امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان غرور تلـخ

#5
پُست چهارمـ !

××


نگامو به نیمرخ بردیا دوختم...ترکیبِ صورتش واقعاً زیبا


بود... موهای مشکی و مرتبش دو طرف صورتش ریخته


شده بود تو صورتش! بینی کوچیک و ریزی داشت لباشم


که قلوه ای و صورتی کمرنگ بود!


وقتی سکوت کش دارمو دید گفت: نیلوفر شنیدی چی


گفتم؟



نگامو از صورتش گرفتم و به نقطه ای نامعلوم نگاه کردم و


گفتم: آره شنیدم!


_ خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟


_ چی بگم؟


_ تو میدونی من یلدا رو نمیخوام..نه؟


_ بنفشه بهم گفت...


نفس راحتی کشید و گفت: پس چرا با حرفات و طعنه هات


آزارم میدی؟


_ چون باورم نمیشه..


_ چی باورت نمیشه؟


_ اینکه یلدا رو دوس نداری اما دربرابرِ حرفا و لوس بازیاش


ساکت نشستی...


_ همه میدونن اینا همه بازیشه!! یلدا اهل عشق و


عاشقی نیس! فیلمشه که بره ایتالیا!


_ اتفاقاً توام دنبال عشق و عاشقی نیستی.. پس در و


تخته با هم جورن حسابی!!


آخه بگو دختر مرض داری؟ الان که بریدا ساکت و جدی و


بدون طعنه داره حرفشو میزنه چرا میزنی تو ذوقش!!


_ چی و میخوای ثابت کنی؟ هووم؟ چرا هی طعنه تحویلم


میدی تو؟
بردیا تقریباً داشت داد میزد..تقصیر خودم بود با خشم



رفت...ای بمیری نیلوفر!!


باید ساکت بهش گوش میدادم......خدا لعنت کنه منو!!





از دست خودم کلافه بودم به پذیرایی برگشتم بردیا تو


جمع نبود..نباید میذاشتم از دستم ناراحت بمونه!


کسی حواسش پیش من نبود به اتاقش رفتم در زدم...


صدای محکم و خشنشو شنیدم: کیه؟


_ نیلوفرم؟


_ بهتره بری؟ حوصله ی طعنه شنیدن ندارم اصلاً...


_ من نمیخوام بهت طعنه بزنم..


_ اِ کار دیگه ایَم بلدی مگه؟


_ در رو باز میکنی یا نه؟


بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد...بردیا رفت روی صندلیه


روبروی لب تابش نشست..داخل شدم بازم در محکم


بسته شد!! لعنت بهت!


بردیا با شیطنت نگام کرد و گفت: نمیترسی با من تنهایی؟


در هم که بسته شد...


از نظر من که بردیا اسمش فقط این بود که ایکس


ایگرگه...!! اصلاً غریزه توش تعطیل بود...فکرکنم اشتباهی


یکی بهش یه ایگرگ داده بود وگرنه باید دختر میشد....


اما اگه اینارو بهش میگفتم چون هوا ابری میشد بیخیالش


شدم و مثل دخترای متین آروم گفتم:


تو ترسناک نیستی...


_ اِ خیال میکردم تو ذهنت منو هیولای دو سر تصور


کردی....


کنار بردیا نشستم..


_ چیکار میکنی؟


بردیا همونطور که خیره بود به صفحه ی لب تابش گفت:


کارای شرکت مونده..دارم تمومش میکنم!


_ از کارِت راضی هستی؟


_ مصاحبه میکنی؟ آره راضیَم!


_ دنبال یه شغل خوب میگردم!


بردیا زل زد تو چشام و گفت: چه شغلی؟


_ مهم نیس چه شغلی فقط میخوام از بیکاری خلاص


شم...


_ مگه دانشگاه نمیری؟


_ چرا خب..اما بقیه ی روزام سرم خلوته! حوصلم تو خونه


سر میره!!


_ البته راس میگیا..با رشته ی تو و اون هوش فندقیت


بایدم از حالا دنبال کار بگردی!


_ نمکدون!! چشم میخوریااا


بردیا ریز خندید و به صفحه ی مانیتور دوباره زوم کرد...


_ بردیا؟


_ هوووم؟


_ تو منشی داری؟


_ چطور؟


_ همینطوری!
_ بله دارم..یه دختر ناز و خوشگل و خانوم!!


چشام گرد شد..شاید عاشق منشیش شده و بروز نمیده!


بردیا نگام کرد تا بفهمه چه واکنشی نشون دادم از دیدن



چهرم خندید و گفت:


تو چرا انقدر حساس شدی نیلو؟ نترس یه خانومه 30



سالَس! 2تام بچه داره..


از اینکه ذهنمو خونده بود ناراحت شدم...


اخم کردم و گفتم: خیلی لوسی!!


_ میدونم!


لبخند محوی رو لباش معلوم بود انگار از اینکه بهش



حساسم خوشحال شده بود دلم نمیخواست فکرکنه


خیلی آویزونشم و میخوام خودمو بهش مثل یلدا قالب کنم!


فکری کردمو با شیطنت گفتم: البته میخواستم هستی و



بعنوان منشی بهت معرفی کنم! مطمئنم از بس خوشگله


زود عاشقش میشی!!


مرض داشتم دیگه...چیکار کنم؟ لبخند از لباش محو شد و



خیلی زود جاشو داد به یه اخم گنده وسط ابروهاش!


_ نشنیدی انگار؟ گفتم که منشی دارم!


لبخندی زدم و گفتم: دیگه همه رو راه میدی نه؟


از سؤال بی ربطم شوکه شد و گفت: کجا؟


_ اتاقت دیگه!


منظورمو گرفت و گفت: نه!


_ اِ پس چرا منو راه دادی؟


_ چون تو با همه فرق داری...


چشام شده بود اندازه ی دو تا بشقاب!! ذوق کردم اگه



بازم ادامه میداد از هوش میرفتم و میموندم رو دستش با


ذوق کودکانه ای گفتم: جدی میگی اینو؟


بردیا با بدجنسی نگام کرد و گفت: آره خب، تو از بس لوس


و نازک نارنجی و یه کم فضولی! ترجیح دادم به فضولیات


دامن نزنم و بزارم راحت اینجا رفت و آمد کنی تا بیشتر از
این رو اعصابم راه نری!


یه پوزخندم چاشنیه حرفاش کرد...داشتم آتیش


میگرفتم..پسره ی بیشوووووور!! منو بگو چی فکر میکردم!


خنده و اون ذوق و شوق کلاً از چهرَم پاک شد.. اما بردیا


اصلاً به روی خودش نیاورد که این حرفو زده..


بعد از چند دقیقه لب تابشو بست و رفت بی توجه به من

رو تختخوابش دراز کشید...

حرفِ دیگه ای مونده؟


_ نه!


_ پس به سلامت!


بردیا رو تختش دراز کشید و پتوی مسافرتی زرد رنگی و تا


زیر چونه اش کشید و دستشو به حالت قائم رو


پیشونیش گذاشت...حرصم گرفته بود حق نداشت انقدر


حالمو بگیره..!! بردیا چشاشو بست..حالا راحت


میتونستم نگاش کنم بدون اینکه مسخرم کنه یا اون


پوزخند مسخره گوشه ی لبش باشه!! دستمو زیر چانه ام


گذاشتم و محو تماشاش شدم بردیا که سنگینیه


نگاموحس کرده بود چشاشو باز کرد و وقتی دید زل زدم تو


چشاش با اخم گفت: تو هنوز نرفتی؟ چیه زل زدی به


من؟ شاخ دارم خبر ندارم؟


فوری نگامو ازش گرفتم دستپاچه شده بودم با حالت قهر


از اتاقش بیرون اومد و در رو محکم بستم..


به پایین رفتم همیشه بردیا اینطوری بود وقتی اوج شادی


بودی میزد تو برجکت! من از این کارش بیزار بودم!
یلدا کنارم اومد و گفت: بردیا رو ندیدی؟


_ چرا..رفت بیرون قدم بزنه!


_ وا...کجا؟


_ من چه بدونم...!مگه من وکیل وصیه اونم؟


بی خیال به سمت مبلی رفتم و نشستم روش...آخ حال



کرده بودم حال یلدا رو گرفته بودم اصلاً از دروغی که بهش


گفته بودم ناراحت نبودم..خیلیَم حال کردم! بوی قورمه


سبزی کل خونه رو پُر کرده بود اشتهامو خیلی تحریک


کرده



بود..مجله ای دستم گرفتم صدای بحث خاله پری و دایی


شاخکای تیزمو سیخ کرد...


خاله گفت: خان داداش! بهتر نیس موضوعِ خواستگاریه


بردیا از یلدا رو پیش بکشیم؟ و به پروانه هم بگیم؟


_ نه پری جان! عجله نکن..پروانه الان عزاداره شوهرشه!



درست نیس فعلاً یه مدت این بحث و پیش بکشیم!


_ خان داداش میترسم بردیا طاقت نداره! بچَم خیلی خاطر


یلدا رو میخواد دیگه صبرش تموم شده چهلم حسن آقام


که تموم شده ..دیگه چرا صبر کنیم؟


_ فکر نکن بردیا اونقدرام که تو میگی یلدا رو دوس داشته


باشه و عاشقش باشه ها پری! پری انقدر از کاه، کوه


نساز..هنوز نه به باره نه به داره..!!


از خاله پری لجم گرفته بود آخه مگه یلدا چی داشت که


انقدر برای اینکه عروسش شه عجله داشت؟


یلدا که اونقدرام آشِ دهن سوزی نبود که برای بردیا لقمه


گرفته بودش..دایی پدرام معلوم بود که از این وصلت


راضی نیس و هی داره عقب میندازه تا یکی منصرف شه


اما من ایمان داشتم که خاله پری عمراً ول میکرد


بردیا دیگه طاقت دوری از یلدا رو نداره؟؟ هه..هه چه


مسخره!!


حتی اسم خواستگاریه بردیا از یلدام تنمو میلرزوند وای به


حال اینکه جدی هم میشد..


بنفشه کنارم نشست...


_ نیلو چرا بُق کردی؟ چی شده؟


به زور لبخندی زدم و گفتم: نه خوبم!


_ معلومه که خوبی..نمیگی چی شده؟


_ خاله پری داشت به دایی میگفت که زودتر مراسم


خواستگاری بردیا و اینجور چیزا رو راه بندازن...


بنفشه تو فکر رفت و گفت: پس داره کم کم جدی میشه!


فکر میکردم مامان بیخیالش شده!


_ خاله از دایی پدرام مشتاق تره!


_ از بچگی به یلدا به چشم عروسش نگاه میکرد..


ناراحت شدم حالا چی میشد به من به چشم عروسش


نگاه میکرد؟؟


_ بنفشه، اگه قرار خواستگاری گذاشته شه دیگه بردیام



نمیتونه مخالفت کنه!


بنفشه نگام کرد انقد راین حرفمو با ناراحتی و بغض گفتم


که با تعجب نگام میکرد الان حتماً تو ذهنش میگه


خب تورو سَنَنَ؟ تو چیکاره ای؟ یکی دیگه داره دوماد میشه


تو چرا جوش میزنی؟


اما بنفشه حرفی دراین مورد نزد و گفت: امشب باید با


بردیا جدی حرف بزنم..باید بگم مامان چه خوابی براش


دیده..باید به خودش بیاد! باید بفمه باید با جدیت جواب


منفیشو بده!


آهی کشیدم..در همین لحظه بردیا از پله ها خرامان



خرامان پایین اومد مثل بچه آهو شده بود!!


مشخص بود که اصلاً نخوابیده..یلدا به بردیا خیره شد و با


تعجب گفت: وا..تو خونه بودی؟


بردیا خیلی سرد گفت: مگه قرار بود نباشم؟


یلدا با اخم نگام کرد و گفت: تو که گفتی رفته قدم بزنه؟


عجب سوتی ای داده بودما...داشتم تو ذهنم دنبال جوابی


برای یلدا که داشت مثل آناستازیا خواهر ناتنی سیندرلا


نگام میکرد پیدا میکردم که بردیا گفت: خواستم برم



بیرون..اما دیدم سردرد دارم رفتم یه کم خوابیدم!


از اینکه بردیا به دادم رسیده بود خیلی خوشحال شدم و


یه لبخند قدردانی بهش زدم..به لبخند اعتنایی نکرد و


جایی نشست...یلدا عصبی شده بود معلوم بود باور نکرده


که من راست گفته باشم بیشتر از حمایتِ بردیا داشت


آتیش میگرفت تا آخر شب مثل سگ شده بود و اصلاً حرف


نمیزد آی حالی میکردم من انقدر به بردیا خدمت کردمو


خودمو جلوش لوس کردم که حس کردم الانه که یلدا



آتیش بگیره و گدازه پرت کنه!!


بالاخره موقع رفتن شد...


یلدا با حرص رو به بردیا گفت: فکر نکن خیلی تحفه ای که



آویزونت میشم...


بردیا خیلی سرد گفت: فعلاً که داری آویزون میکنی خودتو



به من...


یلدا گُر گرفت همه از صدای داد و بیدادش ترسیدن و



توجهشون به اون دو تا جلب شد..


_ کور خوندی آقای عاشق پیشه! من صد تا مثل تو رو



محل سگم نمیزارم...انقدر قربون صدقم میرن تا یه بار


فقط یه بار بهشون بگم عزیزم اما مثل سگشون میکنم!!


دایی پدرام گفت: یلدا مؤدب باش!!این چه طرز حرف زده!؟


بردیا گفت: نه دایی جان اجازه بدین حرفاشو بزنه! بزارین


نشون بده که اونقدرام که نشون میده عاشق و شیفته


نیس و همه ی اینا فیلمشه!!


یلدا داد زد: آره حق با توئه! همش فیلم بود همش دروغ


بود تا برم ایتالیا..وگرنه نه تنها ازت خوشم میاد حالمم از


پسرایی که فکر میکنن از دماغ فیل افتادن و هی راه به


راه از دخترا فاصله میگیرن بهم میخوره! تو لایق من نبودی


و نیستی آقای بردیا خان! اینو تو مخت فرو کن که من


نخواستمت.بریم بابا...


یلدا با خشم سوار ماشینه دایی شد داییه بیچاره حرفی


نزد و با شرمندگی سوار ماشینش شد و گازشو گرفت


و رفت... بهار با حرص گفت: دختره ی بیشوور! به درک که


بردیا رو نمیخواد تحفه!!انگار همه خواستگاراش براش


صف کشیدن..داداشه من دستشو رو هر دختری بزاره


جواب منفی نمیشنوه!!


بنفشه گفت: بهتر که خودش تمومش کرد...دایی پدرامم


میدونست همه کارای یلدا بازیشه تا بره ایتالیا!


مامان رو به بردیا با لحن دلسوزانه ای گفت: حتماً قسمت


نبوده! هم برای بردیا دختر زیاده هم برای یلدا پسر زیاده!


بهار گفت: من که دیگه دلم نمیخواد یه بارم اون دختره ی چشم سفید و ببینم!!


نوشین گفت: بهار خودتو عصبی نکن...فکرنکنم روش بشه


دیگه پاشو بزاره اینجا!


بردیا ساکت بود تو فکر رفته بود و حرفی نمیزد ..منم که


داشتم با دُمم گردو میشکستم بالاخره شر یلدام کم شده


بود..آخیش!! از طرفیم دلم برای بردیا میسوخت در مقابل


توهینا و حرفای یلدا کلمه ای حرف نزده بود..!!


همین آرامشش برام عجیب بود اگه من جای یلدا بود..اوه



اوه کلی بارم میکرد.!!


خاله پری در حالیکه اشک تو چشاش جمع شده بود گفت:



دیگه حرفشو نزنین!! تموم شد دیگه..


خاله پری از مامان عذرخواهی کرد و به اتاقش


رفت...نریمان دستی به شانه ی بردیا زد و گفت:


خدا خیلی دوسِت دراه که زود راحت شدیااا...


بردیا لبخند محوی زد.. مامان و نوشین و نریمان سوار


ماشین شدن منم که فضول وایسادم ببینم چه خبره!!


بنفشه گفت: بردیا حرص نخوریا یلدا لیاقتتو نداشت!


بردیا گفت: تا وقتی خودشو عاشق نشون میداد میگفتین


بهترین گزینه برات اونه و اِله و بِله..حالا که حرف دلشو
زد میگین لیاقتمو نداشه؟؟ اگه الان زنم بودم همین حرفارو


میزدین؟


بنفشه حرفی نزد بهارم ناراحت به اتاقش رفت....بردیا نگام


کرد و گفت: شما احیاناً حرفی، نصیحتی، ابرازهمدردی


چیزی ندارین؟


_ خودت هم عاقلی هم بالغ...من چی بگم؟


_ اگه به عمرت یه بار عاقلانه حرف زده باشی همین


حرفته!!


_ ناراحتی؟


_ از چی؟


_ از اینکه یلدا اون حرفا رو زد؟


_ آدم وقتی از یه اسارت رها میشه..به نظرت ناراحت


میشه..


جوابم گرفته بودم..خیلی خوشحال بودم نریمان بوقی زد


یعنی بیا دیگه منتظریم!


بردیا به ماشین اشاره کرد و گفت: نمیخوای تشریف ببری


فضول خانوم؟


با اینکه طعنه زده بود اما انگار ذوق زده بودم که یه


خداحافظیه بلند بالایی ازش کردمو سوار ماشین نریمان
شدم


ماشین حرکت کرد یه لحظه هم چشای طوسیش از نظرم



محو نمیشد..


نوشین گفت: کار یلدا خیلی زشت بود...


نریمان گفت: بهتر بابا! خیاله بردیام راحت کرد بیچاره


ازدستش خواب و خوراک نداشت..


نوشین گفت: وا مگه یلدا رو دوس نداشت؟ پس چرا


همیشه سکوت کرد؟ من فکر میکردم دوسش داره


مامان گفت: بردیا پسر با شعوریه! همیشه دوس داشت


خودشو موافق نشون بده تا یلدا سرخورده نشه




میخواست خود یلدا مخالفتشو اعلام کنه تا همه فکرکنن


اون بوده که بردیا رو نخواسته!


بردیا بازم حسابی خودشو تو دل همه جا کرده بود هر



چقدر بیشتر میشناختمش بیشتر عاشقش میشدم....

فصل دهم***


_ از اولش یه بار دیگه تعریف کن ببینم چی شده؟


_ اَی بابا..هستی من خبر داغ داغ برات آوردم ، حالا تو



میگی از اولشو بگم؟ دو ساعته دارم زر میزنم..!!


_ آخه چی شد که یهو مامانت رضایت داد بیاین



خواستگاریم؟


_ مامان من از اولشم راضی بود فقط خورد به مراسم بابا



و نشد پیشقدم شه!! حالا بده که فرداشب میخوایم



بیایم خواستگاری و تموم شه؟


هستی با ذوق گفت: اتفاقاً خیلیَم ذوق زده شدم..اما آخه


انتظارشو نداشتم..نریمان حرف و پیش کشید؟


بدجنسانه خندیدم و گفت: نریمان گردنشو کج کرد گفت


مامانی میریم برام خواستگاری؟ مامانم گفت خواستگاریه


کی پسرم؟ اونم گفت: دوسش دارم زیاد..دختر نازیه


اسمشم...دنیاس نه گیتیه!! ای بابا هستیه دیگه!


خندیدم هستی با حرص نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:


بیجوووور!!


برای خودمم عجیب بود که به این سرعت قرار بود بریم


خواستگاریه هستی! اما معلوم بود که نریمان حسابی


کلافه شده که دلشو زده بود به دریا و به مامان گفته بود


هستی و میخواد..


به نظر خودمم این تغییر و این شادی تو زندگیمون لازم بود


کم کم داشتم افسردگی میگرفتم..


یه هفته از اون شبی که یلدا نامزدیشو با بردیا به هم زده


بود گذشته بود...!!


هیچ خبری ازش نداشتم..دلم براش تنگ شده بود



اماغرورم اجازه نمیداد ازش خبری بگیرم..


شب خواستگاری سررسید..خونه ی ما کلاً غوغا شده بود


هر کشی دنبال رسیدن به خودشو سر و وضعش


بود از همه ساده تر مامان بود که زودتر از بقیه هم آماده


شده بود نگار خبر نداشت که قراره بریم خواستگاریه


هستی مامان گفته بود اگه همه چی خوب پیش بره یهو


برای بله برون بهش میگن تا بیاد تهران...


نریمان حسابی به خودش رسیده بود خیلی خوشگل شده


بود از 10 فرسخیشم که رد میشدی بوی ادکلن گرم


و شیرینش دماغتو نوازش میکرد با اینکه از ادکلنایی که


بوشون شیرین باشه بدم میومد اما این خوشبو بود و


دوسش داشتم..رسمی لباس پوشیده بود مگه اینکه این


مراسما تیپشو درست کنن..یه کن خاکستری پوشیده


بود کراوات نازک و بلندی هم به همون رنگ روی پیرهن


سفیدش بسته بود 6تیغه کرده بود صورتش از تمیزی نور


بالا میزد...از اینکه این همه به خودش رسیده بود و دختر



کُش شده بد زورم گرفت و گفتم:


به به آقا نریمان چه کرده؟ تو میمیری برای ما هم اینطوری


تیپ بزنی؟ میخوای حسابی هستی و خلع سلاح کنیا


آره؟ با ادکلنم که دوش حسابی گرفتی....اوووو بابا خوش



تیپی...


نرمیان به شوخی گوشمو گرفت و گفت: خواهر کوچیکه



فضولم نوبره ها!! برو خدا رو شکر کن که یه الاغی پیدا


شده و میخواد اون دوست ترشیدتو بگیره...


با شیطنت گفت: ااا...بعد آقا نریمان این حرفا احیاناً به


گوش هستی میرسه ها...اونوقتم میخوام ببینم انقدر


زبون درازی میکنی و بهش میگی ترشیده؟


نرمیان فشاری به گوشم داد که باعث شد یه "آی" بگم..


بعد گفت: برو فسقل...برو تا گوشاتو نچیدم آنتن!!


گوشمو ول کرد براش زبون درازی کردمو و از دستش در


رفتم..لباسای مرتبی پوشیدم و آرایش خیلی ملایمی کردم


دوس نداشتم امشب زشت باشم اما از آرایش زیادم


خوشم نمیومد...


دلم برای هستی تنگ شده بود طفلک از صبح 30 بار زنگ


زده بود که کمکش کنم چی بپوشه..خیلی استرس


داشت میترسید یه جوری به هم بخوره..منم کلی باهاش


حرف میزدم که نگران نباشه و همه چیز حل میشه


حتی سر به سرش میذاشتم و بهش میگفتم این کارا مال


کساییه که پسندیده نشدن تو که قبولی!!


بالاخره بعد 2 ساعت!!! نوشین خانوم حاضر شد بیچاره


حمید چه جوری اینو باید تحمل میکرد بس که ناز و ادا


داشت...همه خیلی مرتب و شیک به خونه ی آقای پرور


رفتیم خاله اینا نبودن قرار بود هر وقت قطعی شد برای



بله برون اونام باهامون بیان..جای خالیه بابا به وضوح حس


میشد چقدر دوس داشت عروسیه نرمیان و منو ببینه..


طفلک بابام!! جلوی بغضمو گرفتم..نریمان دکمه ی آیفن و


فشار داد...

صدای جدی و ملایم مانی که دعوتمون میکرد بریم داخل


بهم انرژی میاد...مانی برخلاف بردیا وقتی حرف میزد


بهم نیرو میداد اما بردیا هر چی انرژی داشتمو ازم


میگرفت و خلع سلاحم میکرد...


به داخل رفتیم مراسم فرمالیته و رسمی بود مثل


همه ی مراسمای تشریفاتیه خواستگاری!!


انقدر بدم میومد از این مراسمایی که باید مثل عصا قورت



داده ها مینشستم و بقیه رو نگاه میکردم ..


اصلاً از حرفای غیرمتعارف و بی مزه ی آلودگیه تهران و



گرونیه میوه و گوشت و مرغ خوشم نمیومد..


چرا نمیرفتن راحت سر اصل مطلب...ای بابا..کاش



نمیومدما..حداقل هستیم نمیاد یه کم باهاش حرف بزنم


حوصلم سر نره اونم مثل تشریفات مسخره باید تا صدا


کردنش قایم میشد...ایشش!!!


خیلی دوس داشتم بدونم بالاخره چی پوشیده تا جمع



مشغول گفتن حرفای کلیشه ای اینکه خوشحالیم ایشالا


قراره با خونواده ی شما وصلت کنیم و از این حرفا بودن


منم به تیپ و قیافه ی مانی زل زدم و همشو زیر ذره بین


بردم موهاشو با ژل و تافت بالا زده بود و عینک خوش


فرمشو به چشاش زده بود چشای یشمی رنگش دل هر


دختری و میبرد اگه بردیا تو قلبم نبود قطعاً عاشق این


پسره خوشگل و ناز آقای پرور میشدم...


اما مشکل اینجا بود بردیای سرد و بیروح حسابی قلبمو


برده بود!!


کت اسپورت طوسی رنگی با پیراهن خاکستری خیلی


بهش میومد رنگ کتش منو یاد چشای بردیا انداخت


آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود!!


بالاخره رضایت دادن و هستی خانوم تشریف آورد...ماه



شده بود! ماه چه عرض کنم کمی بیشتر از ماه!


بی شرف خیلی خوشگل رنگ لباس و آرایش و روسریشو



با رنگ چشاش ست کرده بود....


باورم نمیشد که هستی انقدر ناز باشه..همیشه به



خوشگلیش افتخار میکردم و چون دوست صمیمیم انقدر


خوشگل بود کلی پُز میدادم مخصوصاً به مهتاب تا چشاش


4تا شه..اما امشب خداییش خودمم کُپ کرده بودم


یه سینی شربت پرتقال دستش بود...با متانت و وقاری که


ازش بعید بود و معلوم بود خودشو کشته تا اینطوری


مثل آدم راه بره نزدیکمون شد و سلام آهسته ای کرد..از


هستی اینجور کارا خیلی بعید بود معلومه حسابی داره


آدم میشه ها هستی همیشه ضربدری راه میرفت و



چقدرمن سوژَش میکردم..اما حالا...


مامان از خوشگلیه هستی چشاش 8 تا شده بود لبخندی


زد و گفت: سلام عروسه خوشگلم..


ایییی بدم میومد از این حسرت به دل حرف زدنای مامان!!


هستی گونه هاش سرخ شد


قلبونِ دخترکم بشم که خجالت کشید!! آخیی!

به همه شربت تعارف کرد نزدیکه نریمان که شد دستاش


به وضوح میلرزید عجب فیلمی بودن اینا..


حالا هر کی ندونه فکر میکنه هستی از اون دخترای آفتاب


مهتاب ندیدس..نریمانم که ...الله اکبر!!


نریمان حتی به خودش زحمت نداد سرشو بالا بگیره و



جمال زیبای هستی و ببینه من همش میترسیدم به جای


لیوان شربت کلِ سینی و از هستی بگیره و بگه نه شما


بفرمایید من تعارف میکنم..خسته میشد آخه!!


آخ که چقدر به تصوراتم خندیدم...هستی شربتا رو تعارف


کرد و کنار مانی نشست به من نگاه کرد هرچند


دوس داشتم اذیتش کنم و براش خط و نشون بکشم اما


دیدم به اندازه ی کافی استرس داره دلم نیومد و یه


لبخند آرامش دهنده بهش زدم اونم همینکارو کرد...


نیما بدون مقدمه چینی و رفتن به حاشیه گفت:


والا آقای پرور خدمت رسیدیم همونطور که مستحضرید



هستی خانومو برای نریمان خواستگاری کنیم البته اگه


شما نرمیان و لایق این افتخار بدونین!!


اووووه چه لفظ قلم حرف میزد این نیما..بدم میومد از این


حرفای پِر شاخ و برگ ...یاد زبان فارسیه سال سوم افتادم


که نوشته بود از گفتن حرفای فخر فروشانه برای



صمیمیت بیشتر خودداری کنید....خندم گرفته بود


همه یه جور خاصی بودن هیچکس خود واقعیش نبود..منم


که ساکت یه جا نشسته بودمو نگاشون میکردم


آقای پرور لبخندی زد و گفت: اختیار دارین آقا نیما..نریمان


مثل مانیه خودم...هیچ فرقی برام ندارن


تا ایشالا ببینیم خدا چی میخواد...


نوشین گفت: اگه اجازه بدین چند کلمه ای با هم حرف


بزنن..


دیگه واقعاً نتونستم جلوی خنده مو بگیرم آروم و مخفیانه


خندیدم اینا نیازی به حرف زدن نداشتن چرا فکر میکردن


اینا مثل عروس حرف نزدن و فقط قصه ی خاله خاله



بازیاشونو برای هم تعریف کردن!!


البته خندم از دید نگاهای سرزنش بار نوشین مخفی



نمونده بود چهره ی عصبی و سگشو که دیدم رنگم پرید


خنده مو قورت دادم و خودمو زدم به اون راه!!!


هستی بلند شد نرمیانم که از خدا خواسته مثل فنری که


در رفته باشه از جا پرید..هستی مثل طاووس خرامان


خرامان به سمت اتاقش رفت نرمیان مثل لک لک پشت


سرش راه افتاد و رفتن...
آقای پرور تازه نطقش باز شده بود ...


_ بعد از مرگ همسرم..من تموم حواسم به هستی بود



مانی هم خیلی کمکم کرد هرچند اختلاف سنیه چندانی


با هستی نداره اما نذاشتیم هم اون هم هما هیچ



کدومشون احساس کمبود کنن...امیدوارم این وصلت جور


شه و خوشبخیته دخترمو ببینم...
مامان که تا اون لحظه حرفی نزده بود گفت: بله متوجهم



آقای پرور..خوب میدونم چقدر برای بچه هاتون زحمت



کشیدین امیدوارم نریمان لیاقت دختر مثل دسته گلتونو



داشته باشه!!


ژینوس کنارم نشسته بود بهش گفت: هما کو؟


_ مگه نشنیدی؟ مانی گفت رفته شهرستان خونه ی



مامان بزرگش!


انقدر غرق مسخره کردنه این مراسم و حرکات بقیه بودم


که این حرف مانی و نشنیده بودم...


_ راستی نیلو؟


چشای ژینوس از ذوق برق میزد گفت: هوووم؟


_ هستی خیلی نازه..خوش به حاله نریمان...


لبخندی زدم..پس دل همه رو برده بود!!


نگام با نگاه مانی یکی شده بود تو چشاش یه خوشحالی و


حس خوبی حس میکردم ...براس احترام زیادی قائل


بودم خداییش پسر خیلی آقایی بود...






نریمان دور خودش چرخ میخورد و هی دم به دیقه میگفت:


حاضر نشدین؟ مامان دیر میشه ها...


نمیدونم مامان اینو 7 ماهه دنیا آورده بود دیوونمون کرده


بود



داد زدم: ای بابا تو خیلی عجله داری خب تنهایی برو..بعد



آقای پرورم میگه عجب دوماد با عرضه ای دارم که


بدون خونوادش اومده بله برون!!!


نریمان با حرص ناخنشو جوید و هیچی نگفت..اینجور


موقعها ساکت میشد اما بعدش حسابی تلافی میکرد


منم که دختر سوئ استفاده گری بودم شدید!


بالاخره بعدِ 5 جلسه خواستگاری که بیچاره نرمیان و



ورشکسته کرده بودن از بس گل و شیرینی خریده بود


هستی خانوم اوکی و داده بود و حالام امشب قرار بود



بله برون باشه!! من نمیدونم این هستی که از اولش


جوابش مثبت بود و اون بلا هارو سر اینکه فکر کرده بود



نریمان بهش نامردی کرده درآورده بود چرا دست دست


کرده بود و انقدر دیر جواب بله شو داده بود!! گاهی تو



کارای هستی میموندم...


امشب خونواده یخاله هم با ما میومدن خونه یآقای پرور..از



دوباره دیدنه بردیا یه شور و شوق خاصی داشتم



و حسابی به خودم رسیدم البته آرایشم همونجور ملایم



بود اما لباس خوشگل آبی رنگی پوشیدم...


مامان با دیدنه نریمان براش اسفند دود کرد و کلی قربون


صدقش رفت..


حرصم گرفت و گفتم: ماامن انقدر هندونه زیر بغلش نزارین


حالا فکر میکنه چه تحفه ای شده!! ایشش!!


اشک تو چشای مامان حلقه بست چونه شو محکم به هم


فشار میداد تا بغض نشکنه!! همه میدونستیم که


یاد بابا افتاده و جای خالیشو حس کرده..یه لحظه فضای


خونه یه غم عجیبی فرا گرفت..


صدای آیفن همه رو از اون خلسه ای که فرو رفته بودیم


بیرون آورد..


خاله اینا بودن...همه به خونه ی اقای پرور رفتیم..

بردیا خوشگل شده بود رسمی لباس نپوشیده بود یه



تی شرت بنفش جیغ پوشیده بود و زیادم خوشحال



به نظر نمیرسید دورترین مبل و انتخاب کرده بود و روش


نشسته بود حواسش به اطراف نبود به ظرف شیرینیه


روی میز زل زده بود اما معلوم بود غرقه فکره!!


مانی نزدیکم نشسته بود و باهام حرف میزد منم لبخند


میزدم!! مانی پسر مرموزی نبود راحت میشد فهمید



تو دلش چی میگذره و چقدر مهربونه!!


بالاخره حلقه هایی که آماده شده بود تو انگشت دست



چپ هستی و نریمان رد و بددل شد..


خوشحالی و تو چهره ی دوست داشتنیه هستی به وضوح



میدم..بهار خیلی شیطونی میکرد و مرتب به همه


دستور میداد دست بزنن و خودشم سوت بلند بالایی


کشید!!
ظرف شیرین و برداشتم و نزدیکه بردیا شدم..


_ بفرمایید آقا..دهنتونو شیرین کنین..


بردیا اخم کرد و گفت: دهن ما اینجوری شیرین نمیشه!!


نه خیر شده بود مثل سگ..پاچه میگرفت..


کنارش نشستم و ظرف شیرینی و روی میز گذاشتم



هیچکس حواسش به ما نبود سرگرم تعریفای بامزه و


شوخیای بهار بودن و بلند میخندیدن...


_ بهتره فکر هستی و از سرت بیرون کنی..اون دیگه


شوهر داره!!


بردیا با چشمایی گرد شده از تعجب نگام کرد و گفت:



نیلوفر توروخدا قبل اینکه حرفی و به زبونت بیاری قبلش


یه کم..فقط یه کم بهش فکر کن!! تا حالا شنیدی بگم



هستی و دوس دارم؟


_ دوس داشتن که گفتنی نیس!!



_ ااا تو این چیزا رو میفهمی!!


_ پس چی که میفهمم...بگو کیو دوس داری که تو دفترتم


سر پوشیده ازش گفته بودی...!!


بردیا اخماش بیشتر در هم رفت مطمئن بودم اگه جمع



غریبه نداشت سرم داد میزد اما خداروشکر خونواده ی



پرور بودن و اونم نمیتونست زیاد صداشو ببره بالا...


_ به تو اصلاً مربوط نیس!


_ جهنم!!


از جام بلند شدم و کنار مانی نشستم چشای طوسیش


شد اندازه ی دو تا بشقاب...


دلم خنک شده بود..حالا که نقطه ضعف دستم داده بود


منم باید حالشو میگرفتم سر چیزای بی مزه و لوس



با مانی حرف میزدم و گاهی الکی میخندیدم و هر بارم



نگام تو چشای قرمز و پر از خشم بردیا برخورد میکرد


دایی پدرام و یلدا رفته بودن کیش و تهران نبودن..به


احتمال زیاد یلدا رو برده بود تا یه کم حالش بهتر شه


موقع رفتن شد رو به هستی با خنده گفتم: از فردا برات



خواهر شووور بازی درمیارم تا کَفِت ببُره!!


هستی ریز خندید و گفت: منم یه عروسی بشم تا صد بار


بگی چه غلطی کردم گرفتمش برای نریمان!!


جمع خندید..مامان هستی و بغل کرد و پیشونیشو بوسید


و گفت: به خونواده ی ما خوش اومدی عروسم!


هستی که فوران احساساتش داشت چشم همه رو کور


میکرد گفت: مرسی مامان!! دوستون دارم


منم که داشتم آتیش میگرفتم گفتم: اووی هستی مامانمو


ازم نگیری!!


هستی خندید از بغل مامان بیرون اومد و گفت:


نترس..حسود خانوم!!


بنفشه گفت: کسی جای تو آتیش پاره رو برای خاله


نمیگیره!!


آقای پرور لبخند به لب داشت معلوم بود از خوشحالیه


هستی و حرفای مامان خیلی خوشحاله!!


مانی هم با خوشحالی ونگامون میکرد... مانی دستشو



برای بردیا دراز کرد و گفت:


خوش اومدین! شب خوبی بود...


بردیا پوزخندی زد به دست مانی نگاه کرد و عادی گفت:


خدافظ!!


بردیا رفت..طفلک مانی! دستش تو هوا مونده بود..از کار


بردیا خیلی بدم اومد مانی هم دستشو انداخت



پایین و حرفی نزد اما معلوم بود خیلی ناراحت شده...


خدافظی کردیم و از خونه ی آقای پرور خارج شدیم نزدیک


بردیا شدم...


_ چه مرگته تو؟


_ درست حرف بزن..


_ من درست حرف میزنم..میخوام بدونم دردت چیه؟


همین!!


_ اها فهمیدم از کجا میسوزی؟ نگرانه آقا مانی


هستی..نترس اونقدی عاشق شده که با این سردیای من


ازت دست نکشه...




لجم گرفت داد زدم...: ببین بردیا اصلاً دوس ندارم تو


مراسم عقد نریمان باشی..ازت متنفرم..!!!


با قدمایی سریع ازش دور شدم و سوار ماشینه نریمان


شدم بردیا ماتش برده بود شاید اصلاً فکر نمیکرد که


من روزی بخاطر مانی باهاش اینطوری حرف بزنم..اون حق


نداشت انقدر بد باهام حرف بزنه...


حقش بود..هنوزم حس میکردم هستی و دوس داره!!


شایدم اشتباه میکردم و زیادی حساس شده بودم


اما هر کاری میکردم علتِ این همه نفرت بردیا نسبت به


مانی و نمیفهمیدم....از دست خودم خیلی کلافه بودم...

صدای نریمان عین صدای وزوز مگس تو گوشم بود با لج



بالشمو رو گوشم گرفتم تا بتونم را حت بخوابم..


اما مگه ول میکرد...انقدر بلند بلند حرف زد و سر به سرم



گذاشت که با حرص رو تختم نشستم چپ چپ نگاش


کردم...


_ ها چیه؟ تو چند روز دیگه عروسیته و ساز و دهل گرفتی



دستت، به من چه آخه؟ این روز تعطیلیَم نمیزاری من


یه کم بیشتر بخوابم؟


_ خب حالا..حالا هر کی ندونه دلش برات کباب میشه از


بس انقدر مظلومی!! پاشو که احضار شدی؟


_ کی احضارم کرده؟


_ حضرت والا...


_ درست حرف بزن بینم چه مرگته؟


_ امروز قراره با هستی بریم خرید عقد..!! از اونجاییَم که


هستی دستور داده توام بیای منم بیدارت کردم..


_ هستی خیلی غلط کرده با تو..!! بابا چی میخواین از


جونم! خواهر دومادم کلفت و نوکره هستی که نشدم!


اون از اون آزمایشگاه کوفتی که دو ساعت علافم کردین


اینم از الان..من نمیاما...


_ کم خودتو لوس کن اگه هستی نخواسته بود باهامون


بیای عمراً میذاشتم بیای..غر غرو میرم ماشین و روشن


کنم بشمار 3 اومدیا......


نریمان بدون اینکه بزاره من مخالفت دیگه ای کنم


رفت..لعنت به هر چی عقد و عروسیه!! اه...
با اخلاق سگم تختخوابمو مرتب کردمو رفتم


دستشویی...مشتی آب به صورتم زدم وقتی کسی


اینجوری از خواب بیدارم میکرد مثل سگ میشدم...


به ساعت دیواری نگاه کردم.واااااااای بمیری نریمان


ساعت هنوز 8 هم نشده بود..مطمئن شدم که مامان


نریمان و 6 ماهه به دنیا آورده...با غرغر صبحونه ی کوتاه و


مختصری خوردم اصلاً حوصله نداشتم به خودم برسم


یه مانتو و روسری ساده پوشیدم و از خونه زدم بیرون،



نریمان پشت ماشینش نشسته بود و داشت


با شاخه گلی که دستش بود بازی میکرد سوار ماشین



شدمو در رو محکم بستم نریمان گفت:


اوه اوه نیلوفر سگ شده کسی نزدیکش نشه که پاچه


میگیره...


_ مررررررض...تو با من چیکار داری؟ راتو برووو


نریمان و شاخه گل و رو داشبورد گذاشت و گفت: وای به


حال شوور بدبختت، چطوری میخواد تورو یه روز صبح


زود بیدار کنه..طفلی!!


جوصله نداشتم جوابشو بدم ...با هستی سر یه خیابون قرار داشت هستی طبق معمول

ترگل و ورگل آماده بود و با دیدن ماشین نریمان و اون لبخند لوس و کش دار نریمان

نزدیکمون شد سلام بلندبالایی کرد


صندلیه جلو نشست...نریمان گونه شو با دستش آروم کشید و گفت: سلام خانومیه

خودم..صبحت بخیر عزیزم..


ایشش اصلاً به نریمان این حرفا نمیومد...چندش!


بعدشم شاخه گل و با کلی ادااطوار که کلاً ازش بعید بود



داد به هستی...


هستی برگشت عقب نگام کرد و گفت: نریمان این


خواهرت چشه؟ اوووووی نیلو سگی؟


چه عجب وقت کرد یه حالیَم از رفیقه خاک تو سریش بگیره


اگه نبودم مطمئن بودم الان رفته بودن رو لبای هم!!


خجالتم خوب چیزیه!! چپ چپ به هستی نگاه کردم نریمان گفت:


کلاً با نیلو حرف نزن..سگه حسابی...از من گفتن بود



عزیزم!!


خلاصه به چند تا پاساژ سر زدیم ..ماشالا هزار ماشالا



هستی هم دختری سخت پسند و گیر بود و منم که



نظر میدادم هستی اصلاً گوش نمیداد و هر چی


عشقش میکشید و انتخاب میرکد منم بهم برخورد و دیگه



نظری تو خریداش ندادم البته اون به نظر نریمان اهمیت
نمیداد هر چی خودش دوس داشت میخرید هرچند اولش میگفت بچه ها کدوم رنگش قشنگتره سبزه یا قرمزه؟
مثلاً نریمان میگفت عزیزم قرمزه خیلی بهت میاد ناز میشی توش..!!
هستی هم یه کم قیافه شو عوض میکرد و بعد رک


میگفت : نه سبزه خوبه! اونو دوس دارم...


خلاصه من و نریمان مثل مترسک دنبالش راه میرفتیم البته


نریمان حکم عابر بانکه خانومو داشت و تا میگفت نریمان



من از این خوشم اومده تراول تراول به پاش میریخت...خدا


بده شانس!!


نهار رو تو یه رستوران خوردیم خوردیم که چه عرض کنم


کوفت کردیم من که نفهمیدم چی خوردم از بس که



هستی درمورد خنچه ی عقد و حلقه و اینجور چیزا حرف



زد سرم داشت میپوکید..!!


ساعت 8 شب بود و ما هنوز تو پاساژا در حاله گشتن


بودیم از کت و کول افتاده بودم هر چی فحش ناز و تازه


یاد گرفته بودم همشو نثار روح نریمان و هستی


کردم..سرم بدجور درد میکرد بالاخره ساعت 9 بود که



خانوم اجازه داد بقیه ی خریداشونو به فردا موکول


کنیم.من دیگه به روح خودم خندیدم اگه بیام !!


نریمان هستی و رسوند در خونه شون و با کلی ناز و ادا از


هم خدافظی کردن من موندم و نریمان..




_ وای درد بگیری نریمان پاهام تاول زد بس که دنباله شما


دوتا راه افتادم...پدرمو درآوردین!!


نریمان که لحنش با خنده قاطی شده بود گفت: چقدر تو



غر میزنی نیلوفر!!
_ یه نهار بهمون دادی و مثل خر ازمون بیگاری کشیدی ...


جز جیگر بزنی پسر!!


داشتم کوله بازی درمیاوردم و نریمان ریز میخندید...


_ از خداتم باشه آوردیمت و بهت اجازه دادیم نظر بدی..


_ برو بابا دلت خوشه حالا خوبه دیدی خانومت فقط به نظر


خودش گوش میکردا،، ما مثل مترسک فقط دنبالش


راه میرفتیم هر چی دوس داشت میخرید و هر چی هم


دلش نمیخواست میذاشت کنار! نظر نمیدادم سنگینتربودم


_ اوی اوی به خانوم من توهین نمیکنیاااا بیچاره حالا خوبه


دوست فابِ خودته ها......


_ غلط کرده هستی هیچیه من نیس....


به خونه رسیدیم نوشین نزدیکمون شد....


_ تا الان باز بودین؟


خودمو رو مبل انداختم و گفتم: وای نوشین خدا پدر حمید و


بیامرزه که تورو برده بود پارک و نتونستی با این


دو تا بری خرید...پدرمو در آوردن...


مامان گفت: وای با چه کسیَم رفتی خرید نریمان؟ این ناز



نازی..


گفتم: من ناز نازیم دیگه...بابا به خدا کُشتن منو!! باور کنین


همش 4 قلمم خرید نکردن...


نریمان گفت: مامان این ته تغاریه لوستو یه کم بیشتر



تربیت میکردی خیلی لوس تشریف داره!!


نوشین گفت: نیلوفر، بنفشه زنگ زد کارت داشت یه زنگ بهش بزن..


گفتم: الان که شدید خستم..بزار برم یه دوش بگیرم بهش



میزنگم!


یه دوش آب سرد حسابی خستگیمو برطرف کرد...


شماره ی خونه ی خاله رو گرفتم...


_ الو؟


صدای سرد و خشک بردیا بود..دلم براش یه ذره شده بود



بعد اون دعوای حسابی....اوووووف


_ الو سلام بردیا..نیلوفرم!


صدایی نیومد بعد چند ثانیه صدای بنفشه تو گوشم پیچید


بیشور حتی جواب سلاممو هم نداده بود..


_ الو سلام نیلوفری خوبی عزیزم؟


حتی صدای گرم و صمیمیه بنفشه هم نتوست ناراحتیمو برطرف کنه...


_ مرسی خوبم..تو خوبی؟ خاله چطوره؟


_ همه خوبن..منم خوبم! زنگ زدم خونتون..نوشین گفت با



نریمان رفتی خرید آره؟


_ آره..رفته بودم خریداشونو کنن...


_ تموم شد؟


_ نه بابا..دلت خوشه ها..اون هستی ای که من دیدم


درست تا شب عقدش باید بره از این پاساژ به اون پاساژ


_ مبارکشون باشه! میخواستم ازت بخوام اگه کاری نداری


فردا بیای اینجا..


_ اونجا چرا؟


_ منم یه کم خرید دارم میخوام برای مراسمه عقد نریمان



انجامشون بدم..البته اگه دوس داری بیا..


بنفشه انقدر با لحن مظلومی این خواهشو کرد که



نتونستم هیچ مخالفتی کنم خوبیش این بود که بنفشه


راحت انتخاب میکرد و مثل هستی پدر آدمو در نمیاورد...
_ نه عزیزم این حرفا چیه؟.باشه میام..


_ وای مرسی نیلو...صبح بیایا میخوام یه نهار خوشمزه بدم



بهت بخوری بعدشم عصر میریم خرید..


_ نه دیگه مزاحم نمیشم همون عصر میام..


_ غلط کردی..مزاحم چیه؟ صبح میایا


_ باشه


_ مرسی..به خاله هم سلام برسون خدافظ..


گوشی و قطع کردم...به پذیرایی رفتم داشتم با ریموت


تی وی ور میرفتم که مامان گقت:




چیکارت داشت؟


گفتم: کی؟


نریمان گفت: عمه ی من؟!!! خب بنفشه رو میگه دیگه...


نگامو از صفحه ی تی وی به صورت نریمان دوختم و براش


شکلک در آوردم و رو به مامان گفتم:


میخواست برم خونشون تا با هم بریم خرید...


نوشین گفت: گفتی میری؟


گفتم: آره..


نریمان گفت: ای غریبه نواز...!! جونت در اومد امروز با منو



هستی اومدی بازار اونوقت تا بنفشه زنگ زد قبول


کردی؟


گفتم: اولاً امروز با شما دو تا اومدم از سرتونم زیاد بود در


ثانی بنفشه مثل هستی نیس تا حالا صد بار باهاش


رفتم خرید زود مثل آدم انتخاب میکنه!!


_ بس که لوس تشریف داری...


چشامو مالیدم ساعت 10 بود از سوت و کوری خونه



معلوم بود که نریمان خونه نیس..یادم افتاد با هستی رفته


خرید..حتی اسم خرید با هستی هم تنمو میلرزوند!!!


کسی خونه نبود نوشینم قرار بود بره خونه ی حمید! یه



یادداشت کوچیک برای مامان نوشتمو وسایلمو جمع





کردمو رفتم خونه ی خاله پری!!


خاله پری صورتمو بوسید و بنفشه هم کلی از دیدنم ذوق


کرد بوی قیمه تموم خونه رو گرفته بود الحق که بنفشه


کدبانو شده بود...


گفتم: بهار نیس؟


خاله گفت: خوابه! دیشب تا دیروقت با پارسا بیرون بود...


به ساعت نگاه کردم داشت ساعت میشد 11..بابا ای ول



به بهار ..از من بیشتر میخوابید!!


بنفشه گفت: بهار، جغده شبه!



لبخندی زدم خیلی دوس داشتم بردیا رو ببینم دلم براش



ضعف میرفت..خودمو حتی برای دیدن سردیاشم


مشتاق میدیدم...


بالاخره بهار از خواب ناز بیدار شد و اومد جلو صورتمو



بوسید و گفت: چه عجب از اینورا!


قیافش خیلی بامزه شده بود لباس خواب خرسی پوشیده


بود و موهاشم که فوق العاده لَخت بود درهم


رفته بود رنگ صورتش کامل پریده بود با این حال لبخندی


زدمو گفتم:


من که تازه اینجا بودم...


بهار گفت: چه خبر از هستی؟


_ هیچی سرگرمه خریداشه دیگه!


_ درکش میکنم منو پارسام اگه بدونی چقدر تو پاساژا چرخ


خوردیم تا تموم شد...


_ من بیشتر از هستی خسته شدم اون که کبکش



خروس میخوند داره ازدواج میکنه و با ذوق خرید میکنه اما


من از پا افتادم...وقتی نریمان گفت امروزم باهاشون برم



مو رو بدنم سیخ شد بهار...


خاله پری خندید و گفت: جوونن دیگه! نوبت خودتم میشه


خاله جون!


بنفشه خندید و گفت: اوه اوه میایم میبینم هستی و


شوهرش سر خرید دعواشون شده و راهیه دادگاه شدن!


خندیدم...


بهار بی مقدمه پرسید: تو قصذ ازدواج نداری نیلو؟


_ چطور؟


_ اگه قصدشو داری بگو..یه کیس مناسب برات در نظر


دارم..
بهار چشمکی بهم زد...نکنه منظورش بردیاس؟!! آخ خداا


یعنی به این زودی داره دعاهام مستجاب میشه؟


بنفشه گفت: به بهار گوش نده، حرف زیاد میزنه!


بهار با دلخوری گفت: من حرف زیاد میزنم بیشووور؟ تو



مراسم عقدم..خونواده ی پارسا عاشقت شدن نیلو!


آهااااااان..گفتم ما از این شانسا نداریما...بهار با ذوق و



شوق ادامه داد:


انقدر مامانه پارسا ازت تعریف کردن که خود منم بهت



حسودیم شد...


خاله گفت: فکرنکن پروانه راضی باشه...


بهار گفت: بالاخره نیلو باید ازدواج کنه یا نه؟


بنفشه با اخم گفت: میشه این بحث و تموم کنی؟


بهار گفت: چرا تو ناراحت میشی؟ نگران اینی که منو نیلو


بشیم جاری و سر تو بی کلاه بمونه؟


اسم " جاری" تنمو لرزوند برادر پارسا رو زیاد دیده بودم


پسر بلند قد و لاغری بود..ازش اصلاً خوشم نمیومد



بیشت رشبیه نردبون دزدا بود تا آدم! خیلی جلف لباس


میپوشید...


بهار گفت: بالاخره نیلو جون اگه قصدشو داشتی بهم


بگو..خونواده ی پارسا راضیَن! اگه نظر منم بخوای باید بگم


پوریا پسر خیلی خوبیه..خیلی خوش پوش و امروزیه اصلاً


هم تفکرات عصر قجر رو نداره!!


بنفشه با غرولند گفت: آره از لباسایی که میپوشه کاملاً


معلومه که چقدر برازندس...اون مرد زندگی نیس!


بهار جبهه گرفت و گفت: چرا؟ مگه چشه؟ چرا الکی ایراد



میگیری؟


ای بابا از یکی دیگه خواستگاری شده بود این دو تا داشتن


میزدن تو سر و کله ی هم!!


خاله که حسابی کلافه شده بود گفت: بسه دیگه..! حالا که حرفی پیش نیومده!


گفتم: مرسی بهار جون..اما من اصلاً الان قصد ازدواج


ندارم..


کاش جرئتشو داشتم که بگم یکی و دوس دارم.....


بهار شونه هاشو با بی تفاوتی بالا زد و گفت: هر جور



راحتی عزیزم!


بهار به سمت آشپزخونه رفت بنفشه گفت: مامان...بردیا


نهار میاد؟


شاخکام تیز شد..به اسم بردیا حساس بودم دیگه..چیکار کنم؟


خاله گفت: یه کم کارش طول میکشه..تازه گفت شبم



دیروقت میاد!!


یه دیقه حس کردم مثل وقتیکه یه لاستیک پنچر میشد


شدم!! فسسسس!!


به اتاق بنفشه رفتم تا لباسامو عوض کنم بنفشه هم



باهام اومد...


_ بردیا خبر داشت من میام اینجا؟


_ آره..دیشب که زنگ زدی فهمید...
پس حدسام درست بود فهمیده من دارم میام اینجا از قصد این بهونه ها رو آورده تا منو نبینه..پسره ی بیشوووور
لبه ی تخت بنفشه نشستم بنفشه گفت: چیزی شده نیلو؟
_ چون خبر داشته من اینجام نهار نمیاد نه؟
بنفشه دستشو رو شونم گذاشت و گفت: نه عزیزم..کارای شرکتش یه کم بهم ریخته! اصلاً به تو مربوط نمیشه
مطمئن باش..اونقدرام بیشوور نیس!!
من که بازم قانع نشده بودم احساسم بهم دروغ نمیگفت...
موبایلم زنگ خورد شماره ی هستی بود...
_ هستیه!
_ من میرم یه سر به غذا بزنم تلفنت تموم شد بیا پایین...
بنفشه رفت...


_ الو؟ بله؟


_ بله و بلا...مگه دستم بهت نرسه نامرد..کجای دنیا دیدی


یکی دوست فابریک و زن داداششو ول کنه و بره


مهمونی؟ به توام میگن رفیق؟


_ مررررض...دیروز حسابی ازم بیگاری کشیدی...همون


دیروز که سرت داد نزدم برو خدارو شکر کن..!!


_ چقدر لوس شدی تو!! حسابتو میرسم خواهر


شوووووور! اما یادت باشه برای آرایشگاه باید بیای.
.
_ وقت گرفتی؟ کی؟


_ دوشنبه دیگه!


_ حالا ببینم چی میشه...


_ زحرمار...غلط کردی..باید بیای بهونه هم قبول نمیکنم اگه


نیای منم عقد و بهم میزنم نریمان افسردگی میگیره


میره تو جوب میخوابه معتاد میشه و میفته گردن توهااااااا


_ اوووووووی هستی، از خودت مایه بزارا داداشه من از



سرتم زیاده!


_ خبه..خبه از نریمان دفاع نکن..زبون داره خودش! یادت


نره چی بت گفتما؟


_ باشه دخترکم کار نداری؟


_ نه خدافظ....


گوشی و قطع کردم..از این وصلت خیلی خوشحال بودم



هستی دختر خوبی بود و مطمئن بودم عاشقه نریمانه!


دلم برای بردیا یه ذره شده بود...فیلمی که داشت



فارسی1 میداد و داشتم نگاه میکردم البته انقدر حواسم


پرت بود که اصلاً نمیفهمیدم چی به چیه..حواسم پیشه


بردیابود...








از خاله خدافظی کردیم بنفشه تیپ ساده و دخترونه ای


زده بود منم که خیلی ساده اومده بودم داشتم


بند کفشای ال استارمو میبستم که صدای جیغ بنفش



بنفشه رو شنیدم...


_ وااااای بردیا اومدی؟


یه لحظه حس کردم قلبم اومده تو کفشام!! دختره ی



بیشوور نمیگه من سکته میکنم..


ایستادم بردیا نگامون میکرد آخ قربون اون چشای


طوسیش برم که منو هلاک خودش کرده بود...


سرد گفت: علیک سلام...کجا میرفتین؟


بنفشه گفت: سلام داداشیه خودم..گفته بودم با نیلوفر


قراره بریم بیرون یه کم خرید کنم!


گفتم: تو که پیغام داده بودی شب میای؟


بردیا لبخند تلخی تحویلم داد و گفت: ناراحتی برگردم؟ کارم



زود تموم شد برگشتم...


بنفشه گفت: بردیا ما رو میبری؟


بردیا یکی از ابروهاشو بالا برد و گفت: کجا؟


گفتم: خرید دیگه!


خودمم از ذوق و شوق خودم شوکه شدم...خرید کردن با



بردیام عالمی داشت دیگه!!


بردیا نگام کرد و گفت: به نظرت انقدر خوشحال و سرحالم


که با شما دوتا پاشم بیام خرید؟


گفتم: تو هیچ موقع شاد و سرحال نیستی!!


بردیا چپ چپ نگام کرد بنفشه که لب و لوچش آویزون


شده بود با ناراحتی گفت: باشه خودمون میریم!


حسابی حالمون گرفته شده بود...داشتیم مثل شکست



خورده ها میرفتیم که صدای بردیا اومد..


_ سوار شید میبرمتون!


منو بنفشه جیغی تو هوا کشیدیم و پرت شدیم هوا! از ما


بعید بوداااا


سوار ماشین بردیا نشستیم بنفشه جلو نشست و منم



عقب جا خوش کردم...


بردیا که کاملاً معلوم بود خیلی خسته و پریشونه پشت رل


نشست...همیشه وقتی خسته بود جذاب تر


میشد..قیافش خیلی خوشگل و ناز شده بود...


_ خب کجا بریم؟


گفتم: بریم ونوس...


بنفشه حرفمو تأیید کرد بردیا گفت: نه بابا اونجام جاس


آخه؟ تا وانجا برم واسه پاساژی به درپیتیه اون؟


عمراً... این همه پاساژ نزدیک...


گفتم: نگرانه راهشی!!


بردیا اخم کرد و حرفی نزد و راهشو پیش گرفت به



وسطای راه رسیدیم گفتم:


مطمئنی داری درست میری؟ راهش از اینور نیستااا


بردیا گفت: ونوس نمیریم...


گفتم: پس چرا نظر پرسیدی؟


اخمام تو هم رفت..بردیا از آینه بهم زل زد و گفت:


اخم نکن حالا...یه جا میبرمتون که کف کنین!!


با دلخوری گفتم: من که این دور رو برا پاساژ خوب


نمیشناسم..


بنفشه با ذوق قبول کرد...با حرص داشتم ناخنمو میجویدم


که بردیا گفت:


چیزی ازش مونده؟


با گیجی گفتم: از چی؟


با لحن خاصی گفت: ناخنت!!


پس همه حواسش پیشه منه!! با ناراحتی ناخنمو از تو


دهنم درآوردم به جلوم نگاه کردم..


بالاخره به پاساژی رسیدیم..نماش که فوق العاده



بود..تاحالا یه بارم اینجا رو ندیده بودم...
منو بنفشه حسابی ذوق کرده بودیم اونم مشخص بود تا



حالا همچین جایی نیومده!!


بردیا از ماشین پیاده شد وقتی مارو شوکه دید با خنده گفت:


پیاده نمیشین؟


منو بنفشه با اینکه هنوزم مثل گیجا بودیم از ماشین پیاده


شدیم..


بردیا بادی به غبغبه داد و گفت: چطوره؟


بنفشه با ذوق گفت: بیرونش که عالیه!! من تا حالا انجارو



ندیده بودم!


بردیا لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: گفتم که میبرمتون یه


جایی که کف کنین...


بردیا نگام کرد و گفت: نظر تو چیه؟


با اینکه سعی داشتم خودمو خونسرد نشون بدم گفتم:


من هنوزم نظرم اینه که بریم ونوس!!


بردیا با شیطنت نگام کرد و گفت:آره جون عمت!!


به داخل پاساژ رفتیم...مغازه های شیک و فانتزی ای

بود..خیلی شلوغ بود!

بنفشه به اولین مغازه که رسیدیم یه پیرهن حریر مانند زرد


رنگ چشمشو گرفت زیاد زیبا نبود اما وقتی رفت



پرو ِش کرد..ای بد نبود..بردیام معلوم بود زیاد از پیرهنه



خوشش نیومده اما بدون کوچکترین دخالتی پولشو



حساب کرد به قول خودش زشته با یه مرد میری بیرون



دست تو جیبت کنی!!نریمان اصلاً شبیه بردیا نبود



اگه یه کم به نریمان رو میدادی وقتی باهاش میرفتی خرید


باید پول وسایلی که اونم میخرید و تو حساب کنی..



بنفشه صندل و گل سری هم خرید صندلاش با رنگ


پیرهنش کاملاً ست بود.. نوبت به خرید کردن من شد



آدم زیاد گیری نبودم هر چی خوشم میومد انتخاب


میکردم!!



داشتیم تو مغازه ها میگشتیم که تو ویترین یه مغازه که با


لباسای رنگ گرم تزیینش کرده بود بردیا ایست کرد



گفتم: چرا وایسادی؟




بردیا گفت: نظرت درمورده این بلیز دامنه چیه؟




به چیزی که اشاره کرده وبد نگاه کردک یه بلیز سفید



دکلته بود با یه دامن کوتاه لی!! به نظر من که عالی بود



رو بلیزه عکس دو تا قلب بود..تو تن مانکن که خیلی جذاب



بود بردیا وقتی لبخند رضایت آمیزمو دید فهمید



خوشم اومده و بدون فکر وارد مغازه شد منو بنفشه و



دنبالش راه افتادیم..



بلیز و دامن و گرفتم و دستم رفتم تو اتاق پرو، تا امتحانش


کنم..یه لحظه خودمو تو آینه قدیِ اتاق پرو، دیدم..



فیت بدنم بود..خیلی خوشگل تر از مانکن بهم میومد!!


دامنش تا یه کم بالای زانوم بود! بلیزشم خیلی بهم تنگ


بود و درست تموم برجستگیامو نشون میداد..


بنفشه رو صداکردم از دیدنم تو اون لباس چشاش 4 تا شد



بعد یه لبخند پهنی رو صورتش معلوم شد و گفت: عالیه



نیلو!!خودت پسندیدی؟



گفتم: خودم که خیلی خوشم اومد..بردیا رو صدا کن اونم



نظر بده!



نمیدونم با چه فکری این حرفو زدم! بنفشه از بردیا



خواست بیاد منو ببینه..از لای در اتاق چهره ی اخموی بردیا



رو دیدم با لحنی جدی گفت: نمیخواد..اگه خوشش اومده و



مشکلی نداره بگو دَرِش بیاره!



ماتم برد..پسره ی بی احساس! اگه هر کی جز اون بود و



من اینو ازش میخواستم مثل جت میومد تو اتاق!



البته چه بهتر که نیومد..دوس نداشتم منو با ابن وضع ببینه



و مستقیم تو چشام زل بزنه..اونوقت معلوم نبود



که بتونم خودمو کنترل کنم یا نه!!



لباسا رو درآوردم بردیا پولشو حساب کرده بود و بیرون از



مغازه منتظر وایساده بود فروشنده لباسارو تو پلاستیکی



که آرم مغازش روش حک شده بود گذاشت و بهم داد از



مغازه خارج شدم...



رو به بردیا گفتم: تو چرا حساب کردی؟ من پول آورده



بودم...



بردیا چپ چپ نگام کرد و بعد سرد گفت: مهم نیس..بریم



بقیه ی خریداتو بکن!



انتظار داشتم خیلی جدی لااقل بگه بهم مبارک باشه! اما



هیچی نگفت منم به تلافیه کارش، ازش بابت حساب



کردنه پول لباسام تشکر نکردم..اون پررو و مغرور بود منم


از اون بدتر..!!



انگار بردیا هم انتظار تشکر رو ازم نداشت چون نه اخمی


کرد نه تیکه پروند..بچم آشنا بود با اخلاقام!



منو بنفشه خریدامون تموم شد و داشتیم تو ویترین مغازه


ها بقیه ی لباسا رو تحلیل میکردیم و حتی تو ذهنمون



مجسم میکردیم که این پیرهنه که پشت ویترینه به کی



بیشتر میاد..گاهیم مسخره بازی درمیاوردیم و میخندیدیم



بردیا حسابی کلافه بود... بیچاره رو خسته و خراب آورده



بودیم خرید..ول کنم نبودیم!!



داشتیم به سمت در خروجی پاساژ میرفتیم که جلوی یه



مغازه ایست کردم..یه پیرهن پسرونه ی اسپورت



نظرمو خیلی جلب کرد..خیلی خوگشل بود تو تن مانکنه


که شاهکار بود یه لحظه اندام بردیا رو تصور کردم اندامش



از مانکنه پُر تر و خوشگل تر بود و مطمئن بودم بهش


بیشتر از این مانکنه میاد...



بنفشه وقتی دید ایست کردم گفت: کجا موندی نیلوفر؟ بیا


دیگه..



گفتم: بنفشه بیا یه لحظه!




بنفشه کنارم ایستاد.._ چیه؟



_ اینو ببین؟ نظرت چیه؟




بنفشه هم خیلی خوشش اومده بود لبخندی زد و گفت:


خیلی خوشگله..اما برای کی؟



_ بردیا...!




بنفشه یه لحظه خیره نگام کرد شاید تو نگاش یه چیزایی



بود اما من توجهی نکردم لبخندش بیشتر شد و بردیا



رو صدا زد بردیا کنارمون وایساد...




لباس طرح خاصی نداشت ساده بود اما نمیدونم چرا انقدر


ازش خوشم اومد..رنگشم خیلی خاص بود یه رنگی



بین آجری و خردلی بود...یه جیب کوچولو سمت چپ سینه


ش خورده بود که معلوم بود جنبه ی مد داره! چون



یه دکمه خورده بود رو جیبش و جیبه باز نمیشد..




_ چی شده؟



بنفشه گفت: نیلوفر، این پیرهن رو دیده برای تو..پروش



میکنی؟



بردیا نگام کرد سرمو پایین انداخت و گفتم: فکر کنم خیلی


بهت میاد!


وقتی سرمو بالا بردم اخماش بیشتر رفته بود تو هم! آخه



بگو مجبوری اینطوری اخم کنی حس کردم جای اون،



ابروهام درد گرفته از بس اون اخم کرد..!!




خیلی سرد گفت: من لباس نیاز ندارم..بریم دیر شد!




بدون حرف دیگه ای از در خروجیه پاساژ خارج شد..خیلی


حالم گرفته شده بود..حتی حاضر نشده اون لباسو



پرو کنه!! چی میشد حالا به خودش زحمت میداد پروش


میکرد؟ یعنی خوشش نیومده بوده؟ یا خواسته لج منو



در بیاره؟...سوار ماشینه بردیا شدیم..بنفشه مدام حرف



میزد و میگفت که از قیمتا و مدلای لباساش خیلی



خوشش اومده و به نظرش جای خوبی بوده بردیا لبخندی



زد و گفت:



میدونستم خوشتون میاد...



نگاهی از او آینه به صورت عبوس و ناراحتم انداخت
خواست چیزی بگه که منصرف شد و ترمز دستی و کشید



و ماشین راه افتاد...




نمیدونم چرا نمیتونستم مثل گذشته از بردیا متنفر



شم..فقط حرصم میگرفت وگرنه ازش متنفر نبودم و


دوسش داشتم...



بودن در کنار بردیا بهم خیلی آرامش میداد...فکرم پیشه



اون پیرهنه بود!! خیلی دلمو برده بود!!



خیلی خوشگل و با کلاس بود..اگه روم میشد و از بردیا


نمیترسیدم اونو براش میخریدم و بعد بعنوان هدیه



بهش میدادم..اما مطمئن نبودم جلوی بنفشه چه واکنشی



نشون بده و از اینکه خرد شم بیزار بودم!!



به خونه رسیدیم..بنفشه زودتر از من از ماشین پیاده شد و


با ذوق درحالیکه پاکت لباساش دستش بود



گفت: من میرم لباسمو نشون مامان بدم...



از ذوقش خندم گرفته بود..اما چون ناراحت بودم حتی یه



لبخندم نزدم..خواستم برم که بردیا گفت:



وایسا ماشینو پارک کنم با هم میریم!!




اعتراضی نکردم گوشه ی حیاط وایسادم تا بردیا ماشینو


ببره تو پارکینگ و بیاد...



نزدیکم شد دسته ی پلاستیکه لباسمو گرفت و گفت: من



میبرمش!



حرفی نزدم انگار میخواست یه جوری از دلم دربیاره!!



پلاستیک لباسام دستش بود..



هم قدم با هم به داخل خونه رفتیم..بنفشه وسایلی رو که



خریده بود و پهن کرده بود رو زمین و خاله پری



به وسایلش نگاه میکرد بنفشه هی از پاساژه و سلیقه ی


بردیا تعریف میکرد ..



بنفشه وقتی منو دید گفت: نیلو..لباستو نشونه مامان بده..



به بردیا زل زدم حال خودش نبود حتی نمیدونست چرا



خیره نگاش میکنم..گاگول بود دیگه!!



با تعجب نگام کرد خواست بپرسه چرا اینجوری نگاش



میکنم که پلاستیکو ازش گرفتم و به خاله پری دادم



_ اینه خاله جون!!




بردیا تازه علت نگاهامو فهمیده بود سکوت کرد...




خاله با ذوق نگاه کرد خیلی خوشش اومده بود بنفشه


گفت: سلیقه ی بردیاس!



وا رفتم...کجا سلیقه ی بردیا بود؟ اون فقط...اه..




بردیا که ماتش برده بود سریع گفت: سلیقه ی خودشه!



من فقط بهش پیشنهاد دادم..خودش پسندید



فهمیدم اونم از حرف بنفشه خوشش نیومده!!



خاله گفت: نیلوفر بپوشش ببینم تو تنت چه جوریه؟



وا رفتم انقدر خسته بودم که نا نداشتم مانتومو دربیارم



وای به حال اینکه اینارو هم بپوشم..

بنفشه فوری گفت: وای مامان هممون خسته ایم..ایشالا

عقد هستی میبینین دیگه!

خاله مخالفتی نکرد تو دلم کلی قربون صدقه ی بنفشه


رفتم چون نجاتم داده بود!!


خاله رو به بردیا گفت: بردیا تو کی با اینا رفتی؟


بردیا که خودشو از خستگی داشت تو مبل فرو میبرد


گفت: ساعت 4 بود...


بنفشه گفت: الهی بمیرم برا داداشم..حسابی خسته



شده ها...


بردیا حرفی نزد..اه اه..این بنفشه هم خیلی لوسش کرده


بود!!


بردیا گفت: بهار کو؟


خاله گفت: با پارسا رفته لباس بخره..


بردیا گفت: اون دو تا رو بفرس برن سر خونه و زندگیشون


دیگه!! منو دق دادن با این کاراشون...


خاله گفت: از چی ناراحتی مادر؟ اونا محرمن..دل دارن


جوونن ..بزار قسمت خودت شه میبینم چطور



صبح تا شب خونه ی دختره علافی و باید با بیل و کلنگ


آوردت خونه!


خاله خندید منم لبخندی زدم اما بردیا خیلی سرد گفت: من


اینجوری نمیشم...


خاله بیخیاله حرف بردیا شد و رو به من گفت:


نیلوفر، هستی وقت آرایشگاه گرفته؟


گفتم: آره..دوشنبه وقت گرفته! منم مجبور کرده باهاش



برم.


بنفشه در حالیکه داشت صندلاشو داخل جعبه ش جا



میداد گفت:



به به..خوش به حال تو..عروس که دوسته فابریکته!



دومادم که آقا داداشته!


لبخندی زدم خاله پری با بغضی که تو صداش معلوم بود


گفت:


ایشالا دومادیه بردیا رو ببینم که منتظرم!!


بردیا حرفی نزد...منم به صورت خسته ی بردیا زل


زدم.هیچ نشونه ای از ذوقی که پسرا این جور موقع ها


تو صورتشون معلوم بود، دیده نمیشد!!


بهارم سررسید لبسشو نشونمون داد خیلی عَجق وَجق


بود..خاله پری با اینکه از مدل و طرح پیرهنش خوشش


نیومده بود اما هیچ حرفی نزد بنفشه خیلی خوشش



اومده بود و مرتب میگفت خیلی نازه..بهارم با غرور میگفت


سلیقه ی پارساس..من نمیدونم این پیرهنه کجاش



خوشگل بود که با غرورم بگه که سلیقه ی نامزدشه!!


خیلی باز و برهنه بود اگه لباس نمیپوشید سنگین تر



بود..رنگش سرخابی بود یه تل کاموایی به همون رنگم


خریده بود تا با پیرهنش ست کنه!! من مونده بودم پارسا


چطوری راضی شده بود بهار تو مراسمی که قطعاً


مختلطم بود این پیراهنو بپوشه!! به چیزی که خریده بودم


افتخار میکردم!!


بعد اینکه بهار پیرهنشو درآورد گفت: بردیا چیزی نخرید؟



فکرکنم گفت لباس لازم داره!!


بنفشه گفت: هر چی بهش گفتیم، گفت داره!


بهار گفت: اصلاً مگه برای مراسم عقد نریمان میاد؟


تنم یخ کرد..مگه قرار بود نیاد؟ نکنه حرف اون شبمو به دل


بگیره و نیاد..!!


بنفشه گفت: مگه قراره نیاد؟


بهار گفت: نمیدونم، دیشب داشت برای دوشنبه قرار



میذاشت بره شهرستان!!


بنفشه با لحن قاطعی گفت: نه بابا اشتباه میکنی..


اونقدرام بیخیال نیس! میدونه دوشنبه مراسم عقده


نریمانه!!
بهار شونه ها شو با بی قیدی تکون داد...ذهنم مشغول


شد هنوزم آثاره ناراحتی و تو چهره ی بردیا میدیدم مطمئن


بودم بخاطر گستاخیه اون شب بله برونه نریمان، منو



نبخشیده!!




فصل یازدهم***
_ وای خدا..چقدر بوق میزنی نریمان؟ اومدم دیگه..!!


داشتم با بندای کتونیم ور میرفتم طبق عادتم بنداشو به



مچ پام بستمو سوار ماشین نریمان شدم...


نریمان و با سرعت ماشینو راه انداخت و رو به هستی که


جلو نشسته بود گفت: کی بیام دنبالتون؟


هستی که داشت با شالش ور میرفت تا درستش کنه



گفت: ساعت 4 دیگه...


گفتم: عاقد قراره کی بیاد؟


نریمان گفت: تقریباً ساعت 5 میاد.. تا کارتون تموم شد


زنگ بزنید من خودمو برسونما باشه؟


هستی گفت: باشه..ماشینو کی میبری گل فروشی؟



راستی نریمان دسته گلمو یادت نره؟


نریمان گفت: نه عزیزم یادم نمیره!!



گفتم: وای امروز میمیرم از خستگی!!


هستی گفت: اووووی نیلو اگه میخوای از حالا شروع کنی



به غرغر برو خونه ها...


هستی حسابی سگ شده بود!! اعتراضی نکردم مثل



موش تو دستای عروسمون بودم دیگه!!


به آرایشگاه رسیدیم نریمان گونه ی هستی و بوسید و



گفت: مواظب خودت باش عشقم!!


ایییی!! مراعات منم نمیکنن...قدیما یه ذره خجالت



سرشون میشداااااا


هستی ریز خندید و گفت: باشه عزیزم...


چپ چپ نریمان و نگاه کردم بلند خندید و گفت: اوه اوه



حواس این منکراتی نبودماااا....


هستی خندید منم با حرص بازوی هستی و کشیدم و از تو


بغل نریمان درش آوردم اگه همینجوری میموند


قطعاً کاری و که قرار بود شب عروسی انجام شه الان


انجام میشد...!!!


به آرایشگاه رفتیم..سالن بزرگ و مجهزی داشتم خیلی


تمیز و شیک بود البته پولی و که قرار بود بگیره


از آرایشگاهه شیک تر بود!!!


یه زن با موهای بلوند و قد بلند که معلوم بود مدیر اونجا



اونه نزدیک هستی شد اون قرار بود هستی و آرایش


کنه..منو هم یکی از دستیارای اون زنه قرار بود میکاپ



کنه!!


آرایش من خیلی زود تموم شد آخه زیاد غلیظ آرایش نکردم


خیلی ساده و دخترونه موهامو فر کرد و یه دسته


از موهای فر شدمو روی سینم ریخت و یه گل سر پِر نگین


و خوشگل به صورت کج رو موهای بلند و پرپشتم


زد.. از سلیقه ی دستیاره خیلی خوشم اومده بود با لذت


خودمو تو آینه برانداز کردم امروز از نهار خوردنم


باید دست میکشیدم..آرایشگر به هستی تذکر داده بود که



یه امروز و باید نهار نخوره..نمیدونستم عروس شدن



انقدر سختی داره و حتی باید غذام نخوری!! ایشش چه


تشریفاتی!!


چند ساعتی گذشت خیلی خسته شده بودم کم کم


خمیازه هم میکشیدم هر باز مثل شیرجنگل، خمیازه


میکشیدم متوجه چشم غره های هستی از تو آینه


میشدم!! منم دهنمو میبستم!!


بالاخره هستی و کارش تموم شد..واااااااااای به عمرم



عروسی به زیباییه هستی ندیده بودم من که اگه جای


نریمان بودم همین امشب کا رو تموم میکردم!! ایستادگی



در برابر این همه زیبایی خیره کننده ی هستی خیلی


دل میخواست!! هر چند معلومم نبود تا حالا نریمان صبر



کرده باشه!!


موهاشو آرایشگر عسلی رنگ کرده بود و با یه تاج شیک
به شکل خورشید موهاشو بالا جمع کرده بود!!


ابروهاش شبیه دو نخ باریک شده بود که خیلی به


چشاشم این مدل ابرو میومد..رو چشماش خیلی کار کرده


بود چندین خط به رنگای مختلف بالا و پایین چشمش



کشیده بود مژه مصنوعی براش زده بود و رژ خیلی



خوشرنگی رو لباش زده بود که باعث شده بود




لباش قلوه ای تر نشون داده شه!!




لباسش شیری رنگ بود دکلته بود و وقتی خم میشد همه


ی سینه هاش معلوم میشد!!


تا نصفه جنس دامنش ساتن بود پایینشم تور بود...یه



پاپیون گنده پشت به کمر لباسش وصل بود که یه نگین


بزرگم وسط پاپیون برق میزد..هیچ توری به موهاش وصل


نبود من خودم عاشق تور لباس عروس بودم اما


یادمه وقتی باهاشون رفتم خرید هستی دنبال لباسی بود


که اصلاً تور نداشته باشه..


هستی خودشو تو آینه ورانداز کرد خیلی خوشش اومده



بود چون لبخند از لبش جدا نمیشد..


یه شنل ساده از جنس لباسش با کمک من رو شونه



هاش انداخته شد دسنکشای شیری رنگ و ساتنشو


به دستش کرد به نریمان خبر داده بودم که بیاد..بعد چند



دیقه نرمیانم سرسید وقتی هستی و دید ماتش برد


فیلمبردارم باهاش اومده بود فیلمبردار چند تا مدل خیلی


زشت و زننده بهش پیشنهاد داد..نریمان که از خدا



خواسته مو به مو همشو اجرا کرد این وسط من بودم که


از خجالت رنگ به رنگ میشدم وگرنه هستی هم


با کمال رضایت حرفای فیلمبردار رو اجرا میکرد تازه نریمانم


کلی مدل زشت تر پیشنهاد میداد و من بیشتر آب



میشدم فیلمبردارم خوشش میومد و به نریمان میگفت


دوماد از ما واردتره ها!!
حرفمو پس میگیرم..امشب قطعاً کار هستی تموم بود!!



این نریمان خیلی بیشووور شده بود!!


خلاصه بعد کلی ناز و ادا سوار ماشین گل زده ی نریمان


شدیم...


هستی داشت موهاشو که ریخته بود تو صورتش درست



میکرد نریمان با خنده گفت:


هستی خیلی ناز نازی شدی...اگه این مزاحم نبود درسته



قورتت میدادم!!


هستی ریز خندید گفت: اصلاً خجالت نکشیا من که


نفهمیدم منظورت منم!!


نریمان خندید و گفت: اووووی حالا سگ نشو!! من خیلی


وقت دارم با هستی تنها شم..


این نریمان اصولاً با شرم و حیا غریبه بود..به تالار رسیدیم


همه با دیدنه هستی و نریمان سوت و دست زدن


سالن داشت منفجر مشید صدای ظبطم که کرکننده



بود..فیلمبردار عین کنه چسبیده بود به هستی و



نریمان..عصبیم کرده بود!! از عروس دوماد جداش



شدم..آرایشم خیلی زننده نبود که همه بهم زل بزنن اما


لباسم شاهکار بود و همون اولش خیلی تعریف شنیدم!!


هستی و نریمان آروم آروم راه میرفتن و به مهمونا


خوشامد میگفتن..بالاخره سر جایگاه مخصوصشون که به


شکل صدف بزرگی بود نشستن!! سفره عقدشون


جلوشون انداخته شده بود یه ساتن خوشگلم به رنگ


صورتی کمرنگی لا به لای سفره عقدشون به چشم



میخورد...!!


یه جا نشستم و تازه وقت کردم مهمونا رو زیر ذره بین


بگیرم..


بهار همون لباس جلفشو پوشیده بود یه آرایش خیلی


غلیظ که به زحمت میشد فهمید این بهاره کرده بود!!


بنفشه خیلی ساده آرایش کرده بود موهاشو ساده دور



گردنش ریخته بود..


نگارم که چند روزی میشد از اصفهان اومده بود کت و



دامنی مشکی-قرمز پوشیده بود هما و تینا مشغول بازی و


شیطنت تو سالن بود.. عاقدم سررسید مامان مجذوبه



زیباییه خیره کننده ی عروس کوچیکش بود!


ژینوسم کنار نیما وایساده بود ...اشک تو چشای مامان



حلقه زده بود معلوم بود که یاد بابا افتاده...


عاقد سررسید یه پیرمرد بود که به زور راه میرفت کلی دعا


خوندم که اول خطبه رو بخونه بعد اگه میخواد


دار فانی و وداع بگه...به چه فلاکتی خودشو به یه صندلی


رسوند..نریمانم چشم بازار رو کور کرده بود با این


عاقد پیدا کردنش!! سالن ساکت شد فقط صدای خنده و



شیطنتای تینا و هما میومد که اونم با تذکر نگار،قطع


شد..عاقد که هر کلمه ای و 5دیقه طول میکشد به زبون



بیاره بعد از 20 دیقه خطبه ی عقد و کامل خوند..


هستی استرس داشت و قرآن تو دستاش میلرزید نریمانم


مدام عرق رو گردن و پیشونیشو پاک میکرد..


منو بنفشه و ژاله هم داشتیم قند میساییدیم!


بالاخره هستی "بله" رو گفت و مارو راحت کرد خداروشکر


عاقدم زنده موند !! حالا مراسم امضا زدن شروع


شد..پر من یکی که دراومد هستی هم حسابی کلافه



شده بود!!


آخه زندگیه مشترکی که هر دو همو دوس دارن انقدر


برای شروعش امضا و مدرک نمیخواست که...


امضاها هم تموم شد و عاقد رفت!! حلقه ها رد و بدل شد


عسلم تو دهن هم گذاشتن!!


اییی بدم میومد از این رسم و رسوما...بعدم سیل کادوها


بود که رو سر عروس و دوماد سرازیر شد!!


تازه متوجه نبودنه بردیا شده بودم قلبم یه لحظه ایست



کرد فکر میکردم چون سالن شلوغه یه گوشه نشسته


و داره جمع و نگاه میکنه اما وقتی نیومد به نریمان تبریک


بگه تنم یخ کرد نزدیک بنفشه شدم..


بنفشه حواسش بهم نبود محو فضولی بود میخواست سر


در بیاره اون نیم ست و کی برای هستی آورده.


_ بنفشه؟


_ هوووم؟


_ بردیا کو؟ نیومده؟

بنفشه نگاش رو اون نیم ست ثابت مونده بود حواسش به


من نبود..


_ اووی بنفشه با تواما..


_ آها با منی؟ با دوستاش رفته شهرستان..کار داشتن


_ چه کاری؟


_ مجبوری رفت..صبح زنگ زد از نریمانم عذرخواهی کرد..


_ معلوم نیس کی بیاد؟


_ تا 4روزی اونجاس..


دیگه حرفی نزدم بنفشه هم که به نتیجه نرسیده بود به


سمت هستی رفت تا از زیر زبونش بکشه اون


نیم ست و کی بهش هدیه داده!! فضول بود دیگه!!


حالم حسابی گرفته شد...دایی پدرام و تو جمع دیدم اما


یلدا نبود..معلوم بود بخاطر اینکه فکر میکرده بردیا تو



مراسم هست نیومده!!


وسط سالن همه میرقصیدن چشم چشمو نمیدید..جای

سوزن انداختنم نبود..همه بلند شده بودن و الکی و


مسخره میرقصیدن خیلیاشونم حسابی مست کرده بودن



و با هر ریتم آهنگ یه تکون مسخره ای به خودشون


میدادن...


دلم گرفت..تقصیر من بود که بردیا نیومده بود ..من با


گستاخی بهش گفته بودم نیاد بهتره!!اااااااه


صدایی و شنیدم..


_ چرا نمیرین برقصین؟


یه لحظه فکر کردم بردیاس برگشتم عقب..اه مانی


بود..خیلی جذاب شده بود تی شرت تنگی به رنگ سفید


پوشیده بود و یه کت اسپورت خاکستری با یه جین ذغالی


هم پوشیده بود چشاش جذاب تر به نظر میرسید!!


لبخندی زدم و گفتم: سلام آقامانی...اصلاً حوصله ی رقص



و ندارم!


مانی لبخند جذابی زد و سلاممو جواب داد و کنارم



نشست..


_ چرا حوصله ندارین؟ مراسن عقد برادرتونه...


_ بله..متأسفانه یه کم سردرد دارم..


_ براتون قرص بیارم؟


_ نه خوب میشم مرسی...


مانی پسری نبود که آدم از حرف زدن باهاش خسته



نشه...خوش صحبت نبود و منو کلافه میکرد اما جذابیت


صورتش به حدی بود که آدم نمیتونست اخماشو تو هم


کنه و باهاش حرف بزنه!!


_ بردیا خان و تو جمع ندیدم...


_ نیومده؟


_ چرا؟


_ یه کاری براش پیش اومده بود رفته شهرستان..


_ حیف شد..دوس داشتم ایشونم باشن!


لبخند تلخی زدم تو دلم گفتم اما بردیا اصلاً دوس نداره تورو



ببینه و به خونِت تشنَس!


اصلاً فکر نمیکردم نبودنه بردیا انقدر حالمو بگیره..هر چند


اگرم بود یا منو مسخره میکرد یا یه گوشه ساکت


مینشست.اما حداقل بود..!! این برام مهم بود...


" نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست.."


پس بردیا کینه ی شتری داشت و منو نبخشیده...باید یه


جوری از دلش در میاوردم..نه اصلاً به من چه که از دلش


دربیارم اون حال منو گرفته بود و امشبو برام کوفت کرده



بود..پسره ی ناز نازی!!


اون شب هستی و نریمان تا دیروقت پیش هم بودن...فکر



کنم یه خبراییم شد!! هرچند مطمئن بودم داداشم بی


جَنبس!!


اصلاً بهم خوش نگذشته بود...لعنت به بردیا!!

چشامو باز کردم خیلی بدنم کوفته بود حس میکردم باز


خوابم میاد...چشمم به پنجره ی اتاقم افتاد..


عجب برفی میومد معلوم بود دیشب تا صبح حسابی برف



باریده...تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم که یهو..


چشمم به ساعت قورباغه ای شکل اتاقم افتاد..مثل فنر از


جا پریدم...وااااااااااای خدا دیرم شد!!


تند تند رو تختیمو که پیچ خورده بود به پامو از لابلای پام باز


کردم و مثل جت از پله ها پایین اومد مامان تو آشپزخونه


بود رفتم دستشویی، تند تند با سرعت نور صورتمو


شستم و مسواک زدم...


از بس عجله داشتم داشتم از دستشویی در میومدم که



بازوم محکم خورد به گلدان کنار سالن و هزار تیکه شد


ااااه دختره ی دست و پا چلفتی!!


مامان از صدای فجیع گلدان شکسته شده بدو بدو به



سمتم اومد...


_ چی شده نیلوفر؟ چرا زدی اینو شکوندی؟


وااااای حتماً باید کلی بازخواست میشدم که چرا گلدونی


که یادگاریه مادر مادر بزرگه مامان مامانمه رو شکوندم!!


گفتم: دیرم شده مامانی! خواب موندم


مامان اخماشو درهم کرد و گفت: من فکر میکردم امروز


کلاس نداری! شبا زود بگیر بخواب تا صبح خسارت نزنی!


مامانم بود دیگه کلاً بلد نبود برای دخترش دل بسوزونه ..از


من بیشتر وسایل اجدادی شو دوس داشت


حالا باید یه نقشه میریختم که اون ست پلو خوریه


نازنینشو که شده هووی منو نابود کنم!!


سرسری یه صبحونه ی نصفه نیمه خوردم و بدو بدو رفتم



تو اتاقم و لباسامو پوشیدم حتی وقت نداشتم یه آرایشی


کنم! خیلی دیرم شده بود مقنعه مو کج و کوله پوشیدم و



از خونه زدم بیرون..بند کتونیامو هنوز نبسته بودم..


چشمم به برفی که کف خیابونا رو گرفته بود



افتاد...اوووووه چی اومده از دیشب!!


عجب بد شانسی ای حالا چطوری برم یونی؟؟!!


به زور رو برفای سفید که معلوم بود اصلاً کسی از کوچه


رد نشده که قدماش رو برفا بمون، راه رفتم..


خیلی سردم بود از بس عجله کرده بودم فقط یه ژاکت



خیلی نازک تنم کرده بودم مامانم چون حواسش به من


نبود نفهمیده بود چی پوشیدم...صف تاکسی خلوت خلوت


بود..انگار امروز همه به خودشون تعطیلی داده بودن


بدنم یخ کرده بود هوا شدید سرد بود و برف خیلی ریزی


میبارید!! دستامو "ها" کردم تا یه کم گرم شه اما



بخار دهنمم یخ بود!! گونه هام از سرما قرمز شده بود..!!



بدو بدو راه میرفتم تا خودمو به اتوبوسی که در حال


حرکت بود برسونم اگه به اتوبوس نمیرسیدم قطعاً باید



قید کلاسای امروز و میزدم...


همینطور که داشتم میدوییدم یه دفعه یه تیکه سنگ بزرگ


جلوی پام سبز شد انقدر سرعتم بالا بود که نتونستم


ترمز کنم و با کله افتادم رو برفا.....آخ آخ چه فلاکتی بود!!


اتوبوسم که رفت...یه لحظه به بیچارگی و بدبختیم فحش



دادم و اشکام راه افتاد پام شدید درد میکرد...


هیچ کسم نبود که به دادم برسه..خیلی درد میکشیدم کم


کم چشام سیاه شد و هیچی نفهمیدم!




صداهایی در هم و برهم و ضعیف میشنیدم..احساس نم


دستمالی که رو پیشونیم بود باعث شد حس خوبی بهم
دست بده و از داغی نجات پیدا کنم..پلکامو به زور باز کردم


انگار یه وزنه ی 150 کیلویی بهشون وصل بود!


نوشین و دیدم با لبخند مهربونی که فقط نصیب حمید


میکرد نگام کرد و گفت:


نیلو خوبی؟


با سر علامت مثبت دادم..هرچند از درد پام داشت جونم در


میومد..


متوجه سنگینی دستم شدم..یه نگاه به دستم انداختم



دستم تو گچ بود..!!


نریمان و مامان سررسیدن..نریمان گفت:


شانس آوردی رسوندنت بیمارستان وگرنه از سرما



میمردی...


مامان گفت: کاش نمیذاشتم بری..آخه دختره ی کم عقل،



با یه ژاکت نازک تو زمستون میان بیرون؟


اصلاً حوصله ی نصیحتای وقت و بی وقت مامان و



نداشتم..


نوشین گفت:خدارو شکر که اتفاق جدی ای نیفتاده،


دستشم تا چند روز دیگه خوب میشه!!


بغض راه گلومو بسته بود حالا من تا چند روز چطوری این


گچ لعنتی رو تحمل کنم؟؟


پام ضربه دیده بود و تا چند روز دیگه خوب میشد...هستی


یهو مثل بهمن رو سرم خراب شد!!


_ اوووووووی وایسا عقب...مثلاً دستم شکسته ها...


هستی که ناراحتی تو چهرش بیداد میکرد با لحن دلخوری


گفت:


لیاقت نداری! تقصیر منه که نگرانت شدم!!


لبخندی زدم و گفت: خب حالا لووس نکن خودتو..میبینی



که خوبم!!


_ چرا مواظب نیستی آخه؟


_ مواظب چی؟ برف که دیدی چقدر میومد ماشینم از



شانس گهم نبود یه سنگ نبودم از کجا پیداش شد


ومنم افتادم زمین!!


هستی در حالیکه مثل دختر بچه ها بغض کرده بود گفت:



درد داری؟


از این همه نگرانیش هم به خودم بالیدم هم خندم گرفته بود..
_ آره بابا خوبم..فقط یه کم پام درد میکنه!


نریمان گفت: دکتر گفت پات نیازی به گچ نداره و فقط



ضربه دیده..خوب میشه..


گفتم: حالا چطوری این گچ کوفتی و تحمل کنم؟!!


ناراحت بودم هستی گونه مو بوسی.آخ یاد شووووووور


افتادم هستی که یه رفیقه فابریکه اینقدر نگرانم بود


فکرکن دیگه شوره چیکارا میکنه!!


نریمان رو به مامان گفت: خاله اینا رفتن مشهد..


نوشین گفت: ااا، واسه چی؟


نریمان گفت: همینطوری فکر کنم نذر خاله بوده! همه


رفتن فقط بردیا مونده!


اسم بردیا تنمو لرزوند..چقدر دلم براش تنگ شده بود!!یه


ماهی میشد ندیده بودمش و دلم براش پَر میزد


بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و به خونه اومدم..با چه


فلاکتی و زحمتی راه میرفتم تموم بدنم کوفته


بود...لعنت به من که این بلا رو سر خودم آوردم!!



با کمک هستی به سختی به اتاقم که طبقه ی دوم بود رفتم..هستی منو رو تختم خوابوند و یه پتو روم انداخت


از بی عرضگی و ناتوانیم خیلی لجم گرفته بود..انقدر تب


داشتم و خوابم میومد که کم کم چشام بسته شد...


وقتی چشامو باز کردم هستی و بالای سرم دیدم ..فکر


کنم اشتباه شده بوده و هستی باید مامانم میشد
معمولاً اینجور موقع ها مامان آدم بالای سرشه و با



مهربونی نگاه میکنه اما هستی بالای سرم بود!!


لبخندی زد و گفت: خوب خوابیدی نیلوفری؟ بهتری؟


من که یه لحظه به موقعیت و نسبت هستی شک



کردم...بازم ای ول به دوست فابِ خودم!


_ مرسی..خوبم! چند ساعت خوابیدم؟


هستی به ساعت رو دیوار اتاقم نگاه کرد و گفت:


دو ساعتی میشه!!


اووه دو ساعت..!! داشتم تو ذهنم تجزیه تحلیل میکردم که


چرا انقدر خوابیدم که هستی گفت:


بردیا اومده دیدنت..!!


یکه خوردم...یه لحظه به گوشام شک کردم..


_ کی اومده دیدنم؟


_ بردیا دیگه! زنگ زد حال مامنتو بپرسه که فهمید تو چه


بلایی سرت اومده این شد که اومد دیدنت..


دلم خیلی برای بردیا تنگ شده بود اما باید تلافیه اون



روزشو که مراسم نریمان نیومد و حالمو گرفت و سرش


درمیاوردم با اخم گفتم: من نمیخوام ببینمش!


_ وا..چرا؟


_ میبینی که چقدر مریضم..الانم میخوام دوباره بخوابم..تب



دارم..نمیتونمم از پله ها بیام پایین!


_ انقدر بهونه تراشی نکن! من خودم میبرمت پایین!


_ من نمیام! دیگم اصرار نکن!


هستی چشاشو ریز کرد و مثل اونایی که میخوان دست



کسی و رو کنن گفت:


میخوای تلافیه چی و سر اون بیچاره دراری؟


خوشم اومد که ذهنمو خوند...لبخندی زدم و گفت: فضولی


موقوف!!


_ ببین نیلو..هر مشکلی باهاش داری بزار کنار! اون بیچاره



منتظرتوئه که ببینتت..


_ من نمیام!


مثل بچه های غد و یه دنده شده بودم هستی با یه نگاه



سرزنش بار از اتاقم رفت..


بغض کرده بودم مامانم اومد و با کلی تهدید و خط و نشون


کشیدن ازم خواست برم پایین و بردیا رو ببینم اما


من که تازه سر لج افتاده بودم نرفتم! مامانم با کلی اخم و


بد و بیراه در اتاقمو بست و رفت..


بعد نیم ساعت صدای خدافظی کردنای بردیا رو شنیدم که


از در خارج میشد..


دلم براش له له میزد...اما صورتشو از بین اون درختای


لعنتیه بزرگ حیاط نمیدیدم! یه نقشه ای هم باید برای


قطع این درختای مزاحم بکشم!!


در بسته شد و بردیا رفت..امید منم نا امید شد!! با زحمت



به پذیرایی رفتم نوشین نگام کرد و گفت:


بردیا رفت حالت خوب شد؟؟


دوس داشتم خرخره ی مبارکشو با دندونام تیکه پاره کنم دختره ی فضول!


_ تب داشتم..الانم خوبم!


یه نگاه بهم انداخت یعنی شدید پررویی!!


مامان در حالیکه داشت لیوانای دست نخورده ی چای و



بشقابای خالی از میوه رو از روی میز جمع میکرد با اخم



گفت: دلم خوشه دختر بزرگ کردم! یه ذره شعور و ادب تو



ذاتش نیس!! اون بچه، بخاطر توئه نمک نشناس


شرکت و تعطیل کرده بود..اما تو..!!
حرفشو ادامه نداد و با دلخوری به آشپزخونه رفت


..هستی و نریمان گرم تعریف بودن و حواسشون به ما



نبود...
نگام به پلاستیک کمپوت و آبمیوه ای که رو مبل بود



افتاد...آخی برام کمپوت آورده بود!!


یواشکی پلاستیک و برداشتم و به اتاقم رفتم مثل دیوونه



ها یه قولوپ آبمیوه میخوردم و یه بشکه اشک


میریختم به خودم و غرورمو کینه ام لعنت فرستادم...وقتی


تمومشون کردم آشغالاشو تو سطل آشغال انداختم



و رو تختم ولو شدم!
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 23-08-2015، 12:07


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: