سلام به همه
فصل هشتم
همسایه یا دزد؟دوست پسر یا عاشق؟
وقتی آن مرد را به پذیرایی بردند خانم بیلینگ و ویولت شوکه شده بودند چون آن مرد همسایه شان بود.اما هیچکس نمیدانست که او در گاراژ چه کار داشت.یک لحظه همه اخم هایشان در هم رفت:شاید دزد همین مرد باشد!
در آن زمان مرد ناله ای کرد و بریده بریده گفت:آه...گاس...تو...یک...بی...لیاقتی...آه...خدایا
نانسی گفت پس باید گاس همان اطراف باشد.اما اگر این یک طعمه باشد؟
همه نگران شدند و در فکر فرو رفتند.دوباره مرد بیهوش شد و همه فهمیدند که به او شوک وارد شده است.صدای زنگ در آمد و نانسی رفت تا در را باز کند.وقتی در را باز کرد در جا خشک شد.همه به طرف در آمدند.بس به نانسی گفت:نانسی چرا به ما نگفتی که دوست پسر داری؟
نانسی چپ چپ بس را نگاه کرد و بس با پوزخندی جواب نانسی را داد.پسری که دم در بود گفت:میتوانم بیایم داخل نانسی عزیزم؟
جورج جیغ کشید:ناااااانســـییییی!ناامیدم کردی!
ویولت و مایکل و خانم بیلینگ که از عصبانیت در حال منفجر شدن بودند سریع محل را ترک کردند.نانسی پسر را دعوت کرد تا به داخل بیاید.وقتی برای پسر چای آورد گفت:این ند است و دوست پسر من نیست.وقتی که من دو سال کوچکتر بودم ند به خاستگاری من آمد.من دیوانه وار عاشقش بودم و او هم همینطور.اما مرگ یکی از بستگان ند مانع این کار شد.
ند گفت:من نانسی را تعقیب کردم و به اینجا آمدم.پدرت به من گفت که قرار است به اینجا بیایی.ماجرای معمای جدیدت را هم میدانم.برای کمک در خدمت عشقم،نانسی هستم.
همه سرخ شدند و خجالت کشیدند که با نانسی آن رفتار بد را داشتند.بس هم طاقت نیاورد و تمام ماجرا ها را به ند گفت.همه فریاد کشیدند:وای.همسایه!!!
وقتی به پذیرایی رسیدند،ان مرد نبود.یک نامه ای را دیدند که نوشته بود:اگر میتوانی من را بگیر
نانسی وحشت زده جیغ کشید:دزد را از دست دادیم!!!!
فصل هشتم
همسایه یا دزد؟دوست پسر یا عاشق؟
وقتی آن مرد را به پذیرایی بردند خانم بیلینگ و ویولت شوکه شده بودند چون آن مرد همسایه شان بود.اما هیچکس نمیدانست که او در گاراژ چه کار داشت.یک لحظه همه اخم هایشان در هم رفت:شاید دزد همین مرد باشد!
در آن زمان مرد ناله ای کرد و بریده بریده گفت:آه...گاس...تو...یک...بی...لیاقتی...آه...خدایا
نانسی گفت پس باید گاس همان اطراف باشد.اما اگر این یک طعمه باشد؟
همه نگران شدند و در فکر فرو رفتند.دوباره مرد بیهوش شد و همه فهمیدند که به او شوک وارد شده است.صدای زنگ در آمد و نانسی رفت تا در را باز کند.وقتی در را باز کرد در جا خشک شد.همه به طرف در آمدند.بس به نانسی گفت:نانسی چرا به ما نگفتی که دوست پسر داری؟
نانسی چپ چپ بس را نگاه کرد و بس با پوزخندی جواب نانسی را داد.پسری که دم در بود گفت:میتوانم بیایم داخل نانسی عزیزم؟
جورج جیغ کشید:ناااااانســـییییی!ناامیدم کردی!
ویولت و مایکل و خانم بیلینگ که از عصبانیت در حال منفجر شدن بودند سریع محل را ترک کردند.نانسی پسر را دعوت کرد تا به داخل بیاید.وقتی برای پسر چای آورد گفت:این ند است و دوست پسر من نیست.وقتی که من دو سال کوچکتر بودم ند به خاستگاری من آمد.من دیوانه وار عاشقش بودم و او هم همینطور.اما مرگ یکی از بستگان ند مانع این کار شد.
ند گفت:من نانسی را تعقیب کردم و به اینجا آمدم.پدرت به من گفت که قرار است به اینجا بیایی.ماجرای معمای جدیدت را هم میدانم.برای کمک در خدمت عشقم،نانسی هستم.
همه سرخ شدند و خجالت کشیدند که با نانسی آن رفتار بد را داشتند.بس هم طاقت نیاورد و تمام ماجرا ها را به ند گفت.همه فریاد کشیدند:وای.همسایه!!!
وقتی به پذیرایی رسیدند،ان مرد نبود.یک نامه ای را دیدند که نوشته بود:اگر میتوانی من را بگیر
نانسی وحشت زده جیغ کشید:دزد را از دست دادیم!!!!