سلام عزیزای دلم..
2 پست ابتدایی از رمان ویرانگر تقدیم همه ی شما خوبان!..
2 پست ابتدایی از رمان ویرانگر تقدیم همه ی شما خوبان!..
به نام خداوند احساس..
خداوندی که تنها او، آرامش بخش دلهاست!
سرآغازی از رمان ویرانگر..نویسنده: فرشته « fereshteh27 »
سکوت بود و سکوت..سنگین و مرگ بار..
مردی با نگاهی منتظر، اسیر ِ شنزار ِگرم و سوزنده ی صحرا..
صحرایی خشک ولی سحرانگیز..
مرد در حال تقلاست..او اسیر صحراست..تنش پوشیده در مردابی از شن..
همه چیز یادش آمد..
گذشته ش را..
خاطراتش را..
قصه ی دلبستگی و دلدادگیش را..
با هر حرکت، شن های نرم و داغ بیش از قبل او را در خود فرو می برند..
دیگر رمقی نیست..توانش را از دست داده..فقط می اندیشد..به هر آنچه که او را به مرز جنون رسانیده..
از کجا شروع شد؟!..قصه ی دلدادگی ِ او....قصه ی اسارتش..
او که بود؟!روزی شعارش چه بود؟!..
فراموش کرده بود..دیگر چیزی از آن شعار به خاطر نداشت..
حال..خود را اسیر دستان صحرا نه، بلکه قلبش را به اسارت ِ او در آورده بود..
عشقی پاک درون سینه ش، همنوای آن ضربات دیوانه وار..
احساسش می کرد..حتی حال که گامی تا مرگ فاصله نداشت..
از یاداوری چشمانش..نگاهش..لذت لمس دستانش..
آن ضربات را محکم تر می دید..
با مرگ درحال نبرد بود..
صحرا، با سکوت ِداغ و تب نگاهش..نظاره گر اوست..
چشم فرو می بندد..بر هر آنچه که نباید باشد..
نگاهه او فرو بسته و نگاهه مرد هنوز هم منتظر است..او آماده ست..آماده ی مرگ..
نمی هراسد..نه تا وقتی که دلداده ش را می بیند..نه تا وقتی که نگاهش در نگاهه او گره خورده باشد..همچون مجنونی اسیر ِمرداب شنی در دل صحرا، گرفتار شده است و قصد بازگشت ندارد..او آمده تا بِرُباید..
با آن همه غرور..باز هم احساسش سرکش است..
او می ماند..تا پای جان..جسم را فدای روح عاشقش می کند..
اما قلبش می تپد..با تمام احساس می تپد..
پس..
آیا امیدی باقی مانده؟!..
ماندن..
بی فایده نیست!..........
*******
مرا صحرا بنامید..
گرم..
سوزان..
ویرانگر..
فراموش کرده ام هرچه را که دیروز به دست آورده بودم..
همه ی آنها..همه ی خاطراتم امروز تبدیل به بغض شدند..ولی بغضم نبارید..خشم شد..کینه شد..نفرت شد..و در آخر بدل شد به حسی آتشین از جنس انتقام..
به خاطر دارم..خاطره ای از روز رسیدن به مرز نیستی..و احساسی از خشم که گذشتم از آن به اشتباه..
حال بیدار شدم..از آن همه رویا..زمانی برای جبران نيست..اين حس حقيقی است..من در اين ميان اسیرم..اسیری از جنس جنون..من در خاطرات گذشته ام غوطه ورم..با نفرت و خشم برای روز انتقام..برای ديدن فردا..
من یک عصیانگرم..
از دل آتش..
از جنس انتقام..
می سوزانمت..از من بترس..
من صحرام..
همان صحرای ویرانگر..