امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان غرور تلـخ

#7
 یـه هفتـه گذشتـ..نوشیـن تـو ایـن یـه هفتـه از اتـاقش بـیـرون
نیـومـده بـود..تـاریـخ مـراسـم عروسـیـم کـه هی عقب مـیـفتـاد
خیـلی نگران حال نوشیـن بـودمـ..
روی مـبـل لم دادم مـامـان بـعد 20 دقیـقه حرف زدن بـا تـلفن،
گوشی و قطع کـرد چهرش ناراحت بـه نظر مـیـرسـیـد
_ بـا کـی حرف مـیـزدیـن؟
_ بـا مـامـانِ حمـیـد!
_ خبـ، چی شد؟
_ ناراحت بـود.. مـیـگفت از رفتـارای خودشو دختـرش

شرمـندسـ! امـا حمـیـرا عوض نشده صدای غر غراش از پشت تـلفن مـیـومـد..مـدام حمـیـرا مـیـگفت کـه زنی کـه اهل قهر
کـردنه زن زندگی نیـس و از ایـن اراجیـف!!
_ چه پررو! حالا آخرش؟
_ نمـیـدونمـ..فعلاً کـه هیـچیـ..بـهتـره بـازم فکـراشونو بـکـنن...
_ یـعنی اگه نشه...طلاق!!
_ زبـونتـو گاز بـگیـر دختـر..خدا نکـنه!

سـکـوت کـردم و رفتـم تـو فکـر..مـامـان گفتـ:
راسـتـی نیـلوفر! دایـی پدرام و خاله پری قراره شام بـیـان

ایـنجا..
_ شامـ؟!
_ آره دیـگه..
_ بـاز شمـا مـهمـون دعوت کـردیـن؟
_ وا..غریـبـه کـه نیـسـتـن!
_ خسـتـه شدم از بـس مـهمـون دعوت کـردیـن..
_ خبـه حالا...پاشو خجالت بـکـش..حالا هر کـی ندونه فکـر
مـیـکـنه چقدرم کـار مـیـکـنی تـو خونه!
اصلاً اعصاب غرغرای مـامـان و نداشتـم بـه اتـاقم پناه

بـردمـ..دلم نمـیـخواسـت بـردیـا رو بـبـیـنم هنوز بـابـت اون شبـ،
از دسـتـش عصبـی بـودمـ..هسـتـی زودتـر از بـقیـه ی مـهمـونا

اومـد خونمـون!
دیـگه دلم بـراش تـنگ نمـیـشد از بـس مـیـومـد خونمـون!!
هسـتـی یـه بـلیـز آسـتـیـن سـه ربـع قرمـز رنگ پوشیـده بـود..رنگ

قرمـز بـه صورت سـفیـدش خیـلی مـیـومـد..
تـو آشپزخونه داشتـم سـالاد درسـت مـیـکـردم کـه هسـتـیـ
نزدیـکـم شد..
_ نیـلو؟
_ ها؟
_ تـو چرا ازدواج نمـیـکـنیـ؟ بـاور کـن انقدر ازدواج خوبـه..از
تـنهایـیـم در مـیـایـ!
_ ای بـابـا..چه خبـره همـه دوس دارن مـنو شووور بـدن؟ دیـوار
کـوتـاه تـر از مـن نبـود؟؟
_ مـن بـرای خودت مـیـگم خره! بـَده زود سـر و سـامـون

مـیـگیـریـ؟
_ کـو شوووووووووور؟
_ تـو اوکـی و بـده اون بـا مـن..یـه کـیـس خوب و اوکـازیـون بـراتـ

سـراغ دارمـ..
چشامـو ریـز کـردم تـو صورت هسـتـی نگاه کـردم و گفتـ:
اووووووی مـارمـولک طرف کـی هس حالا؟
هسـتـی ریـز خندیـد و گفتـ: غریـبـه نیـس عزیـزمـ...
بـا حرص گفتـمـ: بـاز تـو پلیـس بـازیـت گل کـرد؟؟ بـه خدا نگیـ
مـوهاتـو دونه دونه مـیـکـَنَمـا..!!
_ بـاشه بـابـا، سـگ نشو...امـا لطفاً فکـر بـد نکـن..اون همـیـشه
پاک نگات مـیـکـرده!
_ خب حالا..مـعرفی کـن ایـن آقای عاشق پیـشه رو...
چشامـو بـه دهن هسـتـی دوختـمـ..هسـتـی بـدون مـقدمـه

چیـنی گفتـ: مـانیـ!
بـدنم یـخ کـرد...یـه لحظه حس کـردم اشتـبـاه شنیـدم پلکـامـو
چند بـار بـه هم زدمـ..امـا درسـت شنیـده بـودمـ!! مـانیـ؟!!
بـه زور بـا صدایـی ضعیـف گفتـمـ: کـیـ؟؟!!
هسـتـی کـه حسـابـی دسـت و پاشو گم کـرده بـود لیـوانی آبـ
بـه دسـت داد و گفتـ:
چت شد روانیـ؟ ایـنو بـخور..هرکـی ندونه فکـر مـیـکـنه چه خبـر
دردناکـی بـهش دادمـ...
بـه زور یـه قولوپ آب خوردمـ..
_ نیـلوفر خوبـیـ؟
روی صندلی ای نشسـتـم و گفتـمـ: راس گفتـی یـا سـر کـارمـ
گذاشتـیـ؟
_ تـوروخدا عثل ایـن ناقص و بـبـیـنا! مـن بـا ایـن مـوضوع شوخیـ
مـیـکـنمـ؟ مـانی از قبـل از نامـزدی مـنو نریـمـان تـو رو دوسـ
داشتـه...امـا بـچم خجالت مـیـکـشیـده بـروز بـده!!
_ وااااای هسـتـی اصلاً بـاورم نمـیـشه!!
_ نریـمـانم خبـر داره..
_ تـو بـهش گفتـیـ؟
_ آره..قراره اون بـه مـامـان پروانه بـگه...
حالم خیـلی بـد بـود اصلاً خوشحال نبـودمـ..مـن بـه مـانی هیـچ

حسـی نداشتـمـ..فکـر مـیـکـردم بـردیـا خواسـتـگارم بـاشه نه
مـانیـ!! مـثل همـیـشه تـیـرم بـه سـنگ خورده بـود...مـانی هیـچ مـشکـلی نداشت کـه بـشه ردش کـرد!!
مـن بـا چه بـهونه ای دسـت بـه سـرش کـنمـ؟ مـثل دختـر لوسـا

بـگم مـیـخوام درسـمـو ادامـه بـدم یـا قصد ازدواج ندارمـ؟!
روحم پیـش بـردیـا بـود..لعنتـی چرا خواسـتـگاریـم نمـیـکـرد؟ اصلاً
مـنو دوسـت داشتـ؟ بـا تـکـان های هسـتـی از فکـر بـیـرون اومـدمـ..
_ اوووووووووووی نیـلو کـجایـیـ؟
_ ایـنجام بـابـا..
_ نظرت درمـورد مـانی چیـه؟

_ مـن بـایـد فکـر کـنمـ..دوس ندارم فعلاً کـسـی چیـزی بـدونه بـاشه؟
_ حتـی مـامـان پروانه؟
_ حتـی مـامـان..خواهش مـیـکـنم بـزار فکـر کـنم و خودم بـهش بـگمـ!
_ امـا نریـمـان نظرش ایـنه کـه بـایـد مـامـان بـدونه!
وقتـی نگاهای التـمـاسـگرانه مـو دیـد گفتـ: بـاشه..هرجور راحتـیـ!
هسـتـی رفتـ...از نظر مـن، مـنو مـانی هیـچ وجه اشتـراکـیـ
نداشتـیـمـ..اون پسـر آرومـی بـود خیـلی مـحتـرم بـود و

لیـاقتـش بـیـشتـر از مـن بـود..مـن اصلاً از زندگیـه تـکـراری و

عادی و سـاکـت خوشم نمـیـومـد..
مـطمـئن بـودم زندگی بـا مـانی بـرام زود از تـازگیـ

درمـیـاد..مـانی جذا بـود خوشگل و تـکـیـه گاه مـحکـمـی بـود امـا
مـرد رویـاهای مـن نبـود..هدف مـن نبـود..هدف مـن بـردیـا
بـود...حرفای مـانی بـرای مـن هیـچ جذابـیـتـی نداشتـ
کـاش عاشقم نمـیـشد.ااه...
مـیـدونسـتـم جوابـم بـه مـانی مـنفیـه..امـا امـشب بـایـد جوابـ
بـردیـا رو هرجور بـود از زیـر زبـونش درمـیـاوردمـ..بـایـد
مـیـفهمـیـدم چه حسـی بـه مـن داره...
بـه پذیـرایـی رفتـمـ.مـهمـونا اومـده بـودن یـلدا نبـود...
مـامـان گفتـ: یـلدا کـجاس خان داداش؟
دایـی خجالت کـشیـد و گفتـ: یـلدا نامـزد کـرده..
دهن همـه بـاز مـوند...
خاله پری بـا دلخوری گفتـ: انقدر غریـبـه شدیـم خان
داداش؟
دایـی بـا شرمـندگی گفتـ: نه پری جان! بـاور کـن یـه دفعه ایـ
اتـفاق افتـاد..یـلدا بـا پسـره تـو دبـی آشنا شد..
مـنم تـایـیـدش کـردم یـه خطبـه بـیـنشون خونده شد..همـیـن!
ایـشالا بـرای مـراسـمـش از خجالتـتـون در مـیـامـ!
بـنفشه گفتـ: چه سـوت و کـور!
بـهار بـا طعنه گفتـ: خلایـق، هر چه لایـق!
خاله پری چشم غره ای بـه بـهار کـرد و رو بـه دایـی گفتـ:
ایـشالا خوشبـخت شن..پسـره چی کـاره هسـتـ؟
دایـی کـه مـعلوم بـود از حرف بـهار رنجیـده بـا ناراحتـی گفتـ:

کـارمـنده بـانکـه! 3سـال از یـلدا بـزرگتـره..پسـر خوبـیـه
گفتـمـ: قراره بـعد عروسـی بـرن خارج؟
دایـی پدرام سـرشو بـه نشونه ی تـایـیـد تـکـون داد..همـه از
وابـسـتـگیـه زیـاد دایـی بـه یـلدا بـاخبـر بـودن..
طفلک دایـیـ!! غم و تـو چشاش مـیـخوندمـ..
بـهار گفتـ: خاله جون..نوشیـن نیـسـ؟
مـامـان گفتـ: راسـتـش نوشیـن یـه کـم سـردرد داشتـ..قرص
خورد و گرفت خوابـیـد..ازتـون عذرخواهی کـرد
بـنفشه گفتـ: ایـشالا خوب مـیـشه...
نگام بـه بـردیـا افتـاد..سـاکـت و مـغمـوم یـه گوشه نشسـتـه بـود

و نگاشو بـه لیـوان چای روی مـیـز دوختـه بـود!
تـا آخر شبـ، مـن هر کـاری کـردم بـردیـا نه حرفی زد نه حتـیـ
پوزخند و کـنایـه ای تـحویـلم داد...هیـچیـ! دلم خیـلی گرفتـ...حتـی دیـگه حاضر نبـود بـهم طعنه بـزنه!!

اون شب مـطمـئن شدم کـه بـردیـا دوسـم نداره..اگه دوسـمـ
داشت اون شب اونطوری بـُق نمـیـکـرد رو مـبـل....   یـه هفتـه گذشتـ..کـم کـم حال و هوای عیـد تـو کـل خونه و کـوچه و خیـابـون پیـچیـده بـود اواخر اسـفند بـود و چند روزی تـا سـال جدیـد بـاقی نمـونده بـود..خریـدای مـنم شروع شده بـود..حاضر شدم

تـا بـرم خریـد..نوشیـن خونه نبـود هسـتـی هم بـا نریـمـان بـیـرون بـود مـجبـور بـودم خودم تـنهایـی بـرمـ.. بـه پذیـرایـی رفتـم مـامـان رو مـبـل نشسـتـه بـود و داشت تـی وی مـیـدیـد.. _ مـامـان؟ _ چیـه؟ _ پول لبـاسـمـو کـجا گذاشتـیـن؟ _ رو کـمـده! بـه

سـمـت کـمـد رفتـم قد بـلندی کـردم و پول و بـرداشتـم از دیـدن تـراولا لبـخند پهنی رو لبـام نشسـتـ... _ نیـلوفر، نری جنسـای بـنجول بـخریـا! بـرو جنس خوب بـخر..پول زیـاد بـرات گذاشتـم کـنار.تـا یـه چیـز بـه درد بـخور بـخریـ! خوب مـعنیـه چیـز بـه درد

بـخور و مـیـفهمـیـدمـ...یـعنی کـوتـاه، تـنگ، رنگای جیـغ..نبـاشه! مـنم مـثل دختـرای خوب و حرف گوش کـن، بـخاطر ایـنکـه مـامـان بـهم گیـر نده چشم بـلند بـالایـی گفتـمـ... داشتـم زیـیـپ کـیـف پولمـو مـیـبـسـتـم کـه مـامـان گفتـ: مـانی پسـر خیـلی خوبـیـه!

آرزوی هر دختـریـه... شوکـه شدمـ..چه ربـطی داشتـ؟؟ایـیـیـیـی هسـتـی دهن لق!! آخرش نتـونسـت جلوی اون زبـونشو بـگیـره ها.. _ کـی بـه شمـا گفتـ: _ نریـمـان! لجم گرفت بـا عصبـانیـت گفتـمـ: پسـره ی فضول! مـامـان چشم غره ای بـهم کـرد و

گفتـ: مـگه قرار بـود ندونم کـی اومـده خواسـتـگاری دختـرمـ!! _ قرار بـود خودم بـهتـون بـگمـ... _ حالا کـه مـن فهمـیـدمـ..بـه نظر مـن مـانی بـرای تـو بـهتـریـن گزیـنه سـ!! _ فعلاً نمـیـخوام درمـوردش حرف بـزنمـ! _ امـا مـن مـیـخوام یـه شب شام

دعوتـشون کـنم ایـنجا! کـفری شده بـودمـ..مـن مـیـخواسـتـم یـه جوری جواب مـنفی مـو بـه هسـتـی بـگم امـا بـا ایـن کـارای مـامـان...!! _ مـامـان بـاز شمـا پیـله کـردیـن؟ مـن نمـیـخوام حرفی زده شه..دلخوشی ایـ..امـیـدیـ..چیـزیـ! _ تـو بـی عقلیـ..نادونیـ..بـچه ایـ! صلاح خودتـو نمـیـدونی چیـه! مـانی هیـچ عیـب و ایـرادی نداره.. بـا حرص ، مـثل جت از خونه خارج شدم بـا خشم کـتـونیـامـو پام کـردم و از در خونه زدم بـیـرون.. مـیـدونسـتـم ایـن حرفا پیـش مـیـاد..مـامـان همـیـشه دوس داشت

یـه پسـری مـثل مـانی بـشه دامـادش..کـسـیـکـه بـتـونه پزشو بـه فامـیـل بـده..بـتـونه بـا افتـخار سـرشو بـالا بـگیـره و بـگه دامـاد مـن پزشکـه! گاهی کـارای مـامـان بـدجور اعصابـمـو خرد مـیـکـرد..از نریـمـان حرصم گرفتـه بـود کـه نتـونسـتـه بـود طاقت

بـیـاره و همـه چیـز و بـه مـامـان گفتـه بـود حالا مـن بـا چه دلیـلیـ، مـانی و رد کـنمـ؟؟ حالام کـه مـامـانم طرفدارش بـود؟!! چند سـاعتـی تـو خیـابـونا قدم زدمـ..از چند تـا مـغازه یـه چیـزایـی خریـده بـودمـ..امـا هیـچ ذوقی بـه خرج ندادم تـا مـیـدیـدم یـه

مـانتـویـی فیـت بـدنمـه انتـخابـش مـیـکـردم و مـیـخریـدمـش حوصله ی وسـواس و ذوق بـه خرج دادن و نداشتـم اعصابـم خیـلی مـشوش بـود..خیـابـونا خیـلی شلوغ بـود..کـنارای خیـابـون تـنگ های مـاهی های قرمـز و سـبـزه های خوشگلی کـه بـا روبـانای

رنگی تـزیـیـن شده بـودن خبـر از سـال جدیـد مـیـداد... سـالی کـه مـعلوم نبـود بـرای مـن چطوری بـاشه..خیـلی اسـتـرس داشتـمـ..دوس نداشتـم حتـی اسـم مـانی و بـشنوم تـو افکـارم غرق بـودم و پاکـتـای خریـدام دسـتـم بـود کـه مـاشیـنی جلوی پام تـرمـز

کـرد.. سـرمـو بـرگردوندمـ...بـا کـمـال نابـاوریـ، بـردیـا رو پشت فرمـون دیـدمـ..هر چی غم و غصه و ناراحتـی داشتـم کـلاً رفع شد شیـشه رو پایـیـن کـشیـد و نگام کـرد..پسـره ی مـغرور، مـنتـظر بـود اول مـن سـلام بـدمـ..بـگو آخه یـه سـلام دادن انقدر جون کـَندَن مـیـخواد...!! مـنم پررو تـر و مـغرور تـر از خودش خیـلی خونسـرد فقط نگاش کـردمـ..وقتـی دیـد قصد ندارم سـلام بـدم جدی شد.. اخمـاش در هم رفت و گفتـ: سـوار شو..مـیـرسـونمـتـ.. انقدر خسـتـه بـودم کـه حوصله ی تـعارف کـردنم نداشتـمـ..در عقب و بـاز کـردم و راحت جا خوش کـردمـ.. اگر چه چشای بـردیـا از فرط تـعجبـ، حسـابـی گرد شده بـود..امـا مـرض داشتـم دیـگه! ایـنم تـلافیـه مـغرور بـازیـش! _ تـو ایـن شلوغیـ، بـازار چیـکـار مـیـکـنیـ؟ _ یـه خرده خریـد داشتـمـ! _ چرا

خریـداتـو مـیـزاری روزای آخر؟ _ وقت نکـرده بـودم بـیـام بـازار..!! سـاکـت مـوند...گفتـمـ: خاله پری چطوره؟ بـنفشه؟ بـهار؟ اخمـاش بـیـشتـر در هم رفتـ..از تـو آیـنه خوب مـیـدیـدمـش..خوب مـیـدونسـتـم چقدر بـدش مـیـاد حال دیـگران و از اون بـپرسـم

دلم خنک شده بـود..حس خوبـی داشتـمـ..گاهی حس مـیـکـردم واقعاً روانی شدم و جنون دارمـ.. دیـدم بـچم خیـلی ناراحتـه و دپرسـه! واسـه همـیـن تـصمـیـم گرفتـم زیـاد عذابـش ندمـ.. _ خودت چرا اومـدی بـازار؟ خریـد داشتـیـ؟ انگار از عوض شدن بـحث،

خوشحال شد..نفس راحتـی کـشیـد و گفتـ: از کـتـاب فروشیـ، چند تـا کـتـاب خریـدمـ..بـیـن راه تـو رو دیـدم ..ایـن شد! _ واسـه عیـد..مـسـافرت نمـیـریـن؟ _ نه، گمـون نمـیـکـنمـ.. _ شرکـت و تـعطیـل کـردیـ؟ _ آره از دیـروز تـعطیـله! دیـگه هیـچ حرفی

بـیـنمـون رد و بـدل نشد..وقتـی کـنارم بـود خیـلی آرامـش داشتـمـ..بـا ایـنکـه همـش تـلخی بـود!! صدای ظبـط مـاشیـن فقط ایـن وسـط سـکـوت عذاب آوره مـاشیـن و مـیـشکـسـتـ... خودت خواسـتـی کـه مـن مـجبـور بـاشمـ.. بـرم جایـی کـه از تـو دور

بـاشمـ.. تـو پای مـنو از قلبـت بـُریـدیـ.. خودت خواسـتـی کـه مـن ایـنجور بـاشمـ.. خودت خواسـتـی کـه احسـاسـم بـشه سـرد.. خودت خواسـتـیـ، نمـیـشه کـاریـم کـرد.. مـیـدیـدم دارم از چشمـات مـیـفتـمـ.. مـدارا کـردمـو چیـزی نگفتـمـ... بـرام بـودن تـو،

بـازی نبـود و.. بـه ایـن بـازیـ، دلم راضی نبـود و.. از اول، آخرش رو مـیـدونسـتـمـ.. تـو تـونسـتـی ولی مـن نتـونسـتـمـ... بـرات بـودنه مـن ، کـافی نبـود و .. حقیـقتـ، ایـن کـه مـیـبـافی نبـود و... دارم دق مـیـکـنمـ، از درد دوریـ.. مـیـخوام مـثل تـو شمـ

، امـا چه جوریـ!!؟ صدای احسـان خواجه امـیـریـ. تـو فضا پخش بـود...انگار واقعاً سـرنوشت مـن بـود..!! غم تـو دلم انبـار شد بـردیـام حسـابـی غرق آهنگ بـود..حتـی پلک هم نمـیـزد..رسـیـدیـم بـه داروخونه، یـه دغعه یـه چیـزی یـادم افتـاد گفتـمـ: ایـنجا

نگه دار.. بـردیـا نگام کـرد و گفتـ: چیـزی مـیـخوایـ؟ _ آره پروفن مـیـخوام بـرای نوشیـن..!! _ بـاشه! بـردیـا مـاشیـن و روبـروی داروخونه پارک کـرد.. در مـاشیـن و بـاز کـردم کـه دیـدم بـردیـام کـمـربـند مـاشیـن و بـاز کـرد تـا بـاهام بـیـاد..عاشق ایـن

غیـرتـش بـودمـ! لبـخند رو لبـام نشسـتـ.. هم دوش بـا بـردیـا بـه سـمـت داروخونه راه افتـادمـ..تـو داروخونه رو صندلی های انتـظار نشسـتـم بـردیـا ایـسـتـاده بـود و بـا کـفشش رو سـرامـیـکـای سـفیـد و بـراق کـف داروخونه ضرب گرفتـه بـود... پسـری

نزدیـک بـردیـا شد.. _ آقا بـردیـا، شمـایـیـن؟ بـردیـا نگاشو بـه چهره ی پسـر دوختـ..اخمـاش در هم رفت بـدون ایـنکـه جواب پسـره رو بـده نزدیـکـم شد و گفتـ: نیـلوفر، بـهتـره بـریـم یـه جا دیـگه! مـثل فنر، از جا پریـدم و بـردیـا از داروخونه خارج شد..مـنم


دنبـالش و پسـرم دنبـال هردومـون!! پسـر خودشو بـه بـردیـا رسـوند جلوش وایـسـاد و گفتـ: نریـد..نریـد خواهش مـیـکـنمـ... بـردیـا رو بـه مـن گفتـ: تـو بـرو تـو مـاشیـن! از لحن آمـرانه و خشکـش لجم گرفتـ...بـه روی خودم نیـاوردم و همـونجا

وایـسـادمـ.. پسـر گفتـ: بـه خدا مـزاحم نیـسـتـمـ..مـیـدونیـن چقدر دنبـالتـون گشتـمـ! کـل تـهرون و گشتـمـ! خیـلی عذاب کـشیـدم بـردیـا کـه مـعلوم بـود خیـلی عصبـیـه، داد زد.. _ چه عذابـی آقای مـحتـرمـ!؟ تـو چرا بـایـد عذاب بـکـشی مـرد حسـابـیـ!! تـو کـه

دل شکـوندی و رفتـیـ..از چی سـوختـیـ؟ پسـر بـا آرامـشی کـه مـنو یـاد مـانی مـیـنداخت گفتـ: زود قضاوت نکـیـن آقا بـردیـا! حرفای مـنم بـشنویـن..فکـر مـیـکـنیـد مـن دوس داشتـم ایـنجوری بـزارم و بـرمـ؟ بـاور کـنیـن بـرای مـن سـخت تـر بـود..! قضیـه

داشت کـم کـم بـرام جالب مـیـشد..ایـن پسـره کـی بـود؟ بـردیـا چرا انقدر از دیـدنش عصبـی شده بـود؟! داشتـم تـو ذهنم حرفای پسـره رو تـحلیـل مـیـکـردم کـه صدای عصبـی و لحن خشک بـردیـا مـنو بـه خودم آورد.. _ نیـلوفر نشنیـدی چی گفتـمـ؟ سـوار

مـاشیـن شو... از ایـنکـه جلوی اون یـارو، سـرم داد مـیـکـشیـد حس کـردم بـه غرورم بـرخورده.. _ چرا بـایـد سـوار شمـ؟ بـردیـا کـلافه گفتـ: بـا مـن کـل کـل نکـن!! پسـر گفتـ: مـیـشه بـریـم یـه جای خلوتـ! بـایـد حرفامـو بـشنویـن! بـردیـا نگاهی از خشم

بـه مـن انداخت و سـوار مـاشیـنش شد پسـر بـا پرروی جلوی مـاشیـن نشسـت و مـنم عقب جاخوش کـردمـ..ایـنو خوب فهمـیـده بـودم کـه بـردیـا تـو عصبـانیـت خیـلی خیـلی جذاب تـر مـیـشد..بـا ایـنکـه بـه همـون اندازه هم تـرسـناک مـیـشد امـا مـن دوس داشتـم تـو ایـن مـوقعیـتـا فقط نگاش کـنمـ... بـردیـا بـا بـیـحوصلگش مـاشیـن و روند و گفتـ: مـگه نگفتـی حرف داریـ؟ حرفتـو بـزن... پسـر گفتـ: مـن نامـرد نیـسـتـمـ..بـه خدا اون تـصویـری کـه ازم تـو ذهنتـون سـاختـیـن درسـت نیـسـ..!همـش سـوئ

تـفاهمـه! _ خب مـگه ادعا نمـیـکـنی کـه نامـردی کـردیـ..پس بـگو چرا رفتـیـ؟ حق خواهر مـن ایـن بـود؟ مـنظور بـردیـا از خواهرش کـی بـود؟ بـهار؟ بـنفشه؟ گوشامـو تـیـز کـردمـ.. _ بـه خدا مـنم بـنفشه رو خیـلی دوس داشتـم و هنوزم دارمـ..اصلاً

بـخاطر بـنفشه بـود کـه بـرگشتـم ایـران! وگرنه مـن ایـنجا کـاری نداشتـمـ..تـمـوم زندگیـه مـن لندن بـود! بـرگشتـم تـا بـنفشه رو بـبـیـنمـ! _ حرف بـزن فرزامـ! بـگو چرا بـا خواهرم و احسـاسـاتـش بـازی کـردی لعنتـیـ؟ اون خیـلی زجر کـشیـد..خیـلی غصه

خورد مـن شاهد همـه ی عذاب کـشیـدنش بـودمـ..ذره ذره آب شدنشو خودم دیـدمـ! پس ایـن پسـره همـون فرزام نقاش عاشق بـود!! وای کـه اگه بـنفشه مـیـفهمـیـد بـالارخه بـرگشتـه بـال درمـیـاورد بـرق چشای بـنفشه وقتـی داشت از فرزام حرف مـیـزد تـو ذهنم

مـجسـم شد... بـردیـا پاشو رو تـرمـز گذاشتـ...مـاشیـن بـا صدای بـلندی ایـسـت کـرد..بـردیـا از مـاشیـن پیـاده شد و بـه کـاپوت تـکـیـه داد فرزامـم فوری از مـاشیـن پیـاده شد و کـنار بـردیـا ایـسـتـاد شیـشه رو پایـیـن کـشیـدم تـا صداشونو بـشنومـ.. دوس


نداشتـم پیـاده شم و بـازم مـورد شمـاتـت بـردیـا و اون نگاهای پُر از خشمـش قرار بـگیـرمـ.. _ مـجبـور بـودم بـی خبـر بـرمـ! پدرم ورشکـسـت شده بـود..چند مـیـلیـارد بـدهی بـالا آورده بـود...چیـزی نمـونده بـود کـه طلبـکـاراش بـندازنش زندان..از مـن

خواسـت بـرم لندن، پیـش عمـومـ! مـیـخواسـت ارث و مـیـراث پدریـشو از عمـوم بـگیـرم خودش نمـیـتـونسـت بـره..مـمـنوع الخروج شده بـود! بـرام سـخت بـود از ایـران بـرم حداقلش بـخاطر بـنفشه کـه کـل زندگیـم شده بـود..امـا هیـچ چاره ای نبـود..چشم امـیـد بـابـام بـه مـن بـود! واسـه همـیـن بـی خبـر رفتـمـ.. یـه بـسـتـه و نامـه دادم بـنفشه..امـا هیـچ خبـری از رفتـنم ندادم بـهش..! _ چرا حقیـقت و بـه بـنفشه نگفتـیـ؟ _ ازش خجالت کـشیـدمـ..روم نشد بـهش بـگم بـنفشه مـنتـظرم بـمـون..مـعلوم نبـود کـی

بـرگردم ایـران..ازش شرم داشتـم کـه بـخوام بـه پام بـشیـنه..بـنفشه مـوقعیـتـای زیـاد و خوبـی بـرای ازدواج داشتـ..دوس نداشتـم زندگیـشو پای مـن حروم کـنه! بـه خدا بـرای مـن سـخت تـر بـود..بـهم خیـلی سـخت گذشتـ..بـالاخره بـعد چند مـاه بـرگشتـم ایـران

عمـوم بـا بـدبـختـی سـهم بـابـامـو بـهش بـرگردوند...بـالارخه حسـابـای بـابـا صاف شد و افتـادم دنبـال بـنفشه! پیـداش نکـردمـ..خطش خامـوش بـود دانشگام کـه دیـگه نمـیـومـد و درسـشو تـمـوم کـرده بـود مـتـأسـفانه هیـچ آدرسـی ازش نداشتـمـ..پدرم خونه رو بـخاطر بـدهیـاش فروختـه بـود یـه جای جمـع و جور تـر زندگی مـیـکـردیـمـ..ایـن بـود کـه نفهمـیـدم چه بـلایـی سـرم اومـد..تـا ایـنکـه امـشب دیـدمـتـون..بـاور نمـیـکـنیـد حس کـردم دنیـا رو بـهم دادن.. بـردیـا دسـتـاشو تـو جیـب جیـن خوشرنگش فرو کـرد

و گفتـ: هنوزم دوسـش داریـ؟ _ بـیـشتـر از همـیـشه..! آقا بـردیـا؟ _ هووومـ؟ فرزام بـا صدایـی لرزان گفتـ: ازدواج کـه نکـرده..؟! بـردیـا نگاهی بـه صورت فرزام انداخت پوزخندی زد و گفتـ: نه خیـالت راحتـ..نمـیـدونم چیـکـارش کـردی کـه بـعد از تـو

حتـی مـذاشت کـسـی بـیـاد خواسـنگاریـش! فرزام نفس راحتـی کـشیـد..عشق بـه بـنفشه رو راحت مـیـشد از حرکـات و نگاش خوند..یـه لحظه بـه بـنفشه حسـودیـم شد..خوش بـه حالش..اگه بـردیـا نصف کـارای ایـن فرزام و مـیـکـرد هم مـن خودمـو فداش

مـیـکـردمـ.. _ یـه قرار مـیـزارمـ..مـیـبـیـنیـش..خودت تـصمـیـمـاتـو بـرای آیـنده بـهش بـگو.. _ واای مـرسـی آقا بـردیـا خیـلی مـردیـ! بـردیـا سـرد گفتـ: سـوار شو بـریـمـ... بـردیـا سـوار شد فرزام هم بـا خوشحالی سـوار شد.. مـاشیـن راه افتـاد فرزام

انگار تـازه مـنو دیـده بـود ..رو بـه بـردیـا گفتـ: خانومـ، همـسـرتـون هسـتـن؟ سـرخ شدمـ..تـه دلم غنج رفتـ...کـاش بـودمـ! بـردیـا خیـلی سـرد گفتـ: نه..دختـر خالمـه! " دختـر خاله"؟! چقدر از ایـن نسـبـت فامـیـلی مـتـنفر بـودمـ...دوس نداشتـم بـردیـا مـنو

فقط دختـر خالش بـدونه! بـالاخره بـردیـا جایـی نگه داشت و فرزام پیـاده شد و رفتـ.. بـردیـا نگاه مـشکـوکـی بـهم انداخت و گفتـ: چرا چیـزی نپرسـیـدیـ؟ تـو دختـر فضولی هسـتـیـ؟ _ فضول تـویـیـ! بـرام مـهم نبـود.. _ مـن اگه تـو رو نشناسـم کـه دیـگه

هیـچیـ! بـا بـی قیـدی شونه هامـو بـالا زدم و گفتـمـ: بـنفشه همـه چیـز و بـهم گفتـه بـود.. _ آآآآ ایـنو بـگو پسـ! داشتـم کـم کـم شاخ درمـیـاوردم کـه سـاکـت و بـدون کـنجکـاوی نشسـتـی و صداتـم درنمـیـاد! _ مـیـخوای بـه بـنفشه بـگیـ؟ _ نگمـ؟! _ نه

خبـ..بـایـد بـدونه! حق داره بـدونه فرزام بـرگشتـه! امـا...بـه نظرت راسـت مـیـگه؟ بـردیـا مـاشیـن و راه انداخت و گفتـ: خیـلی صادقانه حرف مـیـزد..مـن هم جنسـامـو خوب مـیـشناسـمـ! _ واااااای بـنفشه چیـکـار مـیـکـنه اگه بـفهمـه! _ چیـکـار مـیـکـنه؟ _

مـن چه بـدونمـ! فقط مـیـدونم بـال درمـیـاره.. _ سـکـتـه نکـنه، شانس آوردیـمـ! _ مـن درکـش مـیـکـنمـ! بـردیـا نگاه مـشکـوکـی بـهم انداخت و گفتـ: مـنظورت چیـه؟ نکـنه تـجربـه داریـ! لبـمـو گاز گرفتـمـ.. _ نه..همـیـنجوری گفتـمـ... _ آها.. _ بـردیـا؟

_ هوومـ؟ _ نظرت درمـورد مـن چیـه؟ بـردیـا بـا تـعجب از آیـنه نگام کـرد و گفتـ: چتـه تـو امـشبـ؟ چرا انقدر مـشکـوک مـیـزنیـ؟ _ وااا! فقط یـه سـؤال سـاده پرسـیـدمـ.. _ سـؤالات بـو داره دختـر کـوچولو..! _ اولاً کـوچولو تـویـیـ! دومـاً جوابـمـو

بـده... _ سـؤالت جواب نداره آخه! تـوام مـثل بـقیـه! نظر خاصی ندارمـ..! حس کـردم دنیـا دور سـرم مـیـچرخه..!احسـاس خفگی کـردمـ..بـغض مـثل یـه گردوی سـفت تـو گلوم اذیـتـم مـیـکـرد.. بـردیـا بـی تـوجه بـه حرفی کـه زده بـود گفتـ: مـیـری خونه

یـا بـبـرمـت خونه ی خودمـون؟ بـغضمـو قورت دادم و بـا صدایـی کـه از تـه چاه مـیـومـد گفتـ: نه مـیـرم خونه! _ هر جور راحتـیـ! دیـگه مـطمـئن شده بـودم کـه بـایـد قیـد بـردیـا رو تـا آخر عمـرم بـزنمـ..مـن بـراش مـثل بـقیـه بـودمـ!! چقدر جمـله ی

دردناکـیـ! از رک بـودنش خیـلی لجم گرفتـه بـود.. _ چرا سـاکـتـیـ؟ انگار زخم دلم سـر بـاز کـرده بـود.. _ چیـه مـیـخوای حرف بـزنم تـا بـاز بـا حرفات عذابـم بـدیـ؟ سـرگرمـمـیـه بـهتـری نداریـ؟ بـردیـا ناراحت بـا صدایـی آهسـتـه گفتـ: مـن از تـه قلبـم

نمـیـخوام اذیـتـت کـنم نیـلوفر..چرا نمـیـفهمـی ایـنو!! بـه گوشام شک کـردمـ..تـو چشاش از تـو آیـنه نگاه کـردم بـه جلوش نگاه مـیـکـرد..بـی خیـال حرفش شدمـ.. بـا مـن نبـوده حتـمـاً ..اون اصلاً بـه مـن تـوجهی نمـیـکـنه..بـه دسـت بـردیـا کـه رو دنده بـود

نگاه کـردمـ..دسـتـای مـردونه و کـشیـده ای داشتـ..خیـلی دوس داشتـم دسـتـاشو بـرای یـه بـارم شده بـگیـرمـ..! اگه غرورم اجازه مـیـداد هرچی تـودلم بـود بـهش مـیـگفت تـا تـیـر خلاص و بـزنمـ..امـا...!! بـه خونه رسـیـدیـم بـردیـا نگه داشتـ..بـی حرف

پیـاده شدمـ..از دسـتـش بـه اندازه ی کـافی دلخور بـود!! دوس نداشتـم از دسـتـم ناراحت بـاشه آروم گفتـمـ: آروم رانندگی گفتـ.. بـا تـعجب زل زد بـهمـ..امـا قبـل از ایـنکـه حرکـتـی کـنه مـن وارد حیـاط شدم و در رو بـسـتـمـ... بـه پذیـرایـی رفتـمـ..حالم

خیـلی گرفتـه بـود..بـا دیـدن نیـمـا و ژیـنوس ، فهمـیـدم کـه مـامـان مـجلس راضی کـنون مـنو راه انداختـه... سـلام دادم و خواسـتـم از ایـن جمـع خسـتـه کـننده دور شم کـه نریـمـان گفتـ: بـشیـن کـارت داریـمـ! بـا بـیـحوصلگی گفتـمـ: وااای نه تـورو خدا!

مـن خیـلی خسـتـمـ..بـزاریـن فردا! اخمـای مـامـان در هم رفت و گفتـ: یـه دیـقه بـشیـن...نتـرس وقت خوابـت دیـر نمـیـشه! اصلاً حال و حوصله ی کـل کـل کـردن بـا مـامـان و نداشتـم بـدون اعتـراض رو مـبـلی نشسـتـمـ.. _ خب بـفرمـایـیـن..گوش مـیـدمـ!

نیـمـا گفتـ: همـه ی مـا، از خواسـتـگاری مـانی از تـو خبـر داریـمـ! پوزخندی زدم و گفتـمـ: خب ایـنکـه تـعجب نداره..بـا وجود نرمـیـان کـسـی بـی خبـر نمـیـمـونه! نریـمـان گفتـ: تـیـکـه نپرون فسـقل! اگه مـیـذاشتـم بـه امـیـد شمـا، کـه سـال دیـگه بـه مـامـان

مـیـگفتـیـن! نیـمـا گفتـ: بـزار حرفمـو بـزنم نیـلوفر..آخرش نظرتـو بـگو.. حرفای مـحکـم و لحن قاطعش مـنو یـاد فیـلم پدر سـالار مـیـنداختـ..هر چند بـابـای مـن اگه زنده هم بـود بـا ایـن لحن حرف نمـیـزد...سـکـوت کـردم تـا نیـمـا حرفاشو بـزنه... _ از

نظر مـا،مـانی تـأیـیـد شده..پسـر خوب و خونواده داریـه! چند تـا امـتـیـاز ویـژه داره..اول ایـنکـه مـوقعیـت شغلی و جایـگاه اجتـمـاعیـه خیـلی خوبـی داره..دوم ایـنکـه خونوادش شناختـه شدس و بـه حد کـافی ازش شناخت داریـمـ. حالام تـو نظرتـو درمـوردش

بـگو.. نیـمـا درسـت شبـیـه رئیـس یـه کـارخونه ی بـزرگ حرف مـیـزد و بـا لحن آمـرانه اش لجمـو درمـیـاورد.. ژیـنوس بـا لبـخند گفتـ: وااای نیـلوفر وقتـی شنیـدم مـانی ازت خواسـتـگاری کـرده خیـلی خوشحال شدمـ! نوشیـن گفتـ: بـه نظر مـنم پسـر

خوبـیـه! فقط یـه کـم زیـادی آقاسـ! مـامـان اخم کـرد و رو بـه نوشیـن گفتـ: الکـی رو پسـر مـردم عیـب نزار..زیـادی آقاس یـعنی چیـ؟ بـبـیـن ایـنارو؟! سـر مـانی کـم مـونده گل و گیـس همـو بـکـشن..خب بـابـا مـال مـا..خوشبـخت شیـد..بـه مـن چه؟ نیـمـا

گفتـ: مـانی از اولشم روی پای خودش وایـسـاده و مـرد زندگیـه! نریـمـان گفتـ: از نظر مـنم کـه خیـلی خوشبـخت مـیـشی اگه زنش شیـ! هرچند لیـاقتـشو نداریـ! چپ چپ کـردمـ..نیـمـا گفتـ: بـس کـن نریـمـان! حالا نظر تـو چیـه نیـلوفر؟ گفتـمـ: مـن اصلاً بـه

مـانی فکـر نکـردمـ..هیـچ حسـی هم بـهش ندارمـ.. مـامـان گفتـ: از ایـن بـه بـعد بـایـد فکـر کـنیـ! حس هم الان کـه بـه وجود نمـیـاد..بـزار بـیـان خواسـتـگاریـ! از اسـم خواسـتـگاری قلبـم ایـسـتـاد...وااااای نه؟ اگه مـیـمـودن خواسـتـگاریـ، دیـگه نمـیـتـونسـتـم

جواب رد بـدمـ! نیـمـا گفتـ: نیـلوفر تـو دیـگه بـچه نیـسـتـیـ! بـایـد بـه ازدواج فکـر کـنیـ...از نظر مـن کـمـتـر کـسـی مـانی و رد مـیـکـنه.. تـوام اگه ایـرادی یـا مـشکـلی تـو مـانی مـیـبـیـنی بـگو..خوب فکـراتـو بـکـن! تـا خواسـتـگاریـه رسـمـی زیـاد وقت

نداریـ! قلبـم اومـد تـو دهنمـ..: خواسـتـگاری رسـمـیـ؟؟!! نوشیـن گفتـ: نکـنه خیـال داری مـانی از طرف هسـتـی حرف دلشو بـه تـو بـزنه و همـونجوریـم جواب و از تـو بـگیـره؟ بـعد از تـعطیـلات عیـد ، از مـامـان اجازه گرفتـن کـه بـیـان خواسـتـگاریـ!

گفتـمـ: مـامـان! شمـا چی گفتـیـن؟ مـامـان گفتـ: چی مـیـخواسـتـی بـگمـ..؟ کـی بـهتـر از مـانیـ؟ عرق سـردی رو پیـشونیـم نشسـتـ..مـثل ایـنکـه داشت شوخی شوخی جدی مـیـشد!! از جا بـلند شدم و بـدون هیـچ حرفی بـه اتـاقم رفتـمـ..بـغضی کـه از سـرشب

تـو گلوم گیـر کـرده بـود تـرکـیـد.. آروم گریـه کـردمـ...از دسـت نیـمـا کـلافه بـودم هر حرفی مـیـزد بـدون چون و چرا ازجانب مـامـان قبـول مـیـشد.. از ایـنکـه چون پزشک بـود و آرزوی هر دختـری بـود و بـایـد قبـولش مـیـکـردم لجم مـیـگرفتـ...اونا بـه

چی اهمـیـت مـیـدادن؟ پول؟ مـوقعیـت اجتـمـاعیـ؟ خونه؟ مـاشیـن؟ مـگه مـن کـمـبـودی داشتـمـ؟ مـن اصلاً بـه مـانی حسـی مـثل دوسـت داشتـن نداشتـمـ...قلبـم فقط بـرای بـردیـا مـیـتـپیـد.. شایـد اگه مـیـفهمـیـد مـردی کـه قلبـمـو تـسـخیـر کـرده بـردیـاسـ،

خوشحال تـرم مـیـشد امـا حیـف کـه...!! امـا بـردیـا گفتـه بـود کـه مـنو مـثل بـقیـه دوس داره!! لعنتـیـ!   صدای زنگ گوشیـم مـنو از افکـارم جدا کـرد..شمـاره ی بـنفشه افتـاده بـود رو ال سـی دی گوشیـمـ.. _ سـلام بـــــَه عاشق بـه مـراد رسـیـده...! _

سـلامـ..دختـر خاله ی بـدجنسـ!! صدای بـنفشه خیـلی شاد و پُر انرژی بـود..مـنم جای اون بـودم انقدر بـا دُمـم گردو مـیـشکـسـتـمـ... _ احوال شمـا خانومـ؟ _ تـو کـه مـیـدونی مـن چه حالی دارمـ..دیـگه چرا مـیـپرسـیـ؟ _ آره مـیـدونم کـه از خوشحالی رو

پات بـند نیـسـتـیـ... _ واااای نیـلو، خیـلی خیـلی خوشحالمـ...از وقتـی بـردیـا مـوضوع رو گفت دارم از خوشحالی مـیـمـیـرمـ...تـو فرزام و دیـدیـ؟ _ آره..پسـر خوب و عاشقی بـه نظر مـیـرسـیـد..خوشبـخت شیـد عزیـز دلمـ...!! _ مـرسـی

عزیـزمـ.قسـمـت خودت شه.. _ کـی قراره فرزام و بـبـیـنیـ؟ _ فردا بـعدظهر بـا هم قرار داریـمـ...نیـلو؟ _ جوونمـ؟ _ فردا مـیـای ایـنجا؟ _ نه بـابـا کـجا بـیـامـ؟ _ لوس نشو بـیـا دیـگه..مـن وقتـی از سـر قرار بـا فرزام مـیـام ..بـایـد خونه بـاشیـا.. _

اِِ..ایـن تـهدیـد بـود؟! _ نه بـابـا..کـی جرئت داره شمـارو تـهدیـد کـنه..خواهش مـیـکـنم بـیـا.. _ کـه مـیـدونم آخرشم حرف خودتـو مـیـزنی اوکـی مـیـامـ.. _ مـرسـیـ..راسـتـی نیـلو از مـامـان شنیـدم مـانی ازت خواسـتـگاری کـرده!! قلبـم بـه تـپش افتـاد پس

مـامـان لطف کـرده بـود و اخبـار و از طریـق تـلفن بـه خواهرش گزارش داده بـود.. _ کـی بـه تـو گفتـ؟ _ خاله پری عصر زنگ زد بـه مـامـان همـه چیـز و گفت تـازه گفت بـعد از تـعطیـلات عیـد مـیـان خواسـتـگاریـ.. _ همـه مـیـدونن؟ _ همـه یـعنی

کـیـا؟ روم نشد بـگم همـه بـرای مـن یـعنی بـردیـا..واسـه همـیـن مـجبـور شدم بـگمـ.. _ خب همـه دیـگه..بـهار؟ بـردیـا؟ _ بـردیـا مـوقع شام فهمـیـد ..بـهارم کـه وقتـی خاله زنگ زد ایـنجا تـو هال بـود و شنیـد.. _ چی گفتـ؟ _ کـیـ؟ _ بـردیـا دیـگه..!! _

تـمـوم مـدتـی کـه مـامـان داشت بـا ذوق و شوق مـوضوع خواسـتـگاری مـانی از تـو و خوشحالیـه خاله رو تـعریـف مـیـکـرد بـردیـا سـاکـت نشسـتـه بـود و چشاشو بـه یـه جا دوختـه بـود..نیـلو جوابـت چیـه؟ _ بـهش فکـر نکـردمـ..بـنفشه تـو ناراحتـیـ؟ حس

کـردم وقتـی پرسـیـد جوابـت چیـه لحنش غمـگیـن بـود..!! _ نه نیـلوفر..ناراحت نیـسـتـمـ..فقط نبـایـد گول شغل و مـوقعیـتـشو بـخوریـ..! _ خوب فکـرامـو مـیـکـنمـ! _ اونطوری کـه مـامـان مـیـگفتـ، خاله خیـلی مـوافق ایـن ازدواجه نه؟ _ آره خیـلی

زیـاد..خب مـانی پسـر خونواده دار و خیـلی خوبـیـه!..بـنفشه؟ _ جوونمـ؟ _ دقیـق بـگو بـردیـا چه واکـنشی نشون داد وقتـی فهمـیـد مـانی اومـده خواسـتـگاریـمـ؟ حس کـردم حرفم بـنفشه رو خیـلی شوکـه کـرده بـود چون چند ثانیـه سـاکـت مـوند از حرفم

پشیـمـون شدم خواسـتـم حرفمـو عوض کـنم کـه صدای بـنفشه اومـد: سـر مـیـز شام بـودیـم کـه مـامـان گفت بـرای نیـلوفر خواسـتـگار اومـده..بـهار دسـت زد و گفت خودش مـیـدونه خواسـتـگار کـیـه؟ بـعدشم بـا صدای بـلند گفت مـانیـ!! مـن کـه حسـابـی شوکـه

شده بـودم مـانی اصلاً بـروز نمـیـداد کـه تـو رو مـیـخواد مـامـانم کـه مـیـشناسـی هی گفت کـه مـانی پسـر خوبـیـه و پزشکـم هسـت و از ایـن حرفا! بـردیـا فقط بـا غذاش بـازی مـیـکـرد و حرفی نمـیـزد فقط قبـل ایـنکـه بـره اتـاقش آهسـتـه گفت از اولشم

مـیـدونسـتـه گلوی مـانی پیـش تـو گیـر کـرده و بـه زودی اقدام مـیـکـنه..همـیـن!! یـخ کـردمـ..یـعنی بـایـد الان از حرفای بـنفشه خوشحال بـاشم یـا ناراحتـ؟ چرا بـردیـا ایـنطوری رفتـار مـیـکـرد؟ چرا نمـیـشد راحت فهمـیـد تـو قلبـش چیـی مـیـگذره؟ چرا راحت

حرفشو نمـیـزد..؟!! حس کـردم نیـاز روحی شدیـدی دارم کـه بـردیـا رو بـبـیـنم بـایـد مـیـدیـدمـش تـا دیـگه مـانی و حرفای دیـگران از ذهنم بـپَره! بـایـد بـردیـا رو مـیـدیـدم و عشقمـو قوی تـر مـیـکـردم تـا چهره ی مـهربـون و عاشق مـانی و حرفای مـامـان

مـنو تـو دو راهی قرار نده.. _ نیـلو..گوشی دسـتـتـه؟ تـازه یـادم افتـاد بـنفشه پشت خطه!! _ الو..آره آره..دسـتـمـه! _ شنیـدی چی گفتـمـ؟ _ چی گفتـیـ؟ _ وا..گفتـم عصر مـنتـظرتـم دیـگه..! _ آها..بـاشه عزیـزم ..مـیـامـ..بـه خاله سـلام بـرسـون..خدافظ

_ مـنتـظرتـمـ..خدافظ! از سـردی ها و حرفای دو پهلو و حرکـات ضد و نقیـض بـردیـا لجم گرفتـه بـود..! دوس داشتـم حالا کـه فهمـیـده مـانی اومـده جلو و احتـمـال ایـنکـه جواب مـن مـثبـت بـاشه زیـاده، اقدام کـنه..! بـردیـا نیـاز بـه یـه تـلنگر داشت و

مـانی تـلنگر خیـلی خوبـی بـراش بـود! اگه مـنو دوس داشت قطعاً بـایـد اقدام کـیـرد و خودشو بـرای خواسـتـگاری آمـاده مـیـکـرد.. البـتـه اگه دوسـم داشتـه بـاشه!! قلبـش بـا زبـونش جور نبـود..بـا زبـونش مـنو همـیـشه از خودش مـیـرنجوند ... **

بـعدظهر بـه خونه ی خاله رفتـمـ..بـنفشه یـه ریـز از فرزام و مـلاقاتـش حرف مـیـزد مـدام مـیـگفت عاشقشه و بـه زودی قراره بـرای خواسـتـگاری رسـمـی اقدام کـنه! مـن غرق در افکـار ریـز و درشت خودم بـودم و بـخاطر ایـنکـه بـنفشه فکـر کـنه دارم بـا

دل و جان بـه حرفاش گوش مـیـدمـ، هر از گاهی سـرمـو تـکـون مـیـدادم و لبـخند مـحوی مـیـزدمـ..اصلاً از اون حیـا و شرمـی کـه قبـلاً در بـنفشه سـراغ داشتـم هیـچی دیـده نمـیـشد..بـا آب و تـاب فقط از فرزام مـیـگفتـ... بـه بـنفشه حسـودیـم مـیـشد، خوش بـه حالش کـه فرزام انقدر دوسـش داره و بـا ایـنکـه چند مـاه ایـران نبـود هم بـه یـاد بـنفشه بـود...خاله پری هم در سـکـوت فقط بـه حرفای بـنفشه گوش مـیـداد از قضیـه خبـر داشتـ... بـهار سـررسـیـد بـا پارسـا سـیـنمـا بـود.. _ بـه بـه..سـلام بـر دختـرخاله ی تـازه عروسـ!! از حرفش بـدم اومـد..مـن اصلاً بـه مـانی بـه چشم شوهر و دامـاد آیـندم نگاه نمـیـکـردم سـرمـو پایـیـن انداختـمـ.. خاله پری کـه سـر پایـیـن انداختـنمـو مـبـنی بـر شرم وحیـای دختـرونه کـه کـلاً بـا مـن غریـبـه بـود ،گذاشتـه بـود گفتـ: بـهار،

انقدر سـر بـه سـر نیـلوفر نزار..! بـهار لبـخندی زد و پریـد بـغلمـ..کـلی بـوسـم کـرد و گفتـ: واااای نیـلو، اگه بـدونی چقدر خوشحالم کـه مـیـخوای زنِ مـانی شیـ..ایـشالا خوشبـخت شی عزیـیـیـیـیـیـیـیـزمـ..!! بـنفشه اخم کـرد و گفتـ: چی بـرای خودت بـلغور مـیـکـنیـ؟ پیـش پیـش داری نیـلوفر و مـانی و بـه هم مـیـرسـونیـ؟ مـگه تـو مـیـدونی جواب نیـلوفر چیـه؟!! بـهار درحالیـکـه سـرشو مـیـخاروند کـه جزو عادات همـیـشگیـش بـود گفتـ: وااا..یـعنی جوابـش بـه مـانیـ، مـنفیـه؟؟!! مـگه عقل تـو سـرش نیـسـ؟! خاله

گفتـ: بـهار! مـگه تـو قراره زنِ مـانی شیـ؟ بـزار خودش تـصمـیـم بـگیـره..! بـهار گفتـ: نه مـامـانیـ..ایـن نیـلوفر رو بـایـد آدم کـرد..فکـر کـرده بـازم یـکـی عیـن مـانی بـراش پیـدا مـیـشه؟!! بـهار رو کـرد بـه مـن و خیـلی جدی گفتـ: نکـنه بـپَرونیـشا..شانس فقط یـه بـار در خونه ی آدمـو مـیـزنه..حواسـت بـاشه نیـلوفر کـه پشیـمـون نشیـ..ازدواج بـا مـانی یـعنی اوج خوشبـختـیـ.هم اخلاقش خوبـه هم شغلش..! چرا ردش مـیـکـنیـ؟ بـنفشه در حالیـکـه داشت بـی حوصله بـا ناخناش ور مـیـرفت رو بـه بـهار گفتـ:

بـهار خانومـ! شرایـط تـو بـرای شوهر آیـنده بـا شرایـط نیـلوفر فرق داره..!! بـهار گفتـ: چرا حرف الکـی مـیـزنی بـنفشه؟ مـانی چیـش کـمـه؟ ایـن کـه مـثل، بـرادر پارسـی بـه قول تـو جلف و مـرد زندگی کـه نیـسـ..هیـچ ایـرادی نداره...داره؟؟ از ایـنکـه

هر جا مـیـنشسـتـم حرف از مـانی و خواسـتـگاریـش بـود کـم کـم داشتـم عصبـی مـیـشدمـ..چرا مـن انقدر بـدشانس بـودمـ؟!! بـابـا آخه یـکـی نیـس بـگه، مـن قراره جواب بـدم شمـا دو تـا چرا مـیـزنیـن تـو سـر و کـله ی همـ!!؟ بـنفشه کـه سـکـوت کـش دارمـو دیـد رو بـه بـهار گفتـ: بـهتـره تـمـومـش کـنیـ..نیـلوفر خودش خوب و بـدشو مـیـدونه، تـو نشو کـاسـه ی داغ تـر از آش..!! خوشبـختـانه بـحث عوض شد و بـایـد کـلی بـه جون بـنفشه دعا مـیـکـردم کـه از ایـن بـحثای تـکـراری نجاتـم داده بـود!! دیـگه بـه حرفا و کـل کـل کـردنای بـنفشه و بـهار تـوجهی نکـردمـ..تـمـوم حواسـم پیـش بـردیـا بـود..دوس داشتـم زودتـر بـیـاد و بـبـیـنم چه واکـنشی نشون مـیـده..بـرای دیـدنش له له مـیـزدمـ..!! ** شب شد..پارسـا اومـده بـود و بـا بـهار تـو اتـاق بـهار بـودن..خاله رفتـه بـود دوش بـگیـره، بـنفشه هم داشت سـالاد درسـت مـیـکـرد مـنم نشسـتـه بـود رو مـبـل و داشتـم مـجله ی مـزخرفی کـه فقط عکـسـای بـازیـگراش جالب بـود و نگاه مـیـکـردمـ.. تـلفن زنگ خورد..صدای بـنفشه از آشپزخونه اومـد.. _ نیـلو جون..تـلفن

و جواب مـیـدیـ؟ مـجله رو ، روی مـیـز عسـلی کـنارم گذاشتـم و گفتـمـ: بـاشه..!! بـه سـمـت تـلفن رفتـمـ.. _ الو؟ بـفرمـایـیـد؟ _سـلامـ.. واااای خدا! بـردیـا بـود ..صداش خسـلس خسـتـه و ناراحت بـود..کـم مـونده بـود قلبـم بـیـاد تـو دهنمـ.. _ سـلام

بـردیـا..خوبـیـ؟ صدای بـردیـا مـیـلرزیـد بـا لحنی آروم و غمـگیـن گفتـ: تـو از مـن بـهتـریـ..نه؟ مـنظورشو نمـیـفهمـیـدم امـا مـطمـئن بـودم کـه ایـن حرفش یـعنی آغاز یـه جر و بـحث تـپل!! بـخاطر ایـنکـه بـحث و بـه سـمـت آرامـش سـوق بـدم گفتـمـ..: مـن

کـه خوبـمـ! _ مـیـدونم خوبـیـ!! _ زنگ زدی همـیـنو بـگیـ؟ _ نه..بـه مـامـان بـگو، شام مـنتـظرم نمـونن! _ نمـیـایـ؟!! _ نه..کـار دارمـ..شایـد فردا صبـح بـیـامـ..اونم اگه کـارم طول نکـشه! _ مـیـشه امـشب و بـیـایـ؟ زبـونمـو گاز گرفتـمـ..نبـایـد

مـیـفهمـیـد مـنتـظرشمـ..بـردیـا انگار نفهمـیـد چی گفتـم چون خیـلی سـرد خدافظی کـوتـاهی کـرد و صدای بـوق آزاد زده شد..حتـی نذاشتـه بـود ازش خدافظی کـنمـ..یـعنی حرف آخرمـو نشنیـد؟؟ شایـدم از قصد
خودشو بـه نشنیـدن زد..امـیـدم بـه کـل از بـیـن رفتـ..نقشه هام همـشون نقش بـر آب شد.. چی فکـر مـیـکـردم و چی شد.!! اگه امـشب مـیـومـد و یـه لبـخند یـا حتـی پوزخند بـهم مـیـزدم جواب مـنفیـمـو همـون امـشب بـه مـانی مـیـدادمـ..امـا..بـردیـا بـازم تـو

بـدتـریـن شرایـط نبـود..نبـود و تـنهام گذاشتـ..بـه حال خودم رهام کـرد. مـن ایـن رها کـردنا رو دوس نداشتـمـ..هوای خونه داشت خفم مـیـکـرد..حالم خیـلی بـد بـود.. رفتـم تـو حیـاط، کـنار بـیـد مـجنونی کـه خبـری از سـبـزیـش نبـود و تـوده ی سـفیـد بـرف

روی شاخه هاشو گرفتـه بـود،نشسـتـم ..بـه سـیـاهی شب زل زدمـ..هاله ای تـوسـی رنگ تـو آسـمـون بـه چشم مـیـخورد.. ناخودآگاه چشمـای تـوسـی و جذاب بـردیـا تـو آسـمـون خیـالم نقش بـسـتـ.. " عاشقمـ..!عاشق سـتـاره ی صبـح... عاشق ابـرهای

سـرگردان.. عاشق روزهای بـارانیـ.. عاشق هر چه نام تـوسـت بـر آن!!" قطره اشکـی بـی اختـیـار از چشام سـُر خورد و بـه روی گونه م چکـیـد..دلم بـرای خودم مـیـسـوختـ.. بـرای عشقی کـه بـه کـسـی داشتـم کـه سـردتـر از یـخ بـود!! زانوهامـو بـغل

کـردمـو بـه مـاه خیـره شدمـ..تـنم از سـرمـا مـیـلرزیـد امـا قدرت بـلند شدن و راه رفتـن و نداشتـمـ..سـخت تـریـن شبـم بـود..خسـتـه و درمـانده بـودمـ.. بـایـد فردا صبـح، زودتـر از ایـنکـه بـردای بـیـاد خونه ی خاله، از ایـنجا بـرمـ..مـیـدونسـتـم کـه بـردیـا دوس نداره مـنو بـبـیـنه.. بـایـد مـیـرفتـمـ..مـن...جایـی تـو قلبـش نداشتـمـ..!!   فصل سـیـزدهمـ***


قرآن و بـاز کـردمـ.. آرامـش و تـو تـک تـک کـلمـات قرآن حس مـیـکـردمـ...چند آیـه ای خواندمـ..نوشیـن، کـنار حمـیـد سـر سـفره نشسـتـه بـود و بـه هم لبـخند عاشقونه تـحویـل مـیـدادن..رابـطشون خیـلی خوب شده بـود و نوشیـنم دیـگه بـه اتـفاقات تـلخی

کـه افتـاده بـود فکـر نمـیـکـرد.همـیـنشم جای شکـر داشتـ! نریـمـان و هسـتـی هم گوشه ی دیـگه ی سـفره رو گرفتـه بـودن و دل مـیـدادن و قلوه مـیـگرفتـن..ایـن وسـط مـن بـودم کـه بـی یـار بـودمـ!! بـهتـر! مـامـان بـا چشمـای پُر از اشکـش بـه قاب عکـس

بـابـا کـه کـنار تـنگ مـاهی قرار داشت زل زده بـود و زیـر لب داشت بـا قاب عکـس حرف مـیـزد..حقم داشتـ..اولیـن سـالی بـود کـه بـابـا رو سـر سـفره ی هفت سـیـن نداشتـیـمـ.. نبـودش بـه شدت حس مـیـشد..ژیـنوس مـشغول بـسـتـن روبـان قرمـز رنگی

دور سـبـزه بـود.. نیـمـا هم تـو افکـارش غرق بـود..فقط صدای پچ پچ های کـبـوتـرای عاشقمـون آرامـش و سـکـوت و بـهم مـیـزد.. بـالاخره آهنگ مـعروف سـال جدیـد، از تـی وی پخش شد و مـجری شبـکـه 3، فرارسـیـدن سـال جدیـد و تـبـریـک گفتـ..

همـه مـشغول روبـوسـی شدیـمـ..جای بـابـا رو الان بـیـشتـر از هر لحظه ای حس مـیـکـردمـ..بـابـا اولیـن کـسـی بـود کـه از لای قرآن اولیـن عیـدی رو بـه همـمـون مـیـداد و حالا بـه جای بـابـا، مـامـانم کـه خیـلی شکـسـتـه شده بـود بـهمـون عیـدی داد گونه

های همـه خیـس از اشک بـود..حتـی هسـتـی و حمـیـد کـه غریـبـه بـودن!! نریـمـان بـخاطر ایـنکـه حال و هوا عوض شه، تـا کـمـر خم شد رو سـفره و انگشتـشو تـو ظرف سـمـنو فرو کـرد و بـا لذت تـو دهنش گذاشتـ..هسـتـی خندیـد و گفتـ: اِ نریـمـان..!!

تـزیـیـن سـفره رو بـه هم زدیـ..شکـمـو!! بـلند خندیـدمـ..همـه از صدای خنده م انرژی گرفتـن و اشکـاشونو پاک کـردن..صدای زنگ تـلفن اومـد.. نیـمـا بـه سـمـت تـلفن رفتـ..مـنم مـشغول دعا کـردن شدمـ..چشامـو بـسـتـم و از تـه دل خواسـتـم از خدا کـه

امـسـال، سـال خوبـی بـرام بـاشه..! بـعد از چند ثانیـه نیـمـا بـرگشتـ.. مـامـان گفتـ: کـی بـود؟ نیـمـا گفتـ: آقای پرور بـودن..دارن تـشریـف مـیـارن کـه عیـد و حضوری تـبـریـک بـگن.. لبـخند رو لبـام مـاسـیـد..ای بـابـا! ول کـن نبـودن ایـنا... نریـمـان گفتـ

: آخ جووون! پدر زن جان تـشریـف مـیـارن..خیـلی دوس داشتـم مـوقع تـحویـل سـال، کـنار مـنو هسـتـی بـاشن! از ایـن همـه پاچه خواری و زبـون بـازی لجم گرفتـه بـود..بـا حرص از جا بـلند شدمـ.. ژیـنوس گفتـ: کـجا مـیـری نیـلوفر؟ گفتـمـ: کـیـخوام

بـرم حمـومـ! نیـمـا گفتـ: الان؟! مـیـخواسـتـم از اون جمـله های پـــَ نَ پـــَ بـارش کـنم کـه مـتـوجه شدم بـا نیـمـا نمـیـشه شوخی کـرد!! ابـداً.. مـثل دختـرای خوب و مـؤدب گفتـمـ: الان مـگه چشه؟ اخمـای مـامـان در هم رفت و بـا خشم گفتـ: آقای پرور

مـیـخوان تـشریـف بـیـارن عیـد دیـدنیـ! زشتـه نبـاشیـ... گفتـمـ: چرا زشتـه؟ بـرای دیـدن مـن کـه نمـیـان..اگه الان رنم مـیـمـونه بـرا شبـ..مـنم کـه شبـا اصلاً حال حمـوم گرفتـن و ندارمـ... مـامـان بـا لحنی قاطع گفتـ: وقت واسـه حمـوم رفتـن زیـاده... بـا

دلخوری گفتـمـ: مـن کـه مـیـرم حمـومـ...حالا هر چی دوس داریـن بـگیـن! بـه اتـاقم رفتـمـ..صدای غرغرای مـامـان و مـیـشنیـدمـ. مـنم بـا کـمـال پررویـی حوله مـو بـرداشتـم و دویـیـدم تـو حمـومـ! اگه از حالا جلوی مـامـان وایـنمـیـسـادم بـه زور شوهرم

مـیـداد...مـنم کـه حرف گوش کـن!!! قصد داشتـم انقدر طول بـدم تـا مـجبـور نبـاشم مـانی و بـبـیـنمـ..اوووووف..چقدر از حمـوم مـوندن بـیـزار بـودمـ.. همـیـشه دوش گرفتـنم یـه ربـع بـیـشتـر طول نمـیـکـشیـد..اعصاب مـصاب نگاهای بـا مـنظور مـانی و


بـیـرون اومـدمـ..مـوهام خیـس بـود و تـی شرت زرد رنگی کـه پوشیـده بـودم از نم بـدن و مـوهام خیـس بـود.. مـامـان عیـن خون آشام بـا خشم نگام مـیـکـرد خودمـو بـه بـیـخیـالی زدم و گفتـمـ: چیـه؟ چرا ایـنجوری نگام مـیـکـنیـن؟ _ تـا الان کـه مـن

یـادمـه، دوش گرفتـنت بـیـشتـر از یـه ربـع نبـود..! چی شد امـروز کـه فهمـیـدی آقای پرور و مـانیـ، قراره بـیـان ایـنجا..دو سـاعت طول دادیـ؟ از ایـن گیـر دادنای مـامـان خیـلی کـلافه بـودمـ..خواسـتـم شوخی کـنم و از دلش دربـیـارم کـه مـامـان اونقدر

اخمـاش وحشتـناک و لحنش عصبـی بـود کـه مـنصرف شدم و رامـو کـج کـردمـو بـه اتـاقم رفتـمـ... ** 7روزی از عیـد گذشتـه بـود بـرام خیـلی خسـتـه کـننده بـود..حوصلم حسـابـی سـر رفتـه بـود! بـردیـا رو اصلاً ندیـده بـودم حتـی وقتـی خونواده ی خاله،

بـرای تـبـریـک عیـد اومـدن خونمـون، جناب بـردیـا خان لطف کـردن و تـشریـف نیـاوردن! اون روز انقدر حرص خوردم کـه حس کـردم الان از خشم مـنفجر مـیـشمـ..بـردیـا جلوی هر بـرخورد احتـمـالی و مـیـگرفتـ.. هر چقدر بـیـشتـر ازم دوری مـیـکـرد

بـیـشتـر بـاورم مـیـشد کـه دوسـم نداره!! خونه ی آقای پرور دعوت بـودیـمـ..هر چقدر خواسـتـم یـه بـهونه بـیـارم و نیـام امـا نشد..مـامـان تـهدیـدم کـرده بـود کـه اگه نیـامـ، دیـگه حق ندارم بـاهاش حرف بـزنم ! مـامـان هر وقت ایـن تـهدیـد و مـیـکـرد بـه ایـن

مـعنی بـود کـه اگه خلاف حرفش عمـل کـنم مـجازات سـختـی در انتـظارمـه! بـا بـی مـیـلی آمـاده شدم یـه بـلیـز شلوار قرمـز پوشیـدمـ..اصلا آرایـش نکـردم ایـشش، خیـلی از مـانی خوشم مـیـومـد حالا بـراش سـرخاب سـفیـدابـم کـنمـ!! بـه خونه ی آقای پرور

رفتـیـمـ..نگار ایـنا 4روزی تـهران بـودن و بـعد بـرگشتـن اصفهان! همـا یـه پیـراهن سـبـز بـا گلای زرد پوشیـده بـود و خیـلی سـاکـت و کـم حرف کـنار بـابـاش نشسـتـه بـود..هسـتـی یـه سـارافون زرد و مـشکـی پوشیـده بـود و مـدام ازمـون پذیـرایـی

مـیـکـرد..ایـن یـکـی هم پاچه خوار طایـفه ی شوهر بـود اسـاسـیـ!! اصلاً از اومـدنم راضی نبـودمـ..مـانی کـنارم نشسـت همـه گرم تـعریـف بـودن و کـسـی حواسـش بـه مـانی و ایـنکـه نزدیـکـم نشسـتـه بـود، نبـود! وگرنه بـایـد کـلی نگاه سـنگیـن و تـحمـل

مـیـکـردمـ... _ خوشحالم کـه تـشریـف آوردیـن! آهسـتـه تـشکـر کـردمـ.. _ از چیـزی ناراحتـیـن نیـلوفر خانومـ؟ کـاش زبـون داشتـم و مـیـگفتـم بـرو اونور..ایـشش!! _ نه خوبـمـ! _ روز اول عیـد، کـه اومـدیـم خونتـون بـرای تـبـریـکـ، خیـلی ناراحت شدم

وقتـی فهمـیـدم نیـسـتـیـن! بـا خودم گفتـم کـاش فرداش خدمـت مـیـرسـیـدیـم تـا شمـام حضور داشتـه بـاشیـن..! لفظ قلم حرف زدنت تـو حلقمـ!! همـیـشه حس مـیـکـردم جلوی مـانیـ، شدی بـی ادبـمـ! _ شرمـنده، مـن اطلاع نداشم کـه قراره تـشریـف بـیـاریـن! از

دروغی کـه گفتـه بـودم اصلاً خجالت نکـشیـدم تـازه چنان قیـافه ای گرفتـم کـه خودمـم داشت بـاورم مـیـشد کـه مـجبـور بـودم بـرم حمـومـ!! امـا حس کـردم مـانی از حقیـقت خبـر داره چون لبـخند تـلخی رو لبـاش بـود!! _ نیـلوفر خانومـ؟! _ بـله؟ _ مـیـشه

ازتـون بـخوامـ..یـه چند دقیـقه ای بـا مـن بـیـایـن تـو حیـاط؟ _ واسـه چیـ؟ _ حس مـیـکـنم بـایـد یـه حرفایـی و بـهتـون بـگمـ.. خواسـتـم مـخالفت کـنم کـه مـانی اجازه ی ایـن کـار رو بـهم نداد از جا بـلند شد و بـا لبـخند نگام کـرد..دیـدم اگه بـگم نمـیـام بـچم

خیـلی ضایـع مـیـشه..ایـن بـود کـه مـثل جوجه اردکـی کـه دنبـال مـامـانش مـیـره، دنبـال مـانی راه افتـادم و بـه حیـاط رفتـیـمـ..مـانیـ، چراغ حیـاط و روسـن کـرد..بـاغچه ی خوشگل و سـرسـبـزی گوشه ی حیـاطشون بـود.. مـانی جلوتـر از مـن ایـسـتـاد و

گفتـ: ایـن بـوتـه گل سـرخ و مـنکـاشتـمـ..چند روز دیـگه گلاش درمـیـان! بـه بـوتـه ای کـه مـانی اشاره کـرده بـود نگاه کـردمـ..از مـقدمـه چیـنی خوشم نمـیـومـد... روی پله ای نشسـتـمـ.مـانی هم بـه درختـی تـنومـند و بـزرگ تـکـیـه داد دسـت بـه سـیـنه

ایـسـتـاد و زیـر لب گفت " وقتـی تـو بـا مـنیـ، گویـی وجود مـن.. شِکـر آخریـن نگاه تـو را نوش مـیـکـند.. چشم تـو! آن شراب شیـرازیـسـتـ.. کـه هر چه مـرد را مـدهوش مـیـکـند.." عاشق ایـن بـیـت شعر حمـیـد مـصدق بـودمـ..مـخصوصاً تـیـکـه ی

آخرش..." هر چه مـرد را مـدهوش مـیـکـند!" داشتـم تـو ذهنم شعری کـه مـانی زمـزمـه کـرده بـودش و تـحلیـل مـیـکـردم کـه مـانی شروع کـرد بـه حرف زدن: تـا بـه خودم اومـده بـودم اسـیـر دو تـا چشم قهوه ای و وحشی شده بـودمـ...وقتـی بـهم نگاه

مـیـکـردی تـمـوم تـار و پورمـو مـیـسـوزوندیـ..شایـد بـاورت نشه نیـلوفر...ولیـ..مـن واقعاً عاشقت شدمـ..ازم دلگیـر نشو کـه بـه اسـم و بـدون پسـوند و پیـشوند صدات مـیـکـنمـ..همـیـشه آرزوم بـود ایـنجوریـ، راححت صدات کـنمـ...خیـلی سـخت بـود بـرام

کـه حرف دلمـو بـه هسـتـی بـگمـ..خودم خوب مـیـدونسـتـم کـه بـهتـریـن راه ایـنه کـه خودم بـهت بـگم کـه عاشقتـم امـا ایـن کـار از مـن کـه همـیـشه تـو عاشقی خجالتـی بـودم بـعیـد بـود..هسـتـی وقتـی شنیـد خیـلی خوشحال شد و تـشویـقم کـرد کـه پات بـمـونم

و بـرای رسـیـدن بـهت تـلاشمـو بـکـنمـ..هر وقت مـیـدیـدمـت عشقم بـهت بـیـشتـر مـیـشد..نمـیـدونم از کـی عاشقت شدمـ..نمـیـدونم از کـی بـود کـه حس کـردم بـا دیـدنت یـه حس خوب بـهم دسـت مـیـده و هی قلبـم تـالاپ تـولوپ مـیـکـنه! نیـلوفر!! تـنها آرزوی

قلبـیـه مـن بـودن بـا تـوئه..کـنار تـو!! مـیـدونم کـه بـایـد بـهت فرصت بـدم تـا خوب فکـر کـنی امـا..دوس دارم تـصمـیـم بـگیـری کـه قلبـت مـیـگه..مـن مـیـخوام بـقیـه ی عمـرمـو بـا تـو بـگذرونمـ..مـیـخوام اگه اجازه بـدی فردا شبـ، بـیـام خونتـون بـرای

خواسـتـگاریـه رسـمـیـ..از اون روزی کـه از طریـق هسـتـی مـوضوع و مـطرح کـردم 20روزی مـیـگذره! طاقتـشو دیـگه ندارمـ..همـیـنشم خیـلی صبـر کـردمـ! تـمـوم بـدنم گر گرفتـ..مـن تـشنه ی شنیـدن ایـن حرفا از زبـون بـردیـا بـودم نه مـانیـ!! ایـن

حرفای صادقانه ی مـانیـ، اگر چه بـرام تـازگی داشت و مـانی اولیـن بـار بـود بـه ایـن صراحت بـه مـن ابـراز علاقه مـیـکـرد امـا..نمـیـدونم چرا حال و هوامـو عوض نکـرد.. _ اگه جوابـم مـنفی بـاشه چیـ؟؟ مـسـتـقیـم بـه چشمـام خیـره شد..اصلاً طاقت ایـن

نگاهای خیـره و مـثل گوله آتـیـششو نداشتـمـ.. _ هر جوابـی بـدی بـدون چون و چرا قبـول مـیـکـنمـ..قول مـیـدم اگه جوابـت مـنفی بـاشه دیـگه هیـچوقت جلوی راهت قرار نگیـرمـ..دیـگم هیـچوقت مـزاحمـت نمـیـشمـ..!! ایـن همـه عشق و علاقه از طرف

مـانی ، بـرام سـنگیـن بـود..مـانی داشت قلبـمـو مـیـکـشوند تـو یـه دوراهیـ..! تـو یـه دو راهی کـه مـعلوم بـود بـرنده کـیـه و بـازنده کـیـه؟...یـه دو راهی کـه مـن ایـمـان داشتـم بـردیـا تـسـخیـر کـنندس و مـانی فقط یـه نوار حاشیـه تـو ذهن تـاریـکـمـه!! _

نیـلوفر..! کـاش از دلم بـاخبـر بـودیـ...کـاش مـیـدونسـتـی تـو ایـن مـدتـی کـه ندیـدمـت چی کـشیـدم و چقدر بـرام سـخت بـود..!! نه..نه..مـن نبـایـد ایـن حرفا رو از زبـون مـانی مـیـشنیـدمـ..نمـیـخواسـتـم عشقم بـه بـردیـا کـمـرنگ شه..نه.. بـخاطر ایـنکـه

مـانی ادامـه نده بـه سـختـی از رو پله بـلند شدم خواسـتـم بـه سـمـت هال بـرگردم کـه مـانی سـد راهم شد _ امـشبـ، بـه بـابـا مـیـگم کـه از مـامـانت اجازه بـگیـره بـرای فرداشبـ..!مـخالف کـه نیـسـتـیـ؟ هووومـ؟ وقتـی ایـنطوری خیـره بـا اون چشای یـشمـی

رنگش بـهم زل مـیـزد واقعاً لال مـیـشدمـ..سـرمـو پایـیـن انداختـمـ.. مـانی کـه از سـکـوتـمـ، علامـت رضا رو گرفتـه بـود بـا خوشحالی گفتـ: امـیـدوارم لایـقت بـاشمـ..نیـلوفر! مـانی بـشگن زنان بـه هال رفتـ..از پسـری بـه آقایـی و مـتـیـنی اون ایـن کـارا

بـعیـد بـود!! کـاش هیـچوقت سـکـوتـ، علامـت را نبـود!! اصلاً کـجای دنیـا نوشتـه بـود کـه سـکـوت یـعنی رضا؟!! آه عمـیـقی کـشیـدمـ..بـغض راه گلومـو بـسـتـ.. تـا کـی مـیـتـونسـتـم تـو حسـرت یـه نگاه مـهربـون و حرفای عاشقونه از سـمـت بـردیـا

بـمـونمـ؟!! بـردیـا کـه مـنو دوس نداشتـم پس چه بـهتـر کـه زن کـسـی مـیـشدم کـه انقدر عاشقونه دوسـم داره..! از تـقدیـرم ناراضی بـودمـ..وقتـی وارد هال شدم همـه نگاها بـه سـمـت مـن بـود.. مـعلوم بـود کـه مـوضوع خواسـتـگاری فردا شب مـطرح

شده..مـامـان بـا مـهربـونی نگام مـیـکـرد مـعلوم بـود از خواسـتـگاریـه مـانی راضیـه!! بـه خونه بـرگشتـیـمـ.. مـامـان گفتـ: وقتـی آقای پرور گفت فردا شب رسـمـاً مـیـان خواسـتـگاریـ، نزدیـک بـود از خوشحالی گریـه کـنمـ.. مـیـگفت مـانی صبـرش تـمـوم

شده و دیـگه طاقت دوری از نیـلوفر رو نداره!! پوزخندی زدم انگار مـامـان و داشتـن مـیـبـردن کـه انقدر مـثل تـازه عروسـا ذوق زده شده بـود... بـا اخم گفتـمـ: مـگه رو دسـتـتـون مـوندم کـه انقدر بـا ذوق و شوق حرف مـیـزنیـن؟ اگه مـیـخوایـن یـه نون

خور از تـو خونواده کـم شه، خب رک بـگیـن..ایـن کـارا چیـه؟! نریـمـان گفتـ: ایـن چرت و پرتـا چیـه مـیـگیـ؟ تـو چرا ایـنجوری شدی نیـلوفر؟ مـشکـلت چیـه؟ مـانی و دوس نداری خب بـگو گفتـمـ: حرفای مـامـان عصبـانیـم کـرده...یـه جوری مـیـگه

نزدیـک بـود از خوشحالی گریـه کـنم هر کـی ندونه فکـر مـیـکـنه بـوی تـرشیـدم کـل تـهران و گرفتـه بـوده!! مـامـان گفتـ: واا...مـن از ایـن خوشحالم کـه... نذاشتـم حرفشو تـمـوم کـنه بـا خشم از جام بـلند شدم و بـه اتـاقم رفتـم و در رو مـحکـم

کـوبـیـدمـ!!                                            ** صبـح بـا صدای غرغرای مـامـان چشامـو بـاز کـردمـ..خسـتـه بـودم و خوابـم مـیـومـد.. _ پاشو دختـر..انقدر نخوابـ! پاشو ناسـلامـتـی داری عروس مـیـشیـ..بـایـد یـه کـم سـحرخیـز شیـ! دلم

مـیـخواد آقای پرور از تـنها عروسـش بـه خوبـی یـاد کـنه و پیـش همـه بـگه بـهتـریـن عروس و دارمـ! هنوز تـو شوک حرفای مـامـان بـودمـ..چه پیـش پیـش مـنو عروس خونواده ی پرور مـیـدونسـتـ!! مـامـان مـشغول جمـع کـردن وسـایـلم از کـف اتـاقم بـود

بـا کـلافگی مـوهای آشفتـه و بـهم ریـختـمـو کـشیـدم و گفتـمـ: بـاز شمـا شروع کـردیـن مـامـان؟ کـی گفتـه جوابـم بـه مـانیـ، مـثبـتـه؟ چرا داریـن پیـش پیـش مـنو بـا مـانی زن و شوهر اعلام مـیـکـنیـن؟ فکـر مـیـکـردم بـه زور شوهر دادن دختـرا دورش سـر

اومـده!! _ بـاز صبـح شد و تـو از دنده ی چپ، بـلند شدیـ؟ پاشو تـختـتـو مـرتـب کـن و بـرو دوش بـگیـر.. _ اصلاً حوصله ی دوش گرفتـن و ندارمـ.. مـامـان بـا اخم نگام کـرد و گفتـ: کـم بـاهام لج کـن دختـر! مـیـگم پاشو! تـختـمـو مـرتـب نکـرده

دمـپایـی رو فرشیـمـو پام کـردم و بـه سـمـت آشپزخونه رفتـمـ.. ژیـنوس مـشغول پختـن نهار بـود! سـلامـی بـهش دادم ژیـنوس جوابـمـو بـا لبـخند داد و گفتـ: بـه بـه سـاعت خوابـ، عروس خانومـ؟ انقدر ایـن کـلمـه ی چندش آور رو از زبـون مـامـان شنیـده

بـودم کـه حس کـردم بـهش آلرژی دارمـ!! _ تـورو خدا ژیـنوسـ! تـو دیـگه شروع نکـن! _ بـاشه..بـابـا شوخی کـردمـ! حرفی نزدم بـه زور یـه چای تـلخ از تـو گلوم پایـیـن فرسـتـادمـ..بـه پذیـرایـی رفتـم جلوی تـی وی نشسـتـمـ.. بـی حوصله و کـلافه داشتـم

بـا ریـمـوت تـی وی ور مـیـرفتـم و هی از ایـن کـانال بـه اون کـانال مـیـزدم کـه صدای نریـمـان اومـد: بـاور کـن کـانالا فقط همـیـناسـ..!! فرجی در کـار نیـسـ! سـرمـو بـرگردوندمـ..هسـتـی و نریـمـان خندان نگام مـیـکـردن..بـه ایـن تـیـجه رسـیـده بـودم کـه

ایـن نرمـیـان از وقتـی ازدواج کـرده چقدر بـا نمـک شده!! ایـشش پس از اثرات مـثبـت ازدواج خوشرویـی هم حرف اول و مـیـزد!! نرمـیـان وقتـی اخمـامـو دیـد گفتـ: چقدر تـو خوش اخلاقی دختـر! یـادم بـاشه قبـل عروسـیـتـ، یـه گپ دوسـتـانه بـا مـانی

داشتـه بـاشم و اونو از عواقب حمـاقتـش آگاه کـنمـ..شایـد دعاشو بـه جونم کـرد! از حرص دندونامـو مـحکـم بـه هم فشار دادم امـا جوابـشو ندادم حوصله ی کـل کـل کـردن و نداشتـمـ.. هسـتـی گفتـ:ا نریـمـان..اذیـتـش نکـن! مـانی از خداشم بـاشه! نریـمـان

گفتـ: یـه کـم طرف داداشتـو بـگیـری بـد نیـسـتـا! بـیـچاره داره مـیـفتـه تـو چاه! صدای مـامـان اومـد: انقدر بـا نیـلوفر کـل کـل نکـن نریـمـان! حالا خوبـه مـیـبـیـنی سـگ شده ها! نرمـیـان بـلند خندیـد و گفتـ: اوووه..نیـلوفر سـگ مـیـشود..عجب فیـلمـی بـشه!

بـه نریـمـان چپ چپ نگاه کـردمـ..هسـتـی رو. بـه مـامـان گفتـ: مـامـان، نگارجون ایـنا نمـیـان تـهران؟ مـامـان گفتـ: نه عزیـزمـ..اونا تـازه تـهران بـودن و بـه مـهران مـرخصی نمـیـدن..امـا بـه نگار گفتـم کـه قراره شب بـرا نیـلوفر خواسـتـگار بـیـاد، نگار

وقتـی فهمـیـد آقا مـانی قراره بـیـاد بـه اندازه ی مـن خوشحال شد! امـا ایـشالا بـرا مـراسـم عقد مـیـان حرصم گرفتـه بـود..مـگه مـن جوابـمـو داده بـودم کـه ایـنا بـه مـراسـم عقد فکـر مـیـکـردن؟! یـه لحظه شک کـردم کـه نکـنه جوابـمـو دادم و خودم

بـیـخبـرمـ!! والاااا هسـتـی روی کـاناپه نشسـت و گفتـ: مـامـان، طفلی داداشم از صبـح داره یـه ریـز مـخ مـنو مـیـخوره کـه چی بـپوشه و چطوری رفتـار کـنه تـا گند نزنه! دل تـو دلش نیـسـ! مـامـان لبـخندی زد و گفتـ: آقا مـانی از نظر مـا قبـول شدسـ..!

هوای پذیـرایـی داشت خفم مـیـکـرد..چه تـعارفیـم تـیـکـه پاره مـیـکـردن!!ااااه! از رو مـبـل بـلند شدم نریـمـان گفتـ: داری مـیـری لالا؟ بـزار قبـل ازدواجت مـعلوم شه کـه اهل شوهرداری هسـتـی یـا نه!! نرمـیـان بـلند خندیـد..آآآآخ نریـمـان! کـاش حوصلشو

داشتـم و بـا تـریـلی از روت ده دوازده بـار رد مـیـشدمـ...پسـره ی بـامـزه! نمـکـ....!! بـه اتـاقم رفتـمـ..از خوشمـزگیـای نریـمـان بـیـشتـر لجم مـیـگرفتـ..صدای گوشیـم اومـد..بـنفشه بـود! _ الو بـنفشه..سـلامـ.. _ سـلام بـی مـعرفتـ..مـن ازت خبـر نگیـرم

خبـری ازت نیـس نه؟ _ بـبـخشیـد..بـه خدا سـرم شلوغه! _ آره خب راس مـیـگیـ! امـشب قراره مـانی بـیـاد خواسـتـگاریـتـ! _ کـنایـه مـیـزنیـ؟ _ نه عزیـزمـ..کـنایـه چیـه؟ فقط دلم از ایـن مـیـسـوزه کـه خاله بـیـشتـر از تـو مـانی و پسـندیـده و کـلی تـدارک

چیـده! _ خب چرا دلت مـیـسـوزه؟ _ نمـیـدونمـ..بـیـخیـال! _ از فرزام چه خبـر؟ _ ایـشالا هفتـه ی دیـگه مـراسـم عقد و عروسـی بـا هم بـرگزار مـیـشه! بـعدشم مـیـریـم کـیـش، مـاه عسـل! _ بـه سـلامـتـیـ..خوشبـخت شیـن! _ مـرسـیـ! _ از بـردیـا چه

خبـر؟ بـازم سـکـوت کـش دار بـنفشه نشون مـیـداد کـه از سـوالم جا خورده!! _ صبـح زنگ زد..بـا مـامـان حرف زد..! _ نمـیـاد تـهران؟ _ الان کـه نه..شهرسـتـانه و کـار داره! _ کـی مـیـاد؟ _ چرا مـیـپرسـیـ؟ تـو کـه داری بـه سـلامـتـی عروس آقای

پرور مـیـشیـ!! نمـیـدونم ایـن بـنفشه چه مـرگش شده بـود..!! 20 تـا کـلمـه مـیـگفت 19تـاش طعنه بـود! خیـلی زود ازش خدافظی کـردمـ..تـو ایـن اوضاع همـیـن اخلاق بـنفشه رو کـم داشتـمـ!! لبـاسـامـو پوشیـدم و بـه پذیـرایـی رفتـم داشتـم بـند کـوله

پشتـیـمـو درسـت مـیـکـردم کـه مـامـان گفتـ: کـجا شال و کـلاه کـردیـ؟ _ مـیـرم یـه کـم قدم بـزنمـ..! _ نیـلوفر گوشاتـو وا کـن بـبـیـن چی مـیـگمـ..اگه بـخوای امـشب و بـپیـچونی بـاهات جدی بـرخورد مـیـکـنمـا! از ایـن حسـاسـیـتـا و ایـنکـه بـه فکـر

خواسـتـگاری مـسـخره ی امـشبـه لجم گرفت و بـدون حرف بـه کـوچه رفتـمـ! بـی هدف خیـابـونا رو قدم مـیـزدمـ..ذهنم خیـلی مـشغول بـود! کـلافه و سـردرگم بـودمـ... مـن عاشق بـردیـا بـودمـ..بـردیـایـی کـه مـعلوم نبـود کـی مـیـخواسـت بـیـاد جلو و بـهم

بـگه مـنو مـیـخواد! اصلاً مـنو مـیـخواسـتـ؟ بـردیـا مـغرورتـریـن آدمـی بـود کـه تـا بـه حال بـه عمـرم دیـده بـودمـ..هیـچ حرفی یـا کـاریـم نکـرده بـود کـه دلمـو خوش کـنم کـه مـنو دوس داره! مـن بـایـد چیـکـار مـیـکـردمـ؟ تـا آخر عمـرم مـنتـظر بـردیـا

مـیـمـوندم یـا بـا مـانی کـه انقدر دوسـم داره و صادقانه مـنو مـیـخواد ازدواج مـیـکـردمـ!! سـاعت ها قدم زدمـ..حتـی احسـاس خسـتـگی و گرسـنگی و تـشنگی هم بـه سـراغم نیـومـده بـود..یـه کـم کـه آروم شدم بـه سـاعت مـچیـم نگاه کـردمـ...اوه اوه!!

سـاعت از 5 هم گذشتـه بـود! بـرگشتـم خونه! نگاهای غضبـناک مـامـان حاکـی از ایـن بـود کـه دیـرکـردم و بـاعث شدم بـازم از دسـتـم کـفری شه! ای بـابـا، مـنم کـه حسـابـی رو نرو مـامـان بـودم کـه...تـا مـامـان خواسـت شروع کـنه بـه غرغر کـردن،

دسـتـمـو تـو هوا تـکـون دادم و گفتـمـ: مـیـدونمـ..مـیـدونمـ...همـه رو مـیـدونمـ، مـقصرمـ..دیـر کـردمـ..بـی فکـرمـ! الانم مـیـرم آمـاده شم تـا بـیـشتـر از ایـن عصبـیـتـون نکـنمـ! مـنتـظر نشدم تـا مـامـان حرف بـزنه، سـریـع بـه اتـاقم رفتـمـ..خودمـو سـپرده

بـودم بـه تـقدیـر! هر چه بـادا بـاد... کـاری از دسـتـم بـرنمـیـومـد اگه فقط یـه درصد احتـمـال مـیـدادم کـه بـردیـا دوسـم داره، تـا ابـد مـنتـظرش مـیـمـوندمـ..امـا..!! بـا بـی مـیـلی مـقابـل آیـنه ی مـیـز آرایـشم وایـسـادمـ.. چقدر لاغر شده بـودمـ..زیـر چشام گو

د رفتـه بـود و یـه هاله ی کـبـودی دور تـا دور چشای قهوه ای رنگمـو گرفتـه بـود! مـوهای پریـشون و لختـمـو، بـا گل سـری مـرتـب بـالای سـرم جمـع کـردمـ... از تـو کـمـد بـهم ریـختـه و آشفتـم کـه همـیـشه ی خدا همـیـنطور بـهم ریـختـه بـود و فقط

مـامـان مـیـتـونسـت اونجارو مـرتـب کـنه، یـه سـارافون لی کـه سـوغات کـانادا بـود و در آوردمـ..ایـن سـارافون هدیـه ی بـهار بـود..وقتـی بـا خاله رفتـه بـودن چند روزی کـانادا، بـرام سـوغات آورده بـود! یـه جیـن کـاغذی هم داشتـم کـه بـه رگ ایـن

سـارافون خیـلی مـیـومـد.. بـایـد مـیـگشتـم پیـداش مـیـکـردمـ..بـا ایـن وضع اتـاقمـ، حتـمـاً خیـلی علاف مـیـشدمـ..! اووووف.. بـالاخره بـا کـمـال تـعجب جیـن کـاغذیـمـو، زیـر تـختـم پیـدا کـردمـ..روفرشی انگشتـیـمـو پام کـردمـ.. اصلاً حوصله ی مـیـکـاپ

نداشتـمـ..امـا خب صورتـم مـثل بـیـمـارای صرع شده بـود..رژ صورتـی رنگی بـه لبـام مـالیـدم مـوهامـو یـه وری از زیـر شال حریـرم بـیـرون ریـختـمـ..دنبـاله ی مـوهامـم از پشت شال کـامـل بـیـرون بـود.. خلاصه شال نمـیـپوشیـدم سـنگیـن تـر بـودمـ!!

رژگونه ی کـمـرنگی هم بـه گونه هام مـالیـدمـ... ریـمـل مـارک دارم روی مـیـز آرایـشم بـدجور بـهم چشمـک مـیـزد..نتـونسـتـم مـقابـل نفشم بـایـسـتـم و خلاصه مـژه های بـلند و حالت دارمـو بـا یـه کـم ریـمـل، خیـلی خوشگل آرایـش کـردمـ..! حالا شانس

آوردم حس مـیـکـاپ نداشتـمـا..!!! کـارم تـمـوم شد..خودمـو تـو آیـنه بـرانداز کـردم از قیـافم راضی بـودم لبـخندی زدمـ..امـا چهره ی بـردیـا تـو ذهنم مـجسـم شد و لبـخند رو لبـام خشک شد..!! بـه پذیـرایـی رفتـمـ..اوه اووه..کـودتـا شده بـود...همـه مـشغول

تـمـیـز کـردن خونه بـودن! انگار رئیـس جمـهور امـریـکـا مـیـخواسـت تـشریـف بـیـاره بـرای بـسـتـن قرارداد!! پذیـرایـی حسـابـی بـرق مـیـزد..لجم گرفتـه بـود آخه چه لزومـی داشت کـه بـرای یـه خواسـتـگاریـه رسـمـی و جدی ایـنطوری بـه سـر و وضع

خونه بـرسـن!! مـگه مـانی بـا بـقیـه ی خواسـتـگارایـی کـه داشتـم چه فرقی داشت ؟ تـا اونجایـی کـه مـن یـادم مـیـاد بـرای خواسـتـگارای قبـلیـم مـامـان بـه زور یـه دسـتـمـال رو مـیـز عسـلی مـیـکـشیـد..امـا حالا.. نفس پِر صدایـی کـشیـدمـ...مـامـان مـرتـب

جلوم سـبـز شد..لبـاسـاش شدیـد شیـک و بـاکـلاس بـود.. بـعد از مـرگ بـابـا، اولیـن بـار بـود کـه مـیـدیـدم انقدر بـه خودش رسـیـده! مـامـان چپ چپ نگام کـرد و گفتـ: ایـن چیـه پوشیـدیـ؟ ایـن سـارافون و کـه هزار بـار پوشیـدی از بـس شسـتـمـش رنگ و

روش رفتـه! اون شالتـم عوض کـن..شال زیـتـونیـه بـیـشتـر بـهت مـیـاد! لجم گرفت از ایـنکـه هنوز شب نشده امـر و نهی هاش شروع شده بـود عصبـی بـودمـ.. بـا کـمـال پررویـی رو مـبـل لم دادم و بـه حرفای مـامـان اعتـنا نکـردمـ.. خوشبـختـانه چون

اون شب مـامـان خوشحال بـود دیـگه بـهم گیـر نداد و فقط سـرشو تـکـون داد و رفتـ.. یـه دیـس بـزرگ پُر از مـیـوه های رنگارنگ رو مـیـز بـزرگ تـه پذیـرایـی بـود! بـالاخره دوران بـرزخ تـمـوم شد و صدای آیـفن اومـد...  
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 28-08-2015، 11:57


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان