امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#27
قسمت 24


پروانه خیلی خوبِ...خیلی خیلی خوب....من عاشق این مهربونیاشم...عاشق این دعاهای ناب و قشنگشم......پروانه لیاقت مظاهرو داره...بعد از خداحافظی با پروانه یه سره تا خونه توی سکوت روندم....امشب خیلی خسته شدم......امشب چیزهای زیادی شنیدم و کارهایی انجام دادم که حتی به عمرم هم فکرشونو نکرده بودم...******بیشتر از سه هفته از تولد پروانه گذشته...توی این مدت سعی کردم که از حسان دور باشم....یه چیزی توی وجودم بود ....یه حس که از اول به حسان داشتم و با هر حرف ِ حسان قوی و قویتر میشد....اما اون شب این حس چنان قوت گرفت و توی دلم ریشه زد که ترسیدم.....از عاقبتش ترسیدم....سعی کردم سرد باشم....سعی کردم هرچقدر هم که میتونم این فاصله ی زیاد ر زیادتر کنم...بعد از ناهار به سمت طبقه ی خودمون رفتم...این روزا بدجوری همه مشغولیم...توی این مدت پروانه و مظاهر چند باری باهم رفتن بیرون البته هم عزیز جون خبر داشت هم خانواده ی مظاهر.....خیلی کم وقت میشد تا پروانه رو ببینم اما به لطف اس ام اس از حالش باخبر بودم...امروز باید یه زنگ به عمو نادرشون بزنم ....بنده خداها همیشه اونان که خبرمو میگیرن...با چند تا بوق خوردن دیگه ناامید داشتم قظع میکردم که صدای عمو نادر از پشت خط شنیدم...ـ سلام بر عشق عمو....خنده روی لبم اومد...ـ سلام به عمویی خودم...خوبید؟ـ آره گلم....مگه میشه صدای شما رو بشنوم و خوب نباشم..ـ بله...بله میدونم...زنعمو خوبه؟ عشق من چطوره؟عمو خندید و گفت:ـ اونم خوبه...عشق توهم که داره باهات الان حرف میزنه...با خنده گفتم:ـ عمویی عزیزم زیاد خودتو تحویل نگیر...شما عشق سمیه جونی نه من...آرینو میگم...راه افتاده با نه؟ـ ای بابا یه دفعه خواستیم جو گیر شیم ببین گذاشتی؟ بفرما ناهار...خندمو قورت دادم و گفتم:ـ مرسی نوش جان...در ضمن جو گیر شدن بهتون نمیاد...کجایین چرا اینقدر سرو صداس؟ـ خونه ی مامان حاجی...جات خالی همه اینجان.....ـ ایول خوش به حالتون...سلام به همه برسون...صدرا هم اونجاست...؟ درچه حاله؟عمو با این حرفم زد زیر خنده و با یه صدای بلند گفت:ـ ای بابا.....پدر عاشقی بسوزه..بابا این بچه دیگه از دست رفت...بَست نشسته دست به دعا شده...گناه داره نفرینت میکنه تا آخر عمرت ترشیده میمونی عموجون...ـ غلط کرده...چه آتیش تندی داره این خواهرزاده تون....حالا یکی ندونه فکر میکن که مجنونِ..بابا یه ماه که دیگه این حرفارو نداره...اونجوری بهتره...بابا قدر همو بیشتر میدونن مگه نه؟.عمو از بس خندیده بود که نمی تونست حرف بزنه....صدای صدرا توی گوشی پیچید...ـ پس اینطور زلزله خانوم!....حال میکنی منو داری این جوری عذاب میدی نه؟ باشه برات دارم خانوم خانومااا...........بعد با صدای بلندیگفت:ـ ای خدا میشه روزی رو ببینم که مثل اسفند روی آتیش برای عشقت بالا و پایین بپری.....روزی رو ببینم که باتمام وجود عاشق بشی اما از عشقت یه دنیا فاصله داشته باشی....ای خدا...ـ هو بابا بسه...چه دل پری داری تو؟....نفریناتم خریدارم داداشی..... بگو خودتو سبک کن...اما بدون همچین یه دنیا هم فاصله بینتون نیستا فوق فوقش پیاده ده دقیقه از خونتون دورتره.....آدم باش مجنون....صدای اعتراض صدرا بلند شدو باز با یه لحن مسخره گفت:ـ ای الهی جیز جیگر شی مهرا...الهی اون زبون هفتاد متریت کوتاه شه....الهی یه شوهر گند اخلاق و پاچه گیر گیرت بیاد و زبونتو کوتاه کنه....دختره ی ورپریده....صدرا همین جوری ناله و نفرین میکردو من پشت خط از خنده ریسه میرفتم...تقریبا نیم ساعتی با عمو و زنعمو و مامان حاجی و هر کی که اونجا بو حرف زدم...یه انرژی مثبت گرفته بودم...اونقدر سرحال شده بودم که اثری از خستگی موقع خوردن نهارم نبود....قرار شه بود صدرا و زهرا( نامزد صدر) تا عید باهم بیرون برن و بیشتر باهم آشنا بشن...خیلی خوشحال بودم...هم برای صدرا و هم برای پروانه...هر دوتاشون برام عزیز بودن...صدرا برادر نازنیم بود و پروانه خواهر عزیزم....کدوم خواهریه که آرزوی خوشبختیه خواهر و برادرشو نخواد...صدرا و پروانه برای من مثل متین و مهرنوش بودن........با شروع شدم امتحانا رسما از شرکت اومدم بیرون...این ترم درسام فوق العاده سنگین بود. با وجود سنگین بودن کارای شرکت اما مرخصی گرفتم و در کمال ناباوری با مرخصیم موافقت شد....این یک ماه امتحانات رو با پروانه مدام میخوندیمو میخوندیم......توی این مدت از همه چی و همه کس بی خبر بودم....تمام فکر و ذهنم درگیر امتحانام بودپروانه هم همینطور............بیچاره مظاهر مثل خدا التماسش میکرد ولی مگه راضی میشد تا ببینتش....ـ گمشو بی احساس خوب گناه داره...چرا اینجوری میکنی؟ـ مهرا جون من بی خیال شو..من ببینمش هوایی میشم بزار همین دوتا امتحان آخری رو بدیم .بعد هر روز بیاد ببینتم...ـ خاک تو اون سرت ...بی جنبه...دیوانه این کارا رو نکن...پشیمون میشه ها....پروانه یدونه محکم زد توی سرم و گفت:ـ بیجا کرده...سر روی تنش نمی مونه...غلطای اضافی...یه سوت براش کشیدم و گفتم:ـ پس بیا برو..بی انصاف داره برات بال بال میزنه...داره مثه خدا التماست میکنه...بعد از کلی مخ زدن پروانه بالاخره راضیش کرده بااون مظاهر بدبخت بره بیرون....وقتی پروانه بهش خبر داد بیچاره باورش نمیشد بعدبا چنان ذوقی قربون صدقه ی پروانه رفت که یه آن حسودیم شد.....پروانه خونه من بود و از همین جا هم حاضر شد و مظاهر اومد دنبالش...خیلی اصرار رد که باهاشون برم اما من دیگه حوصله نداشتم...خیلی وقت بود که حوصله نداشتم....راستش یه جورایی دلتنگ بودم....دلتنگ حسان بودم...دلتنگ تنها مرد مغرور زندگیم....ای کاش میشد ببینمش...کنار پنجره توی پذیرایی ایستادم...بیرون رو نگاه کردم...هوای بهمن ماه بدجوری لرزه میانداخت به جون.....باد بدجوری یکه تازی میکرد... پنجره رو کامل باز کرد ..هوای سرد هم که بهم خورد نتونست آتیش درونم رو کم کنه...دلم بدجوری بی تابی میکرد....چراشو نمی دونستم...شاید میدونستم اما ازش فرار میکرد...حسی که به حسان داشتمو میدونستم چیه اما نمیخواستم باور کنم.....از این حس می ترسیدم...نمی خوام باور کنم اما نمیشه... برگشتم و از توی گوشیم یه آهنگ که مناسب حال روز الانم بود گذاشتم...به پنجره تکیه دادم و اجازه دادم تا قطره های اشکم امشب همراه با قطره های بارون پایین بریزن...دلم پر بود از این حس زیبا...حس قشنگ اما دست نیافتنی...فهمیدم اسم چیه....فهمیدم اسم این حس که ازش فراریم چیه....عشق...من عاشق شدم...عاشق حسان فرداد....عاشق مرد مغرور....عاشق قلب سنگ مغرور.....!عاشق مردی که با عشق و احساس غریبس......پرم از درده دلتنگی ، واسم راهی نمیمونهتو که خوب و خوشی بی من ، بدونه تو دلم خونهدلم خونه ، دلم خونهوجودم بی تو داغونه ، دلم خونهنمیدونه ، نمیدونهکسی حالمو جز خدا، نمیدونهروی زانوهام افتادم...توان ایستادن رو نداشتم...من مهرا عظیمی...برای بار دوم شکستم...برای بار دوم در مقابل یه مرد مغرور شکستم....به عشق یه مرد باختم...خبر از دلم نداری....من عاشق چی تو شدم؟ من دیوونه ی چیه تو شدم که این طور بی قرارتم....؟دلت قرصه که من هستم ، که دنیامو به تو بستمکه هروقت مشکلی باشه ، برای تو دمه دستمولی من چی، کیو دارم؟! که مثله خوده من باشهکه هروقت عشقو کم دارم، مثله معجزه پیداشهدلم خونه ، دلم خونهوجودم بی تو داغونه ، دلم خونهنمیدونه ، نمیدونهکسی حالمو جز خدا، نمیدونهبه هق هق افتادم....آزاد و رها گریه کردم.... امشب به خودم و جلوی خدای خودم اعتراف کردم.....تار و پود وجودم به عشق حسان گره خورده...خدایا عاشق چی اون شدم من؟....عاشق سردیش؟عاشق غرورش؟عاشق بی احساسش؟ یا عاشق تکیه گاه بودنو محکم بودنش؟....عاشق آرامشی که در کنارش دارم/؟ یا عاشق آغوش مردونش که موقع تنهاییام به دادم میرسهخدایا من عاشق شدم....دیوانه وار....اما عشقم غلطه...اشتباه ِ..تو که نیستی ، پریشونم ....دلم خونههراسونم و حیرونم و دیوونهدلم خونه ، دلم خونهوجودم بی تو داغونه ، دلم خونهنمیدونه ، نمیدونهکسی حالمو جز خدا، نمیدونهامتحاناتم تموم شد و مثل همیشه با نمره های خوب و مورد انتظارم درسام پاس شد..این ترم؛ ترم اخرم بود و ازدانشگاه و درس خلاص میشدم...از شبی که به خودم و خدای خودم اعتراف کردم ، همونجا قول دادم و قسم خوردم که این عشقو توی سینم نگه دارم و هیچ وقت به زبون نیارم...عشق من به حسان غلطه......من و اون دوتا خط موازی هستیم که هیچ وقت به هم نمی رسیم مگه اینکه یکی بشکنه...نه اون آدم شکستن بود و نه من توان و تحمل شکستن رو داشتم...عاشقش می مونم اما به زبونم مهر سکوت میزنم...عاشق مردی می مونم که برای من با وجود اون غرورش و سردیش...با وجود اون همه بی رحمیش و سنگ دلیش برای من خواستنیه....خواستنی ترین موجود دنیام....عاشقت میمونم اگرچه میدونم بهت نمیرسم...اگرچه فاصله ی من تا تو از یه دنیاهم بیشتره....میدونم بر عکس همه ی چیزهای تلخ و شیرین دنیا که با گذشت زمان کمرنگ میشن اماحسم به تو پر رنگ تر و قویتر میشه...نمیتونم به دستت بیارم....نمی تونم ازت بگذرم....اما برای خودم توی دلم مالک همیشگی و جاودانگی من و روحمو قلبم هستی...مثل جسمم که مالکش شدی....دوستت دارم قلب سنگ مغرور من.......!******* این ترم پایان ناممو باید ارائه بدم...دفاعیه از پایان نامه ارشد خیلی سخت و وقت گیره...کلاس نداشتم...هم اینکه تا عید چیزی نمونده بود....دانشگاه نیمه تعطیل بود....برای رفتم و دیدن خانوادم بی تاب و بی قرار بودم....دلم برای تک تکشون پر می کشید...پروانه و مظاهر خیلی به هم وابسته شدن...هر روز عشقشون بیشتر از گذشته پیدا میشد...غروب چهارشنبه سوری بود و تلفنای عمو نادر کم کم روی اعصابم میرفت...حالا که میخواستم برم اونا اصرا میکردن که نرم...!بالاخره بعد از کلی حرف زدن با عموم تونست متقاعدم کنه شب چهارشنبه سوری حرکت نکنم...با اوضاع آتیش بازی و ترقه میترسیدن بلایی سرم بیاد....تازه بعد از منصرف کردن کلی سفارشو نصیحتم کرد مراقب خودم باشم....چقدر هم من مراقب بودم....!بعد از قطع کردن گوشی خونه....آیفون به صدا در اومد....پروانه بود اما نه تنها.....مظاهرم باهاش بود....بعد از باز کردن در رفتم تا یه لباس مناسب بپوشم... یه شلوار جین آبی آسمونی با یه بلوز سه سانتی سفید پوشیدم.....از روی بلوزم هم یه بافت ضخیم آبی نفتی که یقش از روی سرشونه هام شروع میشد پوشیدم...یه شال آبی نفتی هم روی سرم انداختم....گردنبندمو که یار همیشگیه تنهاییام بود و همه چیزم ، روی بافت انداختم....برق طلایی روی بافت آبی نفتی کاملا توی چشم میاومد...صدای پروانه از پذیرایی اومد....ـ صاحب خونه.....به به ..عجب استقبالی...بابا من عادت دارم به این خوشامد گویی اما بقیه نه...با خنده از اتاقم اومدم بیرون و گفتم:ـ حالا چه بقیرو تحویل میگیره بابا شوهر.........حرف توی دهنم ماسید....پاهام روی زمین قفل شدن...نفسم توی سینم حبس شد...دمای دست و پام با دمای بیرون مسابقه گذاشته بودن....مقابلم غیر از پروانه ی خندون و مظاهر شاد و سرحال حسان هم ایستاده بود....با همون جذبه و مردونگیش....با همون غرور و سردیش....چند وقته که اینقدر بی پروا بهش نگاه نکرده بودم؟....پروانه اومد جلو و گفت:ـ علیک سلام....بابا خواهشا جدی جدی باورت شه من دارم شوهر میکنم..الانم همراه همسر آیندم و دوستشون اومدیم امشبو در خدمت شما باشیم...نگاهم هنوز میخ مرد روبروم بود... مردی که جز سردی چشماش چیزی نصیبم نشده بود...ـ مهرا خانوم...الو کجایی؟به سختی نگاهمو ازش گرفتم و به پروانه ی منتظر چشم دوختم و با یه لبخند که مصنوعی بودنشو از اعماق قلبم حس میکردم گفتم:ـ این چه حرفیه فقط یه ذره جا خوردم...انتظار نداشتم..اشکال نداره بلدم چجوری تلافیه این کارتو سرت در بیارم پروانه خانوم.........از پروانه که حالا نیشش باز بود گذشتم و با قدمهای لرزون و قلبی که ریتم های مرتبش مدام نامنظم تر میشد به مظاهر و حسان نزدیک شدم..ـ خوش اومدین....ببخشید نمیدونستم که همراه پروانه هستین..واگرنه اینقدر هم بی ملاحظه نیستم..پوزخند کمرنگ حسان به دلم چنگ انداخت...معنی شو فهمیدم...پوزخندش رو بی دلیل نزد...حق داشت بهم پوزخند بزنه...یکبار دیگه هم به خونم پا گذاشته بود و من بدون اینکه برم استقبالش درو بروش باز کردم...اما پوزخند روی لبهاش با نگاهش که روی گردنم کشیده شد از لبش رفت.....کمی سرمو پایین آوردم...به خودم لعنت فرستادم که چرا گردنبندوروی لباسم گذاشتم...سرمو بالا گرفتم...نگاه سردش گرم شده بود و دلتنگ خیره به گردنبند توی گردنم....با صدای مظاهر نگاهم به طرفش رفت....ـ خواهش میکنم مهرا خانوم....شما باید ببخشید که مهمون ناخونده شدیم....راستش از پس زبون دوستتون کسی بر نمیاد ..امر امر ایشونه....به سختی آب دهنمو قورت دادم....ـ بفرمایید بشینید...مزاحم نیستین....بفرمایید...حسان به سختی دل از گردنبند کندو با یه آخم شدید رفت روی یکی از مبل ها ی تک نفره نشست....مظاهرو پروانه هم هردوشون روی مبل دونفره کنار هم نشستن.....دلم داشت از دهنم بیرون میزد....چرا اینطوری شدم...؟رفتم توی آشپزخونه......کتری رو پر آب کردمو روی گاز گذاشتم...از توی یخچال دیس شیرینی و ظرف میوه رو برداشتم رو ی اپن آشپزخونه گذاشتم.....پروانه اومد توی آشپزخونه....ـ چطوری دختره؟....آروم و خونسرد طوری که از غوغای درونم خبر دار نشه گفتم:ـ زهره مار...دفعه ی آخرت بود که بی هماهنگی من ورمیداری سر خود مهمون با خودت میاری....پروانه اومد کنارم و گونمو بوسید...گفت:ـ قربونت برم مگه کیان؟ مظاهر که نوزمده بندس باید مثل خودم باهاش راحت باشی...اون یکی هم که جناب فردادِ که دوست صمیمی مظاهر و رییس شماست...تا جایی هم که من خبر دارم باهاش راحتی...یه چشم غره بهش رفتم و یه بچه پررو نثارش کردم...منتطر جوش اومدن کتری شدم....پروانه دیس شیرینی و ظرف میوه رو برد توی پذیراییبعد از چند دقیقه آب جوش اومد و چایی رو دم کردم...با یه نفس عمیق رفتم توی پذیرایی...اماقبلش گردنبندو فرستادم زیر بلوزم....ـ خوش اومدین...مظاهر با خنده گفت:ـ بابا چرا این قدر تعارفی شدین مهرا خانوم؟ راحت باشین...بهتون نمیاد..گفتم:ـ چشم...ولی من با نامزد شما بعدا کار دارم...مظاهر رو به پروانه کرد و گفت:ـ اوه...اوه...نامزد جان به خدا میسپارمت....اگه از زیر دستای مهرا خانوم زنده بیرون اومدی برای عروسی اقدام میکنم....پروانه یه چشم غره ی اساسی به مظاهر رفت و گفت:ـ شما از همین الان برو تو کار اقدام...من و مهرا از این کارا زیاد با هم داشتیم......تنها کسایی که توی جمعمون شاد و سرحال بودن مظاهر و پروانه بودن.....یه جوراییی مهمونی امشب همش توی دستاشون بود....حسان که توی این مدت مثل مجسمه ها نشسته بود گاهی به مظاهر و گاهی هم به خونه نگاهیی می اناخت...یه اخم ظریف هم روی پیشونیش نشسته بود....بلند شدم تا چایی رو بیارم...توی آشپزخونه بدم کهبا صدای پروانه به سمتش برگشتم...ـ الان نریز...یعنی فقط یه دونه بریز برای آقای فرداد ...اگه خودتم میخوری برای خودتم بریز....با تعجب گفتم:ـ مگه شما نمی خورین...؟پروانه خندید و گفت:ـ چرا ولی الان نه...مظاهر رفت وضو بگیره تا نماز بخونه ومنم میخوام نماز بخونم...تا نمازامون تموم شه چایی هم سرد میشه...ـ آها باشه..پس خودت آقا مظاهرو راهنمایی کن...میدونی جای مهرونمازا کجاست دیگه؟......ـ آره خانوم....میدونم ولی تو ی فلسفش موندم...تو که نماز خون نیستی پس چرا مهر و چادر نمازت همیشه تمیز و مرتب توی جانمازین؟یه خنده ی تلخ زدمو رومو برگردوندم و مشغول ریختن چایی توی فنجون شدم و گفتم:ـ من نماز خون نیستم اما خدانشناسم نیستم...اونارو برای یکی مثه تو گذاشتم که نمازشو میخواد توی خونم بخونه....پروانه خندید و رفت...صدای باز شدن در اتاق اومد.....فنجونای چایی رو توی سینی گذاشتم و رفتم توی سالن....حسان تنها روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود...ـ بفرمایید....سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد اما خیلی سریع نگاهش روی گردنم ثابت موند...اخمش شدیدتر شد....بدون اینکه نگاهمکنه گفت:ـ چرا درش آوردی؟...........حسان تنها روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود...ـ بفرمایید....سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد اما خیلی سریع نگاهش روی گردنم ثابت موند...اخمش شدیدتر شد....بدون اینکه نگاهمکنه گفت:ـ چرا درش آوردی؟...........از سوالش یکه خوردم....خیلی صریح و رک حرفشو زد....خیلی واضح و بی پرده از یادگاری اونشب و مهریه ی من حرف میزد....نگاهش بالا کشید شد به من...منی که به طرفش خم شده بودم و با یه سینی چای جلوش مستاصل بودم....ـ سوالم جواب نداشت نه؟حتی قدرت صاف ایستادنم نداشتم....فقط تونستم با صدایی که به زور از گلوم خارج شد بگمـ درش نیاوردم...قلبم مثل گنجشک توی بند خودشو به درو دیوار سینم میکوبوند.....نفسام به شماره افتاده بود...هم داغ بودم هم سرد....دستش اومد بالا .....سینی رو جلوتر بردم تا بتونه فنجونو برداره اما دستای اون مقصد دیگه ای داشتن....دستش رو روی گردنم گذاشت...بی حرکت موندم...حتی نفسم هم توی سینم محبوس شد...دستش رو از زیر گلوم توی یقم فرو برد و زنجیر گردنبند رو به شدت کشید بیرون....تماس دستش با پوست گردنم داشت دیوونم میکرد....کم اوردم...نگاهم کرد...خیره........بی پروا.....رک و صریح.....بی ذره ای شرم و خجالت...گفت:ـ هیچ وقت پنهونش نکن....دیگه خارج از توانم بود....بی حرف ایستادم...لب خشکیدم رو با زبونم خیس کردم....لب باز کردم تا شاید کلمه ای ازش خارج شه....اما.................ـ مهرا خانوم در جریانید دیگه قراره امشب شما یه شام پروپیمون به ما بدین در عوض ما هم یه مراسم چهارشنبه سوری مَشت در خدمت شماییم...کلمه هایی که قرار بود از دهنم بیرون بیاد بازم رونده شدن به اعماق قلبم.....نگاهم رواز چشمایی خیره بهم گرفتم و برگشتم سمت صدای مظاهر که کنار پروانه ایستاده بود...با یه لبخند کم جون گفتم:ـ بله...خوبه...پروانه اومد جلو و یه ذره مشکوک نگاهم کرد ....سینی چایی رو که الان برام یه بار صد تنی شده بود سمت پروانه گرفتم و گفتم:ـ زحمتشو میکشی؟پروانه گفت:ـ خوبی؟ رنگت چرا پریده؟سریع یه لبخند عریض تحویلش دادم و گفتم:ـ خوبم..ازشام شب رنگم پرید...بیشعور دارم برات...نگرانی توی چشماش به آنی گم شدو جاش پر شد از شادی.....ـ گمشو...برو بابا یه نیمرو که این حرفارو نداره.....من فکر کردم چی شده؟سینی رو از دستم گرفت .....به محض آزاد شدن دستام به طرف دستشویی پرواز کردم...چند مشت آب سرد روی سر و صورتم ریختم...توی آیینه به خودم نگاه کردمزمزمه وار گفتم:ـ آروم باش....نذار دست دلت رو شه دختر...آروم باش....چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید سنگینی فشاری که روم هست رو کم کنم...اما حیف که هیچ فایده ای نداشت....آروم از دست شویی اومدم بیرون....صدای حرف زدن مظاهر که داشت یکی از خاطرات قدیمیشو تعریف میکرد به گوش میرسید..وارد پذیرایی شدم...پروانه برای همه چایی ریخته بود و شش دونگ حواسش جمع مظاهر بود...به محض نشستن روی مبل نگاهم با نگاه حسان یکی شد...قفل شد نگاه بی قرار من با نگاه بی احساس حسان....سریع ازش چشم گرفتم خودمو مثلا مشغول گوش دادن به حرفای مظاهر نشون دادم...بعد نیم ساعتی از خاطرات گویی مظاهر که فقط بازو بسته شدن لبهاش عایدم شده بود پروانه رضایت داد تا باهم شام درست کنیم...تا بلند شدم مظاهر به شوخی رو به من گفت:ـ مهرا خانوم زیاد تو زحمت نیوفتین..ما به چلو خورشتو بریونی هم راضی هستیم...با اینکه درونم غوغا بود از بودن مردی که فراری بودم ازش....با اینکه بی قرار بودم برای لحظه ای دیدن اون دو گوی سیاه...با اینکه حالم خراب بود و پر بودم از نیاز نوازشش....... اما همه ی اینهارو به خودم حرام کردم....سرکوب کردممثل همیشه خودمو ،ذهنمو فکرمو پرت کردم به سمت کوچه ی همیشه چپ خاندان علی آقا...با یه لبخند و یه ذره شیطنتی که خیلی وقته توی وجودم خوابیده بود...رو به مظاهر گفتم:ـ نه بابا زحمت چیه...من بهتر از این غذاهارو براتون در نظر گرفتم...توی این هوا یه املت مَشت با نون وسبزی و ماست در حد لالیگا میچسبه...به محض تموم شدن حرفام مظاهر و پروانه از خنده غش کردن...اما برای من فقط عکس العمل مرد یخی رو بروم مهم بود که حتی نگاه کردن بهش رو برای خودم ممنوع کرده بودم....چرخیدم به سمت آشپزخونه....پروانه هم پشت سر من اومدـ بابا یه ذره آبرو برای من نذاشتی...الحق که باید بهت بگم شاهرودیه خسیس()!خب میمردی زبونی می گفتی چشم به روی چشمم ....باز رفتم تو جلد شر و شیطون خودم و گفتم:ـ نچ.... آدم اصلشو نباید فراموش کنه...افتخارم اینه که شاهرودیم()!...البته تو میگی خسیس ولی من میگم حسابگر...اهل چابلوسی و شیرین زبونی هم نیستم...اونی که باید بگه چشم روی چشمم جنابعالی هستی نه من....یه چشم غره اساسی بهم رفت و در فریزرو باز کرد و گفت:ـ حالا خانوم حسابگر چی توی فریزرت پیدا میشه تا من برای شوهرم و دوستش غذا بپزم؟پشتش ایستادم و در فریزرو از دستاش جدا کردم و گفتم:ـ شما برو بشین نیازی نیست کمک کنی...همین که کنار شوهرت باشی برای من بسه....تورو ببینه از اشتها میوفته اونوقت منم کمتر غذا درست میکنم...به این میگن حسابگری از نوع شاهرودی....!پروانه به بازوم زدو گفت:ـ پرروی زبون دراز...باشه...حالا که این جوریاس .خودت جونت درآدو شامو تنهایی درست کن...عقب گرد کردو رفت توی پذیرایی...ای بی شرف....دنبال یه بهانه میگشت تا دربره....منم از خدا خواسته منتظر بودم تا از پذیرایی و آدمهایی که توش بودن جدا شم.....یه نگاهی به ساعت انداختم...7.30 بود...اما هوای بیرون کاملا تاریک بود....خوبه تقریبا دو ساعتی وقت داشتم تا شام رو آماده کنم...اول برنجو خیس کردم تا نیم ساعتی توی آب بمونه و قد بکشه....مرغایی رو که قبل فیله ای کرده بودم رو از فریزر با یه بسته گوشت چرخ شده درآوردم....سیب زمینی هارو پوست گرفتم و خلالشون کردم...همرو داخل سرخ کن ریختم ...یخ فیله ها آب شده بود...اونارو با پدر سوخاری پوشوندم و توی روغن سرخ کردم..آب برنجی رو که خیس کرده بودم رو توی سینک ظرفشویی خالی کردم و برنجارو توی پلوپز ریختم و زمانشو برای یک ساعت دیگه تنظیم کردم....پروانه اومد داخل آشپزخونه و همین جور که به اپن آشپزخونه لم میداد گفت:ـ به به..... چه دختر کاری؟ آورین مادر...خوبه...همین جوری ادامه بده تا شاید خدا کریمه بخت تو هم باز بشه...دستی که داشت فیله رو توی روغن میبرد همونجا خشک شد.....پروانه اومد داخل آشپزخونه و همین جور که به اپن آشپزخونه لم میداد گفت:ـ به به..... چه دختر کاری؟ آورین مادر...خوبه...همین جوری ادامه بده تا شاید خدا کریمه بخت تو هم باز بشه...دستی که داشت فیله رو توی روغن میبرد همونجا خشک شد.....پروانه اومد کنارمو آروم دم گوشم گفت:ـ درسته این رییستون گند اخلاق و خدای غرور َ ولی خدایی تیکه ای ها.....خره برو تو کارش دیگه.....بدبخت میشی ولی به جاش خدایی یه شوهر تک توی دنیا گیرت میاد.....هر چند این آدم گروه خونیش عمرابه این حرفا بخوره.....دیگه داره زیادی شر و ور میگه....فیله رو توی روغن داغ انداختم و جدی گفتم:ـ پروانه جان از گرسنگی زیاد داری چرت و پرت تحویل من میدی...تا یکساعت دیگه تحمل کن غذا آماده میشه....در ضمن خودت که میدونی چقدر خدمت این آقا غوله ارادت دارم....تو دیگه چرا؟........پروانه یکی آروم زد روی پیشونیمو گفت:ـ اوه...اوه راست میگی یادم نبود روی تام و جری رو شما سفید کردین...برای اینکه زیادی کشش نده گفتم:ـ اگه دوست داری میتونی یه دستی بزنیا؟ البته اگه عشقت اجازه میده ...با خنده گونمو بوسید و گفت:ـ شما امر کن....عشق من در مقابل شما جرات نطق کشیدن نداره چه برسه به اجازه...ـ حالا نه تا اون حد.....بیا برو سالادو درست کن...راستی چیزی کم و کسر نیست توی پذیرایی...ـ نچ...ولی مهرا خدایی این حسان فرداد همیشه اینجوریه؟باز حسان.....باز حسان فرداد....چرا مدام باید توی گوشم اسمت خونده شه؟....چشمامو محکم روی هم گذاشتمو و گفتم:ـ چه جوریه مگه؟ـ تازه میگی چه جوریه؟ خوب همین الان دوساعت اومدیم اینجا ولی دریغ از یه حرف و خنده...یا با مظاهر حرف میزنه یا کلا سکوته... الحمدالله با خنده هم هفت پشت غریبس...با کلی اخم روی پیشونیش مثل مجسمه نشسته...انگار از عالم و آدم طلبکارِ....شنیده بودم اینجوریه ولی از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن....برگشتم طرفش....ـ پروانه ...چرا داری چرت و پرت میگی؟ خوبه که میشناسیش این حرفارو میزنی؟ هنوز حرفایی رو که برای بار اول در موردش بهم زدی توی گوشمه...این آدم همون آدمِ...همون حسان فردادِ مغرور...که از زن جماعت نفرت داره...همون که همه بهش لقب سنگ قلب مغرور دادن...توقع نداری که الان چون شدی نامزد بهترین دوست صمیمیش بلند شه برات برقصه و جک تعریف کنه....به نفس نفس زدن افتاده بودم....پروانه اومد جلوم و جدی گفت:ـ چته دختر؟ تو چرا بهت برخورد؟؟ تو چرا زود گارد گرفتی؟دلت از کجا پره که اینجوری داری خالیش میکنی؟رومو برگردوندم طرف سرخ کن...چکش کردم...بی حرف رفتم سمت گوشت چرخ شده و به صورت همبرگر درستش کردم....پروانه فهمید زیاده روی کرده....یا شایدم فهمید یه مرگم هست که اینجوری میپرم بهش...بی حرف رفت سمت وسایلای سالادو شرع کرد به درست کردن سالاد....همه چیز آماده بود...پروانه باهام سر سنگین شده بود...خیلی بد بود که امشب برای اولین بار بامظاهر اومده بود خونم و من این جوری باهاش تا کردم و زدم توی پرش....رفتم توی سالن....با صدای مظاهر هم پروانه و هم حسان به من نگاه کردن...رفتم توی سالن....با صدای مظاهر هم پروانه و هم حسان به من نگاه کردن...ـ خسته نباشید واقعا...این خانوم بنده که امشب حسابی به خودشون استراحت دادن...پروانه هنوز از دستم دلخور بود....فهمیدم چون نه حرفی زد و نه حتی لبخندی...رفتم طرفش روی دسته ی مبل کنارش نشستم.....خم شدنمو گونشو بوسیدم و گفتم:ـ ما مخلص خانوم شما خیلی خیلی هستیم....ایشون هر چی عشقش بکشه میتونه استراحت کنه...پروانه آروم گفت:ـ مهرا نکن که خر بشو نیستما......نمیخواستم ناراحت ببینمش...با خنده گفتم:ـ حالا نمیشه یه امشبو به خاطر من خر شی؟مظاهر از خنده سرخ شده بود اما جرات نداشت بروز بده...سرشو انداخت پایین و دستشو جلوی دهنش برد...پروانه عصبانی برگشت به سمت مظاهرو گفت:ـ چیه؟ خفه نشی؟سریع گفتم:ـ خب پروانه جان اینجوری که تو پریدی بهش بنده خدا خفه هم شه جرات نمیکنه کاری کنه...یه ذره کمتر هاپو بشو....ـ مهرا خودتو کشته فرض کن....بلند شد و به طرفم هجوم آورد...از روی دسته ی مبل پریدم پایین...شروع کردم به دویدن..ـ وایسا ..پررو شدی...به من میگی سگ...آدمت میکنم..ـ اِ...چرا حرف میزاری تو دهن من؟ من غلط بکنم اسم اون حیوون بدبختو بزارم روت...گناه داره..پروانه اسممو جیغ زد...شده بودیم مثل قبلنا...همون اوایل دوستیمون...دوتا خل و دیوونه...انگار که مظاههرو حسان اونجا وجود نداشتن....به سمت آشپزخونه دویدم اما نمیدونم چی شد که پادریه جلوی آشپزخونه از زیر پام سر خورد و من با سر رفتم زمین....لبه ی پله ی آشپزخونه بالای سرمو ، قسمت چپ پیشونیمو گرفت...درد بدی توی سرم پیچید...گرمیه خون رو توی موهام و جاری شدنش رو روی پیشونیم حس کردم..پروانه جیغ بلندی کشید.....اما تا اومدم از روی زمین خودمو بلند کنم که از روی زمین کنده شدم....خیلی بی حال بودم...صداهارو میشنیدم اما هر کاری میکردم چشمام رو باز کنم نمیتونستم...پروانه با گریه اسممو صدا میزد....سعی کردم به هر زوری شده چشمامو باز کنم...بالاخره بازشون کردم اولین چیزی که دیدم اینکه توی بغل حسان بودم....به درگاه خروجی رسیده بود....دستمو بی جون بالا آوردم و لبه ی کت چرمشو گرفتم...از حرکت ایستاد...نگران وعصبی نگاهم کرد..تا خواست حرف بزنه بی حال اسمشو صدا زدم...ـ حسان ..خوبم...ب....چنان میرغضبانه نگاهم کرد که حرفمو خوردم...جالب بود به جای استفاده از آسانشو از پله ها اومد پایین......فکر کنم چیزی از کمرش سالم نموند....منو روی صندلی جلوی ماشینش گذاشت و درو بست...نگاهم بین در آسانسور و راه پله میچرخید...اما از پروانه و مظاهر خبری نبود....کم کم چشمام بسته شدو چیزی نفهمیدم....کم کم چشمام بسته شدو چیزی نفهمیدم....با احساس سوزشی شدید چشمامو باز کردم.....پرستار زن داشت سرم رو از توی دستم خارج میکرد...یه مرد سفید پوش هم که بهش میخورد دکتر باشه کنار حسان ایستاده بود...حسان هم مثله همیشه اخمو و جدی زل زده بود به من...ـ خب خانوم شیطون شما نگاهی به شناسنامت انداختی ببینی چند سالت شده؟فکر نمیکنی برای بازی گرگم به هوا زیادی بزرگ شدی؟با صدایی دکتر بهش چشم دوختم...با صدای آرومی جواب دادم:ـ من...اصلا نفهمیدم چی شد؟ زیر پایی زیر پام لیز خورد.....دکتر سرشو تکونی داد و گفت:ـ دخترم بهتره بیشتر مراقب خودت باشی...اگه فقط دو سه سانت پایین تر این ضربه خورده بود ممکن بود خدایی نکرد الان اینجا نباشی...شرمزده نگاهش کردم....بلند شدمو و شروع کردم آستینای بلوزمو پایین کشیدن...دکتر از منو حسان خداحافظی کرد و رفت بیرون....از روی تخت آویزون شدم...کفشامو توی همون حالت پوشیدم اما تا از روی تخت اومدم پایین سرم گیج رفت و با دست به تخت تکیه دادم...دست محکم و مردونه ی حسان درو بازوم مثل پیچک پیچیده شد...نگاهش کردم...هنوز عصبی بود...سرم رو انداختم پایین و بی حرف به سمت بیرون کشیده شدم....توی ماشین که نشست از کاراش ؛ از رفتاراش فهمیدم که کلاف و عصبانیه....زمزمه وار گفتم:ـ ببخشید که توی...چنان دادی سرم زد که وحشت زده به طرفش برگشتم...ـ کی میخوای بزرگ شی؟کی میخوای دست از بچه بازیات برداری؟ چه بهت رسید که پاشدی مثل کولیا توی خونه دویدی؟حتما باید مغزت متلاشی میشد تا بفهمی که باید مراقب باشی؟ اصلا چرا باید حرفی بزنی که مجبور بشی بعدش اینجور پا به فرار بزاری؟ چرا عوض نمیشی؟ چرا بزرک نمیشی؟...........دو جمله ی آخرشو با تمام توانش داد کشید.....بدون اینکه بخوام اشکام روی گونه هام ریختن... دیدن اشکام انگار بنزینی شد روی آتیش.....عصبانی ار از همیشه فریاد کشید:ـ بسه لعنتی...چرا به جای فهمیدن شرایطت ...فهمیدن اشتباهت اشک میریزی؟ بس کن....برگشت و چنان محکم کوبوند روی فرمون ماشین که برای یه لحظه دلم برای دستاش کباب شد...لب باز کردم..ـ من...من...برگشت طرفم......ـ تو چی؟ چی هان؟...باز بی فکر حرف زدی؟ باز بی منظور چیزی گفتی؟ آره؟خیلی عصبی بود....اشکامو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم....سرم از درد داشت منفجر میشد...داد و فریادهای حسانم بدترش کرده بود...آروم بهش نگاه کردم و گفتم:ـ من و پروانه خیلی باهم از این شوخیا میکنیم...تقصیر هیچ کدوممون نبود...پادری از زیر پام..ـ بسه...عادت داری مثل طوطی هر حرفی رو چند بار برات تکرا کنن...نمی خوای بفهمی...حرف حساب تو گوشت فرو نمیره....خیلی بهم برخورد...خیلی خیلی بد بهم برخورد...باز شدم همون مهرا ی کله شق...واقعا به حرفاش ایمان داشتم...ایمان داشتم که آدم بشو نیستم اما الان تمام حرصایی که این مدت از دستش خورده بودم رو باید سرش خالی میکردم..چه بهانه ای بهتر از این...باصدای بلند به طرفش کامل برگشتم و گفتم:ـ آره...اصلا حرفای شما درست و متین...اما چیکار کنم؟ من همینم...علاقه ای به بزرگ شدن ندارم...میخوام کوچیک بمونم.....شا لازم نیست اینقدر حرص بخوری ..........به قول قدیمیا نرود میخ آهنین در سنگ.....اصلا بزرگ شم که چی بشه...بشم یکی مثل شما...یکی که از احساس تعطیله..خشکِ...عنقِ...گند اخلاقه..نمیخوام...شر و شیطونیه الانم رو خیلی دوست دارم...هر بلایی هم سرم بیاد بازم به جون میخرمش...نه به شما و نه به کس دیگه ای ربط نداره...دستگیره ی در ماشین رو کشیدم و درو باز کردم...اما تا خواستم پیاده شم دستای مردونش روی دستم اومد و محکم به سمت خودش کشوند....اما تا خواستم پیاده شم دستای مردونش روی دستم اومد و محکم به سمت خودش کشوند....حرکتی نکردمو همونجور پشت بهش بودم...ـ لازم نیست مثل من سنگ و سرد باشی..هرکی که بزرگ میشه مثل من نمیشه....خودت باش اما عاقل تر....با این کارات به تنها کسی که ضربه میزنی خودته...به دستم فشار بیشتری آورد و کشیدتم به سمت خودش...با این حرکتش برگشتم سمتش...پاشو محکم روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد...درماشین بی هوا محکم خورد به درگاه....تا خونه توی سکوت رانندگی کرد...توی آسانشور یه نگاه به خودم انداختم...دور سرم به بانداژ سفید بسته شده بود...رنگم هم پریده بود....دستمو بالا آوردم روی بانداژ رو لمس کردم...از توی آیینه به پشتم نگاه کردم..حسان خیره بهم چشم دوخته بود....شاید روی هم ده ثانیه هم نشد اما نگاهش پر بود از آرامش برام....برای منی که مثل مرغ سرکنده برای بودن در کنارش بال بال میزنم همه چیز بود...عشقم هر روز بهش بیشتر میشه...از توی آیینه همچنان خیره نگاهش میکردم...تکیشو از دیوار برداشت و درست پشت سرم ایستاد..دستشو بالا اورد و پشت گردنم گذاشت.....مسخ نگاهش شدم...دل و دینم رو خیلی وقت پیش به این مرد باخته بودم...دستش جلو اومد.....پلاک گردنبندم پشتم افتاده بود...برام جلو آوردتشدستش روی پلاک بود جلوی سینه ی من.....!نفسام عمیق شدتا عطر سردش با تمام وجودم ببلعم....قلبم داشت خودشو به آب و آتیش میزد...هوش از سرم برده بود این مرد...سرشو از کنار گوشم آورد جلو ، آروم روی بانداز رو بوسید...چشمام بسته شد....قطره اشکی که همه ی دلتنگی هام و بی قرار یهام توش جا شده بود از چشمم چکید...دست از پلاک برداشت.قطره اشکمو با سرانگشتش گرفت و کنار گوشم زمزمه وار گفت:ـ بیشتر مراقب خودت باش خانوم کوچولو...چقدر دلم برای کوچولو گفتنش تنگ شده بود....سرم به سمت پایین خم شد...ـ هیچ وقت از هیچ کس نه خجالت بکش نه شرمزده باش...دستشو زیر چونم گرفت و سرمو بالا آورد...چشمام بسته بود...نکن با من مرد مغرور ....تو با دلی که سنگه داری با این کارات من ِ جنس لطیف رو از پا درمیاری....من مثل تو سرد نیستم...ـ باز نمیکنی اون چشمای شیطون رو که هر چی به سرت میاد زیر سر اوناست؟پشمام ناخودآگاه باز شدن...سرش کنار صورتم بود....فقط یک سانت بین گونه های من و گونه های اون فاصله بود... خیره توی آیینه به هم زل زدیم...تا صدای رسیدن به طبقمون رو شنیدیم...جدی گفت:ـ سعی کن بزرگ شی ولی نه مثه من.....ازم فاصله گرفت..به محض باز شدن در آسانسور از آسانسور رفت بیرون...مظاهر و پروانه نگران جلوی در ورودیه خونه منتظر ما بودن...پروانه به محض باز شدن در آسانسور و بیرون رفتن حسان پرید و محکم منو به آغوشش کشید...ـ مردمو زنده شدم مهرا....خواهری به خدا نمیخواستم این جوری شه...به هق هق افتاده بود....سفت و محکم منو چسبیده گریه میکرد....مظاهر نگران از پشت پروانه نگاهم میکرد...سعی کرد لبخند بزنم...دستای پروانه رو از گردم باز کردم و گفتم:ـ جمع کن خودتو...خرس گنده ببین چه اشکیم میریزه...بابا نگران نباش من تا شام عروسیه تو رو نخورم هیچ قبرستونی نمی رم....توی گریش خندید و یه دونه محکم زد روی شونم...ـ خیلی بیشعور...مردم و زده شدم...ـ اِ...نه بابا...فکر نمیکردم اینقدر مهم باشم....چقدر خوب...یادم باشه هر از چند گاهی از این بلاها سر خودم بیارم...یهو چشمم افتاد به پشت سر پروانه....یه آن از گفته ی خودم مثه چیز پشیمون شدم..حسان چنان غضبناک نگاهم کرد که پیش خودم گفتم اگه تنها بودیم حتما یه بلایی سرم میاورد...خوبه همین دودقیقه پیش گفت حرف دهنمو بفهمم...!سرم رو پایین انداختم و از آسانسور با پروانه بیرون اومدم...پروانه با مظاهر جلو رفت و من آروم طوری که اونا نشنون با حالت شرمندگی و صد البته شیطنت گفتم:ـ ببخشید....یه نگاه پر حرص بهم انداخت و گفت:ـ تو زبون آدمیزاد سرت نمیشه...آرومتر از قبل البته با نیشی که تا بنا گوش باز شده بود گفتم:ـ نه.....چون فرشتم و زبون شما آدمیزاد هارو بلد نیستم...ایستاد و زل زد بهم....برای اولین بار زیر نگاهش آب شدم....درونم از خوشحالی غوغا بود...عاشقتم حسان...من عاشق زورگویی هاتم......عاشق عصبانیتاتم.....سرمو پایین انداختم و با آخرین سرعت از جلوش رد شدم و وارد خونه شدم....سریع لباسمو عوض کردم و بساط شام رو مهیا کردم...امشب شاید اولش خیلی مذخرف شروع شد و وسطش به گند کشده شد اما اخرش این من بودم و یه حس قشنگ و ناب...یه حس پر از لذت با حسان بودن...اخ وقتی به لحظه ای که توی آغوشش بودم فکر میکنم انگار کارخونه ی قند و شکر باهم توی دلم شعبه زدن....چشمامو بستم و توی دلم برای عشقی که الان خوش قلبم بود دعا کردم...دعا کردم که حسان از سنگ بودنش در بیاد...دستامو بالا بردمو جایی رو که حسان بوسیده بود رو لمس کردم....حتی یه درصدم هم فکر نمیکنم که بوسش از روی دوست داشتن بوده باشه....شاید ترحم...شاید وظیفه...هرچیزی بود اما نه از روی علاقه...فکر کنم تنها جکی که براش بامزه باشه اینه که جلوش از عشق حرف بزنی....نفسمو محکم بیرون دادم بیرون و به پهلو خوابیدم...چشمامو دوباره بستم گردنبند عشقمو توی دستم گرفتم روی پلاکو بوسه زدم...خالی شدم از هر حس بدی......پر شدم از عشق...پر شدم از دوست داشتن....حسان ِ من ...مرد مغرور من دوستت دارم....صبح سرحال و قبراق بلند شدم...جلوی آیینه یه نگاه به خودم انداختم...رنگ به صورتم برگشته بود....بانداژ رو از سرم باز کردم ....نمیخواستم عمو اینارو بیخود نگران کنم....ساکمو که دیشب بسته بودم رو دم در خونه گذاشتم...سریع آماده شدم و با یه ساندویچ پنیر و گردو از خونه زدم بیرون.....از امروز تا هشت روز دیگه آزاد بودم....بی مشغله...بی هیچ نگرانی ....قرار بود برای هفته ی دوم عید من به همراه تیم مهندسی که حسان خودش ریاستشو بر عهده داره به ترکیه بریم...دیشب سر شام مظهر و حسان راجب به این موضوع داشتن صحبت میکردن....خیلی خوشحال شدم که قراره با حسان توی این پروژه کار کنم...اونم ترکیه....به مدت سه هفته!....تمام بدنم از شوق مورمور میشد....نزدیکای غروب رسیدم شاهرود....اولین کاری که کردم رفتم سر مزار باباحاجی و خانوادم...پنج شنبه بودو عطر گلاب و صدای بلند قرآن توی قبرستون پیچیده بود...عمو نادرو عمه شهلا رو هم اونجا دیدم...بی حرف نشستم و یه فاتحه برای باباحاجیم خوندم و بعد بلند شدم و رفتم سمت قبرای خوانوادم...........چهار قبر ردیفی کنار هم.....ایستادم بالای سرشون....گلای رز قرمزی رو که سر راه خریده بودم روی قبرا گذاشتم و شیشه های گلاب ناب محمدی رو روی گلا خالی کردم....فردا عید بود....سال جدید....سال جدید بدون بابام...بدون مامانم...بدون مهرنوش و متین....4 تا عید گذشت...چقدر زود...عمرا چقدر کوتاهن...انگار همین دیروز بود....نشستم روی دو زانوم و خم شدم و قبر بابامو بوسیدم....پیشونیمو روی سنگ سرد قبرگذاشتم و چشمامو بستم.....ـ سلام بابا....اون جا راحتی؟ بابا باورم نمیشه 4 ساله از پیشم رفتین... بابا خیلی ذلم براتون تنگ شده....دلم برای نگاهتون...صداتون...حرف ها و خندهاتون پر میکشه....بلند شدم و کنار قبر مامان نشستم....باز هم پیشونیم مهمون سنگ سرد قبر شد...ـ سلام مامان خوشگل خودم...خوبی؟ مامان چقدر جات اینجا خالیه...مامان نیستی ببینی دخترت....دخترت عاشق شده...دخترت همه چیزشو به عشق یه مرد باخته...با لذت...ای کاش بودیو دخترتو راهنمایی میکردی....راهنمام میشدی برای بدست آوردن دل سنگ عشقم....باز بلندشدم.....چقدر تکرار این حرکت برام سخت بود....چقدر با تکرار این حرکت تنهاییم توی سرم کوبونده میشد....دوباره سنگ سرد...دوباره بوسه به سنگ قبر...اما اینبار خواهر قشنگم...مهرنوش نازنینم... خواهری که دست منو توی شیطونی از پشت بسته بود....و دوباره حرکت عذاب آور و تکراری....ـ سلام به برادر نازم....متیت شر و شیطونم...چطوری؟...به دعاهات احتیج دارم داداشی... دلت پاکه...صافه.... برای خواهرت دعا کن...محتاج دعاهاتم پسر خوب... من پیش اون بالایی بی ارج و قرب شدم تو برام دعا کن...تو واسطم باش...باهام قهره متین...خدایی که همیشه سر اینکه کجاست با من بحث میکردی و آخرش قهر میشدی باهام روشو ازم برگردونده....هر دو باهم قهریم....تو واسطم باش که منو ببینه...دعا کن بهش برگردم...دعا کن داداشیه خوبم...ـ مهرا...دخترم بلند شو عزیزم...بسه دیگه...بلند شو...صدای عمه شهلا بود...سرمو از روی سنگ قبر برداشتم....عمو نادرو زنعمو سمیه و صدرا و مامان حاجی با عمه شهلا و عمه راحله دوروبرم نشسته بودن....چشمای همشون بارونی و خیس بود...عمو نادر بلند شد و کنارم نشست...پیشونیمو بوسید و گفت: ـ چطوری عمو؟ رسیدن بخیر...یه لبخند تلخ مهمون لبهام شد...اونقدر تلخ که مزه اش هم توی دهنم حس کردم...سرمو روی سنگ قبر برگردوندم...می دونستن که هر موقع اینجام چیزی جز سکوت نصبیشون نمیشه...میدونستن مهرایی که اینجا نشسته فرقی با یه مرده نداره که فقط نفس میکشه...میدونستن این دونستن ها دمار از روزگار من در آورده....عمو نادر بی حرف بلند شدو به همه گفت که دورمو خلوت کنن...همه رفتن و باز حامی و برادر همیشگیم کنارم موند....
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 09-09-2014، 5:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان