27-08-2015، 20:27
پُست پنجمـ !
××
گچ دستمو باز کرده بودم و احساس سبکیه زیادی
میکردم..درد پامم خوب شده بود و حسابی قبراق شده بود
فقط یه کم دستم درد میکرد..
رو مبل نشسته بودم که صدای غرغرای مامان به گوشم
رسید.
_ نیلوفر پاشو بیا سالاد درست کن..انقدر به اون تلویزیون
زل نزن! حالا خوبه از برنامه هاشم هیچی نمیفهمی!
پس حواسش به من بود..راس میگفت فقط به صفحه ی
ال ای دی خیره بودم حواسم پیش شاهکار چند هفته
قبلم بود...به سمت یخچال رفتم و خیار و گوجه فرنگی از
تو سبد درآوردم و مشغول شستن شدم!
_ مامان؟
_ چیه؟
_ چرا بردیا رو دعوت نمیکنید واسه نهار؟
_ چی شده دلت هوای بردیا رو کرده؟
_ نه بابا دلم هواشو نکرده..دیدم تنهاس تو خونه! دلم
براش سوخت..خاله اینام که لنگر انداختن مشهد!
_ نه که خیلی چشم دیدنشو داری! هنوز افتضاح اون
روزت از یادم نرفته!
_ اا خب مامان حالم بد بود نشد بیام..
_ تو که راست میگی..
_ حالا زنگ بزنم بگم بیاد؟
_ ببین چی میگم نیلوفر..به خدا قسم اگه بیاد و بی محلش
کنی دیگه اسمتن نمیارم!
منم که از خداخواسته لبخند پهنی زدمو گفت: چشم
چشم قول میدم!!
_ برو بهش زنگ بزن بیاد تا منم برنج و صاف کنم!
با شوق زیاد شیر آب و بستمو به سمت تلفن خونه پریدم!
از علاقه ی زیاد مامان به بردیا خبر داشتم...
شماره موبایل بردیا رو گرفتم نفسام شدید و کش دار شده
بود!!نمیدونستم باهاش چطوری حرف بزنم...
اما در همین لحظه صدای زنی که میگفت" شماره ی
مشترک موردنظر خاموش میباشد" کاخ آرزوهامو خراب کرد
دوس داشتم برم تو گوشی و اون منشیه تلفن و خفه
کنم..با ناامیدی گوشی و سرجاش گذاشتم و گفت:
مامان؟
_ چی شده باز؟
_ گوشیش خاموشه..
_ خب زنگ بزن به شرکتش!
_ شمارشو دارین؟
_ تو دفترچه تلفنه دیگه!
_ آها باشه!
_ نیلوفر یه کاری میخوای بکنیا حالا هی مامان مامان کن!
حرفی نزدم چند روزی بود مامان زود عصبی میشد منم
واسه اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم سکوت میکردم!
بالاخره شماره ی شرکت بردیا رو یافتم! با دستانی لرزان
شماره رو گرفتم نفسم تو سینه حبس شده بود
هر بوقی که میخورد قلب من هری فرو میریخت!!
بالاخره صدای دختر جوونی به گوشم رسید...
_ بله بفرمایید؟
_ الو میخواستم با آقای مهرسا صحبت کنم..
_ شما؟
_ شما وصل کنین من کارشون دارم..
_نمیشه که خاونم محترم! اول خودتونو معرفی کنین..
از سه پیچ بودنه دختره زورم گرفته بود مگخ بردیا نگفته
بود منشیش یه زنه 30 سالس! به این صدای پُر ناز و ادا
خیلی میخورد 22...شایدم دروغ گفته!! از دست منشیه
فضول لجم گرفته بود صدامو بردم بالا..
_ خاونم محترم بهتون میگم وصل کنین..نمیفهمین؟
دختر که معلوم بود بهش برخورده جبهه گیری کرد و گفت:
هر وقت گفتین کی هستین وصل میکنم!
صدای بوق آزاد تو گوشم پیچید...قطع کرده بود! دختره ی
پررو...
عصبانی شدم و دوباره شماره رو گرفتم..صدای لوس
دختره تو گوشم پیچید
_ یادتون اومد کی هستین؟
_ ببین جوجه ماشینی! من نامزر رئیستم جرئت داری باز
سر به سرم بزار تا بهش بگم سه سوته اخراجت کنه!
خیلی عصبی بودم و از خشم زیاد نفس نفس میزدم..
دختر بیچاره که حسابی جا خورده بود با تته پته گفت: وای
خانوم مهرسا!! من معذرت میخوام چرا زودتر خودتونو
معرفی نکردین؟ الان وصل میکنم..گوشی دستتون باشه!
آی حال کردم..از اینکه دختره به التماس کردن افتاده بود
احساس خنکی کردم!!
بعد از چند ثانیه صدای مردونه و پُر جذبه ی بردیا تو گوشم
پیچید..
_ بله؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: سلام بردیا! نیلوفرم...
انگار اصلاً توقع نداشت من پشت خط باشم ..
_ اا تویی؟ سلام..منشیه دیوانه گفت نامزدتون پشت
خطه! یه لحظه فکرکردم شاید واقعاً نامزد دارم و بیخبرم!
صداش بوی طعنه میداد اما خودمو زدم اون راه و با کمال
پرروریی گفتم:
حتماً فکر کرده نامزدتم..ااااااه عمراً
صداش سرد و جدی شد و گفت: خب کارتو بگو ..میشنوم!
_ خاله پری اینا نیومدن؟
_ میتونستی زنگ بزنی به موبایل بنفشه و آمار لحظه به
لحظه رو ازش بگیری!
خوب فهمیده بودم که چقدر بدش میاد وقتی بهش زنگ
میزنی حال یکی دیگه رو بپرسی!!مرض داشتم دیگه..
وقتی سکوت طولانیمو دید گفت: خب دیگه کاری نداری؟
به خاله سلام برسون..
خواست قطع کنه که سریع گفتم: مامان گفت زنگ بزنم
بهت که نهار بیای اینجا..
_ اونجا کجاس؟
_ وا...خونه ی ما دیگه..
پوزخندی زد و گفت: از طرف من از خاله تشکر کن..
_ میای؟
_ گفتم میام؟
_ خب مامان دعوتت کرده!
_ نه حسابی کار دارم نمیتونم بیام...
وا رفتم..نباید میذاشتم امروزم از دست بدم..
_ نمیشه یه امروز بیخیاله اون شرکت کوفتیت شی؟!
_ نه..واسه کی اونوقت؟!!
_ واسه من!
از اینکه بدون فکر این حرفو زده بودم خودمو لعنت کردم
اگه الان میگفت تو کی هستی که بخاطرت شرکتمو
تعطیل کنم...؟
آتیش میگرفتم!! بردیا سکوت کرده بود بخاطر اینکه گند
کاریمو جبران کنم گفتم:
بردیا؟
_ جان؟!
اوهووو جان؟!! کم مونده بود ولو شم تو خونه..اصلاً تاحالا
سابقه نداشت بردای بهم بگه جان..تو خوابم فکرشو
نمیکردم..گر گرفتم!!
بردیا با کلافگی گقت: نیلوفر نمیخوای حرف بزنی؟
_ آها..چرا..چرا...ما نهار منتظرتیم! خدافظ
دیگه بهش اجازه ی مخالفت کردنم ندادم و فوری گوشیو
قطع کردم تو فکر تجزیه تحلیل افکار پریشانم بودم
که مامان گفت: چی گفت؟
دستمو رو قلبم گذاشتم هر لحظه امکان داشت از سینم
بزنه بیرون!!
مامان دوباره حرفش رو تکرار کرد به خودم مسلط شدم و
گفتم: میاد دیگه!
_ بیا این سالادتو درست کن..میترسم آخرش همه بیان و
این سالاد تموم نشده باشه!!
_ اومدم!
خیلی ذوق و شوق داشتم با حوصله و عشق سالاد
درست کردم فکر کنم در طول زندگیم بهترین سالاد عمرمو
درست کردم!! بعد از تموم شدن سالاد، به اتاقم رفتم
دوس داشتم به خودم حسابی برسم..
لباس تنگ و چسبنده ای به رنگ زرد با شلوارک سفید
رنگی که پایینش بند میخورد و پوشیدم..
یه آرایش خیلی ملایم کردمو موهامو بالای سرم جمع
کردم!!
وقتی آرایش و پیرایشم تموم شد رفتم پذیرایی..هستی و
نریمان رو مبل نشسته بودن...
_ اا.سلام دخترکم..تو کجا بودی؟
نریمان گفت: دیدم دلت براش تنگ شده رفتم آوردمش
اینجا..!
برای نریمان شکلک در آوردم و گفتم: من دلم تنگ شده بود
یا تو؟؟
هستی گفت: فکر کنم دل خودش بیشتر تنگ شده بود!!
خندیدم...
نوشین سرسید..خواب بود و تازه بیدار شده بود ماشالا
مثل خرس میخوابید و فقط روزایی که با حمید میخواست
بره بیرون سحر خیز میشد...
مامان گفت: الان بردیام میاد..
نوشین گفت: بردیا؟
گفتم: قراره نهار بیاد اینجا...
نریمان گفت: خاله اینا نیومدن؟
مامان گفت: صبح به پری زنگ زدم گفت تا 2،3 روز دیگه
میان...
هستی سه تونیک خردلی با روسریه قهوه ای پوشیده بود
خیلی ناز شده بود روز به روزم خوشگل تر میشد!!
هستی کنارم نشست دستی رو شونم زد و گفت:
چطوری تو رفیقه بی وفا؟
_ مرررررض!! من بی وفام یا تو که چسبیدی به نریمان و
یادت رفته یه زمانی یه نیلوفری دوستت بوده؟
_ درد بگیری نیلو..حالا خوبه روزی چند بار حالتو از نریمان
میگیرما!!
_ راستی هستی دیگه نمیای یونی؟
_ نه بابا..تا همونجاشم زیادی ادامه دادم..تو که خوب
میدونی اهل خرخونی نیستم!
_ خری دیگه! باور کن نریمان همچین آش دهن سوزیم
نیس که بخاطرش قید درس و یونی و زدی!
هستی نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: انقدر سر به
سرم نزار پررو!!
در همین لحظه زنگ گوشخراش و یکنواخت آیفن به
گوشم رسید مثل فنر از جا پریدم: بردیاس!
نریمان که از حرکت سریع و غیر معمولم تعجب کرده بود
گفت:
زیرت میخ بود؟؟چته تو؟ بردیاس روح که نیس!
بیخیاله جواب دادن به نریمان شدم و به سمت آیفن رفتم
دکمه رو زدم و در باز شد..
مامان گفت: بردیاس؟
_ آره دیگه!
قلبم تند تند میزد اگه نگاهای چپ چپ نوشین روم نبود
قطعاً برای دیدنش پرواز میکشیدم اما خب جلوی خودمو
گرفتم و مثل دخترای خوب رو مبل نشستم.. بالاخره بردیا سررسید...
خیلی دلم براش تنگ شده بود خیلی خوشگل شده بود یه
پیرهن توسی همرنگ چشاش پوشیده بود
با یه جین یخی!!
با دیدنش یه بیت شعرم به ذهنم اومد...
" چشمان تو با فریاد خاموشش راه ها را در نگاهم تار میسازد.."
نگام تو چشای وحشی و نازش ثابت موند...به صورت
مردانه و جذابش زل زده بودم..
بعد از سلام و احوالپرسی بردیا رو مبلی درست روبروم
نشست..نگام همونجور ثابت رو چشاش بود..
نوشین رو به بردیا گفت: خاله نگفت کی میان؟
بردیا گفت: 2،3 روز دیگه میان!
حالا اگه من ازش این سؤال و میپرسیدم کلی بعدش باید
کنایه میشنیدم!
صدای نریمان اومد: نیلوفر جون...چشات خیلی درد
گرفتنااااا
تازه متوجه طعنه و کنایه ی نریمان شدم..وا رفتم!! نگامو
فوری از بردیا گرفتم و به گلای فرش خیره شدم..
هستی با گیجی گفت: واا نریمان منظورت چیه؟
نریمان با شیطنت نگام کرد و گفت: اونیکه باید بگیره
، گرفت!
متوجه پوزخند بردیا هم شدم..نریمان بیشعووور باید
حالشو میگرفتم!!
از خجالتی اینکه لو رفته بودم حتی سرمو بالا نگرفتم!!
موقع نهار شد همه مشغول چیدن میز و آوردن نهار بودن...
منو بردیا تنها بودیم بردیا نگاهی به دست تقریباً کبودم
انداخت و گفت: دستت چطوره؟
نتونستن بفهمم تو حنش نگرانی بیشتره یا کنایه!
_ خوبه..یعنی بهتره!
بردیا نگاه پر از تهدیدشو بهم انداخت و گفت:
فکر نکن کار اون روزت یادم رفته!! برام خیلی گرون تموم
شد! تموم غرورم افتاد زیر پاهات و توام حسابی
حال کردی نه؟ حسابی به خودت بالیدی نه؟
_ نه..نه..اصلاً..اینطوری نیس! من خواب بودم..نفهمیدم تو
اومدی دیدنم!
بردیا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
اونقدرام اسکول نیستم خانوم! از خجالتای خاله پروانه و
رفت و آمد هستی و خاله به اتاقت همه چیزو فهمیدم!
دوس داشتم همون لحظه، زمین باز شه و منو کامل
ببلعه!! صدای هستی افکارمو از هم گسیخت..
_ آقا بردیا بفرمایید نهار...
بردیا به هستی لبخندی زد از جا بلند شد آهسته رو به من
گفت:
تموم کارات تو ذهنم میمونه! خیالت تخت...
بعدشم رفت سر میز نشست و با نریمان شوخی کرد...
به خودم لعنت فرستادم اگه اون روز اون کار بچگونه رو
نکرده بودم الان بردیا ازم ناراحت نبود...!!
ناخنمو طبق عادت همیشگیم از عصبانیت زیاد جوییدم!
هستی گفت: نیلو، بیا نهار دیگه!
بردیا با پوزخند گفت: فکر نکنم دیگه گشنش باشه! ناخنشو
تا نصفه قورت داد!
از اینکه همه کارامو زیر نظر داشت لجم گرفته بود با
کلافگی گفتم:
من اشتها ندارم..نمیخورم!
دروغ میگفتم دلم داشت از گشنگی قار رو قور میکرد اما
به قدری ازدست خودم عصبی بودم و تحمل نگاهای
سرد و یخیه بردیا رو نداشتم که قید نهار رو زدم!!
به سمت اتاقم رفتم و در رو با حرص کوبیدم...
رو تختم نشستم و داشتم خودمو لعنت میکردم که صدای
تق تق در اتاقم حواسمو پرت کرد..
_ کیه؟
_ منم...
_ منم کیه؟
_ منم..منم دیگه!
تازه فهمیدم صدای بردیاس! از رو تختم پریدم..خودمو مرتب
کردمو گفتم: بیا تو...
بردیا با یه سینی وارد اتاقم شد...
_ پررو، من و با این سینی جلوی در سرپا نگاه داشتی ازم
بازجویی میکنی؟
اخم کردمو گفتم: چرا اومدی اینجا؟
بیخیال رو فرش نشست و سینی و روبروش گذاشت و
گفت:
دیدم خیلی گشنمه گفتم صورت بُق کرده و اون اخمای همیشه در هم تورو ببینم و اشتهام کور شه!
اخه میدونی که بدم میاد چاق شم!!
ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست.از اینکه تو اتاقم بود ته دل غنج میرفت...
به محتویات تو سینی زل زدم..دو تا بشقاب پُر غذا..دو تا لیوان نوشابه و خوروش و همه چی!!
بی توجه به من ظرف بشقابشو جلوش گذاشت و شروع کرد به خوردن...بوی قیمه بدجوری گشنگیمو تحریک
کرده بود..
_ برا منم آوردی؟
نگام کرد شیطنت تو چشاش موج میزد...
_ نه خیر! شما که گفتین میل ندارین که! من خودم اشتهام دو برابر شده ...
_ اما من گشنمه!
بردیا لبخندی زد و با لحنی که عاشقش بودم گفت: بیا
پایین ناز نازی!!با هم بخوریم..
از خدا خواسته فوری روی فرش دست باف اتاقم، روبروی
بردیا نشستم و مشغول خوردن شدم!!
حین خوردن گفتم: چرا اومدی بالا؟
_ بالا کجاس؟
_ منظورم اتاقه منه!
_ ا؟ اینجا اتاقه توئه؟
کلافم کرده بود میخواست حرصمو دربیاره به در و دیواره
اتاقم زل زد و گفت: ای بدک نیس!!
با پوزخند گفتم: حداقلش مثل اتاق تو، درش اتوماتیک وار
قفل نمیشه!
بردیا خندید...
_ آره خب! آخه تو خونواده ی شما فضول پیدا نمیشه!
طعنشو نشنیده گرفتم و گفت: کسی نگفت چرا میای
اینجا؟
_ کجا؟
_ اتاقم دیگه!
_ مگه اینجا اتاقه توئه!
خیلی دلم میخواست جفت پا برم تو شکمش!! داشت منو
میپیچوند!! بیشووووووور
بردیا که حرص و از تو چشام خونده بود خندید و یه قولوپ
نوشابه خورد و گفت:
خب حالا..اخمو نشو! هیچی بابا ، به خاله گفتم میخوام
اتاق نیلوفر رو ببینم اونم فوری دو تا بشقاب غذا برام
کشید و گفت میری اینارم ببر جلوش بخور تا زورش بگیره و
دلش بسوزه!!
بردیا بلند خندید..ته دلم از خنده ها شوخی کردنش داشتم
کیف میکردم اما از اینکه داشت دستم مینداخت
لجم گرفت...
_ خیلی بانمکیااا...
_ عین واقعیت بود! البته با یه کم تحریف!!
بردیا چشمک نازی بهم زد..منو که ول میکردی الان لبام
رولباش بود!!
_ بردیا؟
_ هووم؟
_ منشیه خیلی بی ادب و گستاخی داری...
_ خیلیم دختر مؤدب و خوبیه!
از اینکه جلوم داشت ازش تعریف میکرد بدم اومد...با لحن
کنایه داری گفتم:
یادمه گفتی منشیت یه زنه 30 سالس؟ با دو تا بچه!!
_ اون استعفاء داد رفت...
_ واسه چی؟
_ مشکل داشت میخواست بره شهرستان!
_ این دختره چند سالشه؟
_ 23،24..فکر کنم!
آتیش گرفتم...ناخواسته صدام رفت بالا..
_ چرا استخدامش کردی؟
بردیا که حسابی شوکه شده بود گفت: باید استخدامش
نمیکردم؟
_ نه..!
_ چرا؟
_ چون لووسه! بی ادبه!
_ خیلیم دختر مؤدبیه! احترام منم خیلی نگه میداره!
من داشتم مثل آتشفشانه در حال فعالیت قل قل میکردم
و بردیا خونسد داشت غذا میخورد..
_ چرا بهش گفتی نامزدمی؟
قلبم به تاپ تاپ افتاد...
_ خواستم آدمش کنم..
_ اینطوری؟
_ چرا ؟ آهااا ترسیدی دختره از دستت بپره؟ آخی نترس
نمیپره! اون پررویی که من صداشو شنیدم تو رو
صاحب میشه!!
بردیا با خشم نگام کرد و گفت: باز تو بیجا حرف زدی؟
_ از اینکه گفتم نامزدتم ناراحتی؟
بردیا به چشام زل زد نگاش مهربون تر شده بود...طاقت
اون چشای نافذ و خوشگلشو نداشتم!!
حس کردم خون به مغزم نمیرسید..تصمیمو گرفتم باید
میدونست چقد رعاشقش شدم باید میفهمید
میمیرم براش! باید میفهمید بدون اون روزام سخت
میگذره!!
دهنمو باز کردم تا حرف بزنم..که...
نریمان مثل اجل معلق اومد تو!! اااااااه....
بردیا نگاشو ازم گرفت و به غذاش خیره شد و مشغول
خوردن شد..
_ غذاتونو خوردین؟
چشم غره ای به نریمان کردم و گفتم: این اتاق در نداره؟؟
باید در زدن یادت بدم؟
نریمان که خوب فهمیده بود چقدر ناراحتم ..گفت: خب حالا
عنق نشو..!!
بردیا گفت: من که همه غذامو خوردم! بشقاب نیلوفر
نصفس!
نریمان با خنده گفت: تا اونجایی که من یادمه نیلوفر گفت
میل نداره!!
با پررویی گفتم: نه خیر من گفتم زیاد میل ندارم! دیدم بردیا
اومده زحمت کشیده یه کمی خوردم!
بردیا که حس میکرد غرورش داره له میشه فرو جبهه
گیری کرد و گفت:
نه من برا خودم آورده بودم..ناراحتم نمیشدم!!
از حرفش ناراحت شدم چی میشد یه دیقه لال مونی میگرفت!!!
نریمان خندید و گفت: مگه اینکه تو از پس زبون این خواهر
ما بربیای!!
برای نریمان شکلکی درآوردم...بردیا هیچ واکنشی نشون
نداد این بیشتر آزارم میداد..
نریمان گفت: بردیا، کی میری شرکت؟
بردیا گفت:4...این حدودا! چطور؟
نریمان گفت: راستش ماشینم خراب شده بردمش
تعمیرگاه، میخواستم سر راهت منو هم برسونی!
بردیاگفت: حتماً..اگه هستی خانومم میخوای ببری
..ماشینو بدم بهت!؟
نریمان گفت: نه هستی میمونه اینجا...مرسی پسر!
بردیا از جا بلند شد و گفت: من رفتم پایین، نریمان میای؟
نریمانم به تبعیت از بردیا از جا بلند شد و هر دو از اتاقم
رفتن..بهترین نهاری بود که خورده بودم
اصلاً فکر نمیکردم حضوره بردیا انقدر بهم آرامش
بده..همیشه فکر میکرد یه دیقه هم نمیشه تحملش کرد!!
طاقت دوریشو نداشتم سینی و برداشتم و به سمت
آشپزخونه رفتم..
هستی به بشقابای خالی و نیمه خالیه تو سینی زل زد و
با خنده گفت:
بمیرم برات...چرا چیزی نمیخوری نیلو؟ تلف میشیا یه کم
به خودت برس!!
حقا که زن نریمان بود..هر دوشون بهم میومدن و عادت
داشتن تو کارام دخالت کنن!!
با بیحوصلگی گفتم: دیدم گشنمه خوردم!! تو که مشکلی
نداری؟ داری؟
هستی که از جوابم دلخور و شوکه شده بود لبخند از رو
لبش رفت و گفت: نه عزیزم نوش جونت!
خواستم سر به سرت بزارم..
مامان گفت: نیلوفر، چند تا چای بریز بیا..
هستی گفت: مامان پروانه من میریزم!
دلم یه لحظه برای هستی سوخت..من چرا انقدر باهاش
بد حرف میزدم؟!!
یه لحظه از کارام خجالت کشیدم بی هوا لپای سفید و
تپلشو بوس کردم و از آشپزخونه خارج شدم..!!
مامان گفت: بردیا جان، شب منتظرتیما خاله..
بردیا نگاهی قدرشناسانه به مامان کرد و گفت: نه خاله
جان، زحمت بسه! مرسی..!
مامان با دلخوری گفت: چرا تعارف میکنی خاله جان؟ خونه
ی غریبه که نمیای..نریمانم هس.. اگه نیای
ناراحت میشم..حتماً بیا...باشه؟
بردیا که تاحالا رو حرف مامانم حرف نزده بود اینبارم ساکت
شد..
تودلم کلی قربون صدقه ی این مهربونیا و حس خاله بودنه
مامان رفتم...داشتم بال درمیاوردم!!
نوشین گفت: از یلدا و دایی چه خبر؟
اخمای بردیا درهم رفت..این نوشین هنوزم وقتی بردیا رو
میدید یاد دایی پدرام و اون دختر لوسش میفتاد!
مامان گفت: خان داداش که مرد فهمیده و پخته ایه! اما
یلدا جوونه و نادوون!
نریمان گفت: اون یلدام دیگه شورشو درآورده ، هر دفعه
به یه بهونه ای مهمونیای فامیلی نمیاد تا مثلاً
چی بشه؟ بگه برام مهم نیستین؟ تا کی میخواد قایم
شه؟
هستی با سینی ای چای وارد پذیرایی شد بردیا مشخص
بود از بحثی که درمورد یلدا بوده زیاد راضی نیس
چون اخماش هنوز تو صورتش بود..
مامان گفت: یلدام فراموش میکنه! یه کمی
دلخوره..بالاخره کنار میاد!!
نوشین در حالیکه داشت لیوان چای و از توسینی ای که
هستی براش گرفته بود برمیداشت گفت:
وااا مامان! به جای اینکه بردیا و خاله پری ناراحت باشن که
اون شب سنگ رو یخشون کرد، اون ناراحته؟
نوشینم دیگه داشت کاسه ی داغ تر از آش میشد..من
نمیدونم چرا تا ماها دورهم جمع میشدیم بحث یلدا و اون
نامزد بودن الکیش با بردیا میومد وسط!!
احساس کردم بردیا خیلی از حرف نوشین ناراحت شده
بخاطر اینکه ادامش ندن گفتم:
تموم شد و رفت!! شماها دارین نبش قبر میکنین؟ همه
چی یه مدت دیگه عادی میشه!
بردیا بالاخره به حرف دراومد: خوبیه زندگی اینه! زمان همه
چیزو حل میکنه..من با دایی یا یلدا هیچ مشکلی
ندارم این یلداس که انگار حضوره من عذابش میده!
ای جوووووونم عاشق این طور حرف زدنش بودم!!
مامان که احساساتش قلمبه شده بود فوری گفت: من
همیشه رو اسم تو قسم میخوردم عزیز خاله!
یلدا هنوز نمیدونه چه جواهری و از دست داده...ایشالا یه
زن خوب مثل خودت گیرت بیاد!
یه لحظه فکر کردم منم به اندازه ی بردیا خوبم که گیرش
بیفتم؟؟
تو دلم قند آب شد..مامان خیلی بردیا و دوس داشت و
مطمئن بودم اگه بفهمه دختر ته تغاریش عاشق این
خواهر زاده ی مغرور و ساکتش شده قطعاً بال درمیاورد!!
تو فکر عروس شدن خودم و دوماد شدن بردیا بودن که
بردیا از جا بلند شد و گفت:
خب خاله جان من دیگه رفع زحمت میکنم..حسابی
زحمتتون دادم! بایت نهارم مرسی! عالی بود
مامان لبخند پهنی زد و گفت: نوش جونت پسرم..شب زود
بیا!
بردیا لبخندی زد نریمانم کتشو پوشید و از در خارج
شدن..یه لحظه حس کردم چقدر نبودنش برام سخته!
هستی گفت: مامان منم دیگه برم..
مامان گفت: وااا..کجا؟ بمون شب شامتو میخوری بعد
نریمان میبرتت!
هستی از خداخواسته قبول کرد..بیشتر از اینکه دلش
بخواد خونشون باشه دوس داشت بیاد اینجا و با نریمان
و کنار نریمان باشه...یه لحظه به جایگاه و موقعیتش
حسودیم شد!! خوش به حالش!
رویم مبل لم دادم هستی کنارم نشست..نوشین رفت
سراغ تلفن تا با حمید حرف بزنه.مامانم مشغول
جمع کردنه لیوانای چای بود..
_ خسته ای؟
_ آره هستی خیلی!!
_ بمیرم برا داداشم! 2روزه صبح تا شب بیمارستانه!
_ واسه چی؟
_ شیفت شبم وایمیسه..کاراش ریخته به هم! یکی از
همکاراش خانومش بچه به دنیا آورده واسه همین
مانی جای اونم وایمیسه..یعنی میرسه خونه مثل جنازه
میفته رو تختش!
_ آخییی! دکتریم سخته ها...
_ حالا خداروشکر از فردا کاراش یه کم سبک تر میشه!
_ چرا ازدواج نمیکنه؟
هستی لبخندی زد و گفت: به قول خودش، وقت واسه
ازدواج همیشه هست!
_ خب شاید دیگه هیچوقت اونی که تو رویاهاشه پیدا
نکنه!
_ تو خودت چی؟ تونمیخوای ازدواج کنی؟
از سوال بیجاش تعجب کردم..چه ربطی داشت؟؟
_ واااا..تو که شرایط منو میدونی!! فعلاً هیچ پسری دلمو
نلرزونده!
ته دلم اسم بردیا رو صدا میزد..اما دوس نداشتم هستی
چیزی بدونه!
_ خب لابد، فعلاً هیچ دختری هم دل مانی و نلرزونده دیگه!
این هستی هم که امروز پیله کرده بود رو مانی! لبخند
کمرنگی زدم..
_ نیلو؟
_ هووم؟
_ تازگیا حسابی با بردیا جور شدیااا! شیطون خبراییه؟
یخ کردم..نکنه انقدر تابلو بودم که هستی هم فهمیده؟؟
نباید جا میزدم!!
_ نه بابا ..جو نده الکی..چه خبری؟ دیگه حال کل کل کردنو
باهاش ندارم!
_ مطمئنی حسی بهش نداری؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: چرا این سوالو میپرسی؟
_ همینجوری!
بخاطر اینکه کامل نا امیدش کنم گفتم: مطمئن باش من به
بردیا هیچ حسی ندارم!
بردیا لبخندی زد و گفت: چه بهتر!!
منظورشو نفهمیدم..خواستم سوالی بپرسم که نوشین با
لج سررسید و رو مبل نشست..
خیلی عصبانی بود مامانم متوجه ناراحتی و عصبانیتش
شد...
نوشین گفت: مامان حمید زنگ زد..
مامان گفت: خب؟!
نوشین گفت: هیچی دیگه..اصرار داشت با شما درمورد
تاریخ عروسی حرف بزنم!
_ پس اونم از این بلاتکلیفی خسته شده آره؟
_ هم من خسته شدم..هم حمید!!
_ خونوادش چی میگن؟
_ اونا که از خداشونه حمید منو ببره خونه ش تا از شر
رفت و آمدای ما راحت شن!!
مامان اخم کرد و گفت: یه کم دلتو پاک کن نوشین!! تو چه
پدر کشتگی ای با اونا داری؟
نوشین گفت: من با اونا پدرکشتگی دارم؟؟ چرا من باید
دلمو پاک کنم؟ اونا زبونشونو کوتاه کنن
_ مشکل تو با خونواده ی حمید چیه؟
_ مشکل من فقط حمیراس! خواهر فضول و آب زیرکاه
حمید! اونه که مامان حمیدم خط میده! وگرنه مامان حمید
عاشق من بود مدام میگفت توام مثل دختر منی و با
حمیرا فرقی نداری..اما نمیدونم در گوشش چی زِرزر
کرد که باهام اصلاً خوب نیس و باهام بد حرف میزنه!
_ نوشین جان..اونا خونواده ی شوهرتن! حمیرام که تنها
خواهره حمیده و صد در صد مامان حمید هوای اونو داره!
سعی نکن با گستاخی اونو از چشم حمید و مامانش
بندازی...
_ نه اینطوری نمیشه! باید حساب اون خواهر زبون
درازشو برسم..تا بفهمه نیابید با دم شیر بازی کنه!! چرا
فکر میکنن من برای حمید کمم؟
فکر کرده گیره حمید بهتر از من میاد..
با خنده گفتم: قطعاً همینطوره!! طفلی حمیدآقا حیف شد!
مامان چشم غره ای بهم کرد یعنی دهن مبارک و
ببند...نوشینم با خشم گفت:
واسه منم شانسای بهتری پیدا میشد..یادت رفته بعد
خواستگاریه حمید، کی اومد خواستگاریم؟ امین و میگم
اون خواستگار سمجه! یادته چقدر خاطرمو میخواست
متخصص پوست بود خونوادشم که دیدی پدرش چقدر
محترم و باکمالات بود مادرم که الحمدلله نداشت و از هفت
دولت راحت بودم!! نمیدونم چرا خر شدم و اونو
رد کردمو هزار جور بهونه آوردم و به حمید جواب مثبت
دادم!!
مامان با دلخوری گفت: الان دیگه وقت این حرفا نیس..تو
عقد کرده ی حمیدی! الان زشته بگی پشیمونی
و هزار جور خواستگار بهتر از حمید داشتی! خداییش حمید
پسر آقا و محترمیه و توروهم خیلی دوس داره!
گفتم: به نظر منم اخلاق حمید آقا خیلی خوبه!
نوشین پوزخندی زد و گفت: آره خیلی خوبه! فقط یه کم
مامانی تشریف داره!
مامان گفت: خب این طبیعیه! حمید پدر نداشته از بچگی
بدون پدر بزرگ شده و زیر پر و بال مامانش بزرگ شده
بایدم مامانشو بخواد و بهش وابسته شه!!
نوشین با حرص گفت: نه اونقدی که مامانشو به زنش
ترجیح بده!
مامان گفت: مگه حرفی پیش اومده؟؟
نوشین که انگار تازه زخم دلش سر باز کرده بود با بغض
گفت:
بهش میگم بریم بیرون، میگه نه کار دارم میخوام مامانو
ببرم دکتر..میگم باشه ببرش دکتر بعد که اومدی میریم
میگه نه دیگه مامان خواسته پیشش بمونم تا حالش خوب
شه!!این درسته؟
گفتم: خب یه امروز و قرضش بده به مامانش!
نوشین گفت: نه خیرم بحث این حرفا نیس! اون مامانه
مارمولکش اصلاً دوس نداره حمید با من جایی بره!
حتی از یه نفر شنیدم که برای حمید دنباله دختر میگرده!!
واسه همینم میگم باید زودتر مراسم عروسیو
راه بندازیم..مامان توروخدا یه کاری کنین من دیگه
اعصابشو ندارم!!
نوشین بلند شد و به سمت اتاقش رفت...
هستی که تا اون موقع ساکت بود و داشت گوش میداد
گفت:
الهی بمیرم! مامان بهتر نیس مراسمشونو جلو بندازین؟
گفتم: از نظر من که باید صبر کنیم..شاید بعد ازدواجم
حمید تغییری نکرد و نوشینو بیشتر ذله کرد!
مامان با اخم گفت: نوشین زیادی بزرگش کرده..قضیه
اونقدرام گنده نیس..یه زنگ میزنم به مامانه حمید
تا فردا شب بیان اینجا و یه تاریخ برای عروسیشون تعیین
کنیم..همه مشکلات حمید و نوشین واسه این
بود که مدت نامزدیشون زیاد بود...
گفتم: از اولشم با این مدت نامزدی مخالف بودم..بدم میاد
دوران عقد زیاد باشه!
رو کردم به هستی و گفتم: اووووی هستی تو و نریمان
باید زود ازدواج کنینا...!
هستی سرشو پایین انداخت و با شرم مخصوص خودش
گفت: من که از خدامه!
مامان لبخندی زد و گفت: حالا هستی و نریمان وقت دارن!
اول باید به فکر نوشین باشم!
مامان رو کرد به سمت هستی و گفت: شب به پدرتو آقا
مانی هم بگو بیان اینجا!
تنم لرزید..اگه مانی میومد بردیا بازم همون بردیای سرد و
خشک میشد اصلاً از پیشنهاد مامانم خوشم نیومد
اما هستی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم قبول کرد و
به پدرش خبر داد..
انگار منتظر چنین حرفی از طرف مامان بود!!
مامان گفت: نیلو، شام فسنجون خوبه بزاریم؟
فوری گفتم : نه نه...بردیا دوس نداره!
مامان چشماشو ریز کرد و گفت: چه عجب! نگفتی اتفاقاً
بهترین غذاس..بخاطر اینکه حال بردیا رو بگیری!
گفتم: دیگه پسر خالمه دیگه..چیکارش کنم!!
تازگیا همه زوم کرده بودن رو من و حساسیتام رو بردیا!!
مامان گفت: من میرم استراحت کنم! نوشینم بزار یه کم
بخوابه ...شمام استراحت کنین!!
مامان رفت..
گفتم: مانی میتونه شام بیاد؟
هستی با شیطنت خاصی گفت: اگه بفهمه اینجا دعوته، با
سر میاد!!
نمیدونم چرا تازگیا چرا انقدر با منظور و تکون دادن سر و
حرکات عجیب غریب حرف میزد..برامم زیاد مهم نبود
واسه همین ازش سؤالی نکردم...اصلاً دوس نداشتم
برخورد اون شبه بله رونه هستی تکرار شه!! از کنایه ای
بردیا و آرامشه نسبیه مانی تو جواب دادن میترسیدم ....
شب شد..آقای پرور و مانی هم اومدن..اما هما چون
شهرستان بود تو جمع حضور نداشت البته حضورشم زیاد
مهم نبود یه بچه ی 12 ساله چه لزومی داشت که حتماً تو
این مهمونی باشه!؟!
مانی تیپ آراسته و مرتب همیشگیشو داشت اگر چه آثار
خستگی و کم خوابی تو چشای یشمی رنگش موج
میزد اما همون لبخند ناز و جذابش رو لباش بود و حتی
لحظه ای هم از رو لباش محو نمیشد...
من یه تونیک بنفش رنگ با شال حریر صورتی رنگی
پوشیده بودم خیلی ملایم آرایش کردم!
آقای پرور و مامان مشغول حرف زدن بودن..نوشین که
خیلی عنق بود گوشه ای تنها و ساکت نشسته بود!!
منم ترجیح میدادم تا اطلاع ثانوی سر به سر نوشین نزارم!!
هستی رو به من گفت: نیلو، دیر نکردن؟
_ کیا؟
_ نریمان و بردیا دیگه؟
_ آها..نه بابا! تازه سر شبه! میان
مانی لبخندی زد و گفت: خواهر کوچیکه! معلومه حسابی
دلت پیشه نریمانه ها!!
هستی با ناز دخترونه ای گفت: اون از من عاشق تره!!
با خنده گفتم: اونکه صد در صد!!
بعد از یه ساعت، صدای آیفن اومد...انگار بهترین صدای
زندگیمو شنیدم لبخند پهنی رو لبام نشست..
دلم براش تنگ شده بود..بودن در کنار مانی برام خسته
کننده بود!! اما تا بردیا میومد هر چی خوشحالی
بود تو دلم انبار میشد...
هستی زودتر از من برای باز کردن در اقدام کرد..هرچند
کلی تو دلم بهش فحش و بد و بیراه گفتم...
رو به مانی گفتم: از هستی شنیدم سرتون خیلی شلوغه
و کاراتون زیاد شده؟
مانی لبخند زد و گفت: آره 2،3روزه خیلی سرم شلوغه و
وقت نمیکنم زیاد برم خونه!
_ از چهرتون کاملاً معلومه که چقدر خسته این..!!
مانی چشاشو گرد کرد و با یه لحن عجیب و خاص گفت: اِ؟
کاش از تو صورتم خیلی چیزا رو میخوندین!!
گیج و منگ نگاش کردم تا حرفشو کامل کنه یا توضیح
بیشتری بده اما...هیچی نگفت خواستم سؤال بپرسم
که با ورود بردیا و نریمان به پذیرایی حرفم تو دهنم
موند...!!
بردیا اول از همه به مانی نگاه کرد و اخماش درهم رفت..وقتی به نردیکیه فاصله ی نشستن ما نگاه کرد
حس کردم اگه کسی نبود قطعاً دو تا فحش خوشگل بارم
میکرد...
همه رو مبل نشستیم آقای پرور رو به بردیا گفت: خیلی
خوشبختم آقا بردیا که دوباره زیارتتون میکنم!
بردیا لبخندی زد و آهسته و خشک تشکر کرد...
نریمان کتشو درآورد و گفت: پدرجان.خیلی خوشحال شدم
امشب اینجا دیدمتون!
آقای پرور که از حرف نریمان حسابی خوشحال شده بود
گفت: همینکه لبخند و رو لبای دخترم آوردی یه دنیا
ارزش داره! براون آرزو دارم تا آخر عمرتون کنار هم،
عاشق هم بمونین!
نوشین که از دیدنه این همه شعور و فهم آقای پرور جا
خورده بود گفت: واقعاً هستی جان، پدر فهمیده ای داره
آقای پرور تشکر کرد..چه نوشابه ای باز میکردن اینا برای
هم!!!
جمع دوتا دوتا شد و هرکسی با بغل دستیش تعریف
میکرد..
مانی رو به من گفت: شما که قصد ندارین، مثل هستیه
کم عقل، قید درس و بزنین؟
به بردیا ناخواسته نگاه کردم نریمان داشت باهاش حرف
میزد اما تموم هوش و حواسش پیش حرفای منو مانی
بود..بیچاره گردنش درد گرفت از بس به ما نگاه کرد و
سرشو کج کرد...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: نه من مصمم تر از هستی
برای درس خوندنم! هستی تا حالاشم با زور من میخوند
همیشه تق و لق میومد یونی! من همیشه جدی تر از
هستی درس میخوندم!
_ خیلی خوبه! من که نتونستم حریفِ هستی شم!!
هستی با غرولند گفت: اِ اِ داداشی باز شروع کردی؟ من
که گفتم نمیخوام ادامه بدم!
مانی با خنده گفت: اوه اوه..باشه بابا تسلیم!
نوشین با صدایی رسا گفت: آقای پرور، شما دوس ندارین
هستی و نریمان زودتر برن پی زندگیشون؟
همه از سؤال ناگهانی و یه دفعه ای نوشین جا
خوردیم..خوب میدونستم این حرفش بخاطره دعواش با
حمید بوده و میخواسته داغ دلشو تازه کنه!!
آقای پرور لبخند ملیحی زد و گفت: ما که از خدامونه
نوشین خانوم! کی از زودتر سر و سامون گرفتنه دخترش
بدش میاد؟ اما خب باید شرایطش جور شه...
مامان که از دست نوشین داشت جلز ولز میکرد با
دستپاچگی گفت:
حق با آقای پروره! این نوشین یه کم عجوله!! وگرنه حالا
برای هستی و نریمان وقت هس!
گفتم: چرا نوشین واسه خودش عجول نیس؟؟
اوه اوه تا این حرف از دهنم دراومد 2تا چشم با کلی
سرزنش و تهدید و خشم بهم زل زد..
مامان و نوشین داشتن با چشاشون منو له میکردن..لعنت
فرستادم به دهن مبارکم که بی موقع باز شد!!
لبمو گاز گرفتم و بخاطر اینکه گند کاریمو یه جوری حل کنم
گفتم:
البته خوبیه رابطه ی نوشین و حمیدآقا اینه که حسابی از
هم شناخت پیدا کردن و میتونن اگه اخلاقای طرفشونو
دوس ندارن به هم بزنن!!
اخمای نوشین بیشتر در هم رفت..مثل اینکه راضیش
نکرده بودم خواستم دوباره حرفی بزنم تا این اخمای مثل
شمشیره نوشین وا شه که نگام با نگاه مامان تلاقی
کرد...یعنی اگه یه حرف دیگه بزنی آخر شب حسابتو
میرسم بخاطر همین کلاً خفه شدم!!
مانی یه طور خاصی نگام میکرد..حس میکردم نگاهاش
فرق کرده و با منظور خاصی نگام میکنه..
وقتی بهم نگاه میکرد یه لبخند مهربونم گوشه ی لبش
معلوم بود..حتی وقتی سرگرمِ جمع کردن بشقابای
میوه از روی عسلی بودم هم سنگینی نگاهاشو رو خودم
حس میکردم و کمی معذبم میکرد...
همین نگاهاش دلمو میلرزوند من انتظار این محبتا و
نگاهای مهربون و از طرف بردیا داشتم نه مانی!
من تشنه ی این نگاها و مهربونیا از طرف بردیا بودم نه
مانی!! شاید اگه بردیا تو زندگیم نبود عاشق مانی
میشدم چون هم جذاب بود هم همه ی شرایطش عالی
بود! اما بردیا هیچ جایی تو قلبم برای مانی نذاشته بود
هر وقت نگاهای پُر رمز و راز مانی و لبخندای مرموزشو
میدیدم ناخودآگاه نگاهام روی چهره ی عبوس و
قرمز شده ی بردیا ثابت میموند...کاملاً مشخص بود که
اصلاً از حضور مانی راضی نیست و یه ثانیه هم اخماش
از هم وا نمیشد...منم به بهانه های مختلف خودمو تو
آشپزخونه مشغول میکردم تا از نگاهای با منظوره مانی و
اخمای در هم رفته ی بردیا نجات پیدا کنم...!!
مشغول تزیین ژله با میوه های خرد شده بودم که هستی
کنارم ایستاد...
_ کجایی تو بابا نیلو؟ 2ساعته چپیدی تو آشپزخونه ها...
_ میبینی که کار دارم!
_ کمک نمیخوای؟
_ نه...تو برو پیش شوهر جونت که فرار نکنه یه وقت!
هستی لپمو کشید و گفت: باشه حسود خانوووم!! اما
وجود تو امشب ضروری تر از منه!
چشامو ریز کردم و تو چشای ناز هستی زل زدم و گفتم:
اووووی دخترکم! حرفات بو داره ها!!
هستی لبخندی زد و با شیطنت نگام کرد و گفت: کاش
اجازه داشتم بگم!!
قبل اینکه بخوام سؤال دیگه ای بپرسم از آشپزخونه
رفت...هستی همیشه دختر مرموزی بود چیزی و که
نمیخواست بگه جونتم بالا میومد تا خودش نمیخواست
نمیگفت...!
دیگه هیچ کاری تو آشپزخونه نمونده بود..با ناراحتی وارد
پذیرایی شدم! کنار هستی و دور از مانی نشستم..
نریمان رو به مانی گفت: خب مانی جان، از کارات بگو؟
کارت سخته نه؟ من تو دبیرستان یه معلم شیمی
داشتم که همیشه میگفت اگه میخواین پزشک شین حتماً
باید پشتکار داشته باشین چون راه پزشک شدن خیلی
سخته و هرکسی نمیتونه سختیاشو تحمل کنه مگه
کسی که عاشق پزشکی باشه..!
مانی لبخندی زد و گفت: کاملاً درسته..پزشکی شغل
سختیه اما خب برای منی که عاشق شغلم هستم
لذت بخش ترین شغله دنیاس! باید شیفته ی پزشکی
باشی تا سختیاشم تحمل کنی..! من با همه سختیا
و شرایطش کنار اومدم البته اینم بگم خیلی پیش اومده که
از سختی و خستگیه زیاد 100بار خودمو لعنت کردم
که چرا اومدم تو این رشته! ریسک زیادی داره..اما خب یه
مدت که میگذره میبینم عشقم بیشتر از خستگیمه!
بردیا با پوزخند گفت: حالا به چی رسیدین؟ منظورم اینه
که اون همه سختی کشیدین الان ارزششو داشته؟
تنم لرزید..این بردیا تازه کینه اش قل زده بود..!! خدا امشبو
بخیر کنه!
مانی با همون آرامشی که فقط مخصوص خودش بود و
بردیا رو با این ارامشش بیشتر از حرفای کنایه دار
آتیش میزد گفت: من از جایگاهی که الان توش
هستم..خیلی راضیم! و از نظر خودم تموم سختیایی که
تحمل کردم ارزش این رضایت و داشته! من با شغلم
آرامش دارم..و به نظرم اوج خوشبختیه که یه آدم از
شغلش
راضی باشه و وقتی سر کارشه لذت ببره از همه چیز
کارش!! الان من با آدمایی سر و کار دارم که به منو
تخصصم نیاز دارن امیدشون اول به خداس و بعدشم به
من و تخصصم! این برام یه غروره خاصی میاره
البته اینم بگم من اهل غرور نیستم..کلاً با غرور غریبم..آقا
بردیا این حسه خیلی قشنگیه شما شرایط منو
درک نمیکنید اما من یه لبخند مریضمو به صد تا پول و رفاه
و پول نمیدم..اون لبخندشون برام با ارزش تر از هر چیزیه
بردیا با همون پوزخند مسخرش که حرص من یکی و در
میاورد گفت: البته همه ی این حرفا شعاره!! پولی که
تو پزشکی هست بیشتر از حس انسان دوستی و
لبخندای مریضا به دل آدم میشینه!!
لجم گرفت خیلی رک و راحت مانی و هدف قرار گرفته بود
و بسته بودش به رگبار!!
مانی گفت: شاید از نظر شما شعار باشه اما من صادقانه
جوابتونو دادم..من اونقدرام آدم بی جنبه و بی ظرفیتی
نیستم که تا چشمم به پول این شغل بخوره یادم بره چی
بودم و از چی به اینجا رسیدم!!
این ارامش و صادقانه جواب دادنه مانی منو مسحور
خودش کرده بود..در مقابل طعنه ها و حرفای ناخوشایند
بردیا با کمال آرامش و لبخند نازش جواب میداد بردیا که از
عصبی کردنه مانی دست کشیده بود و شکست
خورده بود دیگه حرفی نزد و ساکت به گلای فرش نگاه
کرد..داشت حرفای مانی و تحلیل میکرد..
اون شب کلاً بردیا یه نگاه مهربون و خالی از طعنه و
سرزنشم بهم نکرد..اصلاً باهام حرف نزد حتی سر میز
شام
هم با اینکه نوشابه میخواست و پارچ نوشابه نزدیک من
بود حاضر شده بود خودش بلند شه و تقریباً میز و دور
بزنه تا اینکه به من بگه براش نوشابه بریزم..غرور این پسر
حسابی منو کفری کرده بود..تا این حد دیگه!!
آخر شب شد و مانی و آقای پرور و هستی از جا بلند
شدن مانی نزدیکم ایستاد و گفت:
شب خیلی خوبی بود نیلوفر خانوم! امیدوارم بازم سعادت
داشته باشم که ببینمتون..شب خوش!
در برابر این همه مهر و محبت مانی خشکم زده بود وفقط
تونستم آهسته بگم"شب بخیر"!
زبونم دیگه کاراییشو از دست داده بود! اونا رفتن...بردیا
هم کت اسپورتشو پوشید و گفت:
خاله جون، منم دیگه رفع زحمت میکنم! دیروقته، صبح زود
باید بلند شم!
مامان با لخند گفت: به سلامت خاله جان! خوب بخوابی!
مامان پیشونیه بردیا رو آروم ونرم بوسید...
بردیا لبخندی زد و از مامان تشکر کرد...من برای بدرقه ش
به کوچه رفتم!! نریمان خدافظی کرد و زودتر به اتاقش
رفت منو بردیا تنها بودیم هوا خنک بود و موهامو از زیر
شال به حرکت درمیاورد...
بردیا قبل از اینکه سوار مزدا3 خوشگلش بشه گفت:
امشب خیلی شیرین زبون شده بودیااا!!
اخمام ناخواسته رفت تو هم! کنایه شو خوب گرفتم...
_ چرا اخمات واسه منه و خوش و بش و هر هر و کرکرات
مال آقا مانیه؟؟!!
تنم یخ کرد..تموم حواسش پیش من و اون جوک مانی و
خنده های من بود..کاش دهنمو میبستم و اونطوری
نمیخندیدم!!
لجم گرفت و با حرص گفتم: من با آدما مثل خودشون رفتار
میکنم....
بردیا که از حاضرجوابیم کفری شده بود دندوناشو محکم به
هم فشار داد و گفت:
زبون دراز!! نیلوفر دیدتو عوض کن!
یکی از ابروهامو بالا زدم و گفتم: منظور؟
_ مانی اونی نیس که تو ذهنته!
_ تو ذهن من چیه؟
_ خودت بهتر میدونی!
دوس داشتم وادارش کنم حرف دلشو بزنه...
_ از چی ناراحتی؟؟
در ماشینشو باز کرد و با لحنی خشک گفت: از چیزی که
تو راحتی!!
مثل گیجا نگاش کردم اما فرصت هیچ حرفی و بهم نداد و
پاشو گذاشت رو پدال گاز و رفت...
مات و مبهوت به گم شدن ماشینش تو کوچه خیره
شدم..!! چرا درست مثل آدم حرفشو نمیزد؟؟
انقدر سخت بود براش؟؟..
فصل دوازدهم**
از در یونی خارج شدم..خیلی خسته بودم اصلاً حوصله
نداشتم تو صف تاکسی وایسم..صفش از صف نونواییم
شلوغ تر بود..هوا سرد بود و من تو پلیورم تقریباً گم شده
بودم..!!
آروم آروم داشتم خودمو به سمت صف طویل تاکسی
میرسوندم که بوق ممتد ماشینی اعصابمو خورد کرد
برگشتم عقب تا سرش داد بزنم که چهره ی دل نشین
مانی و دیدم..دهنمو زود بستم...
_ سلام نیلوفر خانوم...
دهنمو تکون دادم و گفتم: اا؟ شمایین؟ سلام آقا مانی..
_ ببخشید بی موقع مزاجمتون شدم..
اه..خب یه بار بگو بیا سوارت کنم دیگه..مردم تو این سرما!
انقدر لفظ قلم حرف میزنه تا بیفتم از سرما بیهوش شم
دلش خنک شه ها..!!
_ نه خواهش میکنم...
_ تشریف میبرید خونه؟
پــــَ ن پــــَ تشریف میبرم لونه!!
_ بله..با اجازتون...
_ سوارشید میرسونمتون..
قند تو دلم آب شد..از شر صف طویله تاکسی راحت شده
بودم اما خب از اون دخترایی نبودم که زود قبول کنم..
با ترس و تردید گفتم: نه ممنون..مزاحم شما نمیشم.!!
این جمله رو با نوعی مظلومیت پسر خر کن، گفتم تا منو
سوار کنه و پشیمون نشه!
چشاش میخندید و با متانت خاصی گفت: نه اختیار
دارین..سوار شید!!
دیگه اصراری نکردم و مثل جت ، جلو نشستم...
بوی عطر خنکش فضای کل ماشینو پُر کرده بود..حس
خوبی بهم دست داده بود...
آهنگ خیلی ملایمی از مازیار فلاحی در حال پخش بود..!!
یه کم از اطرافم فاصله گرفتم و مشکوک شدم...مانی چرا
اومده بود یونی؟ هستی که دیگه کلاً یونی نمیاد..؟
راهشم با بیمارستانش اصلاً هر جور حساب کنی یکی
نیس!!
داشتم به این چیزا فکر میکردم و کاراگاه بازیم گل کرده بود
که صدای مهربون مانی منو از افکارم جداکرد..
_ خب، امروز دانشگاه چطور بود؟
خواستم بگم" خوب بود، سلام رسوند" اما پررو میشد اگه
باهاش شوخی میکردم خیلی جدی گفتم:
ای بد نبود!
_ جای هستی، خالی نیس؟
_ اونکه بدجوووور! بیشوووووووور فکر نمیکردم انقدر دلم
براش تنگ شه!! راستی هستی چطوره؟
مانی لبخندی زد و گفت: زن داداش شماس، از من
سراغشو میپرسین؟
لوووووس! شوخیاشم مثل خودش پاستوریزه و بی نمک
بود!!
_ هستی هم خوبه! به سلامتی هفته ی دیگه عروسیه
نوشین خانومه؟
_ بله..البته فعلاً قطعی نشده..
_ به سلامتی..
_ مرسی!
از حرفا و تعارفاش داشت خونم جوش میومد..ااااه خب
حرف نزن و راحت!!
حس میکردم میخواد چیزی بگه و این پا و اون پا میکنه یه
لحظه میخواست بگه و لبشو با زبونش خیس میکرد
تا بگه..اما زود زبونشو گاز میگرفت و بیخیالش
میشد..حسابی زیر نظرش گرفته بودم!
_ آقا مانی؟
بیچاره انگار اسم عزرائیل و جلوش آورده بودم چنان تکانی
خورد که حس کردم الان میمیره و خونش میفته گردنم!
_ بله؟
_ چیزی میخواین بگین؟
بیچاره از هوش و ذکاوتم کفش بریده بود..
_ چطور؟
_ آخه حس کردم حرفی و میخواین بزنین و روتون نمیشه
بگید!
مانی لبخندی زد و گفت: حق با شماس..میخواستم یه
مطلبی و به عرضتون برسونم!
_ بفرمایید..گوش میدم!
خیلی مِن مِن کرد آخرشم منو رسوند و گفت که عجله
داره و یه روز دیگه باهام حرف میزنه!
از این لوس بازیا خوشم نمیومد خب میمردی بگی چه
مرگته!! اوووووه بی ادب شدما!!
هر چند مانی چند روزی بود مشکوک میزد اما برام مهم
نبود..
به خونه رفتم مامان مشغول شستن سبزی تو سینک
ظرفشویی بود..
_ سلااااااااام مامانی..
مامان برگشت عقب و نگام کرد لبخندی زد و گفت:
سلام..خوبی؟ خسته نباشی..
کوله پشتی آدیداسمو شوت کردم رو مبل و گفتم:
مرسی.خوبمفقط خیلی خستم..نوشین کو؟
مامان همونطور که پشتش بهم بود و داشت با سبزی ها
ور میرفت گفت:
میخواستی کجا باشه؟ از صبح چپیده تو اتاقش و بیرون
نیومده! نهارم نخورده!
_ واسه چی؟
_ واسه اون شب ناراحته! میگه حمیرا بهم توهین کرده و
حقشو نداشته!
حقم داشت بیچاره خواهرم! خاطرات اون شب کذایی که
خونواده ی حمید خونمون بودن تو ذهنم مرور شد..
حمیرا دختری گندمی با موهای مشکی بود..حدوداً 26
سالش بود ازدواج کرده بود..
اون شب من تازه فهمیدم که خواهر بیچارم چی میکشه از
دست این قوم مغول و بیچاره اصلاً اغراق نکرده..
اون شب حمیرا اون روی واقعیشو نشون همه داد
اخماش در هم بود...اصلاً نوشین و آدم حساب نمیکرد.
وقتی حرفای کلیشه ای تموم شد و حرف ازدواج نوشین و
حمید پیش کشیده شد با لحن زننده و قبیحی
گفت: حالا چه عجله ایه؟ داداشم باید بیشتر فکر کنه شاید
زد و یه کم خون به مغزش رسید و نرفت تو این
چاله ای که براش کَندن!!
بیچاره مامان حمید سرخ شد و کلی حرف زد تا حرف زشت
دختر لووسشو جبران کنه..اما خب نوشین شده
بود یه گوله ی آتیش، کارد میزدی خونش در نمیومد..خیلی
عصبی بود صورتش از فرط خشم قرمز شده بود
اگه مامان ازش قول نگرفته بود که ساکت باشه قطعاً
گیسای حمیرا رو میکشد و داغونش میکرد..!!
تا آخر شب، حمیرا هر چی کنایه و طعنه دلش خواست
راحت زد و نوشینه بیچاره خود خوری کرد و با نگاهش
برای حمید بدبخت خط و نشون میکشید..یه لحظه دلم به
حال حمید پرپر شد..بیچاره انقدر از حرفای خواهرش
عصبی بود که سرشو انداخته بود پایین و کم مونده بود با
سر بره تو زمین!
برعکس حمیرا، شوهرش خیلی مرد آروم و ساکتی
بود..حتی به حمیرا علنی تذکر میداد که بس کنه!
اما کو گوش شنوا..! خلاصه اون شب قرار گذاشته شد
که هفته ی دیگه عروسیشون برگزار شه..
هرچند کل مهمونی رو حمیرا به عزا و سوگواری تبدیل
کرده بود..به محض رفتنشون نوشین به اتاقش
رفت و در رو محکم کوبید...بیچاره حق داشت! نریمان که
خیلی ناراحت بود و مدام به زمین و زمان فحش میداد
مامانم که ناراحتی از تو چشاش موج میزد..اون شب
زحمت شستن ظرفا به گردن منه بیچاره افتاد کمرم درد
گرفت
از بس ظرفا زیاد بود آخراش دیگه چشمام سیاهی میرفت..
از فکر اون شب بیرون اومدم و به سمت اتاق نوشین
رفتم..با اینکه همیشه با هم میجنگیدیم اما دلم براش
میسوخت.هر چی بود خواهرم بود!
صدای بلند بلند حرف زدن نوشین با کسی به گوشم
رسید..انگار داشت با تلفن حرف میزد..
_ نه خیرم..داری بهونه میاری..داری کارای زشته اون
خواهر بی چشم و روتو توجیه میکنی..چرا جلوش
واینسادی؟
مگه خیر سرم شوهرم نیستی؟؟ چرا ازم دفاع
نکردی...اگه الان که نامزدیم جلوشو نگیری که بعدها
فاتحم خوندس...
ببین حمید، من حرفمو زدم...یا زبونشو قیچی میکنه یا من
و تو هیچ نسبتی با هم نداریم...آره حرف آخرمه!!
صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار و شکسته شدنش به
گوشم رسید..در زدم و وارد شدم..
نوشین لبه ی تختش نشسته بود و سرشو بین دستاش
حبس کرده بود گوشیه بیچارش محتویاتش کلاً ریخته
بود بیرون..!! پس گوشیشو کوبونده بوده به دیوار!! کادوی
حمید بود..یه گلکسی مامان!! همیشه برای به دست
آوردنش کلی نقشه میکشیدم حتی گاهیم نقشه های
گانگستری میکشیدم تا صاحبش شم! حالا وقتی
رویاها و آرزوهامو نقش زمین میدیدم افسوس میخوردم!
نوشین نگام کرد از اینکه ساکت بودم با لحن کلافه ای
گفت: کاری داشتی؟
نگامو از گلکسی ناز و خورد شده گرفتم و به نوشین زل
زدم..رد اشکاش رو صورت سفیدش معلوم بود!
_ خوبی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: خیلی!!
میبینی که..! با دُمم دارم گردو میشکنم!
از سوال بی ربطم لجم گرفت..نزدیکش نستم و گونه شو
آروم نوازش کردم و گفتم:
چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
_ حالا خوبه دیدی اون شب، حمیرا چه حرفایی زدا!!
_ تو میخوای با حمیرا عروسی کنی یا حمید؟
_ برای من،خونواده ی حمید خیلی مهمن! اون باید حد و
حدود خودشو بشناسه! اون شبم جوابشو ندادم چون
به مامان قول داده بودم بهشون توهینی نکن وگرنه خوب
میدونستم زبونشو قیچی کنم!
_ ایشالا عروسی میکنین و همه این مشکلات حل میشه!
نوشین نفسشو پُر صدا بیرون داد و گفت: من مطمئنم،
ازدواجم کنیم باز نوکِ اون حمیرا تو زندگیمونه!
نوشین بغض کرد و گفت: دارم خفه میشم نیلوفر! خسته
شدم از بس بخاطر اون خواهر بیشعورش سر حمید
داد و هوار راه انداختم و از خودم روندمش!
_ بیچاره آقا حمید!! یه طرف قضیه زنشه و طرف دیگه
خواهر و مادرش! اون این وسط خیلی عذاب میکشه!
نوشین نگام کرد، اشک تو چشاش حلقه زده بود با بغض
گفت:
من زجر نمیکشم؟ به خدا خستم..بُریدم نیلوفر! هر وقت
میرم خونه ی حمید، حمیرا کلی طعنه بارم میکنه!
گریه کرد مامان گفت:
چته تو نوشین؟ 3روزه خودتو حبس کردی تو اتاقت که چی
بشه؟ معجزه بشه؟
نوشین با هق هق گفت: من حمید و نمیخوام مامان...اگه
بخواد بازم عین ماست بشینه و طعنه های خواهرشو
نگاه کنه..نمیخوامش..دوسش ندارم!
مامان سر نوشین و به سینش چسبوند تا آروم شه..منم
دیگه موندنمو جایز ندونستم و از اتاق نوشین خارج شدم ..
××
گچ دستمو باز کرده بودم و احساس سبکیه زیادی
میکردم..درد پامم خوب شده بود و حسابی قبراق شده بود
فقط یه کم دستم درد میکرد..
رو مبل نشسته بودم که صدای غرغرای مامان به گوشم
رسید.
_ نیلوفر پاشو بیا سالاد درست کن..انقدر به اون تلویزیون
زل نزن! حالا خوبه از برنامه هاشم هیچی نمیفهمی!
پس حواسش به من بود..راس میگفت فقط به صفحه ی
ال ای دی خیره بودم حواسم پیش شاهکار چند هفته
قبلم بود...به سمت یخچال رفتم و خیار و گوجه فرنگی از
تو سبد درآوردم و مشغول شستن شدم!
_ مامان؟
_ چیه؟
_ چرا بردیا رو دعوت نمیکنید واسه نهار؟
_ چی شده دلت هوای بردیا رو کرده؟
_ نه بابا دلم هواشو نکرده..دیدم تنهاس تو خونه! دلم
براش سوخت..خاله اینام که لنگر انداختن مشهد!
_ نه که خیلی چشم دیدنشو داری! هنوز افتضاح اون
روزت از یادم نرفته!
_ اا خب مامان حالم بد بود نشد بیام..
_ تو که راست میگی..
_ حالا زنگ بزنم بگم بیاد؟
_ ببین چی میگم نیلوفر..به خدا قسم اگه بیاد و بی محلش
کنی دیگه اسمتن نمیارم!
منم که از خداخواسته لبخند پهنی زدمو گفت: چشم
چشم قول میدم!!
_ برو بهش زنگ بزن بیاد تا منم برنج و صاف کنم!
با شوق زیاد شیر آب و بستمو به سمت تلفن خونه پریدم!
از علاقه ی زیاد مامان به بردیا خبر داشتم...
شماره موبایل بردیا رو گرفتم نفسام شدید و کش دار شده
بود!!نمیدونستم باهاش چطوری حرف بزنم...
اما در همین لحظه صدای زنی که میگفت" شماره ی
مشترک موردنظر خاموش میباشد" کاخ آرزوهامو خراب کرد
دوس داشتم برم تو گوشی و اون منشیه تلفن و خفه
کنم..با ناامیدی گوشی و سرجاش گذاشتم و گفت:
مامان؟
_ چی شده باز؟
_ گوشیش خاموشه..
_ خب زنگ بزن به شرکتش!
_ شمارشو دارین؟
_ تو دفترچه تلفنه دیگه!
_ آها باشه!
_ نیلوفر یه کاری میخوای بکنیا حالا هی مامان مامان کن!
حرفی نزدم چند روزی بود مامان زود عصبی میشد منم
واسه اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم سکوت میکردم!
بالاخره شماره ی شرکت بردیا رو یافتم! با دستانی لرزان
شماره رو گرفتم نفسم تو سینه حبس شده بود
هر بوقی که میخورد قلب من هری فرو میریخت!!
بالاخره صدای دختر جوونی به گوشم رسید...
_ بله بفرمایید؟
_ الو میخواستم با آقای مهرسا صحبت کنم..
_ شما؟
_ شما وصل کنین من کارشون دارم..
_نمیشه که خاونم محترم! اول خودتونو معرفی کنین..
از سه پیچ بودنه دختره زورم گرفته بود مگخ بردیا نگفته
بود منشیش یه زنه 30 سالس! به این صدای پُر ناز و ادا
خیلی میخورد 22...شایدم دروغ گفته!! از دست منشیه
فضول لجم گرفته بود صدامو بردم بالا..
_ خاونم محترم بهتون میگم وصل کنین..نمیفهمین؟
دختر که معلوم بود بهش برخورده جبهه گیری کرد و گفت:
هر وقت گفتین کی هستین وصل میکنم!
صدای بوق آزاد تو گوشم پیچید...قطع کرده بود! دختره ی
پررو...
عصبانی شدم و دوباره شماره رو گرفتم..صدای لوس
دختره تو گوشم پیچید
_ یادتون اومد کی هستین؟
_ ببین جوجه ماشینی! من نامزر رئیستم جرئت داری باز
سر به سرم بزار تا بهش بگم سه سوته اخراجت کنه!
خیلی عصبی بودم و از خشم زیاد نفس نفس میزدم..
دختر بیچاره که حسابی جا خورده بود با تته پته گفت: وای
خانوم مهرسا!! من معذرت میخوام چرا زودتر خودتونو
معرفی نکردین؟ الان وصل میکنم..گوشی دستتون باشه!
آی حال کردم..از اینکه دختره به التماس کردن افتاده بود
احساس خنکی کردم!!
بعد از چند ثانیه صدای مردونه و پُر جذبه ی بردیا تو گوشم
پیچید..
_ بله؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: سلام بردیا! نیلوفرم...
انگار اصلاً توقع نداشت من پشت خط باشم ..
_ اا تویی؟ سلام..منشیه دیوانه گفت نامزدتون پشت
خطه! یه لحظه فکرکردم شاید واقعاً نامزد دارم و بیخبرم!
صداش بوی طعنه میداد اما خودمو زدم اون راه و با کمال
پرروریی گفتم:
حتماً فکر کرده نامزدتم..ااااااه عمراً
صداش سرد و جدی شد و گفت: خب کارتو بگو ..میشنوم!
_ خاله پری اینا نیومدن؟
_ میتونستی زنگ بزنی به موبایل بنفشه و آمار لحظه به
لحظه رو ازش بگیری!
خوب فهمیده بودم که چقدر بدش میاد وقتی بهش زنگ
میزنی حال یکی دیگه رو بپرسی!!مرض داشتم دیگه..
وقتی سکوت طولانیمو دید گفت: خب دیگه کاری نداری؟
به خاله سلام برسون..
خواست قطع کنه که سریع گفتم: مامان گفت زنگ بزنم
بهت که نهار بیای اینجا..
_ اونجا کجاس؟
_ وا...خونه ی ما دیگه..
پوزخندی زد و گفت: از طرف من از خاله تشکر کن..
_ میای؟
_ گفتم میام؟
_ خب مامان دعوتت کرده!
_ نه حسابی کار دارم نمیتونم بیام...
وا رفتم..نباید میذاشتم امروزم از دست بدم..
_ نمیشه یه امروز بیخیاله اون شرکت کوفتیت شی؟!
_ نه..واسه کی اونوقت؟!!
_ واسه من!
از اینکه بدون فکر این حرفو زده بودم خودمو لعنت کردم
اگه الان میگفت تو کی هستی که بخاطرت شرکتمو
تعطیل کنم...؟
آتیش میگرفتم!! بردیا سکوت کرده بود بخاطر اینکه گند
کاریمو جبران کنم گفتم:
بردیا؟
_ جان؟!
اوهووو جان؟!! کم مونده بود ولو شم تو خونه..اصلاً تاحالا
سابقه نداشت بردای بهم بگه جان..تو خوابم فکرشو
نمیکردم..گر گرفتم!!
بردیا با کلافگی گقت: نیلوفر نمیخوای حرف بزنی؟
_ آها..چرا..چرا...ما نهار منتظرتیم! خدافظ
دیگه بهش اجازه ی مخالفت کردنم ندادم و فوری گوشیو
قطع کردم تو فکر تجزیه تحلیل افکار پریشانم بودم
که مامان گفت: چی گفت؟
دستمو رو قلبم گذاشتم هر لحظه امکان داشت از سینم
بزنه بیرون!!
مامان دوباره حرفش رو تکرار کرد به خودم مسلط شدم و
گفتم: میاد دیگه!
_ بیا این سالادتو درست کن..میترسم آخرش همه بیان و
این سالاد تموم نشده باشه!!
_ اومدم!
خیلی ذوق و شوق داشتم با حوصله و عشق سالاد
درست کردم فکر کنم در طول زندگیم بهترین سالاد عمرمو
درست کردم!! بعد از تموم شدن سالاد، به اتاقم رفتم
دوس داشتم به خودم حسابی برسم..
لباس تنگ و چسبنده ای به رنگ زرد با شلوارک سفید
رنگی که پایینش بند میخورد و پوشیدم..
یه آرایش خیلی ملایم کردمو موهامو بالای سرم جمع
کردم!!
وقتی آرایش و پیرایشم تموم شد رفتم پذیرایی..هستی و
نریمان رو مبل نشسته بودن...
_ اا.سلام دخترکم..تو کجا بودی؟
نریمان گفت: دیدم دلت براش تنگ شده رفتم آوردمش
اینجا..!
برای نریمان شکلک در آوردم و گفتم: من دلم تنگ شده بود
یا تو؟؟
هستی گفت: فکر کنم دل خودش بیشتر تنگ شده بود!!
خندیدم...
نوشین سرسید..خواب بود و تازه بیدار شده بود ماشالا
مثل خرس میخوابید و فقط روزایی که با حمید میخواست
بره بیرون سحر خیز میشد...
مامان گفت: الان بردیام میاد..
نوشین گفت: بردیا؟
گفتم: قراره نهار بیاد اینجا...
نریمان گفت: خاله اینا نیومدن؟
مامان گفت: صبح به پری زنگ زدم گفت تا 2،3 روز دیگه
میان...
هستی سه تونیک خردلی با روسریه قهوه ای پوشیده بود
خیلی ناز شده بود روز به روزم خوشگل تر میشد!!
هستی کنارم نشست دستی رو شونم زد و گفت:
چطوری تو رفیقه بی وفا؟
_ مرررررض!! من بی وفام یا تو که چسبیدی به نریمان و
یادت رفته یه زمانی یه نیلوفری دوستت بوده؟
_ درد بگیری نیلو..حالا خوبه روزی چند بار حالتو از نریمان
میگیرما!!
_ راستی هستی دیگه نمیای یونی؟
_ نه بابا..تا همونجاشم زیادی ادامه دادم..تو که خوب
میدونی اهل خرخونی نیستم!
_ خری دیگه! باور کن نریمان همچین آش دهن سوزیم
نیس که بخاطرش قید درس و یونی و زدی!
هستی نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: انقدر سر به
سرم نزار پررو!!
در همین لحظه زنگ گوشخراش و یکنواخت آیفن به
گوشم رسید مثل فنر از جا پریدم: بردیاس!
نریمان که از حرکت سریع و غیر معمولم تعجب کرده بود
گفت:
زیرت میخ بود؟؟چته تو؟ بردیاس روح که نیس!
بیخیاله جواب دادن به نریمان شدم و به سمت آیفن رفتم
دکمه رو زدم و در باز شد..
مامان گفت: بردیاس؟
_ آره دیگه!
قلبم تند تند میزد اگه نگاهای چپ چپ نوشین روم نبود
قطعاً برای دیدنش پرواز میکشیدم اما خب جلوی خودمو
گرفتم و مثل دخترای خوب رو مبل نشستم.. بالاخره بردیا سررسید...
خیلی دلم براش تنگ شده بود خیلی خوشگل شده بود یه
پیرهن توسی همرنگ چشاش پوشیده بود
با یه جین یخی!!
با دیدنش یه بیت شعرم به ذهنم اومد...
" چشمان تو با فریاد خاموشش راه ها را در نگاهم تار میسازد.."
نگام تو چشای وحشی و نازش ثابت موند...به صورت
مردانه و جذابش زل زده بودم..
بعد از سلام و احوالپرسی بردیا رو مبلی درست روبروم
نشست..نگام همونجور ثابت رو چشاش بود..
نوشین رو به بردیا گفت: خاله نگفت کی میان؟
بردیا گفت: 2،3 روز دیگه میان!
حالا اگه من ازش این سؤال و میپرسیدم کلی بعدش باید
کنایه میشنیدم!
صدای نریمان اومد: نیلوفر جون...چشات خیلی درد
گرفتنااااا
تازه متوجه طعنه و کنایه ی نریمان شدم..وا رفتم!! نگامو
فوری از بردیا گرفتم و به گلای فرش خیره شدم..
هستی با گیجی گفت: واا نریمان منظورت چیه؟
نریمان با شیطنت نگام کرد و گفت: اونیکه باید بگیره
، گرفت!
متوجه پوزخند بردیا هم شدم..نریمان بیشعووور باید
حالشو میگرفتم!!
از خجالتی اینکه لو رفته بودم حتی سرمو بالا نگرفتم!!
موقع نهار شد همه مشغول چیدن میز و آوردن نهار بودن...
منو بردیا تنها بودیم بردیا نگاهی به دست تقریباً کبودم
انداخت و گفت: دستت چطوره؟
نتونستن بفهمم تو حنش نگرانی بیشتره یا کنایه!
_ خوبه..یعنی بهتره!
بردیا نگاه پر از تهدیدشو بهم انداخت و گفت:
فکر نکن کار اون روزت یادم رفته!! برام خیلی گرون تموم
شد! تموم غرورم افتاد زیر پاهات و توام حسابی
حال کردی نه؟ حسابی به خودت بالیدی نه؟
_ نه..نه..اصلاً..اینطوری نیس! من خواب بودم..نفهمیدم تو
اومدی دیدنم!
بردیا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
اونقدرام اسکول نیستم خانوم! از خجالتای خاله پروانه و
رفت و آمد هستی و خاله به اتاقت همه چیزو فهمیدم!
دوس داشتم همون لحظه، زمین باز شه و منو کامل
ببلعه!! صدای هستی افکارمو از هم گسیخت..
_ آقا بردیا بفرمایید نهار...
بردیا به هستی لبخندی زد از جا بلند شد آهسته رو به من
گفت:
تموم کارات تو ذهنم میمونه! خیالت تخت...
بعدشم رفت سر میز نشست و با نریمان شوخی کرد...
به خودم لعنت فرستادم اگه اون روز اون کار بچگونه رو
نکرده بودم الان بردیا ازم ناراحت نبود...!!
ناخنمو طبق عادت همیشگیم از عصبانیت زیاد جوییدم!
هستی گفت: نیلو، بیا نهار دیگه!
بردیا با پوزخند گفت: فکر نکنم دیگه گشنش باشه! ناخنشو
تا نصفه قورت داد!
از اینکه همه کارامو زیر نظر داشت لجم گرفته بود با
کلافگی گفتم:
من اشتها ندارم..نمیخورم!
دروغ میگفتم دلم داشت از گشنگی قار رو قور میکرد اما
به قدری ازدست خودم عصبی بودم و تحمل نگاهای
سرد و یخیه بردیا رو نداشتم که قید نهار رو زدم!!
به سمت اتاقم رفتم و در رو با حرص کوبیدم...
رو تختم نشستم و داشتم خودمو لعنت میکردم که صدای
تق تق در اتاقم حواسمو پرت کرد..
_ کیه؟
_ منم...
_ منم کیه؟
_ منم..منم دیگه!
تازه فهمیدم صدای بردیاس! از رو تختم پریدم..خودمو مرتب
کردمو گفتم: بیا تو...
بردیا با یه سینی وارد اتاقم شد...
_ پررو، من و با این سینی جلوی در سرپا نگاه داشتی ازم
بازجویی میکنی؟
اخم کردمو گفتم: چرا اومدی اینجا؟
بیخیال رو فرش نشست و سینی و روبروش گذاشت و
گفت:
دیدم خیلی گشنمه گفتم صورت بُق کرده و اون اخمای همیشه در هم تورو ببینم و اشتهام کور شه!
اخه میدونی که بدم میاد چاق شم!!
ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست.از اینکه تو اتاقم بود ته دل غنج میرفت...
به محتویات تو سینی زل زدم..دو تا بشقاب پُر غذا..دو تا لیوان نوشابه و خوروش و همه چی!!
بی توجه به من ظرف بشقابشو جلوش گذاشت و شروع کرد به خوردن...بوی قیمه بدجوری گشنگیمو تحریک
کرده بود..
_ برا منم آوردی؟
نگام کرد شیطنت تو چشاش موج میزد...
_ نه خیر! شما که گفتین میل ندارین که! من خودم اشتهام دو برابر شده ...
_ اما من گشنمه!
بردیا لبخندی زد و با لحنی که عاشقش بودم گفت: بیا
پایین ناز نازی!!با هم بخوریم..
از خدا خواسته فوری روی فرش دست باف اتاقم، روبروی
بردیا نشستم و مشغول خوردن شدم!!
حین خوردن گفتم: چرا اومدی بالا؟
_ بالا کجاس؟
_ منظورم اتاقه منه!
_ ا؟ اینجا اتاقه توئه؟
کلافم کرده بود میخواست حرصمو دربیاره به در و دیواره
اتاقم زل زد و گفت: ای بدک نیس!!
با پوزخند گفتم: حداقلش مثل اتاق تو، درش اتوماتیک وار
قفل نمیشه!
بردیا خندید...
_ آره خب! آخه تو خونواده ی شما فضول پیدا نمیشه!
طعنشو نشنیده گرفتم و گفت: کسی نگفت چرا میای
اینجا؟
_ کجا؟
_ اتاقم دیگه!
_ مگه اینجا اتاقه توئه!
خیلی دلم میخواست جفت پا برم تو شکمش!! داشت منو
میپیچوند!! بیشووووووور
بردیا که حرص و از تو چشام خونده بود خندید و یه قولوپ
نوشابه خورد و گفت:
خب حالا..اخمو نشو! هیچی بابا ، به خاله گفتم میخوام
اتاق نیلوفر رو ببینم اونم فوری دو تا بشقاب غذا برام
کشید و گفت میری اینارم ببر جلوش بخور تا زورش بگیره و
دلش بسوزه!!
بردیا بلند خندید..ته دلم از خنده ها شوخی کردنش داشتم
کیف میکردم اما از اینکه داشت دستم مینداخت
لجم گرفت...
_ خیلی بانمکیااا...
_ عین واقعیت بود! البته با یه کم تحریف!!
بردیا چشمک نازی بهم زد..منو که ول میکردی الان لبام
رولباش بود!!
_ بردیا؟
_ هووم؟
_ منشیه خیلی بی ادب و گستاخی داری...
_ خیلیم دختر مؤدب و خوبیه!
از اینکه جلوم داشت ازش تعریف میکرد بدم اومد...با لحن
کنایه داری گفتم:
یادمه گفتی منشیت یه زنه 30 سالس؟ با دو تا بچه!!
_ اون استعفاء داد رفت...
_ واسه چی؟
_ مشکل داشت میخواست بره شهرستان!
_ این دختره چند سالشه؟
_ 23،24..فکر کنم!
آتیش گرفتم...ناخواسته صدام رفت بالا..
_ چرا استخدامش کردی؟
بردیا که حسابی شوکه شده بود گفت: باید استخدامش
نمیکردم؟
_ نه..!
_ چرا؟
_ چون لووسه! بی ادبه!
_ خیلیم دختر مؤدبیه! احترام منم خیلی نگه میداره!
من داشتم مثل آتشفشانه در حال فعالیت قل قل میکردم
و بردیا خونسد داشت غذا میخورد..
_ چرا بهش گفتی نامزدمی؟
قلبم به تاپ تاپ افتاد...
_ خواستم آدمش کنم..
_ اینطوری؟
_ چرا ؟ آهااا ترسیدی دختره از دستت بپره؟ آخی نترس
نمیپره! اون پررویی که من صداشو شنیدم تو رو
صاحب میشه!!
بردیا با خشم نگام کرد و گفت: باز تو بیجا حرف زدی؟
_ از اینکه گفتم نامزدتم ناراحتی؟
بردیا به چشام زل زد نگاش مهربون تر شده بود...طاقت
اون چشای نافذ و خوشگلشو نداشتم!!
حس کردم خون به مغزم نمیرسید..تصمیمو گرفتم باید
میدونست چقد رعاشقش شدم باید میفهمید
میمیرم براش! باید میفهمید بدون اون روزام سخت
میگذره!!
دهنمو باز کردم تا حرف بزنم..که...
نریمان مثل اجل معلق اومد تو!! اااااااه....
بردیا نگاشو ازم گرفت و به غذاش خیره شد و مشغول
خوردن شد..
_ غذاتونو خوردین؟
چشم غره ای به نریمان کردم و گفتم: این اتاق در نداره؟؟
باید در زدن یادت بدم؟
نریمان که خوب فهمیده بود چقدر ناراحتم ..گفت: خب حالا
عنق نشو..!!
بردیا گفت: من که همه غذامو خوردم! بشقاب نیلوفر
نصفس!
نریمان با خنده گفت: تا اونجایی که من یادمه نیلوفر گفت
میل نداره!!
با پررویی گفتم: نه خیر من گفتم زیاد میل ندارم! دیدم بردیا
اومده زحمت کشیده یه کمی خوردم!
بردیا که حس میکرد غرورش داره له میشه فرو جبهه
گیری کرد و گفت:
نه من برا خودم آورده بودم..ناراحتم نمیشدم!!
از حرفش ناراحت شدم چی میشد یه دیقه لال مونی میگرفت!!!
نریمان خندید و گفت: مگه اینکه تو از پس زبون این خواهر
ما بربیای!!
برای نریمان شکلکی درآوردم...بردیا هیچ واکنشی نشون
نداد این بیشتر آزارم میداد..
نریمان گفت: بردیا، کی میری شرکت؟
بردیا گفت:4...این حدودا! چطور؟
نریمان گفت: راستش ماشینم خراب شده بردمش
تعمیرگاه، میخواستم سر راهت منو هم برسونی!
بردیاگفت: حتماً..اگه هستی خانومم میخوای ببری
..ماشینو بدم بهت!؟
نریمان گفت: نه هستی میمونه اینجا...مرسی پسر!
بردیا از جا بلند شد و گفت: من رفتم پایین، نریمان میای؟
نریمانم به تبعیت از بردیا از جا بلند شد و هر دو از اتاقم
رفتن..بهترین نهاری بود که خورده بودم
اصلاً فکر نمیکردم حضوره بردیا انقدر بهم آرامش
بده..همیشه فکر میکرد یه دیقه هم نمیشه تحملش کرد!!
طاقت دوریشو نداشتم سینی و برداشتم و به سمت
آشپزخونه رفتم..
هستی به بشقابای خالی و نیمه خالیه تو سینی زل زد و
با خنده گفت:
بمیرم برات...چرا چیزی نمیخوری نیلو؟ تلف میشیا یه کم
به خودت برس!!
حقا که زن نریمان بود..هر دوشون بهم میومدن و عادت
داشتن تو کارام دخالت کنن!!
با بیحوصلگی گفتم: دیدم گشنمه خوردم!! تو که مشکلی
نداری؟ داری؟
هستی که از جوابم دلخور و شوکه شده بود لبخند از رو
لبش رفت و گفت: نه عزیزم نوش جونت!
خواستم سر به سرت بزارم..
مامان گفت: نیلوفر، چند تا چای بریز بیا..
هستی گفت: مامان پروانه من میریزم!
دلم یه لحظه برای هستی سوخت..من چرا انقدر باهاش
بد حرف میزدم؟!!
یه لحظه از کارام خجالت کشیدم بی هوا لپای سفید و
تپلشو بوس کردم و از آشپزخونه خارج شدم..!!
مامان گفت: بردیا جان، شب منتظرتیما خاله..
بردیا نگاهی قدرشناسانه به مامان کرد و گفت: نه خاله
جان، زحمت بسه! مرسی..!
مامان با دلخوری گفت: چرا تعارف میکنی خاله جان؟ خونه
ی غریبه که نمیای..نریمانم هس.. اگه نیای
ناراحت میشم..حتماً بیا...باشه؟
بردیا که تاحالا رو حرف مامانم حرف نزده بود اینبارم ساکت
شد..
تودلم کلی قربون صدقه ی این مهربونیا و حس خاله بودنه
مامان رفتم...داشتم بال درمیاوردم!!
نوشین گفت: از یلدا و دایی چه خبر؟
اخمای بردیا درهم رفت..این نوشین هنوزم وقتی بردیا رو
میدید یاد دایی پدرام و اون دختر لوسش میفتاد!
مامان گفت: خان داداش که مرد فهمیده و پخته ایه! اما
یلدا جوونه و نادوون!
نریمان گفت: اون یلدام دیگه شورشو درآورده ، هر دفعه
به یه بهونه ای مهمونیای فامیلی نمیاد تا مثلاً
چی بشه؟ بگه برام مهم نیستین؟ تا کی میخواد قایم
شه؟
هستی با سینی ای چای وارد پذیرایی شد بردیا مشخص
بود از بحثی که درمورد یلدا بوده زیاد راضی نیس
چون اخماش هنوز تو صورتش بود..
مامان گفت: یلدام فراموش میکنه! یه کمی
دلخوره..بالاخره کنار میاد!!
نوشین در حالیکه داشت لیوان چای و از توسینی ای که
هستی براش گرفته بود برمیداشت گفت:
وااا مامان! به جای اینکه بردیا و خاله پری ناراحت باشن که
اون شب سنگ رو یخشون کرد، اون ناراحته؟
نوشینم دیگه داشت کاسه ی داغ تر از آش میشد..من
نمیدونم چرا تا ماها دورهم جمع میشدیم بحث یلدا و اون
نامزد بودن الکیش با بردیا میومد وسط!!
احساس کردم بردیا خیلی از حرف نوشین ناراحت شده
بخاطر اینکه ادامش ندن گفتم:
تموم شد و رفت!! شماها دارین نبش قبر میکنین؟ همه
چی یه مدت دیگه عادی میشه!
بردیا بالاخره به حرف دراومد: خوبیه زندگی اینه! زمان همه
چیزو حل میکنه..من با دایی یا یلدا هیچ مشکلی
ندارم این یلداس که انگار حضوره من عذابش میده!
ای جوووووونم عاشق این طور حرف زدنش بودم!!
مامان که احساساتش قلمبه شده بود فوری گفت: من
همیشه رو اسم تو قسم میخوردم عزیز خاله!
یلدا هنوز نمیدونه چه جواهری و از دست داده...ایشالا یه
زن خوب مثل خودت گیرت بیاد!
یه لحظه فکر کردم منم به اندازه ی بردیا خوبم که گیرش
بیفتم؟؟
تو دلم قند آب شد..مامان خیلی بردیا و دوس داشت و
مطمئن بودم اگه بفهمه دختر ته تغاریش عاشق این
خواهر زاده ی مغرور و ساکتش شده قطعاً بال درمیاورد!!
تو فکر عروس شدن خودم و دوماد شدن بردیا بودن که
بردیا از جا بلند شد و گفت:
خب خاله جان من دیگه رفع زحمت میکنم..حسابی
زحمتتون دادم! بایت نهارم مرسی! عالی بود
مامان لبخند پهنی زد و گفت: نوش جونت پسرم..شب زود
بیا!
بردیا لبخندی زد نریمانم کتشو پوشید و از در خارج
شدن..یه لحظه حس کردم چقدر نبودنش برام سخته!
هستی گفت: مامان منم دیگه برم..
مامان گفت: وااا..کجا؟ بمون شب شامتو میخوری بعد
نریمان میبرتت!
هستی از خداخواسته قبول کرد..بیشتر از اینکه دلش
بخواد خونشون باشه دوس داشت بیاد اینجا و با نریمان
و کنار نریمان باشه...یه لحظه به جایگاه و موقعیتش
حسودیم شد!! خوش به حالش!
رویم مبل لم دادم هستی کنارم نشست..نوشین رفت
سراغ تلفن تا با حمید حرف بزنه.مامانم مشغول
جمع کردنه لیوانای چای بود..
_ خسته ای؟
_ آره هستی خیلی!!
_ بمیرم برا داداشم! 2روزه صبح تا شب بیمارستانه!
_ واسه چی؟
_ شیفت شبم وایمیسه..کاراش ریخته به هم! یکی از
همکاراش خانومش بچه به دنیا آورده واسه همین
مانی جای اونم وایمیسه..یعنی میرسه خونه مثل جنازه
میفته رو تختش!
_ آخییی! دکتریم سخته ها...
_ حالا خداروشکر از فردا کاراش یه کم سبک تر میشه!
_ چرا ازدواج نمیکنه؟
هستی لبخندی زد و گفت: به قول خودش، وقت واسه
ازدواج همیشه هست!
_ خب شاید دیگه هیچوقت اونی که تو رویاهاشه پیدا
نکنه!
_ تو خودت چی؟ تونمیخوای ازدواج کنی؟
از سوال بیجاش تعجب کردم..چه ربطی داشت؟؟
_ واااا..تو که شرایط منو میدونی!! فعلاً هیچ پسری دلمو
نلرزونده!
ته دلم اسم بردیا رو صدا میزد..اما دوس نداشتم هستی
چیزی بدونه!
_ خب لابد، فعلاً هیچ دختری هم دل مانی و نلرزونده دیگه!
این هستی هم که امروز پیله کرده بود رو مانی! لبخند
کمرنگی زدم..
_ نیلو؟
_ هووم؟
_ تازگیا حسابی با بردیا جور شدیااا! شیطون خبراییه؟
یخ کردم..نکنه انقدر تابلو بودم که هستی هم فهمیده؟؟
نباید جا میزدم!!
_ نه بابا ..جو نده الکی..چه خبری؟ دیگه حال کل کل کردنو
باهاش ندارم!
_ مطمئنی حسی بهش نداری؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: چرا این سوالو میپرسی؟
_ همینجوری!
بخاطر اینکه کامل نا امیدش کنم گفتم: مطمئن باش من به
بردیا هیچ حسی ندارم!
بردیا لبخندی زد و گفت: چه بهتر!!
منظورشو نفهمیدم..خواستم سوالی بپرسم که نوشین با
لج سررسید و رو مبل نشست..
خیلی عصبانی بود مامانم متوجه ناراحتی و عصبانیتش
شد...
نوشین گفت: مامان حمید زنگ زد..
مامان گفت: خب؟!
نوشین گفت: هیچی دیگه..اصرار داشت با شما درمورد
تاریخ عروسی حرف بزنم!
_ پس اونم از این بلاتکلیفی خسته شده آره؟
_ هم من خسته شدم..هم حمید!!
_ خونوادش چی میگن؟
_ اونا که از خداشونه حمید منو ببره خونه ش تا از شر
رفت و آمدای ما راحت شن!!
مامان اخم کرد و گفت: یه کم دلتو پاک کن نوشین!! تو چه
پدر کشتگی ای با اونا داری؟
نوشین گفت: من با اونا پدرکشتگی دارم؟؟ چرا من باید
دلمو پاک کنم؟ اونا زبونشونو کوتاه کنن
_ مشکل تو با خونواده ی حمید چیه؟
_ مشکل من فقط حمیراس! خواهر فضول و آب زیرکاه
حمید! اونه که مامان حمیدم خط میده! وگرنه مامان حمید
عاشق من بود مدام میگفت توام مثل دختر منی و با
حمیرا فرقی نداری..اما نمیدونم در گوشش چی زِرزر
کرد که باهام اصلاً خوب نیس و باهام بد حرف میزنه!
_ نوشین جان..اونا خونواده ی شوهرتن! حمیرام که تنها
خواهره حمیده و صد در صد مامان حمید هوای اونو داره!
سعی نکن با گستاخی اونو از چشم حمید و مامانش
بندازی...
_ نه اینطوری نمیشه! باید حساب اون خواهر زبون
درازشو برسم..تا بفهمه نیابید با دم شیر بازی کنه!! چرا
فکر میکنن من برای حمید کمم؟
فکر کرده گیره حمید بهتر از من میاد..
با خنده گفتم: قطعاً همینطوره!! طفلی حمیدآقا حیف شد!
مامان چشم غره ای بهم کرد یعنی دهن مبارک و
ببند...نوشینم با خشم گفت:
واسه منم شانسای بهتری پیدا میشد..یادت رفته بعد
خواستگاریه حمید، کی اومد خواستگاریم؟ امین و میگم
اون خواستگار سمجه! یادته چقدر خاطرمو میخواست
متخصص پوست بود خونوادشم که دیدی پدرش چقدر
محترم و باکمالات بود مادرم که الحمدلله نداشت و از هفت
دولت راحت بودم!! نمیدونم چرا خر شدم و اونو
رد کردمو هزار جور بهونه آوردم و به حمید جواب مثبت
دادم!!
مامان با دلخوری گفت: الان دیگه وقت این حرفا نیس..تو
عقد کرده ی حمیدی! الان زشته بگی پشیمونی
و هزار جور خواستگار بهتر از حمید داشتی! خداییش حمید
پسر آقا و محترمیه و توروهم خیلی دوس داره!
گفتم: به نظر منم اخلاق حمید آقا خیلی خوبه!
نوشین پوزخندی زد و گفت: آره خیلی خوبه! فقط یه کم
مامانی تشریف داره!
مامان گفت: خب این طبیعیه! حمید پدر نداشته از بچگی
بدون پدر بزرگ شده و زیر پر و بال مامانش بزرگ شده
بایدم مامانشو بخواد و بهش وابسته شه!!
نوشین با حرص گفت: نه اونقدی که مامانشو به زنش
ترجیح بده!
مامان گفت: مگه حرفی پیش اومده؟؟
نوشین که انگار تازه زخم دلش سر باز کرده بود با بغض
گفت:
بهش میگم بریم بیرون، میگه نه کار دارم میخوام مامانو
ببرم دکتر..میگم باشه ببرش دکتر بعد که اومدی میریم
میگه نه دیگه مامان خواسته پیشش بمونم تا حالش خوب
شه!!این درسته؟
گفتم: خب یه امروز و قرضش بده به مامانش!
نوشین گفت: نه خیرم بحث این حرفا نیس! اون مامانه
مارمولکش اصلاً دوس نداره حمید با من جایی بره!
حتی از یه نفر شنیدم که برای حمید دنباله دختر میگرده!!
واسه همینم میگم باید زودتر مراسم عروسیو
راه بندازیم..مامان توروخدا یه کاری کنین من دیگه
اعصابشو ندارم!!
نوشین بلند شد و به سمت اتاقش رفت...
هستی که تا اون موقع ساکت بود و داشت گوش میداد
گفت:
الهی بمیرم! مامان بهتر نیس مراسمشونو جلو بندازین؟
گفتم: از نظر من که باید صبر کنیم..شاید بعد ازدواجم
حمید تغییری نکرد و نوشینو بیشتر ذله کرد!
مامان با اخم گفت: نوشین زیادی بزرگش کرده..قضیه
اونقدرام گنده نیس..یه زنگ میزنم به مامانه حمید
تا فردا شب بیان اینجا و یه تاریخ برای عروسیشون تعیین
کنیم..همه مشکلات حمید و نوشین واسه این
بود که مدت نامزدیشون زیاد بود...
گفتم: از اولشم با این مدت نامزدی مخالف بودم..بدم میاد
دوران عقد زیاد باشه!
رو کردم به هستی و گفتم: اووووی هستی تو و نریمان
باید زود ازدواج کنینا...!
هستی سرشو پایین انداخت و با شرم مخصوص خودش
گفت: من که از خدامه!
مامان لبخندی زد و گفت: حالا هستی و نریمان وقت دارن!
اول باید به فکر نوشین باشم!
مامان رو کرد به سمت هستی و گفت: شب به پدرتو آقا
مانی هم بگو بیان اینجا!
تنم لرزید..اگه مانی میومد بردیا بازم همون بردیای سرد و
خشک میشد اصلاً از پیشنهاد مامانم خوشم نیومد
اما هستی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم قبول کرد و
به پدرش خبر داد..
انگار منتظر چنین حرفی از طرف مامان بود!!
مامان گفت: نیلو، شام فسنجون خوبه بزاریم؟
فوری گفتم : نه نه...بردیا دوس نداره!
مامان چشماشو ریز کرد و گفت: چه عجب! نگفتی اتفاقاً
بهترین غذاس..بخاطر اینکه حال بردیا رو بگیری!
گفتم: دیگه پسر خالمه دیگه..چیکارش کنم!!
تازگیا همه زوم کرده بودن رو من و حساسیتام رو بردیا!!
مامان گفت: من میرم استراحت کنم! نوشینم بزار یه کم
بخوابه ...شمام استراحت کنین!!
مامان رفت..
گفتم: مانی میتونه شام بیاد؟
هستی با شیطنت خاصی گفت: اگه بفهمه اینجا دعوته، با
سر میاد!!
نمیدونم چرا تازگیا چرا انقدر با منظور و تکون دادن سر و
حرکات عجیب غریب حرف میزد..برامم زیاد مهم نبود
واسه همین ازش سؤالی نکردم...اصلاً دوس نداشتم
برخورد اون شبه بله رونه هستی تکرار شه!! از کنایه ای
بردیا و آرامشه نسبیه مانی تو جواب دادن میترسیدم ....
شب شد..آقای پرور و مانی هم اومدن..اما هما چون
شهرستان بود تو جمع حضور نداشت البته حضورشم زیاد
مهم نبود یه بچه ی 12 ساله چه لزومی داشت که حتماً تو
این مهمونی باشه!؟!
مانی تیپ آراسته و مرتب همیشگیشو داشت اگر چه آثار
خستگی و کم خوابی تو چشای یشمی رنگش موج
میزد اما همون لبخند ناز و جذابش رو لباش بود و حتی
لحظه ای هم از رو لباش محو نمیشد...
من یه تونیک بنفش رنگ با شال حریر صورتی رنگی
پوشیده بودم خیلی ملایم آرایش کردم!
آقای پرور و مامان مشغول حرف زدن بودن..نوشین که
خیلی عنق بود گوشه ای تنها و ساکت نشسته بود!!
منم ترجیح میدادم تا اطلاع ثانوی سر به سر نوشین نزارم!!
هستی رو به من گفت: نیلو، دیر نکردن؟
_ کیا؟
_ نریمان و بردیا دیگه؟
_ آها..نه بابا! تازه سر شبه! میان
مانی لبخندی زد و گفت: خواهر کوچیکه! معلومه حسابی
دلت پیشه نریمانه ها!!
هستی با ناز دخترونه ای گفت: اون از من عاشق تره!!
با خنده گفتم: اونکه صد در صد!!
بعد از یه ساعت، صدای آیفن اومد...انگار بهترین صدای
زندگیمو شنیدم لبخند پهنی رو لبام نشست..
دلم براش تنگ شده بود..بودن در کنار مانی برام خسته
کننده بود!! اما تا بردیا میومد هر چی خوشحالی
بود تو دلم انبار میشد...
هستی زودتر از من برای باز کردن در اقدام کرد..هرچند
کلی تو دلم بهش فحش و بد و بیراه گفتم...
رو به مانی گفتم: از هستی شنیدم سرتون خیلی شلوغه
و کاراتون زیاد شده؟
مانی لبخند زد و گفت: آره 2،3روزه خیلی سرم شلوغه و
وقت نمیکنم زیاد برم خونه!
_ از چهرتون کاملاً معلومه که چقدر خسته این..!!
مانی چشاشو گرد کرد و با یه لحن عجیب و خاص گفت: اِ؟
کاش از تو صورتم خیلی چیزا رو میخوندین!!
گیج و منگ نگاش کردم تا حرفشو کامل کنه یا توضیح
بیشتری بده اما...هیچی نگفت خواستم سؤال بپرسم
که با ورود بردیا و نریمان به پذیرایی حرفم تو دهنم
موند...!!
بردیا اول از همه به مانی نگاه کرد و اخماش درهم رفت..وقتی به نردیکیه فاصله ی نشستن ما نگاه کرد
حس کردم اگه کسی نبود قطعاً دو تا فحش خوشگل بارم
میکرد...
همه رو مبل نشستیم آقای پرور رو به بردیا گفت: خیلی
خوشبختم آقا بردیا که دوباره زیارتتون میکنم!
بردیا لبخندی زد و آهسته و خشک تشکر کرد...
نریمان کتشو درآورد و گفت: پدرجان.خیلی خوشحال شدم
امشب اینجا دیدمتون!
آقای پرور که از حرف نریمان حسابی خوشحال شده بود
گفت: همینکه لبخند و رو لبای دخترم آوردی یه دنیا
ارزش داره! براون آرزو دارم تا آخر عمرتون کنار هم،
عاشق هم بمونین!
نوشین که از دیدنه این همه شعور و فهم آقای پرور جا
خورده بود گفت: واقعاً هستی جان، پدر فهمیده ای داره
آقای پرور تشکر کرد..چه نوشابه ای باز میکردن اینا برای
هم!!!
جمع دوتا دوتا شد و هرکسی با بغل دستیش تعریف
میکرد..
مانی رو به من گفت: شما که قصد ندارین، مثل هستیه
کم عقل، قید درس و بزنین؟
به بردیا ناخواسته نگاه کردم نریمان داشت باهاش حرف
میزد اما تموم هوش و حواسش پیش حرفای منو مانی
بود..بیچاره گردنش درد گرفت از بس به ما نگاه کرد و
سرشو کج کرد...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: نه من مصمم تر از هستی
برای درس خوندنم! هستی تا حالاشم با زور من میخوند
همیشه تق و لق میومد یونی! من همیشه جدی تر از
هستی درس میخوندم!
_ خیلی خوبه! من که نتونستم حریفِ هستی شم!!
هستی با غرولند گفت: اِ اِ داداشی باز شروع کردی؟ من
که گفتم نمیخوام ادامه بدم!
مانی با خنده گفت: اوه اوه..باشه بابا تسلیم!
نوشین با صدایی رسا گفت: آقای پرور، شما دوس ندارین
هستی و نریمان زودتر برن پی زندگیشون؟
همه از سؤال ناگهانی و یه دفعه ای نوشین جا
خوردیم..خوب میدونستم این حرفش بخاطره دعواش با
حمید بوده و میخواسته داغ دلشو تازه کنه!!
آقای پرور لبخند ملیحی زد و گفت: ما که از خدامونه
نوشین خانوم! کی از زودتر سر و سامون گرفتنه دخترش
بدش میاد؟ اما خب باید شرایطش جور شه...
مامان که از دست نوشین داشت جلز ولز میکرد با
دستپاچگی گفت:
حق با آقای پروره! این نوشین یه کم عجوله!! وگرنه حالا
برای هستی و نریمان وقت هس!
گفتم: چرا نوشین واسه خودش عجول نیس؟؟
اوه اوه تا این حرف از دهنم دراومد 2تا چشم با کلی
سرزنش و تهدید و خشم بهم زل زد..
مامان و نوشین داشتن با چشاشون منو له میکردن..لعنت
فرستادم به دهن مبارکم که بی موقع باز شد!!
لبمو گاز گرفتم و بخاطر اینکه گند کاریمو یه جوری حل کنم
گفتم:
البته خوبیه رابطه ی نوشین و حمیدآقا اینه که حسابی از
هم شناخت پیدا کردن و میتونن اگه اخلاقای طرفشونو
دوس ندارن به هم بزنن!!
اخمای نوشین بیشتر در هم رفت..مثل اینکه راضیش
نکرده بودم خواستم دوباره حرفی بزنم تا این اخمای مثل
شمشیره نوشین وا شه که نگام با نگاه مامان تلاقی
کرد...یعنی اگه یه حرف دیگه بزنی آخر شب حسابتو
میرسم بخاطر همین کلاً خفه شدم!!
مانی یه طور خاصی نگام میکرد..حس میکردم نگاهاش
فرق کرده و با منظور خاصی نگام میکنه..
وقتی بهم نگاه میکرد یه لبخند مهربونم گوشه ی لبش
معلوم بود..حتی وقتی سرگرمِ جمع کردن بشقابای
میوه از روی عسلی بودم هم سنگینی نگاهاشو رو خودم
حس میکردم و کمی معذبم میکرد...
همین نگاهاش دلمو میلرزوند من انتظار این محبتا و
نگاهای مهربون و از طرف بردیا داشتم نه مانی!
من تشنه ی این نگاها و مهربونیا از طرف بردیا بودم نه
مانی!! شاید اگه بردیا تو زندگیم نبود عاشق مانی
میشدم چون هم جذاب بود هم همه ی شرایطش عالی
بود! اما بردیا هیچ جایی تو قلبم برای مانی نذاشته بود
هر وقت نگاهای پُر رمز و راز مانی و لبخندای مرموزشو
میدیدم ناخودآگاه نگاهام روی چهره ی عبوس و
قرمز شده ی بردیا ثابت میموند...کاملاً مشخص بود که
اصلاً از حضور مانی راضی نیست و یه ثانیه هم اخماش
از هم وا نمیشد...منم به بهانه های مختلف خودمو تو
آشپزخونه مشغول میکردم تا از نگاهای با منظوره مانی و
اخمای در هم رفته ی بردیا نجات پیدا کنم...!!
مشغول تزیین ژله با میوه های خرد شده بودم که هستی
کنارم ایستاد...
_ کجایی تو بابا نیلو؟ 2ساعته چپیدی تو آشپزخونه ها...
_ میبینی که کار دارم!
_ کمک نمیخوای؟
_ نه...تو برو پیش شوهر جونت که فرار نکنه یه وقت!
هستی لپمو کشید و گفت: باشه حسود خانوووم!! اما
وجود تو امشب ضروری تر از منه!
چشامو ریز کردم و تو چشای ناز هستی زل زدم و گفتم:
اووووی دخترکم! حرفات بو داره ها!!
هستی لبخندی زد و با شیطنت نگام کرد و گفت: کاش
اجازه داشتم بگم!!
قبل اینکه بخوام سؤال دیگه ای بپرسم از آشپزخونه
رفت...هستی همیشه دختر مرموزی بود چیزی و که
نمیخواست بگه جونتم بالا میومد تا خودش نمیخواست
نمیگفت...!
دیگه هیچ کاری تو آشپزخونه نمونده بود..با ناراحتی وارد
پذیرایی شدم! کنار هستی و دور از مانی نشستم..
نریمان رو به مانی گفت: خب مانی جان، از کارات بگو؟
کارت سخته نه؟ من تو دبیرستان یه معلم شیمی
داشتم که همیشه میگفت اگه میخواین پزشک شین حتماً
باید پشتکار داشته باشین چون راه پزشک شدن خیلی
سخته و هرکسی نمیتونه سختیاشو تحمل کنه مگه
کسی که عاشق پزشکی باشه..!
مانی لبخندی زد و گفت: کاملاً درسته..پزشکی شغل
سختیه اما خب برای منی که عاشق شغلم هستم
لذت بخش ترین شغله دنیاس! باید شیفته ی پزشکی
باشی تا سختیاشم تحمل کنی..! من با همه سختیا
و شرایطش کنار اومدم البته اینم بگم خیلی پیش اومده که
از سختی و خستگیه زیاد 100بار خودمو لعنت کردم
که چرا اومدم تو این رشته! ریسک زیادی داره..اما خب یه
مدت که میگذره میبینم عشقم بیشتر از خستگیمه!
بردیا با پوزخند گفت: حالا به چی رسیدین؟ منظورم اینه
که اون همه سختی کشیدین الان ارزششو داشته؟
تنم لرزید..این بردیا تازه کینه اش قل زده بود..!! خدا امشبو
بخیر کنه!
مانی با همون آرامشی که فقط مخصوص خودش بود و
بردیا رو با این ارامشش بیشتر از حرفای کنایه دار
آتیش میزد گفت: من از جایگاهی که الان توش
هستم..خیلی راضیم! و از نظر خودم تموم سختیایی که
تحمل کردم ارزش این رضایت و داشته! من با شغلم
آرامش دارم..و به نظرم اوج خوشبختیه که یه آدم از
شغلش
راضی باشه و وقتی سر کارشه لذت ببره از همه چیز
کارش!! الان من با آدمایی سر و کار دارم که به منو
تخصصم نیاز دارن امیدشون اول به خداس و بعدشم به
من و تخصصم! این برام یه غروره خاصی میاره
البته اینم بگم من اهل غرور نیستم..کلاً با غرور غریبم..آقا
بردیا این حسه خیلی قشنگیه شما شرایط منو
درک نمیکنید اما من یه لبخند مریضمو به صد تا پول و رفاه
و پول نمیدم..اون لبخندشون برام با ارزش تر از هر چیزیه
بردیا با همون پوزخند مسخرش که حرص من یکی و در
میاورد گفت: البته همه ی این حرفا شعاره!! پولی که
تو پزشکی هست بیشتر از حس انسان دوستی و
لبخندای مریضا به دل آدم میشینه!!
لجم گرفت خیلی رک و راحت مانی و هدف قرار گرفته بود
و بسته بودش به رگبار!!
مانی گفت: شاید از نظر شما شعار باشه اما من صادقانه
جوابتونو دادم..من اونقدرام آدم بی جنبه و بی ظرفیتی
نیستم که تا چشمم به پول این شغل بخوره یادم بره چی
بودم و از چی به اینجا رسیدم!!
این ارامش و صادقانه جواب دادنه مانی منو مسحور
خودش کرده بود..در مقابل طعنه ها و حرفای ناخوشایند
بردیا با کمال آرامش و لبخند نازش جواب میداد بردیا که از
عصبی کردنه مانی دست کشیده بود و شکست
خورده بود دیگه حرفی نزد و ساکت به گلای فرش نگاه
کرد..داشت حرفای مانی و تحلیل میکرد..
اون شب کلاً بردیا یه نگاه مهربون و خالی از طعنه و
سرزنشم بهم نکرد..اصلاً باهام حرف نزد حتی سر میز
شام
هم با اینکه نوشابه میخواست و پارچ نوشابه نزدیک من
بود حاضر شده بود خودش بلند شه و تقریباً میز و دور
بزنه تا اینکه به من بگه براش نوشابه بریزم..غرور این پسر
حسابی منو کفری کرده بود..تا این حد دیگه!!
آخر شب شد و مانی و آقای پرور و هستی از جا بلند
شدن مانی نزدیکم ایستاد و گفت:
شب خیلی خوبی بود نیلوفر خانوم! امیدوارم بازم سعادت
داشته باشم که ببینمتون..شب خوش!
در برابر این همه مهر و محبت مانی خشکم زده بود وفقط
تونستم آهسته بگم"شب بخیر"!
زبونم دیگه کاراییشو از دست داده بود! اونا رفتن...بردیا
هم کت اسپورتشو پوشید و گفت:
خاله جون، منم دیگه رفع زحمت میکنم! دیروقته، صبح زود
باید بلند شم!
مامان با لخند گفت: به سلامت خاله جان! خوب بخوابی!
مامان پیشونیه بردیا رو آروم ونرم بوسید...
بردیا لبخندی زد و از مامان تشکر کرد...من برای بدرقه ش
به کوچه رفتم!! نریمان خدافظی کرد و زودتر به اتاقش
رفت منو بردیا تنها بودیم هوا خنک بود و موهامو از زیر
شال به حرکت درمیاورد...
بردیا قبل از اینکه سوار مزدا3 خوشگلش بشه گفت:
امشب خیلی شیرین زبون شده بودیااا!!
اخمام ناخواسته رفت تو هم! کنایه شو خوب گرفتم...
_ چرا اخمات واسه منه و خوش و بش و هر هر و کرکرات
مال آقا مانیه؟؟!!
تنم یخ کرد..تموم حواسش پیش من و اون جوک مانی و
خنده های من بود..کاش دهنمو میبستم و اونطوری
نمیخندیدم!!
لجم گرفت و با حرص گفتم: من با آدما مثل خودشون رفتار
میکنم....
بردیا که از حاضرجوابیم کفری شده بود دندوناشو محکم به
هم فشار داد و گفت:
زبون دراز!! نیلوفر دیدتو عوض کن!
یکی از ابروهامو بالا زدم و گفتم: منظور؟
_ مانی اونی نیس که تو ذهنته!
_ تو ذهن من چیه؟
_ خودت بهتر میدونی!
دوس داشتم وادارش کنم حرف دلشو بزنه...
_ از چی ناراحتی؟؟
در ماشینشو باز کرد و با لحنی خشک گفت: از چیزی که
تو راحتی!!
مثل گیجا نگاش کردم اما فرصت هیچ حرفی و بهم نداد و
پاشو گذاشت رو پدال گاز و رفت...
مات و مبهوت به گم شدن ماشینش تو کوچه خیره
شدم..!! چرا درست مثل آدم حرفشو نمیزد؟؟
انقدر سخت بود براش؟؟..
فصل دوازدهم**
از در یونی خارج شدم..خیلی خسته بودم اصلاً حوصله
نداشتم تو صف تاکسی وایسم..صفش از صف نونواییم
شلوغ تر بود..هوا سرد بود و من تو پلیورم تقریباً گم شده
بودم..!!
آروم آروم داشتم خودمو به سمت صف طویل تاکسی
میرسوندم که بوق ممتد ماشینی اعصابمو خورد کرد
برگشتم عقب تا سرش داد بزنم که چهره ی دل نشین
مانی و دیدم..دهنمو زود بستم...
_ سلام نیلوفر خانوم...
دهنمو تکون دادم و گفتم: اا؟ شمایین؟ سلام آقا مانی..
_ ببخشید بی موقع مزاجمتون شدم..
اه..خب یه بار بگو بیا سوارت کنم دیگه..مردم تو این سرما!
انقدر لفظ قلم حرف میزنه تا بیفتم از سرما بیهوش شم
دلش خنک شه ها..!!
_ نه خواهش میکنم...
_ تشریف میبرید خونه؟
پــــَ ن پــــَ تشریف میبرم لونه!!
_ بله..با اجازتون...
_ سوارشید میرسونمتون..
قند تو دلم آب شد..از شر صف طویله تاکسی راحت شده
بودم اما خب از اون دخترایی نبودم که زود قبول کنم..
با ترس و تردید گفتم: نه ممنون..مزاحم شما نمیشم.!!
این جمله رو با نوعی مظلومیت پسر خر کن، گفتم تا منو
سوار کنه و پشیمون نشه!
چشاش میخندید و با متانت خاصی گفت: نه اختیار
دارین..سوار شید!!
دیگه اصراری نکردم و مثل جت ، جلو نشستم...
بوی عطر خنکش فضای کل ماشینو پُر کرده بود..حس
خوبی بهم دست داده بود...
آهنگ خیلی ملایمی از مازیار فلاحی در حال پخش بود..!!
یه کم از اطرافم فاصله گرفتم و مشکوک شدم...مانی چرا
اومده بود یونی؟ هستی که دیگه کلاً یونی نمیاد..؟
راهشم با بیمارستانش اصلاً هر جور حساب کنی یکی
نیس!!
داشتم به این چیزا فکر میکردم و کاراگاه بازیم گل کرده بود
که صدای مهربون مانی منو از افکارم جداکرد..
_ خب، امروز دانشگاه چطور بود؟
خواستم بگم" خوب بود، سلام رسوند" اما پررو میشد اگه
باهاش شوخی میکردم خیلی جدی گفتم:
ای بد نبود!
_ جای هستی، خالی نیس؟
_ اونکه بدجوووور! بیشوووووووور فکر نمیکردم انقدر دلم
براش تنگ شه!! راستی هستی چطوره؟
مانی لبخندی زد و گفت: زن داداش شماس، از من
سراغشو میپرسین؟
لوووووس! شوخیاشم مثل خودش پاستوریزه و بی نمک
بود!!
_ هستی هم خوبه! به سلامتی هفته ی دیگه عروسیه
نوشین خانومه؟
_ بله..البته فعلاً قطعی نشده..
_ به سلامتی..
_ مرسی!
از حرفا و تعارفاش داشت خونم جوش میومد..ااااه خب
حرف نزن و راحت!!
حس میکردم میخواد چیزی بگه و این پا و اون پا میکنه یه
لحظه میخواست بگه و لبشو با زبونش خیس میکرد
تا بگه..اما زود زبونشو گاز میگرفت و بیخیالش
میشد..حسابی زیر نظرش گرفته بودم!
_ آقا مانی؟
بیچاره انگار اسم عزرائیل و جلوش آورده بودم چنان تکانی
خورد که حس کردم الان میمیره و خونش میفته گردنم!
_ بله؟
_ چیزی میخواین بگین؟
بیچاره از هوش و ذکاوتم کفش بریده بود..
_ چطور؟
_ آخه حس کردم حرفی و میخواین بزنین و روتون نمیشه
بگید!
مانی لبخندی زد و گفت: حق با شماس..میخواستم یه
مطلبی و به عرضتون برسونم!
_ بفرمایید..گوش میدم!
خیلی مِن مِن کرد آخرشم منو رسوند و گفت که عجله
داره و یه روز دیگه باهام حرف میزنه!
از این لوس بازیا خوشم نمیومد خب میمردی بگی چه
مرگته!! اوووووه بی ادب شدما!!
هر چند مانی چند روزی بود مشکوک میزد اما برام مهم
نبود..
به خونه رفتم مامان مشغول شستن سبزی تو سینک
ظرفشویی بود..
_ سلااااااااام مامانی..
مامان برگشت عقب و نگام کرد لبخندی زد و گفت:
سلام..خوبی؟ خسته نباشی..
کوله پشتی آدیداسمو شوت کردم رو مبل و گفتم:
مرسی.خوبمفقط خیلی خستم..نوشین کو؟
مامان همونطور که پشتش بهم بود و داشت با سبزی ها
ور میرفت گفت:
میخواستی کجا باشه؟ از صبح چپیده تو اتاقش و بیرون
نیومده! نهارم نخورده!
_ واسه چی؟
_ واسه اون شب ناراحته! میگه حمیرا بهم توهین کرده و
حقشو نداشته!
حقم داشت بیچاره خواهرم! خاطرات اون شب کذایی که
خونواده ی حمید خونمون بودن تو ذهنم مرور شد..
حمیرا دختری گندمی با موهای مشکی بود..حدوداً 26
سالش بود ازدواج کرده بود..
اون شب من تازه فهمیدم که خواهر بیچارم چی میکشه از
دست این قوم مغول و بیچاره اصلاً اغراق نکرده..
اون شب حمیرا اون روی واقعیشو نشون همه داد
اخماش در هم بود...اصلاً نوشین و آدم حساب نمیکرد.
وقتی حرفای کلیشه ای تموم شد و حرف ازدواج نوشین و
حمید پیش کشیده شد با لحن زننده و قبیحی
گفت: حالا چه عجله ایه؟ داداشم باید بیشتر فکر کنه شاید
زد و یه کم خون به مغزش رسید و نرفت تو این
چاله ای که براش کَندن!!
بیچاره مامان حمید سرخ شد و کلی حرف زد تا حرف زشت
دختر لووسشو جبران کنه..اما خب نوشین شده
بود یه گوله ی آتیش، کارد میزدی خونش در نمیومد..خیلی
عصبی بود صورتش از فرط خشم قرمز شده بود
اگه مامان ازش قول نگرفته بود که ساکت باشه قطعاً
گیسای حمیرا رو میکشد و داغونش میکرد..!!
تا آخر شب، حمیرا هر چی کنایه و طعنه دلش خواست
راحت زد و نوشینه بیچاره خود خوری کرد و با نگاهش
برای حمید بدبخت خط و نشون میکشید..یه لحظه دلم به
حال حمید پرپر شد..بیچاره انقدر از حرفای خواهرش
عصبی بود که سرشو انداخته بود پایین و کم مونده بود با
سر بره تو زمین!
برعکس حمیرا، شوهرش خیلی مرد آروم و ساکتی
بود..حتی به حمیرا علنی تذکر میداد که بس کنه!
اما کو گوش شنوا..! خلاصه اون شب قرار گذاشته شد
که هفته ی دیگه عروسیشون برگزار شه..
هرچند کل مهمونی رو حمیرا به عزا و سوگواری تبدیل
کرده بود..به محض رفتنشون نوشین به اتاقش
رفت و در رو محکم کوبید...بیچاره حق داشت! نریمان که
خیلی ناراحت بود و مدام به زمین و زمان فحش میداد
مامانم که ناراحتی از تو چشاش موج میزد..اون شب
زحمت شستن ظرفا به گردن منه بیچاره افتاد کمرم درد
گرفت
از بس ظرفا زیاد بود آخراش دیگه چشمام سیاهی میرفت..
از فکر اون شب بیرون اومدم و به سمت اتاق نوشین
رفتم..با اینکه همیشه با هم میجنگیدیم اما دلم براش
میسوخت.هر چی بود خواهرم بود!
صدای بلند بلند حرف زدن نوشین با کسی به گوشم
رسید..انگار داشت با تلفن حرف میزد..
_ نه خیرم..داری بهونه میاری..داری کارای زشته اون
خواهر بی چشم و روتو توجیه میکنی..چرا جلوش
واینسادی؟
مگه خیر سرم شوهرم نیستی؟؟ چرا ازم دفاع
نکردی...اگه الان که نامزدیم جلوشو نگیری که بعدها
فاتحم خوندس...
ببین حمید، من حرفمو زدم...یا زبونشو قیچی میکنه یا من
و تو هیچ نسبتی با هم نداریم...آره حرف آخرمه!!
صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار و شکسته شدنش به
گوشم رسید..در زدم و وارد شدم..
نوشین لبه ی تختش نشسته بود و سرشو بین دستاش
حبس کرده بود گوشیه بیچارش محتویاتش کلاً ریخته
بود بیرون..!! پس گوشیشو کوبونده بوده به دیوار!! کادوی
حمید بود..یه گلکسی مامان!! همیشه برای به دست
آوردنش کلی نقشه میکشیدم حتی گاهیم نقشه های
گانگستری میکشیدم تا صاحبش شم! حالا وقتی
رویاها و آرزوهامو نقش زمین میدیدم افسوس میخوردم!
نوشین نگام کرد از اینکه ساکت بودم با لحن کلافه ای
گفت: کاری داشتی؟
نگامو از گلکسی ناز و خورد شده گرفتم و به نوشین زل
زدم..رد اشکاش رو صورت سفیدش معلوم بود!
_ خوبی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: خیلی!!
میبینی که..! با دُمم دارم گردو میشکنم!
از سوال بی ربطم لجم گرفت..نزدیکش نستم و گونه شو
آروم نوازش کردم و گفتم:
چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
_ حالا خوبه دیدی اون شب، حمیرا چه حرفایی زدا!!
_ تو میخوای با حمیرا عروسی کنی یا حمید؟
_ برای من،خونواده ی حمید خیلی مهمن! اون باید حد و
حدود خودشو بشناسه! اون شبم جوابشو ندادم چون
به مامان قول داده بودم بهشون توهینی نکن وگرنه خوب
میدونستم زبونشو قیچی کنم!
_ ایشالا عروسی میکنین و همه این مشکلات حل میشه!
نوشین نفسشو پُر صدا بیرون داد و گفت: من مطمئنم،
ازدواجم کنیم باز نوکِ اون حمیرا تو زندگیمونه!
نوشین بغض کرد و گفت: دارم خفه میشم نیلوفر! خسته
شدم از بس بخاطر اون خواهر بیشعورش سر حمید
داد و هوار راه انداختم و از خودم روندمش!
_ بیچاره آقا حمید!! یه طرف قضیه زنشه و طرف دیگه
خواهر و مادرش! اون این وسط خیلی عذاب میکشه!
نوشین نگام کرد، اشک تو چشاش حلقه زده بود با بغض
گفت:
من زجر نمیکشم؟ به خدا خستم..بُریدم نیلوفر! هر وقت
میرم خونه ی حمید، حمیرا کلی طعنه بارم میکنه!
گریه کرد مامان گفت:
چته تو نوشین؟ 3روزه خودتو حبس کردی تو اتاقت که چی
بشه؟ معجزه بشه؟
نوشین با هق هق گفت: من حمید و نمیخوام مامان...اگه
بخواد بازم عین ماست بشینه و طعنه های خواهرشو
نگاه کنه..نمیخوامش..دوسش ندارم!
مامان سر نوشین و به سینش چسبوند تا آروم شه..منم
دیگه موندنمو جایز ندونستم و از اتاق نوشین خارج شدم ..