10-09-2014، 16:27
قسمت 25
همه رفتن و باز حامی و برادر همیشگیم کنارم موند....صدرا کنارم نشست و یه دونه خرما به سمت دهنم آورد....نگاهم به صورتش کشیده شد...دهنمو باز کردم و خرما رو توی دهنم گذاشت و پیشونیمو بوسید...آروم خزیدم توی بغلش....دستای مردونش نوازش گر روی سرم بود....میدونست بابا مهردادم هم همین کارو با من میکرد...میدونست با این کار پر میشم از آرامش.....آرام آرام اشک ریختم....ـ مهرا آبجیه گلم...نمی خوای سبک کنی خودتو....بریز بیرون...نزار تلمبار بشه توی دلت....نزار بمونه از داخل تیشه بشه برای زدن به ریشه ی وجودت...سرمو روی سینه ی مردونش گذاشتم و چشمامو بستم...تحمل نداشتم...جیغ کشیدم.... صدرا روی سرمو می بوسید و نوازش میکرد...من جیغ میکشیدم....سرمو توی سینش پنهون کرم و خفه جیغ میکشیدم....اون قدر این کارو ادامه دادم که نایی برام نمونده بود....صدرا وقتی دید ساکت شدم سرمو از روی سینش برداشت .....بهم خیره شد و یه لبخند به روی صورتش نشست...ـ خوب زلزله خانوم...این بار زیادی جیغ جیغ کردی.... مثل اینکه دلت بیش از حد پر بود...بلند شو عزیزم...حتی نای صحبت کردنم نداشتم....صدرا کمکم کرد و منو توی ماشین نشوند...بعد از رسیدن به خونه ی مامان حاجی بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم سمت اتاق خواب و مثل یه جنازه افتادم.....**********با سرو صدای شهرام از خواب بیدار شدم....تا چشم باز کردم آرین رو کنار خودم با چشمای باز و لب خندون دیدم....وای این بچه چقدر ناز و هلوِ...سریع بلند شدمو دو تا بوس آبدار از لپای خوشگلش گرفتم...عشق کردو غش غش خندید.....شروع کردم به ناز کردنش....اونقدر غرق آرین بودم که متوجه ی زمان نشدم...ـ به زلزله خانوم بزار برسی بعد ستون های خونه رو با اون صدات به لرزه دربیار...سرمو بالا گرفتم...صدرا و سهیلا کنارهم تو درگاه در ایستاده بودن...از روی رخت خواب بلند شدمو آرینو بغل کردم و رفتم سمتشون...ـ صبح شما هم بخیر....بابا قدیما می گفتن آدم عاشق هوش از سرش میپره اما برای من سوال شده که یکی مثل جنابعالی که هوش درست و درمونی هم نداری چی از سرت پریده؟با این حرفم سهیلا بلند یه دمت گرم گفت و دستشو به سمتم گرفتمنم محکم کوبوندم روی کف دستش...صدرا آرین رو از بغلم در آورد و گفت: صدرا آرین رو از بغلم در آورد و گفت:ـ صبح ِ عیده گناه داری گریت بندازم....اشکال نداره هر چیزی بگی قبوله....دلم نمیاد دلتو بشکنم بچه....یه برو بابا بهش گفتم...با سهیلا مشغول جمع کردن رخت خوابایی که کف اتاق پهن بود شدیم...بعد از آماده شدن رفتیم توی آشپزخونه همه بودن....امسال اولین عیدی بود که باباحاجیم پیش ما نیست...به خاطر همین امروز همه برای سر سلامتی میان پیش مامان حاجی....تحویل سال 2.30 بعد از ظهر بود....تا اون موقع همه مشغول بودیم...من با سمیه جون حلواه رو درست می کردیم...اونقدر سر گرم حلواها شده بودم که که متوجه گذر زمان نشدم...*******ـ وای مهرا بجنب دیگه...یه ربع دیگه سال تحویل میشه....با صدای سهیلا سرمو بلند کردم و گفتم:ـ بابا من که آماده ام منتهی این ساپورتمو پیدا نمی کنم...نمیدونم کجا گذاشتمش....مطمئنم برش داشتم اما الا هر چی میگردم پیداش نمی کنم....سهیلا اومد و چمدونمو کشید جلوش....یه نگاه به من و یه نگاه به چمدون کردو بعد بی هوا چمدون رو سرو ته کرد .....من با دهن باز نگاش کردم و گفتم:ـ دیوونه چیکار کردی؟سهیلا شونشو انداخت بالا و با بی خیالی گفت:ـ بابا خودتو دو ساعت معطل کردی ...بهو بریز و قشنگ بگرد...بعد شروع کرد به گشتن....ساپورتمو پیدا کرد و جلوم آویزون گرفت و گفت:ـ بیا...خفه کردی خودتو ...ساپورتو از ش گرفتم و گفتم:ـ ...این دیوونه گیات به کی رفته؟...تو دست منو از پشت بستی که...سهیلا خندید و گفت:ـ خو خدایی نکرده منم دختر عمتم دیگه....یه ذره از دیوونگیه تو و یه ذره از صدرا بهم برسه دیگه تکلیفم معلومه....باخنده مشغول پوشیدن ساپورتم شدم....یه تونیک بنفش سیر پوشیدم...مامان حاجی امر کرده بود که لحظه ی تحویل سال هیچ کدوم از بچه ها و نوه ها حق پوشیدن لباس سیاه رو ندارن....مامان حاجی بود و ابهتش...!سهیلا هم مثه من تونیک پوشیده بود ولی رنگ لباسش یاسی بود.....همه دور سفره ی هفت سین جمع شدیم....یادش بخیر هر سال باباحاجی همین موقع شروع به خوندن دعای تحویل سال میکرد....با صدای خوندن دعای تحویل سال از زبون عمو نادر اشک توی چشمام جمع شد....هنوز نمی تونستم به خودم بقبولونم که باباحاجی بینمون نیست...با صدای مجری تلویزیون که عید رو سال نو رو تبریک می گفت سرمو بالا گرفتم....به نگاه های خیس از اشک با لبخند هایی که روی لب ها مهمون بود ؛نگاه کردمهمه با هم روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم...هنوز پنج دقیقه هم از تحویل سال نگذشته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....هر کی بود یا خیلی بیکار بود یا خیلی تنها که این موقع اس ام اس داده....
بازش کردم....
هنوز پنج دقیقه هم از تحویل سال نگذشته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....هر کی بود یا خیلی بیکار بود یا خیلی تنها که این موقع اس ام اس داده....بازش کردم..همزمان دو شوک بزرک بهم وارد شد....شوک اول با دیدن فرستنده و شوک دوم با دیدن متنی که برام فرستاده بود...حسان بود....!" یادت باشد.تو یادگار آن روزهایی هستی که نه فراموش میشوند و نه تکرار"همین.....!؟حتی عید رو هم تبریک نگفته بود...دوباره متن رو از اول خوندم...دست و پام یخ کرده بود ام درونم مثل کوره داغ بود...چرا این جوری دو پهلو حرف میزد.....یعنی منظورش از این پیام چی بود...؟چرا نمیشه تکرار شن؟ ....چرا نمیشه فراموش شن؟....قلبم ریتمیک میزد.....نمی دونستم چی باید جوابشو بدم......می خواستم یه چزی بفرستم که نه ضایع باشه و نه بی ربط....سریع جعبه ی پیغامامو باز کردم...شروع کردم به گشتن...تا اینکه این sms به چشمم خورد ...بی ربط بود ......شایدم یه ذره خنده دار اما حرف دلم بود..حرفی که از ته دل به ان راضی بودم....براش فرستادم..." ارادت ما به شما مثل ستاره هاست.ممکنه بعضی وقتها دیده نشه اما همیشگیه....در ضمن سال نو مبارک جناب رییس"به محض زدن دکمه ی send نفسمو حبس شدمو آزاد بیرون فرستادم....صدای صدرا باعث شد چشم از گوشی بردارم...ـ الو....کدوم خری الان وقت گیر آورده بهت اس بده؟یه ذره اخمام توی هم رفت....به حسان من میگه خر!.....بیشعور.....ـ آقای ادمیزاد....تو که آدمی درست صحبت کن...در ضمن هر کسی هم باشه تبریک سال نو گفت...نشونه ی بافرهنگیشه جناب...صدرا یه پسته توی دهنش گذاشت و با یه لحن متفکرانه و صد البته با تمسخر گفت:ـ بله...متوجه ام مادام...خدا بده شانس...چه عزیزم هست....تا خواستم جوابشو بدم گوشیم زنگ خورد...خشکم زد....حسان بود...!صدرا گفت:ـ بیا.....لابد از با فرهنگیه زیادشه که الان زنگ زده تا زنده بهت تبریک بگه....من فقط به صفحه ی گوشیم زل زدم....سهیلا که کنارم نشسته بود با فضولی کمی خودشو به سمتم کشید و گفت:ـ بابا خودشو کشت....سریع به خودم اومدم و مثل فنر از جام پریدم....با یه ببخشید به سمت حیاط دویدم...توی تراس حیاط نوار سبز رنگ رو لمس کردم....توی تراس حیاط نوار سبز رنگ رو لمس کردم....نفسی که توی سینم حبس شده بود رو هزمان با جواب دادن بیرون فرستادم....گوشی رو به گوشم چسبوندم....شاید این نزدیکی دل بی قرارمو آروم کنه...صدایی از پشت خط نمی اومد....فکر کردم قطع کرده....گوشی رو جلوی چشمام آوردم.......قطع نکرده بود!....پس چرا چیزی نمیگه؟.....دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و این بار شش دونگ حواسم سمت صداهایی که از پشت خط میومد.،جمع شد.صدای نفس های آرومش توی گوشم باعث شد پر بشم از آرامش....پر بشم از حس لذت....ساکت بود...انگار منتظر بود تا من حرف بزنم...الحق که لقب خودپرستی برازندته!...ـ اگه تا شب هم حرف نمی زدم...شما قصد شکوندن سکوتتون رو نداشتین جناب آقای رییس؟!باز هم سکوت ولی صدای نفس های عمیقش رو شنیدم...می خواستم صداشو بشنوم...هر طور که شده...یه ذره شیطون شدم....ـ چی شده که رییس شرکت بنده زبونشون رو فرستادن مرخصی؟لابد زبونتون هم الان در تعطیلات نوروزی به سر می برن؟ بله؟این بار صداش بود که مهمون گوشام و صد البته وجودم شد...ـ لقب سرتق و سرکش بودن برات کمه دلقک کوچولو...صداش آروم بود و پر از آرامش...چشمامو بستم و با تموم وجودم این آرامش رو به خودم هدیه دادم...چقدر دوست داشتم ساکت بمونم تا اون حرف بزنه...ـ چی شده؟ زبونت رفت تعطیلات؟خندم گرفت...حرف خودمو به خودم بر میگردوند...بی هوا گفتم:ـ عیدتون مبارک.....از خدا می خوام سال خوب و پر از موفقیت داشته باشین...ـ ممنون...همین ؟! بی ذوق و بی احساس..............نه دیگه یه ذره پررو باشم هم بد نیست...ـ همین؟! بابا چند دقیقه هم از تحویل سال نمیگذره لااقل یه تبریک خشک و خالی می تونین بگین...ـ با تبریک گفتنم چیزی برات تغییر می کنه؟صداش سرد نبود اما خوب یه جوری بود...یه ذره غمگین و گرفته بود...مهم بود...؟مهلت نداد که به فکرم ادامه بدم...ـ داری فکر میکنی که تغییر می کنه یا نه؟سریع گفتم: نه...ـ پس؟....ـ راستش خوب معمولا همه بعد از تحویل سال به هم تبریک می گن ، عیدی میدن.....یه نفس عمیق کشید وگفت:ـ خیلی خب...پس سال نوت مبارک خانوم کوچولو...یه لبخند زیبا روی لبام نشست...با شوق زیاد گفتم:ـ مرسی.....باز هم سکوت بینمون حکم فرما شد...آخ خیلی دوست داشتم داد بزنم بگم بابا حرف بزن....نشنیدن صدات داره دیوونم میکنه....باز این من بودم که سکوت رو میشکستم....دوست داشتم این بغضی که توی صداش بود رو از بین ببرم...بدم نمی اومد یه ذره شیطنت بکنم..با همون حال گفتم:ـ جناب رییس عیدی منو یادتون نره لطفا....من از اون کارمندای سریشم که تا عیدی نگیرم دست از سرتون بر نمی دارم.....به محض تموم شدن جملم صدای تک خندش توی گوشی پیچید...آروم گفت:ـ پس عیدی هم میخوای؟بلند و کش دار گفتم:ـ بـــــــــــلـه...چند ثانیه سکوت کرد....سکوتش کم کم زیاد شد....آروم گفتم:ـ هستین؟....چند ثانیه سکوت کرد....سکوتش کم کم زیاد شد....آروم گفتم:ـ هستین؟....صدای پیانو توی گوشم پیچید...نت به نت.....زیروبم.....قلبم از حرکت ایستاد...توان ایستادن روی پاهام برای بار هزارم در برابر این مرد از دست رفت...لعنت به این دل.....لعنت به این زبون....آرام تکیمو به ستون وسط تراس دادم و کشیده شدم پایین....نشستم تا نت به نت آهنگش رج بخوره به تارو پود من...با خوندنش بسته شد چشمای پر از انتظار من....پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر، تو بیا شروع من باشچشمام بسته بود اما جوشش اشکو توشون حس میکردم....با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد اتیشی به وجودم میزد...خوندنشم مردونه و با ابهت بود...!خودمو سپردم به صداش...نوای سازش...به کلمه به کلمهای که با تمام حس بیان میکرد...خدایا این دل بی قرارم دریاب....شبو از قصه جدا کن ، چکه کن رو باور من خط بکش رو جای پای گریه های اخر من ....اسمتو ببخش به لبهام، بی تو خالیه نفسهامخط بکش رو باور من زیر سایبون دستهامچشمام باز شدن و قطره های اشک مثل دونه های تسبیحی که از نخ پاره می شن ریختن پایین....نگاهم رسید به سقف آسمون...نفس های لرزونم با لرزش دست و پام یکی شدن...چقدر دورم ازت...چقدر دوری ازم....با این اهنگ....با این خوندنت چیزی از روحم در اختیاره خودم نذاشتی...همشو تصاحب کردی...همشو....خواب سبز رازقی باش ، عاشق همیشگی باشخسته ام از تلخی شب تو طلوع زندگی بااشپس از ان غروب رفتن ، اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر تو بیا شروع من باششبو از قصه جدا کن چکه کن رو باور منخط بکش رو جای پای گریه های اخر مننتونستم.....دیگه خارج از توانم بود....اینکه سکوت کنم...اینکه دم نزنم...صدای هق هق من با صدای پیانوش آمیخته شده بود...دستی که آزاد بود روی سینم مشت شد...مشتی که روی قلبم بود و درونش مهریه ام از این مرد....لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بالاتر نره....تارسوا نشه دل بی قرار و نا ارومم...برای بار هزارم لعنت فرستادم به زبونی که بی قرار از دل بی ملاحظم به جای مغزم فرمان گرفت.....من پر از حرف سکوتم خالی ام رو به سقوطم بی تو و ابیه عشقت تشنه ام کویر لوتمنمیخوام اشفته باشم، ارزوی خفته باشمتو نذار اخر قصه حرفمو نگفته باشمزمان و مکان برام بی اهمییت شده بود...از خودم فراموش شدم.....پر شدم از نیاز... پر شدم از ناز......پر شدم از خواهش و تمنا...این عشق.....این حس زیبا منو به این روز انداخته....حسان.....اخ حسان...... با این ترانه داغونم کردی....تو که اساسی بهم نداری چرا با من این کارو میکنی؟من مثل تو نیستم.... می شکنم بفهم....پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر ،تو بیا شروع من باششب و از قصه جدا کن ،چکه کن رو باور من خط بکش رو جای پای گریه های اخر منتموم شد و جای اون نتهای پیانو حالا نت های سکوت نواخته میشد....با صدایی که از پشت خط شنیدم فهمیدم گوشی رو توی دستش گرفته....یه نفس عمیق کشیدم تا شاید بشه آبی روی آتیش دلم...تا خواستم حرفی بزنم.....یه نفس عمیق کشیدم تا شاید آبی بشه روی آتیش دلم...تا خواستم حرفی بزنم که صدای عمو نادر از پشت سرم اومد.....سریع اشکای روی صورتمو پاک کردم و یه نفس عمیق دیگه به ریه هام هدیه دادم...سرمو به طرف عمو نادر برگردوندم و با یه لبخند گفتم:ـ جانم عمو جان؟عمو نادر برای چند لحظه خیره نگاهم کرد...اگه همین جور ادامه میداد دست دلم براش رو میشد....دوباره گفتم : کاری دارین عمو نادر؟به خودش اومد و با یه لبخند مهربون گفت:ـ مثل اینکه امسال برای گرفتن عیدی عجله ای نداری؟با لبخند جواب دادم:ـ چرا ندارم؟ اگه اجازه بدین تا چند دقیقه ی دیگه میایم.عمو سرشو تکون داد و گفت:ـ باشه عزیزم...فقط زودتر که اگه دیر بجنبی از دستت رفته....خندیدم...عمو رفت و من دوباره به حالت اولم در اومدم....صدامو صاف کردم تا چیزی بگم اما حسان پیش دستی کرد...ـ پس اولین عیدی امسالت از طرف رییس زورگوت بوده نه؟لبمو به دندون گرفتم تا صدای خندمو نشنوه...ـ بله...و آرومتر از قبل ادامه دادم...ـ اولین و بهترین عیدی عمرم...فکر کنم شنید چون سکوت کرد....بعد از چند لحظه سکوت کرد...دوباره گفت:ـ بهتره بری تا بتونی به بقیه ی عیدیهات برسی..می خواستم بگم نه....نمیخوام....تو برام بهترین عیدی هستی....همین که مال من باشی برام بسه...اما حیف که به جز سکوت چیزی نصیب مرد پشت خط نشد...آروم و جدی و پر تحکم گفت:ـ مراقب خودت باش...چشمامو بستم و از عمق وودم گفتم:ـ چشم....زبونم نچرخید بگم تو هم مراقب خودت باش.....انگار هر دو دنبال کلمه یا جمله ای بودیم تا این مکالمه رو تموم نکینم اما حیف وقی که دنبال بهانه هستی همه ی بهانه های دنیا بی بهانه گم میشن....ـ......امم......خب خداحافظ...آروم گفت:ـ عادت به خداحافظی گفتن ندارم....میبینمت....وگوشی قطع شد.....قطع شد و منو با یه عالمه دلتنگی و حسرت توی دنیای خودم تنها گذاشت....سرمو بالا گرفتم و رو به اسمون.....یاد شعری که همیشه مامانم برای بابام میخوند افتادم..همیشه عاشق شعرای مشیری بود....همشون رو از حفظ بود برای ما میخوند...اما این شعر رو برای بابام عاشقانه میخوند....بی اراده زمزمه کردم.....ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریمبا او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک منهر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاستراهی بزن که ناله از این بیشتر کنی ای آسمان ، به سوز دل من گواه باشکز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید یا جان من ز من بستانید بی درنگ یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من زین آه و ناله راه به جایی نمی برم جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من از حال دل اگر سخنی بر لب آورم آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دریاو نیز مایل است به عهدی وفا کند اما . اگر خدا بدهد - عمر دیگری ...با دستی که روی شونم نشست حواسم جمع اطرافم شد.....صدرا کنارم نشسته بود و با چشمانی پر از اشک نگاهم میکرد....ـ یاد زندایی کردی مشیری میخونی؟لبخند تلخ مهمون شد . سرم رو از اسمون آبی به زمین خاکی کشیده شد...صدرا دستمو گرفت و فشاری به دستم آورد...سرمو بالا گرفتم و اون بی درنگ شروع به خوندن کرد..ﻣﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩﯾﺎ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﮐﻪ : ﺁﯾﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ؟ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﺁﺭﯼبعد پیشونیمو بوسید و دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت:ـ این بود جواب دایی مهراداد به زندایی ؟یه لبخند غمگین زدم....مامام و بابا اونقدر عاشق هم بودن که همه ی اطرافیان نزدیکم از احساسشون نسبت به همدیگه خبر داشتن....بعد از چند دقیقه با دلداری های صدرا حالم بهتر شد....ظاهرا بهتر شد...برگشتیم داخل و عیدیهامو گرفتم...قرار بود توی این چند روز اول سال مراسم نامزدیه صدرا با زهرا گرفته شه که اینم یکی از اوامر مامان حاجی بود...چون هنوز سال باباحاجی نرسیده بود ههمون حتی خود صدرا مخالف هر جشنی بود اما مثل همیشه هیچ کس رو حرف مامان حاجی نتونست حرف بیاره....."حسان"بالاخره بعد از قطع کردن گوشی فهمیدم نفس کشیدن چه لذتی داره....یه لحظه با بستن پشمام همه ی چند دقیق ی پیش رو دوباره مرور کردم...چی شد که بهش پیام دادم.....و چه قدر پیامی که داد من رو پر از لذت کرد.....اولین عیدیه امسالش رو از من گرفت ...به قول خودش اولین و بهترین عیدی ....از مردی که همه چیزشو ، دخترونگیش رو ازش گرفته بود....دوباره نفس عمیق....حسم فراتر از یه دوسته ساده بود...فراتر از تصوری که داشتم....فراتر از فراتر های ذهنم...کلافه بلند شدم...دستام مهمون موهای سرم شد تا شاید فشاری که الان توی سرمه با کشیدن موهام کمتر شه....نگاهی به پیانو کردم....چرا اون اهنگ رو براش زدم.....؟چرا برای اون زدم؟لعنت به خودم....لعنت به منی که معلوم نیست چه مرگمه؟...لیوان پر از مشروب خورد شد تا ضرباهنگ ریز شدنش ریتمی بشه برای منظم شدن افکارم...از سالن بیرون اومدم و به طرف اتاقم رفتم...به محض باز شدن در اتاق آرامشی که الان محتاجش بودم از سر و روم سرازیر شد...این دختر.....عکسش که یکی از دیواره های اتاقم رو تصاحب کرده بود منبع آرامشم توی این خونه بود...نه توی این دنیا بود....!جلوتر رفتم....دستامو بالا بردم و روی چشماش کشیدم....روی لبهاش....لبهایی که پر بود از خنده.....روی گردنش......مشت شد دستم.....فعلا اون تنها منبع آرامشم محسوب میشد...همین و همین.....نه بیشتر..!نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم....امروز بهترین روز مذخرف زندگیم بود...!....صدای پیامی که به گوشیم فرستاده شد منو از فکر بیرون کشید....مظاهر بود ...سال نو رو تبریک گفته بود.....گوشی رو بی حوصله یه گوشه پرت کردم....بلند شدمو از کمد یه بطری مشروب کشیدم بیرون....جام رو پر کردم وروبروی عکس مهرا روی تخت نشستم.....سال نو......عید.....تحویل سال.....جز کلمه برای من چیز دیگه ای نبودن...برای منی که همه ی روزهام تکراری و مذخرفن اینا ناشناخته بودن....یک قلوب از مشروبم رو خوردم و به تصویر چشمای دختر روبروم نگاه کردم....هفت سین هر سالم با سکوت شروع میشد....سکوت و سکوت...سکوت و تنهاییسکوت و عذاب...سکوت و انتقام....نه!یه سین از هفت سین امسالم از بین رفته...دیگه انتقام نیست...دیگه بهشم فکر نمی کنم....خیلی وقته که همچین حسی رو درونم ندارم....یه حس جدید.....یه سین جدید....سکوت و ....اون حس فعلا اسم نداره...ولی زیباست...به همه ی هفت سین هام میارزه....یه جرعه ی دیگه از مشروب.....مطمئن نیستم....از خودم....هنوز از اون حس هم مطمئن نیستم....شاید هنوز باید با تنهایی سر کنم....فعلا تنهایی به دردم میخوره......همه ی این حرفا رو عقل و منطقم میگفت اما دلم مدام بعد از هر کلمه فریاد میزد: نـــــــــــه.....دلم خواهان هر چه زودتر دیدن مهرا بود...مهرا............مهرا.................یه دختر کله شق ......یه دختر دیوونه و لجباز و صد البته بچه............ای کاش این هشت روز لعنتی و مذخرف بگذره........بالا خره تموم شد...............روزای لعنتی و تکراری بای من تموم شد....تمام اون هشت روز رو توی خونه بودم...حتی از درو دیوار خونه هم حالم بهم میخورد...تنها یه قسمت از خونه میتونست آرومم کنه...میتونست تنهاییمو پر کنه.........با صدای گوشیم از روی تخت بلند شدم...ساعت 7.30 بود...مظاهر بود.....جواب دادم...ـ سلام بر حسان خان صحبت بخیر برادر....ـ صبح بخیر....چی شده از اول صببح این قدر سرحالی....صدای خندش به گوشم خورد...........ای بیخیال و فارغ از دنیای تیره....ـ بده...خوبه عنق مثل تو جواب بدم؟....ـ بس کن....ـ چشم...هشت و نیم تمام کسایی که قراره باهامون بیان توی شرکت منتظرت هستن...تمام بیلط هارو تقریبا رزو کردم که تا ظهر به دستم میرسه....پرواز هم امشب ساعت 2.30 نیمه شبه...فک نکنم بتونی تا اون موقع دوباره برگردی خونه...پس همین حالا چمدوناتو ببند و با خودت بیار.....به طرف سرویس رفتم و گفتم: باشه...پس تا یکساعت دیگه اونجام...میبینمت...گوشیرو قطع کردم...بعد از یه دوش سبک لباس پوشیدم.... جلوی آیینه ایستادم....امروز میدیدمش... بالاخره بعد از این همه بی قراری این حس امروز آروم میگرفت...پیرهنم رو تنم کردم...همون پیرهنی که شب مهمونی تنش بود....هنوز هم بوی تنش رو میتونستم احساس کنم....چمدونا و توی صدنوق عقب ماشین گذاشتم و به طرف شرکت حرکت کردم...راس ساعت 8.30 رسیدم...به محض پیاده شدنم مظاهرو دیدم که داره به سمتم میاد...تنها کسی که بعد از تحویل سال پا به خونم گذاشت...تنها کسی که بعد از مهرا عید رو بهم تبریک گفت...ـ چطوری؟ـ خوبم...حاضری؟ـ بله حسان خان.....بریم که ان شالله این پروژه هم با موفقیت تموم بشه....به سمت سالن کنفرانس رفتیم....نمیدونم چرا با هر قدم تپش قلبم بیشتر میشد...احساس خنکی رو توی کف دستام حس میکردم....یه کلافگی که از ندونستن دلیلش سردرگم شده بودم....وارد سالن شدم..8 نفر جلوی روم ایستادن...اما من به دنبال یک نفر میگشتم...دیدمش...آروم شدم...آرومم کرد....با لبخند همیشگیش بهم نگاه میکرد...به طرف صندلی که در اول میز قرار داشت رفتم و نشستم...نه از کلافگی خبری نبود نه از سردرگمی خنکایی که تا چند ثانیه ی پیش نزدیک بود لرزه بندازه به تنم حالا جاشو به گرمای مطبوعی داده بود...میدونم همش زیر سر اون یه جفت چشم شیطون و لبخند دختر سرتق روبروم بود...!با توضیحات مظاهر راجب به سفر و شرایطی که اونجا داریم جلسه شروع شد...همه ی کارای این سفر رو مظاهر به عهده داشت....یه جورایی تقسیم وظایف کرده بودیم...پروژه ی صدف و سه تا پروژه داخل ایران با من بود و پروژه ی ترکیه دست مظاهر ...شاید کارم به شدت سنگین شده بود اما پروژه ی ترکیه تقریبا یه پروژه ی بین المللی برام به حساب میومد و نمیتونستم روش ریسک کنم...بهتر بود به مظاهر تمام وقت حواسش رورو اون متمرکز کنه...8نفری که قرار بود باهام همراه شن بهترین های شرکت بودن...6نفر مهندس و 2 نفر هم از منشی های شرکت که برای ترجمه و کارهای مربوط به شرکت به اونها نیاز داشتم....با صدای مظاهر به خودم اومدم...مثل اینکه نوبت من بود که حرف بزنم...به تک تکشون نگاه کردمو شروع کردم به حرف زدم...جدی و محکم...ـ به همتون سال جدید رو تبریک میگم....و آرزوی موفقیت براتون دارم....میدونید که این پروژه چقدر برای ما مهم و پر اهمیت ِ...شاید از نظر مادی به پروژه های داخلی که در دست داریم نرسه اما برای من اعتبار بین المللی به همراه داره.پس میخوام تمام سعیتون رو برای هرچه بهتر شدن کار پروژه انجام بدین...آقای آراد مسئول همه ی مهندسین هستن....بعد از من ایشون به کار شما مستقیم نظارت دارن...آقای صالحی و خانم سیامکی و خانم عظیمی روز نقشه های داخلیه ساختمان و آقای زربافت و آقای نوروزی روی نقشه های داخلی ساختمان...خانوم افخمی آقای سماوات هم به عنوان مترجم برای زبان ترکی و آقای سماوات بعنوان منشی همراهمون خواهند بود.....هر کدوم از شما در اونجا دو مهندس زیر دستتون دارید که برای آسونتر شدن کارها ازشون میتونید استفاده کنید....حجم کاری زیادی بر دوش شماست پس باید حواستون رو حسابی جمع کنید...به مدت سه هفته در اونجا اقامت داریم که باید طبق برنامه جلو بریمامیدوارم که در کارتون موفق باشید....خسته نباشید...بعد از من مظاهر ساعت پرواز رو به همه اطلاع داد و همه مشغول ترک سالن شدن ،تا شب بتونن نقشه هایی رو که آماده کردن و چک کنن...خودمو مشغول نشون دادم...از این همه دوری در عین حال نزدیکی حالم بهم میخورد....ای کاش مثل همیشه اون میومد جلو....چشمام رو بستم تا نبودنو نیومدنش رو نبینم....اما.............
همه رفتن و باز حامی و برادر همیشگیم کنارم موند....صدرا کنارم نشست و یه دونه خرما به سمت دهنم آورد....نگاهم به صورتش کشیده شد...دهنمو باز کردم و خرما رو توی دهنم گذاشت و پیشونیمو بوسید...آروم خزیدم توی بغلش....دستای مردونش نوازش گر روی سرم بود....میدونست بابا مهردادم هم همین کارو با من میکرد...میدونست با این کار پر میشم از آرامش.....آرام آرام اشک ریختم....ـ مهرا آبجیه گلم...نمی خوای سبک کنی خودتو....بریز بیرون...نزار تلمبار بشه توی دلت....نزار بمونه از داخل تیشه بشه برای زدن به ریشه ی وجودت...سرمو روی سینه ی مردونش گذاشتم و چشمامو بستم...تحمل نداشتم...جیغ کشیدم.... صدرا روی سرمو می بوسید و نوازش میکرد...من جیغ میکشیدم....سرمو توی سینش پنهون کرم و خفه جیغ میکشیدم....اون قدر این کارو ادامه دادم که نایی برام نمونده بود....صدرا وقتی دید ساکت شدم سرمو از روی سینش برداشت .....بهم خیره شد و یه لبخند به روی صورتش نشست...ـ خوب زلزله خانوم...این بار زیادی جیغ جیغ کردی.... مثل اینکه دلت بیش از حد پر بود...بلند شو عزیزم...حتی نای صحبت کردنم نداشتم....صدرا کمکم کرد و منو توی ماشین نشوند...بعد از رسیدن به خونه ی مامان حاجی بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم سمت اتاق خواب و مثل یه جنازه افتادم.....**********با سرو صدای شهرام از خواب بیدار شدم....تا چشم باز کردم آرین رو کنار خودم با چشمای باز و لب خندون دیدم....وای این بچه چقدر ناز و هلوِ...سریع بلند شدمو دو تا بوس آبدار از لپای خوشگلش گرفتم...عشق کردو غش غش خندید.....شروع کردم به ناز کردنش....اونقدر غرق آرین بودم که متوجه ی زمان نشدم...ـ به زلزله خانوم بزار برسی بعد ستون های خونه رو با اون صدات به لرزه دربیار...سرمو بالا گرفتم...صدرا و سهیلا کنارهم تو درگاه در ایستاده بودن...از روی رخت خواب بلند شدمو آرینو بغل کردم و رفتم سمتشون...ـ صبح شما هم بخیر....بابا قدیما می گفتن آدم عاشق هوش از سرش میپره اما برای من سوال شده که یکی مثل جنابعالی که هوش درست و درمونی هم نداری چی از سرت پریده؟با این حرفم سهیلا بلند یه دمت گرم گفت و دستشو به سمتم گرفتمنم محکم کوبوندم روی کف دستش...صدرا آرین رو از بغلم در آورد و گفت: صدرا آرین رو از بغلم در آورد و گفت:ـ صبح ِ عیده گناه داری گریت بندازم....اشکال نداره هر چیزی بگی قبوله....دلم نمیاد دلتو بشکنم بچه....یه برو بابا بهش گفتم...با سهیلا مشغول جمع کردن رخت خوابایی که کف اتاق پهن بود شدیم...بعد از آماده شدن رفتیم توی آشپزخونه همه بودن....امسال اولین عیدی بود که باباحاجیم پیش ما نیست...به خاطر همین امروز همه برای سر سلامتی میان پیش مامان حاجی....تحویل سال 2.30 بعد از ظهر بود....تا اون موقع همه مشغول بودیم...من با سمیه جون حلواه رو درست می کردیم...اونقدر سر گرم حلواها شده بودم که که متوجه گذر زمان نشدم...*******ـ وای مهرا بجنب دیگه...یه ربع دیگه سال تحویل میشه....با صدای سهیلا سرمو بلند کردم و گفتم:ـ بابا من که آماده ام منتهی این ساپورتمو پیدا نمی کنم...نمیدونم کجا گذاشتمش....مطمئنم برش داشتم اما الا هر چی میگردم پیداش نمی کنم....سهیلا اومد و چمدونمو کشید جلوش....یه نگاه به من و یه نگاه به چمدون کردو بعد بی هوا چمدون رو سرو ته کرد .....من با دهن باز نگاش کردم و گفتم:ـ دیوونه چیکار کردی؟سهیلا شونشو انداخت بالا و با بی خیالی گفت:ـ بابا خودتو دو ساعت معطل کردی ...بهو بریز و قشنگ بگرد...بعد شروع کرد به گشتن....ساپورتمو پیدا کرد و جلوم آویزون گرفت و گفت:ـ بیا...خفه کردی خودتو ...ساپورتو از ش گرفتم و گفتم:ـ ...این دیوونه گیات به کی رفته؟...تو دست منو از پشت بستی که...سهیلا خندید و گفت:ـ خو خدایی نکرده منم دختر عمتم دیگه....یه ذره از دیوونگیه تو و یه ذره از صدرا بهم برسه دیگه تکلیفم معلومه....باخنده مشغول پوشیدن ساپورتم شدم....یه تونیک بنفش سیر پوشیدم...مامان حاجی امر کرده بود که لحظه ی تحویل سال هیچ کدوم از بچه ها و نوه ها حق پوشیدن لباس سیاه رو ندارن....مامان حاجی بود و ابهتش...!سهیلا هم مثه من تونیک پوشیده بود ولی رنگ لباسش یاسی بود.....همه دور سفره ی هفت سین جمع شدیم....یادش بخیر هر سال باباحاجی همین موقع شروع به خوندن دعای تحویل سال میکرد....با صدای خوندن دعای تحویل سال از زبون عمو نادر اشک توی چشمام جمع شد....هنوز نمی تونستم به خودم بقبولونم که باباحاجی بینمون نیست...با صدای مجری تلویزیون که عید رو سال نو رو تبریک می گفت سرمو بالا گرفتم....به نگاه های خیس از اشک با لبخند هایی که روی لب ها مهمون بود ؛نگاه کردمهمه با هم روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم...هنوز پنج دقیقه هم از تحویل سال نگذشته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....هر کی بود یا خیلی بیکار بود یا خیلی تنها که این موقع اس ام اس داده....
بازش کردم....
هنوز پنج دقیقه هم از تحویل سال نگذشته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....هر کی بود یا خیلی بیکار بود یا خیلی تنها که این موقع اس ام اس داده....بازش کردم..همزمان دو شوک بزرک بهم وارد شد....شوک اول با دیدن فرستنده و شوک دوم با دیدن متنی که برام فرستاده بود...حسان بود....!" یادت باشد.تو یادگار آن روزهایی هستی که نه فراموش میشوند و نه تکرار"همین.....!؟حتی عید رو هم تبریک نگفته بود...دوباره متن رو از اول خوندم...دست و پام یخ کرده بود ام درونم مثل کوره داغ بود...چرا این جوری دو پهلو حرف میزد.....یعنی منظورش از این پیام چی بود...؟چرا نمیشه تکرار شن؟ ....چرا نمیشه فراموش شن؟....قلبم ریتمیک میزد.....نمی دونستم چی باید جوابشو بدم......می خواستم یه چزی بفرستم که نه ضایع باشه و نه بی ربط....سریع جعبه ی پیغامامو باز کردم...شروع کردم به گشتن...تا اینکه این sms به چشمم خورد ...بی ربط بود ......شایدم یه ذره خنده دار اما حرف دلم بود..حرفی که از ته دل به ان راضی بودم....براش فرستادم..." ارادت ما به شما مثل ستاره هاست.ممکنه بعضی وقتها دیده نشه اما همیشگیه....در ضمن سال نو مبارک جناب رییس"به محض زدن دکمه ی send نفسمو حبس شدمو آزاد بیرون فرستادم....صدای صدرا باعث شد چشم از گوشی بردارم...ـ الو....کدوم خری الان وقت گیر آورده بهت اس بده؟یه ذره اخمام توی هم رفت....به حسان من میگه خر!.....بیشعور.....ـ آقای ادمیزاد....تو که آدمی درست صحبت کن...در ضمن هر کسی هم باشه تبریک سال نو گفت...نشونه ی بافرهنگیشه جناب...صدرا یه پسته توی دهنش گذاشت و با یه لحن متفکرانه و صد البته با تمسخر گفت:ـ بله...متوجه ام مادام...خدا بده شانس...چه عزیزم هست....تا خواستم جوابشو بدم گوشیم زنگ خورد...خشکم زد....حسان بود...!صدرا گفت:ـ بیا.....لابد از با فرهنگیه زیادشه که الان زنگ زده تا زنده بهت تبریک بگه....من فقط به صفحه ی گوشیم زل زدم....سهیلا که کنارم نشسته بود با فضولی کمی خودشو به سمتم کشید و گفت:ـ بابا خودشو کشت....سریع به خودم اومدم و مثل فنر از جام پریدم....با یه ببخشید به سمت حیاط دویدم...توی تراس حیاط نوار سبز رنگ رو لمس کردم....توی تراس حیاط نوار سبز رنگ رو لمس کردم....نفسی که توی سینم حبس شده بود رو هزمان با جواب دادن بیرون فرستادم....گوشی رو به گوشم چسبوندم....شاید این نزدیکی دل بی قرارمو آروم کنه...صدایی از پشت خط نمی اومد....فکر کردم قطع کرده....گوشی رو جلوی چشمام آوردم.......قطع نکرده بود!....پس چرا چیزی نمیگه؟.....دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و این بار شش دونگ حواسم سمت صداهایی که از پشت خط میومد.،جمع شد.صدای نفس های آرومش توی گوشم باعث شد پر بشم از آرامش....پر بشم از حس لذت....ساکت بود...انگار منتظر بود تا من حرف بزنم...الحق که لقب خودپرستی برازندته!...ـ اگه تا شب هم حرف نمی زدم...شما قصد شکوندن سکوتتون رو نداشتین جناب آقای رییس؟!باز هم سکوت ولی صدای نفس های عمیقش رو شنیدم...می خواستم صداشو بشنوم...هر طور که شده...یه ذره شیطون شدم....ـ چی شده که رییس شرکت بنده زبونشون رو فرستادن مرخصی؟لابد زبونتون هم الان در تعطیلات نوروزی به سر می برن؟ بله؟این بار صداش بود که مهمون گوشام و صد البته وجودم شد...ـ لقب سرتق و سرکش بودن برات کمه دلقک کوچولو...صداش آروم بود و پر از آرامش...چشمامو بستم و با تموم وجودم این آرامش رو به خودم هدیه دادم...چقدر دوست داشتم ساکت بمونم تا اون حرف بزنه...ـ چی شده؟ زبونت رفت تعطیلات؟خندم گرفت...حرف خودمو به خودم بر میگردوند...بی هوا گفتم:ـ عیدتون مبارک.....از خدا می خوام سال خوب و پر از موفقیت داشته باشین...ـ ممنون...همین ؟! بی ذوق و بی احساس..............نه دیگه یه ذره پررو باشم هم بد نیست...ـ همین؟! بابا چند دقیقه هم از تحویل سال نمیگذره لااقل یه تبریک خشک و خالی می تونین بگین...ـ با تبریک گفتنم چیزی برات تغییر می کنه؟صداش سرد نبود اما خوب یه جوری بود...یه ذره غمگین و گرفته بود...مهم بود...؟مهلت نداد که به فکرم ادامه بدم...ـ داری فکر میکنی که تغییر می کنه یا نه؟سریع گفتم: نه...ـ پس؟....ـ راستش خوب معمولا همه بعد از تحویل سال به هم تبریک می گن ، عیدی میدن.....یه نفس عمیق کشید وگفت:ـ خیلی خب...پس سال نوت مبارک خانوم کوچولو...یه لبخند زیبا روی لبام نشست...با شوق زیاد گفتم:ـ مرسی.....باز هم سکوت بینمون حکم فرما شد...آخ خیلی دوست داشتم داد بزنم بگم بابا حرف بزن....نشنیدن صدات داره دیوونم میکنه....باز این من بودم که سکوت رو میشکستم....دوست داشتم این بغضی که توی صداش بود رو از بین ببرم...بدم نمی اومد یه ذره شیطنت بکنم..با همون حال گفتم:ـ جناب رییس عیدی منو یادتون نره لطفا....من از اون کارمندای سریشم که تا عیدی نگیرم دست از سرتون بر نمی دارم.....به محض تموم شدن جملم صدای تک خندش توی گوشی پیچید...آروم گفت:ـ پس عیدی هم میخوای؟بلند و کش دار گفتم:ـ بـــــــــــلـه...چند ثانیه سکوت کرد....سکوتش کم کم زیاد شد....آروم گفتم:ـ هستین؟....چند ثانیه سکوت کرد....سکوتش کم کم زیاد شد....آروم گفتم:ـ هستین؟....صدای پیانو توی گوشم پیچید...نت به نت.....زیروبم.....قلبم از حرکت ایستاد...توان ایستادن روی پاهام برای بار هزارم در برابر این مرد از دست رفت...لعنت به این دل.....لعنت به این زبون....آرام تکیمو به ستون وسط تراس دادم و کشیده شدم پایین....نشستم تا نت به نت آهنگش رج بخوره به تارو پود من...با خوندنش بسته شد چشمای پر از انتظار من....پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر، تو بیا شروع من باشچشمام بسته بود اما جوشش اشکو توشون حس میکردم....با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد اتیشی به وجودم میزد...خوندنشم مردونه و با ابهت بود...!خودمو سپردم به صداش...نوای سازش...به کلمه به کلمهای که با تمام حس بیان میکرد...خدایا این دل بی قرارم دریاب....شبو از قصه جدا کن ، چکه کن رو باور من خط بکش رو جای پای گریه های اخر من ....اسمتو ببخش به لبهام، بی تو خالیه نفسهامخط بکش رو باور من زیر سایبون دستهامچشمام باز شدن و قطره های اشک مثل دونه های تسبیحی که از نخ پاره می شن ریختن پایین....نگاهم رسید به سقف آسمون...نفس های لرزونم با لرزش دست و پام یکی شدن...چقدر دورم ازت...چقدر دوری ازم....با این اهنگ....با این خوندنت چیزی از روحم در اختیاره خودم نذاشتی...همشو تصاحب کردی...همشو....خواب سبز رازقی باش ، عاشق همیشگی باشخسته ام از تلخی شب تو طلوع زندگی بااشپس از ان غروب رفتن ، اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر تو بیا شروع من باششبو از قصه جدا کن چکه کن رو باور منخط بکش رو جای پای گریه های اخر مننتونستم.....دیگه خارج از توانم بود....اینکه سکوت کنم...اینکه دم نزنم...صدای هق هق من با صدای پیانوش آمیخته شده بود...دستی که آزاد بود روی سینم مشت شد...مشتی که روی قلبم بود و درونش مهریه ام از این مرد....لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بالاتر نره....تارسوا نشه دل بی قرار و نا ارومم...برای بار هزارم لعنت فرستادم به زبونی که بی قرار از دل بی ملاحظم به جای مغزم فرمان گرفت.....من پر از حرف سکوتم خالی ام رو به سقوطم بی تو و ابیه عشقت تشنه ام کویر لوتمنمیخوام اشفته باشم، ارزوی خفته باشمتو نذار اخر قصه حرفمو نگفته باشمزمان و مکان برام بی اهمییت شده بود...از خودم فراموش شدم.....پر شدم از نیاز... پر شدم از ناز......پر شدم از خواهش و تمنا...این عشق.....این حس زیبا منو به این روز انداخته....حسان.....اخ حسان...... با این ترانه داغونم کردی....تو که اساسی بهم نداری چرا با من این کارو میکنی؟من مثل تو نیستم.... می شکنم بفهم....پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باشمن رسیدم رو به اخر ،تو بیا شروع من باششب و از قصه جدا کن ،چکه کن رو باور من خط بکش رو جای پای گریه های اخر منتموم شد و جای اون نتهای پیانو حالا نت های سکوت نواخته میشد....با صدایی که از پشت خط شنیدم فهمیدم گوشی رو توی دستش گرفته....یه نفس عمیق کشیدم تا شاید بشه آبی روی آتیش دلم...تا خواستم حرفی بزنم.....یه نفس عمیق کشیدم تا شاید آبی بشه روی آتیش دلم...تا خواستم حرفی بزنم که صدای عمو نادر از پشت سرم اومد.....سریع اشکای روی صورتمو پاک کردم و یه نفس عمیق دیگه به ریه هام هدیه دادم...سرمو به طرف عمو نادر برگردوندم و با یه لبخند گفتم:ـ جانم عمو جان؟عمو نادر برای چند لحظه خیره نگاهم کرد...اگه همین جور ادامه میداد دست دلم براش رو میشد....دوباره گفتم : کاری دارین عمو نادر؟به خودش اومد و با یه لبخند مهربون گفت:ـ مثل اینکه امسال برای گرفتن عیدی عجله ای نداری؟با لبخند جواب دادم:ـ چرا ندارم؟ اگه اجازه بدین تا چند دقیقه ی دیگه میایم.عمو سرشو تکون داد و گفت:ـ باشه عزیزم...فقط زودتر که اگه دیر بجنبی از دستت رفته....خندیدم...عمو رفت و من دوباره به حالت اولم در اومدم....صدامو صاف کردم تا چیزی بگم اما حسان پیش دستی کرد...ـ پس اولین عیدی امسالت از طرف رییس زورگوت بوده نه؟لبمو به دندون گرفتم تا صدای خندمو نشنوه...ـ بله...و آرومتر از قبل ادامه دادم...ـ اولین و بهترین عیدی عمرم...فکر کنم شنید چون سکوت کرد....بعد از چند لحظه سکوت کرد...دوباره گفت:ـ بهتره بری تا بتونی به بقیه ی عیدیهات برسی..می خواستم بگم نه....نمیخوام....تو برام بهترین عیدی هستی....همین که مال من باشی برام بسه...اما حیف که به جز سکوت چیزی نصیب مرد پشت خط نشد...آروم و جدی و پر تحکم گفت:ـ مراقب خودت باش...چشمامو بستم و از عمق وودم گفتم:ـ چشم....زبونم نچرخید بگم تو هم مراقب خودت باش.....انگار هر دو دنبال کلمه یا جمله ای بودیم تا این مکالمه رو تموم نکینم اما حیف وقی که دنبال بهانه هستی همه ی بهانه های دنیا بی بهانه گم میشن....ـ......امم......خب خداحافظ...آروم گفت:ـ عادت به خداحافظی گفتن ندارم....میبینمت....وگوشی قطع شد.....قطع شد و منو با یه عالمه دلتنگی و حسرت توی دنیای خودم تنها گذاشت....سرمو بالا گرفتم و رو به اسمون.....یاد شعری که همیشه مامانم برای بابام میخوند افتادم..همیشه عاشق شعرای مشیری بود....همشون رو از حفظ بود برای ما میخوند...اما این شعر رو برای بابام عاشقانه میخوند....بی اراده زمزمه کردم.....ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریمبا او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک منهر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاستراهی بزن که ناله از این بیشتر کنی ای آسمان ، به سوز دل من گواه باشکز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید یا جان من ز من بستانید بی درنگ یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من زین آه و ناله راه به جایی نمی برم جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من از حال دل اگر سخنی بر لب آورم آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دریاو نیز مایل است به عهدی وفا کند اما . اگر خدا بدهد - عمر دیگری ...با دستی که روی شونم نشست حواسم جمع اطرافم شد.....صدرا کنارم نشسته بود و با چشمانی پر از اشک نگاهم میکرد....ـ یاد زندایی کردی مشیری میخونی؟لبخند تلخ مهمون شد . سرم رو از اسمون آبی به زمین خاکی کشیده شد...صدرا دستمو گرفت و فشاری به دستم آورد...سرمو بالا گرفتم و اون بی درنگ شروع به خوندن کرد..ﻣﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩﯾﺎ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﮐﻪ : ﺁﯾﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ؟ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﺁﺭﯼبعد پیشونیمو بوسید و دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت:ـ این بود جواب دایی مهراداد به زندایی ؟یه لبخند غمگین زدم....مامام و بابا اونقدر عاشق هم بودن که همه ی اطرافیان نزدیکم از احساسشون نسبت به همدیگه خبر داشتن....بعد از چند دقیقه با دلداری های صدرا حالم بهتر شد....ظاهرا بهتر شد...برگشتیم داخل و عیدیهامو گرفتم...قرار بود توی این چند روز اول سال مراسم نامزدیه صدرا با زهرا گرفته شه که اینم یکی از اوامر مامان حاجی بود...چون هنوز سال باباحاجی نرسیده بود ههمون حتی خود صدرا مخالف هر جشنی بود اما مثل همیشه هیچ کس رو حرف مامان حاجی نتونست حرف بیاره....."حسان"بالاخره بعد از قطع کردن گوشی فهمیدم نفس کشیدن چه لذتی داره....یه لحظه با بستن پشمام همه ی چند دقیق ی پیش رو دوباره مرور کردم...چی شد که بهش پیام دادم.....و چه قدر پیامی که داد من رو پر از لذت کرد.....اولین عیدیه امسالش رو از من گرفت ...به قول خودش اولین و بهترین عیدی ....از مردی که همه چیزشو ، دخترونگیش رو ازش گرفته بود....دوباره نفس عمیق....حسم فراتر از یه دوسته ساده بود...فراتر از تصوری که داشتم....فراتر از فراتر های ذهنم...کلافه بلند شدم...دستام مهمون موهای سرم شد تا شاید فشاری که الان توی سرمه با کشیدن موهام کمتر شه....نگاهی به پیانو کردم....چرا اون اهنگ رو براش زدم.....؟چرا برای اون زدم؟لعنت به خودم....لعنت به منی که معلوم نیست چه مرگمه؟...لیوان پر از مشروب خورد شد تا ضرباهنگ ریز شدنش ریتمی بشه برای منظم شدن افکارم...از سالن بیرون اومدم و به طرف اتاقم رفتم...به محض باز شدن در اتاق آرامشی که الان محتاجش بودم از سر و روم سرازیر شد...این دختر.....عکسش که یکی از دیواره های اتاقم رو تصاحب کرده بود منبع آرامشم توی این خونه بود...نه توی این دنیا بود....!جلوتر رفتم....دستامو بالا بردم و روی چشماش کشیدم....روی لبهاش....لبهایی که پر بود از خنده.....روی گردنش......مشت شد دستم.....فعلا اون تنها منبع آرامشم محسوب میشد...همین و همین.....نه بیشتر..!نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم....امروز بهترین روز مذخرف زندگیم بود...!....صدای پیامی که به گوشیم فرستاده شد منو از فکر بیرون کشید....مظاهر بود ...سال نو رو تبریک گفته بود.....گوشی رو بی حوصله یه گوشه پرت کردم....بلند شدمو از کمد یه بطری مشروب کشیدم بیرون....جام رو پر کردم وروبروی عکس مهرا روی تخت نشستم.....سال نو......عید.....تحویل سال.....جز کلمه برای من چیز دیگه ای نبودن...برای منی که همه ی روزهام تکراری و مذخرفن اینا ناشناخته بودن....یک قلوب از مشروبم رو خوردم و به تصویر چشمای دختر روبروم نگاه کردم....هفت سین هر سالم با سکوت شروع میشد....سکوت و سکوت...سکوت و تنهاییسکوت و عذاب...سکوت و انتقام....نه!یه سین از هفت سین امسالم از بین رفته...دیگه انتقام نیست...دیگه بهشم فکر نمی کنم....خیلی وقته که همچین حسی رو درونم ندارم....یه حس جدید.....یه سین جدید....سکوت و ....اون حس فعلا اسم نداره...ولی زیباست...به همه ی هفت سین هام میارزه....یه جرعه ی دیگه از مشروب.....مطمئن نیستم....از خودم....هنوز از اون حس هم مطمئن نیستم....شاید هنوز باید با تنهایی سر کنم....فعلا تنهایی به دردم میخوره......همه ی این حرفا رو عقل و منطقم میگفت اما دلم مدام بعد از هر کلمه فریاد میزد: نـــــــــــه.....دلم خواهان هر چه زودتر دیدن مهرا بود...مهرا............مهرا.................یه دختر کله شق ......یه دختر دیوونه و لجباز و صد البته بچه............ای کاش این هشت روز لعنتی و مذخرف بگذره........بالا خره تموم شد...............روزای لعنتی و تکراری بای من تموم شد....تمام اون هشت روز رو توی خونه بودم...حتی از درو دیوار خونه هم حالم بهم میخورد...تنها یه قسمت از خونه میتونست آرومم کنه...میتونست تنهاییمو پر کنه.........با صدای گوشیم از روی تخت بلند شدم...ساعت 7.30 بود...مظاهر بود.....جواب دادم...ـ سلام بر حسان خان صحبت بخیر برادر....ـ صبح بخیر....چی شده از اول صببح این قدر سرحالی....صدای خندش به گوشم خورد...........ای بیخیال و فارغ از دنیای تیره....ـ بده...خوبه عنق مثل تو جواب بدم؟....ـ بس کن....ـ چشم...هشت و نیم تمام کسایی که قراره باهامون بیان توی شرکت منتظرت هستن...تمام بیلط هارو تقریبا رزو کردم که تا ظهر به دستم میرسه....پرواز هم امشب ساعت 2.30 نیمه شبه...فک نکنم بتونی تا اون موقع دوباره برگردی خونه...پس همین حالا چمدوناتو ببند و با خودت بیار.....به طرف سرویس رفتم و گفتم: باشه...پس تا یکساعت دیگه اونجام...میبینمت...گوشیرو قطع کردم...بعد از یه دوش سبک لباس پوشیدم.... جلوی آیینه ایستادم....امروز میدیدمش... بالاخره بعد از این همه بی قراری این حس امروز آروم میگرفت...پیرهنم رو تنم کردم...همون پیرهنی که شب مهمونی تنش بود....هنوز هم بوی تنش رو میتونستم احساس کنم....چمدونا و توی صدنوق عقب ماشین گذاشتم و به طرف شرکت حرکت کردم...راس ساعت 8.30 رسیدم...به محض پیاده شدنم مظاهرو دیدم که داره به سمتم میاد...تنها کسی که بعد از تحویل سال پا به خونم گذاشت...تنها کسی که بعد از مهرا عید رو بهم تبریک گفت...ـ چطوری؟ـ خوبم...حاضری؟ـ بله حسان خان.....بریم که ان شالله این پروژه هم با موفقیت تموم بشه....به سمت سالن کنفرانس رفتیم....نمیدونم چرا با هر قدم تپش قلبم بیشتر میشد...احساس خنکی رو توی کف دستام حس میکردم....یه کلافگی که از ندونستن دلیلش سردرگم شده بودم....وارد سالن شدم..8 نفر جلوی روم ایستادن...اما من به دنبال یک نفر میگشتم...دیدمش...آروم شدم...آرومم کرد....با لبخند همیشگیش بهم نگاه میکرد...به طرف صندلی که در اول میز قرار داشت رفتم و نشستم...نه از کلافگی خبری نبود نه از سردرگمی خنکایی که تا چند ثانیه ی پیش نزدیک بود لرزه بندازه به تنم حالا جاشو به گرمای مطبوعی داده بود...میدونم همش زیر سر اون یه جفت چشم شیطون و لبخند دختر سرتق روبروم بود...!با توضیحات مظاهر راجب به سفر و شرایطی که اونجا داریم جلسه شروع شد...همه ی کارای این سفر رو مظاهر به عهده داشت....یه جورایی تقسیم وظایف کرده بودیم...پروژه ی صدف و سه تا پروژه داخل ایران با من بود و پروژه ی ترکیه دست مظاهر ...شاید کارم به شدت سنگین شده بود اما پروژه ی ترکیه تقریبا یه پروژه ی بین المللی برام به حساب میومد و نمیتونستم روش ریسک کنم...بهتر بود به مظاهر تمام وقت حواسش رورو اون متمرکز کنه...8نفری که قرار بود باهام همراه شن بهترین های شرکت بودن...6نفر مهندس و 2 نفر هم از منشی های شرکت که برای ترجمه و کارهای مربوط به شرکت به اونها نیاز داشتم....با صدای مظاهر به خودم اومدم...مثل اینکه نوبت من بود که حرف بزنم...به تک تکشون نگاه کردمو شروع کردم به حرف زدم...جدی و محکم...ـ به همتون سال جدید رو تبریک میگم....و آرزوی موفقیت براتون دارم....میدونید که این پروژه چقدر برای ما مهم و پر اهمیت ِ...شاید از نظر مادی به پروژه های داخلی که در دست داریم نرسه اما برای من اعتبار بین المللی به همراه داره.پس میخوام تمام سعیتون رو برای هرچه بهتر شدن کار پروژه انجام بدین...آقای آراد مسئول همه ی مهندسین هستن....بعد از من ایشون به کار شما مستقیم نظارت دارن...آقای صالحی و خانم سیامکی و خانم عظیمی روز نقشه های داخلیه ساختمان و آقای زربافت و آقای نوروزی روی نقشه های داخلی ساختمان...خانوم افخمی آقای سماوات هم به عنوان مترجم برای زبان ترکی و آقای سماوات بعنوان منشی همراهمون خواهند بود.....هر کدوم از شما در اونجا دو مهندس زیر دستتون دارید که برای آسونتر شدن کارها ازشون میتونید استفاده کنید....حجم کاری زیادی بر دوش شماست پس باید حواستون رو حسابی جمع کنید...به مدت سه هفته در اونجا اقامت داریم که باید طبق برنامه جلو بریمامیدوارم که در کارتون موفق باشید....خسته نباشید...بعد از من مظاهر ساعت پرواز رو به همه اطلاع داد و همه مشغول ترک سالن شدن ،تا شب بتونن نقشه هایی رو که آماده کردن و چک کنن...خودمو مشغول نشون دادم...از این همه دوری در عین حال نزدیکی حالم بهم میخورد....ای کاش مثل همیشه اون میومد جلو....چشمام رو بستم تا نبودنو نیومدنش رو نبینم....اما.............