امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)

#1
قسمت 1



توی سالن در جایگاه عروس و داماد نشسته بودم.از دوتا چیز تا سرحد مرگ خوشحال بودم.یک اینکه پیش آرایشگر ماهری رفته بودم و دو اینکه مراسم مهم ترین شب زندگیم مختلط نبود و مجبور نبودم بخاطر نامناسب بودن لباسم مثل مارماهی دور خودم بپیچم.
ته سالن از بزرگی معلوم نبود.یه دونه خالم دورم رو گرفته بود و سعی میکرد کمبود مادرم رو حس نکنم..اما مگه میشد...؟همیشه آرزوش بود عروسیِ تک فرزندشو ببینه و حالا...پنج سال جلوتر از پیشم رفته بود.اما بازم وقتی وارد خونمون میشدم بوی عطرش توی دماغ کوچولوم میپیچید.
بغض به گلوم چنگ انداخت.دوست داشتم از اون جمع فرار کنم و برم جای خلوتی اما نمیشد.
چند ثانیه به زور جلوی خودم رو گرفتم تا اینکه فربد دستم رو گرفت و گفت:خانومم اگه خسته ای میخوای بری چند دقیقه توی اتاق پرو؟
یه دنیا ازش ممنون شدم.بلند شدم و با احتیاط برای جلوگیری از پخش شدن روی زمین به سمت اتاق پرو رفتم.اون اتاق فقط مخصوص عروس بود.رفتم توی اتاق و در رو بستم.سعی کردم برای اینکه آرایشم خراب نشه گریه نکنم.فقط از کیف دستیم که روی میز توالت بود شکلاتی برداشتم و بغضمو باهاش خوردم.
چند ثانیه ای روی صندلی شستم.همین که خواستم بلند شم زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد.با کلافگی نفسمو بیرون دادم و با خودم غر زدم احمق باید خاموشش میکردی.
دلم میخواست نگاهش نکنم اما فضولی عجیبی برای خوندن پیامکا داشتم.از کیفم درش اوردم و بازش کردم.ناشناس بود:عروسیت مبارک گلم...
یعنی کی بود؟مثل قوزمیت کنجکاو شدم بفهمم کیه برای همین جواب دادم: شما؟
چند ثانیه بعد جواب اومد:زود فراموشم کردی سئودا خانومی...
قلبم اومد تو دهنم.کی بود؟شاید یک از دوستام داشت سربه سرم میزاشت.اما چرا باید شب عروسیه ادم کرم بریزن؟!
جواب دادم:میشه خودتونو معرفی کنین؟
ـ یعنی یادت نمیاد کیم؟
ـ ببخشید ولی نه..
ـخب..اگه میخوای بدونی پس کاریو که میگم بکن تا بفهمی..
یه جورایی استرس بهم وارد شد برای همین جواب دادم:مزاحم نشو..
چند ثانیه بعد که میخواستم خاموش کنم پیامش اومد: بهم گفته بودی رسمتون اینه که عروس و داماد میان بین مردا و به اوناهم خوش امد میگن.پس بیا...منتظرتم..کنار دیوار سمت چپ آخرین میز و صندلی....
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، persian7 ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
آگهی
#2
قسمت 2



آب دهنم رو قورت دادم..پس هرکی بود مرد بود.اما آخه کی بود که بهم گلم گفته بود؟کی بود که از این رسممون خبر داشت؟شاید یکی از پسرخاله ها یا دایی و عمویی داره سربه سرم میزاره..
صدای مظطرب خاله به خودم اوردم:سئودا خاله کجایی تو؟باید با داماد برقصی..
چشمی گفتم و گوشیمو خاموش کردم.اما همین چند ثانیه روشن بودنش کل زندگیمو تغییر داد....
بعد از اینکه کلی اون وسط رقصیدم به فربد گفتم: میشه قبل شام بریم توی مردا؟
چند لحظه بهم خیره شد و گفت: نچ..خودم تنها میرم..
آه از نهادم دراومد.با ناامیدی گفتم :چرا؟
ـ کجا میخوای بیای با این لباست؟
ـ خب شنلمو میپوشم..دربارش حرف زدیم فربد نگو نه.اگه نرم خاله خیلی ناراحت میشه...
چند لحظه زل زد توی چشمام و بعد گفت خیلی خب..
با خوشحالی راه افتادم اما نمیدونستم چه اتفاقی بعدش برام میموفته.
بعد از کلی علیک و سلام کردن بلاخره رسیدم به ردیف مورد نظر.تمام حواسم به مردی بود که آخرین صندلی نشسته بود.اونم با تحسین بهم نگاه میکرد.بهش نگاه کردم.یه کت شلوار میل دار سرمه ای با پیرهن سفید و کراوات زیتونی زده بود.فوق العاده بلند و چهارشونه و خیلی آشنا...
بهم با لبخند نگاه کرد و تبریک گفت.هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که کیه..به ردیف بعد رفتیم
هنوزم یادم نیومده بود..به محض اینکه فربد با چند نفر احوال پرسی کرد ذهنم جرقه زد.با ترس بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم: آراد....
مثل اینکه فهمید چون لبخند پهنی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. دوست داشتم فرار کنم..نباید الان اینجا می بود.نباید...
چشمای طوسی اش برق میزد و مستقیم به من خیره شده بود.با اینکه مطمئن بو دم 30 سال بیشتر نداره اما بازم موهاش تغریبا خاکستری شده بود.
خیلی مردتر از اخرین باری که دیدمش..چرا برگشته بود..خاطراتمون جلوی چشمام زنده شد و باعث شد دوباره بغض سنگینی گلوم رو فشار بده.تازه کم کم داشتم به حضور فربد کنارم به محبتا و نوازشاش عادت میکردم.نمیدونم چرا اما دلم گواه بد میداد.نگاهم رو سریع از آراد گرفتم.اما سنگینی نگاهش رو هنوزم کاملا حس میکردم.میدونستم الان تو دلش چه آشوبیه و این لبخند فقط برای حفظ ظاهره..دوست داشتم باهاش تنها باشم تا...
ذهنم بهم نهیب زد: احمق تو الان شوهر داری و اونم کنارت زنده است...
آره اما..
اما چی؟میخوای خیانت کنی؟تو که همیشه از زنایی که خیانت میکردن بدت میومد..
اه باشه هرچی تو بگی
و برای دور کردن صدا سرم رو تکون دادم و دستم رو محکم تر دور بازوی فربد پیچیدم.نمیدونم چرا شاید میخواستم به خودم ثابت کنم که فربد هست و کنام.
به قسمت زنونه که رفتیم فربد رفت سراغ دوستاش توی همون قسمت مردونه و شیرین دوسته دوان راهنمایی و دبیرستانم کنارم جا خوش کرد و با لحن بشاشی گفت:عروس خانومه خوشگله ما چطوره؟
بهش خیره شدم یه تاپ با طرح گل دار گردنی بارنگای فوق العاده شاد و خوشگل با شلوار لی کوتاه تنش بود.آرایش ملایمیم کرده بود.همیشه و درهمه حال ارایشش ملایم بود و میشه گفت به منم یاد داده بود که همیشه ملایم بر غلیظ برتره.
ـ هی بدک نیستم..
ـ ینی خاک بر سرت کنن سئودا.خیر سرت امشب عروسیته اینطوری مثل شیربرنج نشستی...
آهی کشیدم و دوباره توی فکرام غرق شدم.یعنی چوری بعد از سه بار خط عوض کردن شمارم رو پیدا کرده؟چجوری آمارم دستش افتاده؟چجوری فهمیده امشب شبِ عروسیمه؟
شیرین همچنان حرف میزد و من یک کلمه نمی فهمیدم چی میگه.اون تنها کسی بود که از قضیه ی آراد خبر داشت.البته کس دیگه ایم نداشتم که بهش بگم. دوباره تصمیم گرفتم بهش بگم شاید بتونه کمکم کنه. برای همین بی مقدمه گفتم: آراد اینجاست...
فکش چسبید به زمین و با بهت بهم خیره شد. بهش حق دادم چون منم وقتی دیدمش همینطوری شدم. یکم که گذشت چند بار پلک زد و گفت: شوخی میکنی؟؟؟!!!
آه سردی کشیدم: کاش شوخی یود.اما اینجاست. بهم پیام داد. توی مردا دیدمش.نمیدونی چجوری بهم نگاه میکرد.میشناسمش. درسته لبخند زده بود اما واقعا از ته دل نبود.توعمق چشماش یه چیزی مثل حسرت بود..
عصبی گفت:چیه هی بود بود گذاشتی؟چته؟دلت لرزیده؟خنگ خدا تو الان شوهر داری.چه بخوای چه نخوای باید فراموشش کنی..
حق با شیرین بود.اما بازم بدجوری ذهنم درگیرش شده بود.سریع دست شیرین رو گرفتم و گفتم: آجی تو که شمارمو بهش ندادی؟
ـ تو خلی؟چرا باید شماره دوستمو که امشبم عروسیشه بدم به یه آشغالی که معلوم نیست تا حالا کدوم گوری بوده؟
به این بد حرف زدنای شیرین درباره ی آراد عادت کردم دیگه.از همون اول خوشش ازش نیومد.بهش خیلی بدبین بود.البته آراد هم بدجوری گاهی اوقات میسوزوندش.کلا باهم خراب بودن.از وقتیم که اون اتفاق افتاد دیگه به کل هرچی فحش داشت بهش میداد.
هیچی نگفتم. دختر خاله سوگلم که 5 سال ازم بزرگتربود پیشمون اومد و به شیرین درخواست رقص داد.شیرینم از خدا خواسته بلند شد. اما قبل از اینکه بره گونم رو بوسید و درگوشم گفت:عسیسم خودتو درگیر نکن قول میدم بعد یه مدت همه چی برات عادی میشه.
بهش لبخند زدم.خوب میدونست چجوری و باچه حرفایی آرومم کنه..الحقم که همیشه و در بدترین شرایطم موفق بود.کلا خیلی دوسش داشتم.واقعا که خیلی گل بود اما نمیدونستم که قراره چه بلایی سرم بیاره...
مراسم عروسی خیلی خوب برگزار شد.تغریبا بیخیال فکرای بیخود و آراد شدم اما بازم وقتی از سالن بیرون زدیم و حضورش رو کاملا حس کردم.وقتی هم که به خونه ی خودمون رسیدیم همه از جمله اون بهم تبریک و ارزوی خوشبختی برام کردن و رفتن..
اما وقتی وارد خونه ای که خیلی با سلیقه توسط شیرین و سوگل و فربد چیده شده بود شدم و به اتاقم رفتم پیام داد به گوشیم که: چقد آرزوی این شبو داشتم تا بتونم امشبو کنارت صبح کنم...اما بازم همینجام.پایین اتاقت تا صبح بیدار...
دلم ریخت..یعنی هنوزم اینجا بود.سریع از پنجره پاییو نگاه کردم که برام چراغ زد.
میتونم به جرات بگم اگه یک درصد فربد نبود هجوم میبردم پیش آراد و توی آغوشش آروم میگرفتم.اشک به چشمام هجوم اورد.از کنار پنجره کنار رفتم و خودم رو توی آیینه ی توالت نگاه کردم.چقد خوشگل شده بودم..
آراد...چقد دیر برگشتی...
در اتاق باز شد و فربد با لبخند مهربون همیشگیش وارد اتاق شد.بغضم ترکید و خودم رو توی بغلش جا دادم....
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#3
قسمت 3



صبح با نوازشش بیدار شدم..بالای سرم نشسته بود و موهام رو ناز میکرد. بهش سلام کردم. لبخند زد و همونطور که دستام رو میگرفت گفت: سلام به روی ماهت گل خانومی..
ـ ساعت چنده؟
با لحن خنده داری گفت:ساعت 13.اینجا تهران است اتاق امن ما...
از کلمه ی ما یه جوری شدم.باورم نمیشد دیگه دوران مجردیم تموم شده.به همین سادگی وارد دنیای جدیم شده بودم. سعی کردم بلند شم که دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت: تو پا نشو. واست صبحانه میارم اینجا.دختر خالتم برات کاچی اورده...
با خجالت بهش نگاه کردم که گفت:حالا خوبه شوهرتم مثلا...
خندم گرفت . پاشد و رفت توی هال.بلند شدم و نشستم.پتو از روم کنار رفت.نمیدونم چرا با دیدن بدنم یه جوری شدم...هنوزم باورم نمیشد. به زور بلند شدم و از کشو لباسم یه تاپ آبی خیلی کمرنگ و یه شلوار کوتاه سفید پوشیدم و دوباره دراز کشیدم.
همزمان با دراز شدنم به اتاق اومدو همونطور که سینی رو روی پام میزاشت گفت:بخور گل خانوم که باید بعدش بریم ددر..
ـکجا؟
ـ کلی کار داریم ها خانومم..مادر زن سلام و این چیزا..
دلم گرفت.با بغض گفتم:اخه مادر زن سلام میخوای بری پیش کی؟
و سرم رو انداختم پایین.چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد و گفت:نبینم گرفته باشی.میریم سر خاک مادرت تا یه عرض ادبیم کرده باشیم.
خوشحال ازش تشکر کردم و درمقابل لقمه هایی که برام میگرفت دهنم رو مثل غار باز می کردم.
حدود ساعت 4 از خونه زدیم بیرون.آخرای شهریور بود و هوا خیلی خوب و خنک.یه مانتوی مشکی تا پایین زانو که پایینش و لبه ی آستین هاش و روی یقه اش تا روی شکم طرح قرمز داشت تنم کردم.یه شلوار لوله تفنگیه مشکی و شال قرمز و مشکی تکمیلم کرد.یه آرایش کمرنگ هم کردم.فربد توی ماشین منتظرم بود.رفتم کنارش نشستم.یه آزرای سفید داشت.خوشگل شدی ایی بهم گفت و با سرعت حرکت کرد.
بعد از به جا اوردن همه ی رسم و رسوم ها به رستوران رفتیم و بعد از خوردن یه غذای حسابی راهی خونه شدیم.
چند روزی گذشت. به زندگیم و به فربد عادت کرده بودم و خوشحال که دیگه خبری از آراد نیست.قرار شده بود ماه عسلمون رو عقب بندازیم تا فربد به کاراش سر وسامون بده.مطب داشت.روانشناس بود و یه جوراییم توی کارش موفق.یه خونه ی 180 متری توی الهیه داشتیم و از زندگی راضی.مرد خوبی بود.اگه بخوام نسبت فامیلیمون رو بگم میشد پسر داییه دختر خاله ی مامانم.یه نسبت خیــــــلی نزدیک!!ازدواجمون هم کاملا سنتی و زیر نظر خانواده.من مادرم مرده بود و اون پدرش.مادرش هم درست دو روز بعد عقدمون برای همیشه رفت سوئد پیش دختره بزرگش.بابای ماهم که بعد از مراسم عروسیمون رفت تبریز.زادگاهش.گه گداریم بهم زنگ میزد.
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#4
قسمت 4


بلاخره زمان رفتن به ماه عسل رسید.کلی شوق داشتم.قرار بود بریم جنوب. چون وسطای آذر بود و احتمال میدادیم هوا خوب باشه.صبحش حرکت کردیم.برای راه یه جفت کفش اسپرت مشکی صورتی پوشیدم.یه شلوار ورزشی مشکی تا راحت باشم و یه تونیک که تغریبا یه وجب تا بالای زانو بود با طرح سفید با راه راه مشکی پوشیدم و برای توی راه تا جایی که به جنوب میرسیم و هوا سرده یه ژاکت خیلی خوشگل صورتی پوشیدم.یه شال مشکی هم سر کردم.آرایش هم نکردم چون میترسیدم بماسه رویه صورتم.
به سمت جنوب حرکت کردیم.با قطار رفتیم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدم.توی یکی از بهترین هتل های کیش اتاق گرفتیم و بعد از یه ساعتی خواب زدیم بیرون.همه چیز خوب بود تا وقتی که رفتیم لب آب.کنار هم روی شن و ماسه ها نشسته بودیم.فربد دستاش رو دور شونم حلقه کرده بود و منم سرم رو روی شونش گذاشتم.هنوز توی دلم اون عشقی رو که باید بهش نداشتم اما بازم وابستش شده بودم.برای یه دختر هیچی لذت بخش تر از داشتن یه تکیه گاه نیست.
سرم رو از روی شونش برداشتم و به اطراف نگاه کردم.یه لحظه کب کردم...اون چقد شبیه آرارد بود...خوب دقت کردم.با نزدیکتر شدنش بند دلم پاره شد.این دیگه اینجا چیکار می کرد؟
سریع بلند شدم و به فربد گفتم: پاشو بریم..
ـ ها؟
ـ پاشو بریم خسته شدم..
ـ چرا اخه؟تازه اومدیم که..
به دروغ گفتم:دستشویی دارم توروخدا بدو...
ولی دیر بود و تا فربد بلند شد آراد بهمون رسید.
ـ سلام آقای کتیرا...
چشمام و بستم.دوست نداشتم بازم ببینمش و چشمم به چشمای قشنگ عسلی اش بیوفته.
فربد: سلام...ببخشید به جا نیوردم..
خنده ی آراد: بله نبادم بیارید. فکر میکنم همسرتون منو بشناسن.
چشمام رو باز کردم و باترس به آراد خیره شدم. موندم چه جوابی بدم که خودش به دادم رسید و گفت: پس مثل اینکه من غریبه ام...گویا منو نمیشناسید.من پسره دوست صمیمیه پدر همسرتون هستم..
شاخم زد بیرون. چقد راحت دروغ گفت..چه دروغیم. حالا اومدیم و فربد رفت از بابا پرسید و فهمید چاخان کردی. اون موقع میخوای چیکار کنی...
فربد مثل اینکه یه دوست صدساله رو دیده باشه با خنده گفت: بله خیلی خوشبختم از آشنایتون..اینجا چیکار میکنید؟
ـ من وکیل هستم و برای انجام کار یکی از مراجعه کننده هام به اینجا اومدم و این سعادت نصیبم شد که شمارو ببینم...
از فرصت استفاده کردم و خوب دیدش زدم. یه پیرهن چهارراه ریز سفید و آبی تنش بود با شلوار پارچه ای مشکی میل دار.
ساعت مشکی اش روی مچ عظله ایش بسته شده بود. گردنبند طلا سفیدش به خوبی از زیر پیرهن معلوم بود.نمیدونم چرا اما دلم ضعف رفت. ناخوآگاه نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرش رو ببلعم. مثل اینکه فهمید چون بهم نگاه کردو گفت:بازهم میگم خوشبخت شین...
زیر لب ممنونی گفتم.اما خوب فهمیدم که از ته دلش نیست.برای اینکه زودتر از شر اون تپش قلب و یخی دستام راحت شم به فربد گفتم: عزیزم میشه دیگه بریم؟
فربد اخم کرد و گفت:داریم حرف میزنیم ها خانوم..
ـ فکر میکنم که ایشون هم خسته باشن اگه میشه بریم من کار دارم...
و مستقیم به چشمای آراد خیره شدم.اونم با لبخند محوی داشت بهم نگاه می کرد..فربد تسلیم شد و همونطور که به آراد دست میداد گفت: معذرت میخوام این خانومِ من یکم عجوله...
و دست دیگش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشید.حاضرم قسم بخورم که رنگ آراد هرچند کم از عصبانیت سرخ شد...
شمارش رو که توی کارتی نوشته شده بود سمت فربد گرفت و گفت: این شمارمه...ممکنه که به یه وکیل نیاز پیدا کنید..
تند گفتم: فربد جان فکر نمیکنم نیازی باشه.
اینبار فربد با عصبانیت گفت:این شماره باب آشناییه عزیـــزم...
یعنی اینکه تو خفه شو دیگه حرف نزن.منم بی هیچ حرفی به کارت نگاه کردم که رویش نوشته شده بود:آراد صامتی....
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#5
قسمت 5

تا چند روز بعد اینکه شماره رو گرفتیم دیگه خبری ازش نشد.فقط دعوای کوچیکی سر بد حرف زدنم با فربد کردیم که قرار شد یه شب شام دعوتش کنیم..
به تهران که برگشتیم برف باریده بود.هوا به طرز وحشتناکی سرد شده بود.یه جورایی دلم برای هوای خنک و مطبوع کیش و جنوب تنگ شده بود اما دیگه بخاطر مشغله ی کاری فربد حرفی نمیزدم.زندگیمون وارد یه روزمرگی شد با این تفاوت که اینبار دیگه مزه ی عشق رو به خوبی توی زندگیم حس میکردم.زندگی آروم و بی دردسری بود.چیزی که یه زمای به شدت آرزوشو داشتم هرچند به قول همه روح سرکشی دارم.
اون روز صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدم.فربد طبق معمولِ همیشه ساعت 7 سرکارش رفته بود.کم کم به این فکر افتادم که دنبال کار بگردم.کاری که با رشته ی کامپیوترم همخوانی داشته باشه اما دریغ از کار...
بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم و صبحونه ی مفصلی خوردم.مشغول شستن ظرفا بودم که گوشیم زنگ خورد..
دست کش هام رو دراوردم و به سمت گوشیم شیرجه زدم اما با دیدن شماره ی آراد عرق سرد روی تنم نشست..
رد کردم که باز زنگ زد..بازم رد کردم و خواستم خاموش کنم که پیام داد:میشه گوشی رو برداری؟
کرم افتاده بود تو جونم که جواب بدم :چرا باید جواب بدم؟
ـباهات حرف دارم...
ـخیلی خب میشنوم..
روی مبل ولو شدم و منتظر.جواب داد:هنوزم سرکشی..سئودا...قرارمون این بود؟
ـببخشید که شما رفتین...
ـ بهت گفتم بازم برمیگردم...
ـ کی؟کی میخواستین برگردین؟من منتظر بودم هر شب هر لحظه هر ثانیه...منتظر یه خبر یه زنگ..اما نیومدی..حالا که دیگه همه چی تموم شده؟چرا برگشتی مزاحم نشو..
ـ دوستت دارم...
دلم ضغف رفت.چند وقت بود اینو ازش نشنیده بودم..دوباره صدای درونم سرم داد زد:چه مرگته؟پس فربد چی؟جوری میگه دلم ضعف رفت انگار فربد تاحالا بهش نگفته...
ولی این آراداه....
اگه بخوای اینطوری پیش بری کارت به طلاق میکشه بهت بگم....
راست میگفت برای همین جواب دادم:من الان شوهر دارم.شوهرم هم منو دوست داره و نیازی به محبت دیگران ندارم پس برو...
ـچقد بهم میدی که ثابت کنم بهت واسش یه مترسک بیشتر نیستی...؟
این چی میگفت...معنی حرفش رو نفهمیدم..:یعنی چی؟منظورت چیه؟
ـمنتظر زنگم باش تا بهت ثابت کنم...خداحافظ
شب فربد که اومد بهم گفت:زنگ زدم آقای صامتی رو شام دعوت کردم.
فکر کردم یادش رفته..آه از نهادم دراومد.عصبی گفتم:نمیشه یه خبری مشورتی چیزی...
نزاشت ادامه بدم:ما دربارش حرف زدیم..
ـ آخه...
اومد و روبه روم ایستاد.تغریبا هم قد بودیم.گفت:میشه بگی چرا نه؟
تنها بهانم شام درست کردم بود:کی شام درست کنه...
چند لحظه با تعجب بهم زل زد و بعد با صدای بلند خندید و گفت:از بیرون میارم اینکه نگرانی نداره...
ای خدااااا..این چرا نمی فهمه...ناچارا قبول کردم اما اون شب موقع خواب فربد توی تحریم موند!!!!!!
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#6
قسمت 6

فردا عصر به حدی استرس داشتم که مدام دور خودم میچرخیدم.خانواده ی بسته ای نبودیم برای همین یه پیرهن کوتاه که بالا تنه اش تنگ و پایینش حالت دامنی داشت با طرح مشکی و گل های ریز سفید تنم کردم.موهام رو ویو کردم.میدونستم بهم میاد.نمیدونم چرا اما ته دلم میخواستم به بهترین شکل جلوش ظاهر بشم.
یه سایه ی طوسی خیلی کمرنگ کشیدم.رژ گونه ی آجری و رژ نارنجی خیلی خوشرنگ رو انتخاب کردم.موهام رو دورم ریختم و خودم رو توی آیینه نگاه کردم.
ـ قربونت برم که انقد خوشگلی....
با صدای فربد به سمتش برگشتم و درحالی که لبخند میزدم گفتم:من خوبم؟
توی چارچوب در ایستاده بود و با لذت تماشام میکرد: مثل همیشه...
اومد سمتم که زنگ در به صدا دراومد.چند لحظه با حسرت به لبم نگاه کرد و با شیطنت در حالی که انگشتش رو با تهدید تکون میداد گفت:شب....
خندیدم.بهم اعتماد بنفس داد با حرفش.رفتم توی هال.از استرس قلبم داشت تو سینم خودکشی میکرد.کنار فربد ایستادم.در رو باز کردیم و آراد ظاهر شد...
واااااااااای خدا این همه جذبه رو از کجا اورده این مرد.یه کت شلوار سرمه ای میل دار شیک با پیرهن سفید وکراوات زیتونی تیپش رو محشر کرده بود.موهاش رو با ژل خیلی ملایم درست کرده بود.اول به فربد دست داد وبعد به سمتم اومد.درحالی که لبخند میزد سرش رو خم کرد:سلام خانوم..واقعا خوشبحال فربد خان بخاطر فرشته ای مثل شما..
نمیتونم انکار کنم که بااین حرفش کیلویی تو دلم قند آب نشد.سعی کردم سرد جواب بدم اما نشد چون لبخند ملیحی بهم زد.
بعد از نیم ساعت بساط شام رو با سلیقه ی هرچه تمام تر چیدم.دستمال هارو توی لیوان گذاشتم و با پوست پرتقال سفره رو تزئین کردم.صداشون کردم سر شام.خیلی متین رفتار میکرد.هرچند گاهی زیر چشمی میپاییدم.
سر شام بودیم که صدای دزد گیرِ ماشینمون دراومد.فربد عذر خواهی کرد و سریع رفت پایین.من و آراد تنها موندیم.زیر لب زمزمه کرد:سئودا...

قطره ی اشکم از گونم جاری شد.
ـ اخه چرا اینکارو کردی؟
ـ من مقصرم یا تو که رفتی؟حالم برات مهم بود؟اصلا پرسیدی من چی بسرم اومد؟این همه سال اونور کیف کردی و حالا برگشتی به این خیال که می بخشمت؟
پوزخند ی زد و زیر لب گفت:کیف.!!!و بعد بلند بهم گفت : تو هیچی نمیدونی...
ـ چی باید بدونم؟
عصبی گفت:چرا برنمیگردی پیشم؟ینی این مرتیکه انقد برات مهمه؟
عصبانی قاشق و چنگال رو روی میز کوبیدم و گفتم:ازش بچه دارم میفهمی؟
شوکه بهم زل زد.با من من گفت:شو...شوخی ....میکنی....؟
به نشونه ی نفی سرم رو تکون دادم که درباز شد و فربد اومد تو:گویا دزد بوده دیده صدای ماشین دراومده در رفته..ببخش آراد جون تنهات گذاشتم..
زیر لب چیزی گفت که مطمئنم خودشم نشنید چی گفته.
بهش دروغ نگفته بودم. جواب آزمایشم مثبت بود.هرچند خیلی زود بود اما داشتم مادر میشدم...
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، "تنها" ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
آگهی
#7
قسمت 7


دو روز بعد بلاخره زنگ زد. نمیدونستم باید جواب بدم یانه..این مدت بی اختیار با فربد سرد شده بودم و بیچاره شبا جرات نمیکرد بهم نزدیک شه.برای از بین بردن سوال هام جواب دادم.صدای بم مردونش پیچید توی گوشی:سئودا....
دوست داشتم بگم جان سئودا..آخ که چقد دل تنگش بودم.از اون شب دیگه حتی یبار هم باهام حرف نزده بود.بهش سلام دادم که بی مقدمه گفت:میدونه حامله ای؟

ـ نه...
ـ نباید بهش بگی...
ـ لابد بعدم بهم میگی برو بندازش...

ـ خب اره...
ـ چی؟میفهمی چی میگی؟
ـ بیا تا بهت دلیلم رو بگم..
ـ دارم میشنوم...
ـ لج نکن سئودا.میخوام اون چیزی رو که گفتم بهت ثابت کنم.سریع بیا پارک ....
و قطع کرد.استرس افتاد تو جونم...سریع لباس پوشیدم. یه پالتوی بلند سرمه ای با شال مشکی و شلوار مشکی ساده. پوتین های چرمم رو هم پا کردم و راه افتادم. هوا عجیــــب سرد بود. یه دربستی گرفتم و راه افتادم. حدود نیم ساعت بعد رسیدم. با چشم دنبال آراد گشتم.صداش از پشت ترسوندم.برگشتم و سلام کردم.بی هیچ حرف اضافه ای گفت:ببخش این کارو کردم اما لازم بود تا چشمات باز شه.دنبالم بیا..
رفتم. پشت درختی ایستادیم و گفت :اون نیمکت رو ببین...
جا خوردم. سرم گیج رفت..نمی تونستم باور کنم.آخه چجوری ممکنه...شیرین و فربد کنار هم نشسته بودن و فربد شیرین رو بغل کرده بود.سرم سوت کشید.با ناباوری سرم رو تکون دادم.چه ریلکس و راحت میخندیدن و دل و قلوه میگرفتن.خواستم برم جلو که آراد بازوم رو گرفت و گفت:نه الان وقتش نیست.
ازش فاصله گرفتم و با بغض گفتم:توهم مثل اونی؟آره هستی..همتون مثل همین فرق ندارین....
قدم قدم ازش دورتر میشدم.اونم هی جلوتر میومد..دوست داشتم فرار کنم.از دست همشون.محکم گفت:بیا بریم تو ماشین باهم حرف بزنیم.

ـ تا همیجا که گوش دادم بسمه..
داد زد:بهت میگم بیا و دستم رو کشید.تغریبا شوتم کرد جلو و خودشم نشست. و حرکت کرد.گفت:بهت ثابت شد؟
بغض اجازه نمیداد حرفی بزنم.هنوزم شوکه بودم و از فربد متنفر.همچنین از شیرین.حالا اگه من نیازاشو رفع نمیکردم یه چیزی اما وقتی تغریبا هرشب در اختیارش بودم دیگه چه بهانه ای بود.وقتی سعی میکردم قلبم رو احساسم رو بهش هدیه کنم چی؟
ماشین کنار خیابون متوقف شد. آراد سمتم برگشت. چند لحظه بهم خیره شد و ناگهان کشیدم سمت خودش.انقد ناگهانی بود که نتونستم کاری کنم.محکم بغلم کردو همونطور که نوازشم میکرد گفت:گریه کن سئودای من..گریه کن عشق من...بهت حق میدم.میدونم چقد سخته که شریک زندگیت رو با یکی دیگه ببینی..
با این حرفش بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود ترکید و زدم زیر گریه.بلند گریه میکردم.سرم رو روی سینه ی ستبرش گذاشت و روی موهام رو بوسید.به پیرهنش چنگ زدم و بلندتر به گریه ادامه دادم.تا سر حد مرگ تحقیر شده بودم.فربد خردم کرد.کوچیکم کرد.بهم ثابت کرد که براش هیچی نیستم.
بعد از مدتی گریه کردن سرم رو از روی سینش برداشتم.نمیتونستم آرامشی رو که بهم میداد انکار کنم.

ـ بهتری؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. نمیدونم چقد گذشت که سر کوچه ترمز کرد. دستم رو گرفت و گفت:مواظب خودت باش.بازم ببخشید..
به چشمای عسلی مظلومش نگاه کردم.چقد دلم برای نگاهش تنگ شده بود.ناخودآگاه لبخند زدم: تو مقصر نیستی. چشمم رو باز کردی...ازت ممنونم..
بی اینکه منتظر جواب بمونم پیاده شدم. مثل مجسمه خشک شده بودم. سرد و بی تفاوت. توی درونم آتیشی روشن بود که دیگه سرمارو حس نمیکردم.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم. بوی خورشت سبزی که صبح درست کرده بودم بینی ام رو پر کرد. مثل مرده ها رفتم و روی مبل ولو شدم. سرم درد میکرد.شالم رو دراوردم و موهام رو باز کردم. نمیدونم چقدر گذشت که بر اصر گرما تصمیم گرفتم لباسم رو عوض کنم. یه بلوز یقه اسکی سبز گرم و شلوار صورتیم رو پوشیدم. به خودم توی آیینه نگاه کردم.آخه چطور دلش اومده بود این لبای غنچه ی صورتی و دماغ کشیده ی قشنگ و چشمای وحشی مشکی شرقیم رو به شیرین بفروشه.نه اینکه خوشگل نباشه اما به پای من نمیرسید.موهام رو بالای سرم جمع کردم و رفتم میز رو چیدم.همیشه این موقع ها میومد خونه و بعد ناهار بازم میرفت.کار سفره که تموم شد اونم در رو باز کرد و اومد:سلام خوشگل خانومم
خوشگل خانوم...اگه خوشگلم پس چرا اینکارو باهام کردی؟دوست داشتم بزنم تو دهنش.اما حالا زود بود.باید گیرش مینداختم.
رفت لباس عوض کرد و اومد نشست پشت میز.غذار وکشیدم و روبه روش نشستم.بهم نگاه کرد و گفت:خوبی؟

ـ مرسی...
شونه بالا انداخت و مشغول خوردن شد.
پرسیدم:کار چطور بود؟
ـ هی..امروز دشت نداشتم..مریضام کم شده...
بی خیال گفتم: نخیر مریض کم نشده جنابعالی دل به کار نمیدی...
با تعجب بهم نگاه کرد و منم سرم رو انداختم پایین که دیدم حلقش دستش نیست...

ـ حلقت کو؟
جا خورد و به انگشتش نگاه کرد:آخ...میدونی که موقع کار در میارم..بزار برم بیارم...

ـ نه...
بهم نگاه کرد و ادامه دادم :بیخیال منم درش میارم.
و همزمان حلقه رو روی میز گذاشتم.
ـ اینکارا چیه سئودا...
بی هیچ مقدمه ای گفتم:داری بابا میشی...
کب کرد.فکر کردم شاید سر عقل بیاد و بچسبه به زندگیش اما اخم کرد و گفت: کی بچه خواست..؟
این حرفش انگار دنیارو رو سرم خراب کردن.با من من گفتم:یعنی...یعنی چی؟
ـ یعنی اینکه من بچه نمیخوام فعلا زوده باید بندازیش همین فردا..
دیگه آمپرم چسبید و وای بحال وقتی که عصبانی بشم.چشمامو میبندم و دهنم و باز میکنم.از روی صندلی بلند شدم جوری که صندلی از پشت روی زمین افتاد و با داد گفتم: واسه چی؟نکنه بچه نمیزاره به کثافت کاریات برسی؟
با چشمای گرد بهم نگاه کرد: چی داری میگی؟
ـ من همه چیو میدونم.فیلم بازی نکن واسه من..
رفتم توی هال.اونم دنبالم اومد و روبه روم ایستاد و گفت: من نمیفهمم سئودا..

داد زدم:خر خودتیو هفت جد آبادت...
صورتم داغ شد. گرمی خون رو حس کردم..لعنتی...بدجوری بهم سیلی زد. با نفرت بهش نگاه کردم که بازوهامو گفت و همونطور که فشار میداد گفت:تو غلط میکنی زاغ سیاه منو چوب بزنی..من هرکاری بخوام میکنم فهمیدی؟
برای اینکه از دستش راحت شم تقلا کردم اما نشد: ولم کن...

:فهمیدی چی گفتم؟
جوری داد زد که یه لحظه فکر کردم پرده ی گوشم پاره شده. برای اینکه از شرش خلاص شم گفتم:آره..آره فقط ولم کن.دست از سرم بردار...
لکه خون روی بلوزم میریخت.بدجوری ضعف نشون دادم از خودم.اشک ناخودآگاه و غیر ارادی از چشمام روون شد.. پرتم کرد روی مبل و رفت سمت اتاق. همونطوری نشستم و به روبه روم خیره شدم. چند دقیقه بعد از خونه زد بیرون و در رو محکم پشت سرش بهم کوبید....
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، "تنها" ، هستی0611
#8
قسمت 8

نمیدونم از رفتنش خیلی گذشت یا یکم اما وقتی به خودم اومدم که تمام یقه ی بلوزم خونی بود. سریع رفتم و دماغم رو شستم. با چندش بلوزم ررو عوض کردم. به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که این خونه دیگه جایه من نیست. نمیخواستم به بابا خبر بدم که نگران شه.فعلا نباید کسی میفهمید.. سریع همون لباسای صبح رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. تنها جایی که به ذهنم رسید دفتر وکالت آراد بود.آدرسش رو از روی کارتی که داده بود برداشته بودم.تاکسی گرفتم و رفتم پیشش.وقتی که رسیدم بی اینکه به داد و بیداد های منشی اش توجهی کنم رفتم داخل اتاقش.خودش و یه نفر دیگه که اونجا بود با تعجب بهم نگاه کردن.بعد از یکم اخم کرد و گفت:بیرون منتظر باشین.
بهم برخورد و بی هیچ حرفی سرم رو انداختم پایین که از دفترش برم بیرون.توی راه پله بودم که مچ دستم رو گرفت و برم گردوند: کجا؟
ـ این چه طرز رفتار بود؟
ـ خب چیکار کنم؟ یهو اومدی تو انتظار داری جلو اون خانومه هم قربون صدقت برم؟
اینو راست میگت.سرم رو پایین انداختم و طبق دستورش به بالا برگشتم.بعد نیم ساعتی که مراجعه کنندش رفت من رفتم داخل.منشی اش بد جوری نگاه میکرد. در رو بستم و روی مل چرمی که وسط اتاق بود نشستم.اومد روبه روم روی مبل دیگه ای نشست و گفت:خب...

ـ خب...
ـ چی شد؟
ـ بهش گفتم...
ـ میدونستم طاقت نمیاریو میگی..
ـ اینم گفتم که حامله ام...
عصبی تغریبا داد زد:چیکار کردی؟

ـ فکر کردم آدم میشه...
بلند شدو همونطور که قدم میزد گفت:امان از دسته تو سئودا..خب چی گفت؟
با بغض گفتم: گفته باید بندازمش..
پوزخندی زدو گفت: تو این باهم مشترکیم پس..
ـ منم عصبی شدم داد و بیداد کردم و اونم زدم...
رنگش قرمز شد.رگای گردنش بیرون زد. یه لحظه فکر کردم یا خدااا الان سکته میکنه.با صدای لرزون گفت: چه غلطی کرد..؟

با ترس گفتم : هیچی...
ـ پدرش رو در میارم.
و به سمت در رفت. سریع دوییدم و راهشو سد کردم: کجا میخوای بری؟
ـ برو کنار...
ـ نه آراد بیخیال.آقا شوخی کردم اصا..
ـ بهت میگم برو کنار...
گریم گرفت: نه تورخدا بخاطر من...
بهم خیره شد..از پشت هاله ای از اشک دیدم که کلافه دستش رو بین موهاش فرو کرد و بعد صورتم و بین دستاش گرفت:دیگه حق نداری بری تو اون خونه افتاد؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
رفت روی مبل نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.رفتم کنارش نشستم.حرفی نداشتم بزنم.بوی عطر تلخش توی بینی ام پیچید . چندبا نفس عمیق کشیدم تا خوب ذخیرش کنم که فهمید و محکم در آغوشم گرفت.چقد دلم تنگش بود. چقد به آغوشش نیاز داشتم. خدایا میدونی که فربد منو نمیخواد پس اینو نذار پایه هوسم. بخدا که دوسش دارم. بخدا که عاشقشم.
دستش رو لایه موهام فرو برد و پیشونیم رو بوسید. زیر گوشم گفت: دیگه از دستت نمیدم سئودا. بهت قول میدم. همین امروز واست درخواست طلاق تنظیم میکنم خودمم وکیلت میشم. طلاقتو میگیرم و بعدش....
دیگه هیچی نگفت فقط سرم رو روی سینش فشار داد.صدای قلبش، گرمای تنش آرومم کرد.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#9
قسمت 9

چشم که باز کردم دستای آراد که سرم رو نگه داشته بودن اولین چیزایی بود که دیدم.سرم رو برداشتم که دیدم اونم خوابش برده.موهاش شلخته توی صورتش ریخته شده بود.
با صدای در یهو چشم باز کرد از جا پرید همونطور که موهاش و درست میکرد گفت:بفرمایید...
منشی در رو باز کرد.اول چند لحظه بابدبینی بهم نگاه کرد که پشت چشمی نازک کردم و صورتم رو برگردوندم بعد گفت:آقای صامتی ببخشید ساعت کاری یه ربعی هست تموم شده من میتونم برم؟
تازه فهمیدم چرا بد نگاهم کرد لابد فکر کرده داشتیم کارای +18 انجام میدادیم...ای خدا مردم چقد منحرفن.
ـ بله..منتظر یکی بودم برای همن نگهتون داشتم میتونید برید...
بعداز اینکه منشی رفت گفتم:منتظر کی بودی؟
ـ دو هزاریت دیر میوفته ها.گفتم برامون حرف در نیاره.خوابم برد اصلا نفهمیدم کی وقت کاری تموم شد..
اوهومی گفتم.چند ثانیه در سکوت سپری شد که گفت:حالا میخوای کجا بری؟
ـنمیدونم...شاید امشب و برگردم خونه...

ـ میخوای بامن بیای خونم؟
با چشمای گرد بهش نگاه کردم که مهربون خندید و گفت:فدای حیات برم عشقم.اوکی..فردا بیا دفترم شناسنامتم بیار واسش احضاریه میفرستم در خونه.خیلی زود ازش جدا میشی و بعدش دیگه به کسی نمیدمت....
لبخندی زدم و چند دقیقه بعد از دفترش بیرون زدم.به خونه که رسیدم به جا کفشی نگاه کردم.کفشاش نبودن.لابد پیش شیرین جونش بود...وای شیرین...وااای...آخه چرا اینکارو باهام کردی.من که تورو مثل خواهرم میدیدم.
به فضای گرم خونه پناه بردم.از ظهر چیزی نخورده بودم و دلم مالش میرفت.بعد از تعویض لباس و پوشیدن یه پلیور قرمز و شلوار صورتیم به آشپزخونه رفتم و از غذای ظهر کمی برای خودم ریختم.سفره همونطوری پهن بود. هر روز صبح معمولا میرفتم و برای سر میز گل تازه میگرفتم اما امروز گل های ارکیده کاملا پژمرده شده بودن.
بعد از خوردن غذا ظرف هارو شستم.ساعت 10 بود. به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.شیرین پیام داده بود.اول خواستم نخونده حذفش کنم اما فضولی اجازه نداد: منو ببخش سئودا اما از خیلی وقت پیش عاشق فربد بودم و نتونستم دووم بیارم...
آشغال.........هرچی فحش به آراد دادی خودت بیشتر لیاقتشونو داشتی..در جواب فقط نوشتم: برای خودم متاسفم که فکر میکردم مثل خواهرمی...
و شمارش رو حذف و گوشیم رو خاموش کردم.رفتم لباس خواب قرمزم مشکیمو که فربد خیلی دوست داشت نگاه کردم.ازش چندشم شد.یه لباس خواب پشمی صورتی تنم کردم و زیر لحاف خزییدم.اما خوابم نبرد.تمام فکرم پیش آراد بود...دوست داشتم هرچی زودتر صداش رو بشنوم.شاید عجیب باشه اما توی این دوروز بدجوری بهش عادت کردم.به صداش، دستاش ،آغوشش...نه اینکه دختره بدی باشم و خیانت کنم..هه هه چی شد دختر؟کاشکی واسه ی آراد هنوز دختر بودم...لحاف رو روی سرم کشیدم و از ته دل زار زدم....
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#10
هی وایcrying
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان