امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#31
قسمت 28


سرمو بالا گرفتم....اما....کسی که روبروم ایستاده بود رو باور نمیکردم....این قدر توی شوک بودم که حتی برای چند ثانیه صداهای اطرافم رو نمی شنیدم...امکان نداشت...چند بار چشمامو بستم تا مطمئن شم درست میبینم....شاید خطای دید باشه اما نه واقعی بود...ـ سلام بر بانوی زیبا...دستش همزمان جلو اومد....با صداش ،با حرکت دستش مطمئن شدم واقعیه...خودش بود...علی بود...! دستمو بردم جلو توی دستاش گذاشتم اما اینقدر شوک زده بودم که قادر به حرف زدن نبودم...علی حالمو فهمید...خندید و با همون نگاه مهربون و گرمش که به محض دیدنم پر شده بود از برق تحسین گفت:ـ چطوری دوست سولماز؟....بیشتر از این سکوت جایز نبود...یه لبخند زدمو سرمو تکون دادم و گفتم:ـ خوبم...راستش فکر نمیکردم شما رو...یعنی...سرخوشانه خندید...دستی رو که توی دستش بود کمی فشار داد و خیره توی صورتم گفت:ـ که باشم کسی که در موردش نظریه دادی؟...وااااای....یعنی خاک تو سرم ....آبروم رفت....از خجالت سرم پایین رفت...خواستم دستمو از دستش درارم که نذاشت...سرم بالا اومد...نگاهش خریدارانه روم بود...معذبم میکرد...بد نبود...هیز نبود...اما معذبم میکرد...به محض دیدن صورتم یه لبخند زد و دستمو با بی میلی رها کرد...یه نگاه به اطرافم انداختم....قیافه هایآدمهای اطرافم خیلی جالب بود!...زهره و ساناز با دهن باز نگام میکردن...مظاهر با تعجب و بهت و حسان...به محض دیدنش هر چی خوشی بود برام رنگ باخت....اخم وحشتناکش...چشمای خروشانش... دست مشت شدش...همه ی خوشیم رو زهر کرد...چشم ازش گرفتم...مظاهر به حرف اومد...ـ چه حالب...فکر نمیکردیم که تابور بیگ با یکی از مهندسین ما آشنا در بیان..علی با لبخند نگام کرد و گفت:ـ آشنا که نه...بهتره بگیم دوست ...خیلی خوشحالم که دوست من دراین پروژه همراهیم میکنه...حرفاش گرم بود اما دیگه نه برای من...نه برای منی که از نگاه مرد مغرورش داره میلرزه ....با لبخند مصنوعی مهر تایید به حرفاش زدم...با زهره و ساناز ازشون جدا شدیم و رفتیم سر میز...ـ تو با تابور بیگ دوستی؟صدای بهت زده ی ساناز بود... ای خدا اینو کجای دلم بزارم ؟برگشتم سمتش ...زهره کنارش هَنگ اُور بود ...سانازم دست کمی از زهره نداشت....بدون اینکه دست خودم باشه زدم زیر خنده...اونقدر خندیدم که کم کم اشکام نزدیک بود بریزن...ـ زهره مار...آبرومون رو بردی دختر..چته؟ کمدی میبینی؟ـ زهره جون آخه قیافتون در حد لالیگا دیدن داشت....ناراحت نشین اما خوب نتونستم خودموکنترل کنم......ببخشید...ساناز با یه اخم با حالت لوسی گفت:ـ وا یه سوال که اینهمه خنده نداشت...بیچاره حق داشت...باید یه آیینه جلوشون میگرفتم تا قیافه هاشون رو میدیدن...ـ راستی عل...یعنی تابور بیگ رو امروز توی مجتمع خرید جلوی غرفه ی عروسک فروشی دیدم...زهره و ساناز باهم گفتن:ـ عروسک فروشی؟زهره و ساناز باهم گفتن:ـ عروسک فروشی؟ـ هیش...چه خبرتونه؟...آر اوده بود برای دخترش عروسک بخره...هر دو تاشون با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدن...زهره گفت:ـ پس چرا نگفته بودی؟یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ..ـ ببخشید از کجا باید میدونستم که این اونه؟نرسید جوابمو بده...صدای موزیک سالن رو پر کرد...نگاهی انداختم به درو تا دور سالن...دیدمشون...هر دو شون در کنار هم....علی و حسان...هردوشون منحصربفرد بودن...علی کت شلوار مشکب با یه پیراهن مشکی و یه کروات قرمز...قرمز! یه نگاه به لباسم انداختم...تازه فهمیدم با لباس علی ست شدم....خنده روی لبم اومد....گل بود نیز به سبزه آراسته گشت....!دوباره یه نگاه بهشون کردم...اخم جز جدا نشدنی صورت حسان بود...ولی علی بود و لبخندهاش!...هردو با دوحالت صورت و لی پر ابهت...علی مثل حسان قد بلند وچهار شونه بود...هم قد بودن..اما علی مردونه تر به نظر میرسید اونم برای اینکه بزرگتر از حسان بود و جاافتاده تر...رسیدم به حسان...یه جام شراب دستش بود آروم باهاش بازی میکرد...جدی به حرفایی که مظاهر به علی میزد گوش میداد...اتفاقی سرشو بلند کرد و به طرف ما نگاه کرد...نگاه سردش با نگاه گرم و پر از خواستنم یکی شد....فاصلمون میشد گفت زیاد بود اما رنگ ملتهب نگاهش از همون فاصله برام دردآور بود...نگاشو ازم گرفت و مشغول صحبت شد...دلگیر شدم...یه چیزی که شاید بشه اسمشو گذاشت بغض توی گلوم راه نفسمو بست...نه نمیخوام امشب خراب بشه...بی خودو بی جهت خرابش کنم...یه شربت خنک پرتغال رو سر کشیدم تا شاید بغض گردو شدم بره پایین....آهنگای زیبایی در حال پخش بود...زهره دم گوشم گفت:ـ نکنه غریبگی میکنی؟ نمیری بترکونی؟برگشتم و با حالت شیطونی اشت نگام میکرد...ذهنم پرواز کرد به شب مهمونی حسان ...حسان ...حسان.... چه شبی بود ...چه مهمونی بود....! چه رقصی بود؟..یه لبخند ژیگوند تحویلش دادم و گفتم:ـ پایه ای؟زهره هم از خدا خواسته با نیش باز گفت:ـ چرا که نه؟سانازم که تا اون موقع خودشو با لیوان های رنگارنگ مشروب سرگرم کرده بود مواقفت کرد...آروم به زهره گفتم:ـ کسی که باید نگرانش باشی تا بلایی سرش نیاد اینه( با چشم به ساناز اشاره کردم) نه من!زهره خندید و یه چشم غره بهم رفت و گفت:ـ بچه پررو ...بدو ببینم...با خنده وسط سالن رفتیم...با اهنگ شاد ترکی که درحال پخش بود حسابی از خجالت خودمون در اومدیم....بعد از تموم شدن آهنگ دوست داشتم برم پیش حسان.....نمیدونم اما احساس میکردم از من دلخوره...باید یه بهونه ای جور میکردم و بدون اینکه مشکوک بزنم برم پیششون...ـ زهره میای بریم سراغ آقای حمیدی یه ذره فضولی کنیم؟...زهره چرخید سمتم و گفت:ـ برو بابا حال و حوصله ی اخمای وحشتناک جناب فرداد رو ندارم..خودت برو بعدا بیا گزارش بده...چی از این بهتر؟!...از خدا خواسته یه لبخند زدم و باشه ای گفتم و سمت مظاهر اینا حرکت کردم...علی نبود...مظاهرو حسان تنها روی یکی از مبل های راحتی که در کنار پنجره های شیشه ای قرار داشت نشسته بودن...پاهام لرزون بود اما قلبم لرزون تر ....یه نفس عمیق همیشه برای من معجزه میکرد...همین جور که بهشون نزدیک میشدم توی ذهنم دنبال جمله ای میگشتم تا اومدنم رو پیششون موجه جلوه بده!...بالای سرشون ایستادم...مثل همیشه حسان سرش پایین بود و مشغول چشیدن از لیوان مشروبش و مظاهر مشغول نگاه کردن به اطراف بود...ـ مزاحم نیستم جناب مظاهر خان حمیدی؟سر مظاهر به سمتم اومد.با دیدنم خندید و بلند شد...ـ نه مهرا خانوم...مراحمید...امشب خوب مارو سوپرایز کردینا.؟بعد با دست اشاره کرد که بشینم... مبل رو درو زدم و روش نشستم...حسان با فاصله ی تقریبا کمی ازم نشسته بود...نگاش کردم..خبری از اخم نبود...اما جدی بود و داشت نگام میکرد...نگاش کردم..خبری از اخم نبود...اما جدی بود و داشت نگام میکرد...به طرف مظاهر برگشتم که روبروم نشسته بود...قیافم رو متعجب نشون دادم و مثلا بی خبر از همه جا گفتم:ـ سوپرایز؟!....مظاهر خندید و گفت:ـ بله سوپرایز....بعد کمی خم شدو دستشو روی زانوهاش گذاشت و مثلا با حالت مشکوکی گفت:ـ سوپرایز آشناییتون با جناب تابور بیگ...زیر چشمی نگاهی به حسان انداختم...فشار زیادی به لیوان توی دستش آورد...باید یه جوری به حسان بفهمونم که فقط یه دوستی سادس...بی منظوره....با خنده و با لحنی که مختص خودم .پر از آرامش طوری که نگاهم به مظاهر باشه ولی طرف صحبتم کاملا با حسان ، گفتم:ـ باور کنید چیز خاصی نیست...یه دوستیه خیلی ساده...همین....حواسم هم زیر چشمی به حسان بود...انگار آروم شده بود...مظاهر گفت:ـ پس به فال نیک بگیریم این دوستی رو؟..با خنده ای گفتم:ـ بله...با صدای احمد به سمتش برگشتمـ مظاهر بیا ؛ باید با یکی آشنا شی...مظاهر با یه ببخشید از روی مبل بلند شدو رفت...به حسان نگاه کردم..بدون حتی یه نیم نگاه به من..جرعه جرعه از مشروبش میخورد....آروم بود و توی فکر....شاید ده ثانیه گذشت...باز بدون حتی نیم نگاهی زمزمه وار گفت:ـ یه دوستیه ساده؟!نمیدونم چرا...چرا با وجود لحن سردی که استفاده کرد...با وجود بی محلی آشکاری که به من کرد اما من پر شدم از لذت...لذت اینکه شاید به فرض محال شاید براش مهم باشه....با لبخند و با تمام جود بهش دوختم و گفتم:ـ خیلی ساده...حتی عمر این دوستی به یک روزم نمیرسه...برگشت و نگام کرد...صداقت میخواست...تایید میخواست برای حرفایی که شنیده بود...ـ یک روزه؟سرمو به تایید تکون دادم.اما اون بیشتر از تکون دادن سر میخواست .حرفی نزد.نبایدم میزد....یه خودپرست مغرور که پیش قدم نمیشه....می پرستمت حسان....!ـ امروز صبح برای خرید به مجتمع معروفی رفتیم...جلوی....یه مکث کوتاه....آره مطمئنم هر چیزی جز صداقت به آدم ضربه میزنهنگاهمو دوختم به اون جفت گوی مشکی نفوذ ناپذیر و ادامه دادمـ جلوی یک عروسک فروشی ایستادم..وقفم باعث شد از بقیه جدا بشم و با یه دختر شیرین زبون به اسم سولماز آشنا شم....بعداز سولماز با پدرش یعنی تابور بیگ آشنا شدم البته اون موقع نمیدونستم تابور بیگ هستن...به عنوان علی بابای سولماز برام شناخته شدن...همین......نه اخمی روی صورتش بود....نه عصبانیتی.....نه اخمی روی صورتش بود....نه عصبانیتی.....آروم تکیشو به مبل داد و گفت:ـ پس خانوم کوچولو هوس خرید عروسک به سرش زده بوده ؟!بعد از مکثی گفت:ـ جالبه؟!خیلی دوست داشتم سربه سرش بزارم...یه ابرومو بالا دادم و با حالتی که مطمئن بودم شیطنت از سرو روش میباره گفتم:ـ میشه بپرسم کجاش جالبه؟ مگه یه خانوم کوچولو حق خریدن عروسک نداره؟ همه ی خانمهای کوچولو عاشق عروسکن...توی نگاهی که الان گرم و خواستنی غرق شدم...دلم خوشو به در ودیوار سینم میکوبید...لیوان مشروبو آورد بالا و خیره توی نگاهم یه سره رفت بالا...منتظر بودم چیزی بگه و اون از این انتظار لذت میبرد...ـاجاره هست حسان خان؟!هردو به سمت صدا برگشتیم...علی بود...حسان بلند شد و منم به تبع حسان ایستام...حسان دستش رو دراز کرد و گفت:ـ بفرمایید آقای تابور بیگ...علی با خنده رو به حسان جواب داد:ـ علی...فقط علی..این جوری راحترم..حسان با همون ظاهر خشک و سرد مخصوص به خودش با سر تاییدی کرد..علی با لبخند رو به من نشست و حسان هم در کنار من...اینبار نزدیکتر از قبل!....ـ حسان خان باید بهت تبریک بگم از وجود همچین خانمی در تیم مهندسیت...مطمئنم هم اندازه ی اخلاق خوب و ظاهر دوست داشتنی ، در زمینه کاری هم حرفه ای هستن...علی خیلی خوب بلد بود با کلمات بازی کنه...بلد بود چطور مودبانه از یه خانم تعریف کنه...با تعریفش خنده روی لبهام اومد و سرمو به طرف حسان چرخوندم تا تاییدشو با جون و دل بشنوم..حسان نیم نگاهی بهم انداخت و رو به علی گفت:ـ همه ی افراد تیم مهندسی من حرفه ای هستن..خودخواهِ خودپرست...!قد و لجباز و تخس!...انگار جونشو میگرفتن گفته ی علی رو تایید میکرد...علی خندید ...اونم پی به مغرور بودن این بشر برد....علی خندید ...اونم پی به مغرور بودن این بشر برد....خدمتکار ی با سینی پر از لیوان های مشروب رو به علی خم شد.علی شات تکیلا رو برداشت و رو به حسان گفت:ـ میخوام به سلامتیه یه دوست امشب بخورم...هستین؟حسان بهم نگاه کرد و فهمید دوست علی همون دختریه که کنارش نشسته...بلند شد و ایستاد.علی هم ایستاد و بعد از گرفتن شات تکیلا خدمتکار سینی رو به طرف من گرفت ...دو دل بودم برای گرفتن...ـ اهل مشروب نیستی..؟علی بود....نگاهش کردم و گفتم:ـ راستش فقط شراب دست ساز پدرم رو میخوردم...غمِ تو چشمام رو حسان خوندو فهمید....ـ خوب پس سلامتیه من امشب ناقص میشه...نمیخواستم ناراحت شه...هرچند از شخصیتی که تا الان برام شناخته شده بود بعیدِ اما به هر حال زشت بود....ـ نه....همیشه اولین باری هم هست...شات تکیلا رو برداشتم...میدونستم خیلی قویه...ولی با یه شات چیزیم نمیشه...حسان کلافه نگاهم میکرد...با خنده جوابش رو داد اما کلافگیش کم نشد...ـ خوشحالم بابت پیدا کردن این دوست و امیدوارم عمر دوستیه ما پایدار باشه و بادوام...شات رو بالا گرفت..حسان ومن هم همین کارو کردیم...بعد از مزه کردن نمک شات ر یه سره خوردیم...تلخ بود اما نه برای من...حسان به سلامتیه من خورده بود..این شیرینی به تلخیه تکیلا میارزید...بعد از اون شات ، یه شات دیگه هم خوردن اما من دیگه لب نزدم...دور تا دور سالن جمعیتی منظم نشسته بودن و تعدادی هم اون وسط عرض اندام میکردن...ساناز رو دیدم که خیلی راحت با یکی مشغول رقصیدن بود..!چشم ازش گرفتم و به دنبال زهره گشتم ..با مظاهر و آقای صالحی و زربافت مشغول صحبت بود..ـ خوب خانوم کی خدمت برسیم برای انداختن جنس بنجولمون ؟!با صدای علی به طرفش برگشتم...با جام مشروبی که توی دستش بود روبروم ایستاده بود...اول متوجه ی منظورش نشدم اما بعد از چند ثانیه گرفتم منظورش چیه...با خنده جواب دادمـ هرموقع که دوست داشتید...در ضمن حواستون باشه قبل از دوستی با شما با سولماز پیمان دوستی بستم.پس اگه دفعه ی دیگه بهش چیزی ببندین با خودش طرف میشید..گفته باشم!..علی سرخوشانه و با لذت خندید...جام رو کمی بالا آورد و ازش مزه کرد..ـ اوه خواهشا منو با سولماز درننداز...بعد با نگاه جدی ولی خندون توی چشمام خیره شد و گفت:ـ خوشحالم که دوست به این خوبی پیدا کردم...و یشتر خوشحالم که توی پروژه هستی..نگاهش ذوب کننده بود...توان بَر...سرم به زیر رفت تا بیشتر از این توانم به تاراج نره....حضور حسان رو کنارم حس کردم...با اطمینان قلب سرم بالا رفت...ـ خوب بانوی زیبا امشب به من افتخار یه دور رقص رو میدید؟...درخواست بی مقدمه ی علی منو توی شوک و بهت برد...غیر قابل پیش بینی ترین اتفاق امشب!...اون قدر به دور از تصور بود که چهره ی حسان هم به وضوح و آشکارا متععجب زده شد...نگاه منتظرعلی روم سنگینی میکرد...اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم...مغزم خالی از هر نوع جواب بود....ـ مهرا با من میرقصی؟ به عنوان دوست نه چیز دیگه....لحن گرم و خواستنیش...صمیمی و سادش .....منو لرزوند اما نه اون لرزشی که بشه گذاشت پای احساسم...لرزیدنم از ترس بود.....بیچاره و سردرگم بودم...بدترین صحنه ی زندگیم روبروم در حال اجرا بود...نگاه مشتاق و گرم و پر از انتظار علی و نگاه سرد و عصبی حسان....اگه به علی جواب رد میدادم خیلی زشت و زننده بود...توی اولین دیدار . توی جشن معارفه ، جواب رد به درخواست رقص سرمایه گزار پروژه ؛ افتضاح ترین کار ممکن بود...از طرفی هم علی درخواست رو به عنوان دوست مطرح کرد نه به عنوان میزبان مهمانی و سرمایه گزار پروژه ....همه ی اینها به کنار با مرد سنگیه روبروم چه کنم؟...فکری که در موردم شاید بکنه رو کجای دلم بزارم....مطمئنم همین جوریشم به رابطه ی یک روزه ی من و علی مشکوکه..حالا با این رقص دیگه نمیشد جمعش کرد...ای کاش حسان چیزی بگه؟کاری انجام بده؟...این بار صدای علی ناقوس خطر برام شد....ای کاش علی نبود...ای کاش امرز علی رو نمیدیدم...ـ مهرا؟...نمیدونم اما باید جوابی میدادم که نه سیخ بسوزه و نه کباب!....نه حسان و نه علی از دستم ناراحت شن....بی فکر سریع به اولین جمله ای که بعد از فکرم به ذهنم رسید رو بیان کردم...بدون اینکه از عواقبش با خبر بشم....ـ خیلی دوست داشتم که باهاتون میرقصیدم اما قول همراه بودن رو به کس دیگه ای دادم...علی کمی تعجب کرد و اما نه از خندش کم شد نه از گرمای صداش...ـ خیلی خوبه...اینکه تنها نیستی عالیه....پس دور اول رقص رو همراه اون فرد خوش سعادت باش. اما دور دوم رو بدون هیچ بهانه ای با من همراه میشی؟ قبول؟از زری که همین جوری زدم مثل چیز پشیمون شدم...حالا اون همراه رو از کجام در بیارم؟...حالا همراه رو ولش دور دوم رقص رو با علی چیکار کنم؟..یه لبخند مسخره به جای تایید روی لبهام اومد....علی ادامه داد...ـ خیلی دوست دارم بدونم اون فرد کیه؟دیگه رسما از درون سنگ کوب کردم...حالا چه غلطی بکنم؟ یکی نیست بزنه پس سرم و بگه دِ اخه همراه، آبنبات چوبیه که همین جوری از کیفت دربیاری و نشون بدی؟!...یکی نیست بزنه پس سرم و بگه دِ اخه همراه، آبنبات چوبیه که همین جوری از کیفت دربیاری و نشون بدی؟!...مطمئنم ظاهرم هنوز همون دختریه که در حالت عادیه و داره به حرفای طرف مقابلش گوش میده، هست اما از درون مثل بید داشتم میلرزیدم و به خودم بد و بیراه میگفتم.شاید چند ثانیه هم از حرف علی نگذشته بود اما برای من چند قرن بود..صدای حسان آب شد روی آتشفشان درونم...ـ آقای تابور بیگ....علی چرخید سمت حسان...حسان با سردترین و جدی ترین و مغرورانه ترین و البته بی تفاوت ترین حالت ممکن حرفی به علی زد که برای من حکم نفس بُر رو داشت...ـ ایشون همراه من هستن...اینبار علی بود که از لحن سرد و جدی حسان یکه خورد و به شدت میشد از تغییر حالت صورتش فهمید...یه نگاه به من کرد و رو به حسان گفت:ـ واقعا؟...بعد از یه مکث نسبتا طولانی دوباره ادامه دادـ جناب حسان خان بگذارید رک بگم...اصلا نمیتونستم حدس بزنم که همراه مهرا امشب شما باشید...یعنی واضح تر بیان کنم چهره ی سرد و خشکو شخصیت فوق العاده رسمی شما من رو از هر گونه همراهی با خانم ها از جانب شمامنع میکرد...واقعا به این نتیجه رسیدم که از روی ظاهر اشخاص نباید قضاوت کرد..مگه نه مهرا؟من که هنوز توی شوک حرف حسان بودم...حتی یک کلمه از حرفایی که علی زده بود رو متوجه نشدم و فقط سری محض خالی نبودن عریضه تکون دادم...حسان با همون حالتی که در مقابل علی به خودش گرفته بود اومد نزدیکم و دستمو که مطمئن بودم حالاهم دما با آب یخ شده محکم توی دستش گذاشت...همه ی فعالیت های بدنم مختل شده بود....قلبم از تپیدن ایستاده بود....شش هام یارای کشیدن اکسیژن رو نداشتن...جز به جز اعضای بدنم قفل حرف حسان بودن....علی با خنده ی عمیقی و نگاه گرمش گفت:ـ پس آهنگ دور اول رقص رو به انتخاب خودتون میگزارم حسان خان...اینو گفت و رفت سمت مبل راحتی که چند قدم باهامون فاصله نداشت.....من که تا اون موقع کاملا قدرت تکلمم رو از دست دادم..شروع کردم به تلاش برای حرف زدن...حسان دستمو کشید سمت وسط سالن....حسان دستمو کشید سمت وسط سالن....آروم و صد البته با ترس گفتم:ـ چی کار میکنید...من...با خشونت خاصی دستمو به سمت خودش کشید و در حالی که صورتش کمتر از سه سانت باهام فاصله داشت بهم توپیدـ توقع داشتی بزارم با همراه خیالیت وسط برقصی؟..یا شایدم مثل همیشه که بی فکر عمل میکنی دست یکی رو می گرفتی و باهاش همراه میشدی؟....عصبی شدم....ـ لازم نبود این قدر نگران من باشین جناب...ـ خیلی خودتو تحویل نگیر...اگه به عنوان همراهت نمیومدم باعث میشد که حیثیت شرکتم به گند کشیده شه...اونم به خاطر یه دختر بی فکر و بی عقل...حقم نبود این همه بی انصافی...این همه توهین...ـ شرکتتون به جواب رد من چه ربطی داره؟...عصبانی نگام کرد و زیر لب گفت:ـ واقعا بچه ای؟ توی اولین ملاقات . رد درخواست رقص سرمایه گزار از طرف کارمند شرکت جنبه ی خوبی داره؟ آره؟بعد از دو ثانیه خیره نگاه کردن بهم دستم رو ول کرد و سمت dj رفت و /اهنگی رو درخواست داد...برگشت روبروم ایستاد...توی تمام اون مدت من به خودم هزارن بار لعنت فرستادم که چرا اصلا ترکیه اومدم...!نیمی از چراغای سالن خاموش شدن...دیگه چیزی برام جذابیت نداشت...دیگه بودن در کنارش خوشحالم نمیکرد...قلبم نشکسته بود ولی ترک برداشته بود...خیلی برای احمق خوندن زود بود...بغضی به بزرگی گردو یا شایدم سیب...اصلا اندازش مهم نبود...مهم بودنش توی گلوم بود...سنگینی بغض حالمو بدتر کرده بود...سرم پایین بود و بی خبر از دنیای اطرافم..چه اهمیتی داشت وقتی دنیای درونم داغون بود...دستای قویش مهمون دستای ظریف و دخترونم شد..وسط تنها نبودیم ..چند زوج دیگه هم اومدن ...درونم لرزید..نه از ترس...نه از هیجان...نه از بودن در کنار عشق آرزوهام...میلرزیدم از بغض...میلرزیدم از حرفایی مه ازش شنیده بودم...کف دستش روی قوسی کمرم نشست و منو به خودش نزدیکتر کرد...لبهام مهر سکوت زده بودن به اعتراض...چشمام سربه زیر شده بودن به اعتراض...دستمو بالا آورد و روی شونش گذاشت و دست دیگم رو قفل زد به پنجه های مردونش...آهنگ شروع شد...آرام توی آغوشش تکون خوردم...در سکوت...سکوتی که برای من بلند تر از فریاد بود...بغض لعنتی...شیرینی بودن در آغوشش رو زهرم میکرد...چشمام بسته شد...اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمم بی اجازه ریخت...خواننده شروع کرد به خوندن...خواننده شروع کرد به خوندن...I’ve never seen you looking so lovely as you did tonight هيچگاه تو را مثل امشب اين چنين دوست داشتني نديده امI’ve never seen you shine so bright ,هيچگاه تو را اين چنين شاداب نديده امI’ve never seen so many men ask you if you wanted to dance ,هيچگاه نديده ام اين همه از تو تقاضاي رقص كرده باشندThey’re looking for a little romance , given half a chance ,با كمترين اميد در پي اندكي عشقنداز روی شونه های پهن حسان چشم دوختم به پشت سرش...به چهره ی شاداب و مردونه ی علی...برق نگاهش که خریدارانه و از سر تحسین ، ازهمون فاصله ی دور هم حس میشد...سرم کشیده شد پایین تا مهر سکوت لبهام و سربه زیریه چشمام برای اعتراض نشکنن.!And I’ve never seen that dress you’re wearing ,و هيچگاه لباسي را كه به تن داري نديده امOr the highlights in your hair that catch your eyes ,يا رقص چشم نواز رنگ ها را در موهايتای کاش با لذت میرقصیدم..... ای کاش ثانیه به ثانیه ای که میگذره رو با عشقم همراهی میکردم...نه از سر زور...نه از سر اجبار..نفسام هم میلرزیدن...با فشار دستش روی کمرم عملا بهش چسبیدم...دستش از روی کمرم برداشته شد و با یه چرخش آروم اهرمی شد برای بالا بردن چونم....I have been blind .تا به حال كور بوده امThe lady in red is dancing with me , cheek to cheek ,بانوي سرخ پوش چهره به چهره با من ميرقصد.شکستم عهد و پیمانی که دلم مهر امضا پاش زده بود...!اون جفت گوی مشکی و سرد توان مبارزه رو ازم گرفت......خیره شدم بهش...There’s nobody here ; it’s just you and me ,كسي اينجا نيست ، تنها من و توايمIt’s where I wanna be ,اين همان جايي است كه مي خواهم باشمهمه ی آرزوم همین جمله بود!....بودن در کنارش...چکید اون قطره آبی که برای آروم کردنم کافی بود!....و دلیلی شد برای فشرده شدن در آغوش مرد سنگیم!...But I hardly know this beauty by my side ,اين زيبايي را در كنارم به سختي باور مي كنماونقدر نزدیکش بودم که از زمزمه هایش بی نصیب نمونم...!ـ اشک نریز برای هر چیز بی ارزشی.....باز هم دستور....باز هم اجبار.....اما برای من همین هم غنیمت بود....مثل یه سرباز جنگی که تج پادشاهی رو به غنیمت گرفته....وجودم گرم شد....خیره نگاهش کردم....اما نه مثل همیشه....از سر عشق خیره نگاهش کردم!....نگاهش رو روی صورتم چرخوند .....و تا روی چشمام ثابت نگه داشت.....I’ll never forget the way you look tonight .هرگز از ياد نخواهم برد آن گونه كه امشب مي نگريI’ve never seen you looking so gorgeous as you did tonight ,هيچگاه مثل امشب محشر نبوده اينمیدونم اما تا به خودم اومدم چرخیده بودم و اون از پشت منو توی بغلش گرفته بود!تمام سالن رو خاموشی فرا گرفته بود....تک نور سفید رنگی که متحرک وار میچرخید توی اون تاریکی خیلی به چشم میومد...!صدای زمزمه هایی که آروم تر از هرم نفسهام بود رو کنار گوشم میشنیدم...زمزمه ها ی همراه با خواننده .!....I’ve never seen you shine so bright , you were amazing ,هيچگاه تو را اين چنين شاداب نديده ام ، فوق العاده ايI’ve never seen so many people want to be there by your side ,هيچگاه نديده بودم كه اين همه بخواهند در كنار تو باشندـ خیلی دلم میخواست با همراه خیالیت رقصت رو میدیدم! خانوم کوچولوی زبون دراز...نیش بود.....نیش زد....اما لنش بوی نیشو کنایه نمیداد...اشک چکید اما لبخند روی لبهام اومد.....برم گردوند و با دیدن لبخندم توی اون تاریکی نیمه مطلق خنده ی ملیحی زد...And when you turned to me and smiled , it took my breath away ,و انگاه كه به سويم برگشتي و لبخند زدي ، نفس در سينه ام حبس شدAnd I have never had such a feeling ,هرگز چنين احساسي نداشته امSuch a feeling of complete and utter love , as I do tonight .چنين احساس عشق ناب و كاملي ، چون امشبThe lady in red is dancing with me , cheek to cheek ,بانوي سرخ پوش چهره به چهره با من ميرقصدThere’s nobody here ; it’s just you and me ,كسي اينجا نيست ، تنها من و توايمIt’s where I wanna be ,اين همان جايي است كه مي خواهم باشمBut I hardly know this beauty by my side ,اين زيبايي را در كنارم به سختي باور مي كنمدوباره برم گردوند و اینبار دستاش به جای پهلوهام روی شکمم اومد و محکم منو به خودش چسبوند...سرشو از سمت راست روی شونم گذاشت و بدون حتی حرکتی اضافه با من رقصید...I’ll never forget the way you look tonight .هرگز از ياد نخواهم برد آن گونه كه امشب مي نگريI never will forget the way you look tonight …هرگز از ياد نخواهم برد آن گونه كه امشب مي نگري …همون کورسوی سفید رنگ هم قظع شد و سالن در تاریکی کامل فرو رفت....سرش رو از روی شونم برداشت و با سرعت برم گردوند سمت خودش...شده بودم مرده ی متحرک...دستام رو با دستاش بالا آورد و بی صدا روی سینش گذاشت...The lady in red , my lady in red ,بانوي سرخ پوش ، بانوي سرخ پوش منI Love You .دوستت دارم .چکید قطره اشک حسرت بارم...توی دلم فریاد زدم...حسان دوستت دارم....!دستام بی اراده مشت شدن روی سینش ....ای کاش مشتام رو میزدم روی سینش...سینه ای که صاحب یه قلب سنگیه....ای کاش مشتام رو میزدم روی سینش...سینه ای که صاحب یه قلب سنگیه....به محض روشن شدن چراغا آروم خودشو ازم جدا کرد...و بعد از چند ثانیه بی تفاوت از کنارم گذشت...هوای سالن خفه شده بود برام..!بدون اینکه به کسی نگاه کنم سمت دستشویی رفتم...روی توالت فرنگی نشستم و اجازه دادم تا مروارید های سفید و لجبازم با دست دلبازی فرو بریزن...ده دقیقه گذشته بود و من هم چنان غرق بودن در کنار حسان...ـ مهرا؟....با صدای زهره که اسممو صدا میزد به زمان حال برگشتم....سریع اشکامو پک کردم و با فشار دادن دکمه ی سیفون مثلا به زهره فهموندم که مشغولم....چند تا نفس عمیق کشیدم...اومدم بیرون...زهره با دیدنم مشکوکانه بهم نگاه کرد...بی تفاوت از کنارش رد شدم و خودمو با شستن دستام سرگرم کردم....از توی آیینه بهش نگاه کردم...ـ چیه؟ چرا زل زدی بهم؟ـ تو چجوری جرات کردی که اون حرف رو بزنی؟نفهمیدم راجب به چی حرف میزنه....برگشتم و گفتم:ـ متوجه نمیشم چی میگی؟....زهره اومد جلو ..اما اینبار با خنده و مهربون تر از قبل گفت:ـ دختر خوب وقتی نمیخواستی برقصی مجبور نبودی بهانه به این شاخی بیاری!....کاملا گیج شده بودم...!ـ زهره به خدا نمی فهمم چی میگی؟زهره اینبار بلند خندید و گفت:ـ دختر تو با چه جراتی برای رد کردن درخواست تابر بیگ گفتی با حسان فرداد همراهی....چشمام از روز تعجب داشت حدقه مییشد...ـ چی؟چشمام از روز تعجب داشت حدقه مییشد...ـ چی؟زهره اومد جلو یه بوسه روی موهام زد و گفت.ـ نگران نباش....شاهکارت خیلی دیدنی بود که هممون رو میخکوب کرد...خوبه کسی از مهمونا جز تیممون حسان فرداد رو نمیشناخت واگرنه اونام مثل ما کرک و پرشون میریخت از شوکی که مشاهدت نمودن...!اون چیزی رو که میدیدم هیچ کدوممون نمیتونستیم هضمش کنیم...!بیچاره آقای حمیدی که اصلا نمیتونست دهنشو ببنده....بعد زیر خنده.....ـ وای مهرا بعد از رقص قیافه ی رییس سنگ قلب مغرورمون دیدن داشت....کلافه وار دستشو توی موهاش میبرد...بیشتر به کبودی میزد تا به سرخی....بعدمتوجه شدیم از شاهکار جنابعالی....فهمیدیدم که به خاطر اینکه با تابور بیگ نرقصی و مودبانه ردش کنی مجبور شدی اینجوری بگی ولی اون از رو نرفته قول رقص دوم رو گرفته...فردادم برای اینکه دروغتون درنیاد تن به این خواسته داده...یعنی بهترین صحنه ی عمرم بود...دوتا آسِ امشب در کنار هم میرقصیدند...دیدنی بودین...!هم زمان دو حس بهم هجوم آورد...که حس اول قویتر از دومی بود!...حس عصبانیت و کوچیک شدن داشت توی تموم وجودم بیداد میکرد..نگاهی خالی از هر نوع حسی به زهره انداختم..اونم جلو اومد با خنده دوباره روی موهامو بوسه زد..ـ دختر خوب چرا بغض کردی؟ بابا زدی ترکوندی....بهت گفتم از کنارم جم نخور...خوب وقتی گوش نمیدی بایدم پی همچین اتفاقایی رو به تنی بمالی ...بعد دستمو گرفت و سمت در کشید....سعی کردم طوری رفتار کنم که اصلا اتفاق خاصی نیافتاده...(آره جون عمه هام...!)به خودم کمی مسلط شدم....به محض نشستن با علی چشم تو چشم شدم...نمیدونم چا ولی احساس کردم کمی نگرانه...نمیخواستم فکرهای بیخود رهاشون رو به مغزم باز کنن...خودمو بازهره و ساناز مشغول کردم...تقریبا نیم ساعت گذشته که صدای مظاهر رو شنیدمـ مهرا خانوم....سرم رو برگردوندم سمتش.ـ بله...ـ میشه همراهم بیاین؟بلند شدمو و بعد مرتب کردن پیراهنم همراهش رفتم...داشت سمت حسان و علی میرفتقدم هام شل شد...ناخودآگاه مظاهرو صدا زدم...شنید و برگشتـ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ـ آقا مظاهر من...ـ آروم باش دختر...مگه میخوام ببرمت قتلگاه ؟بعد لبخندی زد و گفت:ـ نترس...امشب شاهکار قرن رو انجام دادی...شدی خدای جرات پس دیگه این قیافه رو به خودت نگیر...میدونستی تو اولین دختری هستی که با حسان رقصیده..تا به حال به زنی دست نزده بود...این تابور بد کنه ایه...خواهشا با حسان راه بیا...میبینیش؟..خیلی داره خودشو کنترل میکنه تا گردن تابور بیگ رو نشکنه...یه نگاه به حسان انداختم...دیوونه بود دیگه....ـ باشه.اما باور کنید من نمیخواستم همچین اتفاقی بیافته...ماهر خندید و گفت:ـ خودتو اذیت نکن...آروم تر شده بودم...با مظاهر هم قدم شدم ...علی اول منو دید و سمتم قد برداشت..ـ بانوی زیبا امشب بهتون خوش میگذره؟سعی کردم عادی ترین رفتار رو داشته باشم...ـ بله...ـ خوبه ..خوشحالم..بعد از مکث کمی گفت:ـ حاضرید با من برقصید بانو؟...دگه نه عذری قبول بود نه بهانه ای...بدون اینکه فکرکنم، بدون اینکه به مرد مغرورم نیم نگاهی بندازم بی معطلی دستمو توی دستای علی گذاشتم و باهاش وسط سالن رفتم....
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، !...rana ، میا
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 13-09-2014، 17:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان