امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#32
قسمت 29


بدون اینکه فکرکنم، بدون اینکه به مرد مغرورم نیم نگاهی بندازم بی معطلی دستمو توی دستای علی گذاشتم و باهاش وسط سالن رفتم....آهنگ خیلی آرومی با پیانو زده شد...دستای علی روی پهلوهام بود و دستای من روی سینه ی پهن و مردونش..!بعد از چند ثانیه سکوت، علی آروم به حرف اومد.ـ دختر خوب لازم نبود برای نرقصیدن با من همچین دروغی بگی و رییس مغرورت رو این طوری توی دردسر بندازی؟سرجام خشک شدم....علی به محض ایستادنم بهم خندید و یکی از دستام رو گرفت و سعی کرد منو یه دور بچرخونه...امشب از همه طرف شوک بهم وارد میشد..!ـ نا راحتت کردم مهرا؟سرمو بالا آوردم و نگاهش کردمـ شما چطور فهمیدید؟ یعنی...خندید....با لذت ...ـ خیلی سخت نبود...اونقدر با تجربه هستم که از صورت یه خانوم کوچولوی زیبا بخونم که توی سرش چی میگذره و با تجربه تر از اونی هستم که قیافه ی عبوس و کلافه ی رییست رو پای جمع کردن بهانه هات بزارم...خیلی تیز بود....فوق العاده باهوش....وای آبروم رفت...با خجالت و شرم زده نگاهش کردم...ـ ببخشید راستش نمیخواستم..ـ هیسس....دیگه مهم نیست...سرم رو پایین آوردم....چراغا برای شاید 15 ثانیه خاموش شد...به محض خاموش شدن لبهای علی روی پیشونیم نشست..!تمام بدنم لرزید...احساس کردم یه سطل آب یخ روم ریختن...علی بعد از بوسیدنم و سرشو کنار گوشم آورد و زمزمه وار گفت:ـ تو این قدر خوب و دوست داشتنی هستی که برای بدست آوردنت تلاش کرد و بهانه های دروغینتو دور زد...!صبح دست دوستی بهت دادم و امشب به سلامتیت نوشیدم پس برام خیلی با ارزشی ...اینو یادت باشه دوست سولماز....!چراغا روشن شد علی با خنده و برق نفس گیر چشماش ازم جدا شد اما دستاش قفل دستای یخ زده ی من بود...بعد از چند لحظه منو همراه خودش به سمت جاییکه حسان و مظاهر بودن قدم بردشت...شاید فهمید اگه دستمو ول کنه مطمئنا همون وسط کله پا میشم...نشستم کمار مظاهر و روبروی حسان!...اخمای حسان حسابی توی هم بود...تمام ده دقیقه ای رو که اونجا نشسته بودم علی شارژ و سرحال و خندون بود و حسان اخمو سرد و جدی...یه جوری نا محسوس به مظاهر فهموندم که دیگه نمیتونم ونجارو تحمل کنم....اونم فهمید و با یه بهونه منو از اون جمع دو قطبی بیرون کشید....تا اخر مراسم دیگه طرفشون نرفتم...یعنی دیگه جرات نزدیک شدن رو بهشون نداشتم...فقط پایان مراسم با زهره و ساناز پیش علی رفتیم و باهاش خداحافظی کردیم....به هر بدبختی بود شب گذشت و مهمونی تموم شد...اونقدر خسته بودم که نه حال نفس کشیدن داشتم نه حال فکر کردن به اتفاقای امشب...بعد از یه دوش توی تختم ولو شدم و لالا....."حسان"امشب با اون همه اتفاق بالاخره تموم شد...امشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم....شبی که با دختر خواستنی و جذابی رقصیدم که چشم همه به دنبالش بود!...وقتی اون بهانه ی مذخرف رو برای تابور بیگ آورد دلم میخواست یه دونه محکم بزنم توی صورتش....از طرفی هم خوشحال بودم که بدون کوچیک کردن خودم میتونم باهاش برقصم.!...از حرفایی که بهش زده بودم خودم هم ناراحت شدم ولی باید میفهمید که برای رد درخواست میتونست حرف بهتری بزنه....وقی اشکاش رو دیدم حالم بدجوری داغون شد....تحمل نداشتم گریون ببینمش...تصمیم گرفتم بازم نقش سنگ بودن رو بازی کنم و بی تفاوت باشم...بهترین آهنگی که میشد با این سرتق خانوم لجباز رقصید رو انتخاب کردم...واقعا امشب محشر شده بود...یه دختر سرخ پوش که همه ی نگاه ها رو به خودش مثل آهنربا جذب میکرد...از بودن در کنارش لذت میبردم....وجودم پر میشد از آرامش...اما امشب یه حس جدیدی درونم شکل گرفت...یه حسی شبیه به زنگ خطر....تابور بیگ آدم بدی به نظر نمی رسه اما دوستیه اون با مهرا منو اذیت میکنه...نمیدونم چرا و به چه دلیل اما دلم میخواد مهرا بهش نزدیک نشه....!نگاه تابور بیگ هرزه و کثیف نیست اما برای من هم خوب تعبیر نمیشد.!...وقتی با تابور بیگ میرقصید عصبانی تر از هر موقعیتی بودم...برای بار هزارم پشیمون شدم از آوردن این دختر به ترکیه....!وقتی چراغا خاموش شدن نفسم به یکباره قطع شد!...نمیدونم اما احساس خفه شدن بهم دست داد.!....بعد از تموم شدن آهنگ سرحال بودن تابور بیگ رو هیچ کس نمیتونست منکر بشه و خیلی احمق بود کسی که این سرحالی رو به رقص با مهرا ربط نمیداد...!....کمی رنگ پریده بود!...شاید از فشارهایی که امشب روش بود به این وضع دراومده بود...ولی امشب، امشب برای من یک شب به یاد موندنی میمونه...شبی که با لذت توی جمع با دختر شیطونی رقصیدم....ای کاش تکلیف خودم رو با احساسم و ترسم و غرورم میدونستم...ای کاش بتونم احساس مهرا نسبت بهم چیه؟ هر چند نیازی به فکر کردن نداره مطمئنم اگه تنفر نباشه ، محبت و دوست داشتنم امکان نداره باشه!....روی تخت دراز کشیدم و به عکسش توی گوشیم خیره شدم....امشب دیوونه کننده شده بود....!با اون لبها.........اون چشمها...........کلافه از روی تخت بلند شدم و پیرهنم رو در آوردم وزیر آب دوش سرد رفتم...."مهرا"ساعت 10.30 صبح بود. امروز از ساعت 7.30 که از هتل بیرون اومدم تا لالان روی نقشه های اجرایی پروژه توی همون مکان کار میکردم...فکر نمی کردم این قدر عظیم باشه....!از صبح هی میخوام به عمو نادر زنگ بزنم اما وقتش رو پیدا نمیکردم...بالاخره با هر ترفندی بود تونستم یک ربعی رو وقتم رو آزاد کنم....سریع به عمو نادر زنگ بزنم...بعد از احوالپرسی کلی سفارش بهم کرد که مراقب باشم...منم یه بند چشم از زبونم نمی افتاد...تا 5 عصر یه سره کار میکردیم....محیط کاریم رو دوست داشتم....یه ذره مشکل زبان داشتیم اما بازم قابل حل بود!....طرفای 7 غروب به هتل برگشتیم.....به محض ورودم به لابی هتل صدای یه دختر بچه که بلند صدام میزد منو سرجام میخکوب کرد!...نه تها من رو بلکه زهره هم که همرام بود ایستاد...ـ مهرا...مهرا جونم....برگشتم سمت صدا....سولماز بود....یه تاپ شلوار لی پوشیده و با موهای بافته شده...با سرعت به طرفم دوید...روی زانوم نشستم و خودمو محکم پرت کرد توی بغلم..ـ سلام مهرا جونم....دلم برات تنگ شده بود...ـ سلام سولمازم.....خوبی قشنگم؟....دل منم برات تنگ شده بود...ـ پس چرا بهم زنگ نزدی ؟ چرا از دیروز تا الان خبرمو نگرفتی؟.صداش دوباره با بغض همراه شد...خسته خندیدم و گفتم:ـ فدات شم عزیزم ....ببخش ...سرم شلوغ بود... اما قول میدم که حالا پیشمی جبران کنم.خوبه؟انگار منتظر همین یه جمله بود تا غرق خوشی شه...بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت:ـ مهرا جونم علی گفت تا دیدمت بهت یه زنگ بزنی .چون شمارتو نداره خودش زنگ بزنه..از روی زمین بلند شدمو تازه قیافه ی مبهوت زهره رو دیدم...اونقدر خسته بودم حتی نای خندیدن رو هم نداشتم....ـ چیه داری اینجوری نیگام مکنی؟ـ نمیخوای معرفی کنی؟ قضیه چیه؟سرم تکون دادم و رو به زهره گفتم:ـ این دختر خانم شیرین زبون سولماز خانوم هستن...دختر آقای تابور بیگ. همون که دیروز توی عروسک فروشی باهاش آشنا شدم...بعد رو به سولماز گفتم:ـ سولماز اینم بهترین دوستم زهره خانوم..سولماز اخمی کردو گفت:ـ یعنی من بهترین دوستت نیستم؟زهره از این همه زبون ریزی سولماز دهنش باز مونده بود...با خنده رو به سولماز گفتم:ـ ببخشید خانوم...شما عزیزترین و زیباترین و بهترین دوست من هستید...راضی شدی؟سولماز خندید...هر سه تایی به سمت آسانسور رفتیم....بعد از رسیدن به اتاق زهره که از خستگی از سرو روش میبارید با یه خداحافظی ازمون جدا شد و رفت توی اتاقش.....منم با سولماز وارد اتاقم شدم.....منم با سولماز وارد اتاقم شدم.....ـ سولماز چیزی میخوری برات سفارش بدم؟ـ نه مهرا جونم...مرسی..دوید رفت سمت عروسکی که برام خودش خریده بود...ـ مهرا جونم اجازه میدی با عروسکت بازی کنم...؟ـ اره عزیزم..بازی کن... تا منم برم به بابات زنگ بزنم. بعدم یه دوش سبک میگیرم و میام پیشت. باشه؟ـ باشه..رفتم و شماره ی علی رو گرفتم بعد از سه تا بوق جواب داد...البته به ترکی پیزی گفت که من نفهمیدم. من به انگلیسی گفتمـ mester taboor beyg.ـ yes.وقتی فهمیدم خودشه با خنده گفتم:ـ خسته نباشید بابای سولماز..صدای خندش گوشی رو پر کرد...ـ توهم خسته نباشی بانو..کارای امروز سخت بود درسته؟...ـ نه اونقدر.فقط از اون چیزی که تصور میکردم بیشتر بود...باز هم خندید....ـ خب با جنس بنجول ما چطوری؟ـ باز شما گفتین جنس بنجول؟ خوبه دختر خودتونه...این جوری ادامه بدین فک کنم برای همیشه این جنس بنجولتون رو دستتون بمونه ها؟..دیگه نمیشد علی رو جمش کرد...مطمئنم قیافش از شدت خنده سرخ شده بود....ـ وای دختر حسابی حالمو جا اوردی...واسه همین کاراته که از دیروز سولماز منو کچلم کرد اینقدر گیر داد که بیارمش پیشت...حقم داره...ـ این تعریف بود؟ـ خودت چی فکر میکنی دوست سولماز؟فرصت جواب دادن بهم نداد...کمی لحنش جدی شد و گفت:ـ مهرا ببخش ..میدونم خیلی خسته ای ...اما واقعا نمیتونستم جلوی اومدنشو بگیرم...راستش یه موردی هست که تو درباره ی سولماز نمیدونی.شایدم با رفتارهایی که ازش سرزده و یه چیزایی دستگیرت شده اما باید حضوری برات بگم...الانم فقط بگم که شرمندتم و کار دیگه ای ازم بر نمیاد...پس این غیر عادی بودنش دلیل داره!....دوست نداشتم این پدر و دختر رو ناراحت ببینم....ـ آقا علی خیالت راحت...سولماز تا هر وقت دوست داشته باشه پیشم میمونه..علی این بار لحنش گرم شد و گفت:ـ حاضرم هر جور شده که بخوای برات جبران کنم دختر خوب...مرسی از لطفت...سولماز تا10 شب پیشت بیشتر نمی مونه...راننده دنبالش میاد...ببخش که خودمم نمیتونم بیام...ـ ممنون...نگران نباشین.گفتم که جبران میکنم...صدای خندش با یه خداحافظی تموم شد...یه دوش سریع گرفتم و برگشتم...تا شب با سولماز گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم...دختر پر انرژیه....با اینکه از خستگی زیاد توان ایستادنم نداشتم اما چهره ی خندان سولماز باعث میشد خستگی حالا حالا ها نتونه روم غلبه کنه...وقتی رانندش اومد و بهم خبر دادن...سولماز رو با هزار ترفند راضی به رفتن کردم...بعد از رفتنش نفهمیدم چطوری خودمو به تخت رسوندم و خوام برد........ده روز از بودنمون توی ترکیه می گذره..توی این مدت سولماز هر روز 6 عصر میومد هتل و با التماس ! 11 شب بر میگشت....علی اوایل با خنده سعی میکرد از اومدن هر روزش جلوگیری کنه اما حریفش نمیشد.بعد جدی تر شد اما بازم به خاطر بیماری و مشکلش کوتاه اومد...علی رو چند بار توی همین رفت و امدها ی سولماز دیدم.بهم گفته بود که سولماز دچار یه توهم قوی بوده...یه جور روان پریشی...البته حاد نیست ولی خوبم نیست...بچه تر که بوده مادرش اونو به طور وحشیانه ای از خودش میرونه و با بدترین الفاظ ، کینه ای که از علی به دل داشترو سر سولماز خالی میکنه...سولماز وابسته به مادرش بوده و این کار باعث میشه که از همه به غیر از علی واهمه و ترس داشته باشه..یکسال تحت نظر روانپزشک بوده. طی درمان بهتر میشه اما اونقدر روحیش خراب و ضعیف شده که با کوچکترین محبتی از سوی یه زن بهش وابسته میشه و تا جایی که بتونه خودش رو به اون زن نزدیک میکنه تا یه وقت از دستش نده...توی این مدت هم من به خاطر ترس از وابستگی شدید سولماز به خودم مرتب بهش یاداوری میکردم که قراره از ترکیه برم و این کارم باعث شد تا به جورایی بپذیره رفتن منو....همه چیز خوب پیش میرفت .توی این مدت حسان کاملا سرد و جدی رفتار میکرد ...به خاطر سنگینی کار زیاد توی هتل نبود خیلی دیر به دیر اونو میدیدم....اما توی همون چند باری که دیده بودم فهمیدم که از بودن سولماز پیشم ناراحته....نمیدوم چرا ولی ناراحتیش خیلی واضح و آشکار بود....!بعد از یه دوش تقریبا طولانی تمام خستگی کار از تنم رفت بیرون....نگاهی به ساعت انداختم8.30 بود...خیلی عجیب بود که سولماز تا الان نیومده!....یه چیزی توی دلم خالی شد...یه حس بد....بعد از پوشیدن یه پیراهن بلند تابستونی که با یه نوار کلفت پشت گردنی فیکس میشد و یه کت آستین بلند هم روش میومد تا برهنگی بازوها و گردنم و پشتم رو بپوشونه...کت رو روی تخت گذاشتم تا بعد از خشک کردن موهام بپوشمش....جلوی آیینه نشستم موهامو سشوار کشیدم....یک ربعی گذشت اما نه از سولماز خبری شد و نه حتی پیغامی ازش به دستم نرسید!...بلند شدم به علی زنگ زدم....یک بوق.....دو بوق....سه بوق.....نه ...انگار گوشی برداز نیست....دوباره زنگ زدم....توی بیست دقیقه ای که گذشته بود 5 بار به علی زنگ زده بودم....دیگه اعصابم بهم ریخته بود....کنار تخت نشستم و مدام دستمو توی موهام فرو میکردم.....صدای گوشم بلند شد....صدای گوشیم بلند شد....علی بود!...این قدر هول و عجول بودم که حتی نفهمیدم چجوری گوشی رو گرفتم.ـ الو...علی... سولماز کجاست؟ چرا نیومده؟...ـ آروم باش...آروم مهرا جان...چیزی نیست...یه نفس عمیق کشیدم...صداش معجزه گر بود!....ـ الو مهرا هستی؟ـ آره ...سولماز...ـ خوبه...الان میشه گفت خوبه...هتلی؟ـ آره..ـ خوب پس با دو تا مهمون ناخونده چطوری که میخوان رو سرت خراب شن؟یهو مثل فنر از جام پا شدم.ـ چی؟ اینجایین؟ آره؟ سولمازم باهاته؟ـ آره بابا....الان....آ...دقیقا دم در هتلیم...امم بزا ببینم....فک کنم اگه از تراس اتاقت به بیرون نگاهی بندازی مارو ببینی...دویدم و خودمو پرت کردم توی تراس...خم شدم تا پایین رو ببینم..ماشین علی رو شناختم...علی کنار ماشین ایستاده بود و به طرف بالا نگاه میکرد..ـ دختر خوب چرا خودتو آویزون کردی؟ خطرناکه....با چشم دنبال سولماز گشتم...اصلا حرفای علی رو نمی شنیدم...ـ مهرا؟ـ علی سولماز؟..حرفام و علی صدا زدن هام اصلا دست خودم نبود....ترسیده بودم...فکر نمیکردم این قدر به سولماز وابسته شده باشم که از نگرانیش این ریختی شم؟!ـ مهرا. سولماز حالش خوبه..توی ماشینه...میای پایین ؟ سولماز میخواد دور بزنه...اصلا بیا باهاش صحبت کن....بعد رفت سمت دیگه ی ماشین و درشو باز کرد.صدای خس خس می اومد...لرزن و آروم گفتم:ـ سولماز؟ـ س...لام...مه..را ...جو...نم...نفسم توی سینه حبس شد...صدای خس دار و مقطع سولماز ، ترس رو ریشه دوند توی وجودم....نمی دونم اما رد اشکام رو روی گونه هام حس کردم...یعنی تا این حد به سولماز وابسته شدم!؟صدای علی توی گوشم پیچید...مثل همیشه سرحال و خندون....ـ خوب بانو...این جنس بنجول ما دستور داده تا بگردونمش البته همراه شما...افتخار میدین...اصلا حالم دست خودم نبود....فقط یه چیز به ذهنم میرسید .....اینکه با سرعت بیشتر برم پیش سولماز...تنها چیزی که یادم بود این بود که به اولین کفشی که دم دستم بود چنگ بندازم و کیفی که توش وسایلم بود بردارم...دویدم سمت آسانشور و دکمه ی هم کف رو زدم....از هتل با حالت دو اومدم بیرون....علی سوار ماشین بود...اونقدر سریع در طرف سولمازو باز کردم که حتی مهلت پیاده شدن به علی رو ندادم...با دیدن وضع سولماز در جا خشکم زد.....با دیدن وضع سولماز در جا خشکم زد.....نه.............امکان نداره.....سولماز بی حال روی صندلی که حالا شبیه تخت شده بود دراز کشیده بود....ماسک اکسیژن روی دهنش بود....چشمای ناز و شیطونش کم فروغ شده بود....روی زانوهام نشستم...یا بهتره بگم افتادم...ـ سولماز....نتونستم حرفی بزنم...اشکام پشت سر هم میومدن پایین....بدون اینکه من بخوام میریختن....حضور کسی رو کنارم حس کردم....حتی نمیخواستم رومو از سولماز بگیرم....دستای مردونه ای رو بازوهای لختم نشست.تازه فهمیدم با چه سر و وضعی اومدم بیرون!....برگشتم....علی بود که با خنده روی لبش ولی با چشمایی که یه دنیا غم توشون لونه کرده بود بهم خیره شده بود....ـ دختر خوب ما رو تو حساب باز کردیم که....تو که حالت از این جنس بنجولمون بدتره...صدای بی حال و حرصیه سولماز به گوشم خوردـ ع..لی...بن..جول...عم..مته...علی با عشق و غم و حسرت به دردونش نگاه کرد...ـ عمم به قربون تو همه کسم...بلند شدو منو از روی زمین بلند کرد....دستاش دورم پیچیده شده بود.!...باز صدای سولماز....ـ مه...را ...جو..نم...می..یای ..پیشم؟...صدای زمزمه وار علی توی گوشم پیچید:ـ خواهش میکنم مهرا...تنها کسی که امیدم بهشِ تویی....محکم باش....سولماز مهرای همیشگی رو میخواد.وجودم پر شد از انرژی....سریع یه نفس عمیق کشیدمو و پشمامو محکم بازو بسته کردم...از علی فاصله گرفتم اما دستای علی از دورم باز نشد!...با لبخند به سولماز گفتم:ـ آره عزیزم...مگه میشه پیش خوشگلم نشینم؟...سرمو سمت علی بردم و گفتم:ـ بابای سولماز میشه کمک کنی؟علی با شوق بهم نگاه کرد و چشماشو به معنی تشکر بست.سولماز رو از روی صندلی برداشت و صندلی به حالت اول در آورد....نشستم ...علی سولماز رو ی پاهام گذاشت....دیگه از کم فروغیه پشمای سولماز خبری نبود....ـ دوس...ت.. دا...رم ..مه...را ...ج..ونم....ـ هیس دختر خوب... منم دوست دارم...حااضری امشب علی رو تلکه کنیم؟ـ چی کنیم؟علی که حالا توی ماشین نشسته بود بلند زد زیر خنده....منم از خنده ی علی خندیدم....ـ تَ..لَ..کِه....یعنی حسابی پولاشو خرج کنیم...ـ آخ...جون...دستمو بردم جلو شو گفتم:ـ بزن قدش...بی حال ولی با شوق دستشو بالا آورد زد به دستم....سرشو بوسیدم...معلوم بود که حالش اصلا خوب نیست...توی دلم آشوب بود برای دونستن وضعیتش...اما نه جرات داشتم بپرسم نه ظرفیت برای شنیدنش....علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...احساس میکردم پر انرژی تر و سرحال تر شده...علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...احساس میکردم پر انرژی تر و سرحال تر شده...ـ مه...را...جو...نم...نگامو از علی گرفتم و به سولماز کخ توی بغلم لم داده بود ، دادم.ـ جانم...ـ گو...شتو....می..یاری ...جلو...گوشمو مزدیک دهنش کردم. اونم اروم تر از همیشه گفت...:ـ میشه... مثه... مام..مانا ...امشب پیشم ....ب...مونی؟...هوا خوب بود............اما برای من الان با قطب جنوب فرقی نداشت....از روی درد و ناچاری خندیدم....ـ باشه عزیزم...خندید و روی گونم رو بوسید و آروم و با یه شیطنت که مهمون چشماش شده بود گفت:ـ به قول بانو جون سر رو سر علی بزاریم؟ـ چی؟ـ سر رو سر علی...تاز فهمیدم چی مگیه...موهای طلاییشو ب دستم کنار گوشش هدایت کردم..ـ خوشگلم سر رو سر نه سر به سر درسته.حالا چطوری این کارو بکنیم؟ـ آهنگ...علی نمیذاره با آهنگ توی ماشین برقصم..یه لبخند خبیثانه به سولماز زدم...کودک درونم با وجود همراه شدن با سولماز حسابی به شیطنت افتاده بود!....سولماز از قیافه ی من خندش گرفت...علی با صدای خنده ی سولماز نگاهی به ما انداخت و بعد ماشین رو کنار خیابون نگه داشت...مرموزانه سمتمون برگشت و نگامون کرد...ـ با شما دوتا خانومام چی توی سرتون میگذره؟ یالا رو کنید و الا من میدونم و شما...با یه لبخند به علی نگاه کردم گفتم:ـ هیچی فقط خندیدم....علی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:ـ خدا کنه ...تا راه افتاد دست بردم و سیستم ماشینش رو روشن کردم....صدای یه آهنگ ملایم و بی کلام توی فضای ماشین پیچید....چشمای سولماز برق زد...پشمکی به سولماز زدم و با شیطتنی که به صدام دادم به علی گفتم:ـ جناب تابور بیگ آهنگ شادتر از این ندارین بزارین؟ حوصلمون سر رفت بابا....علی که تا ته ماجرا رو خونده بود برگشت و یه نگاه به من و یه نگاه به سولماز که با نیش باز داشت نگاش میکرد ، انداخت و گفت:ـ که آهنگ شاد میخواین ؟ دِ..پدر صلواتی من اگه از برق چشمات نفهمم توی سرت چی میگذره که دیگه بابات نیستم....صدای سولماز که حالا می تونست راحتتر از قبل حرف زنه رو شنیدمـ علی جون...بانو گفت به خودت فحش نده...زشته...علی سرخوشانه خندید و گفت:ـ ای به چشم....میخوای ماشینو بزاری روی سرت دیگه؟.آره سولماز خانوم؟ سولماز با سر تایید کرد...علی دست برد و چند تا آهنگ رورد کرد و یه اهنگ شاد فارسی گذاشت و با صدای بلندی شروع کرد به خوندو پشت فرمون بشکن زدن.....صحنه ی جالب بود...اصلا یه درصدم نمیتونستم علی رو این ریختی ببینم...اون قدر منو سولماز از دست علی و حرکتاش خندیدیم که به گریه افتاده بودیم...بعد از نیم ساعت علی ماشین رو پارک کرد..ی جایی بود که میشد گفت شبیه پارک ساحلیه...ولی خیلی خلوت...علی ماشین رو خاموش کرد...منم دیدم که حال سولماز خوب شده ماسکو از روی صورت برداشتم و کمکش کردم که پیاده شه...علی به سرعت از ماشین پیاده شدو سمت من اومد...سولماز رو بغل کرد ـ مهرا بی زحمت اون کت سولمازم همراهت بیار...ـ باشه...کت رو ازعقب صندلی برداشتم و همراه علی وارد کافه ای که در نزدیکی ساحل بود شدم...کت رو ازعقب صندلی برداشتم و همراه علی وارد کافه ای که در نزدیکی ساحل بود شدم...به محض ورودمون چند نفری که اونجا توی کافه نشسته بودن تمامشون به سمت ما برگشتن...باید همین کارو میکردن!...توی این ده روزی که اینجا بودم به شهرت علی پی برده بودم!...کمار یه میز که آخرین میزتوی کافه بود و نزدیک به دریا نشستیم...کت سولماز رو روی دوشش انداختم.ـ مهرا جون.....نمیخوام....سرد نیست...با یه لبخند روس سرش رو بوشه زدم و گفتمـ به خاطر من...باشه؟سولماز ساکت شدو چیزی نگفت..هوای بیرون خوب بود اما نه برای من....لباسم خیلی خیلی باز بود...خیلی معذب بودم...خدا رو شکر موهام بلند بود و حداقل پشتم و قسمتهایی از بازوهامو پوشونده بود!..اما خوب بازم با خودم درگیر بودم...ـ خوب جنسای بنجول چی میخورین؟با تعجب به علی نگاه کردم. سولمازم با تعجب نگاش کرد...ـ چیه خوب؟ لنگه ی همین دیگه...وقتی این فنچول بنجولِ تو ام که دوستشی میشی بنجول..این بار منو سولماز با حرص صداش زدیم...ـ علی...علی هم سریع تکیشو به صندلی داد و دستاشو توی هم قفل کردو گفت:ـ ای جوووووون.....سولماز: علی مهرا جونم کجاس بنجوله؟....به تو بیشتر میخوره...با این حرف یهو زدم زیر خنده...خداییش جمله بودا!....سولمازم از خنده ی من شروع کرد به خندیدن....علی همونطور که تکیه داده بود با لبخند بهمون نگاه میکرد...دستمو بالا آودم و به سولماز گفتم:ـ دمت گرم....بزن قدش...سولمازم پایه!....یه باد خنکی از طرف دریا وزید....یه آن لرز شدیدی توی بدنم به وجود اومد....موهام بهم ریخته شد....دستامو دورم گرفتم و چشمامو برای چند ثانیه بستم اما با قرار گرفتن چیزی دورم بازشون کردم...علی از پشت سرم روم خم شده بود کت خودشو که تنش بود روم انداخته بود....اما برنگشت عقب و هم چنان خم سرشو روبه روی صورتم که برای دیدنش کمی کج کرده بودم نزدیک کرد...توان عقب کشیدن نداشتم.......یه جورایی ته دلم هم راضی به عقب کشیدن نبودم!....فاصله ی بین صورتامون کم شد و چشمای من خود به خود بسته شدن و گرمای لبهای علی رو.......فاصله ی بین صورتامون کم شد و چشمای من خود به خود بسته شدن و گرمای لبهای علی رو روی پیشونیم حس کردم.....گرم شدم....اونقدر که حتی کتی که روی شونه هام بود رو دیگه نمیخواستم...!وقتی لبهاشو از روی پیشونیم جدا کرد با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:ـ گرم شدی بانوی زیبا؟گرم شدم؟...........سرم رو پایین آوردم تا زیر نگاه نافذش حداقل ذوب نشم....ـ علی جونم پس من چی؟علی دستاشو از روی شونم برداشت و خندون طرف سولماز رفت و روی سرشو بوسید...ـ اینم سهم شما خانوم...ـ چرا من خانومم مهرا جونم بانوی زیبا؟...علی بلند خندید و آهسته بینی سولماز رو کشید.ـ ای حسود....شما هم خانومی هم بانویی هم همه ی کس و کار بنده.خوبه؟سولماز خندید و خندش لبهای علی رو خندون تر کرد...بعد از سفارش دادنقهوه ای ترک داغ و شیر کاکائو برای سولماز علی شروع کرد به اذیت کردن دردونش!....حسابی حالش بهتر شده بود.....ـ علی من شیر کاکائومو تموم کردم....منو میبری لب ساحل؟علی فنجون قهوشو گذاشت روی میز و گفت:ـ نخیر....شما حالت برای رفتن لب ساحل خوب نیست...ـ علی جونم....علی ب...ـ گفتم که نه...دیگه اصرار نکن...سولماز نگاه پر خواهشش رو به من دوخت....این قدر مظلومانه نگام کردکه نتونستم تحمل کنم..ـ خواهش میکنم...قول میده زیاد لب ساحل نمونه...تازه کت تو رو هم میندازیم روش...علی یه نگاه به من کرد...ولی چیزی نگفت.....بدون منظور و به عادت همیشگیم که خواهش میکنم سرمو کمی کج کردم که موهای بازم روی شونم ریخت و با لحن خواهشی گفتم:ـ علی....نمیدونم چی شد...اما بعد از 3 ثانیه علی مثه فشنگ از جاش بلند شدو کلافه وار دستشو توی موهاش فرو برد و پشت گردنش کشید....!برای اولین بار این طور کلافه میدیدمش...بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه و با صدای که حالا کمی بم و گرفته شده بود گفت:ـ باشه...برید لب ساحل تا منم ماشینوبیام ...مواظب باشید...از کافه رفت بیرون....!از طرز رفتارش شوکه شده بودم.....ـ علی چش شد؟به سولماز نگاه کردم....بیچاره هنگ اور بود..!با خنده گفتم: ـ چمیدونم!....به سولماز کمک کردم تا از روی صندلی بلند شه و از همون انتهای کاه خارج شدیم...ـ سولماز بیا کت علی رو بنداز روت..ـ نه...ـ قرار نشد دیگه... بگیر بپوش نمیخوام دفعه ی بعدی بهانه بدم دستش ...به حرفم گوش کن...سولماز که کنارم نشسته بود کت روش انداخت...کت براش شده بود پتو...توش گم شده بود....!یه ذره سرد شد...اما خوب بازم میشد تحمل کرد....پشمای سولماز خمار شده بود....معلوم بود حسابی خوابش میاد...ـ سولماز عزیزم اگه خوابت میاد سرتو بزار روی پام...همین کارو کرد....منم آزوم شروع کردم به نوازش کردن کوهای طلاییش...یاد خودم افتادم....یاد بچگیام.....یاد لالایی مامان که همیشه برامون میخوند....دلم میخواست اون لالایی رو برای سولمازم بخونم....زمزمه وار شروع کردم به خوندن....انگار خوشش اومد.....لالایی کن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبا هزارتا رنگهیه وقت بیدار نشی از خواب قصهیه وقت پا نذاری تو شهر غصهلالایی کن مامان چشماش بیدارهمثل هر شب لولو پشت دیوارهدیگه بادبادک تو نخ نداره نمیرسه به ابر پاره پارههمه چی یکی بود و یکی نبودهبه من چشمات میگه دریا حسودهاگه سنگ بندازی تو آب دریامیاد شیطون با من به جنگ و دعوادیگه ابرا تو رو از من میگیرنگلای باغچه مون بی تو می میرنلالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمیذارهدوستت داره دوستت داره میشینه پای گهوارهنفس های منظم و آروم سولماز مطمئنم کرد که خوابیده...خم شدمو روی سرشو بوسیدم...ـ پس بالاخره تونستی بی دردسر بخوابونیش...؟برگشتم...علی کنارم روی شن های ساحل نشسته بود و با لبخند داشت به سولماز نگاه میکرد....ـ بله...خیلی خسته بود...زودم خوابش برد...نگاهشو به من دوخت....به خودم جرات دادم تا در مورد امروز ازش بپرسم...ـ امروز....چه اتفاقی براش افتاد؟...علی بعد از چند ثانیه بهم لبخند زدو از جاش بلند شد...ـ بزار سولماز رو ببرم داخل ماشین...می ترسم سرما بخوره....بعد میام باهات حرف میزنم باشه؟...سرم تکون دادم...سولماز رو از روی پاهام برداشت و سمت ماشین که فاصلش از ما زیاد بود حرکت کرد...بعد از چند دقیقه. حضورش رو کنارم احساس کردم..نگاهم میکرد...یه نگاه از جنسی که منو میترسوند...از جنسی که آرزو داشتم حسان نگاهم کنه!...سرمو به طرف دریا گرفتم.دریایی که آروم بود و عکس ماه رو دلبازانه توی دلش جا داده بود...یه باد آروم از طرف دریا به سمت ساحل اومد...سردم شد و بیشتر توی خودم جمع شدم....دست علی رو روی پهلوم حس کردم...سریع برگشتم طرفش....ـ فقط میخوام گرم شی همین....معذب بودم...اما سردم هم شده بود....ای کاش کتشو نمیبرد...منو به سمت خودش کشید...کامل توی آغوشش بودم....از این نزدیکی بیشتر از حد کلافه بودم...دستش بالا اومد و روی شونه هام قرار گرفت و منو کامل از یه طرف به سینش چسبوند...نفسام از ترس این همه نزدیکی مقطع شده بود....با اون وضع لباس و اون همه نزدیکی داغ شده بودم...اوضام اصلا خوب نبود...!...
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، !...rana ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 14-09-2014، 6:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان