23-08-2015، 10:29
رمـآن غُرور تلخ !
پست سومـ !
××
اتاقش درست هماهنگ با ذاتش بود..بهار درست برعکسِ بردیا و بنفشه بود
گاهی حس میکردم اصلاً دختر واقعیه اونا نیس بعدش کلی به فکرم میخندیدم
_ نیلوفر قراره الان با پارسا برم بیرون..شامم بیرون میخوریم تو که ناراحت نمیشی؟
_ نه عزیزم..چرا ناراحت؟ من راحتنم..
بعد از چند دقیقه با بهار سر چیزای مختلف حرف زدم بهار آماده شد صورتمو بوسید
و رفت..بنفشه هنوزم تو آشپزخونه بود خیلی دوس داشتم اتاقِ بردیا رو ببینم
به دمِ در اتاقش رفتم چند تقه به در زدم صدای عنقش به گوشم رسید
_ کیه؟
_ میشه بیام تو..
به 5 ثانیه نکشیده بود که در باز شد بردیا جلوم ایستاد این یعنی فکر اینکه بزارم
بیای تو اتاقمو کامل از سرت بیرون کن! هیچوقت نمیذاشت کسی بره تو اتاقش..
فقط خاله پری این اجازه رو داشت..حتی نمیدونستم رنگ اتاقش چه رنگه..
فقط نور لامپ اتاقشو میدیدم ...
_ بردیا..پرسیدم میشه بیام تو؟
بردیا با لحن کش داری گفت: نـــــــه!
_ چرا؟
_ چرا نمیری پیشِ بهار؟
_ بهار با پارسا رفت بیرون..بنفشه هم داره نهار درست میکنه!
_ بزار بیام بریم تو پذیرایی بشینیم..
_ چرا تو پذیرایی؟ اتاقِ تو که خوبه..دنجم هس..
_ هیچم دنج نیس..خیلیم یخه مثل خودم!
لحنش یه جوری بود دیگه اصرار نکردم اما خب خیلی ناراحت شدم مگه تو اتاقش
چی بود؟؟ منو بردیا به پذیرایی رفتیم بردیا وقتی اخمامو دید گفت:
باور کن اتاقِ من اونقدرام که فکر میکنی عجیب غریب نیستا...
_ به من مربوط نیس..
_ خیلی غیر قابلِ تحملی نیلوفر!
لجم گرفت...
_ توام خیلی گستاخی..! دلم میخواد بدونم با یلدام اینطوری حرف میزنی؟
_ آآآ تا میام دو کلام باهاش حرف بزنم یلدا رو میکشه وسط!
_ چیه؟ روش حساسی؟
_ خواهش میکنم تو مثلِ بهار مغز فندقی نباش...
_ چرا از اینکه همه بدونن دوسش داری ناراحت میشی؟
_ من یلدا رو دوس ندارم، این 300بار..
_ پس چرا اونطوری عاشقونه که با من حرف میزنی با اون حرف نمیزنی؟
طعنمو گرفت از جا بلند شد و گفت:
حتی دو دیقه هم نمیشه تو رو تحمل کرد...منم مجبور نیستم حرفای مزخرفتو
گوش کنم...
حرصم گرفت و گفتم: ازت متنفرم...........
بردیا با قدمایی سریع رفت...اوووووه منم عصبی میشم چقدر غیر قابلِ تحمل
میشما! تا حالا باهاش با این لحن حرف نزده بودم اما خب حقش بود خیلی
لجمو در میاورد....
صدای بنفشه اومد_ نیلوفر؟
وقتی منو دید لبخندی زد و گفت: اِ..اینجایی؟ ساعت چند کلاس داری؟
_ ساعت 3...
_ خب تا اون موقع زیاد وقت داریم..
_ بنفشه؟
_ جونم؟
_ چرا بردیا نمیزاره کسی بره تو اتاقش...؟ چیزی تو اتاقش داره؟
بنفشه خندید و گفت: نه بابا نیلوفر چرا تو انقدر دوس داری کاراگاه بازی دربیاری؟
بردیا از اون بچگیشم یه اتاق مجزا داشت و کسی رو جز مامان تو اتاقش راه نمیداد
اصلاً پسرِ پُر رمز و رازی نیس...خیلیم راحت میشه تو فکرشو خوند! مطمئنم چیزی
تو اتاقش نیس که بخواد از کسی پنهونش کنه!
_ به نظرِ من که خیلی عجیبه!
_ خب برای تو عجیبه چون همیشه درِ اتاقِ نریمان بازه و هر کی دلش بخواد میره
و میاد اما برای ما عادی شده!
تو فکر رفتم بنفشه قانعم نکرده بود هنوزم نظرم این بود که بردیا یه چیزی تو اتاقش
داره که از همه مخفیش میکنه...فضول بودم دیگه...!!
موقع نهار شد من و بردیا و بنفشه دور میز نیم دایره ای نشستیم دستپخت بنفشه
حرف نداشت
_ بنفشه غذاهات عالیه! عاشقشونم
بنفشه لبخندی زد و گفت: مرسی..نوش جونت!
بردیا گفت: خدا مامان و از ما نگیره..ایشالا زود برگرده!
بنفشه با اخم گفت: انقدر بد شده!
گفتم: خیلیم خوشمزس!
بردیا آهسته خندید..!!
بنفشه گفت: بردیا خان حرفات بوی توطئه میدادا...
بردیا خندید و گفت: من که خیلی پسر سر به راهیَم..
گفتم: خیلی......!!
بردیا به طعنه م توجه نکرد ...نهار رو خوردیم و با بنفشه ظرفا رو شستم..
بردیا گفت: ساعت چند کلاس داری نیلوفر؟
گفتم: 3..
بردیا گفت: من میرسونمت میخوام برم جایی..توروهم میرسونم!
_ اگه زحمتی برات نباشه از خدامه که تو صف تاکسی واینَسَم!
_ زحمت که هس..ولی خب ما که یه دختر خاله ی لووس و اخمو که بیشتر نداریم!
_ خیلی بدجنسی!!
انگار یادمون رفته بود از دستِ هم ناراحتیم....
بردیا کتشو پوشید و گفت: اگه میخوای افتخار بدم و برسونمت عجله کن چون اگه
2 دیقه هم دیر کنی رفتما...
بردیا رفت/...
_ اوه اوه نیلو زود حاضر شو که بردیا از معطل کردن بدش میاد..
_ باشه
لباسامو پوشیدم بنفشه اصرار کرد شام بیام اونجا منم از خدا خواسته قبول کردم
تو خونه حوصلم سر میرفت نوشینم مثل بهار بود صبح تا شب بیرون پیشِ حمید بود
حداقل اینجا بنفشه و بردیا بودن و زیاد خسته نمیشدم...!!
از خونه خارج شدم بردیا به ماشین خوشگلش تکیه داده بود عاشقِ مزدا3 بودم
اونم مشکی!! هر دو سوار شدیم بردیا ماشین و حرکت داد..اولین بار بود جلو
مینشستم...
_ کلاست کی تموم میشه؟
_ چیه میخوای بیای دنبالم؟/ بابا مهربون!
_ نه خیرم به دلت صابون نزن..همینجوری پرسیدم!
_ شاید شب برگشتم خونه ی خودمون!
_ میخوای بنفشه پوست سرمو بکَنه؟
_ چرا پوستِ سرتورو بکَنه؟
_ اون قاطی کنه فقط به من گیر میده! بیچارم دیگه...
_ دلم خیلی برای مامانم تنگ شده..
بردیا پوزخندی زد و گفت: یه کم بزرگ شو نیلوفر! تو دیگه وقتِ شوهر کردنته!
_ چرا انقدر ازم ایراد میگیری؟ از رفتارم..از کارام...
_ خب ایراد داری حتماً که ایراد میگیرم دیگه..!
_ مگه تو ایراد نداری؟ سر تا پات پُره ایراده...
حرفی نزد اما من خیلی عصبی بودم کارد میزدی خونم در نمیومد..
گفتم: نگه دار میخوام پیاده شم...
بردیا که شوکه شده بود گفت: دیوونه نشو خواهشاً الان ماشین گیرت نمیاد!
_ به تو مربوط نیس..نگه دار تا خودم پرت نشدم بیرون
بردیا ترمز کرد....متعجب نگام میکرد...
در ماشینو باز کردم...
_ مطمئنی میتونی بری؟
خاک بر سرت با این ناز کشیدنت...به جای اینکه عذرخواهی کنه ببین چی میگه؟
حقا که همون بعضیا لیاقتته! با نفرت نگاش کردم از ماشینش پیاده شدم و در رو
محکم کوبیدم یه چند ثانیه با ناباوری نگام کرد اما بعدش پاشو گذاشت رو پدال گاز
و با سرعت از کنارم رفت..ای خاک تو سرم.واقعا رفته بوداااااااا...
حالم گرفته بود حالا من با چه کوفتی برم یونی؟ پرنده پر نمیزد اینجا..
ببین آخه بیشوور کجا نگه داشتاااا.. اه...مجبور شدم پیاده برم..لعنت به من که
گفتم نگه داره آخه بگو دختر مرض داری میذاشتی وقتی رسوندت باهاش دعوا
رام مینداختی..پاهام درد گرفته بود حالا خوبه زودتر از خونه ی خاله بیرون اومده
بودم وگرنه همون شب میرسیدم!!
طولِ راه هر چی نفرین و فحش خوشگل یاد گرفته بودم نثارِ بردیا کردم..
چرا نمیتونستیم دو دیقه مثل آدم با هم حرف بزنیم؟ اصلاً با نظرِ بنفشه موافق
نبودم بردیا خیلیم شخصیتش پیچیده و پُر رمز و راز بود!!
به یونی رسیدم از پا افتاده بودم هستی و دیدم محلش نذاشتم باید حسابِ
کار دستش میومد آخر کلاس هستی نزدیکم شد و گفت: چته تو؟
پوزخندی زد و گفتم: من چمه یا تو؟> چند دفه اومدم درخونَتون و به بهونه ای
نخواستی منو ببینی..هالو که نیستم هستی خانوم..
_ تو باید منو درک کنی اوضاعم خیلی بده نیلوفر..
_ پس کی منو درک میکنه؟
_ گذشته رو فراموش کن..میدونم کارم زشت بوده!
_ نمیدونم چرا من باید تاوان یکی دیگه رو پس بدم...
_ منظورت چیه؟
_ منظورمو میفهمی..یکی دیگه دلتو شکسته سر من خالی میکنی؟>
_ نه خیر اصلاً اینطوری نیس..
_ چی میخوای بگی هستی؟
هر وقت اینطوری نگاه میکنی میدونم یه چیزی تو فکرته!
هستی سرشو پایین انداخت..
_ به کاوه جوابِ مثبت دادم...
داغون شدم..دختره ی هالو!
_ تو چه غلطی کردی؟
هستی به چشام زل زد پرِ غم بود...
_ نیلوفر من میخوام زندگی کنم..میخوام فکرم مشغول شه تا یادم بره چه حماقتی
کرده بودم...
_ تو رسماً خل شدی...زندگی کن ولی نه اینجوری...برای فرار میخوای با کسی
ازدواج کنی که ازش خوشت نمیاد؟
_ همه ی زن و شوهرا که اولش عاشقِ هم نبودن ..بعدِ ازدوواج عاشق میشم
_ اگه نشدی چی؟ اونایی که بعد ازد.واج عاشق شدن حداقلش عاشق کسیَم
نبودن...خل شدی هستی..جدی میگم..
هستی که معلوم بود کلافه شده با خشم گفت:
ولم کن تورو خدا..خونه مانی باهام بحث میکنه اینجام تو؟! توام مثلِ اون داداشتی
مغرور و خودخواه..فقط به خودتون فکر میکنین! وقتی فهمید دوسش دارم زد زیرِ
همه چی! کاوه رو بهونه کرد....
هستی بالاخره حرف زد..بالاخره اسمِ نریمان و رک آورد..
_ بین تو و نریمان چیه که من بیخبرم؟
هستی بغض کرد و گفت: دیگه هیچی بین ما نیس!
دیگه هیچ حرفی نزد و رفت...
به خونه رفتم نوشین وقتی منو دید با تعجب گفت:اومدی؟
_ واااا، مگه قرار بود نیام؟ خونه ی منم هستا..
_ منظورم این نبود فکر میکردم چند روزی بمونی اونجا...
_ نگران نباش اومدم وسایلمو جمع کنم...بنفشه ازم قول گرفته شام برم اونجا..
_ تا کِی میمونی اونجا؟
_ معلوم نیس حالا یه چند روزی میمونم!
_ نریمان نیس؟
_ نه نیومده هنوز..
_ شیطون تنهایی اینجا چی میکنی؟
نوشین چپ چپ نگام کرد این یعنی ببند دهنتوووو!!
_ انقدر تو کارای من سرک نکش بچه!
_ چشم آبجی بزرگه!
بهش چشمکی زدم به اتاقم رفتم وسایلی و که نیاز داشتم و برداشتم و از خونه
زدم بیرون..تو کوچه نریمان و دیدم..نزدیکم شد...
_ سلام داداشی!
_ علیک سلام..کجا با این عجله؟
_ میرم خونه ی خاله پری..
_ به بردیا سلام برسون
_ حتماً...
خواست از کنارم رد بشه که گفتم: راستی داداشی؟
وایساد برگشت و نگام کرد:هوووم؟ چیه امشب هی داداشی داداشی میکنی؟
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: لباسِ نو بخر ..یه عروسی در پیش داریم..
_ عروسیه کی؟
با بدجنسی گفتم: هستی! قراره همین روزا کارتِ عروسی بیاد دمِ در خونَمون!
یه لحظه حس کردم نریمان و وصل کردن به برق 800واتی! داغون شد...
_ جدی میگی؟
_ مگه من شوخی دارم باهات؟
نریمان کُپ کرده بود طفلک داداشم! اما حقش بود اگه قضیه اونی بود که هستی
گفته بود محال بود ولش کنم نریمان و تو حال خودش گذاشتم و از خیابون رد
شدم..هوا حسابی تاریک شده بود..از خوش شانسیه زیادی که من دارم یه
ماشینم تو خیابون نبود همشون شخصی بودن!!منم که عمراً سوارِ شخصی شم
اوووف...یعنی باید پیاده میرفتم؟ اَه...
صدای بوق ماشینی 6متر پروندم جلو اومدم فحشای باقلوا نثارِ روحِ راننده کنم که...
دیدم مانیه! جلوی دهنمو زود بستم نباید مانی میفهمید چقدر دخترِ مؤدبی
هستم!!
_ سلام خانوم آرین...ببخشید ترسوندمتون؟
پــــَ نَ پــــَ چون ماشینت خیلی جذبه داره 6 متر پریدم اونور!!
آرامش خودمو حفظ کردمو گفتم: سلام..ببخشید ندیدمتون! خوب هستید؟
مانی لبخندی زد و گفت: ممنونم..سوارشید میرسونمتون!
خر شانس!! چیکار کنم دیگه طرفدار زیاد داشتم!!
یه کم تعارفِ الکی کردم و از خدا خواسته سوار ماشینش شدم..
بوی عطرش مثل همیشه تو فضای ماشینش پخش بود...
گفتم: از هستی چه خبر؟
_ پاشو کرده تو یه کفش که کاوه رو میخواد...
_ شما باور کردین؟
_ پس شمام مثل من فکر میکنید..!!
_ که چی؟
_ که همش دروغه! که هستی از روی لجبازی داره اینکارو میکنه!
_ درسته..هستی کاوه رو دوس نداره!
_ اما دلیلشو نمیدونم؟ با کی لج کرده؟
آهی کشیدم مانی با لحن پُر از آرامشی گفت: شما چیزی میدونید که من بیخبرم؟
سرمو پایین انداختم نمیتونستم بهش دروغ بگم آهسته گفتم:نه منم بی اطلاعم
_ پس چرا مثل آدمایی که دارن دروغ میگن سرتونو انداختین پایین؟
_ خب..راستش..نمیدونم چی بگم؟
_ راستشو بگین..ببینین نیلوفر خانوم شاید اگه من بفهمم علتِ کارای هستی چیه
بتونم کمکش کنه وگرنه شمام تو این ازدواج نا معقولش دخالت دارینا!
حق با مانی بود من نباید میذاشتم هستی بدبخت شه!
_ راستش..راستش..هستی...!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هستی به نریمان علاقه داره!
مانی زد رو ترمز و ماشین با صدای وحشتناکی ایستاد..ترسیدم دیوانه بود!!
_ چی شده؟ حالتون خوبه؟
مانی به چشام نگاه کرد آخ که اصلاً طاقتِ نگاشو نداشتم...
_ یه بار دیگه بگید چی گفتین؟
_ خب...خب گفتم که..هستی به نریمان علاقمنده!
_ نریمان چی؟ اون هستی و دوس داره؟
_ والا نریمان خیلی توداره به این راحتیا بروز نمیده...اما خب با دعواهایی که
بینشون رخ داد فهمیدم که به هستی بی میلم نیست...
مانی دستشو تو موهاش فروکرد و گفت: اصلاً باورم نمیشه هستی عاشقِ
نریمان باشه و همه ی این کارا رو واسه اون کرده باشه!
بهم برخورد...
_ منظورتون چیه؟ مگه نریمان چشه؟
_اوه نه نه..منظورم این نبود نریمان خیلیم پسر خوبیه! اما خب هستی اصلاً لو
نمیداد که عاشقِ نریمان شده..خیلی سرد باهاش برخورد میکرد
_ آره..منم راستش حسابی شوکه شدم اماخب از دعواهاشون فهمیدم یه چیزی
بینشون هس...
مانی رفت تو فکر..به ساعتم نگاه کردم دیرم شده بود!
_ آقا مانی اگه حالتون خوب نیس و نمیتونین رانندگی کنین..من برم؟
مانی به خودش اومد عذرخواهی کرد و راه افتاد به خونه ی خاله رسیدیم از
ماشینش پیاده شدم که صدام کرد
_ نیلوفر خانوم؟
_ بله؟
_ میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
_ بله بفرمایید...
_ اگه فهمیدیم قضیه چیه حتما! با من تماس بگیرید شماره ی منو که دارین نه؟
_ بله..باشه حتماً مرسی...زحمتتون دادم خدافظ
_ نه خواهش میکنم...به سلامت...
مانی رفت اف اف و زدم در باز شد اشتم میرفتم داخل که چهره ی خشنِ بردیا
جلوم سبز شد.یا خدا!!! این دیگه چشه؟ خدا بخیر کنه!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: س...س...سلام!
از چشاش خون می چکید..خیلی خشن بود شبیه اژدهای دو سر شده بود..
_ سلام و ...!!
حرفشو خورد خب خسته نباشی میدونستم چی میخوای بگی دیگه!
_ چیزی شده؟
_ تا حالا کجا بودی؟
همون پس آقا رگِ غیرتشون قلمبه شده...شبیه شوهرای گردن کلفت سؤال
می پرسید منم با بیخیالی گفتم: میبینی که خونه بودم!
به ساک دستیم اشاره کردم..
بردیا با عصبانیت خندید و گفت: ااا..پس آقا مانی کجا بودن اونوقت....
اوه پس منو با مانی دیده بود! پسره ی فضول...
_ سر خیابون منو دید که منتظره ماشینم سوارم کرد!! اشکالی داره؟
_ خدا کنه فقط تا همینجا باشه؟
_ منظورت چیه؟؟ اصلاً من نمیدونم چرا دارم برای تو توضیح میدم..
_ باید توضیح بدی؟
_ تو چیکاره ی منی؟ اصلاً برای چی حرص میخوری؟
پشتشو کرد بهم آهسته یه چیزایی گفت فقط من آخرشو شنیدم که انگار گفت
کاش میفهمیدی!! یه همچین چیزی ..توجهی نکردم و به داخل رفتم..وسایلمو
تو اتاق بنفشه گذاشتم بنفشه از اومدنم خیلی خوشحال شد..
به هال برگشتم بردیا رو مبل لم داده بود با لحن همیشکیش که حرصمو در میاورد
گفت: مانی خان قصدِ ازدواج ندارن؟
نمیدونم چرا کلید کرده بود رو مانی! بیچاره مانی!
گفتم: هستی میگه هنوز دختر مورد علاقشو پیدا نکرده، من چه بدونم؟
بنفشه گفت: زن میخواد چیکار؟ هم خونه داره هم ماشین..ماشالا دکترم که هس
و ماهی چقدر حقوقشه..
گفتم: وا...یعنی هر کی پول داره زن دیگه نمیخواد؟
بردیا با خنده گفت: اتفاقاً به نظر من هر مردی که کامل خوشبخته و پول و ماشین
و خونه داره باید ازدواج کنه تا طعمِ بدبختی و بچشه!!
گفتم: اگه مردی به خوشبختی رسیده از صدقه سریه خانوماس!
بردیا با تمسخر گفت: اونکه صد در صد!
بنفشه گفت: بریم شام..خیلی وقته آمادس..
از لج زیاد پوست لبمو کَندم...عادتِ همیشگیم بود..
بعد از خوردن شام ، همه داشتیم تی وی میدیدم. که تلفن زنگ خورد بردیا جواب
داد بعد از چند دقیقه رو به من گفت: پاشو نیلوفر تلفن کارت داره؟
_ کیه؟
_ نریمان!
از شنیدنِ اسمِ نریمان لبخند رو لبام نمایان شد..پس فهمیده قضیه جدیه و میخواد
از خودش عشق نشون بده.ایول...!!
به سمت تلفن رفتم...
_بله؟
_ الو نیلوفر چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_ گوشیم پیشم نیس..سلام..
_ سلام..نیلوفر راست گفتی که هستی قراره ازدواج کنه؟
_ ای بابا چرا باید دروغ بگم؟ حالا چرا گیر دادی به این موضوع؟ چه ربطی به تو
داره؟ مگه نگفتی برات مهم نیس؟
_ زبون درازی موقوف!! نیلوفر هر سؤالی ازت میپرسم باید راست جوابمو بدی
_ حالا تو بپرس..ببینم چی میشه
_ وای به حالت نیلوفر دروغ بگو یا بخوای چیزی و قایم کنی ازم..
_ خب حالا بپرس...
_ هستی قبلاً باکسی نبوده؟ منظورم دوستیه؟ با کاوه قول و قراری نذاشتن؟
_ نه بابا..هستی مالِ این حرفا نیس..اون اصلاً با کسی دوست نبوده
_ چقدر مطمئنی؟
_ صد در صد مطمئنم..من هستی و خوب میشناسم چند ساله که باهم دوستیم
_ پس چرا کاوه اومده خواستگاریش؟
_ وا خب برای هر دختری خواستگار میاد...
_ هستی کاوه رو دوس داره؟
_ نه بابا..هستی از روی لجبازی داره به کاوه اوکی میده...
_ پس هستی کاوه رو نمیخواد نه؟
_ تو که بهتر میدونی هستی کیو دوس داره؟
_ من چیزی نمیدونم...
_ من خر نیستم نریمان..اگه دوسش داری زود تا از دستت نرفته اقدام کن..
_ میتونی فردا عصر یه قرار باهاش بزاری من بیام ببینمش؟
_ اما من فردا کلاس ندارم..
_ به یه بهونه ای بیارش خواهشاً..
_ من برای چی بیام؟ من اونجا اضافم..
_ نه هستی افتاده رو دنده ی لج..مطمئنم بدونه تو نمیای نمیاد..
_ باشه باهاش حرف میزنم..قبول کرد میایم..
_ حتماً راضیش کن..شاید آخرین دیدارمون باشه
_ باشه..
_ منتظرِ خبرتما..خدافظ
_ باش..خدافظ....
گوشی و قطع کردم بردیا گفت: به سلامتی خبریه؟
اَی آدم فضوووووووول....پس حواسش فقط به من بوده...
گفتم: فکرنکنم فاگوش وایسادن کار درستی باشه ها...
بردیا گفت: والا من نمیدونم جلوی گوشامو بگیرم خانوم!!
بنفشه گفت: من که نفهمیدم چی گفتن! مجذوبه این فیلمه بودم حتی نفهمیدم
که نریمان هستی و میخواد چیکار؟
بنفشه یه لحظه فهمید چی گفته لبشو گاز گرفت..خواهر رو برادر فتوکپی برابرِ
اصلن!
بردیا بلند خندید و گفت: آره راس میگه بچم خیلی مجذوبِ فیلمه شده منتها فیلم
نریمان و هستی!
منم خندیدم بدجور سوتی ای داده بود!
بنفشه قرمز شد گفتم: بنفشه جون اشکالی نداره...
بردیا گفت: ا چی شد؟ من وقتی گوش بدم میشه استراق سمع..اما وقتی بنفشه
گوش بده اشکال نداره؟
گفتم: چون تو فضولی؟
بردیا گفت: ازت خواستگاری نکردن؟
گفتم: کیا؟
بردیا با پوزخند گفت: خونواده ی مانی دیگه! فکر کنم بدجور دل پسره رو بردی!
نه خیر این تا امشب منو دیوونه نمیکرد ول کن نبود...
بردیا از جا بلند شد شب بخیر گفت و رفت..
بنفشه گفت: ناراحت نشو بدون منظور حرف میزنه..
_ نه اتفاقاً کاملاً حرفاش با قصد و غرضه! نمیدونم چرا پیله کرده به مانی!
از پنجره با هم دیدتون شوکه شد
اما من که راضی نشدم یعنی چی شوکه شد..مگه ما داشتیم چیکا
میکردیم؟ در ثانی بردیا که من براش مهم نبودم...همیشه از مانی تعریف
میکرد که پسر مستقل و آقاییه اما حالا شمشیرشو از رو بسته بود؟؟...
فصل هشتم**
_ میشه یه تماس بگیرم؟
بنفشه اخم کرد و گفت: مگه اومدی خونه ی غریبه؟
گونه شو بوسیدم و به سمت تلفن رفتم...شماره ی خونه ی هستی و گرفتم
صدای مانی به گوشم رسید...
_ الو..بفرمایید؟
_ سلام آقا مانی..نیلوفرم
_ سلام نیلوفر خانوم خوبین؟
_ مرسی، هستی هس؟
_ بله؟ گوشی خدمتتون...
بعد از لحظاتی صدای هستی اومد
_ الو نیلوفر تویی؟
_ بــــَه سلام هستی خانومِ گل،
_ باز چیه؟ چه خوابی برام دیدی؟ راسته میگن سلامِ گرگ بی طمع نیستا...
_ وا...حقا که بی لیاقتی..حالا ما شدیم گرگ دیگه؟ باشه...
_ کارتو بگو...
_ خیلی بیشوووور شدی..مگه من رفیق چند ساله ی تو نیستم؟
_ خب که چی؟
_ آدم با رفیقش اینجوری میحرفه؟
_ حالم خوب نیس جونِ تو نیلوفر...حالا بگو چی میخوای بگی..
_ عصر میای بریم بیرون؟
_ واسه چی؟
_ واسه چی نداره..بریم یه کم آب و هوای سرمون عوض شه..
_ نه نیلوفر اصلاً حالشو ندارم...
_ بهونه نیار..باید بیای ساعت 4 میام دنبالت، میبرمت یه جای دنج..اوکی؟
_ میگم نمیام...حالم زیاد خوب نیس!
_ تو غلط میکنی...حاضر باشیا.بای
سریع گوشیو قطع کردم تا نتونه مخالفت کنه امروز باید هر جور شده تمومش
میکردم! باید معلوم میشد چی شده که هستی و نریمان انقدر داغونن!!
صدای بنفشه اومد...
_ نیلوفر؟
_ جانم؟
_ امروز کلاس نداری؟
_ نه ندارم..اما عصر قراره با هستی بریم یه چرخی بزنیم...
بنفشه حرفی نزد گفتم: بردیا نهار میاد؟
_ نه عزیزم..صبح که داشت میرفت گفت کارش زیاده نمیتونه بیاد...
_ خودش که میگه اگه یه بار دیگه به دنیا بیاد میره دنبالِ همین کار...!!
****
ساعت حول و هوش 4 بود که رسیدم خونه ی هستی..
اف اف و فشار دادم بعد از چند دیقه هستی سرسید خیلی ناز شده بود چشای
سبزشو مداد مشکی پُررنگی کشیده بود و همین باعث شده بود رنگ چشاش
بیشتر جلب توجه کنه...مانتوی آبی و شال سفید خیلی بهش میومد...
_ به به..هستی خانوم خوشگل کردی خودتو..!!
هستی لبخند نازی زد و گفت: خب لوس نکن خودتو..بریم..
بازوشو گرفتم و با هم راه افتادیم...
_ هستی کجا بریم؟
_ نمیدونم...
_ بریم پارکِ نزدیکِ دانشگاه؟
_ این همه جا..جا قحطه؟ چرا اونجا؟
_ هوس کردیم برم اونجا...حالا چه فرقی میکنه؟ اتفاقاً اونجا خیلیم دنجه!
به سمتِ پارکِ نزدیکه دانشگاه رفتیم هستی با بی میلی همقدمم شده بود زیاد
از اون پارکه خوشش نمیومد اما خب چه میشه کرد با نریمان اونجا قرار داشتم...
_ هستی؟؟/
_ هوووم؟
_ به کاوه جوابتو دادی؟
_ امشب تمومش میکنم...تا الانشم اگه صبر کردم تقصیرِ مانی بوده! هر شب کلی
رو مخم کار میکنه که زورکی ازدواج نکنم..اما امشب تمومش میکنم!
_ همه به فکرِ تو و آیندتن..اونوقت تو، عینِ خیالتم نیس...
_ نمیخوام کسی به من فکر کنه!!
بازوی هستی و گرفتم و گفتم: انقدر خودخواه نباش دخترکم..!
_ هنوز خونه ی خالَتی؟
_ آره..بنفشه نذاشت بیام...
_ با بردیا چیکار میکنی؟
_ هیچی..هر 2 ساعت ، 10 بار میزنیم سر و کله ی هم!
هستی لبخندِ تلخی زد..خیلی افسرده شده بود اصلاً هستیِ سابق نبود..
به پارک رسیدیم منو هستی نیمکتی و انتخاب کردیم و نشستیم با چشام دنبالِ
نریمان میگشتم..به ساعتم نگاه کردم 10 دیقه گذشته بود..نرفته باشه؟؟
صدای اس ام اس گوشیم اومد به صفحه ی گوشیم نگاه کردم نریمان اس داده بود
" دیدمتون...وایسا همونجا الان میام"
گوشیمو پرت کردم تو کیفم...هستی غرقِ افکارش بود اصلاً حواسش به من نبود
نریمان و از دور دیدم بیشوووور چه تیپی زده بودا حسابی دختر کُش شده بود
نریمان نزدیکمون شد و آهسته سلام داد هستی با تعجب سرشو بالا آورد
نریمان لبخندی زد هستی اخم کرد و گفت: تو..؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
نریمان گفت: میخوام باهات حرف بزنم..یه چیزایی هس که باید بدونی!
هستی با خشم نگام کرد و گفت: باید میفهمیدم همه ی اینا نقشه ی داداش
جونته که منو بازم خرد کنه...نمیبخشمت نیلوفر!
هستی از رو نیمکت بلند شد خواست بره که نریمان بازوشو محکم گرفت و به
سمتِ خودش هستی و کشوند...هستی چسبید به سینه ی پهن و ستبرِ نریمان
_ تا حرفامو نشنوی نمیزارم جایی بری...
_ من با تو حرفی ندارم آقای محترم!
نریمان زل زد تو چشمای هستی ..هستی آب دهنشو قورت داد...
خودشو از بغلِ نریمان عقب کشید و رفت...نریمان دنبالش رفت..دیگه
ندیدمشون..هستی میرفت و نریمانم دنبالش.. یاد جوجه اردک و بچه هاش افتادم
با گوشیم ور رفتم...هستی از دستم ناراحت بود اما اگه قضیه حل میشد کُلیَم
دعام میکرد...
20 دیقه گذشت تا بالاخره سر و کله ی هستی پیدا شد..نریمان باهاش نبود
نزدیکم شد...
_ پاشو بریم؟
از جام بلند شدم و گفتم: کجا؟ نریمان کو؟ کشتیش؟
هستی چپ چپ نگام کرد و گفت: چقدر چرت و پرت میکی نیلو..کار داشت رفت
_ الان کجا میخوایم بریم؟
_ بیمارستانِ مانی!
_ اونجا چرا؟ نریمان و آش و لاش کردی فرستادیش اونجا؟
_ ببند دهنتو نیلوفر...پاشو بریم میخوام هم به تو موضوع رو بگم هم به مانی!
حرفی نزدم دنبالِ هستی راه افتادم...به بیمارستان رسیدیم هستی با دختری
که لباس سفید پرستاری پوشیده بود به گرمی احوالپرسی کرد و گفت:
سارا جون، مانی کجاس؟
دختر گفت: آقای دکتر تو اتاقشون هستن...
هستی ازش تشکر کرد و با هم به اتاقی رفتیم گفتم: هستی،میشناختیش؟
_ آره بابا، پارسال مانی داداششو عمل کرد و خوب شد کلی میومد خونمون برای
تشکر..دختر خوبیه..خیلیم مهربونه!
نمیدونم چرا دوس نداشتم دور و برِ مانی همچین حوریایی پیدا شه!!
هستی در زد و وارد اتاقِ مانی شدیم..مانی با تعجب نگامون کرد ..خیلی خوشگل
شده بود اولین بار بو که تو روپوشِ سفید میدیدمش..خیلی جذاب شده بود
سلام و احوالپرسی کردیم و رو مبل نشستیم..
اتاقِ تمیز و مرتبی داشت چند تا قفسه ی بزرگ کتاب گوشه ی اتاقش بود..
مانی عینکشو درآورد و گفت: خب بگید ببینم موضوع چیه؟
هستی گفت: باشه میگم..اما مانی بزار حرفام تموم شه بعد نظرتو بگو باشه؟
مانی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...هستی نفسی کشید و گفت:
من و نریمان همدیگرو خیلی دوس داشتیم..خیلی زیاد! چند بارم دور از چشمِ
بقیه با هم بیرون رفتیم و حرفامونو زدیم..اما یه مدت میدیدم نریمان باهام بد برخورد
میکنه اخلاقاش عوض شده بود دوس داشت فقط یه چیزِ کوچیکو بزرگش کنه و
باهام دعوا راه بندازه...جواب تلفنامو دیگه نداد...فقط یه بار بهم زنگ زد و داد زد
که هستی ازت متنفرم..همین! دیگه هیچی نگفت..خیلی حالم بد بود نمیدونستم
چیکار کردم که این حقمه! از ماجرا خبر نداشتم ک کم باورم شد که عشقش
هوس بوده و فقط خواسته از شَرم راحت شه...تا اینکه تو تولدِ هما..کاوه اومد جلو
و خودشو نامزدم معرفی کرد نتونستن چیزی به نریمان بگم اما ناراحتی و تو
چشاش میخوندم...تا اینکه من با خونواده ی نیلوفر رفتم شمال..اونجا با نریمان
حرف زدم تازه فهمیدم دلش از کجا پُره! از یکی شنیده بود که من چندسال با کاوه
دوس بودم و همدیگر رو خیلی دوس داریم..داد زدم و بهش گفتم که همش دروغه
و من تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم اون شب شدید دعوامون شد اون داد
میزد..منم بلندتر داد میزدم...بعدشم که اومدم خونه و اون کار احمقانه رو انجام
دادم ..اون گذشت تا امروز...نریمان حرفاشو زد گفت که پشیمونه و فهمیده که با
کاوه نبودم...منم بخشیدمش و اونم قرار گذاشت یه شب بیان خواستگاری!
هستی سرشو پایین انداخت..خیلی خوشحال شده بودم...هستی قرار بود بشه
زن داداشم.آخی...
مانی با متانتِ همیشگیش گفت: اگه تصمیمتو گرفتی من حرفی ندارم..نریمانم
پسر خیلی خوبیه! مطمئنم بابا هم حرفی نداره!
من خیلی ذوق زده شدم گونه ی هستی و بوسیدم و گفتم: وای هستی! خیلی
خوشحالم داریم با هم فامیل میشیم دخترکم..
هستی لبخندی زد مانی گفت: چرا شما به هستی میگین دخترکم؟
من و هستی به هم نگاه کردیم و خندیدیم..این یه راز بود فقط بین منو هستی!
با خوشحالی به خونه ی خاله پری رفتم..
بنفشه گفت: بهار زنگ زد و گفت شب واسه شام میاد خونه..مدیون توییما..اون
هیچوقت خونه پیداش نمیشه واسه تو میادا...
لبخندی زدم: طفلک از پارسام جداش کردم...
_ بهتر...کشتن خودشونو برای هم!
لباسامو عوض کردم..بنفشه گفت: نیلوفر تا تو فیلم میبینی من برم یه دوش بگیرم
_ باشه..برو!
بنفشه رفت حموم! تی وی هیچ برنامه ی جالبی نداشت خوب میدونستم بردیا
چقدر از ماهواره بدش میاد بخاطرِ همین اصلاً اجازه نداده بود ماهواره بخرن..
فکری به سرم زد..هیچکی خونه نبود! بردیا و بهارم که شب میومدن ..پس بهتر بود
برم اتاقِ بردیا! هووراااااا حس فضولیمم حسابی تحریک شده بود آروم از پله ها بالا
رفتم میدونستم حموم رفتنِ بنفشه خیلی خیلی کم باشه کمتر از 45 دقیقه نیس
به اتاق بردیا رفتم...در اتاقش نیمه باز بود...خر شانس!!!
با خوشحالی در رو باز کردم و رفتم تو.در با صدای بلندی بسته شد توجه نکردم!
اتاقش فوق العاده خوشگل بود اصلاً فکرشم نمیکردم بردیا انقدر اتاقش ناز باشه
برخلاف روحیه و اخلاقش اتاقش خیلی شاد بود کاغذ دیواریه اتاقش آبی فیروزه ای
بود با خطهای سفید..تختش سفید با یه پتوی زمینه ی مشکی که عکس یه گل
گنده روش بود گوشه ی اتاقش قرار داشت..یه میز تحریرِ شیک چوبی سمتِ چپ
اتاقش بود..پوستر دخترای خوشگل خارجی و یه قاب عکسه طبیعتم رو دیواراش
نصب شده بود..از دیدن اتاقش حسابی ذوق زده شده بود و مثل دیوونه ها دور
خودم میچرخیدم..روی میز تحریرش یه دفترِ باز نمایان بود منم که فضول...!!
روی صندلیش نشستم و به دفتر نگاه کردم چند خط نوشته بود..
.
" این چه عشقیست که در دل دارم/ من از این عشق چه حاصل دارم؟
میگریزی ز من و در طلبت / باز هم کوششِ باطل دارم...
نمیدانم چرا حالاتم در حال عوض شدن است..دیگر بی احساس نیستم..
دیگر زندگی کردن برایم بی هدف نیس..کاش میفهمید که..."
همین! بقیشو ننوشته بود! لعنتی چی میشد جملَتو کامل میکردی؟؟
شوکه شدم یعنی منظورِ بردیا چی بود؟ یعنی عاشق شده بود یا...
حق با بنفشه بود بردیام میتونه عاشق شه فقط بروز نمیده!!ید منظورش یلدا
بوده!! نه بابا..من مطمئن بودم که بردیا ذره ای به یلدا علاقه نداره اون حرفامم
همش شوخی بود بخاطر اینکه حالِ بردیا رو بگیرم...
از جا بلند شدم نیم ساعتی میشد تو اتاقِ بردیا بودم برای بارِ آخر اتاقشو نگاه
کردم و دستگیره ی در رو پایین کشیدم تا از در خارج شم که....
اوه چرا در باز نمیشد؟؟ وااااااای دوبار و سه بار دستگیره رو تکون دادم..نه خیر
قصد نداشت باز شه!! تموم بدنم از ترس میلرزید حوصله ی داد و هوارای بردیا
رو اصلاً نداشتم...خدااااااا ، آخه یکی نیس بگه دختر مگه تو فضولی؟ اتاقِ بردیا
به چه دردِ تو میخوره آخه..اَه
داد زدم: بنفشه...بنفشه بیا اتاقِ بردیا گیر کردم اینجا...
چند بار صدا زدم...جواب نشنیدم با پا کوبیدم به در...لعنتی! بالاخره صدای قدمایی
و شنیدم..آخ اگه بردیا باشه کارم تمومه!!
صدای بهار رو شنیدم..
_ نیلو..تو رفتی اونجا چیکار؟
_ گیر افتادم بهار..کمک کن بیام بیرون...
_ وای نیلوفر بدبختمون کردی..اون در اتوماتیک قفل میشه! کلیدشم فقط دستِ
بردیاس...آخه دختر بیکاری برای خودت دردسر درست کردی؟
وا رفتم..عجب شانسی..آخه یکی نیس بهش بگه خیلی اتاقت تحفس که دَرشم
اتوماتیکه؟؟ واه واه..پسره ی بیشووور..کارم تموم بود..خوب میدونستم بردیا چیکارم
میکنه یه لحظه از یادآوری قیافش رنگم پرید...
_ نیلو میشنوی؟ کجایی؟
در حالیکه درمانده بودم گفتم: حالا من چه غلطی کنم اینجا؟ تو کلید اینجا رو
نداری؟ بردیا منو میکُشه!!
_ منو بنفشه تا حالا جرئت نکردیم نزدیک این اتاق شیم..
صدای بنفشه اومد..._ چی شده؟ نیلورف اونجا چیکار میکنی؟
بهار براش توضیح داد اشکام راه گرفت..بنفشه گفت: بهار برو شوزن و چاقو
بیار شاید تونستیم بازش کنیم...
کارشون بی فایده بود این دری که من دیدم با اره برقیَم محال بود باز شه!!
درمانده گوشه ی اتاق نشستم...خودمو برای هر سرزنشی آماده کرده بودم..
مقصر بودم و باید جلوی خشونتاش لال میشدم..
نمیدونم چند ساعت گذشت که صدای چرخاندنِ کلید به گوشم رسید ...
وای بردیا اومد...نفس عمیقی کشیدم... بردیا وارد اتاق شد..وااااااای بلا نسبتِ
هیولا..چه قیافه ای..خودمو باختم حسابی...صورتش سرخ شده بود یه هاله ی
قرمز رنگی تو چشای طوسیش نمایان بود که منو بیشتر میترسوند
فوری گفتم: سلام بردیا!
بهار و بنفشه هم رنگاشون پریده بود و با نگرانی نگامون میکردن بردیا، بهار و
بنفشه رو بیرون کرد و در رو محکم بست.. یا پنج تن..به دادم برس...
صدای نفساش کش دار و تند تند بود...صدای بنفشه و بهار میومد میکوبیدن به
در رو با التماس میخواستن از بردیا که در رو باز کنه...
بردیا نزدیکم شد...نگاش رو دفترِ رو میزش ثابت موند...
_ اینا رو خوندی؟
عجب فلاکتی..!! لال شده بودم..نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم وقتی سکوتمو دید
سؤالشو بلند تر پرسید با تته پته جواب دادم...:
فقط..فقط..چند..خطشو..من....من...� �صلاً چیزی ازشو...نفهمیدم!!
بردیا منو چسبوند به دیوار بالا و پایین اومدنِ سینَشو خوب میدیدم...یه لحظه
حس کردم استخونام خرد شدن...دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت و داد زد
_ کی بهت اجازه داد بیای تو اتاقم؟؟هان؟
لبامو محکم به هم فشردم که بغضم نشکنه...خواستم چیزی بگم که...
دستشو آورد بالا..خواست بزنه تو گوشم...یه لحظه قلبم وایساد...
پشیمون شد و دستشو آورد پایین...نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..اشکام راه
گرفت...پلکام داغ شده بود بردیا به سمتِ پنجره ی اتاقش رفت...پنجره رو باز کرد و
چند بار محکم و از تهِ دل نفس عمیق کشید اینکارو میکرد که عصبانیتش فروکش
کنه...نشستم و جلوی صورتمو گرفتم به هق هق افتاده بودم...
_ یاد بگیر که اتاقم مثلِ لوازم شخصیه! کنجکاوی تو هر کاری اصلاً درست نیستا..
این کارِتو اسمش سرک کشیدن تو کارای دیگرانه ...! اگه به خودم میگفتی که
انقدر برای دیدنِ اتاقم اشتیاق داری باور کن میذاشتم بیای..اما همیشه غد بودی
به خودت زحمت نمیدی ازم چیزی و بخوای...
بردیا حرف میزد و اشکای لعنتیه من جاری بود...نزدیکم شد دستامو کنار زد و
با لحن مهربونی که اصلاً انتظارشو نداشتم گفت:
حالام گریه نکن...حالا بنفشه و بهار فکرمیکنن چیکارت کردم..!! پاشو..من که کاریت
نکردم! نازک نارنجی! نکنه توقع داشتی واسه این کارِت بهت تشویقیَم بدم؟ هووم
نگاش کردم دیگه از عصبانیتِ چند دقیقه پیش تو چشاش خبری نیود خیلی زودتر
از اون چیزی که فکر میکردم آروم شده بود...چشاش خیلی ناز بودن...به جرئت
میگم اگه چند لحظه دیگه بازم اونطوری نگام میکرد قطعاً لباشو میبوسیدم..
بردیا فوری مثل جن زده ها از جاش بلند شد...
گفتم: من..من اصلاً نمیخواستم که...
نذاشت حرفمو بزنم دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: مهم نیس نیلوفر!تموم شد
از جام بلند شدم دستگیره رو پایین کشیدم بازم قفل بود...در لعنتی اگه یه روزم
به عمرم باقی مونده باشه حتماً تو رو با بیل و کلنگ نابود میکنم...
بردیا لبخندی زد و کلید و انداخت و در رو باز کرد...
بیچاره بنفشه و بهار با صدای در مثل جن جلومون ظاهر شدن...
بردیا وقتی تعجب و نگرانیه اونا رو دید خندید و گفت:
چیه؟ چرا اینجوری نگاش میکنین؟ میبینین که سالمه...
بنفشه گفت: نیلوفر خوبی؟
بهار گفت: گریه کردی؟
بردیا نگام کرد و گفت: من چیکار کنم که شماها تا تقی به توقی میخوره آبغوره
میگیرین؟ از بس نسلِ شما لوس تشریف دارن...
به بردیا نگاه کردم نگاش هنوزم مهربون بودم یه حسی تو قلبم پیدا کرده بودم
حس میکردم دوسش دارم..مسخره بود نه؟ اما هر چی بود دوس داشتم ساعتها
تو چشاش زل بزنم...بهش وابسته شده بودم..یه نیرویی منو به سمتش میکشوند
بهار بازومو گرفت و گفت: برو یه آب به سر و صورتت بزن الان پارسام میاد...
به دستشویی رفتم..مشتی آب سرد پاشیدم تو صورتم آروم شدم...
به هال برگشتم بنفشه و بهار و بردیا رو کاناپه نشسته بودن..
بنفشه نگام کرد و گفت: خوبی؟ برات آبِ قند بیارم
بردیا گفت: ای بابا، مثل اینکه من مقصر شدما..انقدر لوسش نکنین!
لبخندی زدم و کنار بهار نشستم بنفشه گفت: والا بردیا اون قیافه ای که تو داشتی
منو بهار یه سکته ی ناقص زدیم..بیچاره ببین نیلوفر چی کشیده..
.
بهار بلند خندید و گفت: وای بردیا، نمیدونی بنفشه چه حالی داشت رنگش شده
بود مثِ گچِ دیوار..دستاش مسلرزید و هی آب دهنشو قورت میداد...باور کن اگه
دو دیقه دیگه در رو دیر باز میکردی از دست داده بودیمش!
لبخندی زدم بنفشه گفت: حرفِ مفت میزنه؟ صورتِ خودشو ندیده بود بیچاره
نا نداشت حرف بزنه هی میگفت بردیا بلایی سرش نیاره..زبونش چسبیده بود
سقفِ دهنش..!!
بردیا بلند خندید و گفت: من انقدر جذبه داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ببین چه
بلایی سر 3 تا دخترِ لوس و از خود راضی آوردم.نه خوشم اومد خیلی جذابم!
تازه میفهمیدم چرا بردیا دل این همه دختر رو برده بود..واقعاً جذاب و خوشگل بود
وقتی از تهِ دل میخندید بدون اینکه پوزخند بزنه یا کنایه بارم کنه خیلی موجودِ
دوست داشتنی و عزیزی میشد حاضر بودم الان که مهربون شده بود جونمم
فداش کنم!!
بهار کشت مارو از بس به پارسای بیچاره غذا تعارف کرد اونم خجالت میکشید
و سرخ شده بود!! بردیام مرتب میخندید و سر به سرشون میذاشت...آخر شب
شد پارسا رفت بنفشه داشت خیار پوست میگرفت ..
گفتم: وقتی مامان اومد قراره بریم خواستگاریه هستی...
بنفشه گفت: برای کی؟
بهار خندید و گفت: وا...برای نیلوفر...فقط نریمان مجرده دیگه..مبارک باشه دختر
خوبیه!
بنفشه گفت: ا به سلامتی..هستی خیلی دختر ماهیه! خوشبخت شن..
بردیا اخماش تو هم رفت..نمیدونم چرا باز همون بردبای سرد شد
بردیا از جا بلند شد و رفت..گفتم: ناراحت شد؟
بهار گفت: نه بابا چرا باید ناراحت شه؟؟ همیشه اینطوریه وقتی انتظارشو نداری
قاطی میکنه..عادت میکنی عزیزم...
بنفشه چپ چپ به بهار نگاه کرد و گفت: درموردِ بردیا حق نداری اینطوری حرف
بزنیا..
به حرفاوشن توجهی نکردم..یعنی چی؟ یعنی بردیا ، هستی و دوس داشت و حالا
که فهمیده قراره نریمان بره خواستگاریش ناراحته؟!! وای نه امکان نداشت..
البته از بردیا بعید نبودااا...اما دق میکردم اگه حدسم درست باشه..تازه داشتم کنار
بردیا عشق میکردم...
شب بخیر گفتم..خواستم برم اتاقِ بنفشه که منصرف شدم و رامو کج کردم و رفتم
دم اتاقِ بردیا...در زدم
_ کیه؟
_ نیلوفرم..بیام تو؟
بردیا در رو باز کرد پوزخندی زد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم..شما که غریبه
نیستین..اینجا اومدین!!
بازم همون بردیای سردو غیر قابلِ تحمل شده بود...
سرمو پایین انداختم از جلوی در کنار رفت...رفتم تو...در بسته شد!
بردیا روی صندلی نشست...
_ درِ اتاقت خیلی ترسناکه!
بردیا توجهی به حرفم نکرد و گفت: خب..کارِت؟
ناراحت شدم...چرا قاطی بود این؟؟
_ چرا ناراحت شدی؟
_ از چی؟
_ از اینکه گفتم میخوایم بریم خواستگاریه هستی؟
_ از کجا انقدر مطمئنی که ناراحت شدم؟؟
_ خیلی سخت نیس...جوابمو نمیدی؟
_ اشتباه میکنی من ناراحت نیستم...
_ هستی و دوس داری؟؟
این حرف یهو از دهنم پرید بردیا چند ثانیه با حالتِ مَنگی نگام کرد بعدش بلند
خندید ..ناراحت شدم..فقط بود منو مسخره کنه!!
بعد از چند ثانیه خندشو قطع کرد و گفت: تو مغزِ فندقیت چه چیزایی که نمیگذره!
چرا تو ذهنت منو به همه میرسونی؟ از اون وقته یلدا بود حالا نوبته هستیه؟؟
اگه بخاطرِ اون دختری که عصر خوندیش میگی..بزار روشنت کنم اون فقط یه
دلنوشته بود نه بیشتر..! من عاشق هیچکس نیستم..نه یلدا نه هستی!
هیچکس...توام لازم نیس منو پیش پیش متأهل کنی!
_ پس چرا ناراحت شدی؟
بردیا سرد گفت: تو این چیزا رو نمیفهمی...
منو میگی قرمز شدم و عصبی! حق نداشت انقدر بهم توهین کنه!
به سمت در رفتم بردیا گفت: در قفله! کلید رو میزه بردار و برو...
بردیا بیخیال رو تختش دراز کشید و دستاشو به حالت قائم روی پیشونیش گذاشت
چشماشو بست..وقتی حرف نمیزد و ساکت بود خیلی خوشگل تر میشد اما حیف
که هر وقت حرف میزد منو از خودش دور میکرد..لعنتی با لج در رو باز کردمو کلید و
انداختم رو تختش رو رفتم....رفتاراش خیلی غیر قابل پیش بینی بود...
بردیا منو چسبوند به دیوار بالا و پایین اومدنِ سینَشو خوب میدیدم...یه لحظه
حس کردم استخونام خرد شدن...دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت و داد زد
_ کی بهت اجازه داد بیای تو اتاقم؟؟هان؟
لبامو محکم به هم فشردم که بغضم نشکنه...خواستم چیزی بگم که...
دستشو آورد بالا..خواست بزنه تو گوشم...یه لحظه قلبم وایساد...
پشیمون شد و دستشو آورد پایین...نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..اشکام راه
گرفت...پلکام داغ شده بود بردیا به سمتِ پنجره ی اتاقش رفت...پنجره رو باز کرد و
چند بار محکم و از تهِ دل نفس عمیق کشید اینکارو میکرد که عصبانیتش فروکش
کنه...نشستم و جلوی صورتمو گرفتم به هق هق افتاده بودم...
_ یاد بگیر که اتاقم مثلِ لوازم شخصیه! کنجکاوی تو هر کاری اصلاً درست نیستا..
این کارِتو اسمش سرک کشیدن تو کارای دیگرانه ...! اگه به خودم میگفتی که
انقدر برای دیدنِ اتاقم اشتیاق داری باور کن میذاشتم بیای..اما همیشه غد بودی
به خودت زحمت نمیدی ازم چیزی و بخوای...
بردیا حرف میزد و اشکای لعنتیه من جاری بود...نزدیکم شد دستامو کنار زد و
با لحن مهربونی که اصلاً انتظارشو نداشتم گفت:
حالام گریه نکن...حالا بنفشه و بهار فکرمیکنن چیکارت کردم..!! پاشو..من که کاریت
نکردم! نازک نارنجی! نکنه توقع داشتی واسه این کارِت بهت تشویقیَم بدم؟ هووم
نگاش کردم دیگه از عصبانیتِ چند دقیقه پیش تو چشاش خبری نیود خیلی زودتر
از اون چیزی که فکر میکردم آروم شده بود...چشاش خیلی ناز بودن...به جرئت
میگم اگه چند لحظه دیگه بازم اونطوری نگام میکرد قطعاً لباشو میبوسیدم..
بردیا فوری مثل جن زده ها از جاش بلند شد...
گفتم: من..من اصلاً نمیخواستم که...
نذاشت حرفمو بزنم دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: مهم نیس نیلوفر!تموم شد
از جام بلند شدم دستگیره رو پایین کشیدم بازم قفل بود...در لعنتی اگه یه روزم
به عمرم باقی مونده باشه حتماً تو رو با بیل و کلنگ نابود میکنم...
بردیا لبخندی زد و کلید و انداخت و در رو باز کرد...
بیچاره بنفشه و بهار با صدای در مثل جن جلومون ظاهر شدن...
بردیا وقتی تعجب و نگرانیه اونا رو دید خندید و گفت:
چیه؟ چرا اینجوری نگاش میکنین؟ میبینین که سالمه...
بنفشه گفت: نیلوفر خوبی؟
بهار گفت: گریه کردی؟
بردیا نگام کرد و گفت: من چیکار کنم که شماها تا تقی به توقی میخوره آبغوره
میگیرین؟ از بس نسلِ شما لوس تشریف دارن...
به بردیا نگاه کردم نگاش هنوزم مهربون بودم یه حسی تو قلبم پیدا کرده بودم
حس میکردم دوسش دارم..مسخره بود نه؟ اما هر چی بود دوس داشتم ساعتها
تو چشاش زل بزنم...بهش وابسته شده بودم..یه نیرویی منو به سمتش میکشوند
بهار بازومو گرفت و گفت: برو یه آب به سر و صورتت بزن الان پارسام میاد...
به دستشویی رفتم..مشتی آب سرد پاشیدم تو صورتم آروم شدم...
به هال برگشتم بنفشه و بهار و بردیا رو کاناپه نشسته بودن..
بنفشه نگام کرد و گفت: خوبی؟ برات آبِ قند بیارم
بردیا گفت: ای بابا، مثل اینکه من مقصر شدما..انقدر لوسش نکنین!
لبخندی زدم و کنار بهار نشستم بنفشه گفت: والا بردیا اون قیافه ای که تو داشتی
منو بهار یه سکته ی ناقص زدیم..بیچاره ببین نیلوفر چی کشیده...
بهار بلند خندید و گفت: وای بردیا، نمیدونی بنفشه چه حالی داشت رنگش شده
بود مثِ گچِ دیوار..دستاش مسلرزید و هی آب دهنشو قورت میداد...باور کن اگه
دو دیقه دیگه در رو دیر باز میکردی از دست داده بودیمش!
لبخندی زدم بنفشه گفت: حرفِ مفت میزنه؟ صورتِ خودشو ندیده بود بیچاره
نا نداشت حرف بزنه هی میگفت بردیا بلایی سرش نیاره..زبونش چسبیده بود
سقفِ دهنش..!!
بردیا بلند خندید و گفت: من انقدر جذبه داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ببین چه
بلایی سر 3 تا دخترِ لوس و از خود راضی آوردم.نه خوشم اومد خیلی جذابم!.......
تازه میفهمیدم چرا بردیا دل این همه دختر رو برده بود..واقعاً جذاب و خوشگل بود
وقتی از تهِ دل میخندید بدون اینکه پوزخند بزنه یا کنایه بارم کنه خیلی موجودِ
دوست داشتنی و عزیزی میشد حاضر بودم الان که مهربون شده بود جونمم
فداش کنم!!
******
بهار کُشت مارو از بس به پارسای بیچاره غذا تعارف کرد اونم خجالت میکشید
و سرخ شده بود!! بردیام مرتب میخندید و سر به سرشون میذاشت...آخر شب
شد پارسا رفت بنفشه داشت خیار پوست میگرفت ..
گفتم: وقتی مامان اومد قراره بریم خواستگاریه هستی...
بنفشه گفت: برای کی؟
بهار خندید و گفت: وا...برای نیلوفر...فقط نریمان مجرده دیگه..مبارک باشه دخترخوبیه!
بنفشه گفت: ا به سلامتی..هستی خیلی دختر ماهیه! خوشبخت شن..
بردیا اخماش تو هم رفت..نمیدونم چرا باز همون بردبای سرد شد
بردیا از جا بلند شد و رفت..گفتم: ناراحت شد؟
بهار گفت: نه بابا چرا باید ناراحت شه؟؟ همیشه اینطوریه وقتی انتظارشو نداری
قاطی میکنه..عادت میکنی عزیزم...
بنفشه چپ چپ به بهار نگاه کرد و گفت: درموردِ بردیا حق نداری اینطوری حرف
بزنیا..
به حرفاوشن توجهی نکردم..یعنی چی؟ یعنی بردیا ، هستی و دوس داشت و حالا
که فهمیده قراره نریمان بره خواستگاریش ناراحته؟!! وای نه امکان نداشت..
البته از بردیا بعید نبودااا...اما دق میکردم اگه حدسم درست باشه..تازه داشتم کنار
بردیا عشق میکردم...
شب بخیر گفتم..خواستم برم اتاقِ بنفشه که منصرف شدم و رامو کج کردم و رفتم
دم اتاقِ بردیا...در زدم
_ کیه؟
_ نیلوفرم..بیام تو؟
بردیا در رو باز کرد پوزخندی زد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم..شما که غریبه
نیستین..اینجا اومدین!!
بازم همون بردیای سردو غیر قابلِ تحمل شده بود...
سرمو پایین انداختم از جلوی در کنار رفت...رفتم تو...در بسته شد!
بردیا روی صندلی نشست...
_ درِ اتاقت خیلی ترسناکه!
بردیا توجهی به حرفم نکرد و گفت: خب..کارِت؟
ناراحت شدم...چرا قاطی بود این؟؟
_ چرا ناراحت شدی؟
_ از چی؟
_ از اینکه گفتم میخوایم بریم خواستگاریه هستی؟
_ از کجا انقدر مطمئنی که ناراحت شدم؟؟
_ خیلی سخت نیس...جوابمو نمیدی؟
_ اشتباه میکنی من ناراحت نیستم...
_ هستی و دوس داری؟؟
این حرف یهو از دهنم پرید بردیا چند ثانیه با حالتِ مَنگی نگام کرد بعدش بلند
خندید ..ناراحت شدم..فقط بود منو مسخره کنه!!
بعد از چند ثانیه خندشو قطع کرد و گفت: تو مغزِ فندقیت چه چیزایی که نمیگذره!
چرا تو ذهنت منو به همه میرسونی؟ از اون وقته یلدا بود حالا نوبته هستیه؟؟
اگه بخاطرِ اون دفتری که عصر خوندیش میگی..بزار روشنت کنم اون فقط یه
دلنوشته بود نه بیشتر..! من عاشق هیچکس نیستم..نه یلدا نه هستی!
هیچکس...توام لازم نیس منو پیش پیش متأهل کنی!
_ پس چرا ناراحت شدی؟
بردیا سرد گفت: تو این چیزا رو نمیفهمی...
منو میگی قرمز شدم و عصبی! حق نداشت انقدر بهم توهین کنه!
به سمت در رفتم بردیا گفت: در قفله! کلید رو میزه بردار و برو...
بردیا بیخیال رو تختش دراز کشید و دستاشو به حالت قائم روی پیشونیش گذاشت
چشماشو بست..وقتی حرف نمیزد و ساکت بود خیلی خوشگل تر میشد اما حیف
که هر وقت حرف میزد منو از خودش دور میکرد..لعنتی با لج در رو باز کردمو کلید و
انداختم رو تختش رو رفتم....رفتاراش خیلی غیر قابل پیش بینی بود...
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم دلم برا بردیا تنگ شده
بود...خل شده بودم دیگه!! به آشپزخونه رفتم بردیا و
بنفشه مشغول خوردن صبحونه بودن بهار هنوز خواب
بود...سلامی کردم و روی صندلی ای روبروی بردیا
نشستم
همین لحظه گوشیم زنگ خورد...شماره ی مانی بود
میدونستم بردیا به اسم مانی حساسه!!! گوشی و باترس
جواب دادم میترسیدم باز تیکه بپرونه و بیشتر از همیشه از
نظرش بیفتم...نگاه های بردیا رو روم حس میکردم...
_ الو...
_ الو نیلوفر خانوم سلام عرض شد..مانی هستم...
وای الان چه وقتِ زنگ زدن بود..!!
_ الو..س..س..سلام آقا مانی.....
وای لبمو جویدم چرا اسمشو آوردی احمق!!
چشای بردیا اندازه ی دو تا بشقاب گشاد شد...کارم تموم بود...
_ معذرت میخوام بی موقع زنگ زدم...
_ نه خواهش میکنم امرتونو بفرمائید...
بلند شدم نتونستم زیر نگاهای بردیا باهاش حرف بزنم رفتم رو تراس...خدا بخیر کنه...
_ راستش میخواستم قبل اینکه برم بیمارستان، باهاتون حرف بزنم...
نمیشد بعد از بیمارستان زنگ بزنی؟؟
_ بفرمایید...من سرتا پا گوشم...
_ به نظر شما هستی و نریمان با هم خوشبخت میشن..؟
بابا آخه یکی نیس بهش بگه من سر پیازم یا ته پیاز؟؟ اصلاً
مگه من پیشگو و رَمالم که بگم با هم خوشبختن یا نه..
_ والا چی بگم! به نظر من خیلی بهم میان...اخلاقاشونم
شبیه همه..مغرور و یه دنده!
_ نریمان، واقعاً هستی و دوس داره؟
ای خداااااا منو بُکش راحت شم...آخه من از کجا بدونم...؟؟
_ والا من تاحالا درمورد این موضوع با نریمان جدی حرف
نزدم..اما مطمئنم وقتی حرفی میزنه پاش وایمیسه..
_ خیالمو راحت کردین..من روی هستی خیلی
حساسم..میدونم تو این مدت چقدر اذیت شده و نمیخوام تکرار شه
_ بله..میفهمم چی میگین...خیالتون راحت نریمان هیچوقت
نمیخواسته هستی عذاب بکشه اونم یه سوئ تفاهم
بود..وگرنه نریمان جونشم برای هستی میده...
_ مرسی..خیلی زیاد..ببخشید مزاحمتون شدم..خداحافظ
_ نه خواهش میکنم..شما هیچوقت مزاحم
نیستین..خدافظ
گوشیمو قطع کردمو سرمو که برگردوندم چهره ی عصبیه
بردیا رو دیدم... یا خداااا..این اینجا چیکار میکرد..!!
_ چرا هول کردی؟؟ دل میدادی و قلوه میگرفتی دیگه
نه؟؟
بعد با حالت عصبی ادامو درآورد و گفت: شما هیچوقت
مزاحم نیستین..!!
_ تو چرا انقدر پیله کردی به اون بدبخت؟؟
_ اون بدبخته؟ تا وقتی حامی و پشتیبانی مثل تو داره چرا بدبخت باشه...؟؟
_ تفکراتت خرابه؟ ذهنتم منفیه...
_ برات متأسفم..اونقدرام که فکر میکردم دختر سر به زیر و نجیبی نیستی...
حرفشو زد و رفت..!! خیلی بهم برخورد..مگه چیکار کرده
بودم؟ کاش دهنم خرد میشد اون حرف آخریو نمیزدم به
مانی...شانس ندارم که..!! دیگه دوس نداشتم جلوی بردیا
با مانی حرف بزنم حوصله ی عصبانیتشو نداشتم..
حالا عصبانیتش به کنار دوسش داشتمو نمیخواستم فکر بد کنه!!
4روزی میشد که خونه ی خاله پری بودم...دلم برای اتاقم
تنگ شده بود اما دلم نمیومد بنفشه رو تنها بزارم طفلی
خیلی سعی میکرد بهم خوش بگذره و هوامو داشت...منم روم نشد بهش بگم میخوام برم خونَمون!!
ساعت 9 از خوابِ ناز بلند شدم انقدر تو این مدت بنفشه
بهم رسیده بود که حس میکردم مثل بشکه ی 10 تُنی
شدم کسی خونه نبود..شوکه شدم کجا بودن پس؟؟
بنفشه همیشه این موقع خونه بوداااا...
لیوانی چای برای خودم ریختم زنگ زدم گوشیِ بنفشه، جواب نداد...!!
تی وی و روشن کردم، تلفن زنگ خورد گوشی و
برداشتم..
_ الو بفرمایید؟
_ الو نیلوفر...
صدای بردیا بودم..عزیزم چقدر ناز اسممو صدا
میکرد..خودمو دوس داشتم فداش کنم...
_ سلام بردیا..خوبی؟ بقیه کجان؟ کسی خونه نیس، من تنهام..
_ بهار که پیشِ پارساس بنفشه هم رفته خونه ی یکی از دوستاش نهار نمیاد خونه!
شوکه شدم..بنفشه چرا باید منو بزاره و بره؟؟
_ حالام یه نهاره خوشمزه درست کن که من میام خونه؟
لبخندی زدم..به به آقا چه خوش اخلاق شدن!! چشم ....
_ چی دوس داری؟
مثل تازه عروس و دومادا داشتیم حرف میزدیم تو اوج اَبرا بودم که....
_ مهم نیس من چی دوس دارم...فقط تا من میام خودتو مشغول کن....
از رو اَبرا افتادم با مخ رو زمین!!! همیشه کارش بود..آدمو میبرد تا اوج و بعد...سقوط آزاد!!
_ باشه..خدافظ...
گوشی و قطع کردم ضدحال خورده بودم اساسی...!!
صداش با اینکه مهربون بود اما غم و ناراحتی تو صداش
موج میزد دست به کار شدم..باید میفهمید چه دستپختی
دارم..خدا نوشین و خیر بده که چند تا غذای انگشت شمار
یادم داده بود که حالا جلوی بردیا ضایع نشم!!
به سمتِ یخچال رفتم همه چی توش پیدا میشد..!! شده
بودم عینِ خانومای کدبانو!!
شروع کردم..2ساعتی کارم طول کشید بوی قیمه کل
خونه رو برداشته بود..به به چیکار کردم!!
آخرشم لباسامو عوض کردمو روی مبل نشستم منتظرِ
بردیا!! حس خوبی داشتم اما ته دلم عجیب شور میزد...
به سمت تلفن رفتم شماره ی خونه رو گرفتم حمید
گوشی و برداشت...
_ بله؟
_ الو سلام حمید آقا
_ نیلوفر تویی؟سلام خوبی؟
_ مرسی..ببخشید نوشین هس؟
حمید هول شد..نمیدونم چرا به لکنت افتاد...
_ رفته..خرید!!
_ خرید؟؟ الان؟ نزدیکه ظهره؟
_ خب...یه کم خرت و پرت نیاز داشت رفت بخره..بگم اومد بهتون زنگ بزنه؟
_ نه..خودم بعد بهش دوباره زنگ میزنم..مرسی خدافظ
_ باشه..خدانگهدار!
چرا همچین کرد؟؟ انگار با لولو داشت حرف میزد بیچاره
هنگ کرده بود..صدای آیفن پیچید تو گوشم بیخیال حمید
شدم و دکمه ی آیفن و فشار دادم...بردیا وارد شد..چهرش
آشفته و خسته به نظر میرسید...
وقتی دید با تعجب زل زدم بهش گفت: سلام..مرسی منم
خوبم!!
به خودم اومدم لبخند تلخی زدمو گفتم: سلام...چرا انقدر آشفته ای؟
لبخند محوی زد و گفت: من خیلیم خوشگل و جذابم!! کجام آشفتس؟؟
از اینکه شوخم شده بود بزنم به تخته!! قند تو دلم آب
شد!! راست میگفت خیلی جذاب تر میشد وقتی عصبی
بود یا خسته به نظر میرسید!!
رو مبل نشست براش یه لیوان شربت آوردم یه نفس
سرکشید....
_ چه بویی راه انداختی دختر؟؟
_ بعد از چند ماه آشپزی کردم..خدا به دادت برسه یه زنگ
به اورژانس بزن قبلش!
_ بوش که عالیه!!
از این همه مهربونیش شوکه شدم منتظر بودم یه تیکه
بپرونه و منم لج کنم باهاشو یه دعوا راه بیفته..اما...
از این رام بودنش میترسیدم...حتی یکی از حرفاشم تلخ و
نیش دار نبود..نمیدونم چرا از تحولاتش خوشحال نبودم
بردیا چشاشو ریز کرد و گفت: نیلوفر تو امروز چته؟ چرا
هی زل میزنی به من؟؟
_ نمیدونم بردیا، حس خوبی ندارم...زنگ زدم خونمون
حمید گوشی و برداشت گفت نوشین رفته خرید، اون اصل
اً
عادت نداره دم ظهر بره خرید...
_ تو زیادی حساسی...شاید مجبور شده بره...انقدر نگران نباش...
_ شاید حق با توئه!!!
_ ببینم خانوم! نمیخوای به ما نهار بدی؟؟
خانوم؟؟ اوووه چقدر خوشحالم خدااااااا........مثل جن زده
ها از جا پریدم و رفتم آشپزخونه...بردیا برای شستن
دست و صورتش راهیه دستشویی شد منم داشتم رو
سالاد سس میریختم که تلفن زنگ خورد با یه دستم سس
میریختم با اونیکی گوشی و برداشتم...
_ بله؟ الو؟
صدای هق هق گریه میومد...
_ الو؟؟ بفرمایید
صدای بهار بود..
_ الو نیلوفر...
_ بهار تویی؟ چرا گریه میکنی؟
_ نیلوفر بدبخت شدیم...!!
قلبم هری فروریخت...
_ چی شده بهار؟ تو که منو جون به لب کردی که...
_ نیلوفر..بابات...بابات...مُرد.. نیلوفر!
تعادلمو از دست دادم...قلبم یه لحظه ایست کرد..ظرف
سس با شدت افتاد کف پارکتای سالن و با صدای بدی
شکست...بردیا با عجله به سمتم اومد تلفن از دستم افتاد
بردیا با نگرانی نزدیکم شد....
_ نیلوفر خوبی؟ چی شد یهو؟؟ وقتی گوشیه تلفن و
آویزون دید به سمت تلفن رفت...
_ الو..؟ بهار تویی؟ ...مگه نگفتم لال میشید تا خودم یواش
یواش بهش بگم؟....ببند دهنتو! احمق!
دیگه صدایی نشنیدم و کف زمین ولو شدم...فقط صداهای
ضعیف و درهم بردیا تو گوشم بود....
فصل نهم***
چشامو باز کردم خیلی سرگیجه داشتم...جای سوزنِ سرم رو دستم درد میکرد...
اطرافمو نگاه کردم خیلی بیحس بودم...
_ کسی اینجا نیس؟؟
ژینوس و بنفشه رو بالای سرم دیدم......هردوتاشون لباسای
مشکی پوشیده بودن و چشای ژینوسم قرمز شده
بود...رنگِ مشکی...!! آخ چه غم بزرگیه.....بابام؟؟ وای نه .یعنی
دیگه نمیبینمش؟؟ وای........
خواستم بلند شم که بنفشه نذاشت..
_ نه نیلوفر بخواب استراحت کن عزیزم...تو حالت خوب نیس!!
اشکام راه افتاد..
_ توروخدا بنفشه بگو بابام زندس؟؟ بگو همه ی این حرفا دروغه؟
بگو الان خونه نشسته منتظره ته تغاریشه!
ژینوس سمتم اومد شونه هامو مالید و گفت: قربونت برم من!!
الان فقط استراحت کن..!!
گفتم: نه ژینوس...بابام کو؟؟ هان؟ جواب بده لعنتی..چطوری این
اتفاق افتاد؟؟
ژینوس گفت: دیروز آقاجون تصادف کرد...اما...تا..تا رسوندنش
بیمارستان..وای نیلوفر بدبخت شدیم..اون!!
دیگه ادامه نداد های های گریه کرد...من چی؟؟ من باید اینجوری
جای اون اشک میریختم اما...
لال شده بودم...شوکه بودم و نمیدونستم چیکار کنم..باورم
نمیشد!!از این ناراحت بودم که خونه نبودم این چند
روز و حتی نشده بود برای بار آخر ببینمش!!
پرستار سررسید به سمتم اومد...: بهتره استراحت کنی!!
پرستار به بنفشه و ژینوس اشاره کرد که بیرون باشن تا من
استراحت کنم بعدشم یه آرام بخش به سرُمم تزریق
کرد و رفت..کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد.......
_ بهار..بهار میخوام بابامو ببینم..توروخدا.توروخدا....
بهار خم شد و گونه مو بوسید..
_ با خودت داری چیکار میکنی نیلو؟....
بهار اشک میریخت من مدام بیتابی میکردم...بهار از اتاقم بیرون
رفت....نگاهای طوسیه بردیا رو رو خودم حس کردم
بردیا زیر بازومو گرفت و کمک کرد لباسامو بپوشم...به کمک بهار
رو بردیا سوار ماشین بردیا شدم...بدنم نا نداشت
فردا مراسم خاکسپاریه بابام بود..آخ بابام.....
رو به بردیا گفتم: منو ببر خونَمون بردیا...
بردیا خیلی ناراحت بود غم تو چشای طوسیش موج میزد...یه
حلقه ی قرمز دورِ چشاش به چشم میخورد
با لحن بیروحی گفت: نه میای خونه ی ما! نکنه قصد داری
خودکشی کنی؟ هوووم؟
گفتم: نه بردیا، من باید برم تا الانشم دیر کردم..من بابامو ندیدم
قبل مرگش بردیا میفهمی اینو؟؟
بردیا بی حوصله گفت: فردا مراسمه خودم میبرمت
سرِخاک..دیگم اصرار نکن که محاله ببرمت...
بُق کردمو تو صندلیه ماشین فرو رفتم...خودرأی!! همیشه
همینطور بود نظراتشو بهم تحمیل میکرد...لعنت به تو
بردیا!!! بهار داشت تند تند با بردیا حرف میزد اما من اصلاً حواسم
به حرفای اون دو تا نبود...
به خونه ی خاله پری رسیدیم بنفشه با دیدنم بغض کرد و لباشو
فشرد تا اشکاش نریزه پایین..منم که نزده
میرقصیدم خودمو انداختم تو بغلشو.......
بعد از چند دیقه همه روی کاناپه نشستیم..
بردیا رو به بنفشه گفت: نگار اومده تهران؟
بنفشه گفت: نگار تنها اومده..به آقا مهران مرخصی ندادن..تینام
مونده پیشه خونواده ی آقا مهران تو اصفهان..
بهار گفت: خاله پروانه چی؟ خبر داره؟
اسمِ مامانو که شنیدم انگار داغِ دلم تازه شد..دوباره اشکام راه
گرفت و به فین فین افتادم...
بنفشه بوسم کرد و گفت: قربونت برم من..انقدر گریه نکن!!
بنفشه رو به بهار گفت: خاله پروانه قراره برگرده تهران...مامان و دایی میمونن اما خاله برمیگرده..!!
تا صبح بیدار بودم خیلی خسته بودم اما خوابم نمیبرد...فکر بابام!!
...
صبح ساعت 8 همه بیدار شدن..خودمو تو آینه دیدم خیلی چشام
قرمز شده بود عین هیولا شده بودم خودمم یه لحظه از قیافه ی خودم ترسیدم!!
حتی حال نداشتم به خودم برسم..لباسای مشکیمو
پوشیدم..رفتیم سر خاک..!!
مامان طفلی هنوزم شوکه بود...نریمان مردونه گریه میکرد! نیما
سرخاک نشسته بود و بُق کرده بود
بردیا تو لباس مشکی خیلی جذاب شده بود ته ریش خیلی بهش
میومد...منم که...
چه حال بدی داشتم!!نوحه خوان با سوز زیادی میخوند و دلم
کباب بود...دسته گل بزرگی رو خاک بابا بود که روبان
مشکی ای روش زده شده بود..حلوا و میشکا هم بین عموم
پخش میشد...
بهترین کسمو از دست داده بودم..محکمترین تکیه گاه زندگیم...
نیما اعلام کرد که همه برای صرف نهار بیان خونه ی ما..از همه هم تشکر کرد!!
کم کم سر خاک بابا خلوت شد..هستی کنارم اومد بازومو گرفت و
گفت: پاشو عزیزدلم..پاشو بریم تو ماشین!
زار زدم: نه هستی کجا بیام؟ بابام اینجا تنها میمونه! نه هستی من نمیام...
بنفشه نزدیکم شد: قربونت برم میخوای خودتو بکشی؟ پاشو نیلوفر...
هستی بغض کرده بود چشای نازش مغموم بود...
در حال اشک ریختن و ضجه زدن بودم که دستایی قوی و محکم منو از جا کَندَن...سرمو بالا گرفتم..بردیا بود!
صورتش از اشک خیس بود...همیشه پشتم بود..تکیه گاهم بود
هروقت نیاز داشتم به کسیکه پیشم باشه
بریدا حضور داشت..! سرمو به سینه ی ستبر و پهنش
چسبوند..چقدر آروم شده بودم!!
کمرکمو آروم گرفت و کمک کرد تا راه برم یقه ی لباسش از اشکام
خیس بود...از یقه اش گرفتم تا از نیُفتم زمین!
از اینکه کنارم داشتمش به خودم میبالیدم...
آهسته نزدیک گوشم گفت: بسه دیگه نیلوفر! اینجوری پیش بری
توام از پا درمیایا..
نمیخواستم حرفی بزنم..تو خلسه ی سیرینی فرو رفته بودم!!
به کمک بردیا سوار ماشینش شدم بردیا پشت رُل نشست
بنفشه و هستی ام سوار ماشین بریدا شدن..
هستی گفت: میریم مسجد؟
بنفشه گفت: آره دیگه..
هستی گفت: مانی زنگ زد و عذرخواهی کرد که نتونسته سر
خاک بیاد اما گفت حتماً خودشو برای مراسم بعدظهر میرسونه!
سکوت کردم..من با مانی چیکار داشتم..حضورش برام مهم نبود
همینکه بردیا بود کافی بود!!هر چی بقیه اصرار کردن نتونستم
غذا بخورم..حالم خوب نبود بغض مثل یه گردوی سفت تو گلوم گیر
کرده بود بخاطر اینکه مامانو بیشتراز این عذاب ندم نمیتونستم
بغضمو رها کنم و راحت شم...مراسم شروع شد مامان مدام
بیتابی میکرد و ناله و شیون سر میداد..
مانی و آقای پرور نزدیکم شدن.مانی نزدیکم شد کت اسپورت
مشکی رنگی پوشیده بود با جین آبی!
_ سلام نیلوفر خانوم..غم آخرتون باشه..خدا رحمتشون کنه! منو
ببخشید نشد صبح بیام سر خاک پدرتون!
حالا چه اصراری داشت حتماً بگه ک بودنش مهم بوده؟؟ حرفی
نزدم فقط با تکون دادن سرم ازش تشکرکردم
آقای پرورم با متانت خاصی که همیشه تو شخصیتش میدیدم بهم تسلیت گقت...
مراسم تموم شد هستی صورتمو بوسید و گفت: نیلو..توروخدا
خودتو عذاب نده..میخوای پیشت بمونم؟
گفتم: نه عزیزم..برو خونه استراحت کن خیلی زحمت کشیدی..
هستی با بغض نگام کرد...و بدون حرف با مانی و آقای پرور رفتن!
مسجد کم کم خلوت شد..! بردیا نزدیکم شد زیر بازومو گرفت و
گفت: بریم نیلوفر!
حتی دلم نمیخواست حرف بزنم تا آرامش صداش از سرم
بپُره..خیلی مهربون شده بود..خیلی..!!
سوا رماشین بردیا شدم....ماشینش حرکت کرد..دلم گرفته بود با
بغض گفتم:امروز خیلی زحمت کشیدی..مرسی؟
عادی گفت: زحمتی نبود...
_ تو یه بارم بهم تسلیت نگفتی..همه اومدن جلو باهام ابراز
همدردی کردن اما تو...
دلم پُر بود...باید برام توضیح میداد!
بردیا خیلی سرد گفت: تسلیت و که همه میگن حالا یکی نگه..چه فرقی داره!!
حرفاش قانعم نکرد بُق کردم...
_ مانی مسجد اومد نه؟
_ آره..
پوزخندی زد و گفت: چرا سرِ خاک تشریف نیاوردن...
این بردیام وقت گیر آورده بودا......
_ شنیدی که هستی گفت عمل داشته..نشده بیاد!
_ عملش مهمتر از تو بوده!
_ من؟ به من چه ربطی داشته؟ اگرم الان اومد مسجد فقط از
روی لطف بوده نه بیشتر!!
بردیا با لبخند مضحکی که گوشه لبش بود گفت: مطمئنی فقط لطف بوده؟
چنان نگاه خشمگینی بهش کردم که سکوت کرد...دیگه هیچ
حرفی بینمون رد و بدن نشد منو رسوند خونه...
بدون خدافظی و تشکر رفتم سمت خونه! یه لحظه برگشتم
عقب..با تعجب نگام میکرد محلش نذاشتم
باید میفهمید که نباید اذیتم کنه...
وارد خونه شدم..همه جا منو یاد بابا مینداخت..با بغض به قاب
عکس بزرگ بابا که به دیوار پذیرایی نصب شده بود و
روبان مشکی ای به صورت اُریب گوشه ی قاب عکس زده شده
بود زل زدم...چقدر نگاش مهربون بود...لبخندش!
بغضم ترکید و بلند بلند اشک ریختم...
با صدای بلند حرف زدن نوشین چشامو باز کردم روی مبل
خوابم برده بود نوشین عصبی بود چشامو باز کردم
رو به نگار میگفت: یعنی پدرزنش انقدر براش ارزش
نداشت که اون شغله مسخرشو ول کنه و یه سر بیاد
مراسم؟
نگا ربا ناراحتی گفت شنیدی که چی گفتم..بهش مرخصی
ندادن ما تازه اومده بودیم تهران...نشد بیاد
نوشین با خشم گفت: امروز صدهزار نفر ازم سراغشو
گرفتن بعضیام با طعنه میگفتن آقا مهران تشریف ندارن تو
مراسم پدرزنشون؟؟ همه چیز که پول و کار کردن
نیس...خوبه یه کم احترامم سرمون بشه!
نوشین خیلی عصبی بود بغض تو صداش موج میزد طفلک
چقدر زرد و لاغر شده بود..
نوشین روی اینجور مسائل خیلی حساس بود..
نگار با دلخوری گفت:
تو چیزایی که بهت مربوط نیس دخالت نکن...نتونست بیاد
میفهمی؟ حالا اگه نمیفهمی مشکله خودته!
نوشین داد زد: به من مربوطه...پای آبروی بابام وسطه!
دومادش تو مراسمش نبوده و دارم آتیش میگیرم..
نیما با تحکم گفت: بس کن نوشین! این بچه بازیا چیه؟
نگار با ناراحتی و بغض گفت: نه نیما بزار بگه...بگه که منو
شوهرم باعثِ آبروریزیه بابا شدیم..
نوشین با بی محلی گفت: من تورونگفتم نگار! اون دوماد
شیفته ی کار رو گفتم..
نگار گفت: اما اون شوهر منه!! میفهمی؟
نریمان با عصبانیت گفت: تمومش میکنین یا نه؟ حالا خوبه
حال و روزمونو میبینینا...الان وقتِ جنگ و دعواس؟ مهران
نبوده که نبوده..نمیتونه که کارشو ول کنه هلک هلک بیاد
تهران برای یه مراسمه تشریفاتی که!
حمید رو به نوشین گفت: بهتره تو دخالت نکنی نوشین!
مامان که از اون موقع با بغض بقیه رو نگاه میکرد بلند شد
و با ناراحتی به سمت اتاقش رفت..چقدر پیر شده بود؟؟
کمرش خم شده بود!!! اونم فقط در عرض چند ساعت؟؟؟
معلوم بود غم سنگینی رو دوشش حس میکنه...
نیما با خشم رو به نوشین و نگار گفت: به جای اینکه مرهمِ
دردای مامان باشین؟ این بچه بازیا چیه؟
نگار با گریه به اتاقی رفت...نوشین و حمید داشتن با هم
حرف میزدن..
طفلی ژینوس از بیخوابی، چشاش قرمز شده بود رو بهش
گفت: پاشو بریم اتاقم استراحت کنیم
از خدا خواسته قبول کرد به اتاقم رفتیم..ژاله و خونواده
یعمو رفته بودن کیش و از مرگ بابا خبر نداشتن...
چون قلب عمو هم ضعیف بود بهتر دونستن که بهشون
چیزی نگن تا برگردن تهران!
40 روز با سختی و دلتنگی گذشت..خونمون ساکت و
مغموم بود صدایی از کسی درنمیومد انگار بابا همه چیزو
با خودش برده بود..تموم خوشامونو!! مراسم چهلم هم
باشکوه برگزار شد...
به خونه ی خودمون رفتیم بنفشه چند تا بسته ی کادو پیچ
شده روبرومون گذاشت و رو به مامان گفت:
خاله جان..بهتره لباسای عزاتونو در بیارین...خدا رحمت کنه
حسن آقا رو..!
بهار یکی از بسته ها رو بهم داد و گفت: لباس سیاتو درار
نیلوفر!
بغض کردم...به این راحتی؟!!
مامان با گریه گفت: چطوری لباس عزامو دربیارم وقتی دلم
هنوز عزادارشه؟نه بنفشه جان من نمیتونم..ممنون
مامان بلند شد و به اتاق مشترکش با بابا رفت...
بردیا رو به نوشین گفت: حواست بیشتر به خاله باشه!
نگارم که برگشت اصفهان..
با غم تو چشای بردیا زل زدم...نگامون یه لحظه توهم گره
خورد اما زود نگاشو ازم گرفت و بلند شد......
بعد از چند روز رفتم یونی!!
هستی و از دور دیدم..دلم براش یه ذره شده بود نزدیکم
شد با خنده گفت:
به به چه عجب!! تشریف آوردین دانشگاه خودتون!!
لبخند محوی زدم و گفتم: سلام....زبون دراز!
هستی خندید...بازومو گرفت و ساکت شد..
_ چیه ساکت شدی دخترکم؟ چته؟
_ نیلوفر؟
_ هوووم؟
_ نریمان چشه؟ خوبه؟ چرا انقدر ناراحته؟
_ باید درکش کنی هستی..اون وابستگیه زیادی به بابام
داشت..
_ فقط ترسیدم دیگه منو نخواد..
_ خیالت راحت اون دیوانه وار تو رو دوس داره!! منتظر
میمونی هستی؟
_ منتظره چی؟
_ میدونم خیلی صبرکردی اما یه کم دیگه تحمل کن تا
اوضاع خونَمون خوب شه و بعد بیایم خواستگاریت..
هستی حرفی نزد طفلک نزدیکه دو ماه میشد که منتظر
بود مامانم از آمریکا بیاد و بریم خواستگاری..
اما نشده بود...همه چی یهو پیش اومد...
حق با هستی بود نریمان خیلی عصبی و بهونه گیر شده
بود تو خونه کسی سر به سرش نمیذاشت و زیاد
بهش گیر نمیدادیم تا اروم شه..
همه تو سالن فرودگاه منتظر اومدنه خاله پری و دایی
پدرام بودیم پروازشون تأخیر داشت...
یلدا یه دسته گل بزرگ دستش بود و هی سرک میکشید تا
باباشو پیدا کنه! خسته شده بودم روی صندلی
نشستم با بردیا قهر بودم حتی سلامم بهش نداده بودم از
اون روزی که تو مراسم بابا بهم گیر داده بود و عصبیم
کرده بود باهاش حرف نزده بودم...بالاخره خاله و دایی
پدرام و از دور دیدیم با دو تا چمدان بزرگ سررسیدن..
مطمئن بودم که چمدونا یه دونشونم بوی سوغاتی
نمیده..به قول نوشین گردش و عشق و حال که نرفته
بودن..
اما من با نوشین موافق نبودن حالا چی میشد یکی از اون
چمدونا رو سوغاتی پُر میکردن!!
خداروشکر خاله پری حالش خوب شده بود و با عملی که
رو قلبش انجام شده بود سرحال تر به نظر میرسید با
دیدن مامانم دوباره اشکاشون راه گرفت..جای بابا خیلی
خالی بود...همه به خونه یخاله پری رفتیم..یلدا مدام مثل
بچه ها خودشو برای دایی لوس میکرد و دایی پدرامم که
معلوم بود خیلی دلش برای دختر یکی یه دونه و لوسش
تنگ شده با ذوق کودکانه ای به حرفاش گوش میداد و
گاهی هم لبخند ملیحی میزد...
بنفشه و ژینوس برای تدارکات شام رفتن آشپزخونه!! خاله
هم از اوضاعش تو آمریکا و عملش حرف میزد خسته
شده بودم...همیشه از حرفای بقیه زود کلافه میشدم..
روی تراس رفتم..از ته دل نفس عمیقی کشیدم و هوای
خیلی تمیز و پاکِ تهران و داخل ریه هام فرو کردم!! البته
این رویایی بیش نبودااا!!
داشتم به صدای جیک جیکِ گنجیشکا گوش میدادم که
صدای تک سرفه ی بردیا تمرکزمو بهم زد...
گفتم: چرا هر جا میرم..میای دنبالم؟
بردیا بی تفاوت به حرفم، پشت به من کنار نرده های
سفید ایستاد دستاشو تو جیبای جین تنگش فرو کرد و به
جلوش که حیاطشون بود خیره شد..معلوم بود غرقه
فکره!!
حرفمو دوباره تکرار کردم با لحن سردی گفت: حرفات برام
جالب نیس که جوابتم بدم دختر کوچولو!
زورم گرفت..دمای بدنم به بالای نقطه ی جوشِ آب
رسید...اما ساکت موندم ....
بردیا وقتی دید ساکتم گفت: چیه ساکت شدی>؟
اگه حرف میزدم اون حرفارو میزد اگرم یه گوشه مثل بچه
ی آدم ساکت وایمیسادم بازم بهم گیر میداد..
خواستم تلافی کنم صدامو کلفت کردم ژستشو گرفتمو
گفتم: حرفات برام جالب نیس که جوابتم بدم پسر کوچولو!
بردیا پوزخندی زد و گفت: خیلی خب!! فهمیدیم بلدی
تلافی کنی..خیلی شوکه شدم وقتی دیدم حرفی نزدی..
فکر کردم یه نیلوفره دیگه شدی اما الان مطمئن شدم که
خودتی!!
حرفی نزدم..میخواستم یه امروز و باهاش خوب باشم.
_ کی میرین خواستگاریه هستی؟
_ چرا؟ ناراحتی؟
_ باز شروع کردی به چرت و پرت گفتن؟چرا باید ناراحت
شم؟
_ نگرانِ نریمان نباشیا..اگه هستی هم تو رو بخواد
خودشو میکِشه کنار...
بردیا زل زد تو چشام با حرص گفت: عجبــــا! من میگم
هستی و نمیخوام تو میگی دوئل کنین یکیتون بازنده شید؟
تو کله ی پوکت چی پُر شده؟ هوووم؟ گچ؟ کاه؟ سیمان؟
انگشت اشارمو به نشانه ی تهدید جلوی صورتش گرفتم و
گفتم: هی هی هی! بهت اجازه نمیدم بهم توهین کنیا!
_ چرا دوس داری منو به همه برسونی؟ به یلدا؟ هستی؟
_ از آدمای سرد بیزارم...
_ از خودتم؟!
بردیا دستاشو از جیب جینش درآورد و از نرده هایی که
جلوی رویمون بود گرفت و خم شد...نفس عمیقی کشید
خیلی دلم میخواست دستاشو بگیرم یا تکیه بدم به
کمرش!! اما...از من این کارا بعید بود!! ته دلم دوسش
داشتم
خیلی زیاد..اما نمیدونم چرا وقتی همدیگر ور میدیدیم انقدر
مثل خروس جنگی میشدیم!!
داشتم به استایل خوشگل بردیا با اون تی شرت قرمز
رنگش نگاه میکردم که صدای ضعیفش به گوشم رسید..
_ یلدا میدونه دوسش ندارم.
پست سومـ !
××
اتاقش درست هماهنگ با ذاتش بود..بهار درست برعکسِ بردیا و بنفشه بود
گاهی حس میکردم اصلاً دختر واقعیه اونا نیس بعدش کلی به فکرم میخندیدم
_ نیلوفر قراره الان با پارسا برم بیرون..شامم بیرون میخوریم تو که ناراحت نمیشی؟
_ نه عزیزم..چرا ناراحت؟ من راحتنم..
بعد از چند دقیقه با بهار سر چیزای مختلف حرف زدم بهار آماده شد صورتمو بوسید
و رفت..بنفشه هنوزم تو آشپزخونه بود خیلی دوس داشتم اتاقِ بردیا رو ببینم
به دمِ در اتاقش رفتم چند تقه به در زدم صدای عنقش به گوشم رسید
_ کیه؟
_ میشه بیام تو..
به 5 ثانیه نکشیده بود که در باز شد بردیا جلوم ایستاد این یعنی فکر اینکه بزارم
بیای تو اتاقمو کامل از سرت بیرون کن! هیچوقت نمیذاشت کسی بره تو اتاقش..
فقط خاله پری این اجازه رو داشت..حتی نمیدونستم رنگ اتاقش چه رنگه..
فقط نور لامپ اتاقشو میدیدم ...
_ بردیا..پرسیدم میشه بیام تو؟
بردیا با لحن کش داری گفت: نـــــــه!
_ چرا؟
_ چرا نمیری پیشِ بهار؟
_ بهار با پارسا رفت بیرون..بنفشه هم داره نهار درست میکنه!
_ بزار بیام بریم تو پذیرایی بشینیم..
_ چرا تو پذیرایی؟ اتاقِ تو که خوبه..دنجم هس..
_ هیچم دنج نیس..خیلیم یخه مثل خودم!
لحنش یه جوری بود دیگه اصرار نکردم اما خب خیلی ناراحت شدم مگه تو اتاقش
چی بود؟؟ منو بردیا به پذیرایی رفتیم بردیا وقتی اخمامو دید گفت:
باور کن اتاقِ من اونقدرام که فکر میکنی عجیب غریب نیستا...
_ به من مربوط نیس..
_ خیلی غیر قابلِ تحملی نیلوفر!
لجم گرفت...
_ توام خیلی گستاخی..! دلم میخواد بدونم با یلدام اینطوری حرف میزنی؟
_ آآآ تا میام دو کلام باهاش حرف بزنم یلدا رو میکشه وسط!
_ چیه؟ روش حساسی؟
_ خواهش میکنم تو مثلِ بهار مغز فندقی نباش...
_ چرا از اینکه همه بدونن دوسش داری ناراحت میشی؟
_ من یلدا رو دوس ندارم، این 300بار..
_ پس چرا اونطوری عاشقونه که با من حرف میزنی با اون حرف نمیزنی؟
طعنمو گرفت از جا بلند شد و گفت:
حتی دو دیقه هم نمیشه تو رو تحمل کرد...منم مجبور نیستم حرفای مزخرفتو
گوش کنم...
حرصم گرفت و گفتم: ازت متنفرم...........
بردیا با قدمایی سریع رفت...اوووووه منم عصبی میشم چقدر غیر قابلِ تحمل
میشما! تا حالا باهاش با این لحن حرف نزده بودم اما خب حقش بود خیلی
لجمو در میاورد....
صدای بنفشه اومد_ نیلوفر؟
وقتی منو دید لبخندی زد و گفت: اِ..اینجایی؟ ساعت چند کلاس داری؟
_ ساعت 3...
_ خب تا اون موقع زیاد وقت داریم..
_ بنفشه؟
_ جونم؟
_ چرا بردیا نمیزاره کسی بره تو اتاقش...؟ چیزی تو اتاقش داره؟
بنفشه خندید و گفت: نه بابا نیلوفر چرا تو انقدر دوس داری کاراگاه بازی دربیاری؟
بردیا از اون بچگیشم یه اتاق مجزا داشت و کسی رو جز مامان تو اتاقش راه نمیداد
اصلاً پسرِ پُر رمز و رازی نیس...خیلیم راحت میشه تو فکرشو خوند! مطمئنم چیزی
تو اتاقش نیس که بخواد از کسی پنهونش کنه!
_ به نظرِ من که خیلی عجیبه!
_ خب برای تو عجیبه چون همیشه درِ اتاقِ نریمان بازه و هر کی دلش بخواد میره
و میاد اما برای ما عادی شده!
تو فکر رفتم بنفشه قانعم نکرده بود هنوزم نظرم این بود که بردیا یه چیزی تو اتاقش
داره که از همه مخفیش میکنه...فضول بودم دیگه...!!
موقع نهار شد من و بردیا و بنفشه دور میز نیم دایره ای نشستیم دستپخت بنفشه
حرف نداشت
_ بنفشه غذاهات عالیه! عاشقشونم
بنفشه لبخندی زد و گفت: مرسی..نوش جونت!
بردیا گفت: خدا مامان و از ما نگیره..ایشالا زود برگرده!
بنفشه با اخم گفت: انقدر بد شده!
گفتم: خیلیم خوشمزس!
بردیا آهسته خندید..!!
بنفشه گفت: بردیا خان حرفات بوی توطئه میدادا...
بردیا خندید و گفت: من که خیلی پسر سر به راهیَم..
گفتم: خیلی......!!
بردیا به طعنه م توجه نکرد ...نهار رو خوردیم و با بنفشه ظرفا رو شستم..
بردیا گفت: ساعت چند کلاس داری نیلوفر؟
گفتم: 3..
بردیا گفت: من میرسونمت میخوام برم جایی..توروهم میرسونم!
_ اگه زحمتی برات نباشه از خدامه که تو صف تاکسی واینَسَم!
_ زحمت که هس..ولی خب ما که یه دختر خاله ی لووس و اخمو که بیشتر نداریم!
_ خیلی بدجنسی!!
انگار یادمون رفته بود از دستِ هم ناراحتیم....
بردیا کتشو پوشید و گفت: اگه میخوای افتخار بدم و برسونمت عجله کن چون اگه
2 دیقه هم دیر کنی رفتما...
بردیا رفت/...
_ اوه اوه نیلو زود حاضر شو که بردیا از معطل کردن بدش میاد..
_ باشه
لباسامو پوشیدم بنفشه اصرار کرد شام بیام اونجا منم از خدا خواسته قبول کردم
تو خونه حوصلم سر میرفت نوشینم مثل بهار بود صبح تا شب بیرون پیشِ حمید بود
حداقل اینجا بنفشه و بردیا بودن و زیاد خسته نمیشدم...!!
از خونه خارج شدم بردیا به ماشین خوشگلش تکیه داده بود عاشقِ مزدا3 بودم
اونم مشکی!! هر دو سوار شدیم بردیا ماشین و حرکت داد..اولین بار بود جلو
مینشستم...
_ کلاست کی تموم میشه؟
_ چیه میخوای بیای دنبالم؟/ بابا مهربون!
_ نه خیرم به دلت صابون نزن..همینجوری پرسیدم!
_ شاید شب برگشتم خونه ی خودمون!
_ میخوای بنفشه پوست سرمو بکَنه؟
_ چرا پوستِ سرتورو بکَنه؟
_ اون قاطی کنه فقط به من گیر میده! بیچارم دیگه...
_ دلم خیلی برای مامانم تنگ شده..
بردیا پوزخندی زد و گفت: یه کم بزرگ شو نیلوفر! تو دیگه وقتِ شوهر کردنته!
_ چرا انقدر ازم ایراد میگیری؟ از رفتارم..از کارام...
_ خب ایراد داری حتماً که ایراد میگیرم دیگه..!
_ مگه تو ایراد نداری؟ سر تا پات پُره ایراده...
حرفی نزد اما من خیلی عصبی بودم کارد میزدی خونم در نمیومد..
گفتم: نگه دار میخوام پیاده شم...
بردیا که شوکه شده بود گفت: دیوونه نشو خواهشاً الان ماشین گیرت نمیاد!
_ به تو مربوط نیس..نگه دار تا خودم پرت نشدم بیرون
بردیا ترمز کرد....متعجب نگام میکرد...
در ماشینو باز کردم...
_ مطمئنی میتونی بری؟
خاک بر سرت با این ناز کشیدنت...به جای اینکه عذرخواهی کنه ببین چی میگه؟
حقا که همون بعضیا لیاقتته! با نفرت نگاش کردم از ماشینش پیاده شدم و در رو
محکم کوبیدم یه چند ثانیه با ناباوری نگام کرد اما بعدش پاشو گذاشت رو پدال گاز
و با سرعت از کنارم رفت..ای خاک تو سرم.واقعا رفته بوداااااااا...
حالم گرفته بود حالا من با چه کوفتی برم یونی؟ پرنده پر نمیزد اینجا..
ببین آخه بیشوور کجا نگه داشتاااا.. اه...مجبور شدم پیاده برم..لعنت به من که
گفتم نگه داره آخه بگو دختر مرض داری میذاشتی وقتی رسوندت باهاش دعوا
رام مینداختی..پاهام درد گرفته بود حالا خوبه زودتر از خونه ی خاله بیرون اومده
بودم وگرنه همون شب میرسیدم!!
طولِ راه هر چی نفرین و فحش خوشگل یاد گرفته بودم نثارِ بردیا کردم..
چرا نمیتونستیم دو دیقه مثل آدم با هم حرف بزنیم؟ اصلاً با نظرِ بنفشه موافق
نبودم بردیا خیلیم شخصیتش پیچیده و پُر رمز و راز بود!!
به یونی رسیدم از پا افتاده بودم هستی و دیدم محلش نذاشتم باید حسابِ
کار دستش میومد آخر کلاس هستی نزدیکم شد و گفت: چته تو؟
پوزخندی زد و گفتم: من چمه یا تو؟> چند دفه اومدم درخونَتون و به بهونه ای
نخواستی منو ببینی..هالو که نیستم هستی خانوم..
_ تو باید منو درک کنی اوضاعم خیلی بده نیلوفر..
_ پس کی منو درک میکنه؟
_ گذشته رو فراموش کن..میدونم کارم زشت بوده!
_ نمیدونم چرا من باید تاوان یکی دیگه رو پس بدم...
_ منظورت چیه؟
_ منظورمو میفهمی..یکی دیگه دلتو شکسته سر من خالی میکنی؟>
_ نه خیر اصلاً اینطوری نیس..
_ چی میخوای بگی هستی؟
هر وقت اینطوری نگاه میکنی میدونم یه چیزی تو فکرته!
هستی سرشو پایین انداخت..
_ به کاوه جوابِ مثبت دادم...
داغون شدم..دختره ی هالو!
_ تو چه غلطی کردی؟
هستی به چشام زل زد پرِ غم بود...
_ نیلوفر من میخوام زندگی کنم..میخوام فکرم مشغول شه تا یادم بره چه حماقتی
کرده بودم...
_ تو رسماً خل شدی...زندگی کن ولی نه اینجوری...برای فرار میخوای با کسی
ازدواج کنی که ازش خوشت نمیاد؟
_ همه ی زن و شوهرا که اولش عاشقِ هم نبودن ..بعدِ ازدوواج عاشق میشم
_ اگه نشدی چی؟ اونایی که بعد ازد.واج عاشق شدن حداقلش عاشق کسیَم
نبودن...خل شدی هستی..جدی میگم..
هستی که معلوم بود کلافه شده با خشم گفت:
ولم کن تورو خدا..خونه مانی باهام بحث میکنه اینجام تو؟! توام مثلِ اون داداشتی
مغرور و خودخواه..فقط به خودتون فکر میکنین! وقتی فهمید دوسش دارم زد زیرِ
همه چی! کاوه رو بهونه کرد....
هستی بالاخره حرف زد..بالاخره اسمِ نریمان و رک آورد..
_ بین تو و نریمان چیه که من بیخبرم؟
هستی بغض کرد و گفت: دیگه هیچی بین ما نیس!
دیگه هیچ حرفی نزد و رفت...
به خونه رفتم نوشین وقتی منو دید با تعجب گفت:اومدی؟
_ واااا، مگه قرار بود نیام؟ خونه ی منم هستا..
_ منظورم این نبود فکر میکردم چند روزی بمونی اونجا...
_ نگران نباش اومدم وسایلمو جمع کنم...بنفشه ازم قول گرفته شام برم اونجا..
_ تا کِی میمونی اونجا؟
_ معلوم نیس حالا یه چند روزی میمونم!
_ نریمان نیس؟
_ نه نیومده هنوز..
_ شیطون تنهایی اینجا چی میکنی؟
نوشین چپ چپ نگام کرد این یعنی ببند دهنتوووو!!
_ انقدر تو کارای من سرک نکش بچه!
_ چشم آبجی بزرگه!
بهش چشمکی زدم به اتاقم رفتم وسایلی و که نیاز داشتم و برداشتم و از خونه
زدم بیرون..تو کوچه نریمان و دیدم..نزدیکم شد...
_ سلام داداشی!
_ علیک سلام..کجا با این عجله؟
_ میرم خونه ی خاله پری..
_ به بردیا سلام برسون
_ حتماً...
خواست از کنارم رد بشه که گفتم: راستی داداشی؟
وایساد برگشت و نگام کرد:هوووم؟ چیه امشب هی داداشی داداشی میکنی؟
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: لباسِ نو بخر ..یه عروسی در پیش داریم..
_ عروسیه کی؟
با بدجنسی گفتم: هستی! قراره همین روزا کارتِ عروسی بیاد دمِ در خونَمون!
یه لحظه حس کردم نریمان و وصل کردن به برق 800واتی! داغون شد...
_ جدی میگی؟
_ مگه من شوخی دارم باهات؟
نریمان کُپ کرده بود طفلک داداشم! اما حقش بود اگه قضیه اونی بود که هستی
گفته بود محال بود ولش کنم نریمان و تو حال خودش گذاشتم و از خیابون رد
شدم..هوا حسابی تاریک شده بود..از خوش شانسیه زیادی که من دارم یه
ماشینم تو خیابون نبود همشون شخصی بودن!!منم که عمراً سوارِ شخصی شم
اوووف...یعنی باید پیاده میرفتم؟ اَه...
صدای بوق ماشینی 6متر پروندم جلو اومدم فحشای باقلوا نثارِ روحِ راننده کنم که...
دیدم مانیه! جلوی دهنمو زود بستم نباید مانی میفهمید چقدر دخترِ مؤدبی
هستم!!
_ سلام خانوم آرین...ببخشید ترسوندمتون؟
پــــَ نَ پــــَ چون ماشینت خیلی جذبه داره 6 متر پریدم اونور!!
آرامش خودمو حفظ کردمو گفتم: سلام..ببخشید ندیدمتون! خوب هستید؟
مانی لبخندی زد و گفت: ممنونم..سوارشید میرسونمتون!
خر شانس!! چیکار کنم دیگه طرفدار زیاد داشتم!!
یه کم تعارفِ الکی کردم و از خدا خواسته سوار ماشینش شدم..
بوی عطرش مثل همیشه تو فضای ماشینش پخش بود...
گفتم: از هستی چه خبر؟
_ پاشو کرده تو یه کفش که کاوه رو میخواد...
_ شما باور کردین؟
_ پس شمام مثل من فکر میکنید..!!
_ که چی؟
_ که همش دروغه! که هستی از روی لجبازی داره اینکارو میکنه!
_ درسته..هستی کاوه رو دوس نداره!
_ اما دلیلشو نمیدونم؟ با کی لج کرده؟
آهی کشیدم مانی با لحن پُر از آرامشی گفت: شما چیزی میدونید که من بیخبرم؟
سرمو پایین انداختم نمیتونستم بهش دروغ بگم آهسته گفتم:نه منم بی اطلاعم
_ پس چرا مثل آدمایی که دارن دروغ میگن سرتونو انداختین پایین؟
_ خب..راستش..نمیدونم چی بگم؟
_ راستشو بگین..ببینین نیلوفر خانوم شاید اگه من بفهمم علتِ کارای هستی چیه
بتونم کمکش کنه وگرنه شمام تو این ازدواج نا معقولش دخالت دارینا!
حق با مانی بود من نباید میذاشتم هستی بدبخت شه!
_ راستش..راستش..هستی...!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هستی به نریمان علاقه داره!
مانی زد رو ترمز و ماشین با صدای وحشتناکی ایستاد..ترسیدم دیوانه بود!!
_ چی شده؟ حالتون خوبه؟
مانی به چشام نگاه کرد آخ که اصلاً طاقتِ نگاشو نداشتم...
_ یه بار دیگه بگید چی گفتین؟
_ خب...خب گفتم که..هستی به نریمان علاقمنده!
_ نریمان چی؟ اون هستی و دوس داره؟
_ والا نریمان خیلی توداره به این راحتیا بروز نمیده...اما خب با دعواهایی که
بینشون رخ داد فهمیدم که به هستی بی میلم نیست...
مانی دستشو تو موهاش فروکرد و گفت: اصلاً باورم نمیشه هستی عاشقِ
نریمان باشه و همه ی این کارا رو واسه اون کرده باشه!
بهم برخورد...
_ منظورتون چیه؟ مگه نریمان چشه؟
_اوه نه نه..منظورم این نبود نریمان خیلیم پسر خوبیه! اما خب هستی اصلاً لو
نمیداد که عاشقِ نریمان شده..خیلی سرد باهاش برخورد میکرد
_ آره..منم راستش حسابی شوکه شدم اماخب از دعواهاشون فهمیدم یه چیزی
بینشون هس...
مانی رفت تو فکر..به ساعتم نگاه کردم دیرم شده بود!
_ آقا مانی اگه حالتون خوب نیس و نمیتونین رانندگی کنین..من برم؟
مانی به خودش اومد عذرخواهی کرد و راه افتاد به خونه ی خاله رسیدیم از
ماشینش پیاده شدم که صدام کرد
_ نیلوفر خانوم؟
_ بله؟
_ میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
_ بله بفرمایید...
_ اگه فهمیدیم قضیه چیه حتما! با من تماس بگیرید شماره ی منو که دارین نه؟
_ بله..باشه حتماً مرسی...زحمتتون دادم خدافظ
_ نه خواهش میکنم...به سلامت...
مانی رفت اف اف و زدم در باز شد اشتم میرفتم داخل که چهره ی خشنِ بردیا
جلوم سبز شد.یا خدا!!! این دیگه چشه؟ خدا بخیر کنه!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: س...س...سلام!
از چشاش خون می چکید..خیلی خشن بود شبیه اژدهای دو سر شده بود..
_ سلام و ...!!
حرفشو خورد خب خسته نباشی میدونستم چی میخوای بگی دیگه!
_ چیزی شده؟
_ تا حالا کجا بودی؟
همون پس آقا رگِ غیرتشون قلمبه شده...شبیه شوهرای گردن کلفت سؤال
می پرسید منم با بیخیالی گفتم: میبینی که خونه بودم!
به ساک دستیم اشاره کردم..
بردیا با عصبانیت خندید و گفت: ااا..پس آقا مانی کجا بودن اونوقت....
اوه پس منو با مانی دیده بود! پسره ی فضول...
_ سر خیابون منو دید که منتظره ماشینم سوارم کرد!! اشکالی داره؟
_ خدا کنه فقط تا همینجا باشه؟
_ منظورت چیه؟؟ اصلاً من نمیدونم چرا دارم برای تو توضیح میدم..
_ باید توضیح بدی؟
_ تو چیکاره ی منی؟ اصلاً برای چی حرص میخوری؟
پشتشو کرد بهم آهسته یه چیزایی گفت فقط من آخرشو شنیدم که انگار گفت
کاش میفهمیدی!! یه همچین چیزی ..توجهی نکردم و به داخل رفتم..وسایلمو
تو اتاق بنفشه گذاشتم بنفشه از اومدنم خیلی خوشحال شد..
به هال برگشتم بردیا رو مبل لم داده بود با لحن همیشکیش که حرصمو در میاورد
گفت: مانی خان قصدِ ازدواج ندارن؟
نمیدونم چرا کلید کرده بود رو مانی! بیچاره مانی!
گفتم: هستی میگه هنوز دختر مورد علاقشو پیدا نکرده، من چه بدونم؟
بنفشه گفت: زن میخواد چیکار؟ هم خونه داره هم ماشین..ماشالا دکترم که هس
و ماهی چقدر حقوقشه..
گفتم: وا...یعنی هر کی پول داره زن دیگه نمیخواد؟
بردیا با خنده گفت: اتفاقاً به نظر من هر مردی که کامل خوشبخته و پول و ماشین
و خونه داره باید ازدواج کنه تا طعمِ بدبختی و بچشه!!
گفتم: اگه مردی به خوشبختی رسیده از صدقه سریه خانوماس!
بردیا با تمسخر گفت: اونکه صد در صد!
بنفشه گفت: بریم شام..خیلی وقته آمادس..
از لج زیاد پوست لبمو کَندم...عادتِ همیشگیم بود..
بعد از خوردن شام ، همه داشتیم تی وی میدیدم. که تلفن زنگ خورد بردیا جواب
داد بعد از چند دقیقه رو به من گفت: پاشو نیلوفر تلفن کارت داره؟
_ کیه؟
_ نریمان!
از شنیدنِ اسمِ نریمان لبخند رو لبام نمایان شد..پس فهمیده قضیه جدیه و میخواد
از خودش عشق نشون بده.ایول...!!
به سمت تلفن رفتم...
_بله؟
_ الو نیلوفر چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_ گوشیم پیشم نیس..سلام..
_ سلام..نیلوفر راست گفتی که هستی قراره ازدواج کنه؟
_ ای بابا چرا باید دروغ بگم؟ حالا چرا گیر دادی به این موضوع؟ چه ربطی به تو
داره؟ مگه نگفتی برات مهم نیس؟
_ زبون درازی موقوف!! نیلوفر هر سؤالی ازت میپرسم باید راست جوابمو بدی
_ حالا تو بپرس..ببینم چی میشه
_ وای به حالت نیلوفر دروغ بگو یا بخوای چیزی و قایم کنی ازم..
_ خب حالا بپرس...
_ هستی قبلاً باکسی نبوده؟ منظورم دوستیه؟ با کاوه قول و قراری نذاشتن؟
_ نه بابا..هستی مالِ این حرفا نیس..اون اصلاً با کسی دوست نبوده
_ چقدر مطمئنی؟
_ صد در صد مطمئنم..من هستی و خوب میشناسم چند ساله که باهم دوستیم
_ پس چرا کاوه اومده خواستگاریش؟
_ وا خب برای هر دختری خواستگار میاد...
_ هستی کاوه رو دوس داره؟
_ نه بابا..هستی از روی لجبازی داره به کاوه اوکی میده...
_ پس هستی کاوه رو نمیخواد نه؟
_ تو که بهتر میدونی هستی کیو دوس داره؟
_ من چیزی نمیدونم...
_ من خر نیستم نریمان..اگه دوسش داری زود تا از دستت نرفته اقدام کن..
_ میتونی فردا عصر یه قرار باهاش بزاری من بیام ببینمش؟
_ اما من فردا کلاس ندارم..
_ به یه بهونه ای بیارش خواهشاً..
_ من برای چی بیام؟ من اونجا اضافم..
_ نه هستی افتاده رو دنده ی لج..مطمئنم بدونه تو نمیای نمیاد..
_ باشه باهاش حرف میزنم..قبول کرد میایم..
_ حتماً راضیش کن..شاید آخرین دیدارمون باشه
_ باشه..
_ منتظرِ خبرتما..خدافظ
_ باش..خدافظ....
گوشی و قطع کردم بردیا گفت: به سلامتی خبریه؟
اَی آدم فضوووووووول....پس حواسش فقط به من بوده...
گفتم: فکرنکنم فاگوش وایسادن کار درستی باشه ها...
بردیا گفت: والا من نمیدونم جلوی گوشامو بگیرم خانوم!!
بنفشه گفت: من که نفهمیدم چی گفتن! مجذوبه این فیلمه بودم حتی نفهمیدم
که نریمان هستی و میخواد چیکار؟
بنفشه یه لحظه فهمید چی گفته لبشو گاز گرفت..خواهر رو برادر فتوکپی برابرِ
اصلن!
بردیا بلند خندید و گفت: آره راس میگه بچم خیلی مجذوبِ فیلمه شده منتها فیلم
نریمان و هستی!
منم خندیدم بدجور سوتی ای داده بود!
بنفشه قرمز شد گفتم: بنفشه جون اشکالی نداره...
بردیا گفت: ا چی شد؟ من وقتی گوش بدم میشه استراق سمع..اما وقتی بنفشه
گوش بده اشکال نداره؟
گفتم: چون تو فضولی؟
بردیا گفت: ازت خواستگاری نکردن؟
گفتم: کیا؟
بردیا با پوزخند گفت: خونواده ی مانی دیگه! فکر کنم بدجور دل پسره رو بردی!
نه خیر این تا امشب منو دیوونه نمیکرد ول کن نبود...
بردیا از جا بلند شد شب بخیر گفت و رفت..
بنفشه گفت: ناراحت نشو بدون منظور حرف میزنه..
_ نه اتفاقاً کاملاً حرفاش با قصد و غرضه! نمیدونم چرا پیله کرده به مانی!
از پنجره با هم دیدتون شوکه شد
اما من که راضی نشدم یعنی چی شوکه شد..مگه ما داشتیم چیکا
میکردیم؟ در ثانی بردیا که من براش مهم نبودم...همیشه از مانی تعریف
میکرد که پسر مستقل و آقاییه اما حالا شمشیرشو از رو بسته بود؟؟...
فصل هشتم**
_ میشه یه تماس بگیرم؟
بنفشه اخم کرد و گفت: مگه اومدی خونه ی غریبه؟
گونه شو بوسیدم و به سمت تلفن رفتم...شماره ی خونه ی هستی و گرفتم
صدای مانی به گوشم رسید...
_ الو..بفرمایید؟
_ سلام آقا مانی..نیلوفرم
_ سلام نیلوفر خانوم خوبین؟
_ مرسی، هستی هس؟
_ بله؟ گوشی خدمتتون...
بعد از لحظاتی صدای هستی اومد
_ الو نیلوفر تویی؟
_ بــــَه سلام هستی خانومِ گل،
_ باز چیه؟ چه خوابی برام دیدی؟ راسته میگن سلامِ گرگ بی طمع نیستا...
_ وا...حقا که بی لیاقتی..حالا ما شدیم گرگ دیگه؟ باشه...
_ کارتو بگو...
_ خیلی بیشوووور شدی..مگه من رفیق چند ساله ی تو نیستم؟
_ خب که چی؟
_ آدم با رفیقش اینجوری میحرفه؟
_ حالم خوب نیس جونِ تو نیلوفر...حالا بگو چی میخوای بگی..
_ عصر میای بریم بیرون؟
_ واسه چی؟
_ واسه چی نداره..بریم یه کم آب و هوای سرمون عوض شه..
_ نه نیلوفر اصلاً حالشو ندارم...
_ بهونه نیار..باید بیای ساعت 4 میام دنبالت، میبرمت یه جای دنج..اوکی؟
_ میگم نمیام...حالم زیاد خوب نیس!
_ تو غلط میکنی...حاضر باشیا.بای
سریع گوشیو قطع کردم تا نتونه مخالفت کنه امروز باید هر جور شده تمومش
میکردم! باید معلوم میشد چی شده که هستی و نریمان انقدر داغونن!!
صدای بنفشه اومد...
_ نیلوفر؟
_ جانم؟
_ امروز کلاس نداری؟
_ نه ندارم..اما عصر قراره با هستی بریم یه چرخی بزنیم...
بنفشه حرفی نزد گفتم: بردیا نهار میاد؟
_ نه عزیزم..صبح که داشت میرفت گفت کارش زیاده نمیتونه بیاد...
_ خودش که میگه اگه یه بار دیگه به دنیا بیاد میره دنبالِ همین کار...!!
****
ساعت حول و هوش 4 بود که رسیدم خونه ی هستی..
اف اف و فشار دادم بعد از چند دیقه هستی سرسید خیلی ناز شده بود چشای
سبزشو مداد مشکی پُررنگی کشیده بود و همین باعث شده بود رنگ چشاش
بیشتر جلب توجه کنه...مانتوی آبی و شال سفید خیلی بهش میومد...
_ به به..هستی خانوم خوشگل کردی خودتو..!!
هستی لبخند نازی زد و گفت: خب لوس نکن خودتو..بریم..
بازوشو گرفتم و با هم راه افتادیم...
_ هستی کجا بریم؟
_ نمیدونم...
_ بریم پارکِ نزدیکِ دانشگاه؟
_ این همه جا..جا قحطه؟ چرا اونجا؟
_ هوس کردیم برم اونجا...حالا چه فرقی میکنه؟ اتفاقاً اونجا خیلیم دنجه!
به سمتِ پارکِ نزدیکه دانشگاه رفتیم هستی با بی میلی همقدمم شده بود زیاد
از اون پارکه خوشش نمیومد اما خب چه میشه کرد با نریمان اونجا قرار داشتم...
_ هستی؟؟/
_ هوووم؟
_ به کاوه جوابتو دادی؟
_ امشب تمومش میکنم...تا الانشم اگه صبر کردم تقصیرِ مانی بوده! هر شب کلی
رو مخم کار میکنه که زورکی ازدواج نکنم..اما امشب تمومش میکنم!
_ همه به فکرِ تو و آیندتن..اونوقت تو، عینِ خیالتم نیس...
_ نمیخوام کسی به من فکر کنه!!
بازوی هستی و گرفتم و گفتم: انقدر خودخواه نباش دخترکم..!
_ هنوز خونه ی خالَتی؟
_ آره..بنفشه نذاشت بیام...
_ با بردیا چیکار میکنی؟
_ هیچی..هر 2 ساعت ، 10 بار میزنیم سر و کله ی هم!
هستی لبخندِ تلخی زد..خیلی افسرده شده بود اصلاً هستیِ سابق نبود..
به پارک رسیدیم منو هستی نیمکتی و انتخاب کردیم و نشستیم با چشام دنبالِ
نریمان میگشتم..به ساعتم نگاه کردم 10 دیقه گذشته بود..نرفته باشه؟؟
صدای اس ام اس گوشیم اومد به صفحه ی گوشیم نگاه کردم نریمان اس داده بود
" دیدمتون...وایسا همونجا الان میام"
گوشیمو پرت کردم تو کیفم...هستی غرقِ افکارش بود اصلاً حواسش به من نبود
نریمان و از دور دیدم بیشوووور چه تیپی زده بودا حسابی دختر کُش شده بود
نریمان نزدیکمون شد و آهسته سلام داد هستی با تعجب سرشو بالا آورد
نریمان لبخندی زد هستی اخم کرد و گفت: تو..؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
نریمان گفت: میخوام باهات حرف بزنم..یه چیزایی هس که باید بدونی!
هستی با خشم نگام کرد و گفت: باید میفهمیدم همه ی اینا نقشه ی داداش
جونته که منو بازم خرد کنه...نمیبخشمت نیلوفر!
هستی از رو نیمکت بلند شد خواست بره که نریمان بازوشو محکم گرفت و به
سمتِ خودش هستی و کشوند...هستی چسبید به سینه ی پهن و ستبرِ نریمان
_ تا حرفامو نشنوی نمیزارم جایی بری...
_ من با تو حرفی ندارم آقای محترم!
نریمان زل زد تو چشمای هستی ..هستی آب دهنشو قورت داد...
خودشو از بغلِ نریمان عقب کشید و رفت...نریمان دنبالش رفت..دیگه
ندیدمشون..هستی میرفت و نریمانم دنبالش.. یاد جوجه اردک و بچه هاش افتادم
با گوشیم ور رفتم...هستی از دستم ناراحت بود اما اگه قضیه حل میشد کُلیَم
دعام میکرد...
20 دیقه گذشت تا بالاخره سر و کله ی هستی پیدا شد..نریمان باهاش نبود
نزدیکم شد...
_ پاشو بریم؟
از جام بلند شدم و گفتم: کجا؟ نریمان کو؟ کشتیش؟
هستی چپ چپ نگام کرد و گفت: چقدر چرت و پرت میکی نیلو..کار داشت رفت
_ الان کجا میخوایم بریم؟
_ بیمارستانِ مانی!
_ اونجا چرا؟ نریمان و آش و لاش کردی فرستادیش اونجا؟
_ ببند دهنتو نیلوفر...پاشو بریم میخوام هم به تو موضوع رو بگم هم به مانی!
حرفی نزدم دنبالِ هستی راه افتادم...به بیمارستان رسیدیم هستی با دختری
که لباس سفید پرستاری پوشیده بود به گرمی احوالپرسی کرد و گفت:
سارا جون، مانی کجاس؟
دختر گفت: آقای دکتر تو اتاقشون هستن...
هستی ازش تشکر کرد و با هم به اتاقی رفتیم گفتم: هستی،میشناختیش؟
_ آره بابا، پارسال مانی داداششو عمل کرد و خوب شد کلی میومد خونمون برای
تشکر..دختر خوبیه..خیلیم مهربونه!
نمیدونم چرا دوس نداشتم دور و برِ مانی همچین حوریایی پیدا شه!!
هستی در زد و وارد اتاقِ مانی شدیم..مانی با تعجب نگامون کرد ..خیلی خوشگل
شده بود اولین بار بو که تو روپوشِ سفید میدیدمش..خیلی جذاب شده بود
سلام و احوالپرسی کردیم و رو مبل نشستیم..
اتاقِ تمیز و مرتبی داشت چند تا قفسه ی بزرگ کتاب گوشه ی اتاقش بود..
مانی عینکشو درآورد و گفت: خب بگید ببینم موضوع چیه؟
هستی گفت: باشه میگم..اما مانی بزار حرفام تموم شه بعد نظرتو بگو باشه؟
مانی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...هستی نفسی کشید و گفت:
من و نریمان همدیگرو خیلی دوس داشتیم..خیلی زیاد! چند بارم دور از چشمِ
بقیه با هم بیرون رفتیم و حرفامونو زدیم..اما یه مدت میدیدم نریمان باهام بد برخورد
میکنه اخلاقاش عوض شده بود دوس داشت فقط یه چیزِ کوچیکو بزرگش کنه و
باهام دعوا راه بندازه...جواب تلفنامو دیگه نداد...فقط یه بار بهم زنگ زد و داد زد
که هستی ازت متنفرم..همین! دیگه هیچی نگفت..خیلی حالم بد بود نمیدونستم
چیکار کردم که این حقمه! از ماجرا خبر نداشتم ک کم باورم شد که عشقش
هوس بوده و فقط خواسته از شَرم راحت شه...تا اینکه تو تولدِ هما..کاوه اومد جلو
و خودشو نامزدم معرفی کرد نتونستن چیزی به نریمان بگم اما ناراحتی و تو
چشاش میخوندم...تا اینکه من با خونواده ی نیلوفر رفتم شمال..اونجا با نریمان
حرف زدم تازه فهمیدم دلش از کجا پُره! از یکی شنیده بود که من چندسال با کاوه
دوس بودم و همدیگر رو خیلی دوس داریم..داد زدم و بهش گفتم که همش دروغه
و من تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم اون شب شدید دعوامون شد اون داد
میزد..منم بلندتر داد میزدم...بعدشم که اومدم خونه و اون کار احمقانه رو انجام
دادم ..اون گذشت تا امروز...نریمان حرفاشو زد گفت که پشیمونه و فهمیده که با
کاوه نبودم...منم بخشیدمش و اونم قرار گذاشت یه شب بیان خواستگاری!
هستی سرشو پایین انداخت..خیلی خوشحال شده بودم...هستی قرار بود بشه
زن داداشم.آخی...
مانی با متانتِ همیشگیش گفت: اگه تصمیمتو گرفتی من حرفی ندارم..نریمانم
پسر خیلی خوبیه! مطمئنم بابا هم حرفی نداره!
من خیلی ذوق زده شدم گونه ی هستی و بوسیدم و گفتم: وای هستی! خیلی
خوشحالم داریم با هم فامیل میشیم دخترکم..
هستی لبخندی زد مانی گفت: چرا شما به هستی میگین دخترکم؟
من و هستی به هم نگاه کردیم و خندیدیم..این یه راز بود فقط بین منو هستی!
با خوشحالی به خونه ی خاله پری رفتم..
بنفشه گفت: بهار زنگ زد و گفت شب واسه شام میاد خونه..مدیون توییما..اون
هیچوقت خونه پیداش نمیشه واسه تو میادا...
لبخندی زدم: طفلک از پارسام جداش کردم...
_ بهتر...کشتن خودشونو برای هم!
لباسامو عوض کردم..بنفشه گفت: نیلوفر تا تو فیلم میبینی من برم یه دوش بگیرم
_ باشه..برو!
بنفشه رفت حموم! تی وی هیچ برنامه ی جالبی نداشت خوب میدونستم بردیا
چقدر از ماهواره بدش میاد بخاطرِ همین اصلاً اجازه نداده بود ماهواره بخرن..
فکری به سرم زد..هیچکی خونه نبود! بردیا و بهارم که شب میومدن ..پس بهتر بود
برم اتاقِ بردیا! هووراااااا حس فضولیمم حسابی تحریک شده بود آروم از پله ها بالا
رفتم میدونستم حموم رفتنِ بنفشه خیلی خیلی کم باشه کمتر از 45 دقیقه نیس
به اتاق بردیا رفتم...در اتاقش نیمه باز بود...خر شانس!!!
با خوشحالی در رو باز کردم و رفتم تو.در با صدای بلندی بسته شد توجه نکردم!
اتاقش فوق العاده خوشگل بود اصلاً فکرشم نمیکردم بردیا انقدر اتاقش ناز باشه
برخلاف روحیه و اخلاقش اتاقش خیلی شاد بود کاغذ دیواریه اتاقش آبی فیروزه ای
بود با خطهای سفید..تختش سفید با یه پتوی زمینه ی مشکی که عکس یه گل
گنده روش بود گوشه ی اتاقش قرار داشت..یه میز تحریرِ شیک چوبی سمتِ چپ
اتاقش بود..پوستر دخترای خوشگل خارجی و یه قاب عکسه طبیعتم رو دیواراش
نصب شده بود..از دیدن اتاقش حسابی ذوق زده شده بود و مثل دیوونه ها دور
خودم میچرخیدم..روی میز تحریرش یه دفترِ باز نمایان بود منم که فضول...!!
روی صندلیش نشستم و به دفتر نگاه کردم چند خط نوشته بود..
.
" این چه عشقیست که در دل دارم/ من از این عشق چه حاصل دارم؟
میگریزی ز من و در طلبت / باز هم کوششِ باطل دارم...
نمیدانم چرا حالاتم در حال عوض شدن است..دیگر بی احساس نیستم..
دیگر زندگی کردن برایم بی هدف نیس..کاش میفهمید که..."
همین! بقیشو ننوشته بود! لعنتی چی میشد جملَتو کامل میکردی؟؟
شوکه شدم یعنی منظورِ بردیا چی بود؟ یعنی عاشق شده بود یا...
حق با بنفشه بود بردیام میتونه عاشق شه فقط بروز نمیده!!ید منظورش یلدا
بوده!! نه بابا..من مطمئن بودم که بردیا ذره ای به یلدا علاقه نداره اون حرفامم
همش شوخی بود بخاطر اینکه حالِ بردیا رو بگیرم...
از جا بلند شدم نیم ساعتی میشد تو اتاقِ بردیا بودم برای بارِ آخر اتاقشو نگاه
کردم و دستگیره ی در رو پایین کشیدم تا از در خارج شم که....
اوه چرا در باز نمیشد؟؟ وااااااای دوبار و سه بار دستگیره رو تکون دادم..نه خیر
قصد نداشت باز شه!! تموم بدنم از ترس میلرزید حوصله ی داد و هوارای بردیا
رو اصلاً نداشتم...خدااااااا ، آخه یکی نیس بگه دختر مگه تو فضولی؟ اتاقِ بردیا
به چه دردِ تو میخوره آخه..اَه
داد زدم: بنفشه...بنفشه بیا اتاقِ بردیا گیر کردم اینجا...
چند بار صدا زدم...جواب نشنیدم با پا کوبیدم به در...لعنتی! بالاخره صدای قدمایی
و شنیدم..آخ اگه بردیا باشه کارم تمومه!!
صدای بهار رو شنیدم..
_ نیلو..تو رفتی اونجا چیکار؟
_ گیر افتادم بهار..کمک کن بیام بیرون...
_ وای نیلوفر بدبختمون کردی..اون در اتوماتیک قفل میشه! کلیدشم فقط دستِ
بردیاس...آخه دختر بیکاری برای خودت دردسر درست کردی؟
وا رفتم..عجب شانسی..آخه یکی نیس بهش بگه خیلی اتاقت تحفس که دَرشم
اتوماتیکه؟؟ واه واه..پسره ی بیشووور..کارم تموم بود..خوب میدونستم بردیا چیکارم
میکنه یه لحظه از یادآوری قیافش رنگم پرید...
_ نیلو میشنوی؟ کجایی؟
در حالیکه درمانده بودم گفتم: حالا من چه غلطی کنم اینجا؟ تو کلید اینجا رو
نداری؟ بردیا منو میکُشه!!
_ منو بنفشه تا حالا جرئت نکردیم نزدیک این اتاق شیم..
صدای بنفشه اومد..._ چی شده؟ نیلورف اونجا چیکار میکنی؟
بهار براش توضیح داد اشکام راه گرفت..بنفشه گفت: بهار برو شوزن و چاقو
بیار شاید تونستیم بازش کنیم...
کارشون بی فایده بود این دری که من دیدم با اره برقیَم محال بود باز شه!!
درمانده گوشه ی اتاق نشستم...خودمو برای هر سرزنشی آماده کرده بودم..
مقصر بودم و باید جلوی خشونتاش لال میشدم..
نمیدونم چند ساعت گذشت که صدای چرخاندنِ کلید به گوشم رسید ...
وای بردیا اومد...نفس عمیقی کشیدم... بردیا وارد اتاق شد..وااااااای بلا نسبتِ
هیولا..چه قیافه ای..خودمو باختم حسابی...صورتش سرخ شده بود یه هاله ی
قرمز رنگی تو چشای طوسیش نمایان بود که منو بیشتر میترسوند
فوری گفتم: سلام بردیا!
بهار و بنفشه هم رنگاشون پریده بود و با نگرانی نگامون میکردن بردیا، بهار و
بنفشه رو بیرون کرد و در رو محکم بست.. یا پنج تن..به دادم برس...
صدای نفساش کش دار و تند تند بود...صدای بنفشه و بهار میومد میکوبیدن به
در رو با التماس میخواستن از بردیا که در رو باز کنه...
بردیا نزدیکم شد...نگاش رو دفترِ رو میزش ثابت موند...
_ اینا رو خوندی؟
عجب فلاکتی..!! لال شده بودم..نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم وقتی سکوتمو دید
سؤالشو بلند تر پرسید با تته پته جواب دادم...:
فقط..فقط..چند..خطشو..من....من...� �صلاً چیزی ازشو...نفهمیدم!!
بردیا منو چسبوند به دیوار بالا و پایین اومدنِ سینَشو خوب میدیدم...یه لحظه
حس کردم استخونام خرد شدن...دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت و داد زد
_ کی بهت اجازه داد بیای تو اتاقم؟؟هان؟
لبامو محکم به هم فشردم که بغضم نشکنه...خواستم چیزی بگم که...
دستشو آورد بالا..خواست بزنه تو گوشم...یه لحظه قلبم وایساد...
پشیمون شد و دستشو آورد پایین...نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..اشکام راه
گرفت...پلکام داغ شده بود بردیا به سمتِ پنجره ی اتاقش رفت...پنجره رو باز کرد و
چند بار محکم و از تهِ دل نفس عمیق کشید اینکارو میکرد که عصبانیتش فروکش
کنه...نشستم و جلوی صورتمو گرفتم به هق هق افتاده بودم...
_ یاد بگیر که اتاقم مثلِ لوازم شخصیه! کنجکاوی تو هر کاری اصلاً درست نیستا..
این کارِتو اسمش سرک کشیدن تو کارای دیگرانه ...! اگه به خودم میگفتی که
انقدر برای دیدنِ اتاقم اشتیاق داری باور کن میذاشتم بیای..اما همیشه غد بودی
به خودت زحمت نمیدی ازم چیزی و بخوای...
بردیا حرف میزد و اشکای لعنتیه من جاری بود...نزدیکم شد دستامو کنار زد و
با لحن مهربونی که اصلاً انتظارشو نداشتم گفت:
حالام گریه نکن...حالا بنفشه و بهار فکرمیکنن چیکارت کردم..!! پاشو..من که کاریت
نکردم! نازک نارنجی! نکنه توقع داشتی واسه این کارِت بهت تشویقیَم بدم؟ هووم
نگاش کردم دیگه از عصبانیتِ چند دقیقه پیش تو چشاش خبری نیود خیلی زودتر
از اون چیزی که فکر میکردم آروم شده بود...چشاش خیلی ناز بودن...به جرئت
میگم اگه چند لحظه دیگه بازم اونطوری نگام میکرد قطعاً لباشو میبوسیدم..
بردیا فوری مثل جن زده ها از جاش بلند شد...
گفتم: من..من اصلاً نمیخواستم که...
نذاشت حرفمو بزنم دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: مهم نیس نیلوفر!تموم شد
از جام بلند شدم دستگیره رو پایین کشیدم بازم قفل بود...در لعنتی اگه یه روزم
به عمرم باقی مونده باشه حتماً تو رو با بیل و کلنگ نابود میکنم...
بردیا لبخندی زد و کلید و انداخت و در رو باز کرد...
بیچاره بنفشه و بهار با صدای در مثل جن جلومون ظاهر شدن...
بردیا وقتی تعجب و نگرانیه اونا رو دید خندید و گفت:
چیه؟ چرا اینجوری نگاش میکنین؟ میبینین که سالمه...
بنفشه گفت: نیلوفر خوبی؟
بهار گفت: گریه کردی؟
بردیا نگام کرد و گفت: من چیکار کنم که شماها تا تقی به توقی میخوره آبغوره
میگیرین؟ از بس نسلِ شما لوس تشریف دارن...
به بردیا نگاه کردم نگاش هنوزم مهربون بودم یه حسی تو قلبم پیدا کرده بودم
حس میکردم دوسش دارم..مسخره بود نه؟ اما هر چی بود دوس داشتم ساعتها
تو چشاش زل بزنم...بهش وابسته شده بودم..یه نیرویی منو به سمتش میکشوند
بهار بازومو گرفت و گفت: برو یه آب به سر و صورتت بزن الان پارسام میاد...
به دستشویی رفتم..مشتی آب سرد پاشیدم تو صورتم آروم شدم...
به هال برگشتم بنفشه و بهار و بردیا رو کاناپه نشسته بودن..
بنفشه نگام کرد و گفت: خوبی؟ برات آبِ قند بیارم
بردیا گفت: ای بابا، مثل اینکه من مقصر شدما..انقدر لوسش نکنین!
لبخندی زدم و کنار بهار نشستم بنفشه گفت: والا بردیا اون قیافه ای که تو داشتی
منو بهار یه سکته ی ناقص زدیم..بیچاره ببین نیلوفر چی کشیده..
.
بهار بلند خندید و گفت: وای بردیا، نمیدونی بنفشه چه حالی داشت رنگش شده
بود مثِ گچِ دیوار..دستاش مسلرزید و هی آب دهنشو قورت میداد...باور کن اگه
دو دیقه دیگه در رو دیر باز میکردی از دست داده بودیمش!
لبخندی زدم بنفشه گفت: حرفِ مفت میزنه؟ صورتِ خودشو ندیده بود بیچاره
نا نداشت حرف بزنه هی میگفت بردیا بلایی سرش نیاره..زبونش چسبیده بود
سقفِ دهنش..!!
بردیا بلند خندید و گفت: من انقدر جذبه داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ببین چه
بلایی سر 3 تا دخترِ لوس و از خود راضی آوردم.نه خوشم اومد خیلی جذابم!
تازه میفهمیدم چرا بردیا دل این همه دختر رو برده بود..واقعاً جذاب و خوشگل بود
وقتی از تهِ دل میخندید بدون اینکه پوزخند بزنه یا کنایه بارم کنه خیلی موجودِ
دوست داشتنی و عزیزی میشد حاضر بودم الان که مهربون شده بود جونمم
فداش کنم!!
بهار کشت مارو از بس به پارسای بیچاره غذا تعارف کرد اونم خجالت میکشید
و سرخ شده بود!! بردیام مرتب میخندید و سر به سرشون میذاشت...آخر شب
شد پارسا رفت بنفشه داشت خیار پوست میگرفت ..
گفتم: وقتی مامان اومد قراره بریم خواستگاریه هستی...
بنفشه گفت: برای کی؟
بهار خندید و گفت: وا...برای نیلوفر...فقط نریمان مجرده دیگه..مبارک باشه دختر
خوبیه!
بنفشه گفت: ا به سلامتی..هستی خیلی دختر ماهیه! خوشبخت شن..
بردیا اخماش تو هم رفت..نمیدونم چرا باز همون بردبای سرد شد
بردیا از جا بلند شد و رفت..گفتم: ناراحت شد؟
بهار گفت: نه بابا چرا باید ناراحت شه؟؟ همیشه اینطوریه وقتی انتظارشو نداری
قاطی میکنه..عادت میکنی عزیزم...
بنفشه چپ چپ به بهار نگاه کرد و گفت: درموردِ بردیا حق نداری اینطوری حرف
بزنیا..
به حرفاوشن توجهی نکردم..یعنی چی؟ یعنی بردیا ، هستی و دوس داشت و حالا
که فهمیده قراره نریمان بره خواستگاریش ناراحته؟!! وای نه امکان نداشت..
البته از بردیا بعید نبودااا...اما دق میکردم اگه حدسم درست باشه..تازه داشتم کنار
بردیا عشق میکردم...
شب بخیر گفتم..خواستم برم اتاقِ بنفشه که منصرف شدم و رامو کج کردم و رفتم
دم اتاقِ بردیا...در زدم
_ کیه؟
_ نیلوفرم..بیام تو؟
بردیا در رو باز کرد پوزخندی زد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم..شما که غریبه
نیستین..اینجا اومدین!!
بازم همون بردیای سردو غیر قابلِ تحمل شده بود...
سرمو پایین انداختم از جلوی در کنار رفت...رفتم تو...در بسته شد!
بردیا روی صندلی نشست...
_ درِ اتاقت خیلی ترسناکه!
بردیا توجهی به حرفم نکرد و گفت: خب..کارِت؟
ناراحت شدم...چرا قاطی بود این؟؟
_ چرا ناراحت شدی؟
_ از چی؟
_ از اینکه گفتم میخوایم بریم خواستگاریه هستی؟
_ از کجا انقدر مطمئنی که ناراحت شدم؟؟
_ خیلی سخت نیس...جوابمو نمیدی؟
_ اشتباه میکنی من ناراحت نیستم...
_ هستی و دوس داری؟؟
این حرف یهو از دهنم پرید بردیا چند ثانیه با حالتِ مَنگی نگام کرد بعدش بلند
خندید ..ناراحت شدم..فقط بود منو مسخره کنه!!
بعد از چند ثانیه خندشو قطع کرد و گفت: تو مغزِ فندقیت چه چیزایی که نمیگذره!
چرا تو ذهنت منو به همه میرسونی؟ از اون وقته یلدا بود حالا نوبته هستیه؟؟
اگه بخاطرِ اون دختری که عصر خوندیش میگی..بزار روشنت کنم اون فقط یه
دلنوشته بود نه بیشتر..! من عاشق هیچکس نیستم..نه یلدا نه هستی!
هیچکس...توام لازم نیس منو پیش پیش متأهل کنی!
_ پس چرا ناراحت شدی؟
بردیا سرد گفت: تو این چیزا رو نمیفهمی...
منو میگی قرمز شدم و عصبی! حق نداشت انقدر بهم توهین کنه!
به سمت در رفتم بردیا گفت: در قفله! کلید رو میزه بردار و برو...
بردیا بیخیال رو تختش دراز کشید و دستاشو به حالت قائم روی پیشونیش گذاشت
چشماشو بست..وقتی حرف نمیزد و ساکت بود خیلی خوشگل تر میشد اما حیف
که هر وقت حرف میزد منو از خودش دور میکرد..لعنتی با لج در رو باز کردمو کلید و
انداختم رو تختش رو رفتم....رفتاراش خیلی غیر قابل پیش بینی بود...
بردیا منو چسبوند به دیوار بالا و پایین اومدنِ سینَشو خوب میدیدم...یه لحظه
حس کردم استخونام خرد شدن...دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت و داد زد
_ کی بهت اجازه داد بیای تو اتاقم؟؟هان؟
لبامو محکم به هم فشردم که بغضم نشکنه...خواستم چیزی بگم که...
دستشو آورد بالا..خواست بزنه تو گوشم...یه لحظه قلبم وایساد...
پشیمون شد و دستشو آورد پایین...نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..اشکام راه
گرفت...پلکام داغ شده بود بردیا به سمتِ پنجره ی اتاقش رفت...پنجره رو باز کرد و
چند بار محکم و از تهِ دل نفس عمیق کشید اینکارو میکرد که عصبانیتش فروکش
کنه...نشستم و جلوی صورتمو گرفتم به هق هق افتاده بودم...
_ یاد بگیر که اتاقم مثلِ لوازم شخصیه! کنجکاوی تو هر کاری اصلاً درست نیستا..
این کارِتو اسمش سرک کشیدن تو کارای دیگرانه ...! اگه به خودم میگفتی که
انقدر برای دیدنِ اتاقم اشتیاق داری باور کن میذاشتم بیای..اما همیشه غد بودی
به خودت زحمت نمیدی ازم چیزی و بخوای...
بردیا حرف میزد و اشکای لعنتیه من جاری بود...نزدیکم شد دستامو کنار زد و
با لحن مهربونی که اصلاً انتظارشو نداشتم گفت:
حالام گریه نکن...حالا بنفشه و بهار فکرمیکنن چیکارت کردم..!! پاشو..من که کاریت
نکردم! نازک نارنجی! نکنه توقع داشتی واسه این کارِت بهت تشویقیَم بدم؟ هووم
نگاش کردم دیگه از عصبانیتِ چند دقیقه پیش تو چشاش خبری نیود خیلی زودتر
از اون چیزی که فکر میکردم آروم شده بود...چشاش خیلی ناز بودن...به جرئت
میگم اگه چند لحظه دیگه بازم اونطوری نگام میکرد قطعاً لباشو میبوسیدم..
بردیا فوری مثل جن زده ها از جاش بلند شد...
گفتم: من..من اصلاً نمیخواستم که...
نذاشت حرفمو بزنم دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: مهم نیس نیلوفر!تموم شد
از جام بلند شدم دستگیره رو پایین کشیدم بازم قفل بود...در لعنتی اگه یه روزم
به عمرم باقی مونده باشه حتماً تو رو با بیل و کلنگ نابود میکنم...
بردیا لبخندی زد و کلید و انداخت و در رو باز کرد...
بیچاره بنفشه و بهار با صدای در مثل جن جلومون ظاهر شدن...
بردیا وقتی تعجب و نگرانیه اونا رو دید خندید و گفت:
چیه؟ چرا اینجوری نگاش میکنین؟ میبینین که سالمه...
بنفشه گفت: نیلوفر خوبی؟
بهار گفت: گریه کردی؟
بردیا نگام کرد و گفت: من چیکار کنم که شماها تا تقی به توقی میخوره آبغوره
میگیرین؟ از بس نسلِ شما لوس تشریف دارن...
به بردیا نگاه کردم نگاش هنوزم مهربون بودم یه حسی تو قلبم پیدا کرده بودم
حس میکردم دوسش دارم..مسخره بود نه؟ اما هر چی بود دوس داشتم ساعتها
تو چشاش زل بزنم...بهش وابسته شده بودم..یه نیرویی منو به سمتش میکشوند
بهار بازومو گرفت و گفت: برو یه آب به سر و صورتت بزن الان پارسام میاد...
به دستشویی رفتم..مشتی آب سرد پاشیدم تو صورتم آروم شدم...
به هال برگشتم بنفشه و بهار و بردیا رو کاناپه نشسته بودن..
بنفشه نگام کرد و گفت: خوبی؟ برات آبِ قند بیارم
بردیا گفت: ای بابا، مثل اینکه من مقصر شدما..انقدر لوسش نکنین!
لبخندی زدم و کنار بهار نشستم بنفشه گفت: والا بردیا اون قیافه ای که تو داشتی
منو بهار یه سکته ی ناقص زدیم..بیچاره ببین نیلوفر چی کشیده...
بهار بلند خندید و گفت: وای بردیا، نمیدونی بنفشه چه حالی داشت رنگش شده
بود مثِ گچِ دیوار..دستاش مسلرزید و هی آب دهنشو قورت میداد...باور کن اگه
دو دیقه دیگه در رو دیر باز میکردی از دست داده بودیمش!
لبخندی زدم بنفشه گفت: حرفِ مفت میزنه؟ صورتِ خودشو ندیده بود بیچاره
نا نداشت حرف بزنه هی میگفت بردیا بلایی سرش نیاره..زبونش چسبیده بود
سقفِ دهنش..!!
بردیا بلند خندید و گفت: من انقدر جذبه داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ببین چه
بلایی سر 3 تا دخترِ لوس و از خود راضی آوردم.نه خوشم اومد خیلی جذابم!.......
تازه میفهمیدم چرا بردیا دل این همه دختر رو برده بود..واقعاً جذاب و خوشگل بود
وقتی از تهِ دل میخندید بدون اینکه پوزخند بزنه یا کنایه بارم کنه خیلی موجودِ
دوست داشتنی و عزیزی میشد حاضر بودم الان که مهربون شده بود جونمم
فداش کنم!!
******
بهار کُشت مارو از بس به پارسای بیچاره غذا تعارف کرد اونم خجالت میکشید
و سرخ شده بود!! بردیام مرتب میخندید و سر به سرشون میذاشت...آخر شب
شد پارسا رفت بنفشه داشت خیار پوست میگرفت ..
گفتم: وقتی مامان اومد قراره بریم خواستگاریه هستی...
بنفشه گفت: برای کی؟
بهار خندید و گفت: وا...برای نیلوفر...فقط نریمان مجرده دیگه..مبارک باشه دخترخوبیه!
بنفشه گفت: ا به سلامتی..هستی خیلی دختر ماهیه! خوشبخت شن..
بردیا اخماش تو هم رفت..نمیدونم چرا باز همون بردبای سرد شد
بردیا از جا بلند شد و رفت..گفتم: ناراحت شد؟
بهار گفت: نه بابا چرا باید ناراحت شه؟؟ همیشه اینطوریه وقتی انتظارشو نداری
قاطی میکنه..عادت میکنی عزیزم...
بنفشه چپ چپ به بهار نگاه کرد و گفت: درموردِ بردیا حق نداری اینطوری حرف
بزنیا..
به حرفاوشن توجهی نکردم..یعنی چی؟ یعنی بردیا ، هستی و دوس داشت و حالا
که فهمیده قراره نریمان بره خواستگاریش ناراحته؟!! وای نه امکان نداشت..
البته از بردیا بعید نبودااا...اما دق میکردم اگه حدسم درست باشه..تازه داشتم کنار
بردیا عشق میکردم...
شب بخیر گفتم..خواستم برم اتاقِ بنفشه که منصرف شدم و رامو کج کردم و رفتم
دم اتاقِ بردیا...در زدم
_ کیه؟
_ نیلوفرم..بیام تو؟
بردیا در رو باز کرد پوزخندی زد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم..شما که غریبه
نیستین..اینجا اومدین!!
بازم همون بردیای سردو غیر قابلِ تحمل شده بود...
سرمو پایین انداختم از جلوی در کنار رفت...رفتم تو...در بسته شد!
بردیا روی صندلی نشست...
_ درِ اتاقت خیلی ترسناکه!
بردیا توجهی به حرفم نکرد و گفت: خب..کارِت؟
ناراحت شدم...چرا قاطی بود این؟؟
_ چرا ناراحت شدی؟
_ از چی؟
_ از اینکه گفتم میخوایم بریم خواستگاریه هستی؟
_ از کجا انقدر مطمئنی که ناراحت شدم؟؟
_ خیلی سخت نیس...جوابمو نمیدی؟
_ اشتباه میکنی من ناراحت نیستم...
_ هستی و دوس داری؟؟
این حرف یهو از دهنم پرید بردیا چند ثانیه با حالتِ مَنگی نگام کرد بعدش بلند
خندید ..ناراحت شدم..فقط بود منو مسخره کنه!!
بعد از چند ثانیه خندشو قطع کرد و گفت: تو مغزِ فندقیت چه چیزایی که نمیگذره!
چرا تو ذهنت منو به همه میرسونی؟ از اون وقته یلدا بود حالا نوبته هستیه؟؟
اگه بخاطرِ اون دفتری که عصر خوندیش میگی..بزار روشنت کنم اون فقط یه
دلنوشته بود نه بیشتر..! من عاشق هیچکس نیستم..نه یلدا نه هستی!
هیچکس...توام لازم نیس منو پیش پیش متأهل کنی!
_ پس چرا ناراحت شدی؟
بردیا سرد گفت: تو این چیزا رو نمیفهمی...
منو میگی قرمز شدم و عصبی! حق نداشت انقدر بهم توهین کنه!
به سمت در رفتم بردیا گفت: در قفله! کلید رو میزه بردار و برو...
بردیا بیخیال رو تختش دراز کشید و دستاشو به حالت قائم روی پیشونیش گذاشت
چشماشو بست..وقتی حرف نمیزد و ساکت بود خیلی خوشگل تر میشد اما حیف
که هر وقت حرف میزد منو از خودش دور میکرد..لعنتی با لج در رو باز کردمو کلید و
انداختم رو تختش رو رفتم....رفتاراش خیلی غیر قابل پیش بینی بود...
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم دلم برا بردیا تنگ شده
بود...خل شده بودم دیگه!! به آشپزخونه رفتم بردیا و
بنفشه مشغول خوردن صبحونه بودن بهار هنوز خواب
بود...سلامی کردم و روی صندلی ای روبروی بردیا
نشستم
همین لحظه گوشیم زنگ خورد...شماره ی مانی بود
میدونستم بردیا به اسم مانی حساسه!!! گوشی و باترس
جواب دادم میترسیدم باز تیکه بپرونه و بیشتر از همیشه از
نظرش بیفتم...نگاه های بردیا رو روم حس میکردم...
_ الو...
_ الو نیلوفر خانوم سلام عرض شد..مانی هستم...
وای الان چه وقتِ زنگ زدن بود..!!
_ الو..س..س..سلام آقا مانی.....
وای لبمو جویدم چرا اسمشو آوردی احمق!!
چشای بردیا اندازه ی دو تا بشقاب گشاد شد...کارم تموم بود...
_ معذرت میخوام بی موقع زنگ زدم...
_ نه خواهش میکنم امرتونو بفرمائید...
بلند شدم نتونستم زیر نگاهای بردیا باهاش حرف بزنم رفتم رو تراس...خدا بخیر کنه...
_ راستش میخواستم قبل اینکه برم بیمارستان، باهاتون حرف بزنم...
نمیشد بعد از بیمارستان زنگ بزنی؟؟
_ بفرمایید...من سرتا پا گوشم...
_ به نظر شما هستی و نریمان با هم خوشبخت میشن..؟
بابا آخه یکی نیس بهش بگه من سر پیازم یا ته پیاز؟؟ اصلاً
مگه من پیشگو و رَمالم که بگم با هم خوشبختن یا نه..
_ والا چی بگم! به نظر من خیلی بهم میان...اخلاقاشونم
شبیه همه..مغرور و یه دنده!
_ نریمان، واقعاً هستی و دوس داره؟
ای خداااااا منو بُکش راحت شم...آخه من از کجا بدونم...؟؟
_ والا من تاحالا درمورد این موضوع با نریمان جدی حرف
نزدم..اما مطمئنم وقتی حرفی میزنه پاش وایمیسه..
_ خیالمو راحت کردین..من روی هستی خیلی
حساسم..میدونم تو این مدت چقدر اذیت شده و نمیخوام تکرار شه
_ بله..میفهمم چی میگین...خیالتون راحت نریمان هیچوقت
نمیخواسته هستی عذاب بکشه اونم یه سوئ تفاهم
بود..وگرنه نریمان جونشم برای هستی میده...
_ مرسی..خیلی زیاد..ببخشید مزاحمتون شدم..خداحافظ
_ نه خواهش میکنم..شما هیچوقت مزاحم
نیستین..خدافظ
گوشیمو قطع کردمو سرمو که برگردوندم چهره ی عصبیه
بردیا رو دیدم... یا خداااا..این اینجا چیکار میکرد..!!
_ چرا هول کردی؟؟ دل میدادی و قلوه میگرفتی دیگه
نه؟؟
بعد با حالت عصبی ادامو درآورد و گفت: شما هیچوقت
مزاحم نیستین..!!
_ تو چرا انقدر پیله کردی به اون بدبخت؟؟
_ اون بدبخته؟ تا وقتی حامی و پشتیبانی مثل تو داره چرا بدبخت باشه...؟؟
_ تفکراتت خرابه؟ ذهنتم منفیه...
_ برات متأسفم..اونقدرام که فکر میکردم دختر سر به زیر و نجیبی نیستی...
حرفشو زد و رفت..!! خیلی بهم برخورد..مگه چیکار کرده
بودم؟ کاش دهنم خرد میشد اون حرف آخریو نمیزدم به
مانی...شانس ندارم که..!! دیگه دوس نداشتم جلوی بردیا
با مانی حرف بزنم حوصله ی عصبانیتشو نداشتم..
حالا عصبانیتش به کنار دوسش داشتمو نمیخواستم فکر بد کنه!!
4روزی میشد که خونه ی خاله پری بودم...دلم برای اتاقم
تنگ شده بود اما دلم نمیومد بنفشه رو تنها بزارم طفلی
خیلی سعی میکرد بهم خوش بگذره و هوامو داشت...منم روم نشد بهش بگم میخوام برم خونَمون!!
ساعت 9 از خوابِ ناز بلند شدم انقدر تو این مدت بنفشه
بهم رسیده بود که حس میکردم مثل بشکه ی 10 تُنی
شدم کسی خونه نبود..شوکه شدم کجا بودن پس؟؟
بنفشه همیشه این موقع خونه بوداااا...
لیوانی چای برای خودم ریختم زنگ زدم گوشیِ بنفشه، جواب نداد...!!
تی وی و روشن کردم، تلفن زنگ خورد گوشی و
برداشتم..
_ الو بفرمایید؟
_ الو نیلوفر...
صدای بردیا بودم..عزیزم چقدر ناز اسممو صدا
میکرد..خودمو دوس داشتم فداش کنم...
_ سلام بردیا..خوبی؟ بقیه کجان؟ کسی خونه نیس، من تنهام..
_ بهار که پیشِ پارساس بنفشه هم رفته خونه ی یکی از دوستاش نهار نمیاد خونه!
شوکه شدم..بنفشه چرا باید منو بزاره و بره؟؟
_ حالام یه نهاره خوشمزه درست کن که من میام خونه؟
لبخندی زدم..به به آقا چه خوش اخلاق شدن!! چشم ....
_ چی دوس داری؟
مثل تازه عروس و دومادا داشتیم حرف میزدیم تو اوج اَبرا بودم که....
_ مهم نیس من چی دوس دارم...فقط تا من میام خودتو مشغول کن....
از رو اَبرا افتادم با مخ رو زمین!!! همیشه کارش بود..آدمو میبرد تا اوج و بعد...سقوط آزاد!!
_ باشه..خدافظ...
گوشی و قطع کردم ضدحال خورده بودم اساسی...!!
صداش با اینکه مهربون بود اما غم و ناراحتی تو صداش
موج میزد دست به کار شدم..باید میفهمید چه دستپختی
دارم..خدا نوشین و خیر بده که چند تا غذای انگشت شمار
یادم داده بود که حالا جلوی بردیا ضایع نشم!!
به سمتِ یخچال رفتم همه چی توش پیدا میشد..!! شده
بودم عینِ خانومای کدبانو!!
شروع کردم..2ساعتی کارم طول کشید بوی قیمه کل
خونه رو برداشته بود..به به چیکار کردم!!
آخرشم لباسامو عوض کردمو روی مبل نشستم منتظرِ
بردیا!! حس خوبی داشتم اما ته دلم عجیب شور میزد...
به سمت تلفن رفتم شماره ی خونه رو گرفتم حمید
گوشی و برداشت...
_ بله؟
_ الو سلام حمید آقا
_ نیلوفر تویی؟سلام خوبی؟
_ مرسی..ببخشید نوشین هس؟
حمید هول شد..نمیدونم چرا به لکنت افتاد...
_ رفته..خرید!!
_ خرید؟؟ الان؟ نزدیکه ظهره؟
_ خب...یه کم خرت و پرت نیاز داشت رفت بخره..بگم اومد بهتون زنگ بزنه؟
_ نه..خودم بعد بهش دوباره زنگ میزنم..مرسی خدافظ
_ باشه..خدانگهدار!
چرا همچین کرد؟؟ انگار با لولو داشت حرف میزد بیچاره
هنگ کرده بود..صدای آیفن پیچید تو گوشم بیخیال حمید
شدم و دکمه ی آیفن و فشار دادم...بردیا وارد شد..چهرش
آشفته و خسته به نظر میرسید...
وقتی دید با تعجب زل زدم بهش گفت: سلام..مرسی منم
خوبم!!
به خودم اومدم لبخند تلخی زدمو گفتم: سلام...چرا انقدر آشفته ای؟
لبخند محوی زد و گفت: من خیلیم خوشگل و جذابم!! کجام آشفتس؟؟
از اینکه شوخم شده بود بزنم به تخته!! قند تو دلم آب
شد!! راست میگفت خیلی جذاب تر میشد وقتی عصبی
بود یا خسته به نظر میرسید!!
رو مبل نشست براش یه لیوان شربت آوردم یه نفس
سرکشید....
_ چه بویی راه انداختی دختر؟؟
_ بعد از چند ماه آشپزی کردم..خدا به دادت برسه یه زنگ
به اورژانس بزن قبلش!
_ بوش که عالیه!!
از این همه مهربونیش شوکه شدم منتظر بودم یه تیکه
بپرونه و منم لج کنم باهاشو یه دعوا راه بیفته..اما...
از این رام بودنش میترسیدم...حتی یکی از حرفاشم تلخ و
نیش دار نبود..نمیدونم چرا از تحولاتش خوشحال نبودم
بردیا چشاشو ریز کرد و گفت: نیلوفر تو امروز چته؟ چرا
هی زل میزنی به من؟؟
_ نمیدونم بردیا، حس خوبی ندارم...زنگ زدم خونمون
حمید گوشی و برداشت گفت نوشین رفته خرید، اون اصل
اً
عادت نداره دم ظهر بره خرید...
_ تو زیادی حساسی...شاید مجبور شده بره...انقدر نگران نباش...
_ شاید حق با توئه!!!
_ ببینم خانوم! نمیخوای به ما نهار بدی؟؟
خانوم؟؟ اوووه چقدر خوشحالم خدااااااا........مثل جن زده
ها از جا پریدم و رفتم آشپزخونه...بردیا برای شستن
دست و صورتش راهیه دستشویی شد منم داشتم رو
سالاد سس میریختم که تلفن زنگ خورد با یه دستم سس
میریختم با اونیکی گوشی و برداشتم...
_ بله؟ الو؟
صدای هق هق گریه میومد...
_ الو؟؟ بفرمایید
صدای بهار بود..
_ الو نیلوفر...
_ بهار تویی؟ چرا گریه میکنی؟
_ نیلوفر بدبخت شدیم...!!
قلبم هری فروریخت...
_ چی شده بهار؟ تو که منو جون به لب کردی که...
_ نیلوفر..بابات...بابات...مُرد.. نیلوفر!
تعادلمو از دست دادم...قلبم یه لحظه ایست کرد..ظرف
سس با شدت افتاد کف پارکتای سالن و با صدای بدی
شکست...بردیا با عجله به سمتم اومد تلفن از دستم افتاد
بردیا با نگرانی نزدیکم شد....
_ نیلوفر خوبی؟ چی شد یهو؟؟ وقتی گوشیه تلفن و
آویزون دید به سمت تلفن رفت...
_ الو..؟ بهار تویی؟ ...مگه نگفتم لال میشید تا خودم یواش
یواش بهش بگم؟....ببند دهنتو! احمق!
دیگه صدایی نشنیدم و کف زمین ولو شدم...فقط صداهای
ضعیف و درهم بردیا تو گوشم بود....
فصل نهم***
چشامو باز کردم خیلی سرگیجه داشتم...جای سوزنِ سرم رو دستم درد میکرد...
اطرافمو نگاه کردم خیلی بیحس بودم...
_ کسی اینجا نیس؟؟
ژینوس و بنفشه رو بالای سرم دیدم......هردوتاشون لباسای
مشکی پوشیده بودن و چشای ژینوسم قرمز شده
بود...رنگِ مشکی...!! آخ چه غم بزرگیه.....بابام؟؟ وای نه .یعنی
دیگه نمیبینمش؟؟ وای........
خواستم بلند شم که بنفشه نذاشت..
_ نه نیلوفر بخواب استراحت کن عزیزم...تو حالت خوب نیس!!
اشکام راه افتاد..
_ توروخدا بنفشه بگو بابام زندس؟؟ بگو همه ی این حرفا دروغه؟
بگو الان خونه نشسته منتظره ته تغاریشه!
ژینوس سمتم اومد شونه هامو مالید و گفت: قربونت برم من!!
الان فقط استراحت کن..!!
گفتم: نه ژینوس...بابام کو؟؟ هان؟ جواب بده لعنتی..چطوری این
اتفاق افتاد؟؟
ژینوس گفت: دیروز آقاجون تصادف کرد...اما...تا..تا رسوندنش
بیمارستان..وای نیلوفر بدبخت شدیم..اون!!
دیگه ادامه نداد های های گریه کرد...من چی؟؟ من باید اینجوری
جای اون اشک میریختم اما...
لال شده بودم...شوکه بودم و نمیدونستم چیکار کنم..باورم
نمیشد!!از این ناراحت بودم که خونه نبودم این چند
روز و حتی نشده بود برای بار آخر ببینمش!!
پرستار سررسید به سمتم اومد...: بهتره استراحت کنی!!
پرستار به بنفشه و ژینوس اشاره کرد که بیرون باشن تا من
استراحت کنم بعدشم یه آرام بخش به سرُمم تزریق
کرد و رفت..کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد.......
_ بهار..بهار میخوام بابامو ببینم..توروخدا.توروخدا....
بهار خم شد و گونه مو بوسید..
_ با خودت داری چیکار میکنی نیلو؟....
بهار اشک میریخت من مدام بیتابی میکردم...بهار از اتاقم بیرون
رفت....نگاهای طوسیه بردیا رو رو خودم حس کردم
بردیا زیر بازومو گرفت و کمک کرد لباسامو بپوشم...به کمک بهار
رو بردیا سوار ماشین بردیا شدم...بدنم نا نداشت
فردا مراسم خاکسپاریه بابام بود..آخ بابام.....
رو به بردیا گفتم: منو ببر خونَمون بردیا...
بردیا خیلی ناراحت بود غم تو چشای طوسیش موج میزد...یه
حلقه ی قرمز دورِ چشاش به چشم میخورد
با لحن بیروحی گفت: نه میای خونه ی ما! نکنه قصد داری
خودکشی کنی؟ هوووم؟
گفتم: نه بردیا، من باید برم تا الانشم دیر کردم..من بابامو ندیدم
قبل مرگش بردیا میفهمی اینو؟؟
بردیا بی حوصله گفت: فردا مراسمه خودم میبرمت
سرِخاک..دیگم اصرار نکن که محاله ببرمت...
بُق کردمو تو صندلیه ماشین فرو رفتم...خودرأی!! همیشه
همینطور بود نظراتشو بهم تحمیل میکرد...لعنت به تو
بردیا!!! بهار داشت تند تند با بردیا حرف میزد اما من اصلاً حواسم
به حرفای اون دو تا نبود...
به خونه ی خاله پری رسیدیم بنفشه با دیدنم بغض کرد و لباشو
فشرد تا اشکاش نریزه پایین..منم که نزده
میرقصیدم خودمو انداختم تو بغلشو.......
بعد از چند دیقه همه روی کاناپه نشستیم..
بردیا رو به بنفشه گفت: نگار اومده تهران؟
بنفشه گفت: نگار تنها اومده..به آقا مهران مرخصی ندادن..تینام
مونده پیشه خونواده ی آقا مهران تو اصفهان..
بهار گفت: خاله پروانه چی؟ خبر داره؟
اسمِ مامانو که شنیدم انگار داغِ دلم تازه شد..دوباره اشکام راه
گرفت و به فین فین افتادم...
بنفشه بوسم کرد و گفت: قربونت برم من..انقدر گریه نکن!!
بنفشه رو به بهار گفت: خاله پروانه قراره برگرده تهران...مامان و دایی میمونن اما خاله برمیگرده..!!
تا صبح بیدار بودم خیلی خسته بودم اما خوابم نمیبرد...فکر بابام!!
...
صبح ساعت 8 همه بیدار شدن..خودمو تو آینه دیدم خیلی چشام
قرمز شده بود عین هیولا شده بودم خودمم یه لحظه از قیافه ی خودم ترسیدم!!
حتی حال نداشتم به خودم برسم..لباسای مشکیمو
پوشیدم..رفتیم سر خاک..!!
مامان طفلی هنوزم شوکه بود...نریمان مردونه گریه میکرد! نیما
سرخاک نشسته بود و بُق کرده بود
بردیا تو لباس مشکی خیلی جذاب شده بود ته ریش خیلی بهش
میومد...منم که...
چه حال بدی داشتم!!نوحه خوان با سوز زیادی میخوند و دلم
کباب بود...دسته گل بزرگی رو خاک بابا بود که روبان
مشکی ای روش زده شده بود..حلوا و میشکا هم بین عموم
پخش میشد...
بهترین کسمو از دست داده بودم..محکمترین تکیه گاه زندگیم...
نیما اعلام کرد که همه برای صرف نهار بیان خونه ی ما..از همه هم تشکر کرد!!
کم کم سر خاک بابا خلوت شد..هستی کنارم اومد بازومو گرفت و
گفت: پاشو عزیزدلم..پاشو بریم تو ماشین!
زار زدم: نه هستی کجا بیام؟ بابام اینجا تنها میمونه! نه هستی من نمیام...
بنفشه نزدیکم شد: قربونت برم میخوای خودتو بکشی؟ پاشو نیلوفر...
هستی بغض کرده بود چشای نازش مغموم بود...
در حال اشک ریختن و ضجه زدن بودم که دستایی قوی و محکم منو از جا کَندَن...سرمو بالا گرفتم..بردیا بود!
صورتش از اشک خیس بود...همیشه پشتم بود..تکیه گاهم بود
هروقت نیاز داشتم به کسیکه پیشم باشه
بریدا حضور داشت..! سرمو به سینه ی ستبر و پهنش
چسبوند..چقدر آروم شده بودم!!
کمرکمو آروم گرفت و کمک کرد تا راه برم یقه ی لباسش از اشکام
خیس بود...از یقه اش گرفتم تا از نیُفتم زمین!
از اینکه کنارم داشتمش به خودم میبالیدم...
آهسته نزدیک گوشم گفت: بسه دیگه نیلوفر! اینجوری پیش بری
توام از پا درمیایا..
نمیخواستم حرفی بزنم..تو خلسه ی سیرینی فرو رفته بودم!!
به کمک بردیا سوار ماشینش شدم بردیا پشت رُل نشست
بنفشه و هستی ام سوار ماشین بریدا شدن..
هستی گفت: میریم مسجد؟
بنفشه گفت: آره دیگه..
هستی گفت: مانی زنگ زد و عذرخواهی کرد که نتونسته سر
خاک بیاد اما گفت حتماً خودشو برای مراسم بعدظهر میرسونه!
سکوت کردم..من با مانی چیکار داشتم..حضورش برام مهم نبود
همینکه بردیا بود کافی بود!!هر چی بقیه اصرار کردن نتونستم
غذا بخورم..حالم خوب نبود بغض مثل یه گردوی سفت تو گلوم گیر
کرده بود بخاطر اینکه مامانو بیشتراز این عذاب ندم نمیتونستم
بغضمو رها کنم و راحت شم...مراسم شروع شد مامان مدام
بیتابی میکرد و ناله و شیون سر میداد..
مانی و آقای پرور نزدیکم شدن.مانی نزدیکم شد کت اسپورت
مشکی رنگی پوشیده بود با جین آبی!
_ سلام نیلوفر خانوم..غم آخرتون باشه..خدا رحمتشون کنه! منو
ببخشید نشد صبح بیام سر خاک پدرتون!
حالا چه اصراری داشت حتماً بگه ک بودنش مهم بوده؟؟ حرفی
نزدم فقط با تکون دادن سرم ازش تشکرکردم
آقای پرورم با متانت خاصی که همیشه تو شخصیتش میدیدم بهم تسلیت گقت...
مراسم تموم شد هستی صورتمو بوسید و گفت: نیلو..توروخدا
خودتو عذاب نده..میخوای پیشت بمونم؟
گفتم: نه عزیزم..برو خونه استراحت کن خیلی زحمت کشیدی..
هستی با بغض نگام کرد...و بدون حرف با مانی و آقای پرور رفتن!
مسجد کم کم خلوت شد..! بردیا نزدیکم شد زیر بازومو گرفت و
گفت: بریم نیلوفر!
حتی دلم نمیخواست حرف بزنم تا آرامش صداش از سرم
بپُره..خیلی مهربون شده بود..خیلی..!!
سوا رماشین بردیا شدم....ماشینش حرکت کرد..دلم گرفته بود با
بغض گفتم:امروز خیلی زحمت کشیدی..مرسی؟
عادی گفت: زحمتی نبود...
_ تو یه بارم بهم تسلیت نگفتی..همه اومدن جلو باهام ابراز
همدردی کردن اما تو...
دلم پُر بود...باید برام توضیح میداد!
بردیا خیلی سرد گفت: تسلیت و که همه میگن حالا یکی نگه..چه فرقی داره!!
حرفاش قانعم نکرد بُق کردم...
_ مانی مسجد اومد نه؟
_ آره..
پوزخندی زد و گفت: چرا سرِ خاک تشریف نیاوردن...
این بردیام وقت گیر آورده بودا......
_ شنیدی که هستی گفت عمل داشته..نشده بیاد!
_ عملش مهمتر از تو بوده!
_ من؟ به من چه ربطی داشته؟ اگرم الان اومد مسجد فقط از
روی لطف بوده نه بیشتر!!
بردیا با لبخند مضحکی که گوشه لبش بود گفت: مطمئنی فقط لطف بوده؟
چنان نگاه خشمگینی بهش کردم که سکوت کرد...دیگه هیچ
حرفی بینمون رد و بدن نشد منو رسوند خونه...
بدون خدافظی و تشکر رفتم سمت خونه! یه لحظه برگشتم
عقب..با تعجب نگام میکرد محلش نذاشتم
باید میفهمید که نباید اذیتم کنه...
وارد خونه شدم..همه جا منو یاد بابا مینداخت..با بغض به قاب
عکس بزرگ بابا که به دیوار پذیرایی نصب شده بود و
روبان مشکی ای به صورت اُریب گوشه ی قاب عکس زده شده
بود زل زدم...چقدر نگاش مهربون بود...لبخندش!
بغضم ترکید و بلند بلند اشک ریختم...
با صدای بلند حرف زدن نوشین چشامو باز کردم روی مبل
خوابم برده بود نوشین عصبی بود چشامو باز کردم
رو به نگار میگفت: یعنی پدرزنش انقدر براش ارزش
نداشت که اون شغله مسخرشو ول کنه و یه سر بیاد
مراسم؟
نگا ربا ناراحتی گفت شنیدی که چی گفتم..بهش مرخصی
ندادن ما تازه اومده بودیم تهران...نشد بیاد
نوشین با خشم گفت: امروز صدهزار نفر ازم سراغشو
گرفتن بعضیام با طعنه میگفتن آقا مهران تشریف ندارن تو
مراسم پدرزنشون؟؟ همه چیز که پول و کار کردن
نیس...خوبه یه کم احترامم سرمون بشه!
نوشین خیلی عصبی بود بغض تو صداش موج میزد طفلک
چقدر زرد و لاغر شده بود..
نوشین روی اینجور مسائل خیلی حساس بود..
نگار با دلخوری گفت:
تو چیزایی که بهت مربوط نیس دخالت نکن...نتونست بیاد
میفهمی؟ حالا اگه نمیفهمی مشکله خودته!
نوشین داد زد: به من مربوطه...پای آبروی بابام وسطه!
دومادش تو مراسمش نبوده و دارم آتیش میگیرم..
نیما با تحکم گفت: بس کن نوشین! این بچه بازیا چیه؟
نگار با ناراحتی و بغض گفت: نه نیما بزار بگه...بگه که منو
شوهرم باعثِ آبروریزیه بابا شدیم..
نوشین با بی محلی گفت: من تورونگفتم نگار! اون دوماد
شیفته ی کار رو گفتم..
نگار گفت: اما اون شوهر منه!! میفهمی؟
نریمان با عصبانیت گفت: تمومش میکنین یا نه؟ حالا خوبه
حال و روزمونو میبینینا...الان وقتِ جنگ و دعواس؟ مهران
نبوده که نبوده..نمیتونه که کارشو ول کنه هلک هلک بیاد
تهران برای یه مراسمه تشریفاتی که!
حمید رو به نوشین گفت: بهتره تو دخالت نکنی نوشین!
مامان که از اون موقع با بغض بقیه رو نگاه میکرد بلند شد
و با ناراحتی به سمت اتاقش رفت..چقدر پیر شده بود؟؟
کمرش خم شده بود!!! اونم فقط در عرض چند ساعت؟؟؟
معلوم بود غم سنگینی رو دوشش حس میکنه...
نیما با خشم رو به نوشین و نگار گفت: به جای اینکه مرهمِ
دردای مامان باشین؟ این بچه بازیا چیه؟
نگار با گریه به اتاقی رفت...نوشین و حمید داشتن با هم
حرف میزدن..
طفلی ژینوس از بیخوابی، چشاش قرمز شده بود رو بهش
گفت: پاشو بریم اتاقم استراحت کنیم
از خدا خواسته قبول کرد به اتاقم رفتیم..ژاله و خونواده
یعمو رفته بودن کیش و از مرگ بابا خبر نداشتن...
چون قلب عمو هم ضعیف بود بهتر دونستن که بهشون
چیزی نگن تا برگردن تهران!
40 روز با سختی و دلتنگی گذشت..خونمون ساکت و
مغموم بود صدایی از کسی درنمیومد انگار بابا همه چیزو
با خودش برده بود..تموم خوشامونو!! مراسم چهلم هم
باشکوه برگزار شد...
به خونه ی خودمون رفتیم بنفشه چند تا بسته ی کادو پیچ
شده روبرومون گذاشت و رو به مامان گفت:
خاله جان..بهتره لباسای عزاتونو در بیارین...خدا رحمت کنه
حسن آقا رو..!
بهار یکی از بسته ها رو بهم داد و گفت: لباس سیاتو درار
نیلوفر!
بغض کردم...به این راحتی؟!!
مامان با گریه گفت: چطوری لباس عزامو دربیارم وقتی دلم
هنوز عزادارشه؟نه بنفشه جان من نمیتونم..ممنون
مامان بلند شد و به اتاق مشترکش با بابا رفت...
بردیا رو به نوشین گفت: حواست بیشتر به خاله باشه!
نگارم که برگشت اصفهان..
با غم تو چشای بردیا زل زدم...نگامون یه لحظه توهم گره
خورد اما زود نگاشو ازم گرفت و بلند شد......
بعد از چند روز رفتم یونی!!
هستی و از دور دیدم..دلم براش یه ذره شده بود نزدیکم
شد با خنده گفت:
به به چه عجب!! تشریف آوردین دانشگاه خودتون!!
لبخند محوی زدم و گفتم: سلام....زبون دراز!
هستی خندید...بازومو گرفت و ساکت شد..
_ چیه ساکت شدی دخترکم؟ چته؟
_ نیلوفر؟
_ هوووم؟
_ نریمان چشه؟ خوبه؟ چرا انقدر ناراحته؟
_ باید درکش کنی هستی..اون وابستگیه زیادی به بابام
داشت..
_ فقط ترسیدم دیگه منو نخواد..
_ خیالت راحت اون دیوانه وار تو رو دوس داره!! منتظر
میمونی هستی؟
_ منتظره چی؟
_ میدونم خیلی صبرکردی اما یه کم دیگه تحمل کن تا
اوضاع خونَمون خوب شه و بعد بیایم خواستگاریت..
هستی حرفی نزد طفلک نزدیکه دو ماه میشد که منتظر
بود مامانم از آمریکا بیاد و بریم خواستگاری..
اما نشده بود...همه چی یهو پیش اومد...
حق با هستی بود نریمان خیلی عصبی و بهونه گیر شده
بود تو خونه کسی سر به سرش نمیذاشت و زیاد
بهش گیر نمیدادیم تا اروم شه..
همه تو سالن فرودگاه منتظر اومدنه خاله پری و دایی
پدرام بودیم پروازشون تأخیر داشت...
یلدا یه دسته گل بزرگ دستش بود و هی سرک میکشید تا
باباشو پیدا کنه! خسته شده بودم روی صندلی
نشستم با بردیا قهر بودم حتی سلامم بهش نداده بودم از
اون روزی که تو مراسم بابا بهم گیر داده بود و عصبیم
کرده بود باهاش حرف نزده بودم...بالاخره خاله و دایی
پدرام و از دور دیدیم با دو تا چمدان بزرگ سررسیدن..
مطمئن بودم که چمدونا یه دونشونم بوی سوغاتی
نمیده..به قول نوشین گردش و عشق و حال که نرفته
بودن..
اما من با نوشین موافق نبودن حالا چی میشد یکی از اون
چمدونا رو سوغاتی پُر میکردن!!
خداروشکر خاله پری حالش خوب شده بود و با عملی که
رو قلبش انجام شده بود سرحال تر به نظر میرسید با
دیدن مامانم دوباره اشکاشون راه گرفت..جای بابا خیلی
خالی بود...همه به خونه یخاله پری رفتیم..یلدا مدام مثل
بچه ها خودشو برای دایی لوس میکرد و دایی پدرامم که
معلوم بود خیلی دلش برای دختر یکی یه دونه و لوسش
تنگ شده با ذوق کودکانه ای به حرفاش گوش میداد و
گاهی هم لبخند ملیحی میزد...
بنفشه و ژینوس برای تدارکات شام رفتن آشپزخونه!! خاله
هم از اوضاعش تو آمریکا و عملش حرف میزد خسته
شده بودم...همیشه از حرفای بقیه زود کلافه میشدم..
روی تراس رفتم..از ته دل نفس عمیقی کشیدم و هوای
خیلی تمیز و پاکِ تهران و داخل ریه هام فرو کردم!! البته
این رویایی بیش نبودااا!!
داشتم به صدای جیک جیکِ گنجیشکا گوش میدادم که
صدای تک سرفه ی بردیا تمرکزمو بهم زد...
گفتم: چرا هر جا میرم..میای دنبالم؟
بردیا بی تفاوت به حرفم، پشت به من کنار نرده های
سفید ایستاد دستاشو تو جیبای جین تنگش فرو کرد و به
جلوش که حیاطشون بود خیره شد..معلوم بود غرقه
فکره!!
حرفمو دوباره تکرار کردم با لحن سردی گفت: حرفات برام
جالب نیس که جوابتم بدم دختر کوچولو!
زورم گرفت..دمای بدنم به بالای نقطه ی جوشِ آب
رسید...اما ساکت موندم ....
بردیا وقتی دید ساکتم گفت: چیه ساکت شدی>؟
اگه حرف میزدم اون حرفارو میزد اگرم یه گوشه مثل بچه
ی آدم ساکت وایمیسادم بازم بهم گیر میداد..
خواستم تلافی کنم صدامو کلفت کردم ژستشو گرفتمو
گفتم: حرفات برام جالب نیس که جوابتم بدم پسر کوچولو!
بردیا پوزخندی زد و گفت: خیلی خب!! فهمیدیم بلدی
تلافی کنی..خیلی شوکه شدم وقتی دیدم حرفی نزدی..
فکر کردم یه نیلوفره دیگه شدی اما الان مطمئن شدم که
خودتی!!
حرفی نزدم..میخواستم یه امروز و باهاش خوب باشم.
_ کی میرین خواستگاریه هستی؟
_ چرا؟ ناراحتی؟
_ باز شروع کردی به چرت و پرت گفتن؟چرا باید ناراحت
شم؟
_ نگرانِ نریمان نباشیا..اگه هستی هم تو رو بخواد
خودشو میکِشه کنار...
بردیا زل زد تو چشام با حرص گفت: عجبــــا! من میگم
هستی و نمیخوام تو میگی دوئل کنین یکیتون بازنده شید؟
تو کله ی پوکت چی پُر شده؟ هوووم؟ گچ؟ کاه؟ سیمان؟
انگشت اشارمو به نشانه ی تهدید جلوی صورتش گرفتم و
گفتم: هی هی هی! بهت اجازه نمیدم بهم توهین کنیا!
_ چرا دوس داری منو به همه برسونی؟ به یلدا؟ هستی؟
_ از آدمای سرد بیزارم...
_ از خودتم؟!
بردیا دستاشو از جیب جینش درآورد و از نرده هایی که
جلوی رویمون بود گرفت و خم شد...نفس عمیقی کشید
خیلی دلم میخواست دستاشو بگیرم یا تکیه بدم به
کمرش!! اما...از من این کارا بعید بود!! ته دلم دوسش
داشتم
خیلی زیاد..اما نمیدونم چرا وقتی همدیگر ور میدیدیم انقدر
مثل خروس جنگی میشدیم!!
داشتم به استایل خوشگل بردیا با اون تی شرت قرمز
رنگش نگاه میکردم که صدای ضعیفش به گوشم رسید..
_ یلدا میدونه دوسش ندارم.