امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#11
قسمت 11

دوروز گذشته بود وفکر رضوانه وبی چادریش داره من رو دیوونه میکنه ..
عذاب وجدانی که کم نمیشه هیچ ..بلکه هرلحظه وهرثانیه بیشتر از قبل میشه ...

روز سوم هم گذشت ...روز چهارم بود که از عطر چادر عاصی شدم وتصمیم گرفتم برم سراغ رضوانه ...
اگه با چشمهای خودم میدیدم که رضوانه سالمه ..که برخلاف تمام ادعاهاش ..چادر سرمیکنه یا حداقل مثل بقیه اونقدر ولنگار نشده ..
اونوقت میتونستم با خیال راحت این تیکه چادر پراز عطروبوی رضوانه رو از زندگیم پرت کنم بیرون وشب رو برخلاف تمام حرفهای رضوانه راحت بخوابم ...
جلوی ائینه با شونه ی کوچیکم موهام رو بالا زدم ومحاسنم رو مرتب کردم دکمه ی بالایی یقه ام رو هم بستم .. وبا بی حوصلگی شونه رو جلوی ائینه رها کردم ..
باید اول ادرس خونشون رو پیدا میکردم ..
قید کار ومغازه روزدم وراهی کلانتری شدم ...تنها جایی که نشون وشماره ای ازش میتونستم پیدا کنم همینجا بود ...

احمقانه بود که برای یه مشت حرف چرند وپرند وخواب اشفته اینجوری خودم رو زابراه میکردم ..
ولی مشکل اینجا بود اون دختروصلابتی که من دیده بودم نمیذاشت شب سر راحت رو زمین بذارم ...

باید با دو تا چشم خودم رضوانه رو صحیح وسالم ..و مرتب ومحجبه میدیدم تا راحت بشم ...
ولی هرچی بیشتر کنکاش کردم ..کمتر تونستم ادرس یا شماره ای پیدا کنم ...

انگار که رضوانه ی فراهانی یه چیکه اب شده بود تو دل زمین ...هیچ ادرسی نبود ..حتی شماره تلفنی ..
ومن دست از پا درازتر ..بدون پیدا کردن کوچکترین نشونی ...عاصی از دست خودم ..
از دست این عذاب وجدان لعنتی که گلوگیرم شده بود ازکلانتری بیرون اومدم ..
کف دستم رو با حرص روی صورتم کشیدم وتوی موهام فرو بردم ...

خدایا اخه این چه غلطی بود که من کردم ..من که میخواستم ثواب کنم پس چرا دارم کباب میشم؟ ...
حتی از تجسم حرفهای اخر رضوانه هم تن وبدنم میلرزید ..
اینکه رضوانه کتک میخورد ...اینکه تنها بود ..اینکه میترسید ...خدایا اخه این خوابهای اشفته چه معنی ای میده ...

از طرف دیگه ..اون همه قاطعیت من رو میترسوند ..اینکه رضوانه نه تنها حجابش رو به کنار بذاره ..
بلکه برای لجبازی ...یه دختری بشه بدتر از همین زن های خیابونی ...

از دست خودم عصبانی بودم ومدام با فکر به رضوانه گر میگرفتم ...نفس سنگینم رو بیرون دادم وسربلند کردم ...
خدایا کمک کن ...من نمیخواستم ...تقصیر از من نبود ..ولی خودم میدونستم که همه ی اینها حرفه ...مسئول اصلی این وضعیت نا بسامون .خودم بودم وتمام ...
اونقدر حالم گرفته بود که یک سره بدون اینکه به مغازه سری بزنم به خونه رفتم وخودم رو تو اطاقم حبس کردم ..

خداروشکر که مامان خونه نبود تا گیر بده ...

چادر مشکی رضوانه مثل زهر کامم رو تلخ کرد وقلبم روسوزوند ..تا قبل از اینها دلخوش بودم که شاید یه روزی ببینمش ولی حالا ...
تو یه لحظه از جا بلند شدم وچادررو از جا لباسی کشیدم ..
به خاطر شدت حرکتم جا لباسی تلو تلویی خورد وافتاد ..اهمیتی ندادم ..گوشه های چادر رو تو دستم کشیدم وتو بغلم جمع کردم ..

میخواستم همین الان از شر این تیکه پارچه ی منحوس نجات پیدا کنم
ولی چند قدم بیشتر نرفته بودم که عطر رضوانه چنان مستم کرد که قدم هام سست شد ودراخر نرسیده به در ثابت موند ...

نمیتونستم ..من نمیتونستم همچین کاری کنم ..
حتی اگه این چادر رو ریز ریز میکردم وآتیشش میزدم ..بازهم اونقدر دل اشوبه تو وجودم بود که نذاره به زندگی راحت گذشته ام برگردم ..

تو عرض این چهار روز اونقدر فکر وخیال رضوانه ازارم داده بود که حتی جرات یک بار دیگه همراه شدن با یوسف رو هم نداشتم ..

همون جور خسته جا لباسی رو سرپاکردم وچادر رو بند کردم ..
با دردی که توقفسه ی سینه ام میومد ومیرفت نشستم روی تخت ...
(داری باهام چی کار میکنی رضوانه ...؟با من ؟...با روح وروانم ؟..چرا حرفهای اون روزت داد میزد که مرغت یه پا داره ..؟
چرا این اشتباه من رو تا این حد بزرگ کردی وچادر از سر برداشتی ..؟من یه خبطی کردم تو دیگه چرا پِی اش رو گرفتی ..؟
چرا تا این حد نگرانتم ...؟چرا این دلشوره ی لعنتی دست از سرم برنمیداره ...
خسته از شب زنده داری های این چند وقت وکش مکش های بیهوده ....خودم رو طاق باز روی تخت انداختم
حوادث اون شب کذایی مدام از جلوی چشمهام رد میشد ...

(خواهش میکنم ازتون اینکار ونکنید ..هرکدوم از ماها پدرومادر محترمی داریم که تا حالا پاشون به کلانتری باز نشده ..)
(اگه پای پدرهامون به کلانتری باز بشه .معلوم نیست بعدش چه اتفاقی بیفته ..)
(-نمیخوام محجبه باشم ...نمیخوام مثل تو یه احمق باشم ...)
چرا اینقدر کله شق بودم ...که حالا جریمه اش بشه این عذاب وجدان سنگین ...؟
به پهلو چرخیدم وخیره شدم به چادر ...
چرا اینقدر سرتق بودی دختر ...؟چرا اینقدر یک کلام ..که من حتی همین الان هم از اون همه قاطعیتت چهارستون بدنم میلرزه ...
یه جوری از چادر سوال میکردم که انگار رضوانه کنارمه ومیتونه جوابم رو بده ..
چرا کوتاه نیومدی رضوانه ..؟یعنی دین وایمانت تا این حد سست بود که دنبال بهانه ای برای کنار گذاشتن چادرت بودی ...؟
یاد خواهش کردن هاش... یاد حرفهاش که میفتادم ..میدیدم تمامش تقصیر خودم بود ...
میتونستم کوتاه بیام ونیومدم ..به هدفم که نرسیدم هیچ ...یه دختر رو هم از اعتقاداتش منحرف کردم ..

کم کم چشمهام از اون همه فکر وخیال سنگین شد وپلکهای خسته ام روی هم میوفتاد ...
نگاهم ثابت به همون تیکه چادر مشکی بسته شد ومن فرو رفتم تو خوابی که خواب نبود ..بیشتر از یک کابوس بود ...

بعد از اون همه گشتن بیهوده ...اون چادر واون بوی ملایم مریم توی اطاقم موندگار شد ...وهمین شد اغازگر مشکلات من ....
هرروز که میگذشت من تو حسرت یه خبر یا یه نشونه همه جا رو چشم میگردوندم تا شاید نشونی ازش پیدا کنم ..
حتی تلاش های حاج حیدری هم ثمر نداد ...به خاطر شغل پدر رضوانه ومسائل امنیتی دستمون به هیچ جا بند نبود ...
هرچی نا امید تر میشدم ..خواب شبهام هم بدتر میشد ...دیگه شبها خواب نداشتم وکابوس میدیدم ...کابوس دختری به شکل رضوانه ...ولی عریان وبرهنه ..
(-سجاد ...سجاد نگام کن ...نگام کن سجاد ...)
چشم میگرفتم از اون بدن زیبا وبهشتی ...نمیخواستم بار گنارهم حتی تو خواب هم بیشتر بشه ...
شبها خواب اسوده نداشتم ..واقعیت این بود که هدف من از همکاری درگشت ارشاد چیز دیگه ای بود ..
از نظر خودم هدف والایی داشتم برای نجات جامعه
وحالا که به عمد ولی بدون قصد وغرض قبلی باعث همچین اتفاقی شده بودم ..
کابوس رضوانه با موهای پریشون بیرون مونده ازروسری نفسم رو بند اورده بود وخواب شبم رو حرام ...

رضوانه پس تو کجایی ...؟چرا نمیتونم پیدات کنم تا از شر این عذاب وجدان نفس گیر خلاص بشم ...؟
یک هفته گذشت وچادر همچنان گوشه ی اطاقم اویز جا لباسی بود ..ومن خیره به چادر ..
ناخواسته بلند شدم وروبه روی چادر ایستادم ...
-تو میدونی صاحبت کجاست ..؟
گوشه ی چادر روبه دست گرفتم وبوئیدم ..
-اگه میدونی بهم بگو یه هفته است که دارم دیوونه میشم ...
چشم بستم ویه نفس عمیق کشیدم ...چه عطری داشت ..بعد از یک هفته هنوز موندگار بود ...
پشیمونم رضوانه ...پشیمونم خدا ..نخواستم جامعه ای رو نجات بدم ازفساد ..فقط همین یک نفررو بهم برسون ..
فقط بهم ثابت کن که همین یه نفر از راه درست منحرف نشده بهم ثابت کن که سالمه وبه خاطر کارهای من تنبیه نشده .. ...
همین برام کافیه ..اونوقت سرم رو میندازم پائین ومیرم پی زندگیم ...

چشم که بازکردم نگاهم تو نگاه گنگ مامان نشست ...مامان فقط سری از تاسف تکون داد ورفت ..
ومن حتی به دنبالش هم نرفتم تا چیزی رو که دیده توضیح بدم ..

خودم اشفته تر از اون بودم که بتونم مادر نگرانی رو اروم کنم ..
***
(-من رو میبینی سجاد صفاری ..به خاطر تو کافر شدم ...من رو ببین ...
دستی توی موهاش کشید وبا ناز گفت ..
-موهای زیبام رو ببین ..
رضوانه پیچ وتابی به بدنش داد ...
-هیکل خوش تراشم رو ببین ...همه اش برای تو ...
حس میکردم شعله های اتیش از زیر پام شروع به زبانه کشیدن کرد ..گرما وحرارت نوک انگشتهای پام رو سوزوند ...
صدای مستانه ی رضوانه باعث شد دوباره نگاهم بهش بیفته ...
-داغ ِنه ...؟گرم ِسجاد ..؟داری میسوزی؟ ..مثل اون شب من ...مثل همون شبی که ابروی ما چند تا دختر رو با بردن به کلانتری بردی ...
گرما از مچ پام بالاتر اومد ...
-نگام کن سجاد ..من رو ببین ..حاصل غیرت وتعصب کورکورانه ات رو ببین ...
گرما تا زانوهام بالا اومد ...
-بسه اینکار ونکن ..خواهش میکنم ...
مستانه خندید وچه خنده ای داشت این دختر ...
-من هم خواهش کردم سجاد ..بهت گفتم ..نگفتم؟ ..بارها وبارها گفتم اینکارو نکن ..گوش نکردی ..
حالا ببین ولذ.ت ببر من نتیجه ی همون خیره سری هام ..همون کله شقی ها ...لذ.ت بخشه نه ...؟شیرینه سجاد ..؟

زبانه ها بالاتر اومد ..بالا وبالاتر ...
-بسه خواهش میکنم ..من نمیخواستم این جوری بشه ...دارم میسوزم ..
-منم سوختم ...باهات سوختم ..سجاد صفاری به پات سوختم ...
-نه نه بس کن ..تمومش کن ..تروخدا ...نمیتونم ..گرمه ...داغه ..جهنمِ ...رضوانه تمومش کن ...
ازخواب که پریدم دم دمای اذان صبح بود ..تمام تنم خیس از عرق ونفس هام تا به تا ...
ازجا بلند شدم وبرای وضو گرفتن به حیاط رفتم ..باد خنک صبح گاهی تنم رو لرزوند ..

عکس نیمه ی ماه توی اب افتاده بود ..دست بردم به حوض اب که ماه موج برداشت وتصویر واضح رضوانه با اون تن وبدن عریان جلوی چشمهام جون گرفت ...
به شدت چشم بستم وسرتکون دادم ..نیت کردم وبرای اروم شدن دلم وضو گرفتم ...
نماز رو که خوندم ارومتر بودم ولی خواب شبانه از چشمهام گریخته بود ..
تو نور قرص نیمه ی مهتاب ..نگاهم به چادر افتاد ...که مثل یه تیکه سیاهی تو شب بود ...

بی اراده از جا بلند شدم وچادر رو برداشتم ...

بد عذابی بود این عذاب ...چادر رو توسینه گرفتم وروی تخت دراز کشیدم ...
-کجایی رضوانه ..؟کجا دنبالت بگردم ...؟جریمه ای که برام درنظر گرفتی بیش از انتظارمه ..
کاش حداقل میدیدمت ..تا خلاص بشم

ولی نیستی هیچ جا نیستی ..نه روی اون تپه ..نه دور وور من ..هیچ جا ..
انگار که عزرائیل من بودی وبرای ستاندن جون من اومدی ..نه یک شبه ..یا تو یه ثانیه ..بلکه ذره ذره ..

پارچه ی چادر ولمس کردم ...چشمهام کم کم سنگین میشد ولی یاد بدن برهنه ی رضوانه با اون پیچ وتابها ازارم میداد ..
بی اراده دست بردم وگوشه ی چادر روروی بینیم کشیدم ..
عطر مریم که پیچید تپش های بی قرار دلم کند شد ..انگار واقعا معجزه گر بود ...

عطراون تیکه پارچه چنان ارامشی بهم هدیه کرد که بالاخره بعد از چند شب بیداری وکابوس خواب راحت به چشمهام اومد ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، دختر شاعر ، _leιтo_
آگهی
#12
قسمت 12

-جریان این چادر چیه سجاد ..؟
نگاه گیج خوابم هنوز به چادر بود ...
-سجاد ..؟نمیخوای بگی ..؟چرا چند روزه مدام چشمت به این چادره ..اصلا این چادر مال کیه ..؟نکنه عاشق صاحبش شدی سجاد .؟
(عاشق صاحب چادر ...؟یعنی عاشق رضوانه ...؟نه بابا این دیگه چه حرفی بود ..)
-نه مامان عشق وعاشقی کجا بود ...؟
-اگه تو هم همون صحنه ای رو که من دیدم میدیدی همین فکر رو میکردی ..چادر رو گرفته بودی تو بغلت
با کلافگی دستی رو صورتم کشیدم ..
-سجاد مادر حرف بزن .این چادر مال کیه ..؟
-نمیشناسیش مامان ..
-خب تو بگو بشناسم ..
-قضیه اش مفصله ...
-چیزی که زیاد دارم وقته ..بگو تا بدونم ..
مامان عزم کرده بود که لب بازکنم ...من هم به دنبال یه گوش شنوا لب بازکردم وسیر تا پیاز جریان رو گفتم ..
-کارت خیلی بد بود سجاد ..
-اخه مادر من تو که جای من نبودی ..تیپ وقیافه هاشون خیلی غلط انداز بود ...
-خب باشه ..ظاهر ادم هادلیل بر بد بودنشون نیست ...تو وارد گشت شدی تا جلوی هرزرفتن دختر وپسرها رو بگیری ..
-خودم میدونم توروخدا بیشتر از این بهم گوشزد نکن ...
-حالا میخوای چی کار کنی ..؟
-نمیدونم فعلا که چند روزه هرچی میگردم کمتر پیدا میکنم ...دستم به هیچ جا بند نیست ...
-اگه کس دیگه ای بود میگفتم دنبال بهانه بوده ..پس زیاد خودت رو درگیر نکن ..ولی با حرفهایی که میزنی ..وچیزهایی که تو کلانتری گفته ؟؟
مامان نفس عمیقی کشید
-نمیدونم والا ...تو میگی دم اذون صبح خوابش رو میبینی...ممکنه خوابت واقعی باشه ...بهتره هرچه زودتر پیداش کنی ...
-نیست مادر ..نیست ...کجا برم سراغش ...؟
-اونش رو دیگه نمیدونم ..من اون چیزی که شرط عقله بهت گفتم ...از اینجا به بعدش تصمیم با خودته ...
مامان دست به زانو گرفت ویا علی گویان بلند شد ...
نگاهم بازهم به چادر افتاد ...رضوانه کجایی ...تو کجایی ..؟
****
دو هفته گذشته بود ودیگه شبها کابوس نمیدیدم ...چون عملا با دراغوش گرفتن چادر رضوانه وبوی عطرش به خواب میرفتم ..
بعد از دو هفته خسته بودم از اون همه گشتن ودست خالی برگشتن ...
رضوانه نبود ..هیچ جا نبود ..ومن داشتم ایمان میاوردم به اینکه شاید خدا نمیخواد تا ببینمش ...

شاید اصلا حکمت خدا بود که من دو هفته بگردم به دنبالش وهیچی به هیچی ..
شاید هم تقاص توجه نکردن به انسان ها وحقوق انسانیشون بود ...

رضوانه هیچ جا نبود وپای من رو هم از گشت ارشاد بودن برید ...
****
(-سجاد واقعا دیگه نمیایی ...؟

-نه نمیام ..
-اخه چرا ..؟نکنه مربوط به اون دخترست ...؟
-نمیدونم ولی دیگه نمیتونم ..
-چرا داری عقب میکشی مرد ..؟ماها یه هدفی داریم
-ولی هدف من فعلا با شما فرق میکنه ...
-حاج خانم به بابا میگفت شبها چادر دختره رو بغلت میکنی تا خوابت ببره ..
به طعنه ی درحرفش وقعی نذاشتم وسرد وسنگین گفتم ..
-مشکلیه ..؟
-نه... مثل اینکه تو واقعا یه چیزیت شده ..اگه به جادو وجنبل اعتقاد داشتم میگفتم دختره دعائیت کرده ..
-هرچی میخوای اسمش رو بزار ..رضوانه کار زیاد مهمی نکرد ...فقط این منم که درگیر شدم ..شاید هم تا حالا به روال زندگیش ادامه داده .
ابروهاش با تعجب بالا رفت
-رضوانه ..؟چقدر زود خودمونی شدی با ناموس مردم ..؟
با ناراحتی نگاش کردم که نفسش رو با کلافگی فوت کرد
-چرا دست از سر این چادر واین دختر برنمیداری؟ ...بابا فکر کن نه خانی اومده ونه خانی رفته ..چادر رو هم یه جایی سر به نیست کن ..
-تو واقعا فکر میکنی درد من یه تیکه پارچه است ..؟
به والله که نیست ..من گیر عذاب وجدان خودمم ...تو باهاش حرف نزدی یوسف... اینقدر قاطع بود که حس میکنم محاله دیگه چادر سرکنه ..

اصلا اونش به جهنم ..میترسم پدرش حساسیت بیشتری به خرج بده وزندگی رضوانه رو زهر کنه ..
از طرف دیگه ممکنه خود رضوانه به خاطر لجبازی وتقاص گرفتن از امثال من ..یکی بشه بدتر از زن های خیابونی ...

اونوقت تو میدونی چه بار گناهی به پای من نوشته میشه ..؟
-ای بابا من که هرچی میگم باز تو برمیگردی سر جای اول خودت ..اینها همه توهمات تواِ...ذهنیات تو ..
اگه اون دختر محجبه ی واقعی باشه محاله چادرش رو به خاطر یه رو کم کنی برداره ...
که دیدی برداشت ...پس حجابش حجاب نبوده ...دنبال یه بهانه بوده ...

-نه نبود ...وای یوسف... نه تو حرف من رو میفهمی نه من حرف تو رو ..اصلا ولش کن این جریان رو ...
-پس تصمیمت رو گرفتی ..دیگه شبها نمیایی ..؟
-نه ..
-پس من برم .
-برو به سلامت ...
-خداحافظ ...
-درپناه حق ...
باهم دست دادیم وهردو جدا شدیم ..یوسف چه میدونست از درد این دل ..هیچ کس نمیدونست ..تنها خدا میدونست وبس ...
یه هفته ی دیگه هم گذشت وجمعا سه هفته از اون شب گرم تابستونی گذشته بود ...
سه هفته که اگر چه تلخ بود ..سخت بود وتو چشم انتظاری گذشت ....ولی بالاخره گذشت ...
حالا دیگه چادر رضوانه شده بود قرص ارام بخش من ...خواب اور ومخدر ..
شبها تا لمسش نمیکردم وروی خودم نمینداختمش خوابم نمیبرد ...

از همینجا بود که دوباره خوابهای من شروع شد ...خواب که نه ..رویاهای من ..رویاهای رضوانه ...با بوی عطر مریم...
اولین شب رو خوب به خاطر دارم ...اون شب گرم رو که علارقم گرمای هوا باز هم پرچادررو روی صورتم کشیدم تا ازرایحه ی مست کننده ی چادر رضوانه راحت بخوابم ...

***
(-موهام قشنگه سجاد ...؟
سرپنجه هام بی اراده دست کشیدن به خرمن موهاش .نفس گیر بودن لمس موهاش
صدام رو میشنیدم که تو خواب جواب داد
-اره قشنگه مثل ابریشم ..
چشمهاش رو با نوازش دستهام بست
-دوستش داری ...؟
بوسه ای روی رستنگاه موهاش کاشتم وبو کشیدم ومست شدم ..عطر بهشتی رضوانه مدهوش کننده بود ...
-رضوانه ..موهات رو نبند ..بزار همین جوری باز باشه ...
رضوانه از جا جست وبند بند انگشتم ازخرمن موهاش سوا شد ...
صدای لبخندش دلم رو لرزوند ...محو ومات خیره شدم به دختری که توی خواب جادوم میکرد

-رضوانه برگرد پیشم
ولی دیگه رضوانه نبود ..نورو روشنایی وجودش هم نبود ..فقط من بودم وبوی عطر موهاش ویه دنیا سیاهی رو به روم ...)

***
بار اول که این رویا رو دیدم از ترس ازجا پریدم ... نفس نفس میزدم ..انگار که کلی راه دوئیدم ...
حتی هنوز هم میتونستم به روشنی تک به تک جزئیاتی که تو خوابم بود رو به یاد بیارم ..

گلوم رولمس کردم ...
این دیگه چه خوابی بود خدا ...؟
دیدن تن برهنه ی رضوانه درخواب کافی نبود که حالا لمس واغوشش ....وجود مست کننده اش رو تو خواب نصیبم میکنی ..؟
حتی حس ارامشی که از لمس ونوازش موهای ابریشمی رضوانه داشتم هنوز تو وجودم بود ...
دستم رو مشت کردم ..درست همون دستی که نوازش کرده بود ..حس لطیف خواستن هنوز روی بند بند انگشتم جاری بود ...
دستم رو گذاشتم رو چشمهام ..خدایا این دیگه چه کابوسی بود ...من ورضوانه ..؟

من واین عشق ...؟
اون همه خواستن از کجا اومده بود به خوابم ...؟
نفس سنگینم رو رها کردم ...

نگاهم تو تاریک روشنای اطاق به چادر افتاد ..همه اش تقصیر اینه ..اینقدر تو این چند وقته بهش فکر کردم که همچین خوابی میبینم ..
چادر رو با غیض برداشتم وپرت کردم پائین تخت ..با حرص پشت به چادر خوابیدم ودستهام رو تو سینه چلیپا کردم ...
-احمقی سجاد ..احمقی دیگه ..اخه کدوم ادم عاقلی رو حساب چهار تا حرف مفت ویه سری خواب اشفته این بلا رو سر خودش میاره؟ ...
ولی من خوب میدونستم که اون حرفها حرف مفت نبود ..اونقدر صلابت وجسارت داشت که مطمئن باشم حرفش رو عملی میکنه
واین خوابها ...امان از تلخی ودرد این خوابها ...

نفس هام دوباره اروم شده بود ولی خودم بی قرار ..بعد از چند وقت دیگه نمیتونستم بدون وجود عطر چادر بخوابم ..
طاق باز شدم ونگاهم به سقف دوخته شد ..
-نه ...من دیگه سراغ اون چادر لعنتی نمیرم ..فردا هم میندازمش دور تا خیال خودم وبقیه رو راحت کنم ...
ناخوداگاه ازگوشه ی چشم پائین تخت رو دید زدم ..چادر ِمچاله شده بی حرکت کف اطاق افتاده بود ...
چرخیدم رو به چادر ...حالا اون تیکه پارچه درست مقابلم بود ..بی اراده وتو یه حرکت بی فکر نیم خیز شدم وچادر رو برداشتم ..

وبا ناراحتی روی خودم انداختم ..

کم کم داشتم اعتراف میکردم که معتاد این چادر شدم ..این چادر وعطر خوش مریم یا شاید هم رضوانه ..

****
شب بعدی مصادف شد با همون روزی که این اتفاق افتاده بود ..یک ماه گذشته بود وماه مثل همون شب نیست ونابود شده بود ..
من ورضوانه تو یه باغ بودیم پراز گل وعطر خوش ...ورضوانه داشت موج میخورد روی تاپ درختی ..
(-سجاد بالاتر ...بازم بالاتر ...
میخندید وریسه میرفت ودل من رو هم میبرد ..
-سجاد جان بالاتر ...میخوام برم بالاتر ..
با شادیش میخندیدم ...با اوای سرخوشش دلم به لرزه میوفتاد ..غرق شده بودم تو اون همه خواستن ..دل دادن ودل بستن
-سجاد اگه دوستم داری بالاتر ..
ومن توی خواب ..توی همون رویای نمیدونم صادقانه یا غیر واقعی ..اعتراف میکردم که از ته دل دوستش دارم
وتاب میدادم وپنجه هام رو با شدت بیشتری به کمر باریک رضوانه فشار میاوردم .
تو اون لحظه ها اونقدر محبتش تو وجودم پخش شده بود که حتی طاقت یک لحظه دوریش رو هم نداشتم ..
-بالاتر سجاد ..من رو بفرست پیش خدا ...یالا سجاد ..
ومن میخندیدم از ذوق رضوانه ام وتاب رو میفرستادم بالاتر ...بالاتر وبالاتر ..
ولی تو یه لحظه باغ محو شد ...گرمای خورشید وعطر خوش گلها نیست شد ....اسمان هم ...
ومن موندم وتاب خالی از حضور رضوانه ..که همچنان موج ورمیداشت وتاب میخورد ..
چشم بازکردم وبا بهت خیره شدم به سقف تاریک اطاقم ...
دوستش داشتم ..؟رضوانه رو ..؟محال بود ..خدایا محاله نه ..؟
دستم چادر جمع شده روی بدنم رو لمس کرد ..دارم دیونه میشم ..این چه دردیه که تو جونم افتاده ؟..
به فاصله ی یه هفته دو تا رویا دیده بودم که تو هردو عاشقانه رضوانه رو میبویدم ودراخر رضوانه نیست میشد ...

ومن می موندم وتاریکی نبودنش ..

خیره شدم به چادر ..تو چی هستی ..؟ملک عذاب من ..؟چرا وابسته ی بوت شدم ..؟
خدایا چرا این سختی ها تموم نمیشه ...؟چرا هروقت که خوابش رو میبینم محبتش تو دلم میجوشه ...؟
چرا با اینکه الان خواب نیستم ولی هنوز هم از تجسم وجودش وگرمای وجودش قلبم بی تاب میزنه ...
من چم شده خدا ...تو بگو این چه دردیه که شبها برام میفرستی ...؟
عاشقانه های من ورضوانه کجای این زندگی درهم وبرهم من جا داره که شب به شب دچارش میشم ...؟
همون جور که نگاهم به سقف بود پلک هام سنگین شد ..وخواب من رو ربود ومن نفهمیدم که این جریان سر دراز داره ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، _leιтo_ ، mosaferkocholo
#13
قسمت 13

ودرنهایت رویای شب سوم تیر خلاص بود به این پیوند ...به این رویاهای شیرین ودرعین حال ترسناک ...
****

من بودم ویه اغوش ..من بودم وکلی حس قشنگ وآرامش بخش ..
من بودم وبوی جوی جولیان ونوازش موهای ابریشمی
من بودم ورضوانه وحس عمیق خواستن
(-دوستم داری سجاد ..؟
دستم دور شونه هاش محکمتر شد ...مست بودم از این همه شیدایی ....
-بیشتر از خودم عزیزم ...بیشتر از خودم ..
ل.بهام روروی ل. ب هاش گذاشتم حس خواستن به قدری پررنگ واغواگرانه بود که بو.سه هام رو ادامه دادم ..
دستهای نرمش توی موهام چرخید وروی گردنم نشست ...
-باهام میمونی سجاد ..؟من خیلی تنهام ..هیچ کس همراهم نیست ..هیچ کس دوستم نداره ..
میون بو .سه ها ...میون خواستن دلم ..زمزمه کردم ..
-میمونم رضوانه ی من ..تا ابد ..تا نهایت ..تا دم مرگ ..
عطش وعشق کولاک میکرد ...
-میخوامت رضوانه ...همیشه میخواستمت ..
دست کشیدم رو بدن عر.یانش ..مست شدم ونئشه تر ..خوشی تو دلم میچرخید ومیگردید
ومن فراموش میکردم که رضوانه محرمم نیست ...مال من نیست ..اصلا رضوانه ای درکارنیست ..
-همه چیزمن مال تو سجاد ..تو فقط باهام بمون ..خیلی تنهام سجاد ...خیلی تنهام ..
تو یه لحظه ..به ناگاه بدنم یخ کرد ...ل.بهام سرد شد ..کرخت شد ..
چشم که بازکردم رضوانه ای نبود که باهام بمونه ..بلکه من بودم وچادر سیاه تو دستهام ...
****
با همون حس لزج قطره های عرق روی سر وصورت وگردنم چشمهام رو با اخرین قدرت بازکردم واز جا بلند شدم ..
اینبار واقعا از چادر وبوی عطر چادر ترسیدم ..بایه حس بد چادر رو پس زدم وخودم رو عقب کشیدم ..
پاهام رو تو شکمم جمع کردم وخیره شدم به چادر ...حس نوازش وهم اغوشی با رضوانه هنوز توی وجودم بود وگرمم میکرد ...
چنگ انداختم تو موهام وخودم رو تاب دادم

-خدایا دارم دیوونه میشم ...دارم دیوونه میشم ..
کشش موهام رو بیشتر کردم ..
-اره دیونه شدم ..مگه میشه من همچین حسی به اون دختر داشته باشم ..؟
اصلا مگه من چقدر دیدمش ..؟تازه تو همون مدت کوتاه هم هیچ حسی بهش نداشتم ...
اونقدرفکرهای مختلف تو سرم جولان داد که هوا روشن شد ..وبعد هم صدای آلارم گوشیم بلند شد ...
بوی خوش هل از روزنه ی اطاقم سرک کشید ومن تازه به خودم اومدم ..
بعد از یک شب بیداری بالاخره تصمیم رو گرفته بودم...
گیج وخسته از جا بلند شدم ..چادر رو با سرانگشت گرفتم واز اطاق بیرون اومدم ..
-بسم ا...ترسیدم مادر..چرا چادر رو این جوری گرفتی دستت ..؟
-بگیرش مامان ...
با تعجب چادر رو گرفت ..
-چته ..چرا این جوری میکنی ..؟
-دیگه نمیخوام حتی یه لحظه ی دیگه این چادر تو این خونه باشه ..
فکر میکنم دارم کم کم دیونه میشم ..ببرش وهرجایی که دلت میخواد گم وگورش کن ...
-چرا خودت اینکار ونمیکنی ...؟
با درموندگی نالیدم ..
-نمیتونم ..کاش میتونستم ولی نمیتونم ..
وبدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم ..
چشمهام میسوخت ...ولی به شب زنده داریم می ارزید ..بالاخره بعد از سی وچهار روز از شراین چادر منحوس نجات پیدا کردم ..
تا شب هنگام ..اون رویا هزاران وهزار بار جلوی چشمهام جون گرفت ومن هربار از تجسم هم اغوشی با رضوانه ای که حتی حالا به خوبی چهره اش رو به یاد نداشتم ...شر وشر عرق میریختم وگر میگرفتم ..
نمیفهمیدم این حال خرابم برای چیه ..
اصلارضوانه کجای زندگی من بود که دیشب تا به صبح از لذت اغوشش نئشه شدم ورویا بافتم ..؟
مدام با نفس اماره میجنگیدم ..مدام صحنه ها رو پس میزدم ولی مگه گرمای اغوش وحلاوت ووسوسه ی تنش از خاطرم میرفت ..؟
نمیرفت ومن درمونده شده بودم از این همه وابستگی فکری وروحی ...
اونقدر با خودم کلنجار رفتم که شب هنگام موقع برگشت به خونه نایی برام نمونده بود ..
سلام خسته ای به مامان دادم ووارد اطاقم شدم ..
ولی تو وهله ی اول هوای دم کرده وتهی از عطر رضوانه ته دلم رو خالی کرد ...
ودرنهایت چوب لباسی بی چادر ضربه ی اخر رو وارد کرد ...
به کل فراموش کرده بودم که صبح اول صبحی خودم رو از شر چادر خلاص کرده بودم ..
مثل یه بچه ی جدا مونده از اغوش مادر درجا عقب گرد کردم ..
-مامان مامان کجایی ...؟
-چیه؟.. اینجام تو اشپزخونه ..
-چادر کو ..؟
-چادر ...؟خب معلومه انداختمش دور ..
-انداختیش دور ..؟
قلبم درجا وایساد ..مایه ی حیات من رو دور انداخته بود ؟..چادر رضوانه رو دور انداخته بود؟
-اره خودت صبحی گفتی ...
-من گفتم ..؟
من گفتم ؟..اره من گفتم .
-یادت نیست؟ ..اومدی گفتی از خونه ببرش بیرون ..من هم همون صبحی انداختمش تو خاکروبه ی سر خیابون ..
تو یه لحظه انگار به برق سه فاز وصل شدم ...

-نه ...نه ..

همون جور با عجله دمپائی هام رو تا به تا پوشیدم واز درزدم بیرون ...
سرکوچه نرسیده به سطل بزرگ مکانیزه ...بوی گند اشغال حالم رو خراب کرد ..
بی مهابا تو همون تاریک روشنای نور مغازه ها ..تا کمر خم شدم تو زباله ها ...

با دست کیسه مشماها رو پاره میکردم تا شاید نشونی از چادر رضوانه پیدا کنم ..از داروی مخدر دلم ..
-سجاد چی کار میکنی ..؟
-کجاست ..؟پس کجاست ..؟
-اینجا نیست ..
وارفتم ...اینجا نبود ..؟پس کجا بود ..؟
کمر راست کردم ..
-اینجا نیست .؟
-نه صبحی اشغال ها رو خالی کردن ...
-مگه میشه ..؟
-خودت گفتی ...
-من ..؟من؟فکر نمیکردم به این زودی ...
-آخه تو چته سجاد ؟..هیچ میدونی داری چی کار میکنی ؟...به خاطر یه چادر دست بردی تو اشغالها ...
نگاهم به دست کثیفم افتاد ...خودم هم نمیدونستم چمه ...چرا این جوری برای یه چادر وبوی عطرش زابراهم ...؟
بدون جواب دادن به مامان ..با دلی که دیگه نمیتپید از کنارش گذشتم ..
-سجاد صبرکن پسرم ..
ولی من بی حرف به سمت دربازخونه رفتم ویک راست خودم رو تو حموم انداختم ..
تمام لباسهای کثیف وبدبوام رو گوشه ی حموم انداختم واب سرد رو بازکردم ..
از هجوم بی امان اب سرد قبلم داشت سنگکوب میکرد ..ولی من لجوجانه زیر بارش اب سرد ایستادم ..

چادر رضوانه از دستم رفته بود ..چادر وبوی عطر مریمش ..حتی از تجسم وجود چادر بین یه مشت ات واشغال گندیده وبد بو عاصی میشدم ...
اب سرد تا مغز استخونم نفوذ کرده بود ومن بازهم سرتق وسرخورد میلرزیدم واز زیر اب سرد بیرون نمی اومدم ..
من چی کار کردم ..؟یادگاری رضوانه وحماقتم رو به این راحتی از دست دادم .؟
بی هوا از زیراب بیرون اومدم وهمون گوشه ی حموم تا شدم ...
دیگه نداشتم ...دیگه حتی بوی عطر رضوانه رو هم نداشتم ..دیگه هیچی نداشتم ..
با اون حجم اب سرد سرماخوردنم حتمی بود ..با ناتوانی حوله رو دورم پیچیدم واز حموم بیرون اومدم ...
اطاقم خالی شده بود ..نه از وسائل ..بلکه از حضور پررنگ رضوانه ..
یک ماه گذشته چنان وابستگی ای درمن شکل گرفته بود که حالا بدون وجودش ارامش نداشتم ...
موضوع تنها یه تیکه پارچه نبود ..تهی شدن اطاقم از نام ونشون دختری به اسم رضوانه بود ..
دختری که اگرچه یک بار دیدمش ..ولی یک ماه بود که با عطرش ..با حرفهاش ..با وجودش زندگی میکردم ...
-سجاد جان ..بیا پسرم این شربت رو بخور ..
لیوان رو گرفتم وجرعه جرعه نوشیدم ..
-حالت بهتره ..؟
سری به معنی نه تکون دادم ..
-چرا اینقدر وابسته اش شدی ؟...نگرانم میکنی پسرم ..
-نمیدونم چمه مامان ..فقط میدونم بدون اون دیگه نمیشه ..
لیوان رو تو پیش دستی برگردوندم ..
-میشه بری بیرون میخوام لباس بپوشم ..
مامان ناراحت وغصه دار از جا بلند شد ..
-دیگه سراغ دختره نرفتی ..؟
-رفتم ولی هیچی ادرسی بهم نمیدن ..میگن مسئله امنیتیه ...نمیتونیم به هرکسی آدرس یا شماره تلفن بدیم ...
با کلافگی دستی تو موهای نم دارم کشیدم ...
-کاش باباش یه ادم معمولی بود اونوقت راحت تر میتونستم یه نشونی ازش پیدا کنم ..

حتی چند شب
به همونجایی که دیدمشون رفتم ولی اونجا هم نبود ...
-گیرم که پیداش کردی ..گیرم که اصلا حجابش رو کنار گذاشته بود ..اگه نخواد تو هم نمیتونی قانعش کنی ...
-دیگه کاراز این حرفها گذشته ..من باید پیداش کنم ..
مامان با درد نالید
-اخه تو چته ...؟
-نمیدونم مامان ..به خدا که نمیدونم ..فقط میدونم الان بدترین حس دنیا رو دارم ..
کاش چادرش رو دور نینداخته بودی ..کاش صبحی خر نمیشدم وهمچین حرفی نمیزدم ..

به سمت کمد چرخیدم ودرکمد رو بازکردم ..مامان هم بی حرف دیگه ای دروپشت سرش بست ورفت ...
لباس پوشیدم وشونه رو تو دست گرفتم ..ولی از تو قاب ائینه هم میتونستم جای خالی چادر رو ببینم ..
نشستم رو تخت ونگاهم رو دوختم به چوب لباسی ...
اخرین دست اویزم رو هم به باد داده بودم وحالا دستهام خالی بود از هر نشونی..
تو جام دراز کشیدم ولی کو خواب ...یه خواب راحت هم از دستم رفته بود ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، _leιтo_ ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠
#14
سلام رمان شماخیلی قشنگه
بی صبرانه منتظرادامه ی رمان شماهستم
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo
#15
قسمت 14



تمام شب مثل یه روح وامونده از جسم تو خونه وحیاط چرخیدم ..
خواب به چشمهام نمیومد ..وابستگی من بیشتر از اونی بود که فکر میکرد ..
مامان چند باری بیدار شد وبی حرف نگاهم کرد ورفت ...ومن بازهم چرخیدم وچرخیدم واخر سر رسیدم به جای خالی چادر..

-بخواب سجاد ..
-خواب ندارم ..
-حرف حسابت چیه ..؟
-نمیدونم ..بروبخواب مادر من ..امشب شام غریبانه منه ...
چشمهای مامان تو تاریکی درخشید ومن بازهم سرگردون وآواره ...وجب به وجب رو بو میکشیدم برای عطر رضوانه ..

***
-سجاد ..سجاد پسرم ...؟پاشو مادر لنگ ظهره ...
چشم که بازکردم نورمستقیم خورشید خورد تو چشمم ...یه نگاه به ساعت باعث شد درجا بپرم ..ساعت یازده بود ..همون جور که میدوئدم غرغر کردم ..
-چرازودتر بیدارم نکردی ..؟
-تا خروس خون صبح چشم رو هم نذاشتی ..دلم نمیومد بیدارت کنم ...
-ولی من قرار داشتم ..احمدی میخواست بیاد دنبال سه تا از لوسترها ..
همون لحظه گوشیم زنگ زد با دست به گوشی اشاره کردم ..

-بفرما احمدیه ...
دستم رو ازتو استین پیرهنم رد کردم وهمون جور جواب دادم
-الو سلام محسن جان ...
-شرمنده ام ..اومدم ..همین الان اومدم ...
گوشی رو قطع کردم وبه سرعت دوتا لقمه ای رو که مامان گذاشته بود بلعیدم ...کیف غذام رو چنگ زدم واز خونه زدم بیرون ...
تا شب وقت نشد سرم رو بخارونم ..ولی به محض پا گذاشتن به حیاط خونه ..شب بیداری شب گذشته ام جلوی چشمهام جون گرفت ...
امید داشتم امشب راحت تر از دیشب خوابم ببره ..هرچند که چشمم اب نمیخورد ..
-اومدی سجاد .؟بیا که دارم سفره میندازم ...

-سلام ..
-سلام گل پسر خسته نباشی ..
-شما هم خسته نباشی ...من که هلاک یه دقیقه خوابم ..
-ایشالله امشب دیگه راحت میخوابی ..

-ایشالله ..
شام دو نفری حاضری مامان رو خوردم ..حتی از پا گذاشتن به اطاقم وحشت داشتم ..میترسیدم جای خالی چادر دوباره وسوسه ام کنه ..
تا اخر شب جلوی تلوزیون دراز کشیدم وکانال بالا وپائین کردم ..
چشمهام که سنگین شد مسواک زدم وبدون نگاه کردن به جای خالی چادر تو تختم دراز کشیدم وپشت به جالباسی خالی چشم بستم ...
به امید اینکه امشب رو برخلاف شب قبل اسوده بخوابم ..

***
(صدای هق هق میومد ..هق هقی اشنا ..
-سجاد ...داری میری ..؟میخوای تنهام بذاری ...؟
رضوانه ام بود ...رضوانه ای که برخلاف بار قبل هق میزد وگریه میکرد ...
تموم وجودم به سمت رضوانه کشیده میشد ...رضوانه ای که دیگه حتی نمیخندید ..گریه میکرد وزار میزد ..دلم رو خون میکرد
نرسیده بهش ..دستهاش رو مثل یه طفل دور مونده از اغوش به سمتم دراز کرد ولی من حتی نمیتونستم قدمی به سمتش بردارم ..
دلم هلاک اون دستهای لطیف دراز شده به سمتم بود ...
-سجاد ...نرو ...تنهام نذار ..
ولی من برخلاف تمام تمایلاتم ...برخلاف تمام عشقی که تو دلم بود برگشتم
-سجاد خواهش میکنم ..اینکارونکن ..من تنهام ..خیلی تنها ...
قدم هام به راه افتاد ...داشتم ازش دور میشدم ..از دختری که تمام زندگیم بود دور میشدم ...
نمیدونستم چه مرگمه ...چرا با اینکه میخوام ولی اراده ای درمقابل حرکت پاهام ندارم ...

-سجاد سجاد ...؟
تو خواب میلرزیدم از اون همه خواستن ودرعین حال نتونستن ...
-سجاد به دادم برس ..دارم می میرم از تنهایی ...
تو یه لحظه تمام توانم رو به کار گرفتم تا برگردم ..
برگردم ودستهای دراز شده اش رو تو دستهام بگیرم وبهش بگم که همیشه هستم ..
همه جا درکنارش هستم ونمیذارم که حتی برای یه لحظه احساس تنهایی کنه ..
ولی تا برگشتم ..تا اومدم خواهش هاش رو اجابت کنم ...فضای خالی اطرافم مثل یه حفره ی سیاه گشوده شده ...ترس واضطراب رو به دلم سرازیر کرد ...صدا زدم ..

-رضوانه ..کجایی ...؟
ولی نبود ..تنها صدای خودم بود که میپیچید واکو میشد ..
از ته دل فریاد زدم ...
-رضوانه ..)
چشم تو تاریکی اطاقم بازکردم ..بازهم یه خواب دیگه ...کلافه نیم خیز شدم وبه جای خالی چادرنگاه کردم ..
چشمهام رو مالیدم ولی صدای رضوانه هنوز هم تو گوشم میپیچید ..میگفت تنهاست ..ولی چرا تنها ..؟چرا هرسری رضوانه بهم میگه که تنهاست ...
رضوانه ای که من دیده بودم تنها نبود ..کلافه ومستاصل نبود
ملافه ای رو که مامان روم انداخته بود کنار زدم وبه ارومی از اطاق بیرون اومدم وراهی حیاط شدم ..
نفس هام سنگین شده بود واندکی اکسیژن میخواستم ..
نشستم لب حوض ..چرا میگفت تنهاست؟ ..خدایا چرا هرسری میگه تنهاست ...؟
خوب یادم بود که ازهمون شب اول یه خط درمیون حرفهاش میگفت که کسی رو نداره .....
نکنه خونواده اش ازارش میدن ؟..یا پدرش به خاطر اتفاقی که افتاده بود تنبیهش کرده ...؟
دست بردم تو ابی حوض ..هوای خنک نیمه شب حالم رو بهتر کرد ..
چی تو این خواب ها بود ..؟رضوانه چی میخواست بهم بگه؟ ..چرا هیچ درک درستی از پیام این خوابها نداشتم؟ ..
اونقدر نشستم وفکر کردم وآبی آبِ توی حوض رو موج دادم که صدای الله اکبر پیچید ...
بازهم ایمان اوردم که این هم ممکنه یه خواب صادقانه ی دیگه باشه ..

با صدای ملایم مامان دل از موج های روی اب کندم ..
-بیداری سجاد ..؟
-آره مامان ..
-دوباره نتونستی بخوابی ..؟
-نه ...خواب پریشون دیدم ..
-میخوای با حاج حیدری حرف بزنی ..؟
-نمیدونم مامان فعلا اونقدر خسته ام که فقط میخوام بخوابم ..ولی خوابهایی که میبینم نمیذاره ..

با غصه نالید
-
خدا این چه مصیبتی بود؟ ..داری خودت رو از بین میبری سجاد ..بیا ودست بکش از این دختر ...خودم یه زن برات میگیرم مثل پنجه ی آفتاب ...
-نمیتونم مامان خواب شب وروزم شده رویاهاش ...
-پس دوستش داری ..؟
تو اون تاریکی خیره شدم به موج های روی آب ..
-نمیدونم مامان ..من تنها یه بار دیدمش ..ولی انگار هزار ساله که میشناسمش ...
-بلند شو پسرم ...بلند شو حداقل وضو بگیر نمازت رو بخون شاید آروم شدی ..
نفس خسته ای کشیدم ووضو گرفتم ..ولی بعید میدونستم این خواب های نیمه شب دست از سرمن وزندگیم برداره ..
وضو گرفتم وقامت بستم برای ارامش دل خودم ...برای محکم تر کردن ریسمان محبتم با معبودی که نمیدونستم با این خوابها چی رو میخواد بهم نشون بده ...

بعد از نماز دیگه نخوابیدم ..
برای دل خوشی مامان یکم حلیم گرفتم تا با نون سنگک تازه بخوریم ..
هرچند که تمام اینها فقط به خاطر مامان بود ..دیگه دلی برام نمونده بود که خوش باشه ..که کوک باشه ...که شاد باشه

تمام روز فکرم حول حرفهای رضوانه میچرخید ..این خوابها مطمئنا یه پیامی داشت که من سر در نمی اوردم ..
شب سوم درحالی رسید که من حتی پا تو اطاقم نذاشتم ..وهمونجا جلوی تلوزیون رو کاناپه دراز کشیدم ...
زابراه شده بودم ولی چاره ای نبود ...از دست خوابهای رضوانه راه به جایی نداشتم ..


****
(تو یه هزار توی پیچ درپیچ داشتم میدویدم ..
-ولم کن ..نــــــه...سجاد کمک ...
صدای جیغ رضوانه عرق سرد روی تیره پشتم نشوند ...
-سجاد کمک ..دارن میبرنم ..
همون جور که دنبال صدا میدویدم ..فریاد زدم ..
-نبریدش ...نبرید ..زندگی من رو نبرید ...
دونه های عرق از سرو روم میبارید ...گرم بود ..خیلی گرم ..
-سجاد به دادم برس ...
پیچ بعدی رو رد کردم ولی بازهم چند تا درو چند تا دیوار ..
-سجاد ..
درها رو یک به یک باز میکردم ...
-دارم میام ..دارم میام رضوانه جان ..صبر کن عزیزم اومدم ..
دربعدی وارد اطاقی شدم ..بازهم دو تا در....
درسمت راست رو بازکردم ..سیاهی بود ..
سمت چپ روبازکردم ..بازهم سیاهی ..
-سجاد کمکم کن من نمیخوام برم ..
برگشتم به سمت همون دراول ودوباره بیرون اومدم ..
-نمیذارم ببرنت ..ولش کنید نامردها ..
از اون همه دویدن رگهای پیشونیم نبض میزد ونفسهام به شماره افتاده بود ..
دراخرو هم باز کردم بازهم سیاهی ..برگشتم به عقب وموندم ...
همه ی درها به سیاهی ختم میشد ..از ابتدا تا انتهای راهرو سیاه بود ..
نگاه به پشت سرم کردم ..راهی نبود ...هیچ راهی ...فقط سیاهی بود وسیاهی ...
-سجاد ..نذار منو ببره ...التماست میکنم سجاد ...داره منو میبره ...یه کاری کن ..
با دست ...سیاهی اطرافم رولمس کردم ..هیچی نبود ..من بودم تو دل یه عالم سیاهی ..
چشمهام سوخت ..داشت عزیزم رو میبرد ومن هیچی کاری نمیتونستم بکنم ..

-سجاد ..سجاد ..؟
دویدم به سمت صدا ..ولی همه طرف یه جور بود ..همه جا سیاهی بود وسیاهی ...
بغض تو گلوم بالاتر اومد ..صدای رضوانه ام هرلحظه کمتر وکمتر میشد ..اشکم بالاخره چکید ..
-نبرش ..زندگی من رو نبر ..رضوانه ..
-سجاد بیا ...تروخدا بیا...
-کجا بیام عزیزم ..تو بگو تا من با سر بیام ...
-سجاد جان ...سجاد ...؟
خم شدم رو زانو ..اشکهام دیگه دست خودم نبود ..از ترس نبودش ..از ترس بردنش ..
نعره کشیدم ..
-نامردها ..بی انصافها نبریدش ..اون همه ی زندگی منه ..نبریدش ..
-سجاد سجاد مادر ...
-نبریدش ..رضوانه ام رو نبرید ..
-سجاد پسرم پاشو ..خواب دیدی ..
با لرزش شونه هام ...چشم بازکردم... یه لایه اشک کاسه ی چشمهام رو پرکرده بود ..
-خواب بودی مادر ..بلند شو این اب رو بخور ...
با ترس اب گلوم روقورت دادم
-خواب بودم ..؟
-اره پسرم ..پاشو یه چیکه اب بخور
از جابلند شدم ..دستهام هنوز هم به خاطر از دست رفتن تمام دنیام میلرزید ...لیوان آب رو گرفتم وسرکشیدم ..
-خواب بد دیدی ..؟
-خواب رضوانه رو دیدم ..
مامان با شنیدن اسم رضوانه کنارم وا رفت ..
-فکر میکردم با دور کردن چادر زندگیت به همون روال قبل برمیگرده ..ولی مثل اینکه اشتباه میکردم ..
نفس خسته ای کشید
-پاشو پسرم برو تو اطاقت بخواب ..حتی اینجا خوابیدن هم دردی ازت دوا نمیکنه ...
بلند شدم وبه سمت اطاقم رفتم ..تودرگاهی درپاهام سست شد جای خالی چادر مثل خار قلبم رو سوزوند ...
چه بلایی سر رضوانه ام اومده بود ...کی میخواست ببرتش ..اصلا به کجا میخواستن ببرنش ...
نشستم روی تخت وخیره شدم به سیاهی اطاقم ..
چه کابوس بدی بود ..درمقابل رویاهایی که داشتم این کابوس ها نفس بر بود ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، _leιтo_ ، mosaferkocholo
#16
قسمت 15

دراز کشیدم وزیر لب ایه الکرسی خوندم ..

-اللّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ
چشم بستم تا شاید جادوی کلمات قرانی خواب رمیده رو به چشمهای خسته ام برگردونه واین ترسِ دردلم رو از بین ببره ...
ولی صدای التماس های رضوانه ...صدای ناله هاش ...نمیذاشت که حتی بفهمم چی میخونم ...
کلمات اخر ایه الکرسی بودم که بوی مریم تو شامم پیچید ...حس کردم خواب میبینم ..وچه خواب خوبی ...
اونقدر واقعی بود که چشم بازنکردم ..میترسیدم که این حس قشنگ از وجودم بره ..
پارچه ای روی قفسه ی سینه ام به نرمی کشیده شد وتو یه لحظه ...حس کردم که خواب نیستم ..
چشم که بازکردم مامان روبالا سرم دیدم ومهمتر ازاون چادر رضوانه رو ...

نیم خیز شدم ..
-اینکه ...اینکه ...؟؟
-آره مادر ..چادر رضوانه است .
-ولی شما که گفتید ؟؟
-الکی گفتم ..نگهش داشتم شاید یه روزی صاحبش پیدا شد وبهش برگردوندیش ...ولی اینقدر تو این سه شب اذیت شدی که دلم نیومد بیشتر از این بی خواب بشی ...
چادررو به بینیم نزدیک کردم ونفس کشیدم ...
-چطور دلت اومد مامان ؟..من سه شبه خواب ندارم ..
-مجبور بودم مادر ..تو هم اگه جای من بودی همین کارو میکردی ...فکر میکردم با گم شدن چادر بهتر میشی رضوانه رو فراموش میکنی..ولی مثل اینکه قرار نیست این داستان تموم بشه ...
چادررو بوکشیدم ومثل بچه ای که از پیدا کردن اسباب بازی عزیزش ذوق کرده چادرروروی خودم انداختم ..
-ممنون مامان که بهم برگردوندیش ..
ولی نگاه مامان برخلاف من خوشحال نبود ...
-چیه مامان ..؟
-میترسم سجاد جان ..این خوابها ..کابوسها ..وابستگی تو به این چادر ...نکنه جنی شدی مادر ..؟
یه لبخند تلخ زدم ..حق داشت نگران باشه ..خودم هم نگران بودم ..
-باید بری پیش روانشناس ..حاج حیدری میگفت این بهترین راه ...
با دلخوری نگاه از مامان گرفتم ..
-فکر میکنی دیوونه شدم ..؟؟
-خدا نکنه فکر کنم تو دیوونه ای ..تو همه ی دار وندار من تو دنیایی ..ولی این رفتارت هم درست نیست ..
-باشه میرم .. برای راحتی خیال شما هم که شده میرم ..ولی درد من با این چیزها درمون نمیشه ..
کاش من رو میفهمیدی ..نمیدونی چقدر نگرانم .از وقتی این چادر رو گم کردم ..رضوانه مدام تو خوابم ازم کمک میخواد ...
نمیدونم چه بلایی سرش اومده ..نگرانشم ..تا وقتی رضوانه رو پیدا نکنم ..زندگی من سروسامون نمیگیره ..
میترسم کاری که کردم اتفاق های بدتری به سرش اورده باشه ...
-همه چی رو بسپر به دست خدا ..خودش همه چی رو درست میکنه ..
-امیدوارم مامان ...فقط با همین امید سر میکنم ...وگرنه تا حالا صد دفعه راهی تیمارستان شده بودم ..
(کنارموجهای دریا ایستاده بودم ..بوی نم وشوری رو به خوبی حس میکردم ...
-سجاد ..؟
به آنی برگشتم ..رضوانه ام بود ...نیمه ی گمشده ام تو دار دنیا ...
رضوانه ی من زیباترازهمیشه با پیرهنی از جنس حریر مثل خورشید میدرخشید وقلبم رو به تلاطم وامیداشت ..
موهای بلند ومواجش تاب میخورد وچشمهای زیباش مثل دو گوی رنگین میدرخشید ...
-رضوانه اینجایی ...؟
چند قدم به سمتش برداشتم واغوش بازکردم برای دربرگرفتن نیمه ی دیگر وجودم ...
رضوانه محرمم بود یا نه مهم نبود... حتی وجود داشتن ونداشتنش هم مهم نبود ... فقط دلم تنگ بود ..برای داشتن رضوانه ای که حالا رویای روز وشبم شده بود ..
رضوانه که تو آغوشم خزید دلم لرزید ..پرشدم از حس خواستن ..رضوانه به واقع نیمه ی گمشده ام بود ...
موهای بلندش رو بو کشیدم ومست شدم ..تا به حال چنین لذ.تی رو تجربه نکرده بودم ...
-کجا بودی خانم من ..؟همه جا رو دنبالت گشتم ..نمیدونی بی تو چی به من گذشت ..
سرکه از سینه ام بلند کرد نگاه خیسش ضربان قلبم رو نگه داشت ..گریه میکرد ...رضوانه ی من چشمهاش پرازاشک بود ...
-چرا گریه ..؟
-دیگه نمیتونم پیشت بمونم ...
-چرا ؟تو که اینجایی پیش من ..
-این آخرین باره سجاد ..
دست گذاشتم رو لبهاش ...
-این حرف رو نزن ...جون من به جونت وصله ..
-دیگه نه ..داره من رو میبره ..
-کی ..؟کجا ..؟از کی حرف میزنی ..؟
با همون چشمهای خیس خیره شد تو نگاهم ...نفسم بند اومد از اون همه درد ...
اگه رضوانه میرفت ..من هم میمردم ...بدون رضوانه دیگه هیچ چیز برام ارزش نداشت ..
-رضوانه پیشم بمون ..تو نباشی من هیچم ..
-نمیتونم ...دیگه نمیتونم جلوش بایستم ...دیگه از دست من خارجه ...تو باعث شدی که من روببره ..
-چی کار کنم رضوانه؟ ..پشیمونم ...به خدا که پشیمونم ...
-دیگه کاری از دستت برنمیاد ..
رضوانه به ناگاه از آغوشم سوا شد ...التماس کردم ..
-نرو رضوانه ..من بدون تو نمیتونم ..
اشکاش حالا تبدیل به رگبار شده بود وگوله گوله میبارید ..
-اشتباه تو بود سجاد ...اشتباه تو ...
-برگرد رضوانه خواهش میکنم ..
سعی کردم به دنبالش برم ولی پاهام تو شن گیرکرده بود ..داد زدم ..
-نرو رضوانه ..نباید بری ...
-نمیتونم دست من نیست ..
-رضوانه ..
-بیا دنبالم سجاد ..اگه دوستم داری بیا دنبالم ..
- میام ولی کجا ...؟
-آیدا ..
-آیدا کیه ...؟
-سجاد تنهام نذار ..من میترسم ..دوست ندارم برم ..
-نرو برگرد ..خواهش میکنم رضوانه ...
ازهمون فاصله تو چشمهام خیره شد ...نفسم گرفت از اون همه درد تو دل هامون ..
-نمیتونم ...بیا دنبالم سجاد ..فقط بیا ..
تو یه لحظه هوا تاریک شد ومن موندم وصدای موج های کوبنده ی دریا ..
رضوانه رفته بود ..برای همیشه رفته بود ومن به خوبی میدونستم که محاله دیگه برگرده ..
اشک از گوشه ی چشمم راه بازکرد ..دیگه رضوانه ای نبود ..که شبها با اون اغوش گرم به خوابم بیاد ...
صدای الارم گوشیم بهم هشدار میداد که وقت بیداری رسیده ...با کف دست اشکی رو که روی بناگوشم ریخته بود پاک کردم واز جا بلند شدم ...
بعد از مدتها بالاخره یک شب تا صبح خوابیده بودم ولی چه خوابی ..؟خوابی که میدونستم دیگه ارامشی به همراه نداره ..
از جا بلند شدم وپاهام رو از لبه ی تخت اویزون کردم ..رد اشک روی گونه ام هوا میخورد وتنم مور مور میشد ...
مطمئن بودم که این اخرین رویائیه که با رضوانه داشتم ..یاد حرفهاش افتادم ..اینکه نمیتونه برگرده ..اینکه باید برم دنبال آیدا ..
اسم آیدا رو با پریشونی زیر لب تکرار کردم ..
آیدا ..آیدا کی بود ..؟یکی از اون پنج دختر ..؟حالا مشکل شد دو تا ..نه میدونستم رضوانه کجاست ..نه میدونستم آیدا کیه ..؟
-سجاد ..سجاد پاشو ..
-بیدارم مامان ..الان میام ..
از جا بلند شدم ..باید آیدا رو پیدا میکردم ..مطمئنا راه رسیدن به رضوانه دختری به اسم آیدا بود ..


نقل قول: با استرس به دهن یوسف که داشت جریان رو تعریف میکرد خیره شده بودم ..
کاش به جای گفتن این راجیف وبافتن آسمون ریسمون ...یه راست میرفت سر اصل مطلب ...
-خلاصه که کاشف به عمل اومد که بعله ...آیدا خانم از قضا دخترعموی رضوانه خانمه ...
منم که دیدم جناب سروان اصلا راه نمیده گفتم ..اگه آدرس دختر سرتیپ فراهای رو نمیدید ..حداقل آدرس آیدا خانم رو بدید ...
جناب سروان چنان نگاهی بهم انداخت که آب شدم گفتم :به خدا برای امر خیره ..بازهم گند زدم نه ..؟
با تاسف سری تکون دادم ..چه فرقی میکردحرفی بزنم یا نه ... کار خودش رو کرده بود ...
-ولش کن این حرفها رو ..اخرش چی شد ..؟
-اِ صبر کن دارم میگم ..کلی قسم وآیه خوردم که حداقل شماره ی آیدا خانم رو بدید ...جناب سروان رو کچل کردم ولی قبول نکرد ..
آخرسر مجبور شدم بگم حداقل خود جناب سروان باهاش تماس بگیره ..شماره ی تو رو هم بهش بده اگه خواست خود آیدا خانم زنگ بزنه ..
با شنیدن جمله ی آخر وا رفتم ..
-اَه یوسف تِر زدی ...اون دخترها به خون من وتو تشنه ان... اونوقت میخوای بهم زنگ بزنه ..؟
-ازکجا میدونی شاید زنگ زد ..؟
-من میدونم زنگ نمیزنه ..گند زدی یوسف ..گند زدی ..
-میخواستی چی کار کنم ..بابا آدرس وشماره نمیده ..هرچی میگفتم حرفش یک کلام بود ..
تا حالا هم به خاطر همکاری هایی که من وتو قبلا باهاش داشتیم قبول کرده بود ...
با مکث پرسیدم ..
-تو فکر میکنی زنگ بزنه ..؟
-نمیدونم بستگی به اخلاق آیدا ولحن حرف زدن جناب سروان داره ..
-شاید نباید اینکارو میکردیم ...
-به هرحال این آخرین راه بود اگه نشه دیگه نمیدونم باید چیکار کنیم ..
همون لحظه یه سرباز به سمتمون اومد ..
-سجاد کدومتونید ..؟
-منم بفرما ...
-بیا جناب سروان پور محمد کارت داره ..
یه نگاه مشکوک به یوسف انداختم ..وپشت سر سرباز از پله ها بالا رفتم .
نمیدونستم دلیل این احضار چی بود ..؟ شاید راجع به گشت بود ..شاید هم میخواست اولتیماتوم بده که دست از سر رضوانه بردارم ..
یه تقه به در زدم که صدای سروان با کمی مکث به داخل دعوتم کرد ..
همینکه پا تو اطاق گذاشتم .جناب سروان رو گوشی به دست دیدم ..
-بیا تو سجاد جان ..دارم با خانم فراهانی صحبت میکنم ..
از خوشی میخواستم گریه کنم ..یعنی میشه رضوانه پشت خط باشه ...؟
یعنی میشه بعد از دوماه گشتن با رضوانه صحبت کنم تا این دلم کمی آروم بگیره ..؟
با ذوق پرسیدم ..
-رضوانه ..؟
جاب سروان اخمی کرد
-نخیر خانم آیدا فراهانی دختر عموی ایشون ..
وارفتم ..هرچند که گام بزرگی برای رسیدن به رضوانه بود ولی دل بی تاب من که این چیزها حالیش نبود ..
-یوسف گفته بود با ایشون تماس بگیرم من هم گرفتم ..حالا پشت خطن میخواد باخودت حرف بزنه ..
با قدم های تند خودم رو به گوشی رسوندم وبه محض گفتن الو صدای عصبانی وغراّن دختری تو گوشی پیچید ...
-تو سجاد صفاری هستی ..؟
چه بی ادبانه ..حتی برای بار اول از لفظ شما هم استفاده نکرد ..حدس میزدم بیشتر از حد از دستم عصبانی باشه ..
-بله خودم هستم ..
-همون پسر بسیجی که تو تپه ی مصنوعی باغ ترنج پنج تا دختر و سه تا پسر رو گرفت ...
-خودمم ..
-بی شرف بی ناموس ...ای کاش به جای حرف زدن باهات خبر مرگت رو بهم میرسوندن.. خیالت راحت شد عوضی؟ ..دلت خنک شد عقده ای لجن ...؟
-هی هی صبرکنید خانم ..چرا فحش میدی ..؟
-مرده شور هیکل وقیافه نحست رو ببرن عوضی عقده ای ..
-خانم آرومتر ..
-آرومتر ..؟هیچ میدونی با زندگی ماها چی کار کردی ..؟گند زدی آشغال ..گند ..
بیشتر از همه اون رضوانه ی بیچاره رو بدبخت کردی ..حالا دلت خنک شد ..؟چقدر اون شب باهات حرف زد ..چقدر گفت اینکارو نکن ..نافِت جا افتاد ..؟
با شنیدن اسم رضوانه سست شدم وروی اولین صندلی اطاق نشستم ...
-رضوانه .؟چه بلایی سرش اومده...؟
-مگه برای توی روانی مهمه ..؟اصلا مگه دخترهایی مثل ما برای توی بچه پیغمبر ارزش داریم؟..
نه نداریم ..شماها مثل یه مشت جنایتکار فقط بلدید گ.ه بزنید به زندگی ماها ..براتون هم مهم نیست که بعدش چی میشه ..؟
با استیصال میون حرفهاش پریدم ...حاضر بودم هرکاری کنم تا بفهمم چه بلایی سر رضوانه اومده ...
-آیدا خانم باشه همه ی حرفهایی که میزنید درست ..من عقده ای ...من بی شرف ..فقط بگید چه بلایی سررضوانه خانم اومده ..؟
چنان سکوتی پیچید که یه لحظه فکر کردم قطع شده ..
-الو ..؟قطع شد ...؟الو آیدا خانم ..؟
ولی صدای هق هق پشت خط بهم ثابت کرد که قطع نشده ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، _leιтo_ ، mosaferkocholo
آگهی
#17
قسمت 16


بند دلم با نفس های مقطع آیدا پاره شد ..
-بهم بگید آیدا خانم ..من چیکار کردم ..؟
-بگو چی کار نکردی ...؟بعد از دوماه اومدی که نبش قبر کنی ...؟که بدبختی های این دوماه رو یادم بیاری ..؟
نفسم بند اومد ..نبش قبر ...؟؟!!
-دنبال چی هستی روانی ..؟چی بگم تا اون سادیسم لعنتیت بخوابه ...؟
حال وروزم خراب تر از این نمیشد ...خدایا چه بلایی سر رضوانه اومده ...؟
-آیدا خانم التماستون رو میکنم ..من دوماه یه شب خواب راحت نداشتم ..چادر رضوانه مثل ائینه ی دق تو اطاقمه ونمیذاره چشم رو هم بذارم ...
-بکش ..بکش که حقته ..بیشتر از اینها حقته ..تو آینده ی یه دختر رو به اتیش کشوندی حالا برای من دم از خواب شبونه ات میزنی ...؟
-ترو به هرچی که میپرستید ..ترو به جون رضوانه خانم قسمتون میدم بگید چی کار کردم ..؟
صدای آیدا داد میزد که داره گریه میکنه ...
-چی بگم ..؟از کدوم بدبختیش بگم ..از اون شب کذایی که قدم نحست تو زندگیمون باز شد؟ ...ازهمون شبی که به خاطر لجبازیش کتک خورد ..یا از یه ماه حبس کردنش بگم ..
میشنوی آشغال ..رضوانه ی بیچاره رو به خاطر توی زبون نفهم یه ماه تو اطاقش حبس کرد ...
زن عموم میگفت ..باباش به زور میذاشته بهش غذا بده .. حتی نمیذاشت درست وحسابی مادرش رو ببینه ..
بعدش هم قدغن کرده پاش رو از توخونه بیرون نذاره ..زن عموم ...
هق هق گریه نمیذاشت ادامه بده ..انگار نمیتونست نفس بکشه ..
-زن عموم میگفت شبها تو خواب داد میزد واسم سجاد رو میبرده ..مامانش قسمم میداد که این سجاد کیه که شبها خواب راحت رو از دخترم گرفته ..
فریاد کشید
-چی میگفتم ..هان ؟..چی میگفتم اشغال؟ ...میگفتم این سجاد همون بی شرفیه که هممون رو بدبخت کرد ..؟
با دردی که تو کف دستم پیچید مشت گره کرده ام رو بازکردم ...
-الان ..الان حاش خوبه ...؟
-نمیدونم ..
-هنوزم تو اطاقش حبسه ..؟
-نمیدونم ...
-چادرسرش میکنه ...؟
-نمیدونم ..نمیدونم ..به خدا نمیدونم ..
با عصبانیت غریدم ...
-پس چی میدونی ..؟
-هیچی ..من دیگه هیچ خبری از رضوانه ندارم ..
برای چند ثانیه حتی نفس هم نتونستم بکشم ...از خبرهای بعدی میترسیدم ..دلم میگفت که این حرفها حرفهای خوبی نیست ...
-چرا ...؟چرا خبر ندارید ...بهم ادرس بدید خودم میرم دم درخونشون ..به پای پدرش میوفتم تا از رضوانه بگذره ..اینها همه اش تقصیر منه ..خودم درستش میکنم ..
-دیره ...دیگه دیره ..
از ته گلوم نعره زدم ..
-چرا ..؟
-بابای رضوانه دو هفته است که رضوانه رو برده ...
-چی ..؟بُ...ِبرده ...؟کجا؟
-وقتی فهمید شبها اسم توی نامرد رو صدا میکنه ..عصبانی شد وقاطی کرد ... حتی یه شب کتکش زد ...با رضوانه حرف نمیزد ..ولی رضوانه درست نشد ...مامانش میگفت بچه ام داره دیونه میشه ...شبها یا داره گریه میکنه یا داره میخنده ...
قلبم گرفت ..مثل من ..درست مثل من ...
-عموم این آخری ها فکر میکرد شماها با هم دوستید وتو به خاطر لجبازی کشوندیش کلانتری ...آخر سر هم شبونه رضوانه رو برد ودیگه برنگردوند ..
-چی ...؟برد ..؟برنگردوند ..؟مگه میشه ..؟
-شما بابای رضوانه رو نمیشناسید ..برای آبرو واعتبار خودش همه کاری میکنه ..
-پس رضوانه ...؟؟
-نیست ..دیر اومدی سجاد خان ..طعمه ات از قلابت خلاص شد ولی تو دام کسی افتاد که صد برابر بدترازتواِ..
-رضوانه الان کجاست ...؟
-نمیدونیم ..هیچ کس نمیدونه ...زن عموم میگفت شاید شوهرش داده ...
یا شاید هم یه جا حبسش کرده تا از توی نامرد دور باشه ..
بابای رضوانه که هیچی نمیگه ..قدغن کرده هرکی حرف از رضوانه بزنه باهاش قطع رابطه میکنه ...ماها هم اسیر وعبیر شدیم ..دیگه حتی حق تنها بیرون رفتن رو هم نداریم ...
عموم افتاده به جون تک به تکمون.... بدکاری کردی نامرد ..ماها همگی به خاطر تصمیم احمقانه ی توی خود شیفته داریم میسوزیم ...
خدا لعنتت کنه ..همون خدایی که ازش دم میزنی ازت نگذره ...
گوشی که قطع شد تازه تونستم نصفه نیمه نفس بکشم ...شوهرش داده ..؟حبسش کرده ..؟نگاهم تو چشمهای ریزشده ی جناب سروان نشست ..
شوهرش داده ..؟رضوانه ی من رو ...تمام زندگی من رو دو دستی داده به کس دیگه ..؟
گوشی از دستم رها شد ...بند بند انگشتم دیگه توانی برای نگه داشتن اون جسم سنگین نداشت ..
صدای خوردن گوشی به زمین تو اطاق پیچید ...
-حالت خوبه سجاد ..؟
چه سوالی میپرسید ..؟خوب باشم ..؟تو این شرایطی که همه ی زندگیم از دست رفته بود وحتی نمیدونستم زنده است یا مرده ..باید خوب باشم ..؟
چشمهام رو بستم ..بغض سنگین مرد افکن نمیذاشت حتی نفس بکشم ...
جناب سروان که حال زارم رو دید دروبازکرد ویوسف رو صدا کرد ...
یوسف که کنارم نشست تازه به حرف اومدم ..
-یه ماه حبسش کرده بود ..یه ماه یوسف ...تمام وقتی که من داشتم کابوس میدیدم حبسش کرده بود اون هم تو اطاقش ...
چهره ی یوسف از ناراحتی درهم رفت ..
-کی سجاد ؟
-وقتی شبها کابوس میدیده ....اسم من رو میگفته ...کتکش میزده... تو اطاقش حبسش کرده ...
-کی..کی اینکارو کرده ..؟
-پدرش ..سرتیپ شاهد فراهانی ..میبینی یوسف ؟..حالا فهمیدی چرا تو این مدت خواب نداشتم ..چون رضوانه هم خواب نداشته ..چون رضوانه ...رضوانه ..
-آرومتر ..داری سکته میکنی ..
-میگفت ممکنه شوهرش داده باشه ..شاید هم دوباره یه جای دیگه حبسش کرده باشه ..
دختر عموش میگفت دو هفته است رضوانه رو برده وبرنگردونده ..
رضوانه ام رو زده یوسف ..کتکش زده اون بی وجدان ..آخه کدوم پدری با دخترش اینکارو میکنه ..؟اون هم فقط به خاطر حماقت یکی دیگه ...اشتباه یه نفهمی مثل من ..؟
حق داشت که شبها میگفت تنهاست ..که تنهاش نذارم ..من خر ..
-آرومتر آرومتر
-چی کار کنم یوسف؟ ..حالا چی کار کنم ؟...چه جوری بفهمم کجا بردتش ..؟
برگشتم به سمت جناب سروان که متفکر به حرفهامون گوش میداد ..
-شما بگید چه جوری بفهمم ..
جناب سروان نفس عمیقی کشید وسرجاش نشست ...
-از نظر قانون شماها نمیتونید کاری پیش ببرید ...سرتیپ شاهد فراهانی پدر رضوانه خانومه وقیم اصلی ...اگه ازدواج کرده باشه هم که چه بدتر ..دیگه دستتون به هیچ جا بند نیست ..
-پس من چی کار کنم ..؟چه جوری بفهمم حالش خوبه یا حتی زنده است ..؟
-تا وقتی شکایتی نباشه امکان هیچ گونه تجسسی نیست ..
-شکایت ...؟یعنی از پدر رضوانه شکایت کنم ...؟
نگاه هردو مستاصل وکلافه بود .
-پس ازش شکایت میکنم ...
با این حرف من یوسف جوشید ..
-هیچ میفهمی چی میگی ..؟میخوای شکایت کنی سر لج بندازیش تازندگی دخترش رو خراب تر از این کنی ...؟
پاشو بریم یه ابی به سروصورتت بزن بعد میشینیم فکر میکنیم چه جوری دنبالش بگردیم ...پاشو که وقت جناب سروان رو هم زیاد گرفتیم ..

-باید ازش شکایت کنم .
یوسف کلافه از کلی کلنجار دستش رو لابه لای موهاش فرو برد
-اخه به چه جرمی ..؟هیچ دقت کردی اون پدرشه وتا خود رضوانه نخواد من وتو هیچ کاری ازمون برنمیاد ..
-خب میگی دست رو دست بذارم ؟؟شکنجه اش داده یوسف ...اون ناپدر ...رضوانه رو شکنجه داده ...
-پدرشه ..
-بره زیر گل همچین پدری ..
-قانونه... کاریش نمیتونی کنی ..
-اگه ...اگه ..
آب دهنم رو به سختی قورت دادم ..
-اگه شوهرش داده باشه ...؟
کلافه دست توی موهام فرو کردم وتا شدم از درد ...
-حال من رو نمیفهمی یوسف ..
-آخه چطور بفهمم ؟تو همه اش یه بار دیدیدیش ..میخوای باور کنم که با یه نگاه عاشقش شدی ..
-نه این علاقه ربطی به اون دیدار اول نداره ..من ورضوانه جور دیگه ای بهم وصلیم ..
-وای سجاد ..بس کن ..به خدا کم کم دارم تو سلامت عقلیت شک میکنم ..
-حق داری ...خودمم نمیدونم چه مرگمه ..فقط میدونم رضوانه به خاطر کار من داره عذاب میکشه ..نمیتونم دست رو دست بذارم .
-اگه شوهر کرده باشه چی ..؟حاضری دیگه سراغش رو نگیری ...؟
نگاهم رو به زمین دوختم ...حتی فکر کردن به این مسئله برام سخت بود ..
رضوانه هم آغوش من بود ..نیمه ی من ...اونوقت چه جوری میتونستم همچین فکری رو به ذهنم راه بدم ..؟
-به من نگاه کن سجاد وجوابم رو بده ..اگه شوهر کرده باشه داری مرتکب گناه بزرگی میشی ...فکر کردن به زن مرد دیگه ای اصلا درست نیست ...
همون جور مسکوت به زمین خیره موندم ..
-میفهمی حرفهام رو سجاد ..؟تو داری به ناموس مرد دیگه ای فکر میکنی ...خودت حاضری کسی به زنت فکر کنه ...؟
-بسه ..تمومش کن ..شاید هنوز ازدواج نکرده باشه ..
-ازکجا معلوم ..سند داری ..؟مدرک معتبر داری ..؟تو حتی نمیدونی کجاست ..
-پیداش میکنم ..
-که چی بشه؟ ..که اگه شوهر نکرده باهاش ازدواج کنی ..؟ یه نگاه به سرتاپای خودت بنداز
تویِ یه لاقبا ..که مسئولیت یه مادر پیر هم رو شونه هاته ..انتظار داری سرتیپ شاهد فراهانی با اون ید وبیضا واسم ورسمش ..دختر دسته گلش رو بده دستت ..؟
اصلا تا حالا فکرش رو کردی به خاطر کاری که انجام دادی رضوانه وپدرش میخوان سر به تنت نباشه ..تو آبروی یه دختر ایرانی وپدرش رو بردی ..؟
فقط کافیه یه نفر از همکارهای پدر رضوانه این موضوع رو فهمیده باشه ...اونوقت سرتیپ فراهانی چه جوری میخواد این افتضاح رو جمع کنه ..؟
نفس خسته ای کشید ودست روی شونه ام گذاشت وملایمتر از قبل ادامه داد
-سرعقل بیا سجاد ..حتی اگه رضوانه عاشقت باشه ..که مطمئنم با کاری که تو کردی نیست ..
حتی اگه پدرش.. شوهرش نداده باشه ..که بعید میدونم ..
حتی اگه فاصله ی طبقاتی وفرهنگی ومشکلات مالی تو رو هم ندید بگیریم ..
بازهم پدر رضوانه حاضر نمیشه جنازه ی دخترش رو هم رو دوش تو بذاره ..
لبهام رو با حرص روی هم چفت کردم ..همه ی حرفهای یوسف حقیقت داشت ومن حتی تاحالا به این شکل به موضوع فکر نکرده بودم ..
ولی یوسف وبقیه چه میدونستن از این درد سینه سوز ...مگه دل من این دلیل وبرهان ها رو قبل داشت ...؟نداشت ..من عاشق رضوانه بودم ..
تمام زندگیم رضوانه بود ..وهیچ مانعی به جز ازدواج کردنش با مرد دیگه ای نمیتونست سد راهم بشه ..

حتی پدرش ..حتی خود خود رضوانه ..
تو یه لحظه عزمم رو جزم کردم واز جا بلند شدم .
-میدونم حماقته ..میدونم دیوونگی محضه ..ولی من باید رضوانه رو پیدا کنم ..باید بفهمم حالش خوبه ودلش خوش ...اونوقت ..
دستی از کلافگی تو موهام کشیدم ...حتی خودم هم نمیدونستم تا چه حد به حرفی که میزنم عمل میکنم ...
-اونوقت اگه رضوانه نخواست از زندگیش بیرون میرم ..
یوسف با درموندگی وتاثر سری تکون داد ..مسلماً نه یوسف ونه مادرم ..ونه هیچ کس دیگه ..نمیتونست درکم کنه ..
این درد من بود ..منِ تنها ...حتی مطمئن نبودم که ایا رضوانه هم این درد رو داره یا نه ..
-حالا میخوای چی کار کنی ...؟
-باید آدرس آیدا رو پیدا کنم .
-چی ؟از کجا ..؟
-نمیدونم با حرفهایی که میزد مثل اینکه همشون خونه نشین شدن ووضعیت بدی دارن ..
تو این بین موقعیت رضوانه از همشون بدتر بوده ..اگه بتونم دل آیدا رو نرم کنم شاید بتونم از طریقش رضوانه روهم گیربیارم ..
-من نمیدونم با صحبتهایی که صبح بهت گفته چه توقعی داری که بازهم باهات حرف بزنه ...؟
-مجبورم یوسف ..مجبور ..میگی چی کار کنم ...؟اگه این امید رو هم نداشته باشم کارم به جنون میکشه ..
کمکم کن یوسف ..یه جوری شماره اش رو برام گیر بیار ..
-اومدیم واصلا شماره رو پیدا کردم ..آیدا نمیخواد باهات حرف بزنه ..
با پریشونی وبی حوصلگی نفسم رو فوت کردم
-یوسف ..آیه ی یاس نخون ..به جای این حرفها کمک حالم باش ...
-خیل خب بذار بینم چی میشه ..فقط دعا کن آیدا هم مثل دخترعموش اونقدر کله خر نباشه که به جرم مزاحمت از هردومون شکایت کنه ..
داشتم برق اخرین لوستر رو امتحان میکردم که درشیشه ای مغازه باز شد ...
صدای کریستال های اوزیزون پشت در نوای خوشی براه انداخت ...
با دیدن قامت یوسف با هول از پله های چهار پایه پائین اومدم جوری که چارپایه تلوتلویی خورد ..
-سلام پسر... شیری یا روباه ..؟
یوسف تنها سری به معنی سلام تکون داد وخودش رو روی صندلی جلوی میز انداخت ...
از جیب پیرهنش برگه ای بیرون کشید وبا خستگی گفت ...
-پدرم دراومد تا تونستم شماره اش رو گیر بیارم ...معلوم نیست اصل ونصبشون به کی میرسه که پیدا کردن نشونیشون امنیتیه وخلاف قوانین ...
با ذوق به شماره ها خیره شدم ..
-ولی حاضر نیست باهات حرف بزنه ...
وارفتم وتمام شوق وذوقم فروکش کرد ..
-چرا ..؟؟!!
-خب معلومه تو رو عامل تمام این بدبختی ها میدونه ...وضعیت رضوانه که معلومه ..سه هفته است که نیست شده ..ولی خودش ودخترعمه هاش شرایط سختی دارن ...میگفت حتی برای کلاس رفتن هم مشکل دارن ...
با ناراحتی دستی به موهاش کشید ..
-هیچ وقت فکر نمیکردم کار ما به چنین جایی برسه ...
کلافه سری تکون داد ...
-تمام مدتی که داشتم باهاش حرف میزدم گریه کرد ونفرینت میکرد ..اولش که حتی حاضر نبود با من حرف بزنه ..ولی بعدش که شرایطتت رو گفتم ارومتر شد .

با هول پرسیدم
-ادرس چی ؟..ادرس پدر رضوانه رو داد ..؟
-نداد ...گفت اگه باد به گوش عموش برسونه .همین یه ذره ازادی رو هم ازش میگیرن ..
سرخورده از اون همه تلاش ونیافتن لب زدم
-اگه حرفهات رو شنیده پس چرا نمیخواد با من حرف بزنه .؟
-از دستت خیلی عصبانیه ...شرایطشون هم قاراش میش شده ...
-حالا میگی چی کار کنم ؟...اگه باهاش حرف نزنم چه جوری ادرس رضوانه رو گیر بیارم ..
-بهم مهلت بده .
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد وبا کلافگی دستی تو موهاش کشید ....
-امروز که باهاش حرف زدم از خودم بدم اومد ...ما مثلا میخواستیم جلوی این روابط رو بگیریم ...ولی دستی دستی خودمون هم قدم تو همچین راهی گذاشتیم ..
میدونی چقدر سختم بود ..؟ما داریم چی کار میکنیم سجاد ..؟
صحبت تلفنی با یه دختر ..یا خودتو ...عاشق دختری شدی که همه اش یه بار دیدیش وبرای رسیدن بهش همه ی حد ومرزها رو زیر پات گذاشتی ..
با ناراحتی پیچ گوشتی تو دستم و رو میز گذاشتم ...
-من نمیدونم قبلا چی بودم والان چی شدم ..فقط میدونم چنان باری روی شونه هامه که نمیذاره نفس بکشم ..
مکثی کردم وبا نگاه خیره ادامه دادم ...
-اگه میبینی برات سخته میتونی کنار بکشی ...بهت حق میدم ودرکت میکنم ..که نخوای تو این راه با من باشی ..
ولی من نمیتونم.... درکم کن یوسف ..من ناخواسته وارد این مسیر شدم ومجبورم تا انتهای راه رو برم ..
نه فقط برای نجات دادن رضوانه ..بلکه برای اسایش خودم ..
رضوانه اگه منو نخواد به شرفم قسم میخورم که اسمش رو هم نبرم ..
دستهام لرزید ...دلم هم لرزید از تصور نداشتن رضوانه ای که تمام زندگیم شده بود ...
-ولی اگه خواست ..اگه حسش درست مثل حس من بود ..ازم توقع نداشته باش که یه گوشه وایسم وپرپر شدنش رو تماشا کنم ...
-نمیدونم والا... گیج گیجم ..مامانم میگفت شماها که دم از پاکی میزنید چی شده که افتادید دنبال یه دختر .؟
چشمهام از تعجب گشاد شد
-مگه بهش گفتی ..؟
-پس چی ..؟میخواستم چه جوری با ایدا حرف بزنم ..؟مجبور شدم تموم جریان رو بگم تا مامان بهش زنگ بزنه ...
-به هرحال انتخاب از اینجا به بعد با خودته ..این تویی که باید بگی باهام میمونی یا نه ..
-باهاتم رفیق تا تهش باهاتم ..فقط نگرانم ..نگران اینکه کی اشتباه کردم ...گذشته ام خطا بوده یا کارهای الانم اشتباه ..؟مشکل اینجاست که نمیدونم ..
تا قبل از این اتفاق ها وحرف زدن با ایدا ...فکر میکردم بهترین کار رو میکنم ..ثواب دنیا واخرت ...بهترشدن جامعه مون ...
ولی امروز که با ایدا حرف زدم ..وقتی نفرینت میکرد ..وقتی داد میزد که جرمش چی بوده ..
وقتی میگفت فقط مجبوره با باباش بیرون بره ..چون دیگه خونواده اش بهش اطمینان ندارن ...
وقتی گفت اون دنیا به خاطر یه لاخ موی بیرون مجازاتش نمیکنن بلکه من رو ..یوسف کریمی رو ...به خاطر مردم ازاری واذیت کردن دخترایی مثل ایدا ورضوانه بازخواستت میکنن تنم یخ کرد ..
برای اولین بار شک کردم به هدفم ..من با این دید به قضیه نگاه نکرده بودم ..
همیشه میخواستم مفید باشم ...کار ثواب انجام بدم ..جلوی بی بند وباری رو بگیرم ..
ولی ایدا ازم سوالهایی پرسید که تو جوابش موندم ...بهم گفت ..
(مطمئنا با کارهای تو وامثال تو نه من ونه هیج کس دیگه ای از تصمیمش منصرف نمیشه ..فقط ازت میپرسم جواب این دل زدگی من از اسلام رو کی میخواد بده ...تو یا سجاد ..؟
میدونی چه گناهی رو دوشته ..؟تو من رو حتی از دینم هم زده کردی ..وای به حال تو ...وای به حالت ...
کاری کردی که حتی همون دورکعت نماز زوری رو هم نخونم ..چون میخوام باتوی بچه بسجی لج کنم ..
چون میخوام به همه بگم من ادمم وحق اختیار ...نه تو ونه هیچ کس دیگه ای نمیتونه وادارم کنه افکارم رو عوض کنم .)
کف دستش رو روی صورتش کشید ...وبه جلو خم شد ..
-بعد از مدتها که نتیجه ی کارم رو میبینم گیج شدم ..بدجوری درمونده شدم سجاد ...دیگه نمیفهمم چی غلطه وچی درست ..
دست گذاشتم رو شونه اش ..حق داشت من هم گیج بودم ..وقتی تو صدق اندیشه وعقایدت مردد میشی ..
دیگه نمیدونی راهی که رفتی یا راهی که داری میری درسته یا نه ..
کنارش روی صندلی ولو شدم ..
-میدونم چی میگی ...منم همین حال رو دارم ..ولی درد من بیشتر از تواِ
تو نگران عاقبت کارت هستی ولی من دارم تو اتیش نتیجه ی کارم کباب میشم تو نمیدونی چه باری روی دوشمه ...
میدونم به هر کسی بگم مسخره ام میکنه ..درکم نمیکن ..یکیش مادر خودم ...
فکر میکنه جنی شدم که شب به شب یه تیکه پارچه رو میندازم روم تا بتونم راحت بخوابم ..
حتی تو هم نمیتونی بفهمی ندونستن سرنوشت رضوانه... اینکه کجاست وچه بلایی سرش اومده ..اینکه ..اینکه ..
دستهام مشت شد وسینه ام تیر کشید ..
-نکنه به زور به یه مرد متعصب تر واحمق تر از من ..شوهرش دادن داره دیونه ام میکنه ..
اون شب نحس باهاش لجبازی کردم ..خواستم حالیش کنم خر نیستم ..ولی ای کاش وانمود میکردم که حالیم نیست ..
ای کاش این همه رو کارم پافشاری نمیکردم وبه حرفش گوش میدادم ..ولی ندادم ..التماسم کرد یوسف ..رضوانه
با کف دستم سینه ام رو ماساژ دادم ..قلبم میسوخت ..یاد اون شب ..یادحرفهاش ..
-رضوانه ازم خواهش کرد ولی بازهم اهمیت ندادم ..حالا چی شد جواب اون قد بازی ها ؟..
ویلون وسرگردون شدن خودم واون همه زجر برای دختری که از همه بی گناه تر بود
از دست خودم شاکیم ..اگه اونقدر لجباز نبودم حداقل نه من به این روز میوفتادم ...نه تو اندیشه ها و تفکراتت ناقص میشد ...
سکوت کردم وسربه زیر انداختم ...دست یوسف رو شونه ام نشست ..
-غصه نخور داداش ...شاید این هم حکمت خدا بوده که دست از این کارمون برداریم ...نگران نباش ..پیداش میکنیم ..حتی اگه ازدواج هم کرده باشه میتونی ازش بخوای حلالت کنه ..
سربلند کردم... جلوی چشمهام ازبغض یه پرده اشک نشسته بود ...
-فکر میکنی میتونم ؟از پسش برنمیام یوسف ..
-خدا بزرگه ..هرچی اون صلاح بدونه ..
-تو فکر میکنی صلاحش اینه که با این دل شیدا بگردم وکو به کو ومنزل به منزل بجویمش ووقتی بهش رسیدم بفهمم که زن یکی دیگه شده ..؟
واقعا صلاح خدا اینه یوسف ...؟
-بسه سجاد ..یه سری مسائل ومشکلات به خاطر انتخاب غلط خودمونه ..
ربطی هم به خدا نداره ...حالا هم مردونه باید پاش وایسیم ..
از جا بلند شد وادامه داد ..
-من که دیگه عقلم به جایی قد نمیده ..سعی میکنم با ایدا حرف بزنم تا ادرس رو بگیرم ...
حداقل بدونیم خونه اش کجاست ...کاری نداری ..؟
-نه به سلامت ..امیدوارم با خبر خوش برگردی ..
یوسف تنها سری تکون داد ورفت ..کف دستم رو همچنان روی سینه ام میکشیدم ..قبلم هنوز تیر میکشید ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، _leιтo_ ، mosaferkocholo
#18
قسمت 17


-میخواد ببینتت ...
گوشی رو دست به دست کردم ...
-کی...؟
-خب معلومه ..آیدا ..
-ولی من که باهاش حرفی ندارم ..فقط یه ادرس میخوام ...
-میگفت یه چیزهایی هست که باید به خودت بگو ...
-مگه نگفتی باباش نمیذاره ...
-میگفت کلاس زبان داره نزدیک موسسشون یه پارک دنج هست که اونجا قرار گذاشته ...
نفس سنگین یوسف ادامه ی حرفش بود ..هردو به یه چیز فکر میکردیم ...که این دیگه چه مصیبتی بود ؟...
من ویوسف یه مدت مسئول جمع کردن دختر پسرهایی که تو پارک قرار میذاشتن بودیم وحالا خودمون ...داشتیم همچین کاری میکردیم ...
خدایا نکنه اه وناله پشت سرمه که داری هرروز وهرلحظه این جوری پشتم رو میلرزونی ...
من روچه به قرار با دختر مردم ؟...با ناموس مردم ؟...همین مردمی که میخواستم جامعه رو براشون پاک کنم ...
-چی میگی یوسف؟ ...من وتو تا همین چند وقت پیش همچین دختر پسرهایی رو از تو پارک جمع میکردیم حالا خود من ...
دستم مشت شد از عصبانیت ...سربلند کردم واز ته دل نالیدم ..
-خدایا این دیگه چه امتحانیه ...؟
-چاره چیه سجاد ...گفته فقط به خودت ادرس میده ..مجبوری ..
واقعا مجبور بودم ..؟اره مجبور بودم ..برای داشتن یه خواب راحت له له میزدم وراه به جایی نداشتم ...
برای داشتن یکم اسودگی، یکم ارامش ...شاید هم کم شدن این عذاب وجدان نفس گیر... مجبور بودم ...
فقط خدا میدونست با حرفهایی که راجع به رضوانه شنیده بودم تو این شبها حتی با وجود بوی چادر رضوانه هم یه شب خواب راحت نداشتم ..
-باشه کی ..؟
-فردا ساعت پنج عصر ..
-از کجا بشناسمش من که قیافه اش زیاد یادم نیست ...
یوسف مکثی کرد ...
-الو یوسف..؟
-گفت خودش میشناستت ..میگفت اینقدر ازت متنفر هست که هرجای دنیا که ببینتت میشناستت...
نفس گرفتم شاید که قفسه ی سینه ی خالیم پربشه ...
-سجاد چی کار میکنی ...؟
-میرم ..
-اگه بچه ها گرفتنتون ...؟
-اونش دیگه دست من نیست ..خدا خودش میدونه چرا میرم ...پا کج نمیذارم که ترس از بچه ها داشته باشم ..
پوزخندتلخی روی لبهام نشست ..درست مثل رضوانه ی بیگناه که به خاطر لجاجت من کارش به اینجا کشید ..به این سرگردونی ...به اون همه درد ...
-کاش میتونستم بیارمش خونمون ...ولی این بدتر از بده ...مجبورم یوسف ...فقط دعا کن این جریان ختم به خیر بشه ...
چون اگه نشه یا من از عشق رضوانه سر به بیابون میذارم یا از این همه بی ابرویی کارم به جنون میکشه ..دعا کن یوسف ...بدجوری محتاج دعاتم ...
-خدا خودش کمکت کنه ...مواظب خودت باش ...
-نیستم ...دیگه مواظب هیچی نیستم ...فقط رضوانه ...رضوانه خوب باشه من هم خوبم ...
***
آیدایی که دیدم دقیقا همون دختری بود که تو اون شب گرم تابستونی جفت رضوانه نشسته بود ...با همون تیپ ...همون قیافه ..شاید تا حدی ساده تر .ولی با یه تفاوت فاحش ...
اینکه کلی نفرت ..کلی خشم وعصیان ته چشمهاش نشسته بود ووجودم رو زیر ورو میکرد ...
نگاه پراز نفرت ایدا تیره ی پشتم رو لرزوند ...نکنه نگاه رضوانه بااون همه بلایی که به سرش اوردم بدتر از نگاه ایدا باشه ؟...
اگه این طور باشه من میمیرم ...دیگه دلی برای دیدن ناراحتی وخشم رضوانه ندارم ...
هرچند که به خشمش هم راضی بودم ..رضوانه رو پیدا میکردم بعد از اون دیگه هیچی مهم نبود ..
کنارش با کلی فاصله روی نیمکت نشستم ..میدونستم این جوری با این فاصله نشستن ممکنه مشکل افرین تر باشه ولی من هنوز هم ته مایه هایی از اون تعصب گذشته رو تو وجودم داشتم ..
-سلام ...
آیدا حتی زحمت جواب سلام دادن رو هم نکشید ...
-چی میخوای از من ..؟
با ناراحتی سر بلند کردم ..
-ادرس یا شماره تلفن خونه ی رضوانه خانم ...
-به یه سوال من جواب بده جناب بسیجی ...چرا باید به کسی که مسبب تمام بدبختی های رضوانه است شماره وادرس خونه اش رو بدم؟ ..
اصلا مگه نمیگید حرف زدن دو جنس مخالف گناهه پس چرا خودت روبه اب واتیش میزنی که با رضوانه حرف بزنی؟ ..چرا پاگذاشتین بیخ گلوی من تا حرف ازم بکشید ...؟
-آیدا خانم ...
-اسم من رو به دهنت نیار کثافت اشغال ...
با درد عقب نشینی کردم ..آیدا با توپ پر اومده بود ...برای به لجن کشیدن سجاد صفاری که هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت ...
-باشه هرچی میخواید بهم بگید ..اصلا تف کنید تو صورتم ..ولی توروخدا یه نشونی از رضوانه بهم بدید ...
-چه نشونی هان ..؟دوباره میخوای بری سراغش وبدبختر از اینش کنی ..؟بس نبود اون همه زجری که کشید ..
عموی من همچین ادمی نبود ..دست رو بچه هاش بلند نمیکرد ولی از وقتی پاگذاشت تو اون کلانتری نحس ..از این رو به اون رو شد ...
رضوانه رو زد که هیچ ...حبس کرد.. میفهمی بی وجدان ..رضوانه رو اب کرد ..
چشمهام تیرکشید ..من باعثش بودم ..بی شک من باعثش بودم ...
-بهم بگید رضوانه کجاست ..خواهش ...
-به به اقا سجاد ...
سر بلند کردم که همزمان یوسف هم به سمتمون اومد ...فکم از اون همه خفت منقبض شد ...حسین رجبی بود ...یکی از بچه های گشت ..
که سر پرسودایی برای رسیدن به منصب بالاتری داشت ...واونقدر کثیف بود که بدونم تمام این ریش وسبیل برای منحرف کردن ذهن ها از کثافت کاریهاشه ...
خدایا اقبالم رو شکر ...بین این همه مرد ونامرد ...کارم باید به حسین رجبی بیفته که نامردی تو خونشه ورحمی به من وآبروم نداره ...
صدای یوسف نذاشت حرفی بزنم ...
-سلام حسین جان چطوری ..؟
حسین رجبی به سردی وبالاجبار با یوسف دست داد ولی من همچنان ساکت وبی حرف سر به زیر منتظر عقوبت کارم بودم ..
صدای نالان ومتحیر ایدا رگ وپی بدنم رو کشید
-از قصد اینکارو کردی نه؟ ...میخواستی دوباره ابروم رو ببری ..
یا خدا ...من رو درست وحسابی وسط برزخ انداختی ...
-اینجا چه خبره اقا سجاد ..اومدی ارشاد کنی یا ارشاد بشی ..؟
لحن پراز تمسخرحسین رجبی مثل یه اینه ی شفاف ...شب اول اشنائیم رو با رضوانه به یادم اورد ..
صدای عصبی ایدا از کنار گوشم بلند شد ..
-بی وجدان بی شرف دوباره میخوای چه بلایی به سرم بیاری؟ ..اون بار بس نبود ؟میخوای من رو هم مثل رضوانه بدبخت کنی تا دلت خنک بشه ..
تو یه لحظه به خودم اومدم ...این طرز فکر ایدا باعث میشد دیگه نتونم ردی ازرضوانه بگیرم ..
-صبر کنید ایدا خانم ..به خدا اشتباه میکنید ...من باید ادرس رضوانه رو پیدا کنم ..
ایدا با گریه کیفش رو چنگ زد وخواست راه بیفته که حسین رجبی همزمان جلوش وایساد ...
-کجا به سلامتی ...بفرمائید کلانتری
ایدا با همون چشمهای گریون وحشت زده به من ویوسف نگاهی انداخت ...انگار زبونش بسته شده بود از ترس ...
-چی میگی حسین ؟...این خانم اینجان تا مشکل ما رو حل کنن ...
نگاه هیز رجبی رو صورت ایدا میچرخید وایدا وحشت زده تر از قبل کیفش رو تو اغوشش میفشرد ..
حق نبود ..انصاف نبود ..ما که کاری نمیکردم ...چرا لجبازی میکرد ..؟
(چرا لجبازی میکنید .ما که کاری نکردیم ...)
سرم رو به شدت تکون دادم تا حرفهای اون شب رضوانه از سرم بیرون بره ..
-میدونی که گوشم از این حرفها پره از شما بعید بود سجاد خان ...من رو شما حساب دیگه ای بازکرده بودم ..
به سمت ایدا چرخید وبا سر بیسیم اشاره کرد ..
-بفرمائید خواهر ...
ایدا همچنان اشک میریخت ..رفتار حسین رجبی درست مثل رفتار اون شبم بود ..میخواست یک بار دیگه ایدا رو به کلانتری بکشونه واین یعنی افتضاح ..
قدم جلو گذاشتم ومابینشون ایستادم ...
-بس کن رجبی جان ..من وتو همدیگه رو میشناسیم ..این خانم هم غریبه نیست .اشنای یکی از بچه هاست ..
-برو کنار ببینم از صبح تا شب هزار بار این حرف رو میشنوم دیگه نمیخواد برای من داستان سرهم کنی که این فامیلمونه ونوه خاله ی پسرعمومه ...
-یکم منطقی باش مرد ...یعنی تو من رو با اون پسرهای جلف وجفنگ یکی میدونی ...؟
-فعلا که این رفتارت درست مثل اونهاست ...با یه دختر تو پارک قرار گذاشتی ..فکر میکنی گول کارهات رو میخورم ..زود باش جمع کن میریم کلانتری ...
با حرف اخر رجبی قاطی کردم ...میمردم هم نمیذاشتم پای ایدا به کلانتری بازبشه واخرین امیدم هم ناامید ...
به یوسف اشاره ای کردم که یوسف هم با اخم معنی حرفم رو فهمید ...
هردو به سمت رجبی حرکت کردیم که با دست اشاره ی خفیفی به ایدا کردم ..
-باشه بریم من گناهی نکردم که دلم بسوزه ..
با صدای سایش کفشهایی... رجبی از کنارمون سرک کشیدو تو یه لحظه صدای فریادش بلند شد ...
-هی دختر فرار نکن ..
خواست به سمتش بره که با یه قدم بلند راهش رو سد کرد با کف دست به سینه ام کوبید که تلو تلویی خوردم ...
یوسف که شرایط رو وخیم دید به اجبار باهاش گلاویز شد ... سعی کردم از هم جداشون کنم ولی رجبی مدام میغرید ومیجوشید ..
اخر سر هم با یه بیسیم زدن چند نفر رو سرمون خراب کرد واون چیزی که نباید بشه شد ...کارمون به کلانتری کشید ..
صدای پنجه های کفش جناب سروان روی سرامیک ...اعصابم رو تحریک میکرد ...
من ویوسف هردو روی صندلی نشسته بودیم ومنتظر تا ببینیم جناب سروان چه واکنشی نشون میده ...
حس یه پسر بچه ی ده ساله رو داشتم که باباش میخواد توبیخش کنه واون هیچ توجیهی برای افتضاحی که به بار اورده نداره ..
جلوم ایستاد سرکه بلند کردم دیدم نگاهش به یوسفِ
-اصلا ازت توقع نداشتم یوسف ...با رجبی دست به یخه شدی ..؟
چشم غره ای به من رفت ..
-من نمیدونم شما دو تا چه فکری با خودتون کردید ؟تو پارک با دختر مردم قرار ....لا الله الا اله ...
دست کلافه ای تو موهاش کشید ..
-یوسف ؟...هی با توام یوسف؟ ..سرت رو بلند کن وجوابم رو بده ...چرا با رجبی درگیر شدی ..؟
-نمیخواستم پا پی دختره بشه ..هزار بار هم بهتون گفتم این ادم چشمهاش زیادی هرز میره ...
جناب سروان چنان نگاهی به یوسف کرد که رسما خفه خون گرفت ...بی اختیار مداخله کردم
-جناب سروان یوسف به خاطر من بارجبی دست به یخه شد ...
جناب سروان دست به سینه شد ...
-من نمیدونم این دختر کی بوده که هردوتون به خاطرش حیثیت وآبروتون رو حراج کردید ..
از شماها توقع نداشتم ..من فکر میکردم ذات شماها پاکه ..ولی مثل اینکه منتظر یه فرصت بودید ...
نگاهم به دست مشت شده ی یوسف افتاد ...برای یوسف شنیدن این حرفها خیلی سخت بود ..دیگه واقعا نمیتونستم سکوت کنم ...
-تهمت نزنید جناب سروان .. حال وروز من رو ببینید !.. به قول شما به خاطر پیدا کردن ادرس یه دختر.. تمام آبرو حیثیتم رو حراج کردم ..
جناب سروان حیرون پرسید ..
-کدوم دختر ..؟همونکه باباش سرتیپِ ..؟
سرتکون دادم ویوسف سکوت کرد ...
-من نمیفهمم ..چه جوری دنبال ادرسشید ؟مگه شما امروز باهاش نبودید ...؟
-نه نبودیم ..اون خانم دختر عموش بود ..ما هم قرار بود ادرس خونه ی سرتیپ رو ازش بگیرم .. مجبور شدیم برای اروم کردنش وپرسیدن راجع به دخترعموش تو پارک قرار بذاریم ..
-چی کار داری میکنی سجاد ..؟یه لنگه پا افتادی دنبال دختر سر تیپ ...؟حرفهات که جدی نیست ...؟
-متاسفانه بیشتر از اون که فکر میکنید جدیم ..زندگیم بهم ریخته جناب سروان ..اونقدر کسری خواب دارم که همین الان هم پلک هام داره رو هم میوفته ...
اگه همینجوری پیش بره کارم به روانپزشک وقرص اعصاب میوفته ...من تا وقتی این دختر رو پیدا نکنم زندگیم درست نمیشه ..
-داری هرچیزی رو که ساختی خراب میکنی ...واقعا ارزشش رو داره ..؟یه نگاه به خودت بنداز ..به این رفیق بیچاره ات ...داری کجا میری ..؟اخرش که چی؟ ..
اومدیم وپیداش کردی ..اصلا بخشیدت ..بعد با چه رویی میخوای برگردی ..؟همه ی پل های پشت سرت رو خراب کردی
-من مجبورم ولی یوسف خودش خواست که همراهم باشه ..میتونه هروقت که میخواد کنار بکشه ..
یوسف زمزمه کرد ..
-من رفیق نیمه راه نیستم ...
ابروهام رو بالا فرستادم ..
-میبیند خودش داره معرفت به خرج میده ...منم چاکرش هستم ..
اما راجع به فراموش کردنش نمیشه ..نمیتونم ..نخواید ..
اوضاع دیگه از کنترل ما خارج شده ..فقط باید پیداش کنم ..که با شرایط به وجود اومده دیگه بعید میدونم ...آیدا فکر میکرد از قصد پای رجبی رو وسط کشیدم ..
جناب سروان با کلافگی سری تکون داد ...
-نکن سجاد ..با اینده ی خودت ویوسف بازی نکن ...
-چه اینده ای جناب سروان؟ ..زندگی الانم پا درهواست اونوقت به فکر اینده ام باشم ؟..
یوسف هم خودش میدونه من مجبورش نکردم که همراهم باشه ..
-من که از پس شما دو تا برنمیام ..فقط مراقب خودتون باشید ..من واقعا شماها رو مثل پسرهام دوست دارم ..نمیخوام یه روزی برسه که مجبور شم با شماهم مثل بقیه... برخورد قانونی کنم ...
سری تکون داریم وبی حال بلند شدیم ...دم در با رجبی شاخ به شاخ شدیم که بدون توجه از کنارش گذشتم یوسف هم تنه ای زد وهمپام از کلانتری بیرون اومد ..
هوای دم کرده ونیمه ابری ...هوای دلم رو ابری تر کرد ..
کجایی رضوانه ..؟من که مردم تو این همه گشتن ودست خالی برگشتن ...یه رحمی کن به این دل بی قرار ..
یوسف کنارم با فاصله راه افتاد ...ماشین یوسف که دم پارک مونده بود ومن هم موتورم رو نیاورده بودم ...هردومون دمق وبی حوصله بودیم ...
-میخوای دوباره به ایدا زنگ بزنم .؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم ..
-چرا به این زودی تسلیم شدی ..؟
-نه تسلیم نشدم ..ولی دلم نمیاد دوباره پاپی ایدا بشم ...امروز برای یه لحظه دلم به حالش سوخت ..
اگه رجبی گرفته بودتش من وتو هیچ کاری ازدستمون برنمیومد ..دلم نمیخواد یه رضوانه ی دیگه هم به پای کارهای من بسوزه ..
-دختر خوبیه ..
با شوک برگشتم به سمتش ...
-کی ؟
بدون نگاه کردن به من با پاش ضربه ای به سنگ سر راهش زد ...
-آیدا دیگه ...
-از کی تا حالا راجع به ناموس مردم اینقدر خوب قضاوت میکنی؟ ..از کجا فهمیدی دختر خوبیه ...؟
شونه ای بالا انداخت وبازهم نگاهم نکرد ..
-هی ببینمت یوسف ..این حرفها چه معنی ای میده ..؟
-اَه ولم کن سجاد ....یه حرفی زدم تموم شد رفت ..
شونه اش رو گرفتم تا مجبور بشه وایسه ...
-صبر کن ببینم ..من وگاگول فرض کردی ...تو این همه سال که میشنامست تو کدوم دفعه گفتی فلان دختر خوبه ..که الان بار دومت باشه ومن راحت ازت قبول کنم ..؟
-برای هرچیزی یه بار اول هست ...
-یوسف ...!!
-ولش کن بابا ...
-یوسف ..!!
-بابا من اصلا شکر خوردم خوب شد ...؟
-یوسف ...!!!
یوسف چشم غره ای بهم رفت ودوباره راه افتاد ...
-نکنه فکر وخیالی داری ...؟؟؟
با حرص توپید ..
-چه فکر وخیالی مرد حسابی ..؟یه نگاه به شکل وشمایل من وخودت بنداز ...به نظرت درحد واندازه ی فکر وخیال کردن هستیم ...؟
-پس این حرفها ...؟؟
-یه خیال خام ...
اهی کشید وادامه داد ..
-مهم نیست سجاد ..خودت رو درگیر من نکن وفراموشش کن ..
دلم گرفت ..پس اون هم درد من رو میفهمید ...فقط امیدوار بودم که این محبت جدی نباشه ...هرچند که یوسف رو خوب میشناختم ومیدونستم اونقدر این احساس پررنگ هست که این حرفها رو میزنه ...
یوسف اهل حرف مفت نبود ...
همون جوری متحیر مسکوت بهش نگاه میکردم ویوسف هم سر به زیر حرفی نمیزد وکنارم راه میرفت ..یه دفعه ای بی هوا پرسیدم ..
-یوسف تو واقعا از آیدا خوشت میاد ..؟
یه دفعه ای با عصبانیت داد زد ..
-ول نمیکنی نه ..؟
-سر من داد نزن وجواب من رو بده ..
-به فرض که اره ...بنگاه شادمانی بازکردی که من وآیدا رو دست به دست بدی ...؟
-آره ...؟
چنان این کلمه رو بلند گفتم که چند نفر به سمتم برگشتن ..
-چیه بابا پرده ی گوشم پاره شد ...
-یوسف ...تو مگه همه اش چند بار با آیدا حرف زدی ؟...نکنه به خاطر گریه های آیدا شرمنده ای وهمین هم رو احساست تاثیر گذاشته ونسبت بهش الفت پیدا کردی ...؟
-نه نقل این حرفها نیست سجاد ..آیدا واقعا دختر خوبیه ..
-که چی ...؟به کجا میخوای برسی ..؟
-همونجایی که تو میرسی ..
-میفهمی چی میگی دیوونه؟ ..اگه من این جوری زابراه رضوانه ام به خاطر مصیبت هایی که سرش اوردم ..وگرنه منِ آس وپاس کجا ودختر سرتیپ فراهانی کجا ...
صورت یوسف با تاثر جمع شد ...
-خودم میدونم سجاد ...بیا ول کن این جریان رو ...
-تو چی ؟میتونی ول کنی؟ آخه من موندم تو چه جوری تو عرض این چند ماه از آیدا خوشت اومده ...؟
-اینقدر زخمم رو باز نکن سجاد ..خودم میدونم چه بلایی سرم اومده ..تو دیگه نمک روی زخمم نپاش ...
اونقدر ناراحت بود که ترجیح دادم این جریان روادامه ندم ...یوسف مرد عاقلی بود ومسلما خودش میتونست برای زندگیش تصمیم بگیره ..
من اون چیزی که به نظرم میرسید رو بهش گفتم باقیش با خودش بود ..
همون جور که یوسف بدون هیچ چشمداشتی برای عشق به ظاهر احمقانه ی من خودش رو خراب میکرد من هم باید کمکش میکردم ...حالا هرجوری که میتونستم ..
نگاهم گیر براقیت کریستال های اویز لوستر بود ...وفکرم پیش حرفهای جناب سروان ..
نمیدونستم با این همه حرص داشتم به کجا میرفتم ..من که اهل هیچ برنامه ای نبودم ...حالا وضعیتم کاملا عوض شده بود ...
با صدای زنگ تلفن بی هوا از جا پریدم ...زیر لب غر زدم ..
-بر دل سیاه شیطون لعنت ..قلبم ریخت ..
نگاهی به شماره انداختم ..نمیشناختم ..
-بله بفرمائید ؟
صدای دختری از پشت گوشی اسمم رو برد ...
-اقا سجاد ..؟
اخم هام تو هم رفت ..این دیگه چه بازی ای بود ...این دختر کیه ...؟
-خودم هستم ...
-من آیدام ..دخترعموی رضوانه ...
تو جام صاف نشستم ..آیدا بود ...؟کسی که فکر میکردم دیگه محاله با اتفاقی که افتاده دوباره ببینمش ...
-الو اقا سجاد ..؟
-بله بله شناختم ...خوبید ..؟
آهی کشید ...
-بله خوبم ...
یه دفعه ای دلم به شور افتاد ...
-اتفاقی افتاده ایدا خانم ؟ ..رضوانه ..؟
نفسم هام منقطع شد ..
-رضوانه برگشته ...؟
-نه رضوانه برنگشته
وا رفتم ...پس رضوانه هنوز هم برام یک معمای لاینحل بود ...
-پس ..؟
نفسی گرفت ...
-بابت ..بابت کار اون روزتون ممنونم ...اگه یه بار دیگه پام به کلانتری میرسید.. بابام همین یه ذره ازادی رو هم ازم میگرفت ...
چرا؟.. واقعا چرا اینکار وکردید؟ ...من فکر میکردم میخواین ازم انتقام بگیرید یا به زور ادرس رضوانه روبگیرید ...من دوستتون رو دیدم ..دیدم که با اون اقا دست به یخه شد ..
دیدمتون که با اون اقا ودوستتون سوار ون گشت شید ...چرا اقا سجاد؟ ..میتونستید هیچ کاری نکنید که کارتون به کلانتری نکشه ...
حرفهای ایدا مرهمی روی درد های دلم شد ...حداقل دیگه از دستم دلخور نبود ...
-من هرروز به خاطر حماقت اون شبم دارم عذاب میکشم...مخصوصا از وقتی که شنیدم چه بلایی سر رضوانه اومده یه شب خواب راحت ندارم ...دیگه نمیتونستم بار عذاب شما رو هم به گردن بگیرم ...
حرفی نزد که بی اراده پرسیدم ...
-شماره ی اینجا رو از کجا اوردید ...؟
-از دوستتون گرفتم ...قبلا شماره اشون رو داده بودن ...زنگ زدم ازتون تشکر کنم ...
آه ناخواسته ای کشیدم ..
-کاری نکردم خانم ..کاش اون شب هم لجاجت نمیکردم تا زندگی رضوانه به این روز نیفته ...
پشمونم ایدا خانم ...خیلی پشمون ..شما جای من نیستید بدونید چه دردی رو تحمل میکنم ..
بخدا خسته شدم ..همه اش نگران رضوانه ام ..کاش حداقل خبری ازش داشتم ..یا میتونستم ببنیمش ...
سکوت اون ور خط باعث شد من هم سکوت کنم ..
-راستش من ...
نفسی گرفت ...
-من همه ی حقیقت روبهتون نگفتم...
دستم سیم تلفن رو مشت کرد ...حقیقت ..؟ازکدوم حقیت حرف میزد ...؟مگه بازهم دردی مونده بود که به جون من نریخته باشه ..؟
مگه باز هم عذابی بود که گرفتارش نشده باشم ...؟
-چه حقیقتی ...؟
-ازتون خواهش میکنم هرحرفی که بهتون میزنم پیش خودمون بمونه ...با کاری که اون روز کردید حس میکنم بهتون مدیونم ..وگرنه هیچ وقت راز رضوانه رو بهتون نمیگفتم ..
-چی میخواید بگید ایدا خانم ..به خدا من طاقت درد بیشتر ندارم ...
-ولی باید بدونید ..رضوانه شیرینی خورده ی پسرداییش بود ...دایی رضوانه هم مثل عموم ادم با نفوذیه ..پسرش هم همین طور ...قرار بود سه چهار ماه دیگه ازدواج کنن ...
گلوم تو عرض چند لحظه خشکید ... انگار اب بدنم رو کشیدن ...رضوانه ی من...تمام دار وندار من شیرینی خورده ی پسر داییش بود؟ ..خدایا تا کی میخوای این قلب چاک چاک رو بلرزونی ؟...
کم نبود اون همه عذاب ...؟حالا باید با فکر به رضوانه حرص بخورم که دارم به ناموس مردم فکر میکنم ...
-اون شبی که رضوانه رو گرفتین ..دایی رضوانه از طریق یکی از دوستهاش میفهمه ...
کار بالا میگیره تا جایی که پسر دایی رضوانه شبونه میاد سراغ عموم ...وبحثشون میشه ..
.زن عموم میگفت عموم که طاقت حرفهای درشت خونواده ی زنش رو نداشته وپای ابرو وغیرتش وسط میاد نمیتونه تحمل کنه ...عصبانیتش رو سر رضوانه خالی میکنه ...سرش داد میزنه ...
اما رضوانه که خیلی عصبانی بوده دهن به دهن باباش میذاره ..میگه دیگه نمیخواد با فاضل باشه ..یا حتی چادر سرش کنه ...
اونقدر میگه تا جایی که عموم دست رو رضوانه بلند میکنه وبعدش هم حبسش میکنه ...
بعد از اون کابوس های رضوانه شروع شد ...شبها یه جور بود ..روزها یه جور دیگه ...
دل مادرش خون بود ...عموم میترسد که نکنه همین کابوس ها باعث شر بشه ...مخصوصا که پسر دایی رضوانه خاطرش رو خیلی میخواست وروش بدجوری غیرت داشت ...
(ای وای ای وای ....رضوانه شیرینی خورده بود ...)
-عموم هرراهی رفت رضوانه درست نشد ...میگفت دست خودم نیست ...شبها توخواب جیغ میزد..صبحا از بی خوابی نا نداشت قدم از قدم برداره ...
عموم هم که دید اگه این جوری پیش بره ابرو حیثیت براش نمیمونه ..رضوانه رو برد ودیگه نیاورد ...
لبهام بهم دوخته شده بود ..رضوانه ی من ناموس کس دیگه ای بود ....نامزد کس دیگه ای ...خدایا این دیگه چه بلایی بود ؟...عاشق نشدم ونشدم ..حالا هم عاشق قبله گاه یه مرد دیگه شده بودم ..عاشق دختری که مهرش به دل مرد دیگه ای ...
لب زدم ..
-رضوانه چی ...؟دوستش داشت ...؟
-نه نداشت.. رضوانه بیش از حد روشن فکره ..به ازادیش اهمیت میده ...فاضل ادم غیرتی ایه ...
اصلا اون شبی که باهاتون حرفش شد دلش بیشتر از دست فاضل وتعصب هاش خرد بود ...وسرشما خالی کرد ...
اون شب ما همگی دور هم جمع شدیم تا رضوانه دعواش رو با فاضل فراموش کنه ...داداش من وبقیه ی پسرها هم همراهمون اومدن که کسی مزاحممون نشه ...
-اگه دوستش نداره ..پس چرا قبول کرد نامزدش بشه ...؟
-چاره ای نداشت ...بابای رضوانه خیلی وقته قول دخترش رو به دایی رضوانه داده ..قول وقرارهاشون رو قبلا گذاشتن ...
-پس واقعا دوستش نداشت ...؟بهم دروغ که نمیگید ...؟
-نه دروغ نمیگم ..فکر نکنم دوستش داشته باشه ...
-شما ..شما رضوانه رو تو این مدت دیدید ..؟
-من دوروز قبل ازاینکه بره به دیدنش رفتم .....
ضربان قلبم بالا رفت ...دیده بودتش ...خدایا دیدتش ...
- دیدیدنش ..؟
-دیدمش ..ولی چه رضوانه ای ... تعصبات فاضل وعموم پرپرش کرده بود.رضوانه اون شب اونقدر عصبانی بود که مدام میگفت دیگه نمیخواد چادر سرش کنه ..
میگفت اگه فاضل واقعا برام ارزش قائل باشه من رو با همین حجاب مرتب هم میخواد ...
اما فاضل اذیتش میکرد ..براش دوباره چادر خرید ومجبورش کرد سرش کنه ..
ساکت شد ...حرفی نزد ..قلبم بدتر از قبل میزد ..
-میگفت ایدا تو این چند ماه دیوونه شدم ..میگفت ...
صدای ایدا بغض دار شد ...
-میگفت باید از اون پسر بسیجی متنفر باشم ...ولی شبها ...شبها که سرم ورو بالشت میذارم ...خوابش رو میبینم ..تو خواب ...
هق هق ایدا بلند شد ...
-وقتی برام از خوابهاش تعریف میکرد میلرزید ...میگفت تو خواب عاشق شماست ...رفتارتون مثل عاشق ومعشوقه ...
میگفت دارم گناه میکنم ایدا ...به اسم پسرداییم هستم وخواب یه پسر دیگه رو میبینم ...باهاش عشق بازی میکنم ...
خودش هم باورش نمیشد چطور ممکنه شبها از این روبه اون رو بشه ...
شبها تو خواب راه میرفت ...این اخری ها ..قشنگ تو خواب حرف میزد ...یه وقتهایی سر از زیر زمین خونه درمی اورد ..
یه وقتهایی هم پشت بوم خونه ی عموم ...همین خوابها ورویا ها هم کار دستش داد وباباش رو شاکی کرد ...
اونقدر بی حال وبی جون شده بود که دلم براش خون شد ...موقع خداحافظی حتی متوجه رفتنم نشد ..گیج خواب بود .ولی میگفت میترسه بخوابه وشمارو ببینه ...
-میگفت سجاد صفاری بهم نامحرمه ولی تو خواب نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم ..عاشقش میشم ایدا ...)
ناله های ایدا دلم رو سوزوند ...چی به سرت اومده رضوانه ی من ...؟
ایدا که اروم تر شد ...پرسید ..
-حالا میخواید چی کار کنید ...؟
مثل یه ادم گیج فقط لب زدم ...
-ادرس خونه ی پدری رضوانه رو بهم بدید ...
-فکر میکنید دروغ میگم ...؟؟
-نه ولی باید با پدرش حرف بزنم ...
-نباید برید ..عموم از دستتون عصبانیه ...
-مجبورم ایدا خانم ...شما حال وروز من رو نمیدونید ...به خدا حاضرم زیر دست وپای پدر رضوانه له بشم ولی بدونم رضوانه مشکلی نداره ...
من ورضوانه هردو داریم زجر میکشیم...باید یه کاری کنم ...وگرنه هردو کارمون به دیوونه خونه میکشه .. ...
ایدا بینیش رو بالا کشید وبا صدای تو دماغی گفت ...
-پس یادداشت کنید ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، _leιтo_ ، | NEON DEMON |
#19
قسمت 18


(برف میومد ...یه عالم برف ریز ریز ...
دستی روی چشمهام نشست و صدای خنده ی شاد رضوانه دلم رو گرم کرد ...
-اگه گفتی من کیم ..؟
سرانگشتهاش رو با سرانگشتم لمس کردم ..برخلاف هوای سرد اطرافمون گرم بود ...ملس وگرم ...
دستش هاش رو تو دست گرفتم وبدون برگشتن بوسه زدم به نرمی دستهاش ...رضوانه ریسه رفت وکف دست باز شده اش رو به زور بست ...
مچش رو گرفتم وکشیدمش به سمت خودم ...برف تمام موهای مشکیش رو پرکرده بود ...
-شبیه ادم برفی شدی سجاد ...
بینیم رو چین دادم
-تو هم شبیه پرنسس برفی شدی...
بوسه ای روی بینی سرخ شده اش گذاشتم ...چشم بست وبا لذ.ت لبخند زد ..
دستش هنوز تو دستم بود ..دوباره کف دستش رو بلند کردم وبوسیدم ...نگاه پرمهرم رو بالا اوردم ...
-نبودی رضوانه ..خیلی وقته که نیستی ...دلم برات تنگ شده بود ...نگرانت بودم ...
چشمهای رضوانه غمگین شد ...
-اذیتم میکنه ...
-کی ...کی اذیتت میکنه ...
سرش رو گذاشت رو سینه ام ....دلم لرزید ...چقدر دل تنگ این اغوش بودم ...
-تنهام نذار سجاد ..من به تو محتاجم ...
دست گرمش ..کم کم سرد شد ..بی رنگ ویخی ....
وتو عرض چند ثانیه رضوانه تو اغوشم محو شد ...اشک ازگوشه ی چشمم چکید ..زانوهام خم شد وافتادم رو حجم برفها ...
دلم میسوخت ..جگرم میسوخت ...سر بلند کردم واز ته دل نعره زدم ...
-خـــــدا .....رضوانه ام رو بهم برگردون ...درد داره خدا ..نداشتن رضوانه ام درد داره ...یه درد بزرگ ...
***
"رضوانه"
صدای هوهوی باد لای درختها میپیچید وپوست تنم رو مور مور میکرد ...نگاهم به اسمون نیمه ابری بالای سرم بود ...
هوا سرد شده بود ودیگه نمیشد خیلی راحت تو ایوون خونه مامانی بمونم
سه ماه از اون شب نحسی که تمام زندگی من رو از این رو به اون رو کرده بود گذشته بود ومن حتی نمیدونستم کجای این زندگی وایسادم ...
با صدای موتور ماشین چشمهام رو ریز کردم ..ماشین بابا بود ...نفسهام تابه تا شد ...چه اتفاقی افتاده این وقت شب .؟
****
-برت میگردونم تهران ..به شرطی که این پسره رو فراموش کنی ...؟باید همین حالا این جریان رو تموم کنی ...
بازهم سجاد؟ ...بازهم اسم منحوست شد پتک روی سرم ؟...بازهم سایه ت سجاد ..؟چی میخوای از این زندگی بند زده ی من ...؟
آه وامان از دست رویاهات سجاد ...از دست کابوسهات که نفسهای هرشبم رو گرفته ..
-بابا من فقط خواب میبینم ...باور کنید سجادی درکار نیست ...
بابا یه دفعه ای غیض کرد وجوشید ...
-درکار نیست ..؟پسر این پسره کیه که چند وقته موی دماغ من شده ..از کجا میدونه تهران نیستی؟ ...
چرا رضوانه رضوانه از دهنش نمیوفته ؟...اصلا ادرس خونه رو از کجا گیر اورده ..؟...
گیج شدم ...منگ ومات ..همین جوری با دهن باز به بابا نگاه میکردم که مثل اسفند رو اتیش به جلز وولز افتاده بود ...
(مگه میشد ..؟مگه اصلا شدنی بود ...سجاد صفاری مرد خوابهای من بود ..کابوس شبهای تنهاییم بود ...
سجاد صفاری واقعی اونقدر متعصب وبی وجدان بود که حتی اسم من هم به خاطرش نبود ..
چه حرفهایی میزدبابا ... سجاد صفاری وبی قراری ..؟سجاد صفاری وکوی یار ...؟حماقت بود باور کردن این حرفها ...)
ولی چشمهای سرخ بابا حرف دیگه ای داشت ...باور کردنشون سخت تر از سخت بود ..
-چی میگی بابا ..؟کدوم پسر ...؟
-همین تخم جن سجاد صفاری که چند وقته آبرو برای من نذاشته ..
بابا یه دفعه ای صورتش تغیر کرد ...خیره موندم به این همه تغیر ناگهانی ..حالا بابا بدتر از من ناخوش احوال بود ...
-باهاش دوست بودی رضوانه ..؟آره بابا ...؟باهاش دوست بودی ...؟
رنگ کبود شده ی صورت بابا دلم رو آشوب کرد ..خدا ازت نگذره سجاد که من وخونواده ام رو این جوری زابراه کردی ..
من از این طرف ...بابای بیچاره ام هم این جوری ...
یاد شریان های گرفته شده ی قلب بابا دست ودلم رو لرزوند ..
-با کی بابا ..؟با یه ادم خیالی ..؟سجاد صفاری وجود نداره ...
بابا نعره کشید ..
-بیام بزنم تو دهنت رضوانه ...؟بیام ..؟من رو خرفرض کردی ..پسره کچلم کرده از بس که میخواد تو رو ببینه .
از بس قسم وایه خورد که تو اون شب کاری نکردی وهمه ی تقصیرها رو به گردن گرفت ...
آبرو برام نذاشته ..اگه حرف دهن به دهن بچرخه وبه گوش خان دائیت برسه دیگه نمیتونم از خجالت سرم رو تو فامیل بلند کنم ...
همه میگن دختر شیرینی خورده اش... عاشق یه بچه مزلف شده ...
-بابا دروغه ..به خدا دروغه شما چرا باور میکنید .؟
-چرا باور نکنم؟ ..مگه تو همون شبی که گرفتنت بهم نشونش ندادی ؟..مگه نگفتی این اقا سجاد صفاریه که ما رو به عنوان ارازل واوباش اورده کلانتری؟ ...
پیر شدم ولی خرفت که نشدم ..
داشتم دیوونه میشدم ...نمیفهمیدم ..سجاد صفاری ادرس خونه ی ما رو پیدا کرده وبه دنبال بابا اومده بود؟ ...جوری که بابا از ابروش میترسید ؟...مگه میشه ..؟خدایا محاله ..
پسری که اون شب ما رو به کلانتری برد چطور ممکنه حالا دنبالم اومده باشه واز بابا بخواد تا من رو ببینه ؟اصلا برای چی ...؟
صورت سجاد جلوی چشمهام واضح شد ...سجادی که شبها بدجوری واله وشیداش میشدم واغوش امنش ..تمام زندگی من
ولی این فقط خواب ورویا بود ...سجاد صفاری واقعی محال بود با اون همه تعصب به دنبالم بیاد ...حالا هرروز دم درخونه است ؟..
-نمیفهمم بابا اون ..اون که ...
-باهاش دوست بودی رضوانه ..؟
مات موندم ...دوست باشم؟ ...با سجاد صفاری ای که تا قبل از اون شب حتی یک بار هم ندیده بودمش ..؟
-نه به خداوندی خدا نه ...بابا چرا حرفهام رو باور نمیکنی؟ ...من فقط یک بار دیدمش ..همون شبی که گرفتنمون ..
بعد از اون دیگه ندیدمش ...اصلا مگه شما گذاشتید که من پام رو از تو خونه بیرون بذارم ..؟
با اضطراب حرفم رو ادامه دادم ...
-بابا باور کن دیدن این خوابها دست من نیست ...به خدا خودم بدتر از شمام ..من میخواستم سر به تن اون بچه بسیجی متعصب نباشه ..اون وقت عاشقش بشم ...؟
-پس چرا وقتی خوابی همه اش صداش میکنی ...میخندی ...گریه میکنی ...قسم حضرت عباس رو باور کنم یا دم خروس رو دختر؟...
-بابا من نمیدونم این کیه که مزاحمت شده ..ولی مسلما سجاد صفاری نیست ...
-میخوای بگی من اونقدر خرفت شدم که حالیم نیست ..پسره همون پسره است که نشونم دادی ...
-ولی این امکان نداره ..
-حالا که میبینی امکان داره وابرو حیثیتم رو چوب حراج زده ...
-اصلا حرف حسابش چیه ..؟
-میگه بذارید رضوانه رو ببینم ..
شقیقه هام رو فشردم ...خدایا این دیگه چه مصیبتیه ...من تازه دارم سر پا میشم ...
-بابا دروغه ...تروخدا باور نکن ..شاید میخوان ازتون اتو بگیرن ...
-غلط کرده ...شکل این حرفها نیست ...رضوانه بابا ..تو که میگی ندیدیش ..نمیشناسیش ..
میبرمت تهران بهش بگو دست از سر خونواده ی ما ورداره ...اگه فاضل وخان دائیت بفهمن ابرو برامون نمیمونه ...
-بابا حرفهامو باور نداری ...؟
چشمهاش میگفت که باور نداره ...
-بیا تهران وشر این پسر رو کم کن اونوقته که حرفت رو باور میکنم ..
نگاهم به جاده ی مقابلم خیره بود ..بعد از تقریبا یک ماه دوری دوباره برمیگشتم ..اما چه برگشتنی ..؟نمیدونستم این رفتن واقعا تاثیری داشته یا نه ...
فاضلی که با حرفها وتهمت هاش دلم رو چاک چاک کرده بود ..هنوز هم تو زندگیم جایی داره یا نه ...
حال وهوای دلم دیگه دست خودم نبود ..تو این روزهایی که برگهای زرد وقرمز ونارنجی همه جا رو رنگین کرده بود ..
نمیدونستم سجاد صفاری، پسری که قاتل روزهای شاد ودلِ خوشم بود کجای زندگیمه وچی از جونم میخواد
شبها یه جور بودم وروزها یه جور دیگه ..کم کم داشتم ایمان میاوردم که به یه مشاور احتیاج دارم ...
منی که شبها واله وشیدای دستها وآغوش سجاد صفاری بودم با طلوع خورشید وپایان شب تار... تنفر وخشم تو وجودم میجوشید ومن رو بیشتر از قبل حیرون میکرد ..
کدوم حسم واقعیه ..؟عشق وعلاقه ..؟یا تنفر وکینه ..؟
تو این بین وجود فاضل واولتیماتوم هاش مثل یه غاصب روح وروانم رو میخورد
تا قبل از اون شب گرم تابستونی فاضل تنها مرد زندگیم بود تنها کسی که میتونستم بگم دوستش دارم ..ولی از همون شب کذایی ...که ظاهر اشفته وموهای بهم ریخته ام رو دید وچشمهاش از خشم درخشید ...
از همون لحظه ای که به خاطر فشار روم وعصبانیت آنیم ...تمام خشمم رو فریاد زدم وبهمشون گفتم که دیگه نمیخوام چادر سرم کنم ...که نمیخوام یه مقلد کور باشم ...
از همون ثانیه ها ...اره همون ثانیه هایی که فریاد زدم این قید وبند کورکورانه رو نمیخوام وبرای اولین بار سیلی بابا رو تجربه کردم ...
دهن به دهن همگی گذاشتم وخشم ریختم تو صدام وفریاد کشیدم که این حزب الله بازی های احمقانه ای که پام رو به کلانتری کشونده نمیخوام ..
اره از همون لحظه ای که دایی بابا رو محکوم به بی غیرتی کرد وفاضل تو چشمهام خیره شد وداد زدم که شدم یه دختر ول خیابونی ...یکی شبیه به هر..ه ها
وبعد هم کنار نشستن تا کتک خوردن ها وادب کردن های بابا رو شاهد باشن ...ازچشمم افتاد ...از چشم که هیچ از قفس دلم افتاد ..
دیگه فاضل هیچ جایی تو قلبم نداشت ...حرفهاش رو زد ونفهمید که با هرضربه ای که بابا به پیکرم میزنه چقدر ازش دور میشم ...
وبا هرلخته ی خون جاری ..با هردرد وناله چه جوری چشم رو گذشته ها میبندم ...
فاضل برام تموم شد ..همون شب تموم شد ..همون شبی که بابا غرید ودرید تمام دخترانگی هام رو ..تمام لطافت روحم رو ...
همون موقعی که بابا حبسم کرد برای حرفهای حقم ...
آخ فاضل ...چه کردی با من ..؟تو این دیو ودد بودی ومن نمیدونستم ..؟
تو شیطانی تو پوست انسان بودی ومن خبر نداشتم ...؟
اگه اینطوره که باید دست وپای سجاد صفاری رو بوسه بارون کنم که ذات ناجور تو رو برام روکرد ..
نفس گرفتم از هوای خنک صبح گاهی ...جاده خلوت بود وچشمهای بسته ی من دوره میکرد تمام اون روزهای سخت تنهایی رو
همون روزهایی که یه چشم مادرم اشک بود ویکیش خون ..از همون روزهایی که التماسم میکرد تا اسم سجاد صفاری رو فراموش کنم ومن نمیتونستم ..
همون شبهایی که وقتی تنها بودم بی خبر وبی حرف مهمون خوابم میشد ..دلداریم میداد ..عشق میداد ..دل میبرد ..عاشق میکرد ..
رویای سجاد صفاری چه میدونست که داره چه بلایی سر من وزندگیم میاره ..کاش یه نفر بود که خبر بدبختی هام رو به گوشش میرسوند که به رویاهاش بگه دست برداره از سر زندگی ناجور وناخجسته ی من ..
کی میدونه تو اون روزها چی به من گذشت ..صبح ها نفرت رو غرغره میکردم وشب ها تو عالم رویاهای غیر واقعیم ..شاید هم واقعیم ..عشق به سجاد رو زمزمه میکردم ..ولذت میبردم ..
امان از دست تو سجاد صفاری ...خودت هم نمیدونی چه کردی ..
روحت هم خبر نداره چه زندگی ای برای من ساختی ..همه جهنم ..همه برزخ ..همه آتش ...وکاش میدونست ...
کاش خبر داشت ....ولی نداشت ورویاهاش رو ..آرامش دستهای گرمش رو ...صفای آغوشش رو ..برام بغل بغل میفرستاد ونمیدونست که من تو همین آغوش ها ولمس ها حل میشم ومیمیمرم ...
بابای بیچاره ام از ترس فاضل ..فاضلی که به اسم نامزد تمام هست ونیستم رو به تاراج برده بود .
یا شاید هم از ترس شب گردی ها وبی خوابی های خطرناک من ...مجبور شد دستم رو بگیره وبه اینجا بیاره ..
تا شاید دختر گیسو کمندش ...دختر منطقی وعاقلش که حالا کم از دیونه های بی آزار نداشت حالش بهتر بشه ودست از سر رویاهای سجاد صفاری برداره ..
ولی هیچ کس ..دقت کن هیچ کس نمیدونست که من به دنبال این رویا نیستم ...این رویا ها وکابوس های سجاد صفاری هستن که دست از سر این نگون بخت برنمیدارن ..
-رضوانه بابا ..بیدارشو رسیدیم ...
چشم بازکردم ..نورخورشید مثل خار چشمهام رو سوزوند ...سلام زندگی گذشته ..من دوباره اومدم ...بدبختی اینجاست که من همونیم که رفتم ..همونی که روزها عاصی بودم وشبها واله ...
اومدم تا شاید مهر این طلسم افتاده به جونم رو بشکنم ...طلسم رویاهای سجاد صفاری رو ...
از ماشین پیاده شدم وچادر عاریه ای فاضل رو که سخت وسنگین بود بالا کشیدم ..
شاید این چادر بهایی بالاتر از هرچادر دیگه ای داشت ولی چادر من !همونی که هم پای روزهای خوشی وناخوشیم بود ..همونی که تو دست های سجاد صفاری اسیر شد ورفیق نیمه راهم ...به صد تای این چادر میارزید ...
با سختی چادر رو جمع کردم ومثل یه روح سرگردان اغوش مادرم رو چشیدم ...
فضای امن خونه رو مزه کردم وپا تو اطاقی گذاشتم که یاد اور دردهام بود ..یاد اور تنهایی هام ..تحقیرها ودرنهایت رویاهای خالصانه وآغوش گرم سجاد صفاری ...
دروبستم وهمونجا چادرم رو رها کردم ..این چادر عاریه ای هیچ قداستی برام نداشت ..اجبار فاضل بود والتماس ریخته شده درنگاه پدرم ..
همون جوری بی حال ومست یه جرعه خواب راحت وبی اسم سجاد ..دراز کشیدم ومثل یه طفل اسیر گوله شدم تو خودم ..
سجاد صفاری مهلت بده ..تنها اندکی خواب وآسایش ...
بزار محکم باشم برای مقابله با تویی که نمیدونم ازت متنفرم یا عاشق ..
بذار کمی بخوابم ..کمی چشم رو هم بذارم وانرژی بگیرم ..اونوقته که قوی ومحکم میام به جنگت تا هرجوری میتونم از کمندت رها بشم ..دقت کن هرجوری ...
زنگ تلفن مغازه که به صدا دراومد ...ازجا پریدم ..نمیدونم چرا ترسیدم ..دلشوره افتاد به جونم ..
لقمه ی غذام رو جویده ونجویده قورت دادم ونگاهی به شماره انداختم ..بازهم ناشناخته ..انگار که از باجه ی تلفن باشه ..
مثل اون باری که آیدا زنگ زد ..آیدا ..!!به آنی از جا پریدم ..
دستهام میلرزید وبا همون دستهای لرزون گوشی رو چنگ زدم ..اینبار حتم داشتم یه خبری از رضوانه میگیرم ..
-بله بفرمائید ..
-الو سلام.. اقا سجاد ..؟
دلشوره ام بیشتر شد ..درست حدس زده بودم ..آیدا بود ..
-سلام ..ایدا خانم شمائید ...؟
-خودمم ...الو صدام میاد ..؟
صدام رو یه پرده بلند تر کردم ...
-میشنوم گوشم با شماست ..
-رضوانه برگشته ...
قلبم وایساد ...رضوانه ..رضوانه ام برگشته بود...بعد از اون همه التماس به پدرش بالاخره جواب گرفتم ...
یاد اون روزهایی که از صبح تا شب یه لنگه پا دم همون آدرسی که آیدا بهم داده بود منتظر میموندم تا شاید پدرش رو ببینم وبهش التماس کنم اجازه بده یه بار دیگه رضوانه رو ببینم برام تازه شد ...
تو این مدت آیدا واقعا بهم لطف کرد ..هرچند که به گفته ی خودش نیمی از این لطف رو درحق دخترعموی خودش میکرد ..
میگفت فاضل لایق رضوانه نیست ..حداقل اینکه رضوانه دوستش نداره ..واین آخری ها به خاطر مشکلات وبحث هایی که داشتن یه جورهایی ازش زده شده ..
حالا آیدا پشت خط بود وخبر از برگشتن رضوانه میداد ..رضوانه ای که دیگه هیچ تصویر واضحی ازش نداشتم ...
-الو ..الو آقا سجاد ..؟قطع شد ..؟
-نه نه ..؟کی اومد ..شما دیدینش ...؟
-دیروز صبح رسیدن ...نه فعلا ندیدمش ولی باهاش تلفنی حرف زدم ...
-حالش خوب بود ..؟
مکث آیدا دلم رو لرزوند ..خوب نبود ...میدونستم که خوب نیست ...
-حالش خوب نیست نه ..؟
-داغونه ...شرایطش تو خونه واز طرف دیگه آبروریزی های پشت سر هم بدجوری اذیتش میکنه ...
حسرت زده زمزمه کردم ..
-کاش میشد ببینمش ..
-برای همین زنگ زدم ...
هیجانزده گوشی رو محکمتر تو دستم فشردم ..کم خبری نبود این خبر ...ماه ها منتظر دیدار مجدد با رضوانه بودم .
-رضوانه میدونه دنبالشید ...بهم گفت فردا ساعت پنج عصر برید خونشون ...
ازتعجب چشمهام گشاد شد ...
-خونشون ..؟ولی پدر ومادرش ...
-پدرش که نیست ..رضوانه گفت میتونه مادرش رو قانع کنه تا اجازه بده با شما صحبت کنه ...
-مطمئنید آیدا خانم ؟..خونواده ی رضوانه یا حتی خود رضوانه از دست من عصبانین ...
آیدا با صدایی خفه نالید ..
-من دیگه به هیچی اطمینان ندارم ..فقط زنگ زدم پیغام رضوانه رو بهتون برسونم ...درضمن گفت به هیچ عنوان حق ندارید مزاحم خونواده اش بشید ..باقی حرفها هم بمونه برای فردا ...
- شما فکر میکنید باهام چی کار داره ..؟
-نمیدونم رضوانه خیلی ناراحت بود ..نصف بیشتر حرفهاش با بغض وگریه بود ..شالوده ی زندگی از دستشون دررفته ..من اصلا نمیفهمم چرا میخواد شما رو ببینه ولی فکر کنم از دست مزاحمت های شما برای عموم راضی نیست ...
دلم گرفت پس قاعدتا ملاقات خوبی درانتظارم نبود ..
-آیدا خانم میتونم یه سوالی بپرسم ...
-البته بفرمائید ...
-رضوانه ..؟رضوانه هم ..؟
نفسم برید ..نتونستم ادامه بدم ..میترسیدم آیدا فکر دیگه ای کنه ...ولی ایدا ،تیزتر از این حرفها بود ...خودش پی کلامم رو گرفت ..
-میخواید بپرسید رضوانه هم به شما علاقه داره ..؟
مکثی کرد وادامه داد ..
-شاید اگه قبل از این سفر ازم میپرسیدید میگفتم آره ..ولی الان نمیدونم ..من دیگه این رضوانه رو نمیشناسم ..
تلخ خندی رو لبم نشست ..
-پس فکر نکنم فردا روز من باشه ...
-توکل کنید به خدا اقا سجاد ..به دوستتون هم بگید براتون دعا کنه ..منم براتون دعا میکنم ..خدا دعای ادمها درحق همدیگه رو زودتر قبول میکنه ...
به قول مادرم هرچی خدا صلاح بدونه همون میشه ..من دیگه باید برم ..کلاسم دیر میشه ..خداحافظ
تلفن قطع شد ولی من همچنان گوشی به دست به جمله های آخر ایدا فکر میکردم ..
به قوت قلبی که داد به اینکه تو این لحظاتی که ادعام میشد کم اوردم واز یاد خدا غافل شدم ..از خدا وصلاحش برام میگفت ..
حرفهای یوسف تو گوشم زنگ زد ..حق داشت که میگفت آیدا دختر خوبیه ...حالا بعد از چند ماه ایمان اورده بودم که بعضی علارغم ظاهر ناموجهشون میتونن دل پاک هم داشته باشن ..میتونن خدا رو هم صدا بزنن ...
به قولی هربنده ای یه جوری خدای خودش رو ستایش میکنه ...حالا یه سوال تو سرم چرخ میخورد ...
آیا واقعا یه موی بیرون یا یه سا پورت ورنگ لاک میتونست ملاک تشخیص خوب وبد بودن آدمها باشه ...؟
هرچقدر که با خونواده ی رضوانه واین دخترها بیشتر برخورد میکردم ..مردردتر میشم ...
دین من موجه بود یا اعتقادات اینها؟ ..کدوممون راه درست رو میرفتیم ؟...کدوممون زده بودیم تو جاده خاکی ...؟
نفسی کشیدم وبی اختیار شماره ی یوسف رو گرفتم باید باهاش حرف میزدم ...
-چاکر داش سجاد خودم ...
-سلام یوسف ...
-سلام چطوریایی ...؟
-بد ...
لحن یوسف نگران شد ...
-چرا بد ؟اتفاقی افتاده ..؟خیر باشه داداش ...
-نمیدونم خیره یا شر ...
نگاهم رو به ظرف غذای ماسیده ام دوختم وبا کلافگی گفتم ...
-رضوانه برگشته ...
-رضوانه برگشته ...؟خودت دیدیدش ..؟
-نه آیدا بهم زنگ زد ...
زمزمه کرد ..
-آیدا ..؟؟چرا به خودم نگفت ...
پوزخندی رو لبم نشست ..
-چرا باید به تو بگه؟ ..شدی کبوتر نامه برومن خبر ندارم ..؟
یوسف کاملا دستپاچه شد ..
-خب ..نه یعنی ..
-چی یوسف ؟...اونقدر دلداده شدی که فکر میکنی آیدا از اون دخترهاست که قراره بهت پا بده ..؟
با غیض جوشید ...
-سجــاد ...!!!حرف دهنت رو بفهم ..
با سرانگشت چشمهام رو از خستگی مالیدم ..خودم هم از حرفم شاکی شدم ..این روزها اعصاب درست ودرمون نداشتم
-ببخشید ..من حالم خرابه ..بند کردم به تو ..
لحن سرد یوسف جار میزد که هنوز هم ناراحته وحق هم داشت ..ولی من دل ودماغ نازکشی نداشتم ..
-حالا بگو ببینم چه مرگته ..؟برگشتن رضوانه که خوبه ...
-میخواد فردا من رو تو خونشون ببینه ..
-چــــــی ؟؟!!مطمئنی اونی که بهت زنگ زده خود آیدا بوده ...؟؟
-آره مطمئنم
-آخه چطور ممکنه ؟؟...باباش به خونت تشنه است.. اونوقت رضوانه راحت بخواد با تو قرار بذاره؟.. اون هم تو خونشون ...نکنه تله باشه ..؟
به تمسخر گفتم ..
-تله ..؟مثلا چه تله ای ..؟
-چه میدونم ..بلایی سرت بیارن یا یه انگی بهت بچسبونن ...تو که میدونی چقدر باباش از دستت شاکیه ...شاید اصلا میخواد بکشونتت تو خونه خالی وباچند نفر خفتت کنن وتا جایی که میخوری کتکت بزنن ...
با بی حوصلگی گفتم ..
-برام فرقی نداره ..من که فقط همین یه راه رو دارم ...
-حالیت هست چی کار میخوای کنی ..؟اگه بلایی به سرت بیاد میدونی چه مصیبتی میشه ؟..فکر مادر پیرت رو کردی ...؟
با کلافگی نالیدم
-خوب میگی چی کار کنم ؟ نرم ...؟فکر میکنی رفتن ونرفتم دست خودمه ؟ ..این تنها شانس منه یوسف ..
-خر نشو سجاد ..می زنن ناقصت میکنن ..
فریاد زدم
-به جهنم ...به درک ..اصلا بکشن وخلاصم کنن ..من از این درد راحت بشم... هرجوری بشه مهم نیست ..
-اَه سجاد ..چرا این جوری میگی ..اصلا یه کار دیگه کنیم ...من آدرس موسسه ی آیدا رو بلدم ..الان هم که کلاس داره ..میرم مستقیما از خودش میپرسم ..
-نه نمیخوام برای اون بیچاره شر بتراشم ...
-نترس اونش با من ...فقط خیالمون راحت بشه که بلایی سرت نمیاد ...
-به حرفهاش شک داری ..؟
-خودت میدونی که نظر من راجع به آیدا چیه ..ولی از طرف دیگه میترسم چیزی از نظرش پنهون مونده باشه که بهمون تو تصمیم گیری کمک کنه ...
-باشه من که برام فرقی نداره اول واخر راس ساعت پنج عصر فردا دم درخونشونم ...اگه همه ی دنیا هم تو خونشون جمع شده باشن تا نیست ونابودم کنن بازهم میرم ..
بعد با هیجان ادامه دادم ..
-باورت میشه یوسف ..؟بعد از چند ماه دوباره قراره ببینمش ..
-مرده شورت رو ببرن سجادبا این دلدادگیت ..اونقدر عاشقی که عقلت از کارافتاده... به ادم عاشق هم حرجی نیست ..فعلا بزار من برم ببینم چی پیش میاد ..خداحافظ ...
وبدون توجه به خداحافظی من قطع کرد ..لبخند بی اراده ای رو لبهام نشست وضعیت یوسف هم مثل من بود
ولی حیف حیف که هردو میدونستیم ..این راه هیچ پایان خوشی نداره ..
صدای کریستال ها وآونگ خوششون باعث شد گوشی رو سرجاش بذارم وبرای جواب دادن به مشتری بلند شم ..
نیم ساعت بعد بود که یوسف درمغازه رو بازکرد ...
نگاهم به مشتری بود تا زودتر مغازه رو ترک کنه ...ولی زن سمج تر از این حرفها بود ..
-آقا این لوسترشاخه ای چنده ...؟
با کلافگی چشمهام رو مالیدم ..
-خانم عرض کردم خدمتتون... هرکدوم اتیکت خورده ..
-آخه اتیکتش خیلی بالاست منم چشمهام نمیبینه ...
قیمت رو گفتم وبا هربدبختی ای بود زن پرحوصله رو بیرون کردم ..از اول هم مشخص بودخریدار نیست وفقط برای پرکردن وقتش قیمت میگیره ...
-واقعا چه اعصابی داری تو ..من انبارداری کارخونه ی حاج قیاسی رو با صدتا مغازه مثل مال تو عوض نمیکنم ...
-اینها رو ولش کن ...چی شد ...باهاش حرف زدی ...؟
سری به معنی اره پائین اورد ..
-اره باهاش حرف زدم ..جریان راسته ..واقعا میخواد تو رو ببینه ...
-خب من که از همون اول بهت گفتم ..
-نمیدونم ولی نگرانم ..همه اش فکر میکنم یه اتفاق بدی قراره بیفته ..آیدا میگفت باباش رفته شهرستان ورضوانه ومامانش تنهان
-پس برم ...؟
-مگه غیر ازرفتن هم میشه کار دیگه ای انجام بدی ..؟
گوشه ی ابروم بالا رفت ..
-معلومه که نه ..
-پس برو منم برات دعا میکنم ..
لبخند تلخی رو لبهام نشست ..آیدا هم همین حرف رو زده بود ..
-چیه ..به چی میخندی ..؟ یار اومده ورفتی تو هپروت ...
لبخندم پررنگ تر شد ..
-نه به این میخندم که آیدا هم دقیقا همین حرف رو زد ...میگفت به دوستتون بگید براتون دعا کنه ..منم دعا میکنم ..دعای اطرافیان زودتر مستجاب میشه ..
اخم های یوسف درهم رفت ...خوب میدونستم دردش رو ..دردمون رو ..
اینکه تازه میفهمیدیم دنیا چقدر با اون چیزی که ما فکر میکردیم فرق داره ..چقدر ظاهر وباطن ادمها متفاوته ..
-حالم بده سجاد ...تو که به ارزوت رسیدی ولی من حتی جرات ارزو کردن رو هم ندارم ...
امروز که باهاش حرف زدم از خدا شرمم میشد ..من به فکر چی بودم واون بنده ی خدا تو چه فکری بود ..
غصه دار نشستم کنارش ...
-ازکجا معلوم قرار فردای من قرار خوبی باشه؟ ..شک دارم که رضوانه با روی خوش ازم استقبال کنه ...
باز حداقل ایدا سبک تر از رضوانه است ...تو این مدت دلش رو نرم کردی ...شرایطتت هم بهتر از منه ...بابات معتمد محله ...یه محل رو اسمش قسم میخورن ..
هرکی بیاد برای تحقیقات یه حاج حیدری میگن وده تا ازش میریزه ...ولی من چی یوسف ..من چی ..؟
من که همه اش یه مادر پیر دارم ویه دل ..که شبها با یاد رضوانه میزنه ..این مغازه هم که نفس های اخرش رو میکشه ...
یوسف رضوانه با اون شناختی که از من پیدا کرده به چی من باید دلخوش باشه که زنم بشه ؟...
راهی که من میرم بن بسته ..تهش درّه است ونیستی.. ولی چاره ای ندارم ...دلم داره میکشونتم .شاید واقعا تقدیر تو بهتر از مال من باشه ...
-غصه نخور داداش ..فعلا که ( پای ما لنگ است و منزل بس دراز. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل)... اینها رو ولش کن بیا فکر فردا رو کنیم
فقط سری تکون دادم واز جا بلند شدم ...تا قبل از دیدن رضوانه هیچ فکر وایده ای نداشتم ..

"رضوانه"

نگاهم تو قاب ائینه میچرخید ...دختر توی ائینه رو نمیشناختم ..
این دخترک تنها رو با این صورت واین چشمها نمیشناختم ...
داشتم چی کار میکردم ؟..با کدوم فکر ...یا کدوم ایده موهام رو افشون کرده بودم ؟...
با کدوم دل ..دلبرانه شونه زده بودم به این گیسو های شب رنگ ...
یه ندایی از درونم فریاد میزد ...
(ببند این ریشه های گناه رو ...شالت رو سرت کن رضوانه ...میخوای چه غلطی کنی ..؟میخوای اتیش بکشی به سرتا پای سجاد صفاری ...؟
میخوای به مردی که تو سالن پذیرایی رو مبل سلطنتی منتظرته چی رو ثابت کنی ...؟
داری چی کار میکنی رضوانه ..؟خودت هم میدونی تمام حرفهای اون شبت دروغ بود ..حتی حرفهات به فاضل ..
تو کی حاضر شدی دست از چادرت برداری؟ ...تو فقط قراره باهاش حرف بزنی تا دست از سرزندگیت برداره
نه اینکه نفرتت رو با دیدن دونه های عرق شرم روی پیشونیش ودستهای لرزون وچشمهای شرمنده اش خاموش کنی ...
بس کن رضوانه ...کوتاه بیا ..اینجا جای بازی نیست ...شالت رو سر کن وبرو پائین ..
تو چشمهاش خیره شو و بگو دست از سر زندگیت برداره ...)
ولی اینها ..همه ی اینها ..تنها وتنها هیاهوی ذهن خسته ووامونده ام بود ..
ودختر درائینه هیچ وقعی به حرفهای دختر موقر در سرم نمیذاشت ...
دختر در ائینه به قصد خون خواهی میرفت ..به قصد سوزوندن وجزوندن واتش زدن ...اتشی که معلوم نبود خودش رو هم به اتش نکشونه
برس رو جلوی میز توالت سلطنتیم رها کردم ونگاه اخر رو به دختر در ائینه انداختم ...
دختری که کت وشلوار فیت تنش فاخر وجلوه گر نفس میبُرید ونفس میبُرد ...
دختری که موهای بلند ورهاش اشرافیت زن های دوران رضا شاه رو یاد اور میشد ..ولی چشمهاش ..چشمهای یک عصیان گر بود ...
داشتم میرفتم برای اخرین تیر ...تیر خلاص وضربه ی اخر ...
دراطاق رو بازکردم که مامان رو دل نگرون پشت در اطاق دیدم ...قدمی به داخل اطاق گذاشت وقبل از عکس العمل من دررو بست ..
-واقعا میخوای اینکارو کنی رضوانه ...؟ یه نگاه به خودت بنداز...
خشم توخونم به غلیان دراومد
-اره مامان میخوام اتیشش بزنم ..یادته اون شب رو... همون شبی که فاضل اومد وشد اتیش بیار معرکه وبابا رو جری کرد ..
یادته مامان ؟..بابا جلوی چشمهای فاضل توی گوشم زد ...خردم کرد جوری که دیگه نتونستم سرپا بشم ...همه ی اون بلاها به خاطر همین مرد بود ..
من از دست کارهاش حتی دیگه شبها رو هم اسایش ندارم ..مامان این مرد زندگی واینده ی من رو تباه کرد منم همین کارو میکنم ..
کاری میکنم از شرمندگی وعذاب وجدان نتونه نفس بکشه ...
چشمهای مامان اشکی شد ..امان از هوای دل نازک مادرانه اش که با تلنگری ابری میشد
-ولی من دخترم رو این جوری تربیت نکردم ...با وجود تمام سختی ها وحرفهای اطرافیان ..تو رو فهمیده بار اوردم ..
-اره مامان ...تو من رو این جوری تربیت نکردی ولی چی کار کنم که همین پسر بسیجی بلایی به سرم اورده که بعد از چند ماه هنوز هم نتونستم نفس بکشم ..
-دختر گلم بیا بگذر ...اگه فاضل یا بابات بفهمن خونت حلال میشه ..
.بابات با آبروش شوخی نمیکنه ...خودت میدونی اگه از ترس خان دائیت وابروش نبود تا حالا صد دفعه یه بلایی سر این پسره میاورد
-من واز کی میترسونی مامان ؟...از کسایی که شدن قاتل جونم ...؟
اشک کاسه ی چشمهای هردومون رو پرکرد ..تو این لحظه ای که سجاد صفاری بیرون این در روی مبل سلطنتی منتظر ورود من بود .
من ومادرم دردنیای ناز پرورده ی زنانگی ها ومادرانگی ها اشک میریختیم به حال زارمون ...
-حس میکنم دیگه بابا رو نمیشناستم ...نه بابا رو.. نه فاضل رو ...ببین چه بلایی سرم اوردن؟ ..من همون رضوانه ی چند ماه پیشم مامان ..؟
شبها اسایش ندارم وروزها بابا وفاضل شدن مسبب سلب اسایشم ..حالا بعد از این همه سال دست بوسی خدا ...کارم به جایی رسیده که موهام رو پریشون میکنم که داغ عذاب وجدان رو تو چشمهای اون مرد ببینم ...
مامان قطره اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد
-خدا بگم باعث وبانیش رو چی کار کنه که این نون رو تو دامن ما گذاشت ..
اگه اون شب به خان دائیت خبر نمیدادن تو وبابات ارومتر میشدید وکار با حرفهای فاضل بیخ پیدا نمیکرد ...
که بابات رو تو دست بلند کنه وتو هم بعد از بیست وخرده ای سال تو روی بابات وایسی وخیره سری کنی ...
-چرا اون رو نفرین میکنی مامان؟ ...مرد اون طرف در رو نفرین کن که از اول این بلا رو سرمون اورد ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، mosaferkocholo ، _leιтo_ ، mosaferkocholo
#20
قسمت 19

مامان دستهام رو تو دستش گرفت ..دلم ضعف رفت برای محبت پنهان شده لابه لای چین وچروک هاش ...
میدونستم که تمام محبت های دنیا تو این دستها خلاصه شده ...
-رضوانه کوتاه بیا ...حداقل اگه نمیخوای چادر سرت کنی ..شال بپوش ...این جوری ؟...با این وضع ؟
من میترسم بابات یا فاضل سر برسن ..من به جهنم ..میزنن گل من رو پرپر میکنن ..
به خدا که دیگه طاقت کتک خوردن هات رو ندارم ...تازه یکم بابات اروم شده ...
دوباره حرص تو وجودم طغیان کرد ..
-مامان بسه ..اخه الان وقت این حرفهاست ..؟
-پس کی وقتشه؟ ..از اون شب نحس همه چیزمون بهم ریخته ...اخه من وبابات که جز تو کسی رو نداریم مادر ..چرا داری با سرنوشت خودت بازی میکنی ...؟
-کدوم سرنوشت مادر من ؟...یه وقتهایی شکر خدا رو میکنم که اون شب تونستم ذات حقیقی فاضل رو بشناسم ..
فکرشو کنید اگه ازدواج میکردم ودو روز دیگه با یه بچه ...همچین بلایی به سرم میاورد چی ...؟
مامان خودت میدونی ...خدای من ماورای بقیه است ..خودت میدونی که عاشقانه چادر سرم میکردم وحرف احدوالناسی هم برام مهم نبود ..
میدونم که خدا یه صلاحی دیده که کارمون رو به اونجا کشونده ...تنها ناراحتی من به خاطر شما وباباست ..
وگرنه از همون شب هر سری بهتون گفتم که من دیگه فاضل رو نمیخوام ..
مامان چنگ به صورتش انداخت ..
-خدا مرگم بده... بازکه تو حرف خودت رو میزنی ..اسمش روته ...همه شماها رو زن وشوهر میدونن ..
-مامان تو راضی هستی من زن فاضل بشم بعد کلی دردسر وبدبختی تو زندگیم بکشم؟ ..من وفاضل عین دو قطب اهنربائیم ..نه اون من رو درک میکنه نه من اون رو ..
-درست میشه مادر ..اولشه ...روت تعصب داره ..
با نفرت دستم رو مشت کردم ...
-این تعصب نیست ...قل وزنجیره ..قفسه ..من چادر سرنمیکنم که اقا فاضل جلوی همه پزش رو بده ...من از ترس این واون چادر سرنمیکنم مامان ..
حتی به خاطر بابا هم اینکارو نمیکنم ..اگه همون طور که یه روزی خواستم چادری باشم همتون ذوق کردید وهلهله ..که دخترمون محجبه شده ..حالا هم باید به نظرم احترام بذارید ..
نه اینکه به زور وکتک وتهدید ازم یه زن چادری بسازید ...من که نخواستم بی حجاب باشم ..نخواستم قدمی از خط قرمز اون طرف تر بزارم ..
فقط خواستم یه دختر مانتویی مرتب باشم ...این کجاش اشکال داره که بابا وفاضل افتادن تو جونم وعزرائیلم شدن ..؟
-مادر بابات خوبیت رو میخواد ..
نفس سنگینم رو بیرون دادم وبه دختر کت وشلوار پوش درائینه نگاه کردم ..
-من بابا رو میشناسم ..ناسلامتی بیست ودوسال روی زانو هاش بزرگ شدم .. میدونم تمام مشکل بابا چادر سرکردن من نیست ...حتی ابروریزی ای که راه افتاد هم نیست ...
بلکه حرف وقول وقراریه که با خان دائی گذاشته ..مامان اعتراف کن صورت گرفتن این ازدواج حتی از اینده ی من هم مهمتر شده ...
واین من رو میسوزونه مامان ..اینکه میبینم بابام بعد از این همه سال پدری ...قانون پدر ودختری رو زیر پا میذاره وبه من ...به چشم پل طرقیش نگاه میکنه ..
سکوت مامان باعث شد من هم لب ببندم ...دلهره داشتم ولبهام خشک شده بود ...
ایا کارم صحیح بود؟ ..من داشتم با بی حجابیم به جنگ مرد متعصبی مثل سجاد میرفتم ..واقعا کارم درست بود ...؟
میدونستم که نیست ولی میل به اتیش کشوندن مرد مقلد گذشته نمیذاشت درست فکر کنم وتصمیم بگیرم ...
دروبازکردم وعزمم رو جزم کردم برای پیروزی در این جنگ ...مامان زمزمه وار نالید ..
-نرو رضوانه ...گناه نکن دخترم ...از خدا بترس ...
چشم بستم ونفس گرفتم ..من تو راهی قدم گذاشته بودم که میدونستم سرانجامی نداره ولی مجبور بودم ...من باید این مرد رو به زانو درمیاوردم ...
درو رها کردم وپاتو راهرو گذاشتم ..از همون جا هم میتونستم مردی که پشت به من روی تک مبل سالن نشسته رو ببینم ..
همه چیز فراموشم شد ...همه ی قول وقرارهام ...دلم به لرزش افتاد ...میکوبید ...سینه ام رو مشت کردم ...
نه ...فراموش کردی سجاد صفاری ..این منِ زخم خورده تنها وتنها شبها محتاج اغوشت میشه ..
ولی تو این روشنایی خورشید ...این لحظه های نورو بیداری ..رضوانه ی فراهانی فقط به قصد کشتنت وخنجر کشیدن به قلب وتعصبت قدم برمیداره ...
لبهام لرزید ...نمیدونم چه جوری ولی جادوی شبها داشت منقلبم میکرد ..مرد روبه روم که یکه تاز شبهام بود ...
اولین قدم رو با همون صندل های مشکیم برداشتم ..نگاهم روی انگشتهای برهنه ام چرخید ..
(-واقعا لازمه رضوانه؟ ...داری باخودت چی کار میکنی ..؟خودت بهتر از هرکسی میدونی که اینکار گناه ..برگرد رضوانه ...خدا منتظره تا برگردی ...مادرت ...برگرد رضوانه ...
وجودم به طغیان اومد ..
-میدونم میدونم ولی میخوام شریک جرم این گناه شیرین بشم ..میخوام لرزیدن بند بند تن وبدن سجاد صفاری رو ببینم ول.ذت ببرم ...
نئشه بشم از حس اغواگرانه ی گناهی که سجاد رو به اتیش میکشوند ..گفته بودم سجاد صفاری ...گفته بودم روزی نابودت میکنم ...)
قدم های بعدی رو بی اراده برداشتم ..با تفاخر ..با اعتماد به نفس کاذبی که شیطان تو رگ وپی بدنم میریخت ...
ودرنهایت قلبی که نمیدونم چه جوری ..اصلا برای چی ..ولی میلرزید ..
میلرزید وبا همه ی وجود سعی میکرد جلوی قدم های محکمم رو بگیره ...


"سجاد"
-سلام ..
صدای زیر وملیح رضوانه قلبم رو تو سینه لرزوند ..چشم بستم از خوشی ولب گزیدم از ترس این بی قراری های دلم ..
خدایا شکرت ..ارزو به دل نمردم ..همینکه رضوانه ام رو برای یک بار دیگه میبینم برام بسه ...
رضوانه تو چند قدمی من بود ...بعد از چندماه گشتن والتماس های جوروواجور به پدر وخونواده اش رضوانه تو چند قدمیم بود ..ومن حتی جرات نداشتم سربلند کنم مبادا که این رویایی بیش نباشه ..
-آقا سجاد ..؟
بی اراده سر بلند کردم ومات موندم ..دختر رویاهام جلوی روم قد کشیده بود ..همون جور زیبا ..همون جور خواستنی ودرعین حال دور از دسترس ..
پلک زدم ...رویا بود ..؟
پلک زدم ..نبود ...؟
پلک زدم ..پس این دختر ...؟؟!!
تو لحظه هوشیار شدم ...رضوانه بی حجاب ...؟؟امکان نداشت ..
شکستم ...نه شکستن که نه ..خرد شدم ...ریز ریز و ذره ذره ...پریوش من بود ...تمام زندگی وارزوی من ..اما بی حجاب ..
واون پوزخند ...پوزخندی که به یادم میاوردم اون شب گرم تابستونی ولجاجت های من رو...دستهام رو میلرزوند ..
رضوانه فراموش نکرده بود ..خدایا رضوانه ی من حرفش حرف بود ...
-بفرمائید بنشینید ..چرا سرپا ..؟
ومن ..نشستم ..نه به خاطر تعارف رضوانه... بلکه به خاطر زانوهایی که سست شده وطاقت تحمل وزنم رو نداره ..
خدایا میخوای جهنمت رو نشونم بدی ...؟میخوای بعد از اون همه شیدایی بهم بگی همه چی خواب بوده ..؟ یه خواب شیرین که زندگیم رو از این رو به اون رو کرده ..؟
بسه خدا ...جهنمت روهم دیدم ..همین حالا ..تو همین لحظه ای که رضوانه ام رو بی حجاب وبا این همه فتانگی میبینم ..
نگاهم به بسته ی درکنارم افتاد ..چادر رضوانه بود ..
چادری که با کلی امید وارزو با خودم اوردم تا امانتی رضوانه رو پس بدم ..تا خیالم راحت بشه وبار عذاب از رو دوشم برداشته شه ..
- چرا سرت رو انداختی پائین..؟ سرت رو بلند کن ...نمیخوای دست پختت رو ببینی ...؟
عوض شده بود ..دیگه حتی نشونی هم از اون دختر مودب گذشته باقی نمونده بود ...نمیشناختمش ..نه خودش رو... نه این ظاهر جدید رو ..
لبهام بهم خورد ..
-من ..من ..
-تو چی ..؟فکر کردی به همین راحتیه؟ ..آبرو بریزی واز زیر بارش دربری ..؟منو نگاه کن سجاد صفاری ..من نتیجه ی غرورتم ..غرورو تعصب بی جات ..
ناله زدم ...
-خودت میدونی هدف من این نبود ..
-بهم بگو هدفت چی بود؟ ...ارشاد کردن چند تا دختری که اومدن خوش بگذرونن ..خب ارشاد کردی ...امرو نهی ت رو هم کردی ...که هیچ فرقی به حال اونها نداشت ...
بقیه اش برای چی بود ..؟برای اینکه سه تا پسر که از قضا فامیل نزدیکمونن.. همراهمون بودن ..
ناخواسته سر بلند کردم
-فکر کردم از اعتمادم سواستفاده کردی ..فکر کردم داری با این کارهات به من واعتقاداتم توهین میکنی ...خدا به سرشاهده نمیخواستم ابرو بریزم ..نمیخواستم چادر از سرت برداری ...
نگاهش رو از نگاهم سوا کرد واینبار اون سر به زیر انداخت ...ومن بی اراده گرم شدم از دیدن اون همه زیبایی ...چشم بستم از افکار خودم ..
-ولی اینکارو کردی ..از اون روز بلاهایی به سرم اومده که مرغهای اسمون به حالم زار میزنن ...حالا برای چی میخواستی من رو ببینی ؟..میخوای داغ دلم رو تازه کنی یا دختری رو که خرد کردی ببینی ...؟
بسته رو روی میزگذاشتم
-چادرت رو اوردم ..تو این مدت پیشم امانت بود حالا ...
به ثانیه نکشید که از جا پرید ...
-تو خیلی بی جا کردی ...با کدوم منطق نداشته ات حساب کردی که من دوباره چادر به سر میکنم ...؟
بی اختیار با دیدن واکنشش اسمش رو بردم ..
-رضوانه ..؟؟!!
چشمهاش ریز شد وزمزمه وار پرسید ...
-رضوانه ...؟تو به من میگی رضوانه ..؟
از جا بلند شدم ...اوضاع اصلا اون جوری که فکر میکردم پیش نمیرفت ...بی نهایت مستاصل وکلافه بودم ...
-تو ...تو یه چیزهایی رو نمیدونی ..تو این چند ماه شبها خواب نداشتم ...همه اش کابوس میدیدم ..یه مرد میزدتت ..
با قصاوت جوشید ...
-درست میدی چون به برکت کار شما همون شب از دستهای پدر عزیزم کتک نوش جون کردم ...
-رضوانه ..؟؟
جوشید ...
-اسمم رو به دهن کثیفت نیار عقده ای ..
شکستم ...اونقدر که حس میکردم هرلحظه دارم از تو فرو میریزم ..
-باهام این جوری حرف نزن ...خواهش میکنم ..من یه چیزهایی تو خواب دیدم که ..که ...
مکث کردم ..چی داشتم میگفتم؟ ..چی میخواستم بگم؟ ...نگاهم که به نگاه منتظرش افتاد ..لحن صحبتم رو عوض کردم وسعی کردم کمی ارومش کنم ..
-رضوانه خانم ..خواهش میکنم این چادر رو بردارید ...
بدون اینکه به حرفم وقعی بذاره توپید ..
-چرا حرفت رو تموم نمیکنی چی دیدی ..؟
کلافه ومستاصل دستی تو موهام کشیدم ..
-سجاد صفاری ..؟؟!!
-من نمیدونم ..یعنی میدونم ولی مطمئن نیستم ..
-حرفت رو بزن ..
-تو خوابهام من وتو ..یعنی شما ...باهم بودیم ..تو جاهای مختلف ..رابطمون این نبود ..ما مثل دو تا نیمه ی گمشده بودیم ...این چادر هم پل پیوندی ما بود ..شبها ...شبها با بوی این چادر میخوابیدم ...من ..
با صدای قهقه ی رضوانه لب بستم ..میدونستم. میدونستم عکس العمل بهتری نباید انتظار داشته باشم ولی برای بارهزارم تو یک روز شکستم ...
-تو انتظار داری ...انتظار داری ...
میون خنده ادامه داد ..
-خدایا من وتو نیمه ی گمشده ی هم هستیم ..
صدای خنده اش کم شد تا جایی که یک دفعه ای قهقه اش بند اومد واشکاش جوشید ...
دلم لرزید برای دراغوش گرفتنش ..برای پاک کردن این اشکهایی که حتی نمیدونستم برای چی میبارن ..
دستهام رو مشت کردم مبادا بی اذن من لمس کنن حوری زیبای زندگیم رو که با موهای افشون اشک میریخت
-رضوانه خانم ..تروخدا گریه نکنید ...
براق شد به سمتم وفریاد کشید ..
-چی میخوای از جونم؟ ..دیگه قراره چه بلایی سرم بیاری ..؟میدونم که آیدا بهت گفته شبها کابوس میبینم ولی اینها هیچ ربطی به تو نداره ..امروز گفتم بیایی که تمومش کنی ..که دست از سرم برداری ..
-رضوانه جان .
نگاه اشکیش بالا اومد ورسید به چشمهام.. دلم وایساد از اون همه مهر ..نمیدونم چرا حس میکردم این محبت دو طرفه است ..چرا بلورهای شفاف علاقه ی ته نشین شده در چشمهاش رو میبینم ..
-از اینجا برو سجاد صفاری ..بیشتر از این زندگیم رو جهنم نکن ..
دلم فشرده شد ...من رو نمیخواست ..حتی با وجود اون همه حرف تو چشمهاش بازهم من رو نمیخواست ...
-میرم ولی تورو به همون خدایی که میگفتی عاشقانه به خاطرش حجاب نگه میداری این چادر رو بردار.. سرت کن رضوانه ..همین علاقه ای که به تو دارم برای هفت پشتم بسته ..نزار بیشتر از این زجر بکشم ..
اشکاش تند تر بارید ودل من بیشتر گرفت ...ناخواسته چند قدم به سمتش رفتم که ناله وار زمزمه کرد ..
-نیا جلو ...بیشتر از این خردم نکن ..
-من... من دوستت دارم رضوانه ...
شیون کرد ...
-دروغه ..دروغه ..من نامزد دارم ..
-ولی دوستش نداری ..
-برو سجاد ..چرا شیطون شدی تو جلد مرد مومن؟ ..پس اون خدایی که ازش دم میزدی ونهی میکردی کجاست ...؟
عقب نشستم ..واقعا اون سجاد صفاری معتقد کجا رفته ..؟
-عشق من عشق نابه رضوانه ..تا حالا چشمم رو دختری نلغزیده ..پام رو از حدم فراتر نذاشتم .ولی این شبها ..این رویاها ...چنان بلایی به سرم اورده که دیگه نمیتونم بی تو سرکنم ..
.میدونم باورش برات سخته ..میدونم محاله باور کنی با یه بار دیدن عاشقت بشم ولی ...رضوانه تروخدا بهم بگو تو هم مثل منی ...حس تو هم ...
-بسه بسه ...تمومش کن ...
صدای شیونش دلم رو خون کرد ...
-باشه باشه... تروخدا گریه نکن ..به حد کافی تو کابوس هام صدای گریه هات رو شنیدم ..اشکاتو دیدم ..میرم... اصلا دیگه سراغت نمیام ..
فقط تو چشمهام نگاه کن وبگو برو ..اونوقته که میرم وپشت سرم رو هم نگاه نمیکنم ..


قدم جلو گذاشتم ..رضوانه همچنان سردرگریبان اشک میریخت وهق میزد ..درست مثل خوابهام ..درست مثل کابوس کابوسهام ..
-رضوانه جان ...
-اسمم رو نیار ..فراموشم کن ...
-نمیتونم ..به خدا که نمیتونم ..مگه اون شبهایی که خوابت رو میدیدم میتونستم نبینمت که حالا بتونم تصمیم بگیرم ؟..
تو تو فال منی رضوانه ...بهم بگو تو هم حس من رو داری ...
-برو بیرون ..تروخدا برو. ...
-پس دلم چی؟ ...دل خودت ...؟تو نیمه ی من هستی ..
از جا بلند شد وبا همون چشمهای گریون ..موهای موج موج چین وشکن دار ..با همون کت وشلوار زیبا که زیباییش رو صد برابر میکرد ..به سمتم اومد ...
-دل تو ..دل هوسباز تو ..دل بی دروپیکر تو رو باید از سینه دراورد تا بدونی دل مفتکی نمیبارزه ...
خیره شدم تو نگاهش ...بی اختیار دستم رو تا نیمه بلند کردم تا پاک کنم اون اشکهای گوله گوله رو از رو گونه هاش ...
ولی با دیدن نگاهش ..یخ زدم ..چشمهاش میگفت که اون هم دوستم داره ..ولی لبهاش ..
-برو سجاد ...فقط برو ..هرچی دیدی یا شنیدی رو فراموش کن ...
-تو میتونی فراموش کنی ؟..میتونی وقتی شبهات رو با رویای من میگذرونی با کس دیگه ای ازدواج کنی ...؟
شونه هاش خمیده شد و دل من ضعف رفت برای گرفتن بار روی دوشش ..میخواستم فریاد بزنم ..
(من اینجام رضوانه ..فقط وفقط برای تو ..برای اوردن لبخند روی لبهات ...مثل همون لبخند های روشنی که تو رویاهام میدیدم ...
تو بشو خدای من روی زمین ...تا من ستایشت کنم بعد از خدا ودردهات رو به عاریه بگیرم ..)
ولی نگاه ترسیده اش ..خشم تو چشمهاش ..حرفهای پدرش ووجود نامزدش لبهام رو بهم دوخت ..دوخت تا نگم راز این عشق مونده دردلم رو ...
بی اختیار با دیدن اشکاش سرانگشتم رو که به زور بند کرده بودم بلند کردم واشک روی گونه اش رو گرفتم ..
رضوانه به محض تماس دستم قدمی عقب گذاشت که تلخ خندی روی لبم نشست ..
-از همه ی دنیای دونفرمون این قطره اشک مال من ...تمام خوشی های دنیا مال تو ...میرم رضوانه ..فقط تو رو به عشقی که میدونی بینمون هست قسم ..چادرت رو سرت کن ..
این جوری فتانه نشو وشرر نزن به دل خلق الله ...گناهم به حد کافی سنگین هست ..سنگین ترش نکن ...
پلک که زد خیالم راحت شد ..سبک شد شونه هام ..سرانگشت خیس از اشک رضوانه رو به لب بردم ..شوری اشک دلم رو سوزوند ...
دستم به سمت بسته ی چادر رفت ...برش داشتم وبازش کردم ...رضوانه با چشمهایی که فقط میبارید نگاهم میکرد ...
چادر رو روی سرش انداختم وخیره شدم به نگاهش ...
نه این نگاه نمیتونست دروغ بگه ...همون علاقه ای که تو دلم من بود ...تو دل رضوانه هم بود ..
وچقدر بد که میدونستی این علاقه راه به جایی نداره ...
نگاهم وصل به نگاه رضوانه بود ...برای اثبات حرفم قدمی عقب گذاشتم ...
لبه های چادر از دستم رها شد که دستهای رضوانه چادر رو نگه داشت ...
-مواظب خودت باش خانمم ...فقط مواظب خودت باش ...
عقب گرد کردم وبرگشتم ..برگشتم که گور بی کفنم رو گم کنم که به خاطر اثبات عشقم ...تلخی هام رو از سرش کم کنم ...
برگشتم ودیگه هم به پشت سرم نگاه نکردم مبادا که این دل به بند کشیده خطا کنه ...
جفا کنه وبی اذن من قدم هام رو برگردونه سمت یار ...
درحیاط رو بستم ونفس گرفتم ...دیگه تموم شد ..حالا تو میمونی واین عشق بی پایان ...
برو ومردونه پای عشقت وایسا که این تنها کاریه که میتونی درحق لیلیت انجام بدی ...
"رضوانه "
درکه پشت قدم هاش بسته شد های های گریه ام سقف خونه رو لرزوند ..حتی عرش کبریایی خدا رو ...
-رضوانه ...؟
سر بلند کردم ودستهام رو مثل یه طفل درمونده به سمت مامان دراز کردم ...مامان بغلم کرد ومن چنگ زدم به ریسمان محبت ابدیش ...
-میبینی مامان ؟...دیدی دروغ نگفتم؟ ...شنیدی حرفهاش رو ؟..اون هم درد من رو داشت ..ما هردونیمه ی گمشده ی هم هستیم ..
ولی من ...بیرونش کردم ...نه به خاطر بابا ...نه به خاطر شما ..بلکه به خاطر فاضل ...فاضلی که شده زندانبان من ...
مامان خودت میدونی که فاضل فقط یه نرِ زورگواِ..من برای داشتن شوهر هیچ احتیاجی به زورگویی مثل اون ندارم ..
-پس میخوای چی کار کنی ..؟
-همین امشب تمومش میکنم ..نمیتونم وقتی شبها اسم مرد دیگه ای رو لبهامه با فاضل ازدواج کنم ..
رنگ لبهای مامان کبود شد ...اون هم میترسید ..از مردی که میدونست ابروش خیلی قیمتی تر از خونواده اشه ..
-چی میگی رضوانه ؟...میخوای قیامت به پا کنی ..؟فاضل ساکت نمیشینه ..نکنه به عشق این پسره میخوای ردش کنی ...؟
-نه مامان ..من وسجاد مثل دو خط موازی هستیم ..بهم نمیرسیم که دلخوش به بودنش باشم..

ولی فاضل هم شریک من نیست ..فاضل زن نمیخواد یه بله قربان بان گویِ ساکت ومحجبه میخواد که شأنش رو پیش این واون حفظ کنه ...
اشک صورتم رو گرفتم وادامه دادم...
-این قرار قانون رو بهم میزنم وخلاص ..بسمه هرچی درد کشیدم ...مامان باور کن این دلم دیگه گنجاش نداره ...
مامان ناله وار زمزمه کرد ..
-به خاطر پسره است میدونم ..تو دوستش داری ...
اشکام دوباره چکید ..
-اره دوستش دارم مامان ..خودم هم نمیدونم چرا وچطوری بهش علاقه پیدا کردم ولی وقتی داشت میرفت انگار جون من بود که میرفت ...ولی این رو هم میدونم بابا ازش متنفره ..
اینکه اگه فاضل بفهمه یه طرف این قضیه به سجاد وصل میشه زنده اش نمیذاره ..
-اینکارو با زندگی خودت نکن عزیزم ...فاضل دوستت داره ...
-من این دوست داشتن رو نمیخوام ..سجاد رو دیدی مامان ؟..دیدی برای یه قطره اشکم چه کرد؟ ..دیدی حتی طاقت گریه هام رو نیاورد ..ولی فاضل چی ...؟
این دوست داشتنه که اتیش بندازی تو زندگی زنی که دوستش داری وبا یه لبخند به دست پختت نگاه کنی .؟
با درد هق زدم ...
-مامان فاضل دوستم نداره ...نداره ..نداره ...
مامان محکمتر بغلم کرد
-باشه خودت رو هلاک کردی اینقدر گریه نکن ..
نفس گرفتم ازدرد ..
-نمیتونم مامان امروز که دیدمش دلم رفت ..دیدی چه جوری ازم خواست چادر سرم کنم؟ جوری گفت که دلم لرزید ...
با سرانگشت لبه ی چادرم رو کشیدم وتوی بغلم جمعش کردم ..یه بوی غریبه زیر بینیم پیچید ...
این مردی که امروز دیده بودم هیچ شباهتی به اون پسر متعصب گذشته نداشت ...
-گریه کرد مامان ..برای من ...برای من ...سینه ام میسوزه ...کاش نمیدیدمش ..کاش هنوز هم ازش متنفر بودم ولی چشمهاش نذاشت ..نذاشت مامان ..
زار زدم به حال قلب بی نوای خودم ..قلبی که تازه فهمیده بود خاطرخواه شده ولی راهی براش نمونده بود ...
-با فاضل حرف بزن مامان ..همین امروز ..بیشتر از این نمیخوام گناه کنم ...
-بابات ...؟
-آینده ی من مهمتره یا قول بابا ...؟مامان بی انصاف نشو ..این حق منه ...
-باشه ولی یکم صبر کن ..
-چه جوری مامان؟ ..چه جوری؟ ..دارم دیوونه میشم ...نمیتونم هرروز با سایه ی فاضل وعشق سجاد زندگی کنم ...
به خدا کم میارم واخر سر یه بلایی سرخودم وفاضل میارم ...
-خدا مرگم بده نگو این حرفها رو ..
-باهاش حرف بزن باشه ...؟
مامان فقط پلک زد وآه کشید ...
جهنم تو راه بود ومن نمیدونستم یه سری ادمها ..ادم که نه ...حیوان که نه ...کم از شیطان نیستن ...
مامان خوب میدونست حرف زدن با دایی وزن دایی بهترین راهه ..ولی فاضل ..
فاضلی که میخواست نَرینه بودنش رو به رخم بکشه ..میخواست زور وقدرت بازوش رو بهم نشون بده تا بترسم وبلرزم وزنش بشم ..ساکت نموند ...
به شب نکشیده مامان رو شیرکردم وجلو فرستادم ..سوراسرافیل رو دمیدند برای اغاز مصیبت ...اغاز جنگ نا جوانمردانه ی من وفاضل و....فاضل ورضوانه ی شکسته ...
مامان ریسک نکرد که جریان رو به بابا بگه ..خوب میدونست بابا هرتوطئه وخیانتی رو درنطفه خفه میکنه ...
پس تلفن دست گرفت واول از همه به زن دایی ودایی زنگ زد.... واکنش ها وعکس العمل ها واضح بود ..
اول تحیر ...دوم سوال و....درنهایت خشم ..
همین شد که به نیم ساعت نکشیده عزرائیل مجسم من پشت در خونه هی وحاضر مشت میکوبید که در رو بازکنید ...
بله پرده ها فرو افتاده بود ..فاضل!! بالاخره فهمید ...
***
-این چرت وپرتها چیه ...؟
گوشه ی تختم چادر مچاله شده دراغوشم رو می بویدم وبه یاد رویاهام مست میشدم وتوجهی به نر مقابلم نداشتم ...
-با توام رضوانه عمه چی میگه ؟...راسته میخوای نامزدی رو بهم بزنی ..؟
خونسرد وملایم گفتم ..
-آره ...پشیمون شدم ..
فاضل بی هوا روی تخت نیم خیز شد به سمتم ...
-تو غلط کردی.. مگه دست تواِ...
پوزخندی به چشمهاش که بیشتر شبیه به یوزپلنگ اماده ی دریدن بود انداختم ...
-دوران نامزدی برای شناخته ..منم تو این مدت خوب شناختمت فاضل ...خداروشکر که ذات واقعیت رو دیدم ...این رابطه همین امروز تموم میشه ...
-تو با اجازه ی کی واسه ی من قرار قانون فسخ میکنی ؟...اصلا بابات میدونه یا سرخود با هم فکری اون عمه ی خل تر از خودت این آبروریزی رو راه انداختی .؟
براق شدم به سمتش ...داشت توهین میکرد ..به مادر عزیزم که همیشه همپای راهم بود ..
-فاضل حد خودت رو بدون... اینجا سر جالیز نیست که صدات رو انداختی سرت ...برای بار آخر بهت میگم این نامزدی واین ازدواج به کل منتفی شده ..نه بابا ونه هیچ کس دیگه نمیتونه مجبورم کنه ..
-حالیت هست چی میگی تو ..؟من وتو به اسم هم هستیم ..همه منتظر کارت عروسیمون هستن ..حالا تو میگی نمیخوای ..
مگه شهر هرته که هرغلطی خواستی بکنی ... من هم مثل بی غیرت ها بشینم وتماشات کنم ... ؟
اونقدر عصبانی شدم که درجا قیام کرد ...از این حرکت من فاضل هم کمر راست کرد ...از تخت پائین اومدم وسینه به سینه اش وایسادم ...
قلبم تیرکشید از یاداوری خاطرات ..یه روزی تو گذشته های نچندان دور همین جوری جلوی سجاد قد علم کرده بودم ...
-توبی غیرت بودن وبی عاطفه بودنت که شکی نیست ..کسی که خیلی راحت آتیش بیار معرکه میشه وجلوی چشمهاش زنش رو کتک میزنن وحرف نمیزنه ..بی غیرت که نه... یه بی وجدان
من به چی تو دلم رو خوش کنم ؟به اخلاق خوشت ..؟به امرو ونهی هات ..؟
این تویی که به من احتیاج داری ..خودت هم میدونی یه زن فرمالیته میخوای که وقتی باهات میاد سرت رو بالا بگیری ...که همه بگن دختر سرتیپ فراهانی رو گرفته ..
خودت خوب میدونی دوستم نداری ...اصلا برات مهم نیستم... که اگه بودم نمیذاشتی اون شب جلوی چشمهات کتک بخورم وتو فقط تماشا کنی ...
از ته هنجره نعره کشید
-بس کن این خزعبلات رو ...من اگه اون شب کاری نکردم به خاطر این بود که خودم هم از دستت شاکی بودم ...تو وضع وحال خودت رو تو ائینه دیده بودی ..؟
مثل دخترهای ول خیابونی موهات رو پریشون کرده بودی ...درضمن دلم نمیخواست جلوی بابات وایستم ورومون به روی هم باز بشه ...
اصلا من نمیفهمم اینها چه ربطی به هم دارن؟ ...من وتو مثلی خیلی از کسایی دیگه ازدواج میکنیم وخوشبخت میشیم ..مثل مامان باباهامون ...
-نه فاضل ..من وتویی وجود نداره ..این فقط تویی وخواسته هات وپله های طرقی ای که تو وبابام دارید من رو فدای هرپله اش میکنید ..
دست از سرم وردار فاضل ..برو خواستگاری کسی که مثل من فکرش باز نباشه ...که تفاوت( دوستت دارم ها )رو ندونه ..بچه نیستم که با چند تا کلمه خر بشم ..
من روشن تر از این فکرهام وذات تو رو هم خوب شناختم ..دست بکش از من ..مطمئن باش زن چموش وناارامی مثل من فقط سد راهته ...
من اون دختر بله قربان گویی که انتظارداری نیستم ...اگه حرف غیر منطقی بشنوم واکنش نشون میدم ..باهات بحث میکنم واونوقت بهم بگو چه عکس العملی نشون میدی ...باهام بحث میکنی ..؟کتکم میزنی ..یا تهدیدم میکنی ...؟
کدومش فاضل ؟...چشمهات رو باز کن..تفاوت من وتو مثل زمین واسمون ..دست از لجاجت بردار ..آزادم کنم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان