17-09-2014، 13:57
قسمت آخر
همین جور که تو ی آغوشش بودم دست انداهت زیر پامو منو از توی آب بلند کرد...
ـ حسان...بزارم زمین...
ـ ناراحتت میکنه این جا باشی؟
معلوم بود جوابم چیه...سرمو روی سیتش گذاشتم...خیس مثل دوتا موش آب کشیده وارد کلبه شدیم...
کنار شومینه منو گذاشت و هیزم های بیشتری توی شومینه ریخت...
دکمه های پیرهنشو باز کرد و پیراهن رو از تنش در آورد...لرز شدیدی توی بدنم افتاد...عطسه زدم...
سرم رو پایین بود که دستای حسان روی دستام نشست...
ـ بلند شو دختر...لباسات خیسن...بلند شو عوضشون کن...
شاخکام فعال شدن...از دهنم پرید..
ـ چجوری من که لباس نیاوردم....
حسان به انی قیافش شیطنت گرفت...
ـ مهم نیست...درشون بیار...
یه دونه محکم زدم به بازوش...
ـ پررو...
بلندم کرد و رفتیم طبقه ی بالا...از توی ساکی که از کمد بیرون کشید یه پیراهن آبی به سمتم گرفت
ـ انگار سندشو به نامت زدم...
یه نگاه به پیراهن کردم...همون پیراهنی که توی شب مهمونیش پوشیده بود....لبخند به لبهام اومد...حسان اومد جلو و چشونیمو بوسید....
ـ بایدم این جوری بخندی...اون شب منو تا مرز جنون بردی...
شیطون شدم و همین جوری که آب بینم رو بالا یمکشیدم گفتم:
ـ من؟!...تو خود درگیری داشتی اونوقت من مجنونت کردم؟..
خندید و منو کشید توی بغلش...
ـ اِ..حسان خیسم...
ـ مهم نیست...
توی چشمام خیره شد
ـ وقتی با اون لباس دیدمت دیوونه بار میخواستم توی بغلم بگیرمت...وقتی اونجوری میرقصیدی و چشمها همه روت ثابت مونده بود دوست داشتم گردن تک به تکشون رو بشکنم و یه سیلی خوشگل روی صورتت جا بزارم...وقتی برای لجبازی با اون عوضی رقصیدی زدم به سیم آخر ...بدون اینکه بفهممم این حسا چین اون بلا رو سرت آوردم...
گیج نکاهش کردم....
ریختن شراب چه ربطی به....
فهمیدم چی شد...ای خودخواه...
ـ آها...پس کار جنابعالی بود؟...تو گفتی شرابا رو از عمد بریزن رو ی لباسم.آره؟
سرخوشانه خندید....دستاش بیشتر دور کمرم حلقه شدو گفت:
ـ وقتی حرف حساب حالی نمیشه...باید این جوری عمل کرد...
خندیدم...
من عاشق این مرد مغرورم....من عاشق اینهمه خودخواهی و خودپرستیم....من عاشق این مرد مغرورم....من عاشق اینهمه خودخواهی و خودپرستیم....
لباس رو پوشیدم...بلندیه لباس تا یه وجب بالای زانوم بود....
شلوارم خیس بد..نمیتونستم بپوشمش...
از طرفی هم....دلمو زدم به دریا....من همه جوره به حسان اعتماد داشتم..از چشمام هم بیشتر...
رفتم پایین روی مبل نشسته بود...مشغول هم زدن قاشق توی لیوان بود...
ـ حسان...
سرشو بلند کرد...تا نگاهش بهم افتاد دست از هم زدن برداشت....قرمز شدم زیر نگاهش...
بلند شد اومد سمتم...دستمو گرفت و منو کنار خودش روی مبل نشوند...
از پشت مبل پتو مسافرتی رو برداشت و روی پاهام انداخت...
تا اون لحظه سرم پایین بود...
ـ این جوری راحت تری...
با نگاهم ازش تشکر کردم....خم شدم تا لیوان قهوه رو بردارم که گردنبند از لای پیراهن افتاد بیرون...نگاه حسان خیره روی گردنبند موند....
حالا که فهمیده بود چه اتفاقی براش افتاده برای عزیز بودن گردنبند بیشتر شده بود...دستامو بالا بردم تا قفل گردنبند رو باز کنم...نگاهش بالا کشیده شد...
ـ چیکار میکنی؟
ـ میخوام امانتی رو که دستم داری بهت برگردونم...
دستامو پایین آورد...
پلاک گردنبند رو به دستش گرفت و خم شدو اونو بوسید...
به چشمام خیره نگاه کرد.
ـ توی زندگیم چیزی به با ارزشیه این گردنبند نداشتم...اون شب وقتی با ارزشترین چیزتو ازت گرفتم فهمیدم باید چیزی رو مهریه ات کنم که برای منم همون اندازه با ارزش باشه...امانت دستت ندادم...میخوام برای همیشهگردنت باشه...حالا هم این گردنبند و هم کسی که به گردن دارتش برام عزیز و با ارزشن...اونقدر که با ارزشتر از اونا چیزی توی زندگیم ندارم...
این حسان بود...!...
این همون آدم مغرور و سنگی بود!....
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم ریخیت...با دستش آروم اشکمو پاک کرد...
دست انداخت دور کمرمو و منو روی پای خودش گذاشت....
توی چشمام خیره شد ...
یه چیزی میخواست بگه اما برای گفتنش دودل بود...
لبهاش چند باری برای گفتن باز شدن اما...
ـ چی میخوای بگی حسان...
دستمو بالا آورد و بوسید
ـ من....تو باید بگی....
ـ چیرو؟...
نگام کرد ....
اونقدر واضح بود که بفهمم از چی حرف میزنه...سرمو پایین انداختم..نمیتونستم رو در رو توی چشماش نگاه کنم و از ماجرای علی بگم...
سرمو روی سینش گذاشتم...این جوری راحتتر میتونم بگم....
از اول شروع کردم به گفتن ..از نگرانیم بابت نیومدن سولماز و زنگ زدن به علی...از اومدنشون به هتل و دیدن اون حال سولماز... تا تهشو گفتم....
سرمو از روی سینش برداشتم
ـ حسان ، علی به اشتباهش پی برد...اون...اون خیلی خوبه....مرد مهربونیه اما مثه همی آدمهای دیگه که توی زندگیشون مرتکب اشتباه میشن..اونم اشتباه کرد..من...
دستای حسان روی لبهام قرار گرفت...
ـ دیگه ادامه نده...
ـ اما...
ـ گفتم ادامه نده....همه ی ماجرا رو علی بهم گفته..با اینکه حاظر نشدم ببینمش اما اصرار کرد تا حداقل حرفاشو بشنوم...از احساسش گفت...از به قول تو اشتباهش...فقط میخواستم از زبون تو هم بشنوم...دیگه لزومی نداره ادامشو بگی....
یه نفس راحت کشیدم...انگار به اندازه ی یه پر کاه وزنم شده بود...!...سبک ِ سبک....
حسان خم شدو و لیوان قهموه رو داد دستم...منم با کمال میل تا اخرین قطرشو خوردم...صبح با صدای مرغای دریای از خواب بیدار شدم...پروی تخت نشستم....فضای کلبه باعث شد همه چیز رو به یادم بیارم...دیروز چه روزی بود...
از روی تخت بلند شدم...حتما تا الان حسان بیدار شده...
دیشب مثل همیشه با زورگویی منو مجبور کرد روی تخت بخوامو خودش رفت پایین کنار شومینه....
چشمم به لباسام افتاد...خشک شده رو ی صندلی چوبی گذاشته شده بودن...
لباسام رو پوشیدم و موهامو همون جور باز رها کردم...از پله ها رفتم پایین...حسان پشت به من ایستاده بود و مشغول گرم کردن چیزی روی گاز بود...
انگار متوجهم نشده بود...آروم رفتم پشتشو بی صدا دستامو دور کمرش حلقه کردم...
دست از کار کشید...بعد از چند ثانیه برگشت سمتم...
پیش دستی کردم و گفتم:
ـ صبح بخیر آقای زورگو...
حسان خنده یبلندی کرد و پیشونیمو بوسید و گفت:
ـ صبح بخیر سرتق کوچولوی خودم....
ـ چیکار میکردی؟
ـ شکلات آب میکردم برای روی کیک صبحونه...
ـ وای من عاشقشم...
از بغل حسان اومدم بیرون...انگشت اشارمو داخل تابه ی شکلات بردم و شکلاتی کردمش و گذاششتم توی دهنم
ـ امم....عالیه...مزش حرف نداره...
حسان که تا اون موقع با خنده به کارای بچه گونه ی من نگاه میکرد کمی سمتم خم شدو گفت...
ـ بزار ببینم راست میگی یا نه؟..
دستمو دوباره بردم داخل تابه و شکلاتی کردم و جلوی دهن حسان گرفتم اما اون با دستش دستمو گرفت و صورتشو بهم نزدیکتر کرد...
با خنده گفتم:
ـ شکلات روی دستمه هااا..
خندید و شیطنت بار گفت:
ـ اره اما این یکی بیشتر بهم مزه میده...
خم شدو لبهامو بوسید...
یه بوسه ی آروم در عین حال سریع...!...
سرشو عقب کشید و به من که علامت سوال شده بودم نگاه کرد...
ـ چیه؟...مزش حرف نداشت...حالا بریم سراغ سر انگشت شما...
انگشت پر از شکلاتم رو داخل دهنش گذاشت
ـ حسان میدونستی دیوونه ای؟
یه ابروشوبالا انداخت و گفت :
ـ که من دیوونه ام اره؟...
سرمو تکون دادم...به بیشتر نزدیک شد...
فهمیدم وقت فلنگ بستنه....دویدم بیرون کلبه...
اما هنوز پامو از کلبه بیرون نذاشته بودمکه توی حصار بازوهای حسان گیر افتادم...
شروع کرد به قلقلک دادنم...
ـ حسان تورو خدا نکن....حسان
ـ میخوام دیوونه بازیمو ببینی...
ـ وای حسان...خواهش میکنم...جون من....
دست از قلقلک برداشت و نگام کرد...
ـ خوب نقطه ضعف منو فهمیدی خانوم کوچولو...
از خنده ی زیاد حتی نمی تونستم درست نفس بکشم....
بعد از چند دقیقه صدای بوق ماشین از بیرون اومد...
ـ کیه حسان
حسان سمت در کلبه رفت
ـ مظاهر و احمدن...اومدن ببینن سالم از زیر دستم بیرون اومدی یا نه؟...
خندم گرفت...
لباسمو مرتب کردم...
مظاهر و احمد وارد شدن...قیافه هاشون داد میزد که خبر دارن چه خبره...!...
ـ خوب مهرا خانوم به سلامتی...سر این بشر بی عقل رو هم که کوبوندین به طاق...کی پلوشو بخوریم....؟
از لحن مظاهر خندم گرفت...
**
تا شب مظاهر و احمد پیشمون بودن....مظاهر میگفت علی از روزنامه شکایت کرده و دنبال کارشه...
غروب منو حسان با یه ماشین و مظاهر و احمد با همون ماشینی که اومده بودن به سمت هتل حرکت کردیم...
بعد از رسیدن به هتل مستقیم رفتم پیش زهره....
از خیلی چیزها حرف زدم...از خودم ....از همه ی اتفاقا...از عشقم به حسان....بیچاره زهر ازتعجب داشت میمرد...
تا چهار صبح پیش زهره بودم...احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم...یکی کنارم باشه...بالاخره بعد از اون همه حرف زهره تقریبا باورش شد که رییس شرکتش ، مردی که از جنس طن بیزار بود حالا عاشقانه کارمند سرتق و یه دنده شرکتش رو دوست داره...
**
صبح با سردرد بیدار شدم....
بعد از نیم ساعت آماده شدم که برم پایین...
صدای در اومد...
درو که باز کردم چشمام به یک جفت دریای آروم افتاد...
ـ سلام مهرا جونم...
سولماز کنار مظاهر ایستاده بود...با تعجب به مظاهر نگاه کردم...با سر به سولماز اشاره کرد....نشستم روی زانوهام...
ـ سلام عزیزم..خوبی؟
ـ بله...اومدم ازت خداحافظی کنم...
دیگه داشتم کپ میکردم...
حرفای سولماز علامت سوال بود برام...
صدای مظاهر اومد...
ـ مهرا خانوم نمیخوای مهموناتو داخل اتاق تعارف کنی/؟
اومدن داخل...
با تعجب روی مبل نشستم...
ـ مهرا جون...علی گفت که باید برگردی ایران....گفت دیگه نمی تونم تو رو ببینم...البته نه برای همیشه ها...گفت ازت قول بگیرم وقتی دلم برات تنگ شد بهت زنگ بزنم...وقتی خیلی خیلی دلم برات تنگ شد بیام پیشت....
با سر فقط حرفاشو تایید کردم...
***
یکساعتی سولماز و مظاهر پیشم بودن...
مظاهر بهم گفت که حسان با علی توی لابی هتل مشغول بررسی طرح ها هستن..گویا حسان میخواد زودتر از موعد برگرده ایران...
ترسیدم و به مظاهر گفتم که درگیری بینشون بوده یا نه...
اونم با خنده جوابمو دادکه نه فقط علی تابور بیگ مجبور کیلو کیلو اخم رو روی صورت حسان تحمل کنه....
بعد از خداحافظی که هم اشک من در آورد هم اشک سولماز رو باهم به سمت لابی هتل حرکت کردیم...
از دور دیدمشون...
هر دوشون رو...
علی مثل همیشه لبخند به لب ولی حسان باز هم اخم روی صورتش بیداد میکرد....
این بشر آدم بشو نیست....!با نزدیک شدن منو مظاهر و سولماز هر دوشون از روی مبل بلند شدن...
میخواستم خوب باشم...میخواستم علی رو ببخشم...سعی کردم آروم باشم...
ـ سلام...
علی با لبخند جوابمو داد....
دستای حسان توی دستام قفل شد و مجبورم کرد که کنارش بیاستم...
باز هم علی خندید...
ـ مهرا جونم چرا این آقا اخمو دستاتو این جوری گرفته؟
با سوال سولماز خنده روی لبهام اومد...
با جواب علی هممون زدیم زیر خنده غیر از حسان اخمو...
ـآخه بابایی میترسه شاید این بانوی زیبارو بدزدن...
ـ علی جونم...این آقاهه چرا نمیخنده؟...
با لبخند به سمت حسان برگشتم...زل زده بود به من....
سرمو کنار گوشش بردم و آروم گفتم:
ـ چی میشه یه ذره از این اخمای وحشتناکتو باز کنی و بزاری این کوجولو خندتو ببینه؟...
دوباره بهش نگاه کردم...تغییری توی صورت ندیدم....یک دنده و لجباز...
میدونستم به خاطر حضور علی این جور برج زهره مار شده....
هر جوری بود سولماز رو دست به سر کردم تا پا پی حسان نشه....
فهمیدم که علی و حسان توافق کردن کارها بدون حضور حسان و من و مظاهر انجام شه و حسان از دور روی کارنظارت داشته باشه...
**
موقع خداحافظ از علی حسان دستمو آزاد نکرد...علی هم کاری نکرد فقط قبل رفتنش بلند طوری که حسانم بشنوه گفت:
ـ مهرا حالا که عاشق شدی...حالا که عشقت هم عاشقته قدر همو بدونین...از زندگی و بودن در کنار هم لذت ببرین....برات آرزوی خوشبختی میکنم...فقط دوست سولماز دوستایی رو که یک روز با ت در کنار تو خوشحال بودن رو فراموش نکن....
از مرد مهربون و خوش قلبی مثل علی غیر ازن هم توقعی نمیرفت....
بعد از رفتن علی و سولماز با مظاهر و حسان توی لابی نشستیم....
ـ حسان بلیطها برای ساعت6 غروبه...
ـ باشه...
مظاهر بلند شد و خواست بره که انگار یه چیزی یادش اومد...
ـ راستی مهرا خانوم..وقت کردی یه زنگ به دوست گرامتون بزنین...از دهن دهن لقم ما یه چیزی پرید بیرون اونم ماشالله ول کن نبود...خلاصه برادری رو در حقت تموم کردم...
از خنده روده بور شدم...
حسان به حرف اومد...
ـ دیگه چه اخلاق جدیدی پیدا کردی؟ خوبه هنوز توی لباس دامادی نرفتی...!...
ـ برو کشکتو بساب برادر من....وایسا جلوی آیینه به خودت یه نگاه بنداز...از سرتا پات تغییر میریزه...حالا خوبه من تا مرحله ی نامزدی پیش رفتم تو که هنوز به بله هم نرسیدی...
مثل جت ازمون دور شد....
دیگه نفسم بالا نمی اومد....حسان دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد...
ـ خوشت اومد نه؟....
دستمو روی سینش گذاشتم فشار دادم...کمی ازش دور شرم...
کشیده گفتم:
ـ بلــــه...
خندید...
ـ اینم از بله ی ما....
****
تا بعد از ظهر با حسان رفتیم خرید سوغاتی...بعدشم با مظاهر رفتیم فرودگاه....
وقتی توی هواپیما کنار حسان نشستم یاد اومدنمون افتادم...با په وضعی اومدیم...الان چه وضعی داریم....
واقعا راسته که میگن آدم از یه دقیقه ی دیگه هم خبر نداره....
***
قرار شد من فردای اون روزی که رسیدیم برم شاهرود و قضیه ی خاستگاری رو به عمو اینا بگم...
همون طورم شد...عمو نادر اینقدر خوشحال شد که سر از پا نمیشناخت...
اخر همون هفته حسان و مظاهر و پروانه و بی بی جون اومدن خاستگاری...حسان اونقدر توی مراسم خشک و سرد و جدی بود که صدرا برای چند دقیقه توی شوک بود...!...
ـ مهرا خاک بر سرت با این شوهر پیدا کردنت...اینکه نمیشه با یه مَن عسلم قورتش داد...
ـ هوی حرف دهنتو بفهم...زهرا جون این شوهرتو جم کن واگرنه خودم جمش میکنما...
ـ راست میگم دیگه...ولی خدایی اگه اون اخمها رو فاکتور بگیریم میشه به جرگه ی ما خوش تیپا واردش کرد....
یه دونه زدم به بازوشو گفتم:
ـ ببند بابا....حسان با همون آخم تورو میخره و آزاد میکنه...
صدرا یه سوت برام کشید اما به جواب دادن نرسید چون عمو صدام زدو خواست تا چایی ببرم...
بعد از چایی وشیرینی همون جا جواب بله رو دادم...
صدرا مدام خوشمزه بازی در میاورد تا بلکه حسان از جلد اخمو بوندش در بیاد ولی خوشم اومد حسان هی میزد تو پرش...
قبل مراسم حسان گفته بود که جوابمو همون جلسه بدم....نمیخواد بیشتر از این ازم دور بمونه...!...
حالا خوبه یک هفته هم نمیشد دوریمون...!...
منم با اجازه ی عمو همون جلسه بله رو دادم...
بعد از بله دادنم صدرا و مظاهر دست به یکی کردن که حسان رو بخندونن اما نشد...
ـ خب آاق حسان حالا که بله رو گرفتی باید یه دونه از اون بخندهای خوشگلتو بزنی...
بابا این صدرا خان مرد....
حسان اخماش باز شد و لی دریغ از لبخند کوچیک...!...
منو میگی داشتم از خنده منفجر میشدم....به زور خودمو کنترل کردم تا ضایع بازی نشه....
بالاخره مراسم خاستگاری و بله برون تموم شد اونم چه تموم شدنی...
حسان خیلی محکم و جدی از عمو خواهش کرد که تا آخر هفته ی بعد عقد و عروسی رو باهم بگیریم...
با اون لحن جدی حسان عمو نتونست مخالفتی کنه...
منم از خدا خواسته رو ابرا پرواز میکردم....
****
ـ دوشیزه خانوم مهرا عظیمی فرزند مرحم مهرداد عظیمی وکیلم شمارا به عقد دایم آقای حسان فرداد فرزند مرحوم بزرگمهر فرداد با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ...یک جام نقل و نبات...یک آیینه و شمع دان. و14 عدد سکه بهار آزادی در آورم؟...
برای بار سوم میپرسم وکیلم؟...
نفسم رو فوت کردم...
لای قرآن سفره ی عقدم رو باز کردم...
سوره نور اومد....
با خنده روی لبم از توی آیینه به حسان که بهم چشم دوخته بود نگاه کردم...
مطمئن هستم این مرد میتونه مثل کوه برام محکم و استوار باشه...
مطمئن هستم این مرد میتونه مثل باران غم رو از دلم بشوره و ببره...
مطمئن هستم این مرد میتونه تا اخر عمر مرد من باشه...
با یاد پدرم...مادرم....براد و خواهرم...که یادشون تا اخر عمرم در کنار عشقم درون قلبم میمونه گفتم:
ـ بله.....
صدای دست و کف و سوت اتاق رو پر کرد...
حسان دستمو بالا برد و جلوی اون همه آدم بوسید....
ومن سرخوشانه از این حالت آرزو کردم که سنگ قلب مغرور من برای همیشه در کنارم باشه....
پایان...
همین جور که تو ی آغوشش بودم دست انداهت زیر پامو منو از توی آب بلند کرد...
ـ حسان...بزارم زمین...
ـ ناراحتت میکنه این جا باشی؟
معلوم بود جوابم چیه...سرمو روی سیتش گذاشتم...خیس مثل دوتا موش آب کشیده وارد کلبه شدیم...
کنار شومینه منو گذاشت و هیزم های بیشتری توی شومینه ریخت...
دکمه های پیرهنشو باز کرد و پیراهن رو از تنش در آورد...لرز شدیدی توی بدنم افتاد...عطسه زدم...
سرم رو پایین بود که دستای حسان روی دستام نشست...
ـ بلند شو دختر...لباسات خیسن...بلند شو عوضشون کن...
شاخکام فعال شدن...از دهنم پرید..
ـ چجوری من که لباس نیاوردم....
حسان به انی قیافش شیطنت گرفت...
ـ مهم نیست...درشون بیار...
یه دونه محکم زدم به بازوش...
ـ پررو...
بلندم کرد و رفتیم طبقه ی بالا...از توی ساکی که از کمد بیرون کشید یه پیراهن آبی به سمتم گرفت
ـ انگار سندشو به نامت زدم...
یه نگاه به پیراهن کردم...همون پیراهنی که توی شب مهمونیش پوشیده بود....لبخند به لبهام اومد...حسان اومد جلو و چشونیمو بوسید....
ـ بایدم این جوری بخندی...اون شب منو تا مرز جنون بردی...
شیطون شدم و همین جوری که آب بینم رو بالا یمکشیدم گفتم:
ـ من؟!...تو خود درگیری داشتی اونوقت من مجنونت کردم؟..
خندید و منو کشید توی بغلش...
ـ اِ..حسان خیسم...
ـ مهم نیست...
توی چشمام خیره شد
ـ وقتی با اون لباس دیدمت دیوونه بار میخواستم توی بغلم بگیرمت...وقتی اونجوری میرقصیدی و چشمها همه روت ثابت مونده بود دوست داشتم گردن تک به تکشون رو بشکنم و یه سیلی خوشگل روی صورتت جا بزارم...وقتی برای لجبازی با اون عوضی رقصیدی زدم به سیم آخر ...بدون اینکه بفهممم این حسا چین اون بلا رو سرت آوردم...
گیج نکاهش کردم....
ریختن شراب چه ربطی به....
فهمیدم چی شد...ای خودخواه...
ـ آها...پس کار جنابعالی بود؟...تو گفتی شرابا رو از عمد بریزن رو ی لباسم.آره؟
سرخوشانه خندید....دستاش بیشتر دور کمرم حلقه شدو گفت:
ـ وقتی حرف حساب حالی نمیشه...باید این جوری عمل کرد...
خندیدم...
من عاشق این مرد مغرورم....من عاشق اینهمه خودخواهی و خودپرستیم....من عاشق این مرد مغرورم....من عاشق اینهمه خودخواهی و خودپرستیم....
لباس رو پوشیدم...بلندیه لباس تا یه وجب بالای زانوم بود....
شلوارم خیس بد..نمیتونستم بپوشمش...
از طرفی هم....دلمو زدم به دریا....من همه جوره به حسان اعتماد داشتم..از چشمام هم بیشتر...
رفتم پایین روی مبل نشسته بود...مشغول هم زدن قاشق توی لیوان بود...
ـ حسان...
سرشو بلند کرد...تا نگاهش بهم افتاد دست از هم زدن برداشت....قرمز شدم زیر نگاهش...
بلند شد اومد سمتم...دستمو گرفت و منو کنار خودش روی مبل نشوند...
از پشت مبل پتو مسافرتی رو برداشت و روی پاهام انداخت...
تا اون لحظه سرم پایین بود...
ـ این جوری راحت تری...
با نگاهم ازش تشکر کردم....خم شدم تا لیوان قهوه رو بردارم که گردنبند از لای پیراهن افتاد بیرون...نگاه حسان خیره روی گردنبند موند....
حالا که فهمیده بود چه اتفاقی براش افتاده برای عزیز بودن گردنبند بیشتر شده بود...دستامو بالا بردم تا قفل گردنبند رو باز کنم...نگاهش بالا کشیده شد...
ـ چیکار میکنی؟
ـ میخوام امانتی رو که دستم داری بهت برگردونم...
دستامو پایین آورد...
پلاک گردنبند رو به دستش گرفت و خم شدو اونو بوسید...
به چشمام خیره نگاه کرد.
ـ توی زندگیم چیزی به با ارزشیه این گردنبند نداشتم...اون شب وقتی با ارزشترین چیزتو ازت گرفتم فهمیدم باید چیزی رو مهریه ات کنم که برای منم همون اندازه با ارزش باشه...امانت دستت ندادم...میخوام برای همیشهگردنت باشه...حالا هم این گردنبند و هم کسی که به گردن دارتش برام عزیز و با ارزشن...اونقدر که با ارزشتر از اونا چیزی توی زندگیم ندارم...
این حسان بود...!...
این همون آدم مغرور و سنگی بود!....
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم ریخیت...با دستش آروم اشکمو پاک کرد...
دست انداخت دور کمرمو و منو روی پای خودش گذاشت....
توی چشمام خیره شد ...
یه چیزی میخواست بگه اما برای گفتنش دودل بود...
لبهاش چند باری برای گفتن باز شدن اما...
ـ چی میخوای بگی حسان...
دستمو بالا آورد و بوسید
ـ من....تو باید بگی....
ـ چیرو؟...
نگام کرد ....
اونقدر واضح بود که بفهمم از چی حرف میزنه...سرمو پایین انداختم..نمیتونستم رو در رو توی چشماش نگاه کنم و از ماجرای علی بگم...
سرمو روی سینش گذاشتم...این جوری راحتتر میتونم بگم....
از اول شروع کردم به گفتن ..از نگرانیم بابت نیومدن سولماز و زنگ زدن به علی...از اومدنشون به هتل و دیدن اون حال سولماز... تا تهشو گفتم....
سرمو از روی سینش برداشتم
ـ حسان ، علی به اشتباهش پی برد...اون...اون خیلی خوبه....مرد مهربونیه اما مثه همی آدمهای دیگه که توی زندگیشون مرتکب اشتباه میشن..اونم اشتباه کرد..من...
دستای حسان روی لبهام قرار گرفت...
ـ دیگه ادامه نده...
ـ اما...
ـ گفتم ادامه نده....همه ی ماجرا رو علی بهم گفته..با اینکه حاظر نشدم ببینمش اما اصرار کرد تا حداقل حرفاشو بشنوم...از احساسش گفت...از به قول تو اشتباهش...فقط میخواستم از زبون تو هم بشنوم...دیگه لزومی نداره ادامشو بگی....
یه نفس راحت کشیدم...انگار به اندازه ی یه پر کاه وزنم شده بود...!...سبک ِ سبک....
حسان خم شدو و لیوان قهموه رو داد دستم...منم با کمال میل تا اخرین قطرشو خوردم...صبح با صدای مرغای دریای از خواب بیدار شدم...پروی تخت نشستم....فضای کلبه باعث شد همه چیز رو به یادم بیارم...دیروز چه روزی بود...
از روی تخت بلند شدم...حتما تا الان حسان بیدار شده...
دیشب مثل همیشه با زورگویی منو مجبور کرد روی تخت بخوامو خودش رفت پایین کنار شومینه....
چشمم به لباسام افتاد...خشک شده رو ی صندلی چوبی گذاشته شده بودن...
لباسام رو پوشیدم و موهامو همون جور باز رها کردم...از پله ها رفتم پایین...حسان پشت به من ایستاده بود و مشغول گرم کردن چیزی روی گاز بود...
انگار متوجهم نشده بود...آروم رفتم پشتشو بی صدا دستامو دور کمرش حلقه کردم...
دست از کار کشید...بعد از چند ثانیه برگشت سمتم...
پیش دستی کردم و گفتم:
ـ صبح بخیر آقای زورگو...
حسان خنده یبلندی کرد و پیشونیمو بوسید و گفت:
ـ صبح بخیر سرتق کوچولوی خودم....
ـ چیکار میکردی؟
ـ شکلات آب میکردم برای روی کیک صبحونه...
ـ وای من عاشقشم...
از بغل حسان اومدم بیرون...انگشت اشارمو داخل تابه ی شکلات بردم و شکلاتی کردمش و گذاششتم توی دهنم
ـ امم....عالیه...مزش حرف نداره...
حسان که تا اون موقع با خنده به کارای بچه گونه ی من نگاه میکرد کمی سمتم خم شدو گفت...
ـ بزار ببینم راست میگی یا نه؟..
دستمو دوباره بردم داخل تابه و شکلاتی کردم و جلوی دهن حسان گرفتم اما اون با دستش دستمو گرفت و صورتشو بهم نزدیکتر کرد...
با خنده گفتم:
ـ شکلات روی دستمه هااا..
خندید و شیطنت بار گفت:
ـ اره اما این یکی بیشتر بهم مزه میده...
خم شدو لبهامو بوسید...
یه بوسه ی آروم در عین حال سریع...!...
سرشو عقب کشید و به من که علامت سوال شده بودم نگاه کرد...
ـ چیه؟...مزش حرف نداشت...حالا بریم سراغ سر انگشت شما...
انگشت پر از شکلاتم رو داخل دهنش گذاشت
ـ حسان میدونستی دیوونه ای؟
یه ابروشوبالا انداخت و گفت :
ـ که من دیوونه ام اره؟...
سرمو تکون دادم...به بیشتر نزدیک شد...
فهمیدم وقت فلنگ بستنه....دویدم بیرون کلبه...
اما هنوز پامو از کلبه بیرون نذاشته بودمکه توی حصار بازوهای حسان گیر افتادم...
شروع کرد به قلقلک دادنم...
ـ حسان تورو خدا نکن....حسان
ـ میخوام دیوونه بازیمو ببینی...
ـ وای حسان...خواهش میکنم...جون من....
دست از قلقلک برداشت و نگام کرد...
ـ خوب نقطه ضعف منو فهمیدی خانوم کوچولو...
از خنده ی زیاد حتی نمی تونستم درست نفس بکشم....
بعد از چند دقیقه صدای بوق ماشین از بیرون اومد...
ـ کیه حسان
حسان سمت در کلبه رفت
ـ مظاهر و احمدن...اومدن ببینن سالم از زیر دستم بیرون اومدی یا نه؟...
خندم گرفت...
لباسمو مرتب کردم...
مظاهر و احمد وارد شدن...قیافه هاشون داد میزد که خبر دارن چه خبره...!...
ـ خوب مهرا خانوم به سلامتی...سر این بشر بی عقل رو هم که کوبوندین به طاق...کی پلوشو بخوریم....؟
از لحن مظاهر خندم گرفت...
**
تا شب مظاهر و احمد پیشمون بودن....مظاهر میگفت علی از روزنامه شکایت کرده و دنبال کارشه...
غروب منو حسان با یه ماشین و مظاهر و احمد با همون ماشینی که اومده بودن به سمت هتل حرکت کردیم...
بعد از رسیدن به هتل مستقیم رفتم پیش زهره....
از خیلی چیزها حرف زدم...از خودم ....از همه ی اتفاقا...از عشقم به حسان....بیچاره زهر ازتعجب داشت میمرد...
تا چهار صبح پیش زهره بودم...احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم...یکی کنارم باشه...بالاخره بعد از اون همه حرف زهره تقریبا باورش شد که رییس شرکتش ، مردی که از جنس طن بیزار بود حالا عاشقانه کارمند سرتق و یه دنده شرکتش رو دوست داره...
**
صبح با سردرد بیدار شدم....
بعد از نیم ساعت آماده شدم که برم پایین...
صدای در اومد...
درو که باز کردم چشمام به یک جفت دریای آروم افتاد...
ـ سلام مهرا جونم...
سولماز کنار مظاهر ایستاده بود...با تعجب به مظاهر نگاه کردم...با سر به سولماز اشاره کرد....نشستم روی زانوهام...
ـ سلام عزیزم..خوبی؟
ـ بله...اومدم ازت خداحافظی کنم...
دیگه داشتم کپ میکردم...
حرفای سولماز علامت سوال بود برام...
صدای مظاهر اومد...
ـ مهرا خانوم نمیخوای مهموناتو داخل اتاق تعارف کنی/؟
اومدن داخل...
با تعجب روی مبل نشستم...
ـ مهرا جون...علی گفت که باید برگردی ایران....گفت دیگه نمی تونم تو رو ببینم...البته نه برای همیشه ها...گفت ازت قول بگیرم وقتی دلم برات تنگ شد بهت زنگ بزنم...وقتی خیلی خیلی دلم برات تنگ شد بیام پیشت....
با سر فقط حرفاشو تایید کردم...
***
یکساعتی سولماز و مظاهر پیشم بودن...
مظاهر بهم گفت که حسان با علی توی لابی هتل مشغول بررسی طرح ها هستن..گویا حسان میخواد زودتر از موعد برگرده ایران...
ترسیدم و به مظاهر گفتم که درگیری بینشون بوده یا نه...
اونم با خنده جوابمو دادکه نه فقط علی تابور بیگ مجبور کیلو کیلو اخم رو روی صورت حسان تحمل کنه....
بعد از خداحافظی که هم اشک من در آورد هم اشک سولماز رو باهم به سمت لابی هتل حرکت کردیم...
از دور دیدمشون...
هر دوشون رو...
علی مثل همیشه لبخند به لب ولی حسان باز هم اخم روی صورتش بیداد میکرد....
این بشر آدم بشو نیست....!با نزدیک شدن منو مظاهر و سولماز هر دوشون از روی مبل بلند شدن...
میخواستم خوب باشم...میخواستم علی رو ببخشم...سعی کردم آروم باشم...
ـ سلام...
علی با لبخند جوابمو داد....
دستای حسان توی دستام قفل شد و مجبورم کرد که کنارش بیاستم...
باز هم علی خندید...
ـ مهرا جونم چرا این آقا اخمو دستاتو این جوری گرفته؟
با سوال سولماز خنده روی لبهام اومد...
با جواب علی هممون زدیم زیر خنده غیر از حسان اخمو...
ـآخه بابایی میترسه شاید این بانوی زیبارو بدزدن...
ـ علی جونم...این آقاهه چرا نمیخنده؟...
با لبخند به سمت حسان برگشتم...زل زده بود به من....
سرمو کنار گوشش بردم و آروم گفتم:
ـ چی میشه یه ذره از این اخمای وحشتناکتو باز کنی و بزاری این کوجولو خندتو ببینه؟...
دوباره بهش نگاه کردم...تغییری توی صورت ندیدم....یک دنده و لجباز...
میدونستم به خاطر حضور علی این جور برج زهره مار شده....
هر جوری بود سولماز رو دست به سر کردم تا پا پی حسان نشه....
فهمیدم که علی و حسان توافق کردن کارها بدون حضور حسان و من و مظاهر انجام شه و حسان از دور روی کارنظارت داشته باشه...
**
موقع خداحافظ از علی حسان دستمو آزاد نکرد...علی هم کاری نکرد فقط قبل رفتنش بلند طوری که حسانم بشنوه گفت:
ـ مهرا حالا که عاشق شدی...حالا که عشقت هم عاشقته قدر همو بدونین...از زندگی و بودن در کنار هم لذت ببرین....برات آرزوی خوشبختی میکنم...فقط دوست سولماز دوستایی رو که یک روز با ت در کنار تو خوشحال بودن رو فراموش نکن....
از مرد مهربون و خوش قلبی مثل علی غیر ازن هم توقعی نمیرفت....
بعد از رفتن علی و سولماز با مظاهر و حسان توی لابی نشستیم....
ـ حسان بلیطها برای ساعت6 غروبه...
ـ باشه...
مظاهر بلند شد و خواست بره که انگار یه چیزی یادش اومد...
ـ راستی مهرا خانوم..وقت کردی یه زنگ به دوست گرامتون بزنین...از دهن دهن لقم ما یه چیزی پرید بیرون اونم ماشالله ول کن نبود...خلاصه برادری رو در حقت تموم کردم...
از خنده روده بور شدم...
حسان به حرف اومد...
ـ دیگه چه اخلاق جدیدی پیدا کردی؟ خوبه هنوز توی لباس دامادی نرفتی...!...
ـ برو کشکتو بساب برادر من....وایسا جلوی آیینه به خودت یه نگاه بنداز...از سرتا پات تغییر میریزه...حالا خوبه من تا مرحله ی نامزدی پیش رفتم تو که هنوز به بله هم نرسیدی...
مثل جت ازمون دور شد....
دیگه نفسم بالا نمی اومد....حسان دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد...
ـ خوشت اومد نه؟....
دستمو روی سینش گذاشتم فشار دادم...کمی ازش دور شرم...
کشیده گفتم:
ـ بلــــه...
خندید...
ـ اینم از بله ی ما....
****
تا بعد از ظهر با حسان رفتیم خرید سوغاتی...بعدشم با مظاهر رفتیم فرودگاه....
وقتی توی هواپیما کنار حسان نشستم یاد اومدنمون افتادم...با په وضعی اومدیم...الان چه وضعی داریم....
واقعا راسته که میگن آدم از یه دقیقه ی دیگه هم خبر نداره....
***
قرار شد من فردای اون روزی که رسیدیم برم شاهرود و قضیه ی خاستگاری رو به عمو اینا بگم...
همون طورم شد...عمو نادر اینقدر خوشحال شد که سر از پا نمیشناخت...
اخر همون هفته حسان و مظاهر و پروانه و بی بی جون اومدن خاستگاری...حسان اونقدر توی مراسم خشک و سرد و جدی بود که صدرا برای چند دقیقه توی شوک بود...!...
ـ مهرا خاک بر سرت با این شوهر پیدا کردنت...اینکه نمیشه با یه مَن عسلم قورتش داد...
ـ هوی حرف دهنتو بفهم...زهرا جون این شوهرتو جم کن واگرنه خودم جمش میکنما...
ـ راست میگم دیگه...ولی خدایی اگه اون اخمها رو فاکتور بگیریم میشه به جرگه ی ما خوش تیپا واردش کرد....
یه دونه زدم به بازوشو گفتم:
ـ ببند بابا....حسان با همون آخم تورو میخره و آزاد میکنه...
صدرا یه سوت برام کشید اما به جواب دادن نرسید چون عمو صدام زدو خواست تا چایی ببرم...
بعد از چایی وشیرینی همون جا جواب بله رو دادم...
صدرا مدام خوشمزه بازی در میاورد تا بلکه حسان از جلد اخمو بوندش در بیاد ولی خوشم اومد حسان هی میزد تو پرش...
قبل مراسم حسان گفته بود که جوابمو همون جلسه بدم....نمیخواد بیشتر از این ازم دور بمونه...!...
حالا خوبه یک هفته هم نمیشد دوریمون...!...
منم با اجازه ی عمو همون جلسه بله رو دادم...
بعد از بله دادنم صدرا و مظاهر دست به یکی کردن که حسان رو بخندونن اما نشد...
ـ خب آاق حسان حالا که بله رو گرفتی باید یه دونه از اون بخندهای خوشگلتو بزنی...
بابا این صدرا خان مرد....
حسان اخماش باز شد و لی دریغ از لبخند کوچیک...!...
منو میگی داشتم از خنده منفجر میشدم....به زور خودمو کنترل کردم تا ضایع بازی نشه....
بالاخره مراسم خاستگاری و بله برون تموم شد اونم چه تموم شدنی...
حسان خیلی محکم و جدی از عمو خواهش کرد که تا آخر هفته ی بعد عقد و عروسی رو باهم بگیریم...
با اون لحن جدی حسان عمو نتونست مخالفتی کنه...
منم از خدا خواسته رو ابرا پرواز میکردم....
****
ـ دوشیزه خانوم مهرا عظیمی فرزند مرحم مهرداد عظیمی وکیلم شمارا به عقد دایم آقای حسان فرداد فرزند مرحوم بزرگمهر فرداد با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ...یک جام نقل و نبات...یک آیینه و شمع دان. و14 عدد سکه بهار آزادی در آورم؟...
برای بار سوم میپرسم وکیلم؟...
نفسم رو فوت کردم...
لای قرآن سفره ی عقدم رو باز کردم...
سوره نور اومد....
با خنده روی لبم از توی آیینه به حسان که بهم چشم دوخته بود نگاه کردم...
مطمئن هستم این مرد میتونه مثل کوه برام محکم و استوار باشه...
مطمئن هستم این مرد میتونه مثل باران غم رو از دلم بشوره و ببره...
مطمئن هستم این مرد میتونه تا اخر عمر مرد من باشه...
با یاد پدرم...مادرم....براد و خواهرم...که یادشون تا اخر عمرم در کنار عشقم درون قلبم میمونه گفتم:
ـ بله.....
صدای دست و کف و سوت اتاق رو پر کرد...
حسان دستمو بالا برد و جلوی اون همه آدم بوسید....
ومن سرخوشانه از این حالت آرزو کردم که سنگ قلب مغرور من برای همیشه در کنارم باشه....
پایان...