امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#14
عــــاشــقـــانــــه تــریـــن حـــرفـــــــ مـــــرد ایـــنــــه....
هـــر وقـــت تـــو آغـــوش مــیــگیـــرتــت زیـــر لــب آروم میــــگه خـــــدایا شــــکرتــــــــــ....





*****
کلیدو انداختم تو قفل و درو باز کردم..
هنوزم از دست سحر ناراحت بودم..دختره ی بی جنبه ی شوهر ندیده....
وسط راه سهیل بهش زنگ زد و گفت داره میاد دنبالش..منم واسه اینکه یه وقت چشمام به ریختش نیافته سر کوچه شون سحرو پیاده کردم..
با وجود اینکه خیلی واسه م سخت بود ولی نمی تونستم به زور جلوشو بگیرم..خودش باید این چیزا سرش می شد که..انگار خیلی بی خیال بود!..

ماشینو بردم تو و وسط حیاط پارک کردم..
برگشتم و خواستم درو ببندم که صدای پچ پچ چندتا زنو شنیدم..
حدس زدم همونایی باشن که موقع باز کردن در با اخم و غضب، تیر نگاهشون ستون فقراتمو نشونه گرفته بود!....
لای درو یه کم باز گذاشتم و پشتش ایستادم به حرفاشون، که بدون شک موضوع اصلی بحثشون همسایه های جدید بود!..

-- یکی دو دفعه دیدم پسر خانم پناهی خواهرشو می رسونه جلوی در و میره..فک کنم نامزدش همین دختره باشه!..
--آره اتفاقا منم امروز با هم دیدمشون..دختره قیافه ش خوبه به پسر خانم پناهی می خوره!..
--اینی که رفت تو خواهر بزرگه ست؟!..
--نمی دونستی؟!..
--نه بابا تازه اومدن هنوز وقت نشده سر از کارشون در بیارم..مادرشم انگار زیاد از خونه بیرون نمیاد من که ندیدمش..
--آره منم زیاد ندیدمش فقط روز اثاث کشی دم در بود..
--خب چطور بود؟..درست و حسابین؟..
--چی بگم..
-- من یه چیزایی ازشون می دونم..
--جدی؟!..
-- راست میگی توران جون؟!..
--اره به خدا دروغم چیه؟..خواهر شوهرم یکی از فامیلای دور خانم پناهی ِ اونو واسطه کردم سریع جیک و پوکشونو در آورد..
-- دستش درد نکنه!حالا چی فهمیدی؟..چجور آدمایین؟..
-- مادر ِ و دختر ِ هردوشون بیوه ن!..
--وای خدا مرگم بده!..
-- همین بزرگه رو میگی دیگه؟!..
--آره اسمشم گفتا ولی الان خاطرم نیست..شوهرش و باباش تو تصادف مردن..مثل اینکه قبلا خیلی پولدار بودن ولی حالا ورشکست شدن..
-- میگم گفتی دختره بیوه ست؟..
--آره چطور مگه؟..
--ما که این خونواده رو نمی شناسیم نکنه از اوناش باشن؟..والا این دوره اینکارا مد شده انگار..
--کدوم کارا رعنا جون؟..
-- چی بگم..دختره بر و رو داره، بیوه هم که هست..تو محل خوبیت نداره به هر حال ما هم پسر مجرد تو خونه داریم..
--آره راست میگی....
--خدا رو شکر من از جانب شوهرم خاطرم جمعه احمد آقا چشم و دل پاکه ولی باز از نظر منم صلاح نیست..چی بگم والا..
-- دختره که ظاهرش چیز بدی نشون نمیده..فک نکنم اونجوری باشه..
--وا توران جون حرفا می زنیا..مگه به ظاهره؟..از کجا معلوم که گرگ نباشه تو لباس بره؟..به سر و شکل ساده شون که نمیشه نگاه کرد مگه نشنیدی میگن از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سر به تووی دارد!..
--وای نگید تو رو خدا دل منم آشوب شد..
--تو این محل زن بیوه تا حالا نبوده اما از حالا به بعد باید چهارچشمی مواظب جوونا و شوهراتون باشید اینجور زنا منتظر فرصتن مخصوصا که یه عمر تو ناز و نعمت بودن به نداری عادت ندارن، اومدیم و فردا یکی از مردای محل صیغه ش کرد اونوقت کی جواب میده؟..
-- اصلا از کجا معلوم همین الانم صیغه نباشه؟..
--تو که گفتی امارشونو در اوردی؟..
--وا..این چه حرفیه رعنا جون خب کدوم زنی میاد صیغه ی یه مرد شه بعدش بیاد گندکاریشو همه جا جار بزنه؟..اینا رو که به هر کسی نمیان بگن!..

انقدر که پشت در به زِرای مفتی که می زدن گوش دادم و دندونامو رو هم فشار دادم که گفتم هرآن ممکنه بشکنه و بریزه تو دهنم..
دستی که به لبه ی در گرفته بودم از رو عصبانیت می لرزید..
انگار یه سطل آب سرد روم خالی کرده باشن، سر تا پام یخ کرده بود..
ولی از تو عین کوره آتیش می گرفتم و می سوختم..
کثافتای بی شرم!..
حالیتون می کنم!..
همین اول کاری اگه جلوتون در نیام که تا دنیا دنیاست هر غلطی دلتون بخواد می کنید!..انگار که مردم آبروشونو از سر راه آوردن!..


ادامه دارد...

پست دوم!..

بچه ها همین 2 پستو میذارم بقیه ش واسه فرداشب..
دلیلشم که تو پروفایلم گفتم..
این پستم تپلیه ها!..
سحر خوش!




عشق عذاب شیرینی است که عذابش به شیرینی آن می ارزد....
عذاب شیرین یعنی لذت بردن از سوختن در عذاب عشق و مردانه پای عشق خود ایستادن....
پای عشق ایستادن یعنی خرید غم عشق به بهای تمام خوشی های دنیا...
عشق دقیقا و حقیقتا یعنی همین.....





درو همچین هول دادم که محکم خورد به دیوار پشت سرم..
هر سه از صدای در ترسیدن و برگشتن..
سه تا زن حدودا بین 45_50 ساله که سر و شکل فخار و شیکشون داد می زد چقدر بی عار و دردن..با کمی فاصله از من با تعجب ایستاده بودن و سبدای فلزی خریداشون هم دستشون بود..
دستامو مشت کردم و دندونامو روی هم ساییدم و یه قدم رفتم جلو..
- شما تازه به دوران رسیده ها چی پشت سر من و خونواده م داشتید وِر وِر می کردید؟..هــان؟......

اونی کی که سنش از بقیه بیشتر بود اخماشو کشید تو هم و پشت چشم نازک کرد..
-- هوی دختر چته؟..نیومده پاچه ی مردمو می گیری؟..
بغل دستیش با عصبانیت سر و گردنی تاب داد و گفت: خوبه والا 2 روزه اومدن تو این محل خوب دارن ذاتشونو نشون بقیه میدن..از اولشم معلوم بود ادمای درست و حسابی ای نیستن!..

زدم به سیم آخر..دیگه حالیم نبود اطرافم چه خبره..
دستمو اوردم بالا و تهدیدکنان داد زدم: ببند اون دهنتو تا نبستمش..فقط برو خدا رو شکر کن که حرمت موی سفیدتو نگه داشتم تا الان چیزی بهت نگفتم وگرنه غیر از این بود بلایی به سرت می اوردم که حرف زدنم یادت بره!..
یکی از پشت دستمو گرفت و کشید..برگشتم دیدم مامانه که با تعجب داره ما رو نگاه می کنه..
--صحرا چکار داری می کنی؟..چرا داد می زنی بیا برو تو..
یکی از زنا صداشو انداخت پس کله ش و گفت: خانم جلو دخترتو بگیر هر چی لایقه خودشو از دهنش می ریزه بیرون..خجالتم نمی کشه دختره ی بی کس و کار!.....
کناریش پوزخند زود و به طرفداری از دوستش در اومد..
-- خوبه واقعا مردم هر کثافتکاری دلشون بخواد می کنن آب از آب تکون نمی خوره تازه بعدش طلبکارم میشن!..
- حرف دهنتو بفهــــم....
خیز برداشتم سمتش که لیلی دستمو گرفت..
--صحرا!
مامان با عصبانیت رو بهشون گفت: خانم هیچ می فهمی چی داری میگی؟..این تهمتا چیه که می زنی؟..خجالتم خوب چیزیه....
-- خجالتو شما باید بکشی نه ما..معلوم نیست از کدوم دِهات کوره ای پا شدین اومدین تو این محل..لابد دخترات اونطرف حسابی گند بالا اوردن حالا نوبت به اینجا رسیده!..از قیافه تون معلومه اینکاره اید دیگه چرا انکار می کنی؟!..

همچین دستمو از تو دست لیلی کشیدم بیرون که خودشم با من پرت شد جلو..خیز برداشتم سمتشون که جیغ کشیدن و چند قدم رفتن عقب....
مامان داد زد: صحـــرا!....
دستی که مشتش کرده بودمو تو هوا نگه داشتم..نمی تونستم..دیگه آروم نبودم..مثل یه ماده ببر زخمی تو چشمای وحشت زده شون زل زده بودم....ای کاش....ای کاش می تونستم همین الان از روی زمین نیست و نابودشون کنم..ای کاش مثل خودشون احترام و آبرو سرم نمی شد و پا می ذاشتم رو تموم عقایدم....
ولی بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم ..نشد.. پامو بردم بالا و لگد محکی زیر خریداشون زدم که تمومش پخش زمین شد..صدای جیغشون در اومد که دختره ی عوضی چکار می کنی؟..هار شدی؟....
مامان دستمو کشید..
صداش بغض داشت..
چشماش غرق اشک بود..
-- بریم تو بسه دیگه دهن به دهن این آدما نذار..
اونا داشتن نفرین می کردن و فحش می دادن که مامان منو کشید تو و درو بست..
اصلا حواسم نبود که چندتا از همسایه ها سراشونو از پنجره اوردن بیرون و چند نفر هم تو کوچه به تماشای ما ایستادن..
از عصبانیت به خودم می لرزیدم..سراپا خشم بودم..

کلافه کنار باغچه نشستم و سرمو گرفتم تو دستام..
-- این چه کاری بود که کردی دختر؟..
نفسمو سنگین دادم بیرون..سرمو بلند کردم وعصبی گفتم: چرا جلومو گرفتی؟..چرا نذاشتی جوابشونو بدم؟..بیشتر از اینا حقشون بود که باید میذاشتم کف دستشون ولی حیف..حیف مامان، حیف رعایت موی سفیدشونو کردم..از سنشون خجالت نمی کشن که به ما میگن..میگن..............

وای خـــــدا دارم دیوونه میشـــم..
از کنار باغچه بلند شدم و شیر آبو باز کردم..چندتا مشت اب زدم تو صورتم ولی مگه آروم می شدم؟..مگه سرد شدن ِ این دل ِ سوخته، از دست همین چند مشت آب بر می اومد؟..

--همون موقع که اون مصیبت پیش اومد خودمو واسه یه همچین روزی اماده کرده بودم..به تو هم گفتم صحرا بیشتر مراقب اطرافت باش همیشه عاقلانه رفتار کن..می دونم عصبانی شدی..این زنا یه روزه با آبرومون بازی کردن ولی دخترم این کار تو هم درست نبود که وسط کوچه به همسایه ها حمله کنی..
-حرفاشون آتیشم زد مامان..یه لحظه نفهمیدم چی شد..
-- فکر کردی من اینا رو نمی دونم؟..فکر کردی تا الان کم از این و اون حرف شنیدم؟..هنوز کفن شوهرت خشک نشده مردم هزارتا حرف پشت سرت در آوردن ولی اصل خدای بالا سره که همه ی اینا رو می بینه و گناهکارو از بی گناه تشخیص میده..امیدت به خودش باشه دخترم..از این به بعد هرچی شنیدی یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه..انگار نه انگار که دارن از تو حرف می زنن..از امروز بیشتر تحریکت می کنن این زنا دنبال بهونه ان که هر چی تو دلشونه بریزن سر یکی مثل تو، دخترم بهونه دستشون نده..
-بسه مامان به خدا سرم داره منفجر میشه..بسمه دیگه..

دستمو گذاشتم رو ماشین و پیشونیمو به ساعدم تیکه دادم..
مامان و لیلی بعد از چند دقیقه رفتن تو..
برگشتم و سرمو رو به آسمون بلند کردم..
پــــوفـــــ..
چی بگم ؟..
چی بگم که تا حالا نگفته باشم؟..
این رسمش بود؟!..
نه نبود!..
این رسمش نبود خدا نبود!..
یه عمر از این حرفای صد من یه غازه خاله زنکی متنفر بودم و اینجور آدما رو حتی داخل آدمم حساب نمی کردم..
ولی چی شد؟..حالا این خودمم که تو دستای منفورشون اسیر شدم و اسمم نقل محافل ریز و درشتشونه..
*****
تصمیم گرفتم به بهونه ی خرید بزنم بیرون..
الان طاقت جو سنگین خونه رو نداشتم..
طاقت اشک چشمای مامان و بغض تو صداشو نداشتم..
ممکن بود یه چیزی بگم و وضع بدتر بشه..

مامان می گفت سکوت کنم ولی می دونم که سکوت زیاد از حدش حماقت ِ محضه..
جلوی این آدمای گرگ صفت اگر که گرگ نباشی خیلی راحت شکارشون می شی..
واسه اینکه به چنگت نیارن چه بخوای و چه نخوای باید بتونی و قدرتشو داشته باشی که جلوشون بایستی..

مامان اهل دردسر نیست و نمی خواد هیچ کدوم از دختراش اسیر حرف ِ این مردم کوته فکر بشن..درکش می کردم!..
ولی من برعکس مامان تو هر زمینه ای اهل کوتاه اومدن نیستم..
خوب یا بد..
هیچ وقت طاقت شنیدن حرف زور نداشتم..
هنوزم ندارم!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط z2000 ، ♥h@di$♥ ، نازنین* ، sara mehrani ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، -Demoniac- ، پریاجوون ، mehraneh# ، اکسوال ، Doory


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 01-02-2014، 10:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان