و برنامه ی دو هفته رو چک کرد...بعد از اتمام جلسه همه ی مهندسین در حال خارج شدن از سالن شدن...رفتم سمت مظاهر.....حسان با چهره ی جدی و صد الته اخموش با یه عینک طبی که خیلی چهرشو جذاب تر میکرد ؛بدجوری حواسش روی لب تابش بود...اصلا متوجه ی من که کنارش استادم نشد...رو به مظاهر گفتم:ـ جناب رییس بدجوری تو فکره...همه ی کاراشو این قدر دقیق و با فکر انجام میده...مظاهر خندید و یه ذره بهم نزدیک شد و با صدای آرومتر از خودم گفت:ـ پس چی؟ الکی که این شازده نشده بهترین معمار ایران ....ـ بله جناب حمیدی درست میفرمایید....بهرحال آقا ترکیه رفتین جای مارو هم خالی کنین و خوش بگذرونین...میگن سواحل آنتالیا خیلی جای خوبیه...مظاهر سعی کرد خندشو بروز نده ...خواست جدی باشه...بعد با صدای بلندی که مثلا عصبی شده گفت:ـ خانوم ما واسه کار میریم نه تفریح...من که میدونستم داره شوخی میکنه خندیدم....اما حسان چنان با اخم برگشت سمتم که یه لحظه نفسم توی سینم حبس شد...ـ چیشده ظاهر؟ چرا داد زدی؟من سریع به جای مظاهر جواب دادمـ هیچی...فقط...با جدیت تمام پرید وسط حرفم و گفت:ـ از شما نپرسیدم خانم...لطف کنین تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنین....خیلی بهم برخورد....من کاری نکرده بودم...یه چشم زورکی گفتم و سریع به طرف در خروجی دویدم....صدای مهرا مهرا گفتن های مظاهرم نتونست منو نگه داره....اشک توی چشمام جمع شد...جدیدا زودی گریم میگرفت....اشکم دم مشکم بود....اصلا جدیدا اخلاق و رفتار جدیدی پیدا کرده بودم....رفتم بیرون ساختمون....در واقع پشت ساختمون....چند وقته جای دنجی اون قسمت حیاط پیدا کرده بودم....کسی اینجا نمیومد جز عمو رحیم...اونم تا ساعت کاری این طرفا پیداش نمی شد....کنار یه درخت قدیمی قطور ، روی یه تنه ی شکسته ی درخت نشستم....به خاطر دویدن زیاد گرمم شده بود... شالمو در آوردم و گیره ی سرمو باز کردم....شروع کردم به باد زدن خودم با شال....اشکام هنوز در حال ریختم بودن....از این گریه کردن هام خندم گرفته بود...معلوم نبود چه مرگمه....شال رو روی پام انداختم و دو دستمو به پشت روی تنه ، ستون بدنم کردم و بهش تکیه دادم...به درختای روبروم که باد شاخه هاشونو به رقص در آورده بود نگاه کردم.....مگه من چیکار کردم که این قدر زود از دستم عصبانی شد...؟اصلا من با مظاهر شوخی کردم به اون چه ربطی داشت...؟می دونستم حرفام چرت و پرتِ......الکی بی بهانه دارم بهانه گیری میکنم....اما چرا؟چشماموبستم......سرمو سمت آسمون گرفتم....خدایا این حالیه که دارم.....!چرا دلم میخواد گریه کنم؟ اونم بی هیچ دلیلی....چرا احساس میکنم دلم توی سینم بی قراره....چرا......چرا....چرا.....باد تقریبا شدیدی وزدید.......باعث شد تموم موهام اطراف صورتم شلخته وار پخش شن.....حتی حوصله ی مرتب کردنشونم نداشتم....هنوز چشمام بسته بود ...که.....هنوز چشمام بسته بود که احساس کردم یکی کنام نشست.......چشمامو باز کردم...خودش بود....پر ابهت و پر جذبه..... عینکش رو درآورده بود....اما از کجا فهمید که اینجام؟....اصلا چرا اومده ؟سریع اشکامو از روی صورتم پاک کردم...ازتنه ی درخت پایین اومدم...گیره و شالم دستم بود....تا خواستم قدم اول رو بردارم صداش به گوشم خورد...ـ فکر نمی کنی برای قهر کردن زیادی بزرگ شدی؟لحنش جدی بود...اما تن صداش آروم بود... نمیدونم چرا ولی دوست داشتم کلافگی از این بی بهونگیامو سرش خالی کنم...برگشتم طرفشو گفتمـ نخیرم...تا دیروز که کوچولو بودم....چطر یه روزه بزرگ شدم؟از تنه ی درخت بلند شدو روبروم ایستاد....به چشمام خیره شد...نمی تونستم به راحتی بهش زل بزنم....سرمو انداختم پایین ....دوباره اشکم در اومد....انگار یه چیزی می خواستم اما نمی دونم چی؟ دلم آشوب بود اما برای چی؟با دستش چونمو گرفت و بالا آورد..ـ به چشمام نگاه کن...نگاهش کردمـ باور نمی کنم به خاطر حرفی که بهت زدم این طوری بخوای اشک بریزی؟باز هم سکوت کردم.....جوابی نداشتم بهش بدم...ـ نمیخوای باهام حرف بزنی خانوم کوچولو؟خندم گرفت اما سعیکردم خودمو کنترل کنم.......یه قدم رفتم عقب و سرمو دوباره پایین انداختم....ـ نمیخوای جواب بدی خانوم کوچولو؟با یه لحن جالبی می گفت واقعا دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم....جالب بود اشکام میریختن اما خندم هم گرفته بود....تا خندمو دید فاصله رو پر کردو روبروم ایستاد....سرمو بالا آوردم...به ثانیه نکشید کشیده شدم توی آغوشش...چشمامو بستم...سرم روی سینش بود...دستاش محکم دور کمرم قرار داشت....باورم نمیشد....هم از کار حسان هم از حال درونم...آروم شدم...اونقدر که از دل آشوبی چد دقیقه ی قبل خبری نیود....نا خودآگاه دستام بالا اومد گذاشتم روی سینه پهنو مردونش... حلقه ی دستاش تنگ تر شد...آروم زیر گوشم گفت:ـ خانوم کوچولو....میخوای کار رییس بداخلاق و زورگوتو جبران کنی و یه تلافی درست و حسابی سرش بیاری؟خندم گرفت...اما دوست نداشتم جوابشو بدم....یه حس درونم منو مجبور به سکوت میکرد....خودمو جمع کردمو بیشتر توی آغوشش فرو رفتم...الان فقط آغوش این مرد رو میخواستم...میدونم کارم اشتباهِ...من صنمی با این مرد نداشتم اما.....اما خوب.... حال خرابمو آغوش این مرد خوب میکرد....ـ داری با سکوتت تلافی میکنی؟ باشه....تنبیه خوبیه برای یه مرد خودپرست و زورگو...چشمامو بستم....صدای ضربان قلبش برام یه آهنگ دلنشین بود.....یه آهنگ خاص که نظیرش توی دنیا نیست....بعد از چند دقیقه به خودم اومدم....از حالتی که توش بودم حسابی شرمنده بودم.....سرمو از روی سینش برداشتم و خواستم ازش جدا شم که چشمم به پیراهنش افتاد....خاک بر سرم..ریملی که زده بودم با گریه هام پخش شده بود و جلوی پیراهن حسان حسابی لکه دار شده بود...یهم بی هوا گفتم:ـ وای.....حسان تکون خورد و ازم فاصله گرفت....نگران نگام کرد و گفت:ـ چی شده؟خجالت زده بهش نگاه کردمو دستمو بالا آوردم و به پیراهنش اشاره کردمـ پیرهنتون.......جلوش پر از لکه های مشکی شدهدوباره به نزدیک شدو با حالت آرامش بخشی گفت:ـ خوب اینم میزارم پای تلافیت سرتق خانوم...سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گرفتمـ نکن اون کارو....متعجب نگاهش کردم....دستشو بالا آوردو روی لبم گذاشت...ماتم برد...ـ دق ودلیتو سر لبات خالی نکن....به چشماش خیره شدم...جدی بود....سرمو تکون دادمـ هنوزم میخوای با سکوتت تلافی کنی؟ـ نه.....ببخشید...دستشو پایین آورد...یه لبخند زد و گفت:ـ فکر کنم حالت بهتر شده؟ـ بله ....ممنونمیه ابروشو بالا انداخت و به حالت شیطنت گفت:ـ خواهش میکنم...آغوش من بروت همیشه بازه.....خاک تو سرت مهرا....دختره ی بیحیا.....تا اومدم لبمو به دندون بگیرم که صداش در اومد...ـ به دندون نگیر لبتو...سرمو انداختم پایین..حس کردم که تمام صورتم از گرما آتیش گرفته...لال شدم...پاک آبروم جلوش رفت...الان با خودت چی فکر نمیکنه؟ـ لازم نیست اینقدر به خودت سخت بگیری......اتفاق خاصی نیافتاده...گاهی وقتها برای آروم شدن نیاز داری به یه آغوش....به یه تکیه گاه....شده برای چند ثانیه....برای تو باشه...مهم نیست اون آغوش برای کی باشه...مهم اینه که تو الان بهش نیاز داری...پس دیگه فکر بیخود نکن....تمام حرفاش رو با لحن جدی میزد یه غم توی صداش موج میزد.......نمی دونستم چرا ولی مطمئنم اونم حالی شبیه من داره....ادامه دارد....سرمو بالا گرفتم....این بار بدون خجالت....یه لبخند به روش زدم و دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:ـ ممنون...بابت همه چیز....امیدوارم سفرتون بی خطر باشه و صد البته پر از موفقیت و.....و در جواب حرفایی که زدین باید بگم درسته....یه موقع هایی یه حس بد درونت بوجود میاد.هرچی میگردی نمی تونی دلیل بوجود اومدنشو بفهمی...عاجز میشی...نه میتونی ازش بگذری نه میتونی مداواش کنی....اون موقع است که دلت یه حامی میخواد، یه آغوش که بدون ترس و واهمه، بدون فکر کردن به چیزهایی که باعث آشوب شدن دلت میشن....بهش پناه ببری...دستمو محکم فشرد و خیره توی صورتم گفت...ـ و منم خوشحالم که به عنوان یه دوست بتونم برات حامی باشم...شاید یه زورگوی خودپرست نتونه مثل دوستای دیگه کارهایی رو که اونا انجام میدنو انجام بده اما میشه بازم یه جورایی روش حساب باز کرد...موافقی؟نمی دونم اما درونم پر بود از یه حس....یه حس شیرین....شاید یه ذره ، بیشتر از یه ذره برام حرفاش عجیب بود...یه دوست؟....دوستی با حسان فرداد؟.............گفتم:ـ موافقم..فقط این قدر به خودتون نگینخودپرست زورگو....لبخند عمیقی زد و گفت:ـ نیستم....؟خندم گرفت...دستمو رها کردو گفت:ـ خب امیدوارم که توی این مدت که نیستم خوب روی درسات و نقشه هایی که دستته تمرکز باشی...ـ بله...حتما...خیالتون راحت...بی هیچ حرفی سمت ساختمون قدم برداشت..سریع دویدم تا باهاش همقدم شم اما منو کنار خودش دید ایستاد و بهم نگاه کرد.ـ میخوای اینجوری بیای؟ـ چجوری؟اومد جلوم و دسته ای از موهام که پریشون اطرافم ریخته بود رو گرفت گفت:ـ این جوری....اوه...یهو یادم افتاد که شال روی سرم نیست....خجالت زده گفتم:ـ وای اصلا یادم نبود....سریع موهامو جمع کردم و گیره بستم و بعد شال رو رها انداختم روی سرم...تمام این مدت داشت منو نگاه میکرد و یه لبخند روی لباش بود....با هم وارد ساختمون شدیم...دیگه خبری از حسان چند دقیقه ی پیش نبود....این مرد یه موجود شگفت انگیزه..........دیگه تا پایان اون روز ندیدمش...آخر ساعت کاری هم همراه مظاهر با همه ی کارمندای شرکت خداحافظی رسمی کردند و رفتن.....من از ته دلم براش آرزوی موفقیت کردم....شاید بشه به عنوان دوست بپذیرمش...درسته ظاهرش سرد و سختِ..اما من اون روی دیگه ی حسان رو دیدم...خیلی شکننده اس....با سرسخت بودنش میتونه محکم کنارم بایسته و با قلب مهربونی که توی پوسته ی سخت و سنگی زندونی شده همراهم باشه.....*این دوهفته هم مثل برق و باد گذشت....مثل تموم روزهای دیگه ی عمرمون.....شاید امروز ...شایدم فردا حسان و مظاهر از سفر برگردن...امیدوارم همه چیز به خوبی براشون مهیا بوده باشه و به مشکلی بر نخورده باشن...با صدای زنگ گوشیم از فکرم پرت شدم بیرون..پروانه بود....ـ جانمـ اوهو.....جانمت تو حلقم...ـگمشو...حالا یه بار خوستم مثل یه خانم با ادب باهات حرف بزنم...جنبه نداری..ـ ....بابا ما همون خر سابقو میخوایم...ـ بمیری...حالا من خرم دیگه...باشه...ـ چه خبر حالا؟ـ هیچی .میگم پایه ای بعد از ظهر بیام شرکتت بریم یه دوری بزنیم...ـآره چرا که نه؟ـ خدا پدر اون بنده خدارو بیامرزه که این سه تا کلمه رو انداخت تو دهن یه ملت...خندم گرفتـ خوب بابا...چی بگم....بله پایه ام پروانه خانم...درست شد حالا؟ـ بلی...بلی...میبینمت فعلا...گوشی روقطع کردم و به ادامه ی کارم رسیدم...تا ساعت 7 غروب مشغو بودم....یکساعت زودتر کارم تموم شد و بلافاصله بعد از خبر دادن به حوری جون از ساختمون اومدم بیرون...ماشین بیرون پارک بود...پروانه هم بهم smsداده بود که کنار ماشین منتظرمه....تا رسیدم دیدم پروانه پشت به من داره با مظاهر حرف میزنه...اولش تعجب کردم اما بعد ذهنم فعال شد....مظاهر...سفر ترکیه...پس برگشتن...نمیدونم چجوری ، اما مثل جت طرفشون پرواز کردم...تا رسیدم بدون توجه به حرفایی که میزدن تقریبا داد زدم...ـ سلام....خوبید آقا مظاهر؟.... اوقور(عقور؟) بخیر...خوب بود سفرتون؟بعد تازه متوجه ی قیافه های هر دوتاشون شدم....پروانه صورتش سرخ شده بود و رد اشک روی صورتش بود ..مظاهر هم عرق روی پیشونیش نشست بود و چشماش شده بود کاسه ی خون....یعنی چی شده؟انقدر شکسته ام که با نوازشی خورد میشوم چه لذت بخش است درد دوری کشیدن انگار در استخوانم میخ فرو میکنن درد میکشم اما دردی که برای توست برایم لذت دارد دوستت دارمپروانه صورتش سرخ شده بود و رد اشک روی صورتش بود ..مظاهر هم عرق روی پیشونیش نشست بود و چشماش شده بود کاسه ی خون....یعنی چی شده؟ـ پروانه؟.....خوبی؟سرشو بلند کرد...چشماش خیس از اشک بود...ترسیدم...ـ پروانه...عزیزم چی شده؟ حرف بزنـ هیچی مهرا جونم..خوبم فقط یه کم ترسیدم..همینـ چی شده؟ برای چی ترسیدی؟ بگو دیگه کشتیمصدای مظاهر اومد...ـ مهرا خانم نگران نباشین...چیز خاصی نیست فقط..نزاشتم حرفشو بزنه...عصبی شدم...ناخودآگاه داد زدمـ چی چیو چیزی نیست.....قیافه ی زار پروانه الکیه؟همش چیزی نیست چیزی نیست میگین...پروانه لال مونی گرفته بود و آروم اشک میریخت....طاقت نیاوردم منم گریم گرفت بغلش کردمو گقتم:ـ مرگ مهرا بگو چی شده؟ پروانه مرگ مهرا...ـ چرا شلوغش میکنی؟ برای یه اتفاق که تموم شده این طوری قسم میخوری؟برگشتم سمت صدا....حسان بود....یه اخم شدید روی پیشونیش بود...خیلی ترسناک شده بود...با وجود اون اخم بازم نتونست جلوی منو بگیره..ـ پروانه؟....پروانه به حرف اومد....ـ به خدا حالم خوبه...چون زودتر رسیدم کنار ماشیت ایستادم...مشغول بازی با گوشیم بودم که یه ماشین چلوم ایستاد...مزاحم بود...منم اصلا محلش نذاشتم اما بعد از چند ثانیه دونفر از ماشین پیاده شدن میخواستن...میخواستن بزور ببرنم اگه این آقا نبود من الان...دیگه نتونست ادامه بده پرید بغلمو زار زد...به مظاهر نگاه کردم...وقتی نگاهمو روی خودش دید با سرش تایید کرد...عصبی وار نفسشو داد بیرون و با یه لحن جدی و عصبانیکه منم از ترسیدم به پروانه توپیدـ خانوم محترم...تو کوچه خلوت جلوی یه ماشین ایستادین معلومه همیچین اتفاقی براتون میافته...مگه شرکت راهتون نمیدادن؟ چرا نیومدین داخل و منتظر بمونین؟...وقتی دیدین مزاحمن همونجوری ایستادین و تماشا شون کردین.؟پروانه که ظاهرا حرفای مظاهر براش سنگین بود از بغلم اومد بیرون و با داد گفت:ـ آقای محترم اولا به خودم مربوطه که چرا نیومدم داخل بعدشم قرار نبود معطل شم...همه ی این اتفاقا پشت سرهم افتاد...همش ظرف چند دقیقه ...اونقدر ترسیدم که حتی قدرت جیغ زدن رو نداشتم...پروانه حالش بد بود...مظاهر خواست دوباره یه چیزی بگه که من پروانه رو به سمت خودم کشیدم و یه نگاه پر از خواهش به حسان کردم...حسان با همون اخم گفت:ـ بسه مظاهر....بهتره بریم داخل...اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیستمن و پروانه با مظاهر و حسان رفتیم داخل....پشت سر حسان وارد آسانسور شدیم و طبقه ی چهارم رفتیم....توی اتاق حسان نشستیم....حسان به عمو رحیم سفارش کیک و شربت و قهوه داد...بعد از خوردن شربت پروانه حالش بهتر شده بود...تو همه ی این مدت جمع چهار نفرمون توی سکوت غرق شده بود...کنار پروانه نشسته بودم....بعد از خوردن شربت آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:ـ مهرا شرمنده خواهری...گند زدم به همه چی.....حالا بلند شو بریم که بدتر از این نشه...خندم گرفت ...و این خنده از دید تیز بین حسان دور نموند....یک لحظه خیره شد بهم ولی بعد نگاهشو ازم گرفت و مشغول خوردن قهوش شد....ـ باشه دختر خوب....بلند شو..باهم بلند شدیم...حسان و مظاهر هم با ما بلند شدن و ایستادن...باید خودم شروع میکردم...ـ ببخشید آقای فرداد....ببخشید آقای حمیدی...بابت کمکتون به دوستم ممنونم...توی دردسر افتادین...شرمندهبعد یه ضربه ی کوچیک به بازوی پروانه زدم...اونم به اجبار به حرف اومدـ ببخشید آقای فرداد....ببخشید آقای حمیدی ...باعث شدم که دچار دردسر بشین..بعد رو به مظاهر آروم گفت:ـ ممنونم اقا....حسان به حرف اومد...ـ خواهش میکنم...بیشتر از این مراقب باشین خانم...بهر حال مشکلی نبود..مظاهر هم پشت سر حسان با غرور گفت:ـ کاری نکردم...هر کس دیگه ای هم جای این خانم بود همین عکس العملو نشون میدادم...پروانه اخماش کشیده شد...انگار بهش برخورده بود ...اما چرا؟ مظاهر که حرف بدی نزد....به سمت در اتاق رفتیم...پروانه هم همراهم بود..تا خواستم دروباز کنم تازه یادم افتاد که آقایون از فرنگ تشریف آوردن...پاک از ذهنم پریده بود....با شوق به سمتشون برگشتم که هردوتاشون و پروانه باهم از کارم تعجب کردن...ـ بابا ابنقدر اتفاق تو اتفاق افتاد که یادم رفت...همچنان قیافه ی هرسه تاشون متعجب بود...از قیافه هاشون خندم گرفته بود....جو سنگینی بوجود اومده بود....بهتره با شوخی و خنده از اتاق بیرون بریم....ـ بابا چرا این جوری نیگام میکنین؟ تازه یادم افتاد که شما از ترکیه اومدین..حالا خوب بود؟ خوش گذشت؟ کاراتون با برنامه پیش رفت؟به آنی قیافه ی حسان و مظاهر برگشت...مظاهر که خندش گرفته بود ولی حسان جدی و خشک داشت نگاهم میکرد بعد از چند ثانیه سرشو به نشونه ی تاسف تکون دادو رفت سمت مبل و مغرورانه نشست....مظاهر به حرف اومد....اصلا اخم و عصبانیت بهش نمیاد...ـ بابا دختر چنان برگشتی سمتمون و حرف زدی که یه لحظه ماتم برد....بله خوش گذشت...جای شما ولی خالی نبود...چون همش کار بودو کار...پروانه کنارم ایستاده بود و از حالت خندون مظاهر ماتش برده بود....بی اهمیت به اون گفتم:ـ واقعا که....بابا یه تعارف خشک و خالی چیزی ازتون کم نمیکنه.....جناب آقای مظاهر خان حمیدی خیلی ناخن خشکین....خنده ی مظاهر به آسمون رفت...پروانه هم چنان میخ مظاهر بود...خندم گرفت...رو به حسان گفتم:ـ بابا جناب رییس لااقل شما یه تعارف بزنین..این معاونتون که خسیس تشریف دارن...پروانه اینبار با شدت برگشت طرفم و با دهن باز از تعجب نگام کرد...بهش نگاه کردمو گفتم:ـ چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟دستمو محکم کشید سمت در..ـ اِ پروانه...چیکار میکنی؟ خیر سرم داشتم حرف میزدم...بخشید آقایون خداحافظدرو بست....از امیدم همین ریختی خداحافظی کردم...پروانه پرتم کرد توی آسانسور....پروانه پرتم کرد توی آسانسور....ـ اخه معلوم هست چته؟پروانه یکی محکم زد توی سرم و گفت:ـ دختر....اون چه چرتو پرتایی بود که به حسان فرداد گفتی؟ اصلا چجوری جرات کردی این مدلی باهاش حرف بزنی/؟....قیافشو ندیدی....مطمئنماگه تا یه دقیقه ی دیگه اونجا میموندی سر روی نت نمی موند.....پخی زدم زیر خنده......بیچاره حق داشت اینجوری بگرخه....اون که نمیدونست من با مظاهر و حسان راحتم....ـ چیه روانی...چته میخندی؟ برو دعا کن که فردا از شرکتش نندازت بیرون....خندمو جمع کردمو گفتم...ـ باشه بابا...حالا از دهنم یه حرفی پرید...در ضمن اون اینقدرا هم پست نیست که با یه جمله پرتم کنه بیرون...پروانه تکیشو از دیواره ی آسانسور گرفت و گفت:ـ خدا کنه......فردا صبح به شرکت رفتم....تا رسیدم شرکت وارد طبقمون شدم ...این ساناز ورپریده مثل جن جلوم ظاهر شدـ خانم عظیمی تشریف ببرین پیش جناب فرداد....احضار شدین...و این دختره یه ذه تربیت نداره.....به جای اینکه اول یه سلام یا صبح بخیر بگه یه بند حرف میزنه.....همچین میگه احضار شدین که انگار من زندانیم و حسان زندان بان....این حسانم اول صبحی وقت گیر آوردها....به حرف اومدم...ـ چرا...نمیدونین چرا میخوان منو ببینن؟یه ابروشو بالا داد و با حالت چندشی گفت:ـ نخیر خانم.... چیزی نگفتن....فقظ گفتن به محض اومدنتون سریع برید خدمتشون....یه ایشی گفت و رفت....این دختر یه موجود تکامل یافته شبیه به انسان بود.....رفتم بالا...توی راه یاد حرفای دیروز پروانه افتادم...نکنه جدی جدی میخواد اخراجم کنه....نه بابا اونقدرا هم نامرد نیست...اما....ولش بزار هر چی میشه بشه.....امید تا منو دید گفت برم داخل....در زدم....ـ بفرمایید...رفتم داخل و درو بستم.....نشسته بود روی مبل.....اوه لَه لَه...چی تیپی هم زده آقا......یه شلوار جین مشکی با یه پیراهن سورمه ای براق که لبهاش کار شده بود پوشیده بود....چقدر شیک بود....آستیناشو تا وسطای دستش مرتب تا زده بود....ـ میخوای بایستم تا آنالیزت کامل بشه.....خاک بر سرم کنن.....اینقدر میخ نگاهش کردم که فهمید....سرمو انداختم پایین و لبمو گز گرفتم..ـ چند دفعه باید بهت یه حرفی روبزنن؟ چرا اینقدر بی اهمییتی؟سرمو بالا گرفتم...این کی اومد روبروم ایستاد؟اخمش توی هم بود.....مطمئن شدم میخواد یه بلایی سرم بیاره......ـ زبونتو پشت در جا گذاشتی؟به حرف اومدم.....خدایا خودت بخیر کن....ـ نه...سلام....به ثانیه نکشید که اون اخم وحشتناکش از روی صورتش محو شد و به جاش یه لبخند خیلی خیلی محو روی لبش اومد....سرشو تکون داد و گفت:ـ علیک سلام خانوم...ـ کاری داشتین باهام؟ ساناز یهنی خانم افخمی گفتن...ـ بیا بشین....باهم رفتیم روی مبل نشستیم.... سرم پایین بود ....باز سوتی دادم....چند دقیقه گذشت...سرمو بالا گرفتم دیدم داره به نگاه میکنه........دوباره سرم رفت پایین...ـ میشه دو دقیقه سرتو بالا بگیری؟سرمو بالا گرفتم و با تعجب گفتم:ـ چرا؟لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:ـ چون میخوام بعد از دو هفته صورت یه سرتق کوچولوی لجباز و ببینم....یه جوری شدم...اما زود از این حس درونم گذشتم....خندیدم و گفتم:ـ بله...بفرمایید جناب رییس...ـ دیروز دوستت حسابی ترسیده بود...چرا اونطوری گذاشتین رفتین؟یاد دیروز افتادم...خندیدم و گفتم:ـ چون از شما ترسیده بود...تازه نمیدونید وقتی توی آسانسور رفتیم یه پس گردنی هم نوش جان فرمودم....بهم گفت با چه جراتی اونطوری با حسان فراد حرف زدی...مطمئنم فردا اخراجت میکنه....تمام این مدت با اشتیاق داشت نگام میکرد....برق اشتیاق توی چشماش پر بود...اما نادیده گرفتمشون....پای دوستیمون گذاشتم...غیر از این هم نمیشه گفت.....ـ خب پس یه پس گردنی هم به خاطر من خوردی؟ـ بله....ـ دوستت درست گفته....تو چطور جرات کردی که جلوی مظاهر و دوستت اونطوری باهام حرف بزنی؟حرفشو جدی زد....جدیه جدی....یه آن حس کردم تمام بدنم یخ بست.....خودم فهمیدم که با سرعت نور رنگم پرید.....وای حالا چیکار کنم...نکنه راستی راستی بخواد اخراجم کنه...بلند شدمو گفتم:ـ من...راستش باور کنید منظوری نداشتم....یعنی..بلند شدو اومد روبروم اسیتاد...ـ یعنی چی؟ یادت رفت که من کی هستم؟ یادت رفت من رییس شرکت هستم و تو کارمند من.....تازه فهمیدم که چه گندیو با چه وسعتی زدم......صد در صد اخراج رو شاخشه......ترجیح دادم که تا بیشتر از این گندکاری بیشتر نکردم لالمونی بگیرم.....ـ خب حالا چیکار کنم باهات؟ بابت اشتباه دیروزت چه تنبیهی برات در نظر بگیرم...؟جدی جدی داشت مواخذم میکرد...سرمو بالا گرفتم....مرگ یه بار.....شیونم یه بار..بزار هرچی شد شد...ـ من راستش دیروز اینقدر از اومدنتون خوشحال شدم که نفهمیدم چطور صحبت کردم....یعنی راستش قصد بی احترامی نداشتم...فقط زیادی خوشحال شدم...اگه بی احترامی کردم معذرت میخوام....خیره نگاهم کرد...چشماش هنوز از برق اشتیاق می درخشیدند....یه چیز غریبی توی چشماش بود....یه چیزی که وجودشو حس میکردم ولی مفهومشو نه.....سکوت کرده بود...من داشتم از استرس خفه میشدم ولی اون آروم و بی صدا به من خیره بود....دلمو به دریا زدم....من که آب از سرم گذشته...چه یه وجب....چه صد وجب...ـ نمیخواین حرفی بزنین...؟؟سرشو به معنی نه تکون داد.....این چرا این کار رو میکنه؟.مرد گنده بازیش گرفته....یه وقتایی به حسان فرداد بودنش شک میکنم....ـ میخواین منو اخراج کنین؟با غرور نگاهم کرد و گفت:ـ فکر خوبیه...پیشنهاد دیگه..؟ای تو روحم...دهنم اگه بسته باشه انگار خفه میشم....باید پر رو باشم....ـ یه پیشنهاد دیگه ام هست...بگم؟ـ میشنومـ امم...خوب به جبران کار دیروز یه کاری براتون انجام میدم...ـ چه کاری میتونی برام انجام بدی؟ای خدا.....داره با کلمات بازی میکنه....آخه منم خنگما...مثلا چی کار میتونم برای این انجام بدم؟.....ـ چی شد؟ داری به چی فکر میکنی؟ـ خب نمیدونم باید په کاری انجام بدم؟ـ اگه نمیونی چرا پیشنهاد دادی؟باز داره میره رو اعصابم....چی بگم بهت بشر....با حالت عصبی خودمو انداختم روی مبل گفتم:ـ ای بابا..آقای فرداد خب چیکار کنم...هیچی به ذهنم نمیرسه...اصلا خودتون هر کاری بگین من همونو انجام میدم....از حالتم و لحن گفتارم خندش گرفت و کاری کرد که جفت چشمام نزدیک بود بیافته جلوی پام....به خدا سر تمام زندگیم شرط میبندم که این بشر قبل اومدنش به شرکت یه بطری کامل ویسکی خورده.....خودشو تقریبا انداخت روی مبل و کنار من راحت نشست...خودشو آزاد رها کرده بود... دستاشو بالا آورد و زیر سرش گذاشت و با خیال راحتی گفت:ـ خب حالا بهتر شد...انتخاب با خودمِ...میدونم چی کارت کنم....لحنش جدی نبود... به همین خاطر به خودم جرات دادمو گفتم :ـ نه دیگه...بی انصافی نکنین...گناه دارم جناب رییس....سرشو به طرفم گرفت و نگام کرد.ـ وقتی بی فکر هر حرفی رو به زبون میاری باید به عاقبتشم فکر کنی؟ـ بله..قول میدم از این به بعد به عاقبت حرفام فکر کنم...حالا تخفیف میدین؟نگام کردو چیزی نگفت...ـ خیلی خوب.....تخفیفم نخواستم...اصلا هر جور خودتون دوست دارین...و باز هم سکوت. نگاه خیرش به من....یه جوری نگام میکرد....دیگه نتونستم ظاقت بیارمـ میخواین با سکوتتون و خیره نگاه کردنتون تنبیهم کنین؟بعد از چند دقیقه درست نشست و گفتکـ باید برای مظاهر ی کاری انجام بدیاز بی ربط بودن حرفش با موقعیتی که توش بودیم جا خوردم...اما بروی خودم نیاوردم..ـ چه کاری؟خیلی رک و بی مقدمه گفت:ـ از دوستت خوشش اومده.....خیلی رک و بی مقدمه گفت:ـ از دوستت خوشش اومده..بی هوا گفتم:ـ چــــــــــی؟مظاهر از پروانه خوشش اومده؟ فقط با یه بار دیدن؟در جوابم گفت:ـ قبلا یه بارتوی سازمان نظام مهندسی باهاش برخورد داشته ولی دیگه نتونسته پیداش کنه...حالا که فهمیده همون دختری که مدت هاست دنبالشه دوست شماست ازم خواست تا دربارش باهات صحبت کنم...خودش روش نمیشد باهات حرف بزنه...ـ یعنی قصدش دوستیه؟...به آقا مظاهر نمیخوره که اهل....نذاشت حرفم تموم شه گفت:ـ مظاهر اهل این حرفا نیست....ـ یعنی برای ازدواج پروانه رو میخواد؟....عاقل اندر سفیه نگام کرد....ـ خوب یعنی منظورم اینه که با فوقش دوبار دیدن تصمیم به ازدواج گرفته؟ـ قرار نیست که به همین زودی به ازدواج برسن...پرسشی نگاش کردم...از حرفاش سر در نمیاوردم...اگه ازدواج نیست پس دوستیه ...اگه اهل دوستی نیست پس ....اوف تو این جور مسایل با یه خنگ مو نمیزنم....ادامه داد...ـ باید چند بار اوناروتوی موقعیتی قرار بدی ...چمیدونم ..چند جا بصورت مثلا اتفاقی باهم برخورد داشته باشن...کم کم باهم آشنا شن....مظاهر خودش دنبال یه فرصت میگرده تو باید این فرصتو براش فراهم کنی؟ فکر کنم به عنوان تنبیه کار خوبی باشه....ـ تنهایی؟ابروشو بالا انداخت و گفت:ـ نکنه میخوای منم بهت کمک کنم؟مظلومانه نگاش کردم.دوباره صداش در اومد:ـ اینجوری نگام نکن دلقک کوچولو...از من کاری بر نمیاد....ـ آخه تنهایی چطوری این کارو انجام دم؟ـ چه کمکی از من بر میاد؟ـ خوب لااقل باهام هم فکری میکنین که فرصتارو چجوری فراهم کنم...باز شما باتجربه ترین...چنان با اخم نگاهم کرد که فهمیدم دوباره گند زدم...سریع گفتم:ـ منظورم....نذاشت جملم تموم شه...با عصبانیت گفت:ـ چرا هر حرفی رو که میزنی پشت بندش منظورم منظورم میگی؟ حرفات اونقدر واضح هست که بدون منظورت متوجه بشم...حسابی گل کاشتم رفت...دختره خل آخه کجای حسان فرداد به ادمای باتجربه در این جور مسایل میخوره....یادت رفته این همون ادمیه که با زن جماعت به زور همکلام میشه...چون با تو ...........گندت بزنن دختر....ـ آقای فرداد...ببینید منظورم...اَه...اصلا بی خیال منظور من بشین...من میخواستم بگم شما بزرگترید .......امممم....... چمیدونم.......نمیدونم چطوری بگم...هنوز بلد نیستم درست حرفمو بزنم...همش گند بالا میارم...باز دوباره اشکم روی گونم ریخت..بی هوا......از دست حرف زدن خودم کفری بودم...الان هم با این اشکا کلا اعصابم داغون شده بود...ـ چرا داری گریه میکنی؟جوابشو ندادم...اگه دهنمو باز کنم حتما یه گند دیگه یزنم...اصلا این دهن من بهتره گِل گرفته شه...از کنام بلند شد و روبروم ایستاد...ـ نمیشنوی چی میگم؟سرمو بالا آوردم...نگاش کردم...جدی گفت:ـ چند بار باید یه حرف رو بزنن تا آویزه ی گوشت شه؟ چقدر باید گفته شه قبل هر حرفی که میزنی باید خوب بهش فکر کنی؟دوباره اشکام دراومدن...لعنتیا...خوب چیکار کنم؟منظور بدی نداشتم...آخ ای کاش این کلمه ی منظور و از دهن و ذهنم برای همیشه پاک میشد... متنفرم از این کلمه....ـ بلند شو...ایستادم...رفت سمت میزش...نشست و عینکشو زد به چشماش...بی حس و جدی و مغرور گفت:ـ می تونی بری....در ضمن حالا هم که فهمیدی تنبیهی که برات درنظر گرفتم چی بوده پس سعی کن درست کارتو انجام بدی...مظاهر فقط دنبال یه فرصت میگرده..مطمئنم اونقدر کار سختی نیست که از پسش بر نیای....ساکت شدو خودش مشغول نوشت چیزی کرد...این یعنی زودتر اتاقو ترک کن ....!بی حرف برگشتم سمت درو قدم اول رو برداشتم...حرف زدنم خیلی بد بود...خیلی ناراحت شد...قدم دوم....اونقدر ناراحت که لحنشم باهام تغییر کرد...قدم سوم...من اینو نمیخوام....درسته همیشه قد و مغرور بود اما مهربون شده بود....اما الان درست شده مثل اوایل...قدم چهارم...دل نمیخواد باهام سرد باشه....چرا دلم نمیخواد ؟ چرا برام مهم شده....باید از دلش دربیارم...نمیدونم چرا ؟....اما باید ازش معذرت خواهی کنم...برگشتم و قدمهای رفته رو برگشتم...نگاهش بالا کشیده شد..خیره توی صورتم و منتظر....سعی کردم لحنم گرم باشه...مثل همه ی این چند وقت...میخواستم واقعا از دلش دربیاد...از ته دلش باهام مهربون شه..مثه قبل...چرا با این مرد باید این قدر راحت باشم....چرا؟یه لبخند زدم و گفتم:ـ بله....تمام سعیمو میکنم..ولی قبلش میخوام سعیمو کنم تا دل دوستمو که با حرفام رنجوندم دوباره به دست بیارم.....نگاهش هم چنان سرد بود...خودکار توی دستشو روی کاغذ گذاشت ...دستشو زیر چونش برد و یه ژست مردونه به خودش گرفت:ـ اگه از کسی برنجم به این زودی و راحتی ازش نمی گذرم....فکر کنم اینو چند بار بهت گفتم...سرد شدم از لحنش....یخ زدم از سرمای چشماش...اما خودمو نباختم...من مهرام...دختری که به قول باباش میتونه گرما بخش باشه...جا نمیزنم...این مرد کم بخشیده....سخت بخشیده...باید تلاشمو بکنم...بد حرف زدم باید یه جوری از دلش دربیارم....میزو دور زدم و کنارش ایستادم...روی صندلی چرخید سمتم.....ادامه دارد....روی صندلی چرخید سمتمـ قبلا بهم گفتی دیر کسی رو میبخشی...چند بارم گفتی...اما من هر کس نیستم...یادمه گفتین که مثل یه دوست هستیم...گفتین نمیدونین دوستا چه کارایی برای هم انجام میدن...اما من بهتون میگم..دوستا همو میبخشن...به راحتی...با لذت...اشتباه همدیگه رو بی منت و بی کنایه و بی عصبانیت بهم گوشزد میکنن...حالا اگه منو دوستتون میدونید که ببخشیدم....بخشش زبونی نمیخوام..چون لازمم نمیشه ...دوستا از ته دل همدیگه رو میبخشن...از اینکه اشتباهمو بهم گوشزد کردین به عنوان دوستم ازتون ممنونم...اما من با حرفام ناخواسته ناراحتتون کردم. حالا هم به عنوان دوستتون ازتون معذرت میخوام...زیاد حرف زدم و اون تمام این مدت خیره به چشمای من بود...از اون نگاه سرد خبری نبود...از سرمایی که لرز به تنم هدیه میداد خبری نبود....به جاش یه گرمای غریبی توی چشماش بود...یه گرما که از دیدنش نه اینکه گرم شم....سوختم...داغ بود...خیلی داغ...ایستاد...با ایستادنش یه قدم به عقب بداشتم تا یه فاصله بینمون باشه....شد همون حسان گرم...همون آدم مغرور و سرد اما گرما رو توی چشماش و توی حرفاش میشد حس کرد...همون حسانی که با یه جمله ی من خنده ی محو روی لبش پیدا میشه....یه کم به سمتم خم شدو گفت:ـ دوستا هیچ وقت دل همو نمیشکنن یا بهتره بگم دل هیچ کسی به خاطر حرفای دوستش رنجیده نمیشه...درسته مگه نه؟حالا لبخن روی لبم منم مهمون شد....سرمو تکون دادم و گفتم:ـ درسته...درست ترین حرف دست دنیاس...خندش عمیق شد....چقدر با خنده خواستنی میشد....من چی گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خواستنی؟....................حسان خواستنی شده بود برام؟..........صداش آروم منو از بهت فکرم در آورد بیرون...ـ منتظرم ببینم چی کار مکینی؟سعی کردم بخندم....از اتاقش اومدم بیرون.....پشت در اتاقش برای چند ثانیه مکث کردم....حسان برای من چی شده؟..........حسان کجای زندگیم ایستاده؟............................کجا بوده که الان برام خواستنی شده؟....مگه غیر اینه که اندازه ی یه دوست شده....اندازه ی یه دوست چقدر ِ؟.....اونقدری هست که خواستنیش کنه؟..........چم شده؟ .......دارم دری وری میگم........یه نفس عمیق کشیدم سمت آسانشور رفتم....تمام فکرم رو به سمت مظاهر پروانه سوق دادم...این دوتا واجب تر از خضعبلات توی ذهنم بودن................دو هفته گذشته بود..اینقدر در گیر کار و دانشگاه بوم که از خودم هم فراموش کرده بودم....کارهای شرکت حسابی سنگین شده بود به خصوص حالا که علاوه بر پروژه ی صدف و اون سه تا کار بزرگ داخل ایران،پروژه ی ترکیه هم اضافه شده بود...همه ی مهندسا تقریبا کاراشون سه برابر شده بود...اونقدر سرمون شلوغ بود که به جای ساعت 8.30 شب هممون 11 شب از شرکت میزدیم بیرون....حالا منم روزایی رو که دانشگاه میرفتم بازم به شرکت می یومدنم تا از بقیه عقب نیوفتم....اصلا پروانه رو ندیده بودم....به زور وقت برای حرف زدن باهاش پشت تلفن گیر می آوردن...نه تنها اون..صدای عموم اینارو هم درآورده بودم..هر دفعه که میزدن تند تند حرف میزدم ...اونقدر که عموم پشت تلفن مسخرم میکرد...از این طرف درسام و نزدیک شدن به امتحانای پایان ترمم شده بود یاسمن میون این سمنا....ظاهرا حسان هم مشغله ی زیادمو دیده که برای کار مظاهر حرفی نزده....فرصتی که دنبالش بودم خود به خود جور شد...پروانه بهم زنگ زد...ـ سلوم بر آبجی بی معرفت خودم...ـ سلام خره چطوری؟ـ گمشو مهرا....آدم بشو نیستی...حیف این همه احساست که خرجت میکنم...ـ اهو بابا...بزن رو ترمز....من کم جنبه ام....تحمل این همه قربون صدقه رو ندارم....ـ باشه...یادم نبود....ایشالله از این به بعد...اصلا منو بگو چرا بهت زنگ زدم..کاری نداری؟ـ هو...از کی تاحالا اینقدر نازک نارنجی شدی؟....بخورمت جیگر....قهر کردنتم خریدارم...ـگمشو..از اون موقع که توی کثافت مناسبت فردارو یادت رفته...ذهنم هنگید...مناسبت؟.......فردا؟...ـ فردا چه خبره؟ـ خاک تو اون سرت مهرا...واقعا یادت نیست...شروع کردم به پردازش اطلاعات ذهنم...فردا چه روزیه...چشمم به تقویمم روی میز کارم افتاد...26دی بود...26دی؟....وای چرا یادم نمیاد؟
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 04-09-2014، 19:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان