امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#21
قسمت 20

پوزخندی زد
-ازادت کنم که با اون پسر بسیجیه بریزی رو هم ...؟
قلبم تیره شد ...فاضل بدون دلیل ومدرک بهتون میزد ..خدایا! واقعا میتونم با همچین مردی سرکنم ...؟
-واقعا برات متاسفم فاضل.. تو حتی شعور اجتماعی هم نداری ..واقعا ترجیح میدم همین امشب همه ی این اختلاف ها رو تموم کنم ...
-خفه شو دختره ی ننر ..تو فکر کردی من بازیچه ی تو ام ؟..که یه روز بخوای ویه روز نخوای ..حرف زدی پاش میمونی ..
-یه وقتهایی انتخاب ادمها اشتباه ..تو این جور موقع ها بهتره به اشتباهت اعتراف کنی وجبرانش کنی ...ماهی رو هروقت از اب بگیری تازه است ..
دلم میخواد با کس دیگه ای که حداقل درکم میکنه وبا هرحرفش ازارم نمیده زندگی کنم ..فاضل برو پی زندگیت ..
-زندگی من تویی ونمیتونی با هیچ کدوم از این حرفها سرم روشیره بمالی ...
بی اخطار فاصلمون رو تو یه لحظه پرکرد وتو عرض چند ثانیه من بودم ودستهایی که بازوهام رو خرد میکرد ..تا به ماده اش ثابت کنه هنوز هم قلمروش رو ترک نکرده ..
-خوب این حرفها رو تو گوشت فرو کن ..من اگه بدم ..متعصبم ...گوهم ...دست بزن دارم ..هرچی که هست دوستت دارم ..
از درد با صدای خفه غریدم ..
-نه تو من رو دوست نداری ...همون دختری که نگاهش به دهنت بود تا ببینه تو چی میگی واون عمل میکنه رو دوست داری ..
من دیگه اون دختر ساده نیستم ...اون مُرد دیگه سراغش نیا ...خودم با جفت دستهام خفه اش کردم ..
-لعنتی من دوستت دارم ...
تو یه حرکت بازوهام رو به دیوار کنار تخت چسبوند ..حس کردم تمام تیره ی پشتم تیر کشید ..بی انصاف قدرت بَرو بازوش رو به رخ رضوانه ی ضعیف میکشید ..
-تو مال منی رضوانه ..این همه سال صبرنکردم که یه بچه مزلف از گرد راه نرسیده تو رو مال خودش کنه ..
کف دستش و پشت گردنم برد ...حتی از تصور کاری که تصمیم به انجامش داشت یخ زدم ..
تقلا کردم برای فرار از چنگالهایی که نمیدونستم مال انسانه یا دیو ...هرچی که بود ناجوانمردانه میدرید دخترانگی های لطیف ومعصومم رو ..
-ولم کن ..داری چه غلطی میکنی ..؟
سرم رو چسبوندم به شونه ام که لبهاش گونه ام رو لمس کرد ..یخ که نه ..ذوب شدم از وقاحت وصبعیتش ...
اشک چشمهام جوشید ..حق نداشت ....واقعا حق نداشت مثل یه رزل... دخترانگی هام رو تهدید کنه ..
-دست از سرم بردار ..
-برنمیدارم تو مال منی ..
-نیستم ..بی شرف عوضی نیستم ...بفهم ..
ته ریش زمختش پوست صورتم رو خراش داد ومن بی اراده به یاد دستها ولبهای سجاد افتادم ..سجادی که توی خواب جز به محبت رفتار دیگه ای نداشت ..
بی اختیار تهدید کردم ..
-ولم کن وگرنه جیغ میزنم مامان بیاد تو اطاق ...
به محض گفتن این حرف دستش رو بی هوا گذاشت رو دهنم ..نفسم به انی رفت ..
باور نمیکردم ...بلکه با پوست وگوشتم لمس میکردم مردی رو که قرار بود همسرم بشه ..هم بالین وهم شان من
نفس هام حبس شده بود ..اکسیژنی نبود که بیاد ووارد شش هام بشه وبه مغزم برسه ..
دست وپا زدم برای خلاصی از زور ازمایی های قدرتمندانه اش ...
(سجاد ...کجایی ..؟کجایی که ببینی به یک روز هم نکشید ومن اعتراف میکنم امروز بدکاری باتو ودل خودم کردم ...)
اکسیژن وارد شده دررگهام که ته کشید ..تقلاهام که کمتر شد بالاخره اون تیکه ی گوشتی زمخت وقوی برداشته شد وهوا ...آه بازهم نفس ونفس ..
نفس کشیدم برای جرئه ای اکسیژن ..به سرفه افتادم از شدت تقلا ..
-این بار اخریه که بهت هشدار میدم ..تو مال منی... کاری نکن بلایی به سرت بیارم که خودت به دست وپام بیفتی ...
رهام کرد که مثل یه کشتی شکسته پهلو گرفتم روی زمین سرد اطاقم ...
(سجاد صفاری کاش بودی ومیدی کسی که تمام خوشی های دنیا رو براش ارزو کرده بودی حالا تو حسرت یه ذره اکسیژن سرفه میکنه وریه جر میده ..)
دستش به دستگیره ی در نرسیده نفس گرفتم ورفتم برای راند اخر ...صدام زخم خورده بود از اون همه تقلا ...
-حتی اگه تا جایی پیش بری که تخم حرومت هم تو شکمم باشه ...بازهم زیر سایه ات نمیرم فاضل ...
هر چند که میدونم ازت بعید نیست ولی فکرش رو هم از سرت بیرون کن ...من محاله بازور وکتک وتهدید حاضر به ریسک روی اینده ام بشم ..
پات رو از رو دمم بکش کنار ...چون یه وقتی میبنی که همین دختری که ادعای مردیش رو میکنی ازت به جرم مزاحمت وهتک حرمت شکایت کنه ...
براق شد به سمتم ...
-خفه شو سلی.طه خانم ..از کی اینقدر وقیح شدی ..؟
سرم رو که به قد یه کوه سنگین شده بود تکیه دادم به دیوار پشت سرم ..
-از وقتی که فهمیدم یه پدر تا چه حد میتونه بد باشه ..از وقتی فهمیدم( دوستت دارم ها )مال وقتیه که یه تیکه پارچه رو سرت بندازی ...اعتقاد وعلاقه اصلا مهم نیست مهم شان وارج وقرب فامیل فراهانی وتواِ...
انگشتم رو به سمتش نشونه رفتم ..
فاضل من شدم لنگه ی همون دندون فاسد ...بکن وبندازش دور ...حداقل دردت کمتره ...
درکه پشت سرش کوبیده شد من هم جون از تنم رفت ..بدجوری سخت بود این نبرد ..ناجوانمردانه بود این زور ازمائیی ها ...
ولی من گرگ بارون دیده شده بودم ..که نه ترسی از خشم وغضب بابا داشتم ونه بیمی از رگ های ورم کرده ی گردن فاضل

من تصمیمیم رو گرفته بودم زن فاضل نمیشدم ..
با اعلام جنگ از طرف من ...انگار جهنم از عرش خدا پائین اومده ویه راست افتاده وسط زندگی من ...
اعتقاداتم ..شخصیتم ..ارزشهام یکباره وصدباره وهزار باره میشکست ..ومن هربار مثل ققنوس ..میسوختم وازخاکسترش رضوانه ی جدیدی میساختم ..برای نبرد با فاضلی که همه کس وهمه چیز رو بسیج کرده بود
بسیج کرده بود تا بله رو از لبهام بگیره واسمش رو تو برگ دوم شناسنامه ام مهر کنه ..
عجیب بود این همه تلاش ..این همه ازار ..اون همه حرفهای بی پرده ای که حتی سنگ رو هم اب میکرد ...
مگه عمر زندگیمون چقدر بود ..که با این لجاجت ها واین همه پرده دری ازشون کم کنیم ...؟
یه وقتهایی شک میکردم به علاقه اش ...ویه وقتهایی به آدمیتش ...
فاضل حقیقتا که انسان نبود ..یه موجود موزی واب زیرکاه که برای رسیدن به سعود ازهمه چیزپل میساخت ..
حتی از لاشه ی تک به تک قربانی هاش ومن مهمترین پله بودم که به بالاترین سعود ختم میشد ...گذر کردن از من کار ساده ای نبود برای این جرار ..
****
امروز بالاخره بعد از سه هفته ایدا به دیدنم اومد ...آیدا که اومد حس کردم هوا بهاری شد
والحق والانصاف که وجود آیدا ودل مهربونش مثل نسیم فرح بخش وملس بهاری رگ وپی بدنم رو جلا داد ودلم رو تا حدی اروم ..
-چقدر لاغر شدی رضوانه ..؟
تلخ خندی رو لبهام نشست ...آیدا نیومده فهمیده بود یه کوله بار درد رو شونه هام سنگینی میکنه ...
مامان تنهامون گذاشت ومن بی اراده مثل یه بچه ی بهانه گیر که هو.س روزهای خوش گذشته رو کرده سرم رو روی زانوش گذاشتم ...
-چته رضوانه؟ ..از بابا شنیدم کولاک کردی ...دیگه فاضل رو نمیخوای ...
همون جور که با سرانگشت نقش ونگارهای فرش سرمه ایم رو میکشیدم جواب دادم ..
-فاضل هم قد من نیست ..من هم دختر بله قربان گوی متعصب نیستم ..راهمون ازهم سواست آیدا ..ولی دست برنمیداره ...از مامانبزرگ گرفته تا بابا همه رو به جونم انداخته ..دارم کم میارم آیدا ..بی انصاف ناجونمردونه میجنگه ..
انگشتهای باریک آیدا لابه لای موهام چرخید ..
-به خاطر سجادِ؟
نفس گرفتم از ته سینه ی سوخته ام ...
-خودت میدونی که نیست ...من وسجاد هیچ وقت بهم نمیرسیم ...پس تلاش بیهوده برای چی ...؟
-یعنی فراموشش کردی ...؟
پوزخندی کنج لبم نشست ...
-به نظرت میتونم ...؟سجاد، فاضل نیست که نخوام ببینمش ..سجاد خواب ورویاست ..بی اراده ی من میاد ومیره ...
صورتم رو به سمتش چرخوندم ..
-میدونی به دیدنم اومد ..؟
-میدونم ..
-میدونی چادرم رو پس اورد ..؟
-میدونم ..
-میدونی ...؟؟
بغض ،سیب قندک شد تو گلوم ..نه پائین میرفت ونه حل میشد ...
-میدونی برام تمام خوشی های دنیا رو ارزو کرد ورفت؟ ...فقط ازم خواست چادرم رودوباره سرکنم ...
پشیمونم آیدا ..اونروز که اومد ..میخواستم آتیشش بزنم ...بی حجاب جلوش وایسادم ..ولی اون فقط التماس کرد چادرم رو دوباره سرکنم ...
دلم برای هردومون سوخت ..از وقتی فاضل رو شناختم تازه میفهمم سجاد چقدر مظلومه ...
-دوستش میگفت از اون روز حالش خیلی بده ...
تعجب کردم ..از کی آیدا تا به این حد با سجاد ودارو دسته اش صمیمی شده بود ...؟
-دوستش ..؟کدوم دوستش ..؟
-یوسف ..همونکه تو کلانتری کنارش وایساده بود ...
پسری که شباهت ظاهری زیادی با سجاد داشت تو ذهنم نقش بست ...
-تو دوستش رو از کجا میشناسی ..؟
به آنی گونه های آیدا رنگ گرفت ... چشم هام ریز شد ...سرم رو بلند کردم از رو زانوش ...
-آیدا !...تو دوست سجاد رو از کجا میشناسی که تا این حد بهت نزدیکه واز احوالات سجاد برات میگه ...؟
-جریانش مفصله ..فقط همین قدر بگم که دوست صمیمی سجاد ..
-خب ...!
آیدا صراحتا طفره رفت ...
-خب به جمالت، یه چند باری زنگ زد با هم حرف زدیم ..همین ..
-همین ..؟من وگاگول فرض کردی آیدا ..؟اگه نمیخوای بگی خب نگو زندگی خودته من فوضول نیستم که دماغم رو تو زندگیت فرو کنم ...
با حرص روم رو برگردوندم که با ناراحتی گفت ..
-کی گفته نمیخوام بگم ..؟مشکل اینجاست که... خب ....میدونی
بی هوا پرسیدم ..
-دوستش داری آیدا ..؟
ضربه رو کاری زدم ومنتظر جواب قاطع آیدا شدم ولی لبهای آیدا که بهم فشرده شد وحرفی نزد ..از تعجب چشمهام گشاد شد ...
این محال بود ..عشق بین آیدا ویوسف! فتوکپی سجاد ! مثل عشق دیو ودلبر بود ...فقط به درد داستان ها میخورد
- آره آیدا ..؟چرا ساکت شدی ...؟
-خب چی بگم ..؟وقتی هنوز خودم هم نمیدونم چه مرگمه چی رو برات بگم ؟...
من فقط حس میکنم مثل اون شب دیگه ازش متنفر نیستم ...تو خودت میدونی که من تا حالا با پسری دوست نشدم ...یوسف وحرفهاش یه تجربه ی جدیده ..
با شرم ادامه داد ...
-یوسف محجوبه ..وقتی باهام حرف میزنه معذبه ..کاملا مشخصه قبل از من به ندرت با دختری هم صحبت شده ...این اولین بودن ها ..این پشت پرده حرف زدن ها ...رامم کرده رضوانه ...
-حرفی بهت زده ..؟
پوزخندی زد ..
-هه ..یوسف ؟اون برای چهار تا کلام ساده جون میکنه، اونوقت حرفی از علاقه اش بهم بگه ..؟به نظرت اگه همچین آدمی بود اصلا بهش فکر میکردم ...؟
آه کشید وادامه داد ..
-نه رضوانه همچین آدمی نیست ...
-پس تو به چیش دل خوش کردی ...؟
آهی از ته سینه کشید
-کی گفته خودم رو دل خوش کردم ؟هردومون میدونیم که تفاوت هامون زمین تاآسمونه ..به خاطر همین حرفی نمیزنیم ..گه گاهی به هوای اطلاعات گرفتن از اوضاع تو بهم زنگ میزنه ...
-تو بهش شماره دادی ؟فکر کردم عمو گوشیت رو توقیف کرده ؟..
-آره اون اوایل یه چند وقتی دستش بود ولی بعدش بهم برگردوند ..
با حسرت اه کشیدم ..
-پس تو وضعت بهتر از منه ...حداقل عمو بخشیدتت ..
دستهام رو تو دستش گرفت ..
-اگه تو هم به حرفهای عمو گوش بدی زندگیت دوباره درست میشه ..
با بغض دستش رو پس زدم ...
-میفهمی چی میگی ؟تو هم میگی با فاضل ازدواج کنم ..؟آره آیدا ..؟
-نه خب منظورم ...
-خودت بهتر از هرکسی میدونی که بابام چه جور آدمیه ..بابا تمام تلاشش برای جوش دادن این ازدواجه ..نمیخوام پله ی طرقی بابا باشم ..نمیخوام زن فاضل بشم که اگه بشم، باید قید یه زندگی راحت رو بزنم ...
فاضل بیش از حد متعصبه ...شکاکه ..کینه ای وبد دل ..من واقعا نمیتونم با همچین مردی زندگی کفنم ...بفهم منو آیدا ..اگه روزی زن فاضل بشم اون روز ..روز مرگ منه ..
-میفهممت ..من هم نگفتم زن فاضل شو ...همینکه میدونم اون سجاد بیچاره داره برای جبران اشتباهتش برات بال بال میزنه کافیه تا دعا کنم زن فاضل نشی ...
-تو چی می دونی آیدا ..؟
-همه چیز رو ..یوسف از خوابهای سجاد بهم گفته ...میدونم که میدونی این خوابها دو طرفه اس ..
ولی اصلا درک نمیکنم شما دونفری که تنها یک بار همدیگه رو دیدین وتو اون یک جلسه هم چشم دیدن همدیگه رو نداشتید چطور ممکنه تا این حد بهم نزدیک بشید ..؟جوری که انگار تو یه دنیای دیگه دارید زندگی میکنید ..؟
-نمیدونم آیدا ..من که دیگه نمیدونم چی درسته وچی غلط ..فقط میدونم دیگه از سجاد متنفر نیستم ..با برخورد چند وقت پیش دلم براش میزنه ..به خاطر همین هم نمیخوام زن فاضل بشم ..سجاد حرفی زد که دلم رو لرزوند ..
(بهم گفت چه طور میتونی وقتی شبهات رو با رویای من میگذرونی ..زن مرد دیگه ای بشی ..؟)
من باید از فاضل جدا بشم ..نه خدا ونه شرع ونه عرف بهم اجازه نمیدن تو یک زمان با هردو مرد زندگی کنم ..
آیدا هم سرش رو به معنی موافقم تکون داد ..یکم عقب رفت وبه لبه ی تخت تکیه داد وپاهاش رو تو شکمش جمع کرد ..
-جریان چادر چیه رضوانه ؟
لرزیدم به خودم ..چادری که به قول سجاد پل پیوندی دنیای من واون بود ..
-منظورت چیه ..؟
-یوسف میگفت سجاد روزهای بعد از کلانتری کابوس میدیده ...عذاب وجدان داشته ...اونقدر که شبها اصلا خواب نداشته ...
ولی بعد از اون برحسب اتفاق میفهمه که با بوی چادر تو خوابش میبره بعد از اون هم رویا میدیده... اینکه کنارته درست مثل یه زوج ...
لب گزیدم ..حرفهای آیدا عین حقیقت بود ..من هم همچین تجربه هایی داشتم ...
-رضوانه !جریان این چادر چیه .؟من که هرچی فکر میکنم بیشتر گیج میشم ...
گوشه ی ناخنم رو به دندون گرفتم ..
-اِ..نکن رضوانه ..تو که این جوری نبودی ..؟
-آره نبودم ولی اگه تو هم جای من بودی اخلاقت برمیگشت ...
-حالا حرف بزن این چادر افسانه ای کجاست ..؟
نگاهم بی اراده روی چادری که کنار تختم به دیوار اویزون بود چرخید ..
-اینه رضوانه ..؟
فقط نگاهش کردم ..
-تو چه فکر میکنی ؟به نظرت سجاد راست میگه ...؟
فقط خدا میدونست که تمام حرفها ی سجاد حقیقت بودومن هم همین مراحل رو گذرونده بودم ..
-راست میگه آیدا ...
چونه ام بالاخره از بغض نفس گیرم لرزید ...
-همون شبی که این چادر رو برام آورد دوباره خوابش رو دیدم ..توی خواب هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ..فقط نگاه میکردیم ...چشمهاش پراز بغض بود آیدا ..
انگار که نگاهش باهام حرف میزد ..ترسیدم آیدا ...دیگه به چادر دست نزدم ...
-نمیدونم ....واقعا نمیتونم باور کنم ..
-حق داری من هنوز هم یه وقتهایی حس میکنم شبها دیوونه وروان پریش میشم وخودم خبر ندارم ..حتی یه مدت میخواستم برم سراغ روانپزشک ..
ولی میدونی ...من به این رویاها قانعم ...فقط میخوام ازفاضل جدا بشم تا این جوری عذاب وجدان نگیرم ...
-فاضل چی کار میکنه ...؟
نفسم رو فوت کردم
-هیچی ..شده موی دماغ من ...میگه ولت نمیکنم ..توزن منی ..همه منتظر خبر عروسیمون هستن ...
-شاید واقعا دوستت داشته باشه ..؟
-تو دیگه چرا آیدا ؟..بهت گفتم فاضل فقط من رو برای موقعیتم میخواد ...نمیدونم باید چی کار کنم ...
یه تقه به در خورد که لب بستم ...
-رضوانه جان ..بابات اومده مادر ...بیاین شام آماده است ..
نگاه غمگینم رو به آیدا دوختم ..
-دلم برای مامان میسوزه ..نمیدونی تو این چند وقته چقدر اذیت شده ..دعا کن برام آیدا ...محتاج دعای دل پاکتم ...
لبخند خسته ای روی لبهاش نشست ...هردومون داغدار بودیم ..داغدار عشق مردهایی که قلب هامون رو دزدیده بودن وپس نمیاوردن ...
عجب دنیایی بود دنیای ما ...چه جوری خدا دو تا قطب رو به این راحتی بهم پیوند میداد
تو این روزها بابا باهام حرف نمیزنه ..مامان شده سنگ زیرین اسیاب ومیون درگیری های فامیلی ونیش وکنایه های بابا فقط یه حرف میزنه ...
(آینده ی دخترم ...شادی دل دخترم که از همه چیز واجب تره ..)
ومن چقدر خدا روسپاس گذارم که مادر فهمیده ای نصیبم کرده که حالا میون این همه گرگ ودرنده ...مامن امنی برای من بشه...
اگه چه بابا با تمام بهانه ها وغرغرهاش دیگه فشار چندانی بهم نمیاره ...
حالا همه چیز تو یه سیر ثابت افتاده ..انگار که زمان رو تو همین پادرهوایی نگه داشتن ...
فاضل رها نمیکنه ...من رهایی میخوام ومامان وبابا هرکدوم تو یه جبهه تلاش میکنن ومن میدونم که کلید حل تمام مشکلاتم فاضله ...
فاضلی که داره جونم رو میگیره تا زنش بشم ومن حاضرم جونم رو بدم وزنش نشم ...
شب یلدا هم رسید وهیچ کس یادش نبود رضوانه ای که داره فدا میشه به زیر پله های طریقی ..یه زمانی رویایی داشته ..توی رویاهاش ..سری داشته وسامونی
وحالا بدون اون رویاها ..با ترس از اون چادر اویخته شده که دیگه بهش دست نزدم ..مثل یه مرغ پرکنده داره صبح رو شب وشب رو سحر میکنه تا همه چیز بگذره واحساساتش کمرنگ بشه ...
حس خودش به سجاد ..حس فاضل ..پدرگری های ناپدرانه ی پدرش ...همه چیز ...
شبها خیره میشم به چادری که سجاد التماسم رو کرد تا سرم کنم ..
تو چشمهام خیره شد وتمام محبت وجودم رو طلبید تا قبول کردم ..ولی من جراتش رو ندارم ..
نه وقتی که با لمس کردنش پرت میشم به همون دنیای غیب
حالا که این همه وقت گذشته ...بابا دیگه سکوت کرده ..دیگه نه میگه نه ...نه میگه آره ...
انگار حرفهای (حوا)ش آرومترش کرده ..حالا همه چیز مسکوت شده ..
ومن تو این سکوت ممتد ..مثل یک واج پرصدا ..حیرون وسرگردونم ..سرگردون دنیای واقعی ودنیای سجاد ...
***
با سرانگشت روی گل های حریر چادر مشکیم طرح میکشیدم ...کنار فاضل روی نیمکت سرد ویخزده ی پارک نشسته بودم ..وهیچ حرفی برای گفتن نداشتم ...
-بابات میگفت حالت بهتر شده ...
با تلخی بهش نگاه کردم ..
-مشکلی نداشتم ..
پوزخندی زد وبه تمسخر گفت ...
-هه ..واقعا ..؟پس احتمالا اونی که شبها تو خواب راه میرفت وجیغ میکشید تو نبودی هان ..؟
بی حوصله برگشتم به سمتش ...
-کی میخوای بس کنی فاضل ..؟عمرمون داره حروم میشه ..تو ول کن نیستی ؟من به درد تو نمیخورم ..تو هم به درد من نمیخوری ...بیا این رابطه رو تموم کن ..
چنان نگاه رنجیده ای بهم انداخت که سرچرخوندم ..
-تو اصلا میدونی این همه اصرارم برای چیه ..؟فکر میکنی بی خودی دارم خودم رو به آب وآتیش میزنم تا این رابطه رو حفظ کنم ..؟رضوانه ...
دستی روی لبش کشید وبهم نزدیک تر شد ...
-من دوستت دارم ..
کف دستش و روی قلبش گذاشت ..
-باور کن از ته دلم دوستت دارم ..من تو رو همسر خودم میدونم ..مادر بچه هام ..
با حرص گفتم ..
-ولی من این جوری فکر نمیکنم ..
به تلخی گفت ...
-اره تو فقط به فکر سجاد خان هستی ..
عاصی شدم از این منطق کور ...از این همه حماقت ...واقعا نمیدید؟ ..نمیفهمید که من وسجاد هیچ اینده ای با هم نداریم ...
-تو چه میدونی از این دل من ..تو وبابام شدید زندانبان من ..نمیذارید حتی نفس بکشم ..اصلا نمیدونم این قضیه تا کی ادامه داره ..؟
با غصه ادامه دادم ...
-توفکر میکنی حتی اگه عقب هم بکشی بازهم بابام راضی میشه که آدم بی کس وکاری مثل سجاد بیاد خواستگاریم ...؟
فاضل به محض شنیدن این حرف به قدری عصبانی شد که با غیض جوشید ..
-خاک بر سر من بی غیرت کنن ..جلوی من نشستی واز عشقت دم میزنی ..؟
کدوم عشق ؟من هنوز هم نمیدونم چه حسی به این آدم دارم ...
-پس به خاطر همین ندونستنه که داری من رو رد میکنی ..؟
-ببین فاضل ..بزار برای اولین واخرین بار حرفم رو بزنم ..من حتی اگه قرار باشه تا آخر عمرم رو دست بابام بترشم بازهم حاضر نیستم زنت بشم ..
فاضل با حرص از جا کنده شد ...
-سعی نکن عصبانیترم کنی رضوانه ..
نگاهم به چندنفری که از کنارمون رد میشدن افتاد ...چشم غره ای به خاطر تُن صدای بلندش رفتم وارومتر گفتم ..
-به هیچ عنوان همچین قصدی ندارم جناب فاضل خان ..فقط بهت میگم نمیخوامت ...درکت نمیکنم ..من همپای راهت نیستم فاضل ...ببر این رابطه رو ..
مطمئن باش حتی اگه این ازدواج هم سر بگیره عاقبت خوشی نداره ...من هنوز نمیدونم وضعیتم چطوره ..بعد بیام زن تو بشم ؟...برای بچه هات مادری کنم ..؟دلت میخواد زنت تو فکر مرد دیگه ای باشه ..؟
یه لحظه دستش رو بلند کرد به سمت صورتم ..که پر چادرم رو از ترس کشیدم رو گونه ام ..
-نذار رومون تو روی هم باز بشه رضوانه ..جلوی زبونت رو بگیر ..اصلا من نمیفهمم این مثلا علاقه ی احمقانه... از کجا سر از زندگی من وتو دراورده ...؟
-فاضل خودت میدونی که حرفم حقه ..که اگه نبود ..اینقدر جلزو ولز نمیکردی ...بهتر نیست از همین الان جلوی ازدواجی که پایانش مشخصه گرفته بشه ..
به جای اینکه چند صباح دیگه با یکی دو تا بچه... به بن بست برسیم واز هم طلاق عاطفی بگیریم ...
نگاهی به چهره ی متفکر فاضل انداختم وبا لحن ارومتری ادامه دادم ..
-فاضل بابا نمیتونه زیر حرفش بزنه ..بابای تو هم نمیخواد دست از این وصلت بکشه .ولی تو میتونی همه چیز رو درست کنی ..بزار دوباره همون دختر عمه وپسر دایی گذشته باشیم ..به خدا که این جوری هردومون راضی تریم ..
-تو که ازدل من خبر نداری رضوانه ..این حرفها خیلی وقته زده شده ..این آبروی چند ساله ی منه که داری چوب حراج میزنی بهش ..
-کدوم آبرو ..یه جوری حرف میزنی که انگار دختر افتاب مهتاب ندیده بودی وروت اسم گذاشتن ..
اونی که این وسط داره زیر بار حرفها وقول وقرارهای شما له میشه منم نه تو ...اونی که داره بیست وچهارساعته سرکوفت میشنوه منم نه تو ...
اصلا من نشد یکی دیگه ...این همه دختر تو این شهر هست ...اصلا چرا راه دور بریم؟ ..همین ساره دختر خاله شکوه ..دیگه همه میدونن چند ساله عاشق دل خسته اته ..اونقدر هم دوستت داره که حتی اگه بگی بمیر ... میمیره برات ..
فاضل تو چیزهایی از من میخوای که بدون در نظر گرفتن فاکتور علاقه نمیشه باهاشون کنار اومد ..بیا به خودت ومن رحم کن ..این راهی که میری تهش خرابی زندگی جفتمونه ...
-بس کن رضوانه من اون بار هم بهت گفتم تو اول واخر مال منی ...ا
-آخه بی انصاف مگه من رخت تنمت که مال تو باشم؟ ...یا ماشین زیر پات که این جوری راجع بهم حرف میزنی؟ ..من مال تو نیستم فاضل ...مال هیچ کس نیستم ..
به سمتم خم شد وخیره شد تو نگاهم ..
-بالاخره یه روزی از خرشیطون پیاده میشی ..نترس من صبرم زیاده ..
همون جوری که تا حالا برای بزرگ شدنت صبر کردم ..بیشتر از این هم میتونم ..منتظر اون روزی میشم که از صرافت این جوجه بسیجی بیفتی ..
درضمن رضوانه اگه میبینی تا حالا بلایی سرش نیاوردم فقط به خاطر این بوده که تا حالا پا کج نذاشته ورفته پی زندگیش ..وگرنه حساب من واون با کرام الکاتبین بود ...
با بغض زیر لب گفتم ..
-بی وجدان ...
-آره بی وجدانم ..برای رسیدن به تو حاضرم بدترین آدم روی زمین باشم ولی لقمه ام رو کس دیگه ای از چنگم درنیاره ..
با حرص کیفم رو روی بازوش کوبیدم ..
-بی منطق تر از تو ندیدم ..اونقدر صبر کن تا علف ویونجه زیر پات سبز بشه ..
وهمین هم شد ...فاضل سکوت کرد ومن موندم بین سکوت اطرافیانم ..که از هرطرف بهم فشار میاوردن ...
****
امروز صبح که از خواب بیدار شدم .وجای خالی چادر رو دیدم ..دست ودلم لرزید ...
مامان چادرم رو شسته بود ...بی اذن من شسته بود ..چادری رو که کلی برام رویا داشت ...تو سبد رخت چرکها انداخته وشسته بود ...
به قول خودش چرک وکثافت رو برده ..ولی خبر از دل من نداره که تمام وابستگی وعواطف من رو چنگ زده وتفاله اش رو انداخته رو بند رخت ...
حالا چادرم تمیز واتو کشیده ..دوباره اویزونه به جا رختی ..ولی دیگه حتی با لمس کردنش هم هیچ ارتباطی بین من وسجاد نیست ...انگار پل بینمون خراب شده ..
شاید هم بعد از این همه سکوت ..این عشق نم کشیده و...داره حروم میشه ...هرچی که هست ..انگاری رویا ها تموم شده ...کابوس ها هم ...
دیگه هیچی نیست ...نه صفای لمس دستهاش ...نه گرمای اغوشش ...نه حتی صدای نرم وملایمش بیخ گوشم ...
حالا منم ویه چادر که نه بوی رضوانه میده ونه بوی سجاد ...تمیز تمیز شده ..بکر وباکر ..بی یاد رویاها ولمس ها ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، یاسی@_@
آگهی
#22
قسمت 21


چشمهام رو به تندی بازکردم ..خواب بد دیده بودم ..ولی یادم نبود چی .؟فقط میدونستم بد وکابوسه ...
آب دهنم رو به سختی قورت دادم ..هلاک یه جرعه اب بودم تو این شرایط ...
پاهام رو از تخت آویزون کردم وقدم به قدم وآروم از اطاق بیرون اومدم ...
ولی با صدای زمزمه ای که از اطاق مامان وبابا میومد قدم هام سست شد ودرنهایت پشت دراطاقشون ثابت موند ...
ناخواسته گوش تیز کردم برای شنیدن صحبتهای محرمانه اشون ..حرفهایی که میتونست تا حدی برام روشن کنه ...آیا بابا نرمی به خرج میده ..یا همچنان میخواد از فاضل حمایت کنه ومن رو تحت فشار بذاره ...
-فاضل چی میگفت ..؟
بوی دود سیگار کم کم از روزنه های در سرک کشید ...بابا داشت سیگار میکشید ...
-هیچی همون حرفهای رضوانه ..میگفت کنارش نشسته واز عشقش به این پسره با فاضل حرف زده ...
دندون هام روهم سائیده شد ...فاضل نامرد حرفهام رو جور دیگه ای نمایش داده بود ...
-این دختر خیلی خود سر شده میترسم به جایی برسه که دیگه چیزی از ابروم باقی نمونه ..
-نباید بهش زور بگی شاهد ...رضوانه دیگه بچه نیست ..بیست ودو سالشه ...وقتی میگه با هم همخونی نداریم حتما یه چیزی میدونه که میگه ..
صدای نیمه عصبانی بابا که سعی میکرد خفه اش کنه بلند شد ..
-مگه دست اونه ..؟فکر کردی الکیه که یه روز عاشق این باشه ویه روز عاشق اون یکی؟ ...با یه غوره سردیش کنه وبا یه مویز گرمی ...؟
مامان هنوز هم به ارومی حرف میزد ...
-رضوانه هیچ وقت نگفته که عاشق فاضل بوده ..حتی نگفت که دوستش داره ..این تو ورجب بودید که برای خودتون برنامه چیدید واین دوتا رو بهم وصل کردید ..
-شاید حرفت درست باشه ولی رضوانه هیچ وقت به این قرارمون اعتراضی نکرد ...ما سالهاست که برنامه ی ازدواج این دو تا رو چیدیم ...نمیشه به این راحتی زیرش زد ..
-خب چاره چیه ..؟نمیشه که به زور شوهرش داد ..؟دلش گیر این پسره است ...
بابا پراز غیض غرید ..
-آخ خدا اینقدر دوست دارم تا جایی که میخوره بزنمش ...
صدای مامان دلواپس شد ..
-رضوانه رو ..؟
-نه بابا این پسر بسیجیه سجاد رو میگم ..که مخ رضوانه رو زده ...
-چرا .؟چون رضوانه عاشقش شده ..؟
-نه چون لقمه ی گنده تر از دهنش برداشته ...اون پاپتی رو چه به وصلت با خونواده ی سرتیپ شاهد فراهانی ...؟
صدای پراز حرص مامان میون حرفهای بابا پرید ..بالاخره از دست بابا عصبانی شده بود .
میدونی مغرور شدی به خودت؟ ..فکر میکنی کسی شدی .. سری تو سرها دراوردی ...ولی فراموش نکن شاهد ،من وتو همون کسایی بودیم که با مستاجری خونه ی چهل متری به اینجا رسیدیم ...
این پسری هم که رضوانه ازش حرف میزنه ..با غیرته ...پشتکار داره ..سرش به تنش میارزه ...
صدای پوزخند بابا تو اطاق پیچید ..
-هه دلت خوشه زن ..مگه با پول اون لوستر فروشی پیزوری میتونه شکم مادر پیر ودختر من رو پرکنه ...؟گذشت اون زمونها که زنها چادرشون ورو زمین مینداختن وپرچادر و رو خودشون ..
دختر من که لای پرقو بزرگ شده چه جوری میخواد با نداری این پسر بسازه ..؟حرف یه عمر زندگیه ماه منیر ...نه یه دوستی ساده که اگه دوروز دیگه نخواستن راحت از هم جدا بشن وبهمش بزنن ...
وجدان من قبول نمیکنه دخترم رو دو دستی تحویل آدم آس وپاسی مثل این پسر بدم ..
-پس چی کار کنیم ..؟همین جوری دست رو دست بذاریم وشاهد آب شدنش باشیم ..؟چرا حرف به گوشت نمیره مرد ...؟
دخترم داره از دستم میره ...حداقل اگه نمیذاری سجاد بیاد ..قرار ازدواج فاضل ورضوانه رو بهم بزن ...
-نمیشه ..نمیتونم ..من مردم یه حرفی زدم ...رو حرفمم میمونم ..
-مگه میتونی ..؟میدونی اگه رضوانه واقعا به سجاد علاقه مند باشه وبعد با فاضل ازدواج کنه چه فاجعه ای به بار میاد ...؟
این زندگی سامون نمیگیره شاهد ..زن ومرد اگه بهم تعلق خاطر نداشته باشن ..نمیتونن از پس سختی های زندگی بربیان ...
اصلا تو از چی ناراحتی ..؟مگه فاضل برادرزاده ی من نیست ..مگه من نباید نگران رابطه ام با خونواده ی داداشم باشم ..پس تو این وسط چکاره ای که به جلز وولز افتادی ...؟
بابا غر زد
-خودت که میدونی همه کاره منم .. قول وقرار عروسی بچه ها بین ومن ورجب بود ..نمیتونم بعد از این همه سال بگم زیر سر دخترم بلند شده ومیخواد بایکی بدتر از پسرت ازدواج کنه ..؟
-اخه اینکه نشد حرف حساب ...
-حساب یا غیر حساب حرف منه ..حرف عقلمه ..منم حرف عقلم رو فدای حرف دل شما زنهای ناقص العقل نمیکنم ...
-به خدا داری اشتباه میکنی شاهد ..
-نترس چیزی رو از دست نمیدیم ...
-چیزی از دست نمیدیم ..؟!پس آینده ی رضوانه چی ..؟تو چه جوری دلت میاد دخترت روز خوش تو زندگیش نبینه ...؟
مگه ما چند تا بچه داریم که میخوای روی آینده اش ریسک کنی ..؟
-به هرحال این حرف اول وآخرمه ..بگیر بخواب فردا کلی کار دارم ..
مامان دیگه حرفی نزد ومن مات ومتحیر به جمع بندی های بابا فکر میکردم ..اصلا باورم نمیشد ..بعد از اون همه کلنجار بازهم بابا حرف خودش رو میزد ...ازدواج با فاضل ..طبق قرارقانون ..
احمقانه بود ...این همه سماجت برای جوش دادن ازدواجی که اینده اش کاملا مشخص بود وبابا با لجاجت خودش رو به نفهمی میزد احمقانه بود ...
هوا سرده ..سرده سرد ..سوز بهمن ماه استخون سوزه ..انگار که خدا تمام نیروش رو جمع کرده تا یه هویی مردم رو شوکه کنه ..
از اون همه سکون حالا رسیدم به این آرامش نیمه ..حداقل اینکه نه فاضل حرفی میزنه ونه بابا ...
رابطه ها قطع شده اگرچه فاضل وبابا وخان دایی هنوز هم باهم دررابطه ان ولی من ومامان دوراز ماده تبصره های مردانه اشون نفس آسوده میکشیم وچشم میبندیم رونقشه هایی که برای مقام ومنصب میکشن ...
یه سره از شهر کتاب یه دربست گرفتم واومدم خونه ..هوا اونقدر سرد هست که میل به پیاده روزی رو درنطفه خفه کنه ...
کفش های ساده ی آیدا رو که پشت در میبینم گل لبخند رو لبهام میشینه ...آیدا برام یادآور خبرهای خوشه ...از زندگی ..از امید ..شاید هم از سجاد ...
کفش هام رو با خوشحالی تا به تا درمیارم وپله ها رو رد میکنم ...
-مامان ..؟آیدا اومده ..؟
تو آشپزخونه سرک میکشم وهردورو کنار هم میبینم ..چشمهای مامان برق میزنه ومن انگشت حیرت میگزم از این خوشحالی نابهنگام ...
چه خبری میتونه تا این حد مادر دل مرده ی من رو خوشحال کنه ...؟
-چه خبره لپای جفتتون گل انداخته ..؟
آیدا همون جور که روم رو میبوسه ...سلام میکنه ...
-سلام دختر فراری فامیل ...بالاخره فاضل رو دک کردی یا نه ..؟
-سلام ...ای بابا آیدا این داستان سردراز داره ..بیا بریم اطاقم تازه فکر نکن من رو پیچوندی ها ...ذوق از چشمهات تراوش میکنه ..باید از سیر تا پیاز رو برام تعریف کنی که چی شده وچی قراره بشه ..؟
همون جور که پشت سرم میکشیدمش ..صدای زمزمه اش رو شنیدم ..
-باشه میگم همه رو میگم ..
همینکه دراطاق رو پشت سرم بستم ...چادری که سجاد برام اورده بود رو آویزون کردم وهمون جور با مانتو کنارش روی زمین نشستم ...
-خب بگو ..از اول اول ...خبرت چیه ..؟
سرخ شدن گونه های آیدا دلم رو میلرزونه ...یه روزگاری نچندان دور من هم از تصور رویای سجاد ..گونه سرخ میکردم ولب میگزیدم ...
-من دارم ازدواج میکنم رضوانه ...
با چشمهای گشاد شده خیره شدم بهش. ..
-چی ..؟داری عروس میشی ..؟
لبهای سرخ وگونه های گل انداختش خبر از مهر ودلش داشت ...چقدر تو دنیای خودم غرق بودم که نفهمیدم ایدای کوچکم دل باخته ودل داده وحالا هم درحال ازدواجه ...
با یاد آوری علاقه ای که به یوسف پیدا کرده بود ...لبخندم به آنی محو شد ...
-آیدا پس علاقه ات به یوسف ...؟اصلا پسره کیه ..؟چی کاره است ..
جوابی نداد ..دست بردم زیر چونه اش ..نگاه آیدا خیس از بهانه برای گریه بود ...
-کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم یوسفه ...دوست سجاد ..
ضربه ی خبر... کاری تر از توان من بود ..دستم شل شد ونگاهم بند نگاهش ...
آیدا دل داده بود ..اون هم به یوسف ...دوست متعصب سجاد ...وحالا ازدواج میکرد ..؟درباور نمیگنجید ...
-چطور ممکنه ..؟ تو که گفتی نمیدونی چه حسی بهش داری ...اصلا چطوریه که من تا حالا نفهمیدم
-بابا نذاشت کسی بفهمه ..نمیخواست با یوسف ازدواج کنم ..راضی نبود ..ولی یوسف اونقدر اومد ورفت که بابا وقتی بی تابی من وشرایطش رو دید قبول کرد ..
وضع مالیشون بد نیست ...ادمهای معتمد ونامدارین ...تو محلشون همه میشناسنشون ...هرشرط معقولی هم که گذاشتیم گفتن به دیده منت ...
-کارش چیه ..؟
-انبار داره یه کارخونه است ..حقوقش معمولیه ..بیمه هم داره ...
دستهاش رو بی اختیار چنگ زدم ...
-واقعا دوستش داری آیدا ..؟نکنه به خاطر داستان من وسجاد بهش علاقه مند شدی ...؟
آه کشید ودیده دوخت به دیدگانم ..
-نه رضوانه به شما دو تا ربطی نداره ..یعنی اولش داشت ولی بعدش خودمون بودیم که جلو رفتیم ..
نگاهی به صورت معصومش انداختم ..
-حاضره تو رو با این شرایط قبول کنه ؟...شما دوتا خیلی باهم فرق دارید ..تو مانتویی اون حزب الهی ..
-از اون شب تابستونی هممون عوض شدیم ..تو ..من ...سجاد ..حتی یوسف ..دیگه نه یوسف اون پسر متعصب گذشته است ونه من همون دختری که هرروز وهرلحظه دغدغه ی مدل مو ومانتو ولاک ناخن رو داشتم ..
اون کوتاه اومد ومن هم کوتاه اومدم ...باهاش زیاد حرف زدم رضوانه ..مخصوصا این آخری ها که عملا اومد خواستگاریم ...اولش بهش گفتم نه ..گفتم میخوای زندانیم کنی ..میخوای با تعصبت خفه ام کنی ...
ولی قسم خورد ..نشونم داد که این طور نیست ...
-مجبورت کرده چادر سرت کنی ..؟
-نه ..بهش گفتم که محاله چادر سرم کنم ..اون هم قبول کرد ..فقط قرار شد من مرتب بگردم واون هم به جزئیات کاری نداشته باشه ..
-میتونی ایده هاش رو قبول کنی؟ ..سخته آیدا ..اونها هیچ وقت عوض نمیشن ..فاضل رو نگاه ..بابای من رو نگاه ...درست نمیشن آیدا ...
دستم رو که فشرد ..فهمیدم پای همه چیز وایساده ...
-از اینها گذشته رضوانه ..دوستش دارم ..جونم رو هم بخواد دودستی بهش میدم ..
همینکه تعصباتش رو کنار گذاشته وحتی حاضر شده تو عقدنامه ذکر کنه که هیچ اجباری برای چادر سرکردن من نیست ..برام کافیه ...
-اخه چه جوری عاشقش شدی ..اون هم ظرف هفت ماه ...؟
-دلم براش رفت ..دست خودم نبود ..بعد از جریان شما ..گه گاهی بهم زنگ میزد ...میومد دم مؤسسمون ...میدیدمش ولی جلو نمیومد ..حتی حرف هم نمیزد ..دنبالم میومد تا سوار ماشین بابا بشم ..بعد میرفت ...
اونقدر اینکارو کرد که وقتی یه روز نیومد نگرانش شدم ..دل تنگش شدم ..محبت هاش نابه رضوانه ...یوسف واقعا مرد زندگیمه ...
ترجیح میدم با کسی مثل یوسف زندگی کنم تا با بچه ژیگولوهای تو خیابون ..که تنبونشون از پاشون در میره ...من تازه فهمیدم یه مرد چه خصوصیاتی باید داشته باشه ..یوسف مردِ رضوانه ..مردی که میشه بهش تکیه داد ..
زیر لب زمزه کردم ..
-مثل سجاد ..
چشمهام بی اراده پر شد ...آیدا لب بست ...
-ازش خبر داری آیدا ..؟
آه کشید ...
-بی خبر هم نیستم ..بیچاره تارک دنیا شده ...یوسف میگفت فقط کار میکنه ..میگفت بعضی شبها حتی خونه هم نمیره ..طاقت اطاق خالی بدون چادرت رو نداره ...دلم براش میسوزه رضوانه ...سجاد واقعا دوستت داره ...
-نگو آیدا نگو ...هواییم نکن ..
-داری چی کار میکنی رضوانه ..تا کی میخوای خودت رو اسیر فاضل کنی ..
من تا آخر عمر اسیر فاضل وبابام هستم ..دیگه گذشتم از دل تنگی هام ..فکر میکنی برام آسونه؟ ..دلم رفته آیدا ..تو خوب میدونی وقتی دلت بره دیگه برنمیگرده ..
فاضل شده زندانبان من ..آزاد نمیکنه ..حتی اگه آزاد هم کنه بابا مردی نیست که کوتاه بیاد ...موندم حیرون ..دل خوش به اینم که حداقل دیگه حرفی از عروسی نمیزنن ..
اون ها هم دل خوش به اینن که من سکوت کردم ..فکر میکنن زمان که بگذره سرعقل میام ومیشینم پای سفره ی عقد ..
-درست فکر کردن ..؟
فقط نگاهش کردم ..آیدا سر به زیر انداخت که دلم براش سوخت ..اومده بود خبر خوش بده ..نه اینکه با ناخوش احوالی های من کیف کوکش خراب بشه
یه ریز خند تلخ زدم ...
-درد ودل های من رو ول کن ..کی عقد میکنید ..؟عروسی کیه ؟
-هفته ی دیگه سه شنبه ..قرار محضر گذاشتیم ..برای عروسی هم تاریخ نیمه شعبان رو زدن ...پنج ماه دیگه ..
-آزمایش دادی ..؟
-آره همین امروز رفتیم ..
-به سلامتی باشه ..از ته دل برات آرزوی خوشبختی میکنم ...
-منم همین طور ...
آه ناخواسته ای کشیدم ..
-کی فکرش و میکرد که من هفت ماه پیش با فاضل دعوام بشه وشماها برای عوض کردن روحیه ام من رو ببرید به اون تپه مصنوعی واخر سر کار تو به اینجا بکشه که با کسی که اون شب گرفتت ازدواج کنی ...؟
من هم این گوشه غصه ی یارم رو بخورم وبا فاضل دست وپنجه نرم کنم ...
آیدا هم آه کشید ...آه کشیدن هم داشت ...امان از بازی های چرخ وفلک روزگار ...من وما رو بدجوری بازیچه کرده بود ..
-راستی میخوام شاهد عقدم باشی ...
خودم رو زدم به اون راه ..آیدا دیگه گوشی برای شنیدن غم های من نداشت ...هرچند که تا به حال هم خواهری کرده بود ..برای تمام ماتم هایم ..
-تو که هم خواهرت هست هم مادرت ..من رو میخوای چی کار ..؟
-اِ دیوونه ..!!خودت میدونی که من وتو یه روح در دو بدنیم ...
ابرویی بالا بردم ..
-بله معلومه چه جوری رسم عاشق رو اجرا کردی ..زنم که نشدی هیچ حالا میگی بیا شاهد عقدم شو ..تو اصلا باید زن خودم میشدی ..بیا دل از این یوسف مارموزیت بکن ..خودم شوورت میشم ..که چشم همه ی بخیل ها کور بشه ...
-اوی رضوانه نشنوم به آقامون از گل بالاتر بگی ها ...
-اَه اَه ..ننر ...شوهر ذلیل ..
لبخندی که رو لب آیدا نشست ..دلم رو شاد کرد ..از من که گذشت حداقل دل آیدا خوش باشه ..
لبخند آیدا که کمرنگ شدم اخم هاش هم تو هم رفت ..
-چی شد آیدا ..؟
-سجاد هم میاد ...
دلم لرزید ..دستم لرزید ..بغض سنگینم رو قورت دادم ..
-پس من نمیام ..
چشم غره ای بهم رفت ..
-تو غلط میکنی ..اون که کاری به تو نداره ..
-بابا ببینه اومده شاکی میشه ...به زور تونستم قانعش کنم هیچ رابطه ای بین من وسجاد نیست ...
-عمو حرفی نمیزنه ..خودش میدونه سجاد دوست صمیمی یوسف ..
-اگه شر به پا شد ..؟
-نمیشه ..نترس ..اونش با بابام ..
-به خدا به خاطر خودت میگم آیدا ..
-اوف ..رضوانه اون پسر که کاری به کار تو نداره ..تو این مدت اونقدر مظلوم شده که سرش رو هم بلند نمیکنه ..تو خودت مراقب رفتار واین رنگ وروی پریده ات باش ..باقیش حله ..
نفس خسته ای کشیدم ..
-باشه هرچی تو بگی ..عروس خانم شمایی ...مگه میشه رو حرفت حرف زد ..
-آباریک الله ..دختر عموی بافهم وکمالات خودم ..
به اجبار لبخندی رو لبهام سنجاق کردم ..تا مبادا آیدا دل چرکین بشه وشادیش عزا ...هرچند که ته دلم شور خبرهای بد رو میزد...
ولی من برای خوشحالی آیدا حاضر بودم هرکاری انجام بدم ...
"سجاد "
یه هفته است که دارم روز شماری میکنم ..نه نه ثانیه شماری ...لحظه ها رو ..دقیقه به ثانیه ها رو میشمارم تا زمان عقد یوسف وایدا برسه ومن برای چند لحظه روی ماه یار رو ببینم ..
یه هفته است که از اضطراب ودل نگرونی خواب وخوراک حرومم شده ..
مامان میگه :شدی عین مرغ سرکنده ...چرا مدام بال بال میزنی ..؟
حرفی ندارم بزنم ..جرات ندارم لب بازکنم وبگم قراره روی لیلی رو ببینم ..
هرروز که میگذره ..قفسه ی سینه ام سنگین تر میشه ..نگرانم ..نگران رفتار مامان ..نگران رفتار پدر رضوانه ودر آخر مهممتر از همه ..نگران نگاه رضوانه ..
میترسم که بازهم سنگی شده باشه واز اون همه مهری که دفعه ی آخر تو چشمهاش دیدم هیچ محبتی باقی نمونده باشه ..
یوسف از آیدا شنیده که میاد ...اونقدربه یوسف التماس کردم که یه جوری ایدا رو قانع کنه تا حتما رضوانه هم باشه ...
- با خونواده اش میاد یوسف ؟...
با ترس ادامه دادم ...
- نامزدش ..؟
خودت که میدونی بهم زده ..
-آره میدونم ولی اون که ول کن نیست ..
یوسف دلداریم داد ..
-اصل رضوانه است .باقی همه فرعن ..نگران نباش ..ایشالله همون جوری که بانی خیر شدی وآیدا رو باهام اشنا کردی خدا هم رضوانه رو نصیبت میکنه
ومن از ته دل دعا کردم که مرغ آمین همین لحظه زیر همین اسمون ...دعای یوسف رو بشنوه واجابت کنه ..
صبح سه شنبه ..بعد از نماز صبح خواب از چشمهام پرید ..هیجان دیدن یار نمیذاشت آسوده بخوابم ..
-سجاد مادر چرا نمیخوابی ؟
-خوابم نمیبره ..شما بخواب ..
-ساعت چند قرار محضر گذاشتن ..؟
-ده صبح ..
پس من میخوابم ..خودت بساط صبحونه رو اماده کن ..
-باشه شما بخواب من بیدارم ..
تا خروس خون صبح وبالا اومدن خورشید ..از دلشوره واضطراب حیاط کوچیکمون رو متر کردم وصلوات فرستادم با تسبیح عقیق مامان ..
ولی قلبم هنوز سنگین بود ..خدایا میترسم از این دیدار ..مشتاقم ودل نگران ..خودت فرجی کن ...
راس ساعت نه بود که حاضر وآماده به قول مامان شیکان پیکان کرده وآلاگارسون از اطاق زدم بیرون ..
مامان از ته دل دعا کرد ..
-ایشالله دومادی خودت مادر ...
دور سرم صدقه چرخوند ومن از ته دل دعا کردم برای رسیدن به رضوانه ..
یه ربع به ده دم در محضر پرایدم رو پارک کردم ..
جدا شدن از رضوانه هر ضرری داشت جز اینکه من رو کاری تر از گذشته کرد ...اونقدر وقتم رو صرف کارم کرده بودم که حالا این پراید دست دوم رو بخرم وتکونی به زندگیم بدم ..
"رضوانه"
با مامان وبابا از پله های محضر بالا رفتیم ...از استرس ودل نگرانی تمام بند انگشتهام سفید شده بود ..
ترس از دیدن سجادی که نمیدونستم بعد از این مدت چقدر تغیر کرده ..نمیذاشت درست نفس بکشم .
ولی همینکه از درگاهی در رد شدم ..همینکه سربالا بردم ..همینکه نگاهم تو نگاه منتظر وآروم سجاد نشست ..دنیا برام ایستاد ...
انگار که اینجا میون سیاهی این چشم های زلال.. آخر دنیا فرا رسیده ومن تا ابد دل خوش به بودنش میتونم نفس بکشم ..
مامان با دیدن سجاد اخمی کرد وبابا استغفرالهی گفت ..ومن کف دستم روی قفسه ی سینه ی ناارومم مشت شد مبادا که این قلب بی قرار لو بده تمام اون حس هایی که داشتم وتا حالا مخفیشون کردم ..
مامان دستم رو کشید ...ناخواسته ..بی اراده ..پلک زدم که مامان دوباره اخم کرد ..
-اومدی رضوانه ..؟
با صدای شاد آیدا چرخیدم به سمتش ...
پری دریایی شده بود آیدای من ..سراسر سفید پوش ..زیبا وخواستنی تر از همیشه ..ملیح وشیرین ..
دست انداختم دور گردنش ..خواهر من امروز بله میگفت وعروس میشد ..عروس دامادی که حتی بعد از این همه وقت هم نمیتونستم باور کنم مرد خوبیه ...
دل نگرانی هام رو پس زدم.. وقت ترس نبود ..وقت شیرینی بله شنیدن خواهرم بود ..
-چقدر خوشگل شدی آیدا ..
گونه های آیدا ارغوانی شد ونگاه من باز چرخید رو سجادی که حالا سر به زیر گوشه ی اطاق ایستاده بود ..
آیدا سقلمه ای زد به پهلوم ..
-اوی رضوانه درویش کن اون چشمهات رو ..بببین میتونی تو عقد کنون من شر به پا کنی ..؟
لب گزیدم وعقب گرد کردم ..چسبیدم به مامان وافسار دل بی قرارم رو کشیدم مبادا که مثال پسرکان بازیگوش بر لب چشمه ی محبت سجاد بشینه ...
نمیدونم چقدر گذشت ..چقدر توی اون جمع نیمه متناسب سر به زیر موندم ولی همینکه نفس میکشیدم وبوی عطر سجاد رو از بین هزار بو تشخیص میدادم برای من بس بود ..
دستهای لرزونم رو میپیچیدم تو هم وبازمیکردم وبازهم گرم میشدم سرتا به پا ...
توی خلسه بودم ..یه خلسه ی شیرین فرورفته بودم ..من وسجاد دو گوشه ی اطاق ..ولی هردو بی قرار ..هردو عاشق ...من دانسته واو ندانسته راز این دل ...
-رضوانه جان بیا دخترم سر این پارچه روبگیر ..
سربلند کردم وبدون نگاه دیگه ای به سجاد گوشه ی پارچه رو گرفتم وپشت به او وباقی... نگه داشتم پارچه ی زیبای کارشده رو بالای سر خواهر نو عروسم ..
(بسم الله الرحمن الرحیم ..)
نفس میکشیدم از ته دل ..عجب عطری داری سجاد ..قصد جان کردی یا قصد دل ...اومدی به جنگ این دل پاره پاره ..
ولی اشتباه اومدی مرد من ..این دخترِ پادشاه هفت دریاست وتوآن مرد ماهی گیر ..که هیچ شانسی برای داشتن دختر نداره ..
دستهای لرزونم رو بستم وبازکردم ..
-بیا رضوانه تو بساب و نیت کن ..
کله های تزئین شده ی قند تو دستهای سفید ولرزانم نشست ..من قند میسائیدم ..؟منی که پرم از تلخی ..چه جوری میتونم دعای خیر کنم برای این تازه عروس ..؟
سعی کردم فکر سجاد ..حضورسجاد ...قلب تپنده وبوی عطرش رو برای لحظه ای کنار بذارم شاید که دعام گیرا بشه برای خواهر کوچکم ..
زیر لب ایه الکرسی خوندم وفوت کردم به سمتش ..
ولی وقتی توی آئینه ی سفره ی عقد نگاهم به نگاه سجاد افتاد ..لبهام بازموند ..لعنت بردل سیاه شیطون ..اخمی کردم که سجاد سر به زیر انداخت ..
دلم سوخت.. اخم من برای چیز دیگه ای بود وسجاد تعبیر دیگه ای کرده بود ..
خطبه ی اول خونده شد ...عروس رفت تاگل بچیه برای دامادش یوسف ...
خطبه ی دوم هم عروس را فرستادیم برای گلاب اوردن ..عاقد مزاح کرد ودستهای من کله قندها رو فشرد ..
وخطبه ی سوم ...با اجازه ی پدرو مادر وبزرگترهایی که گه گاهی به جای بزرگی قصاوت میکنن درحق فرزاندانشان بله رو گفت ..
چشم بستم واز ته دل دعا کردم برای پایداری این تائید ...برای محکم بودن ریسمان این ازدواج ..
یوسف که بله گفت کله قندها رو تو بغل سمیه رها کردم وعقب نشستم ..بس بود تحمل این شکنجه ..
کنار سجاد بودن و پرواز نکردن به سمتش کارحضرت فیل بود نه من ...
کادوهای سرعقد داده شد ..شیرینی عقد خورده شد ولی دل من هنوز هم شور میزد ..شور ناشور ...
همینکه حلقه ها دست شد وصدای کف بلند ...فهمیدم این دلشوره ای که مثل خوره روحم رو میخوره برای چیه ...
فاضل ...زندانبان این روزهای من ...درد ناتموم تمام شبهای من اینجا بود ...
توی اطاق عقد وتو درگاهی در خیره بود به سجاد سر به زیری که حتی با پچ پچ اطرافیان هم سر بلند نمی کرد ...
دستم برای بار هزارم تو یک روز لرزید ..چونه ام هم لرزید ..بابا وعمو خیز برداشتن به سمت فاضل وارش دست انداخت زیر بازوی فاضل مبادا که خریت کنه وشادی عقد رو عزا ...
نگاهم میون اون همه ترس اون همه اضطرابی که بین همه بود ..میون نگاه های نگران مامان وچنگ انداختنش به بازوم واستغفرالهی گفتن های بابا فقط رو یه نفر بود ..
سجاد ..نه فاضل ..نه عمو ..نه حتی آرش ..فقط سجادی که حتی نمیخواست با سنگینی نگاهم سر بلند کنه ...وفاضل همه چیز رو میدید وسرخ تر از قبل میشد ..به قول خودش دست اویزی برای یورش بردن به سمت سجاد نداشت ..
ارش هرجوری که بود فاضل رو برد وعمو وبابا زودتر سروته مراسم رو هم آوردن ..
همه از عکس العمل فاضل میترسیدن ..من هم میترسیدم اما نه برای خودم ..بلکه برای مرد رویاهام که مظلومانه پای قول وقرارش ایستاده بود ...
برای سجاد ی که همچنان سر به زیر وساکت کنار یوسف ایستاده بود وآخرین نگاه رو ازم دریغ میکرد ...
با مامان کنار یوسف رسیدم ..مامان تبریک گفت وپیر شدنشون کنار هم رو دعا کرد ومن ..فقط سر به زیر انداختم وانگشتهام رو تو هم چفت کردم
نکنه که کنترلم از دستم دربره وچنگ بندازم تو یقه ی بسته ی پیرهنش تا نگام کنه ..تا شاید برای آخرین بار تو عمرم اون نگاه آروم رو ببینم ..
-به سلامتی باشه آقا یوسف ..تروخدا مواظب آیدا باشید... فرض کنید خواهرم رو دستتون سپردم ..
یوسف آقا منشانه وبا وقار کف دستش رو گذاشت رو چشمش ..
-چشم به دیده منت ...از ته دلم قول شرف میدم ...
اشک تو چشمم نشست ..اونقدر این حرف رو صادقانه گفت که ترس از دلم رفت ...
حالا دیگه امید داشتم که آیدا درکنار یوسف میتونه خوشبخت بشه ..چشم از یوسف گرفتم که اخر سرنگاه سجاد رو شکار کردم .
لبخند ناخواسته ای کنج لبم نشست ..میدونستم طاقت نگاه نکردنم رو نداره ..
اخر سر چشمهات رو دیدم سجاد صفاری ..آخرین ارزوم هم براورده شد ..دیگه از مردن چه باک ..ارزو به دل نیستم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo
#23
قسمت 22


مامان دستم رو کشید ..ومن پلک زدم ..میترسیدم از این غلیان احساسات ..که قلبم رو مچاله کرده بود ..
ایدا رو بغل کردم .بوی گلاب میداد ..بوی نویی میداد ...تازه عروس بود خواهرکم ..
-خوشبخت شو آیدایی ..فقط خوشبخت شو ..
اشکام دیگه دست خودم نبود ..روون شد ..هرچی رو که تا حالا سنگینش کرده بود ..
بی حرف دستهام رو محکم دورش گره زدم ..خواهرکم حالا دیگه رسما خانم شده بود ..خانم خونه ی یوسف ..
-گریه نکن رضوانه ...اشکش رو دراوردی دختر ..
از اغوشش دل کندم وقدم عقب گذاشتم ..دخترانگی های ایدا هم تموم شده بود ..خیلی وقت بود که تموم شده بود ..
از همون شب گرم تابستونی که چادر از سر کشیدم وکمر بستم برای رهایی از قید وبند های ناحسابی ..
از پله ها سرازیر شدم فاضل رو ندیدم ..بابا رو هم ..انگار هردو یه قطره آب شدن ...کنار ماشین با مامان منتظر شدیم ولی به محض شنیدن فریاد فاضل بند دلم پاره شد ..
کیف تو دستم رها شد وهمون جور چادر به سر دوئیدم به سمت فاضلی که داشت ناجوانمردانه مَردم رو میزد ..
بابا وبقیه سعی داشتن جداشون کنن که خودم رو کشیدم وسط معرکه وبازوش رو کشیدم ...
تو این لحظه ..حاضر بودم برای سجادی که علارغم تمام علاقه اش بازهم سر قولش مونده بود وبهم نزدیک نمیشد هرکاری انجام بدم ..
میون فریاد های از ته هنجره ی فاضل جوشیدم ..
-ولش کن فاضل ...اون که کاری نکرده ..
با چشمهای خون چکانش برگشت به سمتم ونعره زد ..
-چه کاری بدتر از اینکه چشمش به ناموسمه ...
سجاد یقه اش رو کشید وزیر لب زمزه کرد ..
-برو رضوانه تو دخالت نکن ..
دروغ چرا ..دلم پاره پاره شد برای زخم روی گونه اش ...برای خون چکیده شده روی یقه ی پیرهنش ...وهمین عاصیم کرد ...
جری از حرفهای هردو که هیچ توجهی به من نداشتن جیغ زدم ومشت کوبیدم به بازوی فاضل ...
-من ناموس تو نیستم ..این یقه جردادنهات رو هم ببر برای خاطرخواهات ..من احتیاجی به گردن کفتی تو ندارم ..
فاضل مات حرفهام موند که ادامه دادم ..
-دستت رو بکش فاضل ...من نه زنتم ..نه خواهر ومادرت ..خودم وکیل وصی دارم گردن کلفت تر از تو ..دستت رو قلم کن ..
بابا به زور بازوم رو کشید که با حرص برگشتم به سمتش ..
-بهتون گفتم بابا که تمومش کنید ..گفتم شر این آدم رو از زندگیم کم کنید ..گفتم من نگهبان نمیخوام ...مترسک سرجالیز نمیخوام ..شکنجه گری مثل این نمیخوام ..
دوست ندارم هرسری تو خیابون انگشت نمای خاص وعام شم ..حرفم تو خونه زندگی همه باشه ..گوش ندادید ...
دوباره چرخیدم به سمت فاضل ...داشتم تمام دردهای این مدت رو طوفان میکردم روی سرش ..
-ولم کن فاضل ..دست از سرم وردار ..نذار آهم دامنت رو بگیره...
-بسه رضوانه صدات رو بیار پائین ..
سجاد زیر لب اسمم رو برد که عصبانی تر از همیشه اتمام حجت کردم با بابا ..
-بابا باور کن اگه اسم این ادم رو از رو من ورندارید اخر سر یه بلایی سرخودم میارم ..
فاضل مات ومبهوت یقه ی سجاد رو رها کرد وجلو اومد ..
-چی گفتی رضوانه ..؟میخوای خودت رو بکشی؟ ..اون هم ..؟؟!!
-آره میکشم تا از شر تو راحت بشم ..اصلا واسه ی چی اومدی؟ ..چرا اومدی؟ کی خبرچینت شده .؟ ..
مگه نگفتم این جریان تموم شده ..حالا رو چه حسابی با این واون دست به یخه میشی ..؟
-من که میدونم همه ی این حرفها ت به خاطر این بی سرو پاست ..
پوزخندی روی لبم نشست ..
-این بی سرو پا شرف داره به صد تای مثل تو ..ولی نترس ..من واین بی سرو پای بیچاره که تا حالا سرش رفته قولش نرفته ..راه به جایی نداریم ..
تو یه نفر از زندگی من گمشو بیرون ...قول میدم تا اخر عمرم تارک دنیا بمونم ..
بابا بازهم بازوم رو کشید وغر زد ..
-بسه هرچی ابرو ریزی کردی بیا برو تو ماشین ...
کشون کشون عقبم برد نگاهم از فاضل مات وگیج رسید به چشمهای غصه دار سجاد ..
حرفهام رو شنیده بود وخوب میدونست من واون قرار نیست هیچ وقت ما بشین ..
بابا دزدگیر ماشین رو زد ونشوندم رو صندلی عقب ...
-بشین کنارش زن نذار بیشتر از این خرابکاری کنه ..ابروم رو برد ..همین مونده که همه بگن دختر سرتیپ فراهانی غربتیه ...
صدا زدم ..
-بابا ..
-چیه ..
-نذار بزنتش ...سجاد گناهی نداره ..
بابا با حرص نفسش رو فوت کرد وعمو... فاضل رو راضی کرد سجاد هم ساکت آروم سوار ماشینش شد ...نگاهم روی ماشینش چرخید ..
ازکنارمون که رد شد اروم وزیر لب گفتم ..
-ماشین نو مبارک سجادم ..برو به سلامت ... مراقب خودت باش ....کلی عشق بی سرانجام چشم به راهته ...
زیر لب زمزمه کردم ..
فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
(خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربان ترين مهربانان)(سوره ی یوسف ایه ی 64)
"سجاد"
سرظهر بود وبی حوصله با غذایی که مامان داده بود بازی میکردم ..تو حال وهوای خودم بودم ..با اینکه دو روز پیش ...دم محضر رضوانه پشتم دراومد وازم حمایت کرد ولی بازهم دلم سنگین بود ..
آرزوی داشتن رضوانه یه رویای شیرین بود که حتی رضوانه هم اعتراف میکرد محاله تحقق پیدا کنه ...
با صدای کریستال های خوش آهنگ پشت درمغازه ...سربلند کردم ..سه تا مرد قوی هیکل وارد مغازه شدن ..از طرز نگاه کردشون به مغازه وخودم زیاد خوشم نیومد ..
ظرف غذام رو پس زدم واز جا بلند شدم وبه سمتشون رفتم ..
اما تو یه لحظه نگاهم به چماغ دردست مرد اخر افتاد ..اخم هام تو هم رفت ..حس ششمم بهم میگفت که یه طوفان درراه ..
نرسیده به مردها پرسیدم ..
-بفرمائید درخدمتتم ...
که مرد چماغ دار به آنی چماغ دردستش رو بلند کرد ..وغرید ..
-ما هم درخدمتیم داداش ...
وبلافاصله چراغ خواب کریستال کنار دستش رو به انی شکست ...آه از نهادم بلند شد ...خیز برداشتم به سمتش که با مشت مرد اول ولگد مرد دوم روی لوازم لوکس پشت سرم افتادم ..
صدای مهیب شکستن کریستال وشیشه ها تو گوشم پیچید وتیکه خرده های شکسته تو دست وبالم فرو رفت ..
صدای شکستن لوسترها ولوازم وکریستال ها ومشت ولگدهای وفحش های رکیک مردها تو سرم میپیچید ..اونقدر این حمله ها بی مقدمه بود که من حتی کوچکترین دفاعی از خودم نداشتم ووقتی هم که به خودم اومدم دیر شده بود ...
اونقدر مشت ولگد خورده بودم که دیگه توان مقابله نداشتم ...حس میکردم تمام دل وروده ام له شده ونفسم بالا نمیاد ..
مردها زدن وشکستن وهمه چیز رو خرد کردن ..من رو ..لوسترها رو ..مغازه رو ...تمام دارو ندارم رو ..
مردها که دست از زدن برداشتن صدای ناله هام با صدای شکستن اخرین لوستر یکی شد ...
از درد به خودم میپیچیدم وتنها یه سوال تو ذهنم میچرخید ..به خاطر چی همچین بلایی سرم اوردن ..؟اصلا این قلچماغ ها کی بودن که هست ونیستم رو به باد داده بودن ..
به سرفه افتادم ومزه ی اهن وخون تو دهنم پیچید ..صدای اونگ های سردرمغازه بلند شد ودر بازوبسته شد ..اینکه یه نفر دیگه ازخودشون وارد مغازه شده کار زیاد سختی نبود ..
ازدرد به خودم میپیچیدم وناله میکردم وقدم های تازه وارد رو که هرلحظه بهم نزدیک تر میشد میشمردم ...
مرد از میون کریستالها وخرده های شکسته گذشت وجلو وجلوتر اومد ..تا جایی که کفش های براقش کنار صورتم ایستاد ..به خوبی میتونستم حتی بوی کفش های واکس خورده ی مرد رو حس کنم ...
درد پهلوهام اونقدر زیاد بود که به گریه افتاده بودم ...
مرد پاش رو بلند کرد وروی سینه ام گذاشت ...قفسه ی سینه ام به قدری سنگین شد که نفسم رفت ..
ولی بالاخره جواب سوالم رو گرفتم ..فاضل بود ..پسردایی رضوانه ..مرد قدرتمند ونامرد زندگی دختر مورد علاقه ام ...
-سلام سجاد ...
کف کفشش رو به سینه ام فشار داد ..به سمتم خم شد که فشار روی سینه ام هم زیاد شد ..
-یادته بهت گفتم پا تو کفش من نکن ...؟یادته سجاد ..؟
به زور نفس گرفتم وبا دستهای زخمیم سعی کردم فشار کف دستش رو کم کنم ... ولی بی انصاف مهلت نمیداد حتی نفس بکشم ...
فاضل فریاد زد ..
-یادته ..؟
-آره ..یاد..مه ..نا ..مرد ..
-خوبه ..تمام زندگیت کن فیلکون شده ...بازم زبونت درازه ...
یه پوزخند زدم وبا دستهام دوباره سعی کردم کف کفشش رو از رو سینه ام بردارم ...
فاضل بی هوا عقب گرد کرد ومن نیم خیز شدم ...تازه تونستم نفس های عمیق بکشم ..میون نفس ها ادامه دادم ..
-زندگیم رو جهنم هم کنی بازمن برنده ام ..دل رضوانه با منه ...
انگار زیریه بشکه ی باروت کبریت گرفتن ...اتیش گرفت وبه سمتم خیز برداشت ویقه ام رو کشید ..
-دهنت رو ببند کثافت حق نداری اسم زن منو بیاری ...
تو صورتش خیره شدم وبازهم لبخند زدم ...
-زنت ..؟کی عقدش کردی ..پسر !دایی ...
مشت سنگین فاضل رو گونه ام نشست ..ولگد های بعدیش رو پهلو ودنده هام نشست ...من که دیگه توانی نداشتم فقط تو خودم جمع شدم ..
ولی بی شرف نامرد تر از این حرفها بود ..با لگد چنان به بازوم کوبید که صدای نعره ام بلند شد ..حس کردم تمام استخون ساعدم صد تیکه شده ...
-دست از سر رضوانه بردار ..من اگه بمیرمم نمیذارم جنازه اش و روی دوشت بذارن ..
همونجوری که از درد به خودم میپیچیدم به سمتم خم شد وزمزمه کرد ..
-عقدش میکنم سجاد ..بغلش میخوابم وبعد ..دماری از روزگارش درمیارم که بیا وببین ..کاری میکنم ..هردوتون روزی صد دفعه از خدا مرگتون رو بخواید ..
رهام کرد وتو عرض چند ثانیه با نوچه هاش من ومغازه ی بهم ریخته رو تنها گذاشتن ...
یه قطره اشک دیگه از گوشه ی چشمم سرازیر شد ..از درد دستم نبود ..حتی از درد خرده شکسته های تمام زندگیم هم نبود ...
بلکه از درد دونستن این بود که فاضل خیلی پست تر از یه حیوون بود ..رضوانه ام درخطر بود از دست این مرد ..
سرم رو تکیه دادم به میز کنارم که با ویبره ی موبایلم دست سالمم رو تو جیبم فرو بردم ...
یوسف بود ..چه حلال زاده .. با بی حالی دکمه ی سبز رو زدم ...
-الو یوسف ...
-الو سجاد ..؟
-پاشو بیا اینجا .
-چی شده ..؟کجا ..؟
فاضل ودارودسته اش ریختن تو مغازه ..همه چی رو شکستن ..فکر کنم دستمم شکسته ..
فریاد یوسف بلند شد ...
-چــــی ..؟غلط کرده مرتیکه ی بی شرف ...صبر کن الان میام ..فقط دستت رو تکون نده ..زنگ میزنم اورژانس ...
-نمیخواد ..فقط خودت بیا .
-باشه باشه اومدم... جُم نخوری ها ...
نگاهم رو یوسف بود که مثل شیر بیشه زار از عصبانیت غرغر میکرد وعرض وطول اطاق کوچیک بیمارستان رو بالا وپائین میرفت ..
-بسه دیگه یوسف بیا بشین ...
یوسف با حرص به سمتم چرخید .
-عجبا ..زدن زار وزندگیت رو خورد وخاکشیر کردن ...دستت روشکستن ...مادر بیچاره ات رو تا دم مردن بردن واوردن ..بعد تو اینقدر راحت اینجا نشستی وبه من میگی اروم باشم ...؟
پوزخند تلخی زدم .
-انتظار داری چی کار کنم ..؟زورم که بهش نمیرسه ...
-پس قانون رو برای چی نوشتن ..که بذاریم سر طاقچه؟ ..باید ازش شکایت کنی ..
-فکر میکنی خودم عقلم نمیرسه ...؟فاضل گردنش کلفته ...پارتیش هم کلفته ..چه جوری میشه از این ادمی که هرجور کلنجار رفتن باهاش امنیتی حساب میشه شکایت کرد ...؟
برام مهم نیست مغازه رو داغون کرده که کل سرمایه ام رو به باد داده ...من نگران رضوانه ام ...
قدم های یوسف وایساد وجشمهاش رو ریز کرد ...
-رضوانه ..؟
چشمهام رو با خستگی مالیدم ..
-میگفت عقدش میکنم ودمار از روزگار جفتتون درمیارم ...یوسف فاضل بی شرف رضوانه رو اصلا دوست نداره ..نمیدونم برای چی میخواد باهاش ازدواج کنه ولی میدونم هرچی هست با اتفاقاتی که افتاده فقط میخواد زهرش رو به رضوانه بریزه ..
-تو مطمئنی ..؟اخه مگه دیوونه است که همچین بلایی سر رضوانه بیاره ..؟
پوزخندی روی لبم نشست ..
-یه نگاه به دست من ووضعیت مغازه ام بنداز میبینی که فاضل از دیوونه هم دیوونه تره ...الان هم که از دست جفتمون شاکیه ..
هم میخواد با ازدواج کردن با رضوانه از من انتقام بگیره هم حرفش رو به کرسی بشونه ومردونگیش رو به همه نشون بده ...
میترسم یوسف ...اگه رضوانه باهاش ازدواج کنه من وعشقم به جهنم ..خودش بدبخت میشه ..
یوسف نشست رو تختم... هنوز هم این حرفها براش قابل هضم نبود
-حالا میخوای چی کار کنی ...؟
-نمیدونم تو فعلا حرفی به ایدا نزن ...نمیخوام رضوانه نگران بشه وکار اشتباهی کنه ...
-ایدا میدونه ...
چشم غره ای بهش رفتم که شونه بالا انداخت ..
-خب چیه ..؟من که به تو زنگ زدم کنارش بودم ..فهمید قضیه از چه قراره ...من هم که تو اون شرایط اصلا حواسم نبود
مامان سینی به دست اومد تو ..
-بیا یوسف مادر ...بیا بخور ..سجاد که فردا عمل داره ولی تو بخور ...
یوسف لبخند غمگینی به مامان زد ..
-دستتون درد نکنه سادات خانم ...راضی به زحمت نبودم ..
مامان با غصه نگاهی بهم انداخت وآه کشید ..
-خدا از سر تقصیرشون نگذره ..آخه ما که با کسی دشمنی نداریم ...
بازهم مامان پریده بود سر پله ی اول ..از وقتی حالم یکم روبه راه شد ..این سوال ورد زبونش شده ..که کی این بلا رو سرت اورده ...؟
با بی حوصلگی دستم رو جابه جا کردم ..
-گفتم که مادر من ...نااهل بودن ..معلوم بود چِت زدن ..
یوسف چشم غره ای بهم رفت که اهمیتی ندادم ..فعلا راحت کردن خیال مامان دراولویت بود ..
مامان دستهاش رو بلند کرد ..
-خدا ایشالله همشون رو اهل کنه ...
به سمت یوسف چرخید وبازهم تعارف کرد ..
-بخور مادر ...از دهن افتاد ..
یه یوسف اشاره کردم که بی حرف بشینه سر غذا ...این جوری بهتر بود ومامان شک نمیکرد .
"رضوانه "
(آسمون طوفانی بود وگرفته ...باد میوزید وهوا اونقدر پرخاک بود که حتی نمیتونستم جلوی پاهام رو ببینم ..
چشم گردوندم دنبال یه پناه .یه مفر ..یه راه نجات ..که صدای فریادی تیره ی پشتم رو لرزوند ...
صدای سجاد بود ..سجاد بود که از ته سینه فریاد میکشید ...
گیج ومات زیر لب اسمش رو بردم ..
-سجاد ...؟کجایی ..؟
دوباره صدای فریاد ...چشمهام دودو میزد ..سجادم فریاد میزد ...
-سجاد ..کجایی ..؟
-رضوانه ...؟
غبارها به آنی کنار رفت و ...آه ..مرد من بود ..میون انسانهایی که نمیتونستم خوب ببینمشون ..خونین ومالین وزانو زده ...
-سجاد ..؟
قدم جلو گذاشتم که ناله زد ..
-نیا ..برو ..
مردها چرخیدن به سمتم ..لبهام چفت شد از ترس ..صورت همگی حیوون بود ..چشمهاشون میدرخشید ...نفس کم اوردم ..اینها چی بودن ؟انسان ..؟حیوان ...؟
از میونشون آدمی نیمه گرگ ونیمه مار ..به سمتم اومد ..صدای فریاد سجاد تو گوشهام پیچید ...
-رضوانه ..برو ..
ولی پاهای من از ترس وسستی به زمین چسبیده بود ...از ترس حتی پلک هم نمیزدم ..
نیمه گرگ ومار ..بهم نزدیک شد که صدای فریاد سجاد باعث شد از جا کنده بشم ...
-رضــــوانـــــــه ...!!)
بی هوا ازخواب پریدم ..گلوم مثل برهوت خشک وبایر بود ..با دستهای لرزون از رو پاتختی لیوان رو چنگ زدم... لیوان اب تو دستم میلرزید واب ازکناره هاش شره میکرد ..
با نفس نفس لیوان رو سرکشیدم ..نفس هام هنوز هم اروم نشده بود ...چنگ انداختم به یقه ی پیرهنم وسعی کردم آروم نفس بکشم ..
چشم بستم ونفس گرفتم ..تا پنج شمردم واروم آروم بیرون فرستادم ...تا جایی که کاملا آروم شده بودم ولی صحنه های خوابم مدام از جلوی چشمهام رد میشد ...
خیره شدم به تاریکی اطاقم ودوره کردم هرچیزی رو که دیده بودم ..
دلشوره به جونم افتاده بود .. اون ادمها کی بودن؟ ..اون گرگ نیمه مار؟ ..اصلا چرا اومد به سمتم ..؟ اینکه نکنه واقعا بلایی سرش اومده ...؟سجاد برای چی میگفت فرار کنم ..؟
نگام چرخید رو ی چادرم ..همونی که بوی سجاد رو گرفته بود ومامان شسته بودتش ..
سرجام دراز کشیدم وزیر لب زمزمه کردم ..
-چه بلایی سرت اومده سجاد ..؟نکنه این خوابم هم مثل بقیه واقعی باشه ..؟مواظب خودت هستی سجاد ..؟دلت خوشه سجاد ..؟چرا چند روز نگذشته از اخرین دیدارمون اومدی سراغم ...؟
دل نگرانم کردی سجاد ..هرجا که هستی ...هرکجای سقف این اسمون ..توروخدا مراقب خودت باش ..نکنه بلایی سر خودت بیاری ...
چشم رو هم گذاشتم ولی صورت پراز خون سجاد نمیذاشت اسوده بخوابم ..دلم گواهی خبرهای بدی رو میداد ..
چشمهام کم کم سنگین شد ولی تو لحظه های اخر تصمیمم رو گرفتم ..باید از آیدا سراغش رو میگرفتم ..این جوری حداقل خیالم راحت میشد ..
***
-سلام عروس خانم ...
-به به رضوانه خانم فراری ..چطوری دختر ...؟
نفس گرفتم ...از دیشب واون خواب اشفته به هیچ عنوان خوب نبودم ..
-خوب نیستم آیدا ..دیشب یک سره کابوس میدیدم ..
صدای آیدا برگشت ..
-بازهم کابوس ..؟
-آره ...
آیدا با شک پرسید ..
-کابوس سجاد ..؟
-آیدا راستشوبهم بگو ..برای سجاد اتفاقی افتاده ..؟
آیدا دستپاچه شد ودل من پراز دل نگرانی ...
-چه اتفاقی قراره بیفته ...؟
-آیدا ..من وتو از دو تا خواهر هم بهم نزدیک تریم ..اگه اتفاقی برای سجاد افتاده باشه حق دارم که بدونم ..
سکوت اون طرف خط نفس هام رو گرفت ..
-ایدا ..؟
-برای چی میخوای بدونی ..؟تو خودت راهت رو از سجاد سوا کردی ..
-وتو میدونی دلیلم چی بوده ..؟حالا بهم راستشو بگو ..
مکث کرد وتو یه لحظه به حرف اومد ..
-دیروز ظهر ..چند نفر میریزن تو مغازه ی سجاد وتا میخوره میزننش ومغازه اش رو با خاک کوچه یکسان میکنن..
گوشی تو دستم لرزید ...سجاد من ..چه بلایی سرت اومده ..؟
-حالش ..حالش خوبه ..؟
-بهتره ...
کلافه از جوابهای نیمه گنگ آیدا زمزمه کردم ..
-بهتره ..؟آیدا ..!
-ول کن رضوانه ...تو به بقیه اش چی کار داری ..؟
-کی اینکارو کرده ...چرا زدنش ..؟
سکوت اون طرف خط باعث شد بی اختیار لبهام بهم بخوره واسم فاضل رو بیارم ..
-فاضل اینکارو کرده نه ..؟
-....
-آره ایدا ..؟
بازهم سکوت ...
-دِحرف بزن آیدا ..
-آره کار فاضل بوده ...اینقدر زدنش که وقتی یوسف سرمیرسه یه سره میبرتش بیمارستان ..دو تا ازدنده هاش مو برداشته ..دستشم از سه جا شکسته بود که امروز عمل کردن وگچ گرفتم ..
دستم رو گرفتم به سرم وتکیه زدم به دیوار ..
-وای وای ..وای ...
-رضوانه ..رضوانه اروم ..
بدون توجه به حرفهای آیدا زیر لب زمزمه کردم ..
-وای چی کار کردی فاضل؟ ...وای ...سجاد ...
اشکام بی مقدمه سرازیر شد ..
-رضوانه جان عزیزم ...به خدا به خاطر خودت نگفتم ...
-حالش ..حالش خوبه آیدا ..؟راستشو بهم بگو ..من تو خواب دیدم تمام صورتش خونیه ...
آیدا مکثی کرد ...
-آره خوبه ..عملش راحت بوده ..فردا هم مرخص میشه ..
-بمیرم براش ..بمیرم ...
-نکن رضوانه ..چرا اینجوری میکنی ..؟
-آیدا تو که وضع من رو میدونی ..دور از جون یوسف ...اگه همچین بلایی سرش میومد ساکت میشستی ..؟
صدای آیدا نگران شد ..
-میخوای چی کار کنی رضوانه ..؟
میون گریه غیض کردم ..دندونهام روی هم سائیده شده ..
-پدرش رو درمیارم ...
-رضوانه ..؟
-من میدونم وفاضل ...
-رضوانه ..؟!!
با کلافگی اشک روی صورتم رو پاک کردم وزیر لب زمزمه کردم ..
-من باید برم آیدا ..به یوسف سلام برسون ..
-الو الو رضوانه ..
گوشی روقطع کردم وبلافاصله به فاضل اس ام اس دادم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo
#24
قسمت 23

بلافاصله به فاضل اس ام اس دادم ..
-کجایی ؟
جواب اومد ..
-خونه ام ..
نوشتم :هرگوری که هستی همونجا بمون ..دارم میام ..
سند کردم که جواب اومد ..
-خیلی وقته منتظرتم نامزد عزیز ...
موبایل رو تو دستم مشت کردم وچادرم رو سر انداختم وبدون گفتن حرفی به مامان راه افتادم ..
فاضل دیگه شورش رو دراورده بود ..وقتش بود جلوش وایسم .
دستهای مشت شده ام از زور فشار وعصبانیت به سفیدی میزد ..گوشیم زنگ خورد که بدون توجه به اسم روی گوشی هلش دادم تو کیفم
داشتم برای اولین بار پیش قدم میشدم برای جنگ با فاضل ..فاضلی که نامردی رو تموم کرده بود درحق سجاد ...
سجادی که فقط من وخدا میدونستیم هیچ تقصیری نداره ...که اگه چشم های من باز شده ...اگه دیگه نمیتونم سایه ی فاضل وحماقت ها واُلدرم بلدرم هاش رو تحمل کنم ..به گردن سجاد بیچاره نیست ...
ازماشین که پیاده شدم ..فاضل دم درحیاطتشون منتظرم بود وامان از اون پوزخند تلخ گوشه ی لبش که زیر ورو میکرد تمام اتشفان های خشم وعصبانت وجودم رو ..
نرسیده بهش خروشیدم ..
-چه غلطی کردی نامرد ..؟
ولی فاضل بدون حرف دستم رو کشید ودروپشت سرش بست ...تقلا کردم برای خلاصی از پنجه های اهنیش ...
ولی فاضل کشون کشون من وبرد واز پله های کنار حیاط راهی زیر زمین خونه شد ..
زیر زمینی که میدونستم به خونه ی مجردی فاضل تبدیل شده وبرای اولین بار بود که به اونجا میرفتم ..
زیر زمین روشن ودلباز بود واز هرچیز قانونی وغیر قانونی پُر ..
از دمبل وتردمیل ولوازم بدنسازی گرفته ..تا ال ای دی چهل اینج ودم ودستگاهش ...
گیچ ومات فقط نظاره گر بودم که فاضل بازوم رو رها کرد ودست به سینه جلوم قد کشید ..وبه دهن بازمونده از تعجب من پوزخند زد ..
-خب داشتی نطق میکردی ..؟
با یاد اوری بلایی که سرسجاد اورده وتمام هست ونیستش رو به باد داده با عصبانیت جوشیدم ..
-برای چی رفتی سراغ سجاد ..؟
پوزخند فاضل پررنگ تر شد ..پررنگ پررنگ ودل من خون تر ..
-اوهوکی ...سجاد ..!چه خودمونی شدی باهاش ..؟
-فاضل با توام چه غلطی کردی ..؟به مغازه اش چی کار داشتی ؟..اصلا میدونی زدی دستش رو شکستی ...اخه مگه تو انصاف نداری ..؟
-انصاف کیلو چنده رضوانه ...؟ول کن این حرفها رو ...اره زدم ..خوب کاری کردم که زدم ..اصلا این من بودم که با لگد زدم به ساعد دستش ...صدای خرد شدن استخونهاش رو با جفت گوشهام شنیدم ...
از لبخندی که روی لبهاش بود عاصی شدم و فریاد زدم ..
-تو مشکلت با منه ...حق نداشتی بهش اسیبی برسونی ...
با غیض قدم برداشت سمتم ..
-حق داشتم ودارم ..تا اخر دنیا هم حق با منه ... اسم من روی توی هر.زه است.اونوقت با اون پاپتی میریزی رو هم ..
نیم خیز شدم به سمتش ..
-حرف دهنت رو بفهم آشغال ..سگ اون شرف داره به تو ...کورخوندی که با این کارهات زنت بشم ..
صدای خنده ی عصبی فاضل تو فضای زیر زمین اکو شد ..
-تو فکر میکنی اونقدر برام ارزش داری که به خاطرت خودکشان راه بندازم ..؟
توصورتم خم شد وبا خونسردی اعصاب خردکنی ادامه داد ..
-نه... دیگه نمیخوامت رضوانه ..زنی که اونقدر دلش هرز میره که با وجود اسم روش با مرد دیگه ای تیک بزنه به درد لای جرز دیوار میخوره ...ولی اونقدر ازت نیش خوردم که داغ این آدم رو به دلت بذارم ..
تویی که جلوی همه من وسکه ی یه پول کردی لیاقت زندگی بامن رو نداری ...عطات رو به لقات بخشیدم رضوانه خانم ..
ولی خواب سجاد رو هم باید ببینی ...کاری میکنم که بابات حتی جنازه ات رو هم رو دوش این بشر نذاره ..
شده عقدت میکنم وتا اخر عمر تو در داهات های اطراف... زندونیت کنم نمیذارم به خواسته ی دلت برسی ..
با نفرت غریدم ..
-پستی فاضل ...پست ..
با بی قیدی شونه بالا انداخت .
-آره پستم ..ولی این پستی به خرد کردن غرورم جلوی اون همه آدم در ..یادت که نرفته ..حاضربودی بمیری ولی زن من نشی ...
-چرا اینکارو باهام میکنی ..مگه تو آدم نیستی ..؟
-نه دیگه نیستم ..من کسیم که غرورم زخمی شده ..عشقم مسخره ی عام وخاص شده ..اسمم نقل مجلس خاله زنک های فامیل ..دیگه حتی موقعیت بابات هم برام مهم نیست ..فقط میخوام ازت انتقام بگیرم ..
ازت نمیگذرم رضوانه ..فکر هم نکن علاقه ای باقی مونده که بتونی باهاش مانور بدی ..از این به بعد به جای کابوس سجاد کابوس من رو میبینی ...
تو صورتم خیره شد وادامه داد ...
-میدونی از چی شاکیم رضوانه ..؟از اینکه اون پسر هیچی نداره ...یه مغازه ی لوستر فروشی پیزوری تو یه جای پرت داشت که به مرحمت دوستان زایل شد ...یه مادر پیر ویه خونه ی کلنگی ...
خم شد به سمتم ...
-به چیش دلت رو خوش کردی ؟...حتما به مظلوم بازی هاش ..؟خرت کرده رضوانه ...
براق شدم تو صورتش ...
-خرم نکرده ...چشمهام رو بازکرده ..هیچ میدونی اون خیلی مردتر از همه ی این ادا اطوارهای مقدس موابانه ی تواِ؟...
جلوش با موهای افشون وکت وشلوار وایسادم ..ولی اون حتی یه قدم هم از حریمش جلوتر نیومد ...اون مرده نه تویی که ادعات گوش عالم وادم رو پرکرده ..
سیلی تو صورتم لبهام رو بهم دوخت
چشمهای فاضل از شنیدن این واقعیات مثل دو تا گوی اتیشین شده بود ..تهدید وار زمزمه کرد ..
-ببین کی بهت گفتم رضوانه ..عقدت میکنم واونوقت تو میمونی ومن ..میندازمت تو یه طویله تا مثل سگ عو عو کنه ومن میرم پی خوشگذرونیم ...
اونوقت این تویی که رنگ موهات مثل دندونهات سفید میشه وعشق سجاد جونت رو به گور میبری ...
پوزخندی زدم ..
-به خواب ببینی پسر دایی ..
-این تویی که فعلا تو دست منی ...
بغض گلوم رو گرفت ...راست میگفت ..فعلا من تو دستهاش اسیر بودم ...
-عقده ای نفهم چی از جون من میخوای ..؟مگه من چی کارت کردم ...؟
-خودت کار رو به اینجا کشوندی یه زمانی عاشقت بودم رضوانه ..ولی بعد از این که ابروم رو جلوی اون همه ادم دم در محضربردی دیگه نه .. ...
-لعنتی من که از همون اول بهت گفتم تمومش کن ...مگه نگفتم با هم فرق داریم ؟..چرا گوش ندادی که کار به اینجا بکشه که غرورت زخمی بشه ...؟
چرا هنوز هم بی خودی رو اشتباهت پافشاری میکنی ..؟
-چون اشتباه کردن توذات من نیست ..وقتی از چند سال قبل روی تو سرمایه گذاری میکنم پس بدون انتخابم اشتباه نیست ..حالا هم دیگه نمیتونی جا بزنی ..تا اینجاش رو اومدی تا ته خط رو هم با من میایی ...
-دیونه ...روانی ...
به آرومی شروع به خنده کرد ...
-عــــقــــــــده ای ...
ولی با هرکلمه ی من صدای خنده اش بلند تر میشد ...دروغ چرا ...ترسیدم ..ترسیدم از مرد نیمه دیوانه ای که به قصد مرگ اروزهام کمر همت بسته بود برای دریدن تمام خواسته هام . تمام زندگیم ..
از پله های زیر زمین بالا دوئیدم وخودم رو از شر صدای قه قه اش نجات دادم ..هرچند که تن صداش هنوز تو دالانهای گوشم میپیچید ..
به خوبی میدونستم مرد پائین پله ها قرار نیست به این راحتی تمومش کنه ...
برای جنگ مجهز شده بود ومن دست خالی تراز اون که بتونم از پسش بربیام ...
تو این لحظه ها شاید تنها خدایی رو داشتم که مدت ها فراموشش کرده بودم ..خدایی که نمیدونستم چی برام مقدر کرده ..زندگی در زندان فاضل پرکینه ....یا آبتنی درحوضچه ی عشق سجاد ..پسر بسیجی گذشته ...
درحیاط رو پشت سرم کوبیدم وپیاده روی خلوت رو در پیش گرفتم ...
بغض نفس گیرم هنوز جا خوش کرده بود وپائین نمیرفت ...من از فاضل میترسیدم ..از این افکار مخرب وترسناک واز این وابستگی ...
با ویبره ی موبایلم ..دستم رو میون خرت وپرتها چرخوندم وگوشیم رو کشیدم بیرون ..آیدا بود ...
-الو رضوانه ..؟کجایی پس ..؟چرا جواب نمیدی ...؟
با دستهایی لرزون زمزمه کردم
-داشتم با یه مرد احمق ونیمه روانه ی کلنجار میرفتم ...
-چی میگی ..؟
بغض اومد وچسبید بیخ گلوم ..
-فاضل دیوونه شده آیدا ...میگه دیگه نمیخوامت ولی شده عقدت کنم وزندانیت کنم نمیذارم زن سجاد بشی ...
-وا !!مگه دست اونه ..؟
-فعلا تا وقتی که بابا ودایی پشت سرشن هرکاری ازش برمیاد ..
-حالا میخوای چی کار کنی ..؟
-میخوام برم دیدن سجاد ...
-چـــی ..؟دیوونه شدی ..؟
-ادرس بیمارستانش رو بهم بده ایدا ...
آیدا لب بست که با همون بغض تو گلوم نالیدم ..
-آدرسش رو نمیدی آیدا؟ ...حقمه ...باید ببینمش تا دلم قرار بگیره ...
-من که حرفی ندارم رضوانه جان به خدا به خاطر خودته
-مگه چش شده ....؟آیدا ..؟؟
-نترس عزیزم ...خدا شاهده بهت دروغ نگفتم ..
باور نمیکردم تا نمیدیدمش باور نمیکردم ..
-آیدا ..؟
-رضوانه میایی مشکل درست میشه ..فاضل همین الان هم میخواد سر به تن سجاد مظلوم وبیچاره نباشه ..چه برسه ..
پاهام دیگه جون نداشت ..کنار درخت تناور گوشه ی دیوار وایسادم وسرم رو تکیه دادم به شیارهاش ...
-نرم آیدا ..؟نبینمش ..؟تو میتونستی نری ..؟
-رضوانه ..؟؟
آدرسش رو نمیدی ؟نمیذاری دلم قرار بگیره ..؟
-نرو رضوانه ..بگذر ...
-اگه جون یوسف رو قسمت بدم چی .؟بازهم آدرس نمیدی ..؟
صدای آیدا هم لرزان شد ...خوب درک میکرد درد دلم رو ...
-چرا میدم عزیزم ...من فقط به خاطر خودته که میگم نرو ..میترسم بری داغون تر از الانت بشی ...آدرس رو برات اس ام اس میکنم ...خودمم راه میوفتم میام ..
-نه نمیخواد ..
-رضوانه ..؟
-فقط ادرس رو برام بفرست ..میرم وزود میام تا شر به پا نشه ..
-دلم شور میزنه ..
-بهت زنگ میزنم آیدا ...ادرس رو بفرست ..خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم واشکهای صورتم رو با گوشه ی چادرم گرفتم ..عجب جریانی داشت این چادر ..تمام بدبختی های زندگیم رو دوره میکرد ..
با صدای اس ام اس گوشیم بینیم رو بالا کشیدم وکنار خیابون وایسادم ..
-دربست ..
"سجاد"
-مامان جان شما برو خونه ..آخه من که احتیاجی به همراه ندارم ...
-دلم ور نمیداره مادر ..میخوام پیشت بمونم ..
-آخه مادر من ...اینجوری که نمیشه من معذبم ...برو عزیزم ..برو خونه از دیروز چشم رو هم نذاشتی ..دیدی که عمل دستم هم راحت بود ..فردا مرخصم ...بروخونه ..یه خستگی در کن ..صبح بیا دنبالم ...
-نه نمیرم اصرار نکن ...
به یوسف اشاره کردم که به سمت مامان رفت ودم گوشش پچ پچ کرد ..حس کردم که مامان مردد شده ..
-به خدا من حالم خوبه مامان شما برو... منم میگیرم میخوابم ..
-اگه چیزی خواستی ..؟
-زنده باشن پرستارهای کوشای بیمارستان ...بالاخره یکی هست که به دادم برسه ..
مامان صورتش رو چنگ انداخت ..
-خاک به سرم مگه من مردم که پرستارها بیان .....
با کلافگی نفسم رو فوت کردم مبادا که صدام از حد طبیعی بالاتر بره ..
-ای بابا بچه ی دو ساله که نیستم ..تروخدا برو داری از پا میوفتی ..
-یعنی خیالم راحت باشه ..؟
-آره بابا بخش مردونه است شما که اینجا باشی من معذبم ..یوسف هست دیگه ...
مامان چشم غره ای رفت ..
-یوسف زن گرفته ..بیکار نیست که ور دل تو بشینه ...
یوسف بالاخره به حرف اومد ..
-اِ؟!!؟؟ سادات خانم ..؟ داشتیم ...؟ من که رفیق صد ساله ام رو ول نمیکنم به امون خدا ...بیاید بریم من خودم مخلصش هستم ..
-پس من خیالم راحت باشه ..؟
-مامان این شد صد دفعه ..بله بله خیالتون تخت ..حالا بفرمائید بذارید من بخوابم ...
اخر سر با کلی التماس وتهدید مامان راهی شد ومن چشم رو هم گذاشتم ...
نمیدونم چرا ولی دلم میزد ...بوی یار می اید همی ..
پلک زدم وسعی کردم صورت معصوم رضوانه رو جلوی چشمهام تجسمم کنم ...
کاش بود ...کاش اینجا بود که این دردها درمقابل یه لحظه دیدنش هیچ بود ..
ضربه ای به در اطاق خوردو از اونجایی که یه بیمار دیگه هم تو اطاق بود چشم بازنکردم ..مبادا رویای زیبای رضوانه ام از لونه ی چشمهام پر بکشه
صدای قدم ها بهم نزدیک شد وقوه ی بویایی من کرخت ...
بازهم بوی مریم میومد ..همون بوی ماندگار چادر ورویاهام ..بازهم چشم بازنکردم ..همین بوی آشنای گل های مریم واین رویای شیرین مرا بس ...
قدم ها بهم نزدیک شد... بوی گل مریم هم ...
از ته سینه نفس گرفتم ..ای کاش این رویا واقعی بود ..اینکه رضوانه حالا وتو این لحظه این جا باشه ..کنار من ...
خدا خودش میدونست که جز این ارزوی دیگه ای نداشتم ..با صدای ضربه به میز چشم بازکردم ..
خواب بودم ..؟رضوانه ی من بود ..؟رضوانه ی معصوم ودلبند من ..
با همون چادری که قسمتش دادم سرکنه تا قاتل ثواب های دنیا و آخرت من نشه ..
زیر لب اسمش رو بردم ..
-رضوانه ..؟
یه لبخند محو نشست رو لبش.. پلک زدم وچشم ازش گرفتم ...مبادا که از این همه خواستن کرور کرور گناه به پام نوشته بشه ..
خیره شدم به دستهاش که دسته گل مریم رو تو گلدون جا میداد ...
-حالت چطوره ..؟
لب زدم با قلبی لرزان
-خوبم الحمدالله ..
با نگرانی پرسید ...
-صورتت ...؟؟
-چیزی نیست ..چند تا خراشه ..حواسم به خرده شیشه ها نبود ..
-من ...واقعا متاسفم ...
صدای پربغضش چنگ انداخت به دل بی تابم ..هنوز هم طاقت گریه ها وبغض هاش رو نداشتم ..سربلند کردم ..
-چرا شما ...؟تقصیر خودم بود ...
-ببخشید ...
دلم ضعف رفت از خواستنش ..از این اظهار پشیمانی معصومانه ...
-نگید این حرف رو ..
-آیدا میگفت صبحی دستت رو عمل کردی ..؟
نگاهی به گچ دستم انداختم
-اینها مهم نیست ..خودتون چطورید ...؟
دلگیر نگاهی بهم انداخت ..
-از کی شدم شما ..؟
زبونم بند اومد که نگم از وقتی که گفتی من وتو ما نمیشیم ...
-رفتم سراغ فاضل ...ولی دیوونه شده ..
دستم مشت شد وفکم منقبض ...
-نباید باهاش کلنجار بری ...
بی اراده دوباره شده بود همون توی اشنای قدیمی دل من ..
-یه موقع دردسر برات درست میکنه ..
-پس چی کار کنم ..؟صبر کنم هر بلایی خواست سر زندگیم بیاره ..؟
خیره شد تو نگاهم وادامه داد..
-سرتو بیاره ..؟
لب گرفتم به دندون وبا غیض نفسم رو فوت کردم ..رضوانه ی من تو عذاب بود ..
-من نمیگم دست رو دست بذار ولی منطقی جلو برو ..من وببین ...وضع وحالم رو ..فاضل میتونه همچین بلایی سر هرکسی بیاره ...اونقدر راحت که ککش هم نمیگزه ..
من نمیخوام ..نمیخوام حتی یه درصد این اتفاها واسه ی تو بیفته ..میفهمی رضوانه ..؟
رضوانه با سرتقی سرش رو بالا انداخت ..
-نه نمیفهمم ...زده دستت رو شکسته ..از هست ونیست ساقطتت کرده ..بعد تو به فکر منی ..؟
از ته دل گفتم ..
-آره ..به خدا که اگه به جز مادرم تمام زندگیم رو هم از دست میدادم برام به اندازه ی یه تار موت ارزش نداشت ...
از این صراحت کلام حتی خودم هم تعجب کردم ..رضوانه به آنی سرخ شد وسر به زیر انداخت ..ولی من بی توجه به سرخی زیبای گونه هاش ادامه دادم ..
-رضوانه ..توروخدا مواظب خودت باش ..من اونقدر قوی نیستم که جلوی فاضل دربیام ..
اگه خدای نکرده یه تار مو از سرت کم بشه همچین عقل وبالم رو از دست میدم که با سر میرم تو دهن شیر ..
نذار کاربه اونجا بکشه ..با مادرت حرف بزن ..با پدرت ..نه به خاطر من ..نه به خاطر دل بی صاحاب مونده ی من ..بلکه به خاطر نجات دادن خودت از دست این معلون ..
یه قطره اشک از گوشه ی چشمهش سرازیر شد ودل من مچاله ...
-چرا من وتو هیچ سرانجامی نداریم ...؟
چشمهام سوخت ..درد من ورضوانه یکی بود ..
-قسمته خانمم ..قسمت ...
-نه نیست ..اگه فاضل نبود ...یا بابام ...
-فرقی نمیکنه ..هرچی که میگذره فکر میکنم من وتو هیچ وقت برای هم نبودیم رضوانه ..
-مثل اینکه زیاد هم ناراضی نیستی ..
لبخندی به لحن بچه گانه اش زدم وحرفی نزدم ..
نگاهم روی دسته ی گل چرخید که رضوانه موبایلش رو از جیب مانتوش بیرون کشید ..
-الو آیدا ..؟
-نه راحت رسیدم ...
یه نگاه زیر چشمی به من انداخت ودوباره بغض کرد ..
-باید بهم میگفتی ..صورتش رو دیدی ...دستش رو ..؟
- به خاطر من این بلا سرش اومده ...
-نه باید برم خونه بابا صداش درمیاد ...
-باشه خداحافظ ..
گوشی رو قطع کرد ودستی روی غنچه های مریم کشید ...
-آیدا سلام رسوند ..
-سلامت باشن ..نباید اون جوری باهاش حرف میزدی ..من به یوسف گفتم حرفی به آیدا نزنه ...ولی آیدا از قبل میدونست
-که چی ..؟تا کی میخواستی ازم قائلم کنی ...؟
-رضوانه من نمیخوام برات دردسر درست کنم ...این دفعه فاضل بود ..دفعه ی بعد شاید بابات ...
رضوانه عصبانی شد وپرید وسط حرفم ..
-دردسر ..؟!!یه نگاه به خودت بنداز ..کدوممون بیشتر صدمه دیده من یا تو ..؟
-من هرکاری میکنم به خاطر دلمه ..یادته گفتی دل هوسبازم رو باید از تو سینه دربیاری ..تا عاشق هرکسی نشه ..حالا شده رضوانه ..شرط عاشقیه که مواظبت باشم ..
یه قطره اشک دیگه از گوشه ی چشمش چکید ..که با غصه گفتم ..
-اشکات رو برام نیار رضوانه ..من تحمل دیدنشون رو ندارم ..
با سرانگشت زود صورتش رو پا کرد ..
-زود خوب شو باشه ...؟
پلک زدم ..
-شب تنهایی ..؟
-نه یوسف هست ..
-پس من برم ..؟
برخلاف خواسته ی دلم گفتم ..
-آره برو تا دیرت نشده ..خیالتم راحت باشه ..فردا مرخصم ..
-مرسی سجاد ..بابت همه ی محبت هات ...
-منتی ندارم به سرت ..برو به سلامت مواظب خودت باش ..
-باشه ...هستم ...
قدم عقب گذاشت ولی برنگشت ..پای رفتن نداشت
-اگه کاری بود ..؟
-کاری نیست ..خودت رو اذیت نکن ..
چونه اش لرزید ...دل من هم ..
-پس من میرم ..
فقط نگاش کردم ..تحمل دیدن این همه بی قراریش رو نداشتم ..که اگه به بی قراری بود دل من بیشتر از اون میلرزید ...
رضوانه چرخید ورفت وندید من چه جوری شکستم از این ضعف خودم ..از اینکه زمان از دستم میرفت ورضوانه هرروز از من دورتر میشد ...
"رضوانه "
درو که پشت سرم بستم ..سد اشکهام شکسته شد وچشمهام بارید ..دیدن صورت زخمی ودست گچ گرفته ی سجاد ..با اون رنگ وروی پریده دل هرکسی رو به درد میاورد ...چه برسه به منی که تمام زندگیم شده بود ..
-رضوانه خانم ..؟
برگشتم به سمت صدا واشکهام رو زود پاک کردم ..
-سلام اقا یوسف ..
سر به زیر انداختم
-حالتون خوبه ..؟
دوباره چونه ام لرزید ...محبت های بکر وباکر سجاد جلوی چشمهام صف کشید ...
-گریه نکنید ..میبینید که شکر خدا حالش خوبه ...
با همون چونه ی لرزون گفتم ..
-نه خوب نیست ...اگه بدتر از این میشد چی ؟...اگه سرش به جایی میخورد ..اگه دستش با یه عمل ساده مثل روز اول نمیشد من چه خاکی باید به سرم میکردم ..؟
به هق هق افتادم که یوسف جلو اومد ..
-بیاید اینجا بشینید ..شما که وضعتون از سجاد بدتره ..خداروشکر کنید که همچین اتفاقهایی نیوفتاده ..
نشستم رو نیمکت وخیره شدم به دری که میدونستم سجاد زخمی من پشتش ارمیده ...یوسف از تو کیسه ی دردستش یه رانی کشید بیرون وبازکرد ..
-بفرمائید این روبخورید یکم حالتون جا بیاد ...
رانی رو بی تعارف گرفتم ولی با اون بغض درگلو مسلما جرعه ای پائین نمیرفت ..
-آیدا بهم گفت که اومدین ...
با دلخوری گفتم ..
-باید زودتر بهم میگفتید ..
-سجاد نخواست ...
توجیه نشدم ..
-سجاد بگه شما وآیدا باید به حرفش گوش بدید ؟..پیش خودتون نگفتید اگه یه روزی بفهمم از دستتون ناراحت میشم ..؟
سجاد به خاطر من روی اون تخته ..به خاطر اون فاضل نامرد دستش رو عمل کردن وحالا گچ گرفتن ...این حقم بود که بدونم ..
-به هرحال هرچی بوده گذشته ..نباید خودتون رو اذیت کنید
-به نظرتون میتونم ..؟
یوسف لب بازکرد که گوشیش زنگ زد ...نگاهی به گوشیش انداخت ...
-بفرمائید آیداست ...از صبح دویست دفعه زنگ زده ...
-الو آیدا جان ..
-نگران نباش اینجاست ...
-واقعا ..؟باشه من حواسم هست ...
یه لبخند قشنگ روی لبش نشست که دلم سوخت به حال خودم وسجاد که حتی فرصت لبخند زدن به همدیگه رو هم نداشتیم ..
اونقدر تو سرنوشت مجهول خودم وسجاد غرق شدم که با صدای یوسف از جا پریدم ..
-پسردائیتون فاضل ...تهدیدتون کرده ..؟
نفس گرفتم ...اون چیزهایی که من شنیدم از تهدید هم گذشته بود ..
-فاضل دیوونه شده آقا یوسف ...کم کم ازش میترسم ..مخصوصا با اون بلایی که سرسجاد اورده ..دیگه نمیتونم حتی برای یه لحظه تحملش کنم ...
-بهتره با پدرتون حرف بزنید ..
تلخ خندی زدم ..
-قبول نمیکنه ..فاضل رو بیشتر از من قبول داره ...
-ای بابا ..!این جوری که نمیشه ...
دستی روی صورتش کشید ..
-کاری از دست من برمیاد ..؟
-نه کارخودمه ..
از جا بلند شدم ویه لبخند محو که بیشتر شبیه به پوزخند بود زدم ..
-من دیگه باید برم ..تروخدا مراقب سجاد باشید ..
-بذارید برسونمتون ..
-نه ممنون بابا سخت گیره وهمسایه ها فوضول ..ترجیح میدم خودم برم ..
-هرجور راحتید ..
قدم برداشتم که دوباره مکث کردم ..
-آقا یوسف ..خیالم راحت باشه ..؟
سری به اطمینان پائین اورد ..
-ممنون که مثل یه برادر پیشش هستید ..
لبخند پر از اطمینانی زد ..
-سجاد بیشتر از اینها به گردنم حق داره ...شما بفرمائید خیالتون راحت ...
زیر لب خداحافظ رو زمزمه کردم وراه افتادم ...باید با بابا حرف میزدم ...
کلید رو تو در انداختم که مامان نگران پشت درظاهرشد..
-کجا بودی تاالان ..؟
-چطور طوری شده..؟
مامان نگاهی به پذیرایی انداخت ..
-رفته بودی سراغ فاضل ..؟
فکم منقبض شد ...پس خبرها زودتر از اون که باید به گوش بابا رسیده بود ومطمئنا فاضل همه ی حقیقت رو به بابا نگفته بود ...
-اره رفته بودم ..
چشمهای مامان از نگرانی دودو میزد ..
-بابات مثل شیر زخم خورده شده.. میگه مگه این دختر صاحاب نداره که خودش سرخود پاشده رفته با فاضل بهم بزنه .. ؟
با حرص نفسم رو فوت کرد
-الحق که خوب اسمی رو خودش گذاشته ..صاحاب ..آره دیگه ..وقتی اونقدر حقیر شدم که بابام سرخود برام نقشه میکشه که اون فاضل اشغال روانی به زور عقدم کنه میشه همین ..
-چی میگی ...جنی شدی ..؟
-ولم کن مامان ..تو از هیچی خبر نداری ..
-چی شده مگه؟ ...
بغض دوباره گلوم رو گرفت ..یاد خراش های صورت سجادم افتادم ...
-فاضل نامرد ونوچه هاش رفتن دم مغازه ی سجاد ...داروندارش رو زدن داغون کردن ..خودشم کتک زدن ..دستش از سه جا شکسته ..همین امروز عملش کردن ...
مامان چنگ زد به صورتش ..
-خدا مرگم بده ..فاضل کرده ..؟
-اینم سوال پرسیدن داره ..؟سجاد خودش فاضل رو دیده ...
-خاک به سرم ..اخه این پسر چه اتیشیه که به زندگیمون افتاده ..چرا ول نمیکنه ..؟
-برای همین رفتم مامان ..که بپرسم چی از جونم میخواد ..میدونی چی بهم گفت ..؟
چونه ام لرزید ودستهام مشت شد ..
-گفت شده عقدت کنم ویه گوشه زندانیت کنم نمیذارم دست سجاد بهت برسه ...
نگاه مامان هم مثل من خیس شد ...جفتمون بریده بودیم از دست مردهای زندگیمون ..
-ای وای راست میگی ..؟این پسر دیونه شده ..
-ماه منیر ..ماه منیر ..؟رضوانه اومد ..؟
-اومد ..الان میاد ...
مامان چادر وکیفم رو از دستم گرفت ..
-برو مادر ..برو قشنگ با بابات حرف بزن ..من از قبل یه چیزیهایی بهش گفتم باقیش کار خودته ..
-قبول نمیکنه مامان ...
-پدرته مادر ..هرچقدر هم که اذیتت کنه خیر وصلاحت رو میخواد ..
به تلخی گفتم ..
-بدبختی اینجاست که خیر وصلاح من وبابا با هم فرق داره ...
چادرم رو تو دستهای مامان رها کردم وبا قدم های محکم به سمت اطاق بابا رفتم ...وقت رو دررو حرف زدن رسیده بود ..باید همین امروز تمومش میکردم ...
مقنعه ام رو تو راه دراوردم ودونه به دونه دکمه های مانتوم رو بازکردم وروی دسته ی صندلی گذاشتم ویه تقه به در زدم
-سلام بابا ...
با غیض خاکستر سیگارش رو تکوند وبا تفاخر سری تکون داد ..
-کجا بودی تا الان ..؟
-بیمارستان ..
چشمهای بابا ریز شد ..انتظار این جواب رو نداشت ..
-بیمارستان برای چی ..؟
-رفته بودم دیدن سجاد ..
-چی ..؟
با حرص ته سیگارش رو تو زیر سیگاری فشرد واز جا بلند شد ..
-تو رفته بودی دیدن سجاد ..؟
-آره بابا لازمه دوباره تکرار کنم ؟ ...
-تو خیلی بی جا کردی ..با اجازه ی کی سرخود این ور و اون ور میری ...؟
-با اجازه ی خودم ..اونقدر سن وسال دارم که بدونم چی کار کنم وچی کار نکنم ..؟
بابا کلافه نفسی تازه کرد تا نکنه اعصابش دوباره بهم بریزه ومثل دفعه ی قبل تشنج به وجود بیاد ...
-اصلا تو برای چی رفتی بیمارستان ..؟
-رفتم ملاقات سجاد ...
-خودم حالیمه ادمها چرا میرن بیمارستان ..میگم به تو چه ..؟سر پیازی یا ته پیاز ...
-من رفتم چون یه پای قضیه منم ..چون فاضل نامرد ودارودسته اش ریختن تو مغازه ی سجاد وهمه ی دار وندارش رو خرد وخاکشیر کردن ..
چون اون بی وجدان از خدا بیخبر زده دستش رو از سه جا شکونده ..بازهم بگم ..بابا ..؟
-این امکان نداره ..فاضل همچین ادمی نیست ...نمیتونی با این حرفها وجه ی فاضل رو خراب کنی ..
-چی امکان نداره ..؟اینکه فاضل همچین آدم رذلی باشه یا اینکه دست سجاد بیچاره از سه جا شکسته ...؟
-همه اش ..همه اش از بیخ وبن دروغه ..فاضل هرفرقه ای باشه بزن بهادر ولات نیست ...
-دروغ نیست بابا من رفتم پیش فاضل ..چون شنیدم که همچین بلایی سر سجاد اورده ..رفتم بهش گفتم تا تموم کنه این رابطه ی مسخره رو ..
ولی اون بی وجدان تهدیدم کرد که حتی شده با عقد کردنم نمیذاره یه اب خوش از گلوم پائین بره ..بابا فاضل دیوونه شده ..
-بس کن رضوانه این اراجیف چیه؟ ..فاضل همه چی رو برام تعریف کرد ..گفت که سجاد به دروغ همه چی رو انداخته گردنش تا فاضل رو خراب کنه ...
-بابا اگه باور نمیکنید وبه حرفهام شک دارید چرا خودتون نمیاید واون بنده خدا رو از نزدیک نمیبینید ..؟از این همه حمایت چی عایدتون میشه؟ ..زندگیمون بهم ریخته ..همه اش هم به خاطر وجود فاضله ..که نمیذاره نفس بکشم ...
تروخدا برای یه لحظه هم که شده دست از حمایتش بردارید وجای پدر من قضاوت کنید ..فاضل ادم درستی نیست ..
بابا سیگار دیگه ای روشن کرد وخیره شد بهم ..انگار که حرفهام رو سبک وسنگین کنه ...
-پسره تا کی تو بیمارستان بستریه ...؟
-پسره اسم داره ..اسمش هم سجاده ...حتی برای یه درصد هم فکر کنید که همچین اتفاقی افتاده ..به نظرتون بهتر نیست به خاطر اینکه از فاضل شکایت نکرده وابروتون رو نبرده ..حداقل اسمش رودرست بگید ..؟
-خیل خب این سجاد خان تون کی مرخص میشه ..؟
-فردا صبح ...
نگاهش رو با تیزی بهم دوخت ..
-باشه ..بالاخره معلوم میشه تو راست میگی یا فاضل ..ووای به حالت اگه حرفهای فاضل راست باشه ..دیگه هیچ دلیل وبرهانی رو قبول نمیکنم ..
کلافه از این همه جانب داری گفتم ..
-بابا من خودم دست گچ گرفته اش رو دیدم ..به خاطر شیشه خورده تمام صورتش زخم بود ...چه دروغی دارم به شما بگم ...؟
-به هرحال فاضل میگفت رفتی هرچی از دهنت دراومده بارش کردی ..بعد هم از قصد تمام اینها رو انداختی گردنش ...
-دروغ میگه بابا ..اصلا نذاشت درست حرف بزنیم ..اونقدر فکرش منحرف وخراب بود که ازش ترسیدم وفرار کردم ..
-باشه همه چی معلوم میشه ..فعلا میتونی بری ...
از جا بلند شدم که دوباره گفتم ..
-بابا من بهتون دروغ نمیگم ..هیچ وقت نگفتم ..فاضل آدم درستی نیست ...اگه واقعا دخترتونم ودوستم دارید ..من رو از شرش نجات بدید ..
با برندگی همیشگی خودش گفت
-نجات بدم که زن اون پسر بسیجیه بشی ..؟
-چرا همه این حرف رو میزنن ..؟نجاتم بدید چون زندگی من با این ادم هیچ سرانجامی نداره ..اما درمورد خودم وسجاد هردو میدونیم به هم نمیرسیم ..
نگران نباشید بابا ..میدونم که براتون مهمه دامادتون ادم حسابی باشه ..اسم و رسم دار ومتنفذ ...پس هیچ رابطه ای درکار نیست ..نگران نباشید ..
-میخوای حرفهات رو باور کنم ..؟
-من تا حالا بهتون دروغ نگفتم ..حتی اون لحظه ای که تصمیم گرفتم دیگه چادر سر نکنم ...با صداقت حرفم رو زدم ..
بابا سری تکون دادن وخاکستر سیگارش رو تکوند ومن به ارومی دروپشت سرم بستم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo
#25
این رمان عالیه من فقط تا قسمت 9 خوندم اگه شد لطفا بقیش رو برام پیام بدین اگه نشد هم بعدا سر فرصت میام می خونم این رمان عالیه
پاسخ
#26
قسمت 24


"سجاد"
نگاهم به دسته گلی که رضوانه اروده بود خیره بود ..بوی گل های مریم هنوز هم مشامم رو نوازش میداد ..اومدن رضوانه به بیمارستان ودل نگرانی هاش به خواب میمانست ..
اینکه به محض شنیدن جریان به دیدنم اومده بود ..قلبم رو به تپش مینداخت ..ولی با یاد اوری حرفهاش درمورد فاضل وچیزهایی که خودم از فاضل شنیده بودم اخم هام تو هم رفت ودستم درد گرفت ...
نگران بودم ..نگران آینده ی رضوانه ام ..نگران اینکه فاضلِ نیمه دیوانه واقعا به حرفهاش عمل کنه
من دیگه از خودم واین دل گذشته بودم ..ولی نمیتونستم دست رو دست بذارم تا فاضل هربلایی که میخواد سر رضوانه ام بیاره ..
-سجاد مادر بیا این اب میوه رو بخور ...
روی دست مامان بوسه زدم ..
-دست گلت درد نکنه مامان ..شرمنده ام به خدا ...این چند روز خیلی اذیت شدی ..
-دشمنت شرمنده مادر ...خدا از باعث وبانیش نگذره ..
آه کشیدم ...
-نمیگذره مامان ..نمیگذره ..
-بالاخره فهمیدی کی بودن ..؟
از اینکه دروغ میگفتم راضی نبودم ولی نمیتونستم حقیقت رو بگم ..خواستم لب بازکنم که با صدای زنگ درحیاط از زیر بار جواب سوالش دررفتم
مامان یاعلی گویان از جا بلند شد ومن بازهم به دسته ی گل مریم خیره شدم ..
با اینکه دیروز دیده بودمش ولی دلم تنگ دیدنش بود ..تنگ اون لحظه ای که چشم بازکردم وصورت معصومش رو تو قاب چادرش دیدم ...
-بفرمائید بفرمائید خوش اومدید ...
پلکهام رو با خستگی مالیدم وبه سختی از جام بلند شدم ..معلوم نیست دوباره کدوم یکی از فامیل وهمسایه ها برای عیادت اومدن ..
با باز شدن در .. سربلند کردم ولی از چیزی که دیدم دهنم بازموند ..حتی نتونستم درست سرجام وایسم...
سرتیپ فراهانی تو درگاهی در وایساده بود ..پدر رضوانه .مرد مغرور ومستبدی که سر اینده ی دخترش قمار میکرد ..با همون ابروهای درهم گره خورده ...اما اینجا ..؟
نگاهم بی هوا چرخید ودرپس سرتیپ رضوانه رو دیدم ..با همون نرمی علاقه درچشمهاش ..
دردم از یادم رفت ...حتی زخم های باز روی صورتم که هوا میکشید ودرد میکرد ..فقط من بودم ونگاه زلال رضوانه که تا ته محبتش رو میخوندم ..
سرتیپ تک سرفه ای کرد که به خودم اومدم ودرجا سلام کردم ...
-سلام جناب فراهانی ..بفرمائید زحمت کشیدید ...
نگاهی به سروصورتم ودرنهایت دست گچ گرفته ام انداخت وبه سنگینی جواب سلامم رو داد وروی مبل نشست ...
با صدای ملایم رضوانه سر به زیر انداختم ..مسلما جلوی چشمهای تیز بین سرتیپ نمیتونستم تو چشمهای دخترش خیره بشم
-حالتون بهتره ؟
همون جور سر به زیر جواب رضوانه رو دادم ..
-ممنون الحمدالله ...
مامان با یه سینی چایی ومیوه ازشون پذیرایی کرد ومن تو تمام این مدت خیره شدم به دست شکسته ام مبادا که چشمهام خطا کنه ورو رضوانه بچرخه ..
مامان یکم تعارف کرد ومارو تنها گذشت ..عادت کرده بود انواع واقسام ادمهای غریبه رو ببینه ولی اینبار چشمهاش از رضوانه میپرسید ...
وجود رضوانه وچادرش با اخم های درهم سرتیپ ...زیاد هم متعارف نبود ..محصوصا که تا حالا هیچ دختری پا به حریمم نذاشته بود ..
-خب اقای صفاری ..
سربلند کردم ونگاهم رو مستقیم به سرتیپ دوختم ..
-بهتری ..؟
-بله ممنون ..
-عمل دستت چطور بود ..؟
-خداروشکر عمل راحتی بود ..یه پلاتینه که چند وقت دیگه باید از دستم دربیارن ..
سرتیپ دستی روی لبه ی استکان چاییش کشید
-میشه برام بگی چطوری این اتفاق افتاد ؟..منظورم شکستن دستته ..
نفس گرفتم ونیم نگاهی به رضوانه که با دل نگرونی بهم نگاه میکرد انداختم ...چشم گرفتم وسر به زیر انداختم ..
-چند روز پیش موقع ناهار تو مغازه تنها بودم که سه تا مرد اومدن تو ..اخریشون دستش چماغ داشت ..کاملا مشخص بود چی کارن ..
اومدن وزدن وشکستن ومغازه رو با خاک یکی کردن ..
-دستت چی ..؟
-برادرزاده ی خانمتون اینکاروکرد ..اخرین نفر اون بود که اومد ..
سرتیپ با ابروهای گره زده براق شد به سمتم ..
-انتظار داری باور کنم پسری که از چشمهام بیشتر بهش اطمینان دارم همچین کار احمقانه ای کرده ومثل لات ولوت های سرگذر چماغ دار اجیر کرده؟ ..شاید اصلا ادمی وجود نداشته وهمه ی این ها نقشه است ..
نفس گرفتم ..انتظار همچین حمایتی رو از سرتیپ داشتم ..درجواب اتهامش به تلخی گفتم
-میخواید بگید اونقدر احمقم که دستم رو از سه جا بشکنم وداروندارم رو خرد وخاکشیر کنم ..؟
دلیلی برای دروغ گفتن ندارم جناب فراهانی ..درضمن دو سه نفر صورت فاضل وادمهاش رو دیدن که از مغازه بیرون میرفتن ..
اونقدر به خودش غره بود که حتی اهمیتی به ادمهایی که دور مغازه جمع شده بودن هم نداد
چشمهای سرتیپ ریز شد ...کاملا مشخص بود داره قضیه رو از جوانب مختلف بررسی میکرد ..
-رضوانه بابا ...؟برو تو ماشین ...
با تعجب چرخیدم سمت رضوانه ...رضوانه که تاحالا فقط گوش میداد نگاه نگرانی بهم انداخت که دوباره سر به زیر انداختم ..
به نرمی از جا بلند شد وبه ارومی دروپشت سرش بست ...دلم گرفت ..وجود سرتیپ باعث شد حتی نتونم یه دل سیر ببینمش ..
با صدای سرتیپ دوباره سر بلند کردم واینبار تو چشمهاش خیره شدم ..
-خب بریم سربحث خودمون ..چرا شکایت نکردی ..؟
زهر خندی زدم .
-مثل اینکه شما از نفوذ وپارتی خودتون وفاضل بی خبرید ..؟
سرتیپ بادی تو غبغب انداخت
-چرا خوب خبر دارم ..ولی اگه واقعا راست گفته باشی وچنته ات پرباشه ..میتونی خیلی راحت حقت رو بگیری ...خسارت مغازه وشکستن دستت پول کمی نیست ..
-اگه به قول شما واقعا میتونستم هم ...اینکارو نمیکردم ..
چشمهای سرتیپ دوباره ریز شد ..
-چرا ..؟مگه نمیگی دار وندارت رو باختی ؟..میخوای از این به بعد با چی زندگیت رو بگذرونی ..مخصوصا که خودت تنهایی مسئول مادرتی ..
-خدا بزرگه جناب فراهانی ..یه کاری میکنم ..
-جوابم رو ندادی ..چرا ..؟
تو چشمهاش خیره شدم وبا جدیت گفتم ..
-میخواید واقعیت رو بدونید ..؟
تو سکوت منتظر حرفم شد ..
-به خاطر رضوانه ..فاضل ادمیه که تعادل روحی نداره ..کاملا از وضع وحال من معلومه ..
فقط دنبال بهانه میگرده که این عصبانیت وغرور له شده اش رو سر کسی خالی کنه ..اولیش من بودم ..بعدیش هم رضوانه ..نمیخوام بیشتر از این به رضوانه فشار بیاره واذیتش کنه ...
بابای رضوانه بشقاب میوه رو پس زد وتکیه داد به مبل ...
-نمیتونم حرفهات رو قبول کنم ..من به فاضل اعتماد دارم ..
-پس بهتره یه تجدید نظری کنید ..حتی میتونید نگاهی به مغازه ی من بندازید وازهمسایه ها پرس وجو کنید ..
اقای فراهانی ..من اگه شکایت نکردم دلیل مخصوص به خودم رو داشتم واین دلیل به هیچ عنوان نمیتونه خطای فاضل رو لاپوشونی کنه ..
بابای رضوانه بازهم نگاه تیزش رو بهم دوخت ...مرد با جذبه ای بود وخیلی خوب میتونست حرفهای راست ودروغ رو ازهم تمیز بده ...
دست تو جیب کنار کتش برد و دسته چک وخودنویسش رو بیرون اورد .
امیدوار بودم نخواد تمام زحماتم رو با یه برگ چک جبران کنه ..ولی وقتی چک سفید رو دروجه حامل جلوی روم گذاشت ..متاسف شدم برای رضوانه ای که میبایست به همچین مردی تکیه کنه ...
-این چیه ..؟
-چک سفیده ..خسارت مغازه واز کار افتادگیت رو حساب کن وهرچقدر که میخوای توش بنویس ...
سرم رو برگردوندم ...واقعا به غرورم برخورده بود ..
-لطفا برش دارید ..به درد من نمیخوره ..
-بهتره قبولش کنی ..من دوست ندارم زیر دین آدمهایی مثل تو برم ..اصلا دلم نمیخواد دخترم به خاطر لطفت بیشتر از این درگیر تو وامثال تو بشه ..
-اشتباه نکنید جناب فراهانی ..من ورضوانه هردو میدونیم برای هم ساخته نشدیم ...من رو ببینید .. برای رسیدن به رضوانه تلاشی نکردم ...
حتی برای خواستگاری هم قدم جلو نذاشتم..میدونید چرا ؟..بذارید بگم که نه از ترسم بود نه از بی وجودی خودم ..بلکه میدونم حتی اگه خودم رو بُکشم بازهم همینم ...
به دور تا دور اطاق اشاره کردم ...
-زندگی من اینه واین برای شما کمه ومتاسفانه شما رو به هیچ عنوان قانع نمیکنه ...
سرتیپ کلافه شده بود
-برش دار اقای صفاری ... این چک هیچ دخلی به رابطه ی تو ودخترم نداره ...حساب حساب کاکا برادر ...
-ترجیح میدم بدون این چک ادعای برادریتون رو ثابت کنید ...
بابای رضوانه گر گرفت ..
-مگه تو خل شدی پسرجان ..؟از کجا میخوای اموراتت رو بگذرونی ..؟زندگی مادر پیرت رو چه جوری میخوای تامین کنی ..؟
-خدا بزرگه جناب همه چیز به وقتش درست میشه ...
بابای رضوانه چک رو برداشت وبا عصبانیت توجیب کتش گذاشت ..
-باشه مشکلی نیست ..وقتی نمیخوای مجبورت نمیکنم ..فقط یادت باشه که حساب وکتاب من وتو هیچ دخلی به رابطه ی تو ورضوانه نداره ...
ازجا بلند شد که گفتم ..
-از من که گذشت جناب فراهانی ..ولی حق زندگی رضوانه این نیست ..ازتون میخوام روی رفتار فاضل بیشتر دقت کنید ..تو این بین یا من ورضوانه دروغ میگیم یا فاضل ...
بهتر نیست قبل از اینکه همچین شخصی رو به عنوان دامادتون به همه معرفی کنید کمی راجع به خلقیات واخلاقش تجسس کنید که نکنه دوروز دیگه همچین بلایی سر دخترتون بیاره ..؟
"رضوانه "
دروپشت سرم بستم وبلاتکلیف دستم روی دستگیره چرخید ...دوست داشتم برگردم وبدونم بابا چه حرف ناگفته ای با سجاد داره که لازمه من نشنوم ..
-چرا اونجا وایسادی دخترجان ...؟
دستپاچه دستی روی چادرم کشیدم ..
-ببخشید الان میرم ..
-نگفتم که برو ...میخوای تا حرفهای مردونه اشون تموم میشه بیا اشپزخونه ..دارم کیک میپزم ...
رفتن به اشپزخونه اون هم به همراه مادر سجاد ...خب به هرحال بهتر از منتظر بودن بود ...
پشت سر مادر سجاد راهی اشپزخونه ی نقلی خونشون شدم ..الحق که مادر سجاد زن با سلیقه ای بود ..بوی خوش کیک ووانیل دل ادم رو میبرد ...
-اسمت چیه دخترم ...؟
-رضوانه ...
به ثانیه نکشیده چرخید به سمتم ..صورتش به کل تغیر کرد ونگاهش ژرف شد ..تیره وتار ...
-تو رضوانه ای ...؟
دست وپام رو جمع کردم ...جوری بهم نگاه میکرد انگار همه چیز رو میدونست ...نگاهش روی ظاهرم میچرخید .مخصوصا روی چادرم ...
نگران از نوع برخوردش وفکری که تو سرش بود .فقط سرم رو به معنی اره پائین اوردم ...
-تو همونی که چادرش دست سجاد موند ...؟
لب گزیدم ..اصلا از سوالهای مادر سجاد راضی نبودم ..خوب میدونستم که این سوالها قراره به کجا بکشه ...حس میکردم اگه مادر سجاد مطمئن بشه من همون دخترم رفتارش عوض میشه ...
مخصوصا با شرایطی که پیش اومده بود ..شاید هم من وبابا رو بی ادبانه از خونه بیرون میکرد ..
دوباره سوالش رو تکرار کرد ..
-اره دختر ..؟تو همونی ..؟
سر به زیر انداختم وبه ارومی گفتم ...
-بله خودمم ...
سکوت فضای اشپزخونه رو گرفت ..اصلا از موقعیتم راضی نبودم ..اینکه حالا مادر سجاد چه برخوردی باهام داره وچه جوری میخواد حرص وجوش پسرش رو سرمن خالی کنه ...ازارم میداد ..میترسیدم دیگه اعتبار سابق رو نداشته باشم ..
-تو میدونی کی این بلا رو سر سجاد من اورده ...؟
بغض گلوم رو گرفت ...از درد مادری که نمیدونست به کدامین گناه صورت پسرش چاک چاک شده ودستش شکسته ..
سجادش رو من به این روز انداخته بودم ...من واون فاضل نامرد که همه چیزش رو فدای حماقت وغرور احمقانه اش میکرد ...
-تقصیر منه ..
حتی خودم هم تعجب کردم از این جواب صریح ...ولی واقعیت بود ..نبود ..؟
-تقصیر ..تو ..؟چرا ..؟
اشک از گوشه ی چشمم لیز خورد ...
-پسر دایی من این کارو کرده ..
صندلی میز ناهارخوری قدیمی رو بیرون کشید وبی حس وحال روی صندلی نشست ..
-من نمیفهمم.. پسر دایی تو چه ربطی به سجاد من داره ...؟
حرفی نزدم که دستم رو گرفت
-بیا بشین واز اول برام تعریف کن ..من باید بدونم چه بلایی سر سجادم اومده ...
نشستم وگفتم ..از همون شب گرم تابستونی تا عشقم به سجاد ..تا کتک های بابا ودیونه بازی های فاضل ..
مادر سجاد مات مونده بود ..حرفی نداشت.. که اگر داشت فحش بود ونفرین درحق دختری که زندگی پسرش رو سیاه کرده ...
باز شدن دراطاق سجاد باعث شد از جا بپرم وسریع اشکهام رو پاک کنم ...
مامان سجاد یاعلی گفت وبه سمت بابا رفت ...تعارف کرد شام بمونیم ولی بابا رد کرد واخر سر حتی بدون دیدن سجاد وبا نگاه مات مادر سجاد ..ازخونشون بیرون اومدم ..
-چی شد بابا ...؟
بابا نفس گرفت ..
-حرفهاش راست بود ..فاضل واقعا اینکارو کرده ..برای خسارت مغازه اش چک کشیدم اما قبول نکرد ..
بازهم غصه تو دلم نشست ..سجاد من بعد از این بی سرمایه چه میکرد ..؟
-حالا میخواید چی کار کنید ..؟
نگاه تیزی به من کرد ...
-منظورت چیه ..اگه فکر کردی به خاطر کاری که فاضل کرده قیدش رو میزنم کور خوندی ...
جریان تو وفاضل تموم شده است ..من اگه به حرف تو اومدم به خاطر این بود که مدیون این پسر نباشم ..
-بابا فاضل زده همه ی زندگیش رو داغون کرده ..
بابا حق به جانت گفت
-خب حقش بوده ..فاضل! بی غیرت نیست که یه نفر از گرد راه نرسیده جلوی چشمهاش نامزدش رو قر بزنه واون هم بی کار بشینه ..
اونقدر این حرف برام عجیب بود که قدم هام ایستاد ...فکر اینجاش رو نکرده بودم ..فکر این همه حمایت رو ..
-پس شما با کارش موافقید ..؟؟
-نه نیستم ..ولی حرفی هم ندارم ..شاید اگه من بودم بلای بدتری سر این بچه میاوردم ..
-بــــابــــا؟؟!! ..
-کوفت وبابا ...بیا سوار شو فکر این پسر رو از سرت بیرون کن ..همین امشب با رجب حرف میزنم بهتره این رابطتون رو زودتر رسمی کنیم ..
هراس تو دلم نشست ..
-رسمی کنید .؟منظورتون چیه ..؟
-فاضل بیچاره از کی میگه دست زنم رو بذارید تو دستم ..ماها کم کاری کردیم ،نتیجه اش شد این ..بسه دیگه خاله بازی حالا وقتشه که همه شما رو زن وشوهر بدونن ..
مات موندم
-بابا ..!!!
-حرف نباشه رضوانه این کلام اخرمه ..تغیر هم نمیکنه ..
لب بستم وبا سستی سوار ماشین شدم سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین واشک از چشمم ریخت ... ..
مثل اینکه نرود میخ اهنین در سنگ ...بابا ول کن نبود ومیخواست هرجوری که شده به تمام این حرف وحدیث ها پایان بده ..
دستهام رو تو هم گره زدم وبازهم با تلخی به حرفهایی که پشت در زده میشد گوش میدادم ...دایی رجب وخونواده اش بالاخره اومده بودن ..فاضل ودسته گل وشیرینی اورده بودن برای رسمی کردن قرار قانون هاشون ...
برای سنجاق کردن من وفاضل بهم ...امان از دست فاضل ..امان از دست روزگار نامرد ...که پیشونی نوشتم رو با فاضل وقد بازیهاش گره زده ..
صدای کل کشیدن که میاد همونجا آوار میشم کنار دیوار ..نامردی بود این شادی کردن ها ...ناجوانمردی درحق آینده ی دختری که میدونستن دلش رو داده به سجاد ...پسر بسیجی گذشته ..
خدایا ازشون نمیگذرم ..از ادمهایی که به راحتی یه جرعه اب خوردن زندگیم رو میسوزونن وکل میکشن نیمگذرم ...
از مردهای قوی زندگیم که دور هم جمع شدن وبی خیال می تنیدن سرنوشت من رو...
ظلمه خدا ...درده خدا ..ستمه خدا ...چرا مردها شدن سردمدار زندگی من ومن شدم اون شاخه ی ظریف نیلوفر که هرکسو ناکسی بدورش میپیچه وبالا میره ..؟
درباز شد میون کل کشیدن ها ..میون صلوات ها ..که نمیدونستم چه سنخیتی باهم داشتن ...
مادرم بود ..که از میون قرارهای مردانه ..پا به اطاقم گذاشته بود ..مادر عزیزتر از جانم ..با چشمهای اشکیش ...
بغض کرده بود مادرکم ..غصه ی تک دخترش رو میخورد ..
-نتونستم رضوانه ...هرکاری ...
دستهام رو به سمتش درازکردم ..حالا هردو تو اغوش همدیگه اشک میریختم ..از این بخت نوشته شده ی کاملا مردانه
-بابات گفت صدات کنم ..فاضل قراره انگشتر نشون دستت کنه ..
گونه ی خیسم رو مالیدم به شونه های ترد ونحیفش ...
-مامان نمیخوامش ..
با سرانگشتهای لرزون چتری های اشفته ام رو کنار زد ..
-میدونم عزیزم ..میدونم رضوانه ی من ..ولی چه کاری از دست من وتو برمیاد ...ماها ضعیفیم ..نمیتونیم از پس ادمهایی که اون بیرون نشستن بربیایم ...
-میگی تسلیمشون بشم ؟...میگی زن فاضل بشم ..؟
اشکهای مامان از دردم چکید ...
-فعلا مجبوری عزیز دلم ..امشب رو بگذرون تا ببینم چه میشه کرد ...
-مامان اگه قبول کنم ..دوروز دیگه نمیزارن بهم بزنمش .. من فاضل رو نمیخوام..توروخدا یه کاری کن ..
دستهای لرزونش متوقف شد ونگاهش خیس تر از قبل
-چی کار .؟فکر میکنی برام راحته دستی دستی دخترم رو به این پسره ی خل وچل بدم ؟..والله که نه ..
ولی چه کنم؟ ..بابات حالش خوش نیست ..بهت نگفتم .. دکتر گفته سه تا از رگهای قلبش گرفته ..حرص وجوش براش سمه ...
نمیتونم باهاش بجنگم ...همه ی دلخوشیش اینه که میخواد توروسرو سامون بده وخیالش راحت بشه بعد بره زیر تیغ ..
تو فعلا راضی شو به این نامزدی تا بعد یه خاکی به سرم بریزم ...
اشکام دوباره ریخت ...بابای عزیزم ...تو سراشیبی زندگی افتاده بود ..نگران از اینده ی دخترش داشت با زندگی تک دانه اش بازی میکرد ..
-اگه نتونستی چی مامان؟ ..من زیر قدرت ونفرت فاضل له میشم .
دوباره موهام رو نوازش کرد ..
-نمیذارم به اونجا بکشه عزیزم ..نمیذارم ..قبول کن مادر .به خدا خودم دلم خونه ..ولی چاره ندارم
یه طرف تویی پاره ی تنم ..یه طرف بابات شریک زندگیم ...جای من نیستی که بدونی چقدر سخته هردو طرف رو داشته باشی ...
اشکهای روی گونه ام رو پاک کرد وزمزمه وار دستم رو کشید ..
-پاشو دخترم ..پاشو مادر یه دست به سرو صورتت بکش الانه که صداشون دربیاد ...
مسخ ومات از جا بلند شدم ..مامان دستم رو مثل یه طفل گرفت ..صورتم رو شست وپیرهن حریر سفید به تنم کرد ...
موهای روی شونه ام رو بست وشال سفید روی سرم انداخت ودرتمام مدتی که این کارها رو میکرد آه کشید واشک ریخت ..
ولی من سنگ شده بودم ..ازهمون لحظه ای که فهمیدم قلب باباضعیف شده ..ازهمون وقتی که تیره ی پشتم لرزید که نکنه به خاطر لجاجت هام بابا رو از دست بدم ..سنگ شدم ..سخت شدم ..مردم ..
مامان دستم رو گرفت ومن تاتی کنان از اطاق بیرون رفتم ..چشم های شیشه ایم رو دوختم به بابا که حالا مردونه لبخند میزد وراضی از از این وصلت کنار فاضل نشسته بود
زن دایی بغلم کرد ..پریا خواهر فاضل بازهم ناجوانمردانه کل کشید ..وصدای دست بلند شد ..
ومن میون این همه شادی بازهم خیره شدم به بابا که اگه قلب ضعیفش نبود ...که اگه شریان های بسته شده ی قلبش نبود ...همین الان همه ی حرمتها رو زیر پا میذاشتم واین خیمه شب بازی مسخره رو تموم میکردم ...
زن دایی نشوندم کنار فاضلی که لبهاش برخلاف این اواخر پراز گل خنده بود ..
نشستم کنارش وعطر سردش رو نیمه نفس کشیدم وبالاخره ....چشم از بابا گرفتم ...
انگار افتاده بودم تو قطارسریع السیر ..جلو میرفتم با سرعت و...قدرت پیاده شدن نداشتم ..با صدای زن دایی سر بلند کردم .
-بیا فاضل جان این انگشتر رو دست عروس گلم کن ..
عقم گرفت از این همه چاپلوسی ..این همه رزالت برای چی ..؟برای منصب بهتر؟ ..برای مستحکم تر شدن رابطه ی خونواده ی ما ؟..یا برای پزدادن پیش این واون
فاضل که دست دراز کرد برای گرفتن دستهام ..دستم رو عقب کشیدم... فاضل اخم کرد وسکوت جمع رو گرفت ...
برای اولین بار بعد از ورودم به جمع ....چرخیدم سمت مامان
-میشه شما دستم کنید ...من وفاضل نامحرمیم ...
مامان لبخند تلخی زد ..زن دایی رو برگرفت وپریا خیره شد بهم ..هراحمقی هم که بود میفهمید این دل مانده پیش سجاد هیچ علاقه ای به این وصلت نداره ..
مامان به ارومی انگشتر رو از تو دستهای مشت شده ی فاضل گرفت ودستم کرد ...صدای کف زدن های بعدی سرد وآروم بود ..
دایی با اخم سینه صاف کرد ...
-پس ایشالله روز پنج شنبه ی همین هفته یه مجلس نامزدی میگریم ویه صیغه ی محرمیت یه ماه میخونیم براشون ..بعد از اون هم میتونن برن سراغ کارهای عقد وعروسی ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo
آگهی
#27
قسمت 25

دستم مشت شد ..انگشتر پرنگین ذوب شد روی بند بند انگشت انگشتریم ..
فاضل زیر گوشم زمزمه کرد ..
-وای به حالت رضوانه اگه این انگشتر رو از دستت دربیاری ..
پوزخندی نشست کنج لبم ..
-میترسی بهت وفادار نمونم ..؟
زیر لب بیخ گوشم با لبخندی که روی لبش بود پچ پچ کرد ..
-گل بگیر این دهنت رو ..اگه این جوری بود که تاحالا سرت رو سینه ات میذاشتم ..ولی از این به بعد تو دیگه رسما زن من میشی ..
اخر این هفته مجلس نامزدیمونه واخر این ماه هم عقد وعروسی ...پس یادت نره ..فکر سجاد ..اسم سجاد ..اصلا کل هیکل ووجود این ادم رو فراموش میکنی ..
اونقدر با غیض این حرف رو زد که ترسیدم ..دستم مشت شد زیر پر شالم ونگاهم کشیده شد به لبهای خندون بابا که قاه قاه میخندید ...
بابای من شادی ..؟دلت خوشه ..؟تک دخترت ..یه دونه گیسو کمندت ..داره ازدواج میکنه ..اون هم با کسی که تو دوست داری ...
ولی بابای بی انصاف من ..ای به قربون اون قلب سوخته ات ...دخترت دلش جای دیگه است ..داری ناپدری میکنی براش ...میفهمی ..؟میبینی ..؟
اشکهای حلقه زده دور سیاهی چشمها رو میبینی ...؟بند بند دست مشت شده اش رو ..؟بیا وبگذر ..بیا وتمومش کن این حماقت محض رو ..
ولی انگار امشب شب کابوس بود ..شب درد ..که زن دایی با اشاره ی فاضل ..از بابا اجازه گرفت تا من وفاضل رو راهی اطاقم کنه ..
تا حرفهای اخر زده بشه ..تا یه خلوت عاشقونه ی دونفره داشته باشیم ..وچه خلوتی ..؟
کسی چه میدونه من چه رنجی میبرم از تحمل فاضل ..
زن دایی چه میدونه صدای کل کشیدن های مداومش داره من رو به پای جنون میرسونه ...
اینبار برخلاف همیشه دیگه قدم هام محکم نیست ..دیگه حتی مصمم هم نیست ..
حالا فاضل جلو افتاده ومن از پشت سرش مثل طفلان صغیر دنبالش راه میوفتم ...
فاضل با پررویی تمام حصار حریم اطاقم رو بازمیکنه واستینم رو میکشه وبه ثانیه نکشیده
منم وفاضل واطاقی دربسته که مطمئنم شیطون یه طرفش نشسته وداره راه وچاه یاد میگیره از فاضل بدتر از شیطان ...
-خب خب .چی داشتیم میگفتیم همسر عزیز ..؟
با بغض وبی حالی ازش فاصله گرفتم واوار شدم رو لبه ی تختم ...این زانوها مطمئنا دیگه طاقت سنگینی غم روی دلم رو نداشت ..
-چرا اینکارو میکنی فاضل ..چی از زجر دادن من نصیبت میشه ..؟
-غرورم ..حیثیتم ..شخصیت خرد شده ام ...تو با کارهات کاری کردی ازخودم متنفر بشم ..نمیذارم رضوانه ..از این به بعد برگ برنده دست منه ..
-داری ظلم میکنی ...
-به کی ..؟به تو ..؟یا به خودم ..؟
با خونسردی لبخند زد
-نگران من نباش هیچ ظلمی درحق من نشده ..فوق فوقش عقدت میکنم ویه چند صباحی ازت لذت میبرم بعد هم میرم سراغ یکی دیگه ..یکی که حداقل دلش برای پسر بسیجی ها نره ..
-تو که میدونی.... تو که از همه چیز خبر داری پس چرا تمومش نمیکنی ..؟
-میدونی رضوانه من لب به لب پراز نفرتم ..از تو ..از اون سجاد پاپتی ..از اینکه اون رو به من ترجیح میدی ..حالا دارم کم کم آروم میشم ..
نترس زیاد طول نمیکشه ..یه مدت که بگذره ..دلم رو میزنی ..میتونی از اون به بعد بشینی بچه هام رو بزرگ کنی ..یا شاید هم نه ..من هیچ علاقه ای ندارم زن لجنی مثل تو مادر بچه هام بشه ...
چه حرفهای عاشقانه ای میزد نامزد محترمم ..پر از نفرت ..پراز خشم... پراز رذالت ...
-تو مریضی فاضل...
با بی خیالی دستی تو موهاش کشید
-اگه هم باشم تو باعثش شدی ..قبلا که این جوری نبودم ..
-ازت نمیگذرم ..
-مهم نیست چون من هم خیلی وقته که ازت نگذشتم ..این به اون همه خفت در ..
جلو اومد که روی تخت عقب رفتم ..به هیچ عنوان از این نزدیکی آنی راضی نبودم ...
-چیه ..؟چرا عقب میری ؟
-تو چرا جلو اومدی ...؟
-میخوام زنم رو ببوسم ..مشکلیه ..؟
لب.هام ازهم بازموند ...این دیگه نهایت پستی فاضل بود ..
-چی میگی فاضل؟ من وتو حتی محرم هم نیستیم ..
-محرمم میشیم عزیزم .عقد هم میکنیم. نترس همه چی آسه آسه ..ولی تا اون موقع یه جوری باید این عطشم بخوابه ..
با دستهای لرزون وصدایی لرزان تر انگشتم رو به سمت درگرفتم ..
-گمشو از اطاق من بیرون ..یه جماعت پشت در نشستن بعد تو به فکر عشقو حالتی ...
لبخندی که روی لبهای فاضل نشست واقعا من رو ترسوند ..داشتم با پوست وگوشتم لمس میکردم تعادل نداشتن رفتار فاضل رو ..
-باشه عروس خانم بوس موس نخواستیم ..البته فقط تا پنج شنبه ..دیگه اون موقع هیچ بهانه ای نداری ..حالا هم پاشو بریم بیرون ومثل یه عروس خانم متین وبا شخصیت به همه اعلام کن که هیچ مشکلی با هم نداریم ...اکی..؟
فقط نگاهش کردم که سرش رو دوباره جلو اورد ..
حتی از تصور لمس لبهاش لرز گرفتم ویخ بستم ...بی اختیار زمزمه کردم ..
-باشه باشه فقط جلو نیا ...
-افرین حالا شدی دختر نمونه ..پاشو عزیزم ..پاشو خانمم ..وقت واسه ی خلوت کردن زیاده ..
دستم رو گرفت وبلندم کرد ..از ترس بدون حرف پشت سرش ریسه رفتم ...ونمایش احمقانه ی فاضل رو تائید کردم وتا اخر مجلس مثل یه مجسمه ی ساکت وخموده به حرفها گوش کردم وتو خودم ریختم ..
لباس حریر یاسی روی بدنم خوابیده بود وپولک های روشنش میدرخشید ...دیگه از خودم واین همه تحقیر متنفر شده بودم ..اینکه بعد از اون همه کلنجار امروز مجلس نامزدیم بود وماه دیگه مجلس عروسیم ....اون هم با فاضلی که سیرت درنده اش رو خیلی وقته شناختم ...
مثل محکومی بودم که خودم با پای خودم به سمت چوبه ی دار میرفتم ...
بابا به دایی پیرش سپرده بود تا من وفاضل رو به مدت یه ماه محرم کنه ...
ومن چقدرهراسونم از این محرمیت ...از اینکه دستهای نجس فاضل با اون فکر پلیدش لمس کنه وجودم رو ...
از دست خودم عصبانیم ...عاصیم ...از دست خدا ...از دست سجادی که عقب نشست وبیش از حد روی قولش موند ...
حالا دیگه بعد از چند ماه رسیدم به این همه غربت وتنهایی ...رسیدم به محرم شدن با مردی که هیچ علاقه ای بینمون نیست
خوب میدونم که همه ی اینها یه بازیه ...بازی فاضل ومن وسجاد ...من وما شدیم بازیچه های دست فاضل ...
کاش حداقل نمیدونستم چه فکری تو سرشه ...ولی وقتی نگاهم به نگاهش میوفته واون پوزخند جگر سوز رو میبینم ..میدونم که هیچ عاقبت خوشی درانتظارم نیست ...
از این همه غرور ولجاجت عاصیم ...از اینکه فقط وفقط به خاطر برگردوندن عزت نفس مسخره اش من وزندگیم رو به بازی گرفته ...ولی چه کنم که دستم بسته است ...پام گیره تو این بازی ...چرا که نگران شریان های بسته شده ی بابام ...
بابایی که فکر میکنه داره محبت میکنه درحق فرزندش ...
بوی ادکلن واسفند فضا رو خفقان اورتر از همیشه کرده ...
خدایا رفتی از این خونه ؟تنها گذاشتی این بنده ات رو ..؟سرده خدا ...نمیبینی ...؟نمیشنوی خدا ..؟من که خواسته ای نداشتم جز سجاد ..؟جز علاقه ای که بهش پیدا کردم ..
چرا دل خوشیم رو گرفتی ..؟حالا گرفتی ..نذاشتی بهش برسم ...باشه ...ناز شصتت ...ولی این ضربه ی اخر دیگه چی بود ..؟
محرم شدن با فاضل کجای پیشونی نوشتم بود ..؟خدا خودت میدونی که نمیخوام ..میدونی که این عقد درست نیست ...چون دلم راضی نیست ...
چون دلم پیش فاضل نیست ..ولی نمیشنون ...حتی اونهایی هم که حرف دلم رو میشنون کاره ای نیستن ...
همه بی قدرت ..همه تسلیم ...همه ضعیف ...حالا من چه کنم با این قدرقدرتها واین ضعیفان ...؟
چه جوری دلت اومد خدا ..؟به خاطر اون شب گرم تابستونی بود نه ..؟به خاطر اینکه چادر برداشتم ...شاید هم به خاطر سوزوندن دل بنده ات بود ...؟
همون موقعی که بی حجاب جلوی سجاد قد علم کردم ونمک به زخمش پاشیدم ...خدا تنهام ..من وبا فاضل تنهاتر نکن ..که من میترسم از این دیو ودد ...
مامان با همون چشمهای نگرون ودلواپس دستم رو مثل عروسک چینی گرفت ومن تاتی تاتی کنان ..با اون صندل های یاسی کنار فاضل نشستم ...
گوشهام صدا ها رو نمیشنید ..هیاهو وکل کشیدن ها رو حتی وقتی چادر حریر روی سرم انداخته شد ودایی پیر بابا شروع به خوندن صیغه ی محرمیت کرد ..
بازهم گوش هام رو بستم ...سخت بودن شنیدن آیه هایی که نمیدونستم با چه قرار قانونی دلِ از دست داده ی من رو به فاضل بی رحم پیوند میزد ...
مگه نه اینکه رضایت شرط اول بود ومن راضی نبودم ...راضی که هیچ ...متنفر بودم از این به اصطلاح مرد .هرچی میگذشت بیشتر به تعبیر خوابم ایمان میاوردم فاضل گرگ ومار بود درلباس انسان ...
ماری که تک به تک امال وآرزوهام رو میبلعید ...
سرم رو بلند کردم واز بین گل های حریربه سقف اطاق خیره شدم ...
خدایا نیستی نه ..؟باشه حساب منو تو موکول به بعد ...خیلی دوست دارم یه روزی بشینم کنارت وازت بپرسم چرا لگوهای زندگیم رو این جوری کنار هم چیدی ..؟
عطر مادرانه های مامان پیچید وبازوم رو لمس کرد ...
ازهمونجا نگاهم به بابا افتاد که تمام قد دم درایستاده بود .منتظر حرکت لبهای من ...
بله بگم بابا ..؟راضی هستی ..؟بگم بابا ..؟میدونی اگه بله بگم زندگیم تمومه ..؟شادی وخوشیم تمومه ..؟اصلا همه ی اینها به درک ..رضوانه ات تمومه بابا ..؟حالا بازم بگم ..؟
نگاه بابا میگفت که بگو ....
سر خم کردم ...باشه میگم بابا ...اگرچه تا حالا سخت گرفتی ...آزار دادی ..حتی دست روم بلند کردی ولی چه کنم که بابامی ...دلم میکشه به سمتت ..باشه بابا جون میگم بله ...
لبهام که بهم خورد حتی نذاشتن بله رو کامل بگم صدای هل هله گوشهام رو کرد کرد ..عجب جماعت دل خوشی ...؟حتی براشون مهم نبود عروس به چه جان کندنی بله داده ...
بله رو دادم ..با چند تا کلمه ی عربی محرمش شدم ...محرم قاتل خودم ...خدایا میبینی چه دنیایی درست کردن بنده هات ...؟
همه جهنم ...همه آتش ...ومن دارم پا تا به سر میسوزم از رندی بنده هات ...
هنوز هم نمیفهمم چه جوری میشه وقتی دلم رضا نیست با چند تا کلمه... با یه بله ی ساده ی لفظی بشم محرم مردی که میدونم کمر به نابودیم بسته ...
انصاف نیست خدا ..میدونم که تو قاموس تو دل آدمها هم شرطه ..ولی بنده هات همه چی رو عوض کردن ...
حتی دستورهای تو رو ..چرا دل گیر نمیشی ازشون ..؟از این آدمهایی که زندگی ها رو بی بهانه به هم گره میزنن وهلهله میکنن ..
فاضل هم عاقبت بله گفت به این محرمیت ومن به چشم به همزدنی به لحظه وثانیه ای محرم فاضل ملعون شدم ...
خدایا دیدی محرمش شدم؟ ..از اینجا به بعد ریش وقیچی دست خودت ...قول بهت نمیدم که افسار این دل رو بکشم ...این دل قول داده تا اخر مال سجاد باشه ..پس توقعی ازم نداشته باش ...که اخر بی انصافیه ..
چادر حریر از سرم برداشته شد نگاهم حتی تاب بالا اومدن ودیدن چشمهای فاضل رو نداشت ..بی مروتیه خدا ...به جای فاضل گرگ صفت باید سجاد می بود ودل پاکش ...صفای سینه اش ..نگاه زلالش ...
بند انگشتهام که لمس شد یخ زدم ...فاضل بود که انگشتهام رو نقره داغ میکرد ..با همون حلقه ی بندگی ..همونی که قرار بود حلقه ی وصل باشه وبرای من حلقه ی دار بود ..
حتی نگاهی هم به حلقه ام ننداختم ..مهم نبود تک نگین باشه یا پرنگین ..مهم این بود که نه دل من رضا بود ونه بند بند انگشت انگشتریم ..
خدایا میبینی این دستهای لرزون رو ..میبینی وبازهم برام فاضل رو مقدر میکنی ..؟
صداها تو سرم میچرخید ..نمیفهمیدم این همه خوشحالی برای چیه ..؟برای بدبخت کردن رضوانه یا برای جنم بادکرده ی فاضل که به همه ثابت کنه صاحب اول وآخر رضوانه بوده وهست وخواهد بود ..
نگاهم تو جمعیت چرخید وروی چشمهای مامان نشست ...طفلک مادرم ...اب میشد از غم من وهم سرش ...
مادرها دلی دارن به وسعت دریا ..غم ها رو تلمبار میکنن وبازهم مثل خورشید میدرخشن ..
ته چشمهای مادر من هم پراز حباب های اشک بود ولبخند روی لبهاش ...میخواست بهم بگه که هست ..که بازهم پشتمه ..که قدر فداکاریم رو میدونه ...که میفهمه این حلقه چه جوری روی بند انگشتم سنگینی میکنه ...
پلک زدم وسرخم کردم ..نفس گرفتم وخیره شدم به کیک روی میز ..که برای شیرینی کام ایها الناس گرفته شده بود ..
تا بخورن وزندگی بربادرفته ی رضوانه رو جشن بگیرن ...
هنوز صدای اهنگ میومد وهمهمه ...نگاهم روی حلقه ای که فاضل به اختیار خودش وجبر زمونه خریده ثابت بود ...بعد از این همه نگاه حتی یادم نبود چه شکلی داره ...
اصلا تو این عالم نبودم ...بوی عطر سردفاضل نفس هام رو سنگین کرد ...لعنت به این همه حماقت ..چرا همین امشب باید فاضل رو به حریمم راه بدید ..؟چرا نمیذاشتن نفس بگیرم بعد برای حمله ی بعدی اماده بشن ..؟
مگه من چی میخواستم؟ ...اندکی صبر ...کمی حوصله ..این همه عجله برای پیوند دادن مسخره نبود ..؟اون هم برای من وفاضلی که میدونستیم تمامش نمایشه ...
-خب دیدی گفتم همه چی آسه اسه ...من وتو یه سری کار ناتموم داشتیم ...
بالاخره بعد از اون همه درد اشک تو چشمهام حلقه بست ..از ته دل اعتراف میکنم خدا ،که من باختم ...تو این بازی یک سره بدجوری باختم ..
امشب قرار نیست تموم بشه خدا ..؟تا کی میخوای ادامه بدی ..؟من که مردم وتوهنوز دست برنمیداری ..؟
کفش های فاضل که جلوم وایساد دلم سوخت ..من رو این فرش نماز میخونم بی انصاف ...بعد تو با کفش روش جولون میدی ..؟
-باید قبول کنم امشب خیلی خوشگل شدی ..همچین تو دل برو ..انگار نه انگار همون دختر وحشی عمه ماه منیر باشی ...
چشمهام حتی یک ثانیه هم از کفش هاش بالا نمیومد ...چقدر تمایز بود بین من وفاضل ..خدایا من کجا وفاضل کجا ؟..چه جوری بهم گرهمون زدی که دیگه ازهم باز نمیشیم ..؟
خم شدبه سمتم
-هوم بوی خوبی میدی ..کلا امشب عجیب دل بر شدی ...
نفس هام کند شد ...مطمئنا تو این لحظات دل بر بودن ودل برشدن آخرین خواسته ی من بود ..
فاضل کنارم نشست ودستش رو دور کمرم پیچید ...
-چیه ..؟هنوز راضی نیستی ..؟به نظرت نباید تمومش کنی ...بسه دیگه رضوانه ..گور بابای سجاد ..من وتو دیگه زن وشوهریم ...
لب گزیدم ..راست میگفت گور بابای سجاد ...تو این لحظات این دستهای نجس پیچیده شده به دور کمرم مهم بود
سرش رو به گردنم نزدیک کرد ..که ناخواسته خودم رو عقب کشیدم ...
خدایا نامردیه ..نامردیه که من اینجا تو حسرت لمس سجاد بسوزم وفاضل به کام دلش برسه ...
دستهای فاضل پنجه کشید تو پهلوم ومن رو به خودش چسبوند ...
-بار آخرته که از دستم درمیری ..حالا که من وتو محرمیم ..دیگه زبون درازی نمیکنی ...
لبهاش رو که به گردنم چسبوند ..اتیش گرفتم وسوختم از تنفر ..از این همه رزالت ..
دستم مشت شد وحلقه تو دستم فرو رفت ..لبهای فاضل روی گردنم چرخید ومن هزاران هزار بار و...با هر نفس وهر بو.سه مردم وزنده شدم ..
مردم ومردم ...حالا دیگه کاملا تو آغوشش بودم ولبهای فاضل ...امان از لبهای فاضل که بوسه های سجاد رو تو سرم جلا میداد ...
نفرین به تو فاضل ..داری چی کار میکنی با من .؟این همه ضربه کافی نبود ..حالا باید با بوسه هات یاد سجاد وقلب مرده ام رو زنده کنی ...؟
انگشت هاش روی شکمم نشست ونفسم رو برد ..بالاخره گوله ی اشک از کنج چشمم سرازیر شد ...نامروتیه خدا ...نامروتی ...
انگشتهاش از روی شکمم بالاتر اومد ونفس من دیگه بالا نیومد ..همونجا وسط سینه وشکمم سنگین شد وموند ...
دم به دم به مردن نزدیک تر میشدم ..یه قطره اشک دیگه ...انگاری فاضل قصد کرده بود تا ته خط بره ومن رو هم با هر نفسش به مردن نزدیک تر کنه ...
بازهم یه چیکه اشک دیگه ودرنهایت صدای تقه ای که به درخورد نفسم رو برگردوند ...
-رضوانه جان مادر بیاید شام
نفس گرفتم از ته شکمم ..فاضل با پوزخند نگاهی بهم انداخت ...
-مثل اینکه جستی ملخک ...
نفسش رو فوت کرد رو صورتم ...
-عیب نداره وقت بسیاره ..
دستهاش رو ازهم بازکرد واز جا بلند شد
-بفرمائید بریم شام بانو ..
دستش رو به سمتم درازکرد که ناتوان از اون همه جنگ وجال دستش رو پس زدم وتلو تلو خوران بلند شدم ..
برای امروز وامشب بس بود ..دیگه توان نداشتم ...خدایا هستی ...؟میبینی ..؟دیگه توان ندارم ...
"سجاد"
با حسرت به مغازه ی بهم ریخته نگاه میکردم ...دو هفته از روزی که این بلا به سرم اومده بود گذشته و تو این مدت اونقدر اتفاق تو زندگی من و رضوانه افتاده بود که حس میکردم کل دنیامون کن فیکون شده ...
باز شکر خدا اب باریکه ی بازنشستگی بابا بود تا باهاش این روزها رو سر کنیم ..وگرنه نمیدونستم با این مغازه ی ویرون شده چه جوری میخواستم خرج زندگی خودم ومامان رو دربیارم ...
با خستگی روی صندلی به جا مونده نشستم ونگاهم رو به کریستال های خرد شده دوختم
بغض گلوم رو گرفته بود ...از بار اخری که رضوانه به همراه پدرش به دیدنم اومده بود دیگه خبری ازش نداشتم ..هرچند که کابوس هام دوباره برگشته بود وهرشب خواب اشفته میدیدم ...
آه کشیدم وبا دست ازادم چشمهام رو مالیدم ...
چه اوضاعی شده بود ...دیگه نمیدونستم با کدوم سرمایه باید این مغازه رو سرپا کنم ...با اینکه پدر رضوانه چک کشیده بود ولی غیرتم قبول نمیکرد اجر کارم رو با پول خراب کنم ...
با صدای بهم خوردن اونگ های سردرمغازه سربلند کردم ...
-سلام رفیق ...چه طوری ...؟
لبخندتلخی به یار همیشگیم زدم وبا سر سلام کردم ...خرده های شیشه رو از روی صندلی کنارم خالی کرد ونشست کنارم ...
-چی شده سجاد ..؟چرا اومدی اینجا..؟
-نمیدونم یوسف ...بازشبها خواب میبینم ..خیلی فکرم مشغوله ...
برگشتم به سمتش وبا امیدواری ازش پرسیدم ..
-تو خبری از رضوانه نداری؟ ...نمیدونم چرا اینقدر نگرانشم ...انگار یه اتفاق بدی افتاده ومن بی خبرم ...جرات هم ندارم برم سراغش ..میترسم باباش ببینه وشاکی بشه واز چشم رضوانه ببینه ...
یوسف فقط سر پائین انداخت وبا سرانگشتش روی پلکش مالید ...دلشوره ام بیشتر شد ...این حالت های یوسف رو خوب میشناختم ..
-یوسف ..؟اتفاقی افتاده ..؟رضوانه ..؟
-نه رضوانه خوبه ..
-پس چی شده ..؟یه اتفاقی افتاده که من نمیدونم ..بهم بگو یوسف ...
یوسف سرش رو چرخوندوبا مکث به مغازه ی ویرون شده نگاه کرد ..
-از رضوانه بگذر سجاد ..بچسب به زندگیت ..فکر کن همچین دختری رو هیچ وقت نمیشناختی ..
چشمهام گشاد شد ...یوسف چی میگفت ...؟ازرضوانه ام بگذرم ..؟ازشریان حیاتی زندگیم ..؟مگه میشد ..؟اصلا مگه شدنی بود ..؟
مات ومبهوت زمزمه کردم ..
-چی میگی یوسف ...این اراجیف چیه داری به خورد من میدی ..؟از رضوانه بگذرم ...؟
یوسف کلافه بود ومن این روخوب میفهمیدم ..
-شما دوتا قسمت هم نیستید ...بهتره فکرش رو ازسرت بیرون کنی ...بسه هرچی به خاطر این عشق اذیت شدی
همون جور گیج به یوسفی که همیشه پشت وپناه این عشق بود نگاه میکردم ..حرفهاش رو درک نمیکردم ..
با سرانگشت مغازه ی ویروون شده رو نشون داد ...
-یه نگاه به خودت وزندگیت بنداز ..تو بهتر از هرکسی میدونی توورضوانه هم طراز هم نیستید ...دیدی که باباش اومد وهیچی به هیچی ..پدر رضوانه به فاضل اطمینان کامل داره ...محاله دخترش رو دست تو بده ...
غیض کردم از حرفهاش ...من از هرکسی توقع شنیدن این حرفها رو داشتم الی یوسف ...رفیق قدیمیم ..
-مگه من گفتم دخترش رو به من بده ؟..من فقط نمیخوام بذارم رضوانه بدبخت تر از الان بشه ...فاضل روانیه ..کینه ی شتری داره ...رضوانه رو اب میکنه ...
با حرص توپید
-به تو چه ..؟بدبخت بشه یا نه ...دیگه به تو ربطی نداره ...
ذهنم دیگه قد نمیداد ...عصبانی بودم از دست یوسف وحرفهاش
-وای یوسف تو داری منو دیونه میکنی ...تو خودت بودی حاضر بودی از آیدا بگذری ..؟
یوسف از جا بلند شد وخروشید ..
-اره... وقتی بفهمم قسمتش با من نیست فراموشش میکنم ...
حرفهای یوسف رو نمیتونستم حلاجی کنم ..چه اتفاقی افتاده بود که رفیق قدیمیم رو کن فیکون کرده بود ..؟
-چی میگی یوسف ...؟بگو چی شده ..؟چه اتفاقی افتاده که این حرفها رو میزنی ..من میدونم تو این مدت یه چیزی شده ..
یوسف فقط سکوت کرد که با عصبانیت ازجا بلند شدم
اصلا ...اصلا نمیخواد بگی .. خودم میرم درخونشون ...باید با جفت چشمهام ببینمش تا خیالم راحت بشه ..
یوسف هم بلند شد وبازوم رو گرفت ..
-نرو سجاد ...
وا رفتم ...یه چیزی شده بود ...میدونستم ..قلبم میگفت ..رشته ی باریکی که بین من ورضوانه بود بهم میگفت یه اتفاقی برای رضوانه ام افتاده ..
تپش قلب گرفته بودم ..از انواع واقسام فکرهای جورواجوری که تو ذهنم جولون میداد ...
-اگه میخوای نرم باید بهم بگی چی شده ...
-نمیتونم سجاد ..فقط رضوانه رو فراموش کن ...
غم صدای یوسف باعث شد شقیقه هام تیر بکشه ...با دست ازادم شونه اش رو محکم گرفتم ..
-دِحرف بزن یوسف ...رسم رفاقت نیست این جوری من وزجر کش کنی ...حرف بزن بدونم چه بلایی سرم اومده ...
نگاه یوسف خیس شد ...قلبم وایساد ..این چه دردی بود که چشمهای رفیق چند ساله ام رو خیس کرده بود ..؟
-یوسف ..؟
-فاضل بالاخره کار خودش رو کرد ..
مات لب زدم ...
-چی ..؟
-دوشب پیش مراسم نامزدی رضوانه بود ...یه صیغه ی یه ماه خوندن تا اخر این ماه هم ازدواج میکنن ..
پاهام ضعف رفت ...انگار که یه وزنه ی سنگین روی شونه هام گذاشتن ...رضوانه ی من محرم فاضل شده بود ...محرم مردی که میدونستم برای نابودی رضوانه هرکاری میکنه ..
یا خدا ...این دیگه چه عقوبتیه ...؟میخواستی دل بدم که این جوری با درد جاش رو پرکنی ..؟
-رضوانه رو فراموش کن سجاد ..شماها هیچ وقت قسمت هم نبودید ...
نفس گرفتم ...چشمهام میسوخت ...حتی استخون شکسته ی بازوم هم تیر میکشید ...تمام وجودم سست شده بود ...
-سجاد ...؟!!
-برو یوسف ..
-ولی ..
-فقط برو ...
یوسف بی حرف از مغازه بیرون رفت ومن میون تمام اون خرده شیشه های شکسته اوار شدم روی زمین ...کف دستم سوخت ودلم اتیش گرفت ...
سر بلند کردم به سمت سقف مغازه ...چشمهام هنوز هم میسوخت ...رضوانه ی من.. نامزد فاضل بی شرف شده بود ودست های من همچنان خالی از عشقش ...
خدایا نامردی کردی ...بهت گفته بودم که میدونم قسمتم نیست ولی این یکی بیشتر از تحمله ...این یکی نامردیه خدا ...
نامردیه که بدونم رضوانه ام گیر اون پست فطرت شده ...اینکه دستهاش ...ل.بهاش ...
دستهام رو مشت کردم ...یه قطره اشک از گوشه ی چشمم ریخت ...
خدایا حالا من چیکار کنم؟ ...چیکار کنم با این درد ...با غم رضوانه ام چی کار کنم ..؟
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo
#28
قسمت 26

"رضوانه"
دوروز بعد بود که تازه فهمیدم تمام این شبها وتمام این دردها هیچه ...دوروز گذشته بود ومن با همون حلقه ی پرنگین با همون نشان بخت سوخته ام در حیاط رو بازکردم که تازه فهمیدم درد یعنی چی ..؟
نگاه صاف ومستقیمم تو نگاه خونی سجاد نشست ..سجادی که با همون دست شکسته پشت درخت روبه روی خونه پناه گرفته بود ومنتظرم بود ...
تیر کشیدن های قلبم ودست های سرشده ام به کنار ..این نفس ها دیگه همراهی نمیکرد ..بدکرده بودم ..بد با خودم واین دل وعشق سجاد ...
حالا اینجا با حلقه ی بندگیم... نگاه تو نگاه مردی میدوختم که حتی با خوندن چند جمله ی عربی هم نمیتونستم مهرش رو از دلم بیرون کنم ...
چه کنم خدا ؟..میدونم خبطه.. خطاست ..ولی دل عاشق مگه این حرفها حالیشه ..؟عاشق نشده نشده ..حالا که شده دیگه دل نمیکنه ...
تقصیر من نیست ..دلم هم نیست ..ذاتم همینه ...عاشق شده ..
اشک که از گوشه ی چشمم سرازیر شد ..سجاد هم بالاخره قدم جلو گذاشت ...دررو به آرومی پشت سرم بستم وحسرت بار نگاه به دست شکسته اش انداختم ...
چقدر تو اون لحظه غبطه خوردم به اون گچی که آویز دستهای مهربون سجادم شده ...
-سلام ...
چقدر مرد بود سجاد من ..با این همه روسیاهی بازهم من رو قابل سلام میدونست ...خیره به گچ دستش زیر لبی سلام رو زمزمه کردم ..
-حالت خوبه ..؟
لب گزیدم ..نگران منی سجاد ..؟نگران منی که محرم دیگه ای شدم ..؟چرا نگرانی ..؟مگه این دختر احمق لیاقت محبتت رو داره ..؟
یه قطره اشک دیگه سرریز شد از کاسه ی چشمهام ...نگاهم از گچ دستش کنده شد وبالا اومد ...بالا وبالاتر ...
تا رسید به چشمهاش ...ووای که چشمهاش کاسه ی خون بود ..کاسه ی درد ونگرانی ..
چونه ام لرزید از اون همه بغض ...لرزیدن هم داشت ..درد داشت که بدونی دیگه مال این مرد نیستی ..بدونی که شرع وعرف میگن نباید مال این مرد باشی ..
-یوسف میگفت ...می ...
نمیتونست بگه ..حق داشت ..من هم بودم نمیتونستم ...کم چیزی نبود ..
محرم شده بودم به دستهای مردی که کمتر از شیطان نبود ...تو غم نگاهش آب شدم ...بدکردی فاضل ..بدکردی ...حالا کجایی که بیای جواب این همه درد رو بدی ...؟
کجایی ببینی من واین مرد له شدیم زیر بار این درد وعذاب ..
نگاهش روی حلقه ی پر نگینم نشست ..تا ته جگرم سوخت ...لعنت به غرورت فاضل ..لعنت به وجودت ...
بغضم رو قورت دادم وزمزمه کنان گفتم ..
-منو ببخش سجاد ...مجبور بودم ...
نگاهش رو ازحلقه ام گرفت ونفسش رو پراز آه بیرون فرستاد ...حالا کاسه ی چشمهای سجاد هم پراز شبنم بود ..
-میبخشی ..؟
نگاهش رو به اطراف چرخوند ..تا مانع ریزش اشکاش بشه ...
-میبخشم خانمی ...میبخشم ..تو که گناهی نداری ..گناه پدرت داره وفاضل ...
ازشون نمیگذرم رضوانه ..نه از فاضل ونه از پدرت ...میدونست عاشقتم ..میدونست چقدر دوستت دارم ..ولی بازهم کار خودش رو کرد ...
بهش گفتم دستم خالیه نمیتونم پاپیش بذارم ..ولی حداقل اگه نمیذاری مال من باشه ذات فاضل رو بشناس ...ولی گوش نداد ...بدبختت کرد رضوانه ..
پرچادرم رو گرفتم جلوی دهنم تا صدای هق هقم دنیا رو ورنداره ...
-برو سجاد ..بیشتر از این نمک به زخمم نپاش ..
-باشه میرم ..تو بگی بمیر میمیرم رفتن که کاری نداره ...ولی با درد تو چیکار کنم رضوانه ..؟
سخته ..به خدا که سخته... میدونستم قسمت من نیستی میدونستم داشتنتت رویاست ولی حالا ...حالا که محرم اون عوضی شدی نمیتونم زندگی کنم ..
میفهمی رضوانه ..؟درکم میکنی ..؟اینکه میدونم تو دست اون بی شرف اسیری نمیذاره راحت باشم ..
نفس هام نیمه شده بود ...
-برم باهاش حرف بزنم رضوانه ..؟
گیج سر بلند کردم ..حرف بزنه ..؟با کی ..؟با فاضل ...؟
-چه حرفی ..؟
-به پاش میوفتم که دست از سرت برداره که این صیغه رو فسخ کنه ..خودم و قربونیت میکنم رضوانه.. فقط آزادت کنه ...بهش میگم میرم پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم فقط دست از این کینه بکشه ...
-نمیشه سجاد ...دیگه کار از کار گذشته ...فقط فراموشم کن ...
-فکر میکنی میتونم ..؟تو تونستی که من بتونم ..؟
سکوتم رو که دید با مظلومیت لب زد ..
-نتونستی رضوانه ..منم نمیتونم ..
دلم آتیش گرفت از این همه درد ..خدایا حکمتت چی بود عاشق سجاد بشم وزن فاضل ..؟آخه این دیگه چه پیشونی نوشتیه ...؟
-میخوام برم رضوانه ..برم اون سر دنیا ولی دلم دست خودم نیست ..پاهام نا ندارم ..فکرم پیشته ..نگرانتم رضوانه ..
-نباش ..دیگه نگرانم نباش ...بسه هرچی به خاطر من عذاب کشیدی ..به زندگیت برس سجاد ...
-پس تو چی ..؟اگه هرکسی دیگه ای بود قبول داشتم به قول تو به زندگیم برسم ..ولی فاضل ..فاضلی که میدونم برای چی همچین کاری میکنه نمیذاره سرراحت رو زمین بذارم ..رضوانه من چی کار کنم با درد تو ..؟چطوری طاقت میاری ..؟
نفس گرفتم که با دیدن ماشین فاضل چشمهام درشت شد ..یا خدا ابلیس اینجا بود ..رو این تیکه زمینت واومده بود تا جهنم رو مجسم کنه برای من وسجاد ...
زیر لب زمزمه کردم ..
-برو سجاد ..فاضل اینجاست ...
ولی سجاد برخلاف حرف من با دیدن ماشین فاضل قدمی به سمتم برداشت ..هنوز هم میخواست ازم حمایت کنه واین دلم رو بدجوری به درد میاورد ..
ماشین فاضل درست جلوی پاهام وایساد وفاضل مثل یه جلاد نفیر کشان پیاده شد ..
-تو اینجا چه غلطی میکنی عوضی .؟با زن من لاس میزنی ...؟
با بهت وعصبانیت... سرخ شده از حرف بی منطق فاضل صدا زدم ...
-فاضل ..!!؟
با انگشت سبابه اش تهدید وار نعره کشید ..
-تو خفه که حساب کتاب من وتو موکول به بعد ...
تو عرض چند ثانیه با شتاب به سجاد نزدیک شد ویقه ی سجاد رو گرفت وکشید به سمت خودش ...
-تو خجالت نمیکشی روز روشن مزاحم زن مردم شدی ..؟
سجاد فقط نگاه میکرد ..حرفی نداشت ...
فاضل از سکوت سجاد جری شد وبا نفرت فریاد زد ..
-با تو ام عوضی ..؟مگه نمیدونی رضوانه زن منه ..؟تا آخر این ماه هم میریم سر زندگیمون .برای چی اومدی ..؟
دستم رو به بازوی فاضل گیر دادم وبلندتر از حد معمول گفتم ..
-ولش کن فاضل ..
فاضل دستم رو با ضرب پس زد ..
-گم شو کنار ..
دستهای سجاد مشت شد وفکش منقبض ...
-بذار رضوانه بره فاضل ...تو مشکلت منم ..
-مشکل ؟چه مشکلی ..تو جوجه که عددی نیستی
-پس چرا پای رضوانه رو کشیدی وسط ..؟چرا به زور میخوای باهاش ازدواج کنی ..؟
فاضل همون جور که یقه ی سجاد دستش بود صورتش رو به سجاد نزدیک کرد ..
-چون میخوام خونش رو توشیشه کنم ..چون میخوام انتقام تمام حقارت هایی که کشیدم رو سرش بیارم ...
-همه ی اینها تقصیر من بود ..رضوانه هیچ کاره است ..هربلایی که میخوای سر من بیار ..
لبخند فاضل تا ته جگرم رو سوزوند ...
-چرا تو ..؟تو که چیزی نداری جز یه مادر پیر ..داروندارت رو هم که خاکشیر کردیم وجرات یه اعتراض ساده رو هم نداشتی ..برای ادم کردن تو دست رو رضوانه گذاشتم ..یه تیر ودو نشون ...
فاضل مرد نبود ...نامرد بود ..نامردتر از تمام نامردها ..تو عرض چند ثانیه سجاد رو هول داد رو زمین ومچ دستم رو کشید ..
ترس از سرپنجه های این نامرد میچکید ...مات ومبهوت دنبالش کشیده شدم ..نگاهم بین فاضل وسجاد که همون جور گیج از تغیر موضع فاضل رو زمین نشسته بود دو دو میزد ..
-فاضل کجا ..؟
-سوار شو ..
هولم داد رو صندلی ودروپشت سرم کوبید ...سجات مات وحیرون ازجا بلند شد وقدمی به سمت ماشین برداشت ..
-کجا ..؟
فاضل با لبخند اعصاب خوردکنی پشت رول نشست وقفل مرکزی رو زد ...
-فاضل کجا میریم ..؟
پا روی پدال گاز فشار داد وماشین درجا پرواز کرد ...چنگ زدم به صندلی وچشم گردوندم سمت سجادی که حالا دنبال ماشین میدوئید واسمم رو صدا میزد ..
"سجاد "
داغون مثل یه کشتی شکسته درحیاط وبازکردم ..مامان داشت مثل همیشه حیاط نقلی رو اب وجارو میکرد ...
-سلام ...
مامان کمر راست کرد ..
-سلام مادر خسته نباشی
عجب جمله ای ...؟منی که حس میکردم سنگینی کوه رو دوشمه وهیچ جوری سرپا نمیشم ..چه جوری میشد با این جمله خستگی درکنم ..؟
-چی شده سجاد جان ..؟
خسته وسست کفش هام رو کندم ..مامان به شم وعادت مادرانه اش پشت سرم ریسه شد
-سجاد ..؟
نشستم رو مبل وخیره شدم به روبه رو ..رضوانه ی من محرم شده بود ...محرم اون کفتار ..اون گرگ ومن هیچ کاری از دستم برنمیومد ...
جلوی چشمهای من دست رضوانه رو گرفت وبرد ومن حتی نتونستم قدم از قدم بردارم ..چرا که رضوانه محرمش بود ومن نبودم ..
حتی نمیدونستم رضوانه ام رو به کجا برده وحالا داره چه بلایی به سرش میاره ..
از دست خودم عصبانی بودم ..از دست زمونه وبابای رضوانه که این همه به اون نامرد اطمینان داشت ..
-سجان جان چی شده مادر ..؟چرا این جوری شدی ..؟
سرد ویخ برگشتم سمت مامان ..حس میکردم دو تا تیکه یخ تو چشمهام گذاشتن ..میسوخت ولی اشکی نمیمومد ..
-رضوانه ..؟!
-رضوانه چی مادر ..؟
-اخر سر محرم پس دائیش شد ..
چشمهای مامان از تعجب گشاد شد ..
-چی ؟مگه میشه؟اونهاکه همین چند روز پیش اینجا بودن ..
-حالا که شده ..دیگه نمیتونم حتی بهش فکر کنم ..چون زن مردم شده ..
-سجاد ..
چشمهام دوباره سوخت ..
-دیدی مامان ..دیدی اخر سر از دستم رفت؟ ..هرچقدر که خودم رو کشتم بازهم نتونستم جلوی باباش وایسم ..رضوانه ام رو بالاخره ازم گرفت ..
سیبک گلوم بالا وپائین شد
-تو فکرم اون زنم بود ..زن زندگیم مامان ..حالا ..حالا چه جوری بی فکرکردن بهش زندگی کنم ...؟
مامان نفس گرفت واستغفاری زیر لب گفت ..
-باید دل بکنی پسرم ..
بغض گلوم رو گرفت ..
-مگه دست منه ؟..به خدا که دست من نیست ..دلم از این میسوزه که میدونم پسر دائیش چقدر نامرده وفقط برای انتقام گرفتن از من وررضوانه میخواد باهاش ازدواج کنه ..ولی چیکار کنم ..؟دستم کوتاه مامان ..زورم به باباش نمیرسه ...من هم قدشون نیستم ...
-تو ازکجا میدونی شاید واقعا دوستش داشته باشه ..؟
دست ازادم مشت شد ..
-خود نامردش گفت ..همون روزی که مغازه رو بهم ریخت گفت عقدش میکنم وولش میکنم به امون خد ا ...
-خب اگه واقعا همچین ادمیه چرا بابای رضوانه اینقدر بهش اطمینان داره ..؟
-نمیدونم مامان ..همیچی نمیدونم فقط تو این مدت فهمیدم بابای رضوانه مثل چشمهاش به فاضل اعتماد داره ..حالا هم که دستی دستی دخترش رو تو دهن شیر فرستاد ...
سرم رو تو دستم گرفتم ..
-حالا من چی کار کنم مامان؟ ..تو بگو چه جوری این مشکل رو حل کنم ...؟
دست مامان روی شونه ام نشست ..
-تو کاری از دستت برنمیاد ..این کار پدر رضوانه وخود رضوانه است ..تو بهتره دیگه دخالت نکنی ...
ناخواسته تن صدام بالا رفت
-دخالت ..؟میگم پسردائیش دیوونه است ..قصدش فقط جزوندن رضوانه است ...
مامان با صبوری اهمیتی به صدای بلندم نداد ..
-هرچی که باشه الان از تو خیلی به رضوانه نزدیک تره ..اگه بخوای دخالت کنی هم برای خودت وهم برای رضوانه بد میشه ..
مردم رو که میشناسی چه جوری یک کلاغ چهل کلاغ میکنن ..یه موقع چشم رو هم میذاری میبینی به هردوتون انگ رابطه ی نامشروع زدن
ازتعجب دهنم بازمونده بود ..
-مامـــان ...!!
حتی فکر همچین حرفی هم ازار دهنده بود ..
-چیه ..؟کجای حرفم اشتباه ..تا وقتی رضوانه تو عقد یا محرمیت پسردائیش باشه باید دست نگه داری ..
نگاهم رو دوختم به دست گچ گرفتم ..
-میدونید چی ازم میخواید ..؟اینکه بشم شریک جرم فاضل ..؟مامان اون نامرد رضوانه رو بدبخت میکنه ...
-با این اوصافی که گفتم خودم فهمیدم ولی چاره چیه ..؟تو ومن هیچ کاره ی رضوانه ایم .. باید خودش بخواد این رابطه تموم بشه ..
-محاله مامان ..رضوانه اگه میتونست هیچ وقت محرمش نمیشد ..پس راهی نداشته که قبول کرده ..
-یه راه دیگه هم اینه که بابای رضوانه یا فاضل این صیغه رو بهم بزنن ..بیشتر از اون هیچ کاری از دست هیچ کس برنمیاد ..
مامان دستم رو مادرانه گرفت وادامه داد ..
-به جای این همه فکر وخیال بیهوده ..پاشو دورکعت نماز بخون وازته دل دعا کن اون چیزی که به صلاح هردوتونه خدا سرراهتون بذاره ...پاشو مادر ..پاشو که الان وقت توکل کردنه ...
دل خسته ازجا بلند شدم ..این اخرین راه باقی مونده بود ...توکل به خدا ..
حق با مامان بود ..بیشتر از این نمیتونستم کاری کنم ...
"یک هفته ی بعد "
"رضوانه"
چنگ زدم تو خاک سرد ونمناک ومشتم رو پرکردم ....دونه های خاک از لابه لای انگشتهام سرخورد وپائین ریخت ...
هنوز هم مات بودم ...گیچ ...نگاهم روی آدمهای سیاه پوش میچرخید ...آدمهایی که با دلسوزی بهم نگاه میکردن ...
صدای فریاد های مامان تیره ی پشتم رو میلرزوند ...سوز اواخر اسفند وقبرستون نیمه پر شده از مردگان تازه درگذشته دستهام رو سرکرده بود ومغزم رو فلج ...
سر کج کردم وهمون جور مات ومبهوت نگاهم رو چرخوندم رو لبخند بابا ...صدای جیغ مامان بلند شد وعمه زیر گوشم پچ پچ کرد ...ولی من حتی نمیتونستم حرفهاش رو درک کنم ...
نگاه بابا میخندید ..مامان جیغ میزد شیون میکرد وسیاه پوشان با عینک های دودی وچکمه های چند سانتی دورم رو گرفته بودن
-خدایا دیدی اخر سر تنهامون گذاشت ..؟کجا رفتی شاهد جان ..؟من ورضوانه ات رو دست کی سپردی ..؟چرا به این زودی رفتی ..؟
لبخند بابا همون بود ومن مات تر از قبل فقط نگاه میکردم ...
مگه نه اینکه به خاطر شریان های گرفته ی قلبش راضی به این وصلت شدم ..؟مگه نه اینکه به خاطر حال خرابش ..حراج کردم محبت در قلبم رو وبله به محرمیت فاضل گفتم؟ ...
پس چرابه این زودی رفت؟ ...قرار بود بمونه ...به خاطر موندنش بود که فاضل رو قبول کردم .. ولی حالا ...
یه مشت دیگه خاک برداشتم
نامردی کردی بابا جونم ..بله رو گرفتی وبا اندک باد مخالفی رفتی ..؟
این انصاف نیست ..منکه بهت گفته بودم فاضل مرد زندگیم نیست ..گفته بودم نامرده ..نارفیقه ..گرگه تو لباس میش ...
چرا حرفهای پاره ی تنت رو قبول نکردی که حالا یه متر چلوار دورت بپیچین وبخوابی زیر یه مشت خاک ..؟
خیالت راحت شد بابا ..؟دیدی ذات دست پروردت رو ..دیدی اون روش رو ..دیدی بابای خوبم گولت زد ..ووقتی خیالش راحت شد ذاتش رو نشون داد وتو رو ازم گرفت ...؟
بابا ..فاضل از همون وقت رفت ..همون وقتی که کف دستت رو گذاشتی رو سینه ات واخ گفتی فراری شد ..بزدل ترسو فرار کرد مبادا که به جرم قتل غیر عمد ازش شکایت کنم ...
حالا دیگه آزادم بابایی ...ولی به چه قیمیتی ..؟من این آزادی رو نخواستم ..کاش بودی وسایه ات رو سرم بود ومن هنوز زندانی زندان فاضل بودم ...
-عمه جان گریه کن مادر ..آخه تا کی میخوای زل بزنی به عکسش ..نریز تو خودت دق میکنی ها ..
نگاهم سرخورد رو مامان ..مامان عزیزم ..مامان قشنگم ..یک شبه پیر شد ...همدمش رو از دست داد ...تاج سرش رو ..
فاضل بی شرف چه کردی با زندگی ما ..برای بردن بابام اومده بودی ..؟نگفته بودی ..
دستی بلندم کرد از روی خاک ..نگاهم دوباره چرخید رو قاب عکس خندون بابا ..حالا دور مزار بابام خالی شده بود ..همکارهاش رفته بودن ومن مات ...مثل یه آدم کوکی دنبال چادر مامان ریسه میرفتم ..
آیدا با همون صورت خیس از گریه گونه ام رو بوسید ..گونه های یخ زدم سر شد از سرما ...
-رضوانه ..؟.یوسف وسجاد هم اومدن ..
انگار خون به قلبم رسوندن ...به آنی سر بلند کردم ..سجاد هنوز هم تک ستاره ی ذهن وقلبم بود ..ولی چه ستاره ای ...؟خاموش وبی فروغ ...
نگاهم از رو شونه های آیدا سرخورد ورفت ورسید به سجاد پناه گرفته زیر شاخه های درخت لخت وعور ...
لبهای خشکم بهم خورد ..سجادم بود ..با همون دست شکسته ..با همون نگاه مهربونش ...
بی هوا قدم هام به سمتش کج شد .وهیچ کس تو اون اشفته بازار متوجه کج شدن قدم هام نشد ...
دو قدم مونده به قدم هاش وایسادم ...نگاه تلخم چرخ میخورد روی صورتش ..روی حزن نگاهش وروی دست گچ گرفته اش ..
برای اولین بار بعد از مرگ بابا لب بازکردم ..
-اومدی سجاد ..؟اومدی بدبختیم رو ببینی ..؟
نگاهش خیس خورد ولی نگاه سرد من نه ..هنوز اشکام طغیان نکرده بود ..
-میبینی سجاد ..؟میبینی بابام رو ...اون زیر خوابیده ...سکته کرد سجاد ..بابای بیچاره ام از غم من سکته کرد ..به خاطر من ...
لبهای سجاد بهم خورد ..
- اروم باش رضوانه ...خدا صبرت بده
چشمهام گشاد شد ..
-من آرومم ...نمیبینی ..؟حتی یه قطره اشک هم نریختم ...نمیریزم ...
ایدا شونه ام رو گرفت
-رضوانه جان بیا بریم عزیزم ..حالت خوب نیست ...
دست آیدا رو پس زدم وقدمی به سجاد نزدیک شدم ونالیدم
-نفرینش کردی سجاد ؟..بابام رو نفرین کردی ..؟
خیسی چشمهاش بارید روی گونه اش ..روی ته ریش های نزده اش ...سجادم گریه میکرد ...
-نفرینش نکردم ..
تمام صورتم منقبض شد ..
-چرا کردی ..؟خودت گفتی ازشون نمیگذری ..یادته سجاد ..؟اومدی دم خونمون ..حلقه ام رو دیدی ..یادته ..؟
-یادمه عزیزم یادمه ...
-همونجا نفرینش کردی ...
مردونه بغض کرد ...
-به زبونم بود نه به قلبم ..من که طاقت درد تو رو نداشتم عزیزم ..
بازهم پافشاری کردم رو حرفم ..
-هرچی که بود بابام رو برد ..
-رضوانه ..!من ..
بی توجه به حرفش ..مثل ادمها منگ ...مثل کسایی که وسط خوابن وکابوس میبینن ..پریدم وسط کلامش ..
-فاضل بی شرف هم دررفت ..فرار کرد ...بابای بیچاره ام رو دق مرگ کرد ورفت ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، یاسی@_@
#29
قسمت 27

نفس هام سنگین شد ...اون سیب قندک بازهم بالا اومد ..
-بهت گفتم سجاد ..؟....نگفتم ..؟به خاطر قلب مریض بابا به فاضل بله گفتم .. به خاطر اینکه عمرش به دنیا باشه وسایه اش بالای سرم ...نمیدونستم قراره بره ...نمیدونستم فاضل نامرد به قصد بردن بابام اومده ...
حالا دیگه بابا ندارم ..مثل تو یتیم شدم ...چه جوری کنار میایی سجاد ..؟بی بابایی سخته ..نفسمو میگیره ...چی کار کنم سجاد ...؟
دستش مشت شد ...
-گریه کن ..
-نمیشه ..اشکام نمیاد ...
به سینه ام اشاره کردم ...
-مونده این وسط ...
اشکای سجاد تندتر بارید ..از غم حرفهای من بود ..یا از درد یتیم شدنم ...؟
- گریه کن خانمم ..
-تو گریه کردی ..؟
-آره گریه کردم ...
-دادم زدی ..؟
لب گزید ...
-آره داد زدم ..
حالا بارش چشمهاش یکسره شده بود ...برای چی گریه میکرد ..؟درد من ..؟ببین رفتنت چقدر سخته بابا ...که سجاد هم داره برای رفتنت گریه میکنه ..
-رضوانه ..نریز تو خودت ..
-پس چی کار کنم ..؟
فاصلمون رو پرکرد واز روی چادر کف دستش رو گذاشت روی سرم ...انگار یه نفر قلبم رو مشت کرد ...
-گریه کن رضوانه ...
سیب قندک بالاتر اومد ...انگار که با لمس سرم قلبم رو مچاله کردن ...
-سجاد تو فکر میکنی بابام از دستم راضی باشه ..؟
با بیتابی نفسش رو فوت کرد ..جوابی نداد که خودم جواب دادم ..
-معلومه که راضیه ..باید راضی باشه از دستم ..من به خاطر اون فاضل روقبول کردم ...میدونستی سجاد ..؟به خاطر بابام ..
باید راضی باشه ..
-راضیه عزیزم ...راضیه رضوانه ی من ..
بی اختیار دستم رو بلند کردم ولباسش رو چنگ زدم ..حالت هام دست خودم نبود ..حالم روبه راه نبود ...
-اگه راضی نباشه چی ..؟
سجاد مستاصل ونگران زمزمه کرد ..
-راضیه رضوانه ...
-ولی به خاطر من این جوری شد ..
-نه به خاطر تو نبود ..حتما به خاطر فاضل بوده ...
نفس گرفتم ..
-رضوانه ...
-چشمهام میسوزه سجاد ...
شروع کردم به مالیدن چشمهام ...عصبی وتند ...
-نکن رضوانه جان ..دق میکنی ها ...
-دق کنم بهتر از این درده ..تو که نمیدونی ...تو که خبر نداری ...این قلبم داره جزغاله میشه ..
پر چادرم رو گرفت تو دستش
-رضوانه ...جون سجاد نکن .میدونی که طاقتش رو ندارم ...
راست میگفت... طاقت گریه هام رو نداشت ..حتی تو عالم رویاهام هم نمیذاشت اشک بریزم ...
-تنها شدم سجاد ..
-مادرت هنوز هست ..من هستم ..آیدا ..یوسف ...
-بابام سجاد ...اخ بابام! ..سکته کرد ..به خاطر من ..من سجاد ..به خاطر من ..
گوشه ی بناگوشم تیر کشید ..عصبهای پلکم ..صورتم از اون همه بغض منقبض شده بود ..
-رضوانه ...
سرم رو تکیه دادم به دستم که بند پیرهنش بود ...
-گریه کن خانمم ...
اولین قطره که چکید سیلاب با خودش آورد ...اشکام دیگه جمع نمیشد ..زجه زدم وهمراه شونه های مردونه ی سجاد بغضم وبالاخره ریختم بیرون ..شیون کردم ..
-به خاطر من بود سجاد ...بابام رفت به خاطر من ...به خاطر حماقت های من ...
ایدا دستهام رو از سینه ی سجاد جدا کرد ..که فریاد زدم
-ســــجـــــاد ...به خاطر من بود ..
-نبود رضوانه ..
-بود بود به خاطر من ..خـــــــدا ...بابام به خاطر من مرد ..
چادر آیدا رو چنگ زدم وسرم رو تو سینه اش مخفی کردم ..به خاطر من بود خدا ..به خاطر من ..
آیدا دستهاش رو دورم پیچید واروم اروم از سجاد دورم کرد ...
-بسه رضوانه داری خودت رو هلاک میکنی ...
نفس هام تا به تا شده بود ..میرفت ونمیومد ..میومد ونمیرفت ...
خدایا حالا چه کنم با این درد ..با این زجری که کمرم رو خم کرده ...
آیدا زیر بازوم رو کشید ..به اجبار باهاش همراه شدم ..
دم ماشین تو لحظه های آخر سر بلند کردم به سمت سجادی که از پشت پرده ی اشک ناخوانا بود ..
سجادم داشت گریه میکرد با همون شونه های لرزون برای غم من گریه میکرد ..
رو برگردوندم وسوار ماشین شدم ..دلم داشت میترکید از درد ..کاش مرهمی بود ...مرهمی مثل دستهای سجاد ..شاید هم آغوش امنش ...
آیدا لیوان چایی رو تو دستهای یخ زده ام گذاشت ..
-بسه دیگه رضوانه دوساعته داری یه بند گریه میکنی ...حالت بد میشه ها ...
-نمیتونم آیدا ..تو که نمیدونی ..هیچ کس نمیدونه چه دردی تو دلمه ...کاش منم سکته میکردم ...کاش منم مثل بابام جا به جا تموم میکردم ..
آیدا لب ورچید ...
-خدا نکنه رضوانه ...این حرفها چیه میزنی ..؟اخه چته تو ..؟چرا نمیگی چی شده ...بابات چرا سکته کرد ..؟تو که به حرف بابات گوش دادی ومحرم فاضل شدی ..قراربود تا چند وقت دیگه ازدواج کنید ..چرا باید یه دفعه ای حالش بد بشه ..؟
کاسه ی چشمهام سوخت ...یاد اون لحظه ها درست مثل مردن بود ..سخت وطاقت فرساد ...
-رضوانه حرف بزن تو که مارو کشتی ...
-چی بگم ..؟از نامردی فاضل بگم ..؟یا قلب ضعیف بابام ...؟
-مگه بابات قلبش ضعیف بوده ..؟
-بود آیدا ...بود ..به خاطر همین هم راضی به این وصلت شدم ..میترسیدم کار دستش بده ولی حساب کینه ی شتری فاضل رو نکرده بودم ..حساب گرگ صفت بودنش رو ...خدایا حالا من چی کار کنم ..دارم دق میکنم آیدا ..اخر سر دیوونه میشم ..
-اخه درست حرف بزن من بفهمم چی میگی ..تا ندونم چته نمیتونم کمکت کنم ...
کف دست رو کوبیدم رو زانوم ...
-چه کمکی ..؟کدوم کمک؟ ..بابام از دستم رفت دیگه چه کمکی میخوام ..؟
آیدا دستهام رو که هیستریک روی زانوم میکوبیدم ..گرفت ..
-نکن رضوانه ..خدایا من چی کار کنم از دست تو ..دوروزه صم البکم نشستی یه گوشه ..این هم از الانت ...چته رضوانه ؟..من غریبه ام ..؟چرا دردت رو به من نمیگی ..؟
چشمهام رو مالیدم ودستهام رو تو موهام فرو کردم وکشیدم ..
-چی بگم ..؟که من کشتمش ..؟آره آیدا ..؟بگم داغ من کشتتش ..؟راحت میشی ..؟
آیدا دستهام رو محار کرد ولی هرلحظه صدام بالاتر میرفت ...داشتم دچار جنون میشدم ..تمام لحظه ها جلوی چشمهام رژه میرفت ..
کشیدن دستم جلوی چشمهای نگران وحیرون سجاد ..ماشین ..خونه ..نامردی فاضل ...بابام ..دست سرد بابا ..رنگ کبود شده اش ..نگاه حسرت زده اش ...
خدا بسه دیگه... این زندگی واین همه درد ارزونی خودت ..تمومش کن .دیگه هیچی تو دنیا نمیتونه جای خالی نگاه بابام رو پرکنه ...
سرم رو بی حال روی شونه ی آیدا تکیه دادم ونجوا کردم ..
-دعا کن تموم بشم ایدا ...میترسم سر به بیابون بذارم ..دعا کن فقط بمیرم ..
شونه های آیدا هم لرزید ..چه دردی داشت حرفهام که هرکی بهم میرسید هق میزد برای غمم ..
-خدا نکنه رضوانه ..تو چرا این جوری شدی ...؟اون نامرد چه بلایی سرتون اورده که عموم اون جوری رفت وتو این جوری داری بال بال میزنی ..؟
چرا دیگه نمیفهمتت رضوانه ...خدا ازش نگذره ...ببین چه به روزت اورده ..
دستم رو با خشونت گره زدم به بازوش ..چشمهای گشاده شده ام رو دوختم به آیدا وپچ پچ کنان لب زدم ..
-نفرینش کن آیدا ..نفرینش کن اون گرگ رو ...نفرین من که نگرفت ..شاید نفرین تو بگیره ونفسش رو ببره ...
آیدا مات ومبهوت با همون صورت خیس بهم خیره شده بود ...حق داشت ..رضوانه ی گذشته های نچندان دور ...نفرین نمیکرد اعتقاد داشت ادمها رو نباید نفرین کرد ..
ولی بعد از اون اتفاق ..بعد از نشون دادن ذات واقعی فاضل ...بعد از مرگ بابام دیگه نمیشد گفت همونم ..من دیگه اون رضوانه ی ساده دل گذشته نبودم ...
جگرم پر بود از زخم خنجرهای کاری فاضل ...هرکدوم چرکی شده بود ودلمه بسته ...
آیدا با دستهاش صورتم رو قاب گرفت ..
-چی کارت کرده رضوانه ..؟
چشمهاش گشاد شده بود ونفس هاش به صورتم میخورد ...خیره به نگاهش خیره شدم به دوست دوران کودکی هام ..
هردو یک گِل رو داشتیم ...هردو یه سرنوشت ..ولی آیدا آروم وبی حرف به عشقش رسیده بود وداشت زندگیش رو میکرد ونهایت درد وغمش ..فوت ناگهانی عموم بود وعقب افتادن مراسم عروسسیش
ومن پدر از دست داده بودم وبه عشقم که هیچ ..به مرد زندگیم هم نرسیده بودم وداشتم بال بال میزدم برای انتقام از فاضل بی همه چیز ...
آیدا که از نگاه خیره ام جواب نگرفت ترسید ..ترسیدن هم داشت ..این همه درد کم نبود ..خانمان برانداز بود ..جان میستاند ..
دستهای آیدا صورتم رو رها کرد وشونه هام رو تکون داد ..
-رضوانه حرف بزن ...
نگاه ماتم ...خسته ام ..تنها جوابم بود ...اشک از گونه هام سرخورد ..آیدا لب گزید وصدای هق هقش اطاق رو گرفت ..
-خدا ازت نگذره فاضل ..خذا ازت نگذره که همچین بلایی به سرش اوردی ..
زیر لب همراهش شدم ..
-خدا ازت نگذره ملعون ..خدا ازت نگذره ..
"سجاد"
بازهم داشتم خواب اشفته میدیدم ..تو این چند شب یک لحظه هم چشم رو هم نذاشته بودم ..کابوس همون بود ..لحظه ها وصحنه ها هم همون
مثل یه مجسمه مسخ وصامت کناری ایستاده بودم وگریه های رضوانه رو میشنیدم که به فاضل التماس میکرد ..
دستهام مشت شد مثل هرشب ولی توانی نبود که به کمک رضوانه ام برم ..
رضوانه زار میزد ومن بازهم راه به جایی نداشتم ..چشمهام رو با سرعت بازکردم ..هوای تاریک اطاقم میگفت که هنوز شب ادامه داره ...
-چی شده سجاد جان ..بازخواب آشفته دیدی ..؟
کف دستم وروی گردن مرطوبم کشیدم ...کاش این کابوس ها تموم میشد ..کاش عمر من تموم میشد ..دیگه تحمل نداشتم زجه های رضوانه روببینم ودست روی دست بذارم ..
-ببخشید بیدارتون کردم ..
مامان با چادر نماز کنارم نشست ..
-خواب نبودم مادر ..داشتم نماز شب میخوندم ...
با دلسردی زمزمه کردم ..
-التماس دعا سادات خانم ...
-محتاجیم به دعا ...بازهم خواب رضوانه رو دیدی ..؟
فقط سری به معنی آره پائین اوردم ..
-حالش خوب نیست مامان ..نمیدونم اون عوضی چه بلایی سرش اورده که ازاین رو به اون رو شده ...امروز که رفتم سرخاک مدام میگفت به خاطر اونه که باباش فوت کرده ..رفتارش عوض شده بود ..گیج بود ..
مامان دستش رو روی دستم گذاشت ..
-حق داره مادر ..پدرش بوده ..هرچقدر هم که با هم مشکل داشتن ولی بازهم پدر از دست داده ...
با درد ناله کردم ..
-من باید چی کار کنم مامان ..؟امروز که رفتم سرخاک از خودم بدم اومد تمام فکرم این بود که بغلش کنم ..که آرومش کنم ..که یه کاری کنم دیگه گریه نکنه ...نمیدونی چی کشیدم تا جلوی خودم رو بگیرم ...
مامان استغفرالهی زیر لب گفت ..
-پناه ببر به خدا پسرم ..خودش همه چیز رو درست میکنه ...
چرخیدم سمت مامان وبا هیجان گفتم ..
-میخوام با رضوانه حرف بزنم ..میخوام ازش بخوام دوباره رو پیشنهادم فکر کنه ...
اخم های مامان تو هم رفت ..
-چی ..؟مگه نگفتی محرم اون پسره شده ..؟
-آیدا میگفت
-آیدا کیه ..؟
-آیدا زن یوسف ..
-اهان اون آیدا ..خب چی میگفت ...؟
-میگفت فاضل فراریه ..هیچ کس هم ازش خبر نداره ...مثل اینکه صیغه رو فسخ کرده ..
-چی ..؟مگه میشه ..؟
-منم نمیدونم مامان ..هیچی نمیدونم ..رضوانه حتی به آیدا هم حرفی نزده ..فقط میگه رضوانه حالش خوب نیست ..به خاطر همین میخوام برم دیدنش ..اگه قبول کنه یه صیغه ی محرمیت بین خودمون بخونیم تا بعد ..
مامان چشم غره ای رفت ..
-فکر میکنی تو این شرایطی که همه اش سه روز از مرگ پدرش گذشته مطرح کردن همچین پیشنهادی درست باشه ..؟میترسم به جای ثواب کباب بشی سجاد جان ..رضوانه شرایط خوبی نداره که منظور تو رو درک کنه ..فعلا دست نگه دار تا بعد ...
با بی صبری گفتم
-نمیتونم دست رو دست بزارم واب شدن رضوانه رو ببینم ...مامان وضعیت رضوانه وخیمه ..امروز حالت ادمهای مجنون رو داشت ..
-پس بدون اینکه بهش حرفی از محرمیت بزنی کمکش کن ...کاری نکن که رضوانه ازت زده بشه ...
صورتم رو نوازش کرد وادامه داد ..
-همه چیز رو بسپر دست خدا ...بگو هرچی صلاحتونه همون بشه ...حالا هم راحت بگیر بخواب ...خدا خودش محافظ بنده هاشه ...
بی حوصله از جواب مامان ..لب زدم ..
-خوابم نمیاد ..میخوام نماز بخونم ...
مامان لبخند ملایمی زد ..
-خوب کاری میکنی مادر ...يا مقلب القلوب و الابصار ، يا مدبر اليل و النّهار ، يا محول الحول و الاحوال ..التماس دعا سجاد جان ..
زیر لب زمزمه کردم ..
-محتاج دعاتم سادات خانم ..
مامان یاعلی گفت وبا پادردش از کنار تخت بلند شد ...پتو رو پس زدم وپاهام رو از تخت آویزون کردم ..صدای زجه های رضوانه تو گوشم زنگ میزد ..
چه بلایی سرت اومده رضوانه که این جوری داره آبت میکنه ؟...کاش حداقل میفهمیدم تا دوای دردت میشدم ..
"رضوانه "
-نگو فاضل ..تروخدا نگو ...
فاضل میخندید ...قه قه میزد وصداش خنجر میشد به روح وقلبم ...دست رو گوشهام گذاشتم وزار زدم
-نخند بسه تمومش کن ...
-دیدی رضوانه ..دیدی چه جوری ازت انتقام گرفتم؟ ..تو مردی رضوانه ...تموم شدی ..حالا دیگه یربه یر شدیم ...دیدارمون به قیامت ..
-نگو بابام مریضه ..قلبش ضعیفه ...نگو بهش ..
بازهم صدای قهقه ..بازهم تیر خلاص به قلب منه ...با همون چشمهای اشکی ..قلب پر از درد... دوباره از خواب پریدم ..بازهم فاضل ..والتماسهام ودراخر سجادی که تو تاریکی وایساده بود وبا کلی درد فقط من رو نگاه میکرد ...
سرم رو تو دستهام گرفتم واز ته دل هق هق گریه کردم ...
تمومش نمیکنی خدا نه ..؟نمیخوای تمومش کنی ..؟مگه این بنده ات چقدر گنجایش داره ؟..چقدر توان؟ ..بس کن خدا ..بازیت رو تموم کن ...منو تموم کن که دیگه تحمل ندارم ...
بابازشدن در اطاقم نور کمرنگ تیرک وسط کوچه سرک کشید تو اطاق ..
-حالت خوبه رضوانه ..؟
صدای هق هقم رو رها کردم ودستهام رو به سمت مامان دراز کردم ...
-نه خوب نیستم مامان ...
مامان بغلم کرد مثل همیشه ...
-تنها شدیم مامان ..فاضل بی شرف تنهامون کرد ...بابام رفت ...
شونه های مامان لرزید ومن زار زدم تو آغوشش ...
-حلالم کن مامان ..حلالم کن ..
-تقصیر تو نبود که رضوانه ...
-چرا مقصر منم ..اگه نذاشته بودم ...
نفس گرفتم ...
آخ مامان قلبم ...میسوزه ...
صدای مامان لرزان شد ...پراز بغض های نشکوفته
-بسه رضوانه از دیروز یه سره داری گریه میکنی ..کور شدی دخترم ..
-نمیتونم مامان ..
-اینقدر خودت رو اذیت نکن ..
-مامان تو از هیچی خبر نداری .بابا من رو نمیبخشه ..
-این چه حرفیه؟ کدوم پدریه که از دست اولادش ناراحت باشه؟ ..هرچی بینتون بوده میبخشه عزیزم ..
چنگ زدم به اغوشش مامان ودوباره هق زدم ..
-بسه تروخدا رضوانه ..تو دار دنیا فقط تو برام موندی ..نمیخوام از دستت بدم ...
نفسم بالا نمیومد ...
-دلم کبابه مامان ..کاش به جای اینکه تسلیم حرف بابا بشم بیشتر سعی میکردم... حداقل اینکه الان زنده بود نه زیر خاک وفاضل هم فراری ...
لباس مامان رو چنگ زدم ..
-مامان بگو چی کار کنم ..چه جوری با این درد بسازم؟...دارم خفه میشم ..اخر سر از این درد یه بلایی سرخودم میارم ..
مامان با دستهای لرزون صورتش رو چنگ زد ..
-نگو رضوانه ...من فقط تو رو دارم تو هم میخوای بری ...؟
های های گریه ی مامان اطاق رو برداشت ...دلم ریش شد از غمش ...حالا که پشت وپناهش رو گرفته بودم حق نداشتم باری روی دوشش اضافه کنم ..
-ببخشید غلط کردم توروخدا گریه نکن ...
دستهاش رو فشردم تو بغلم
-نمیگم ...نمیرم ...تنهات نمیذارم ...
مامان با دستهاش صورتم رو قاب گرفت ...
-رضوانه توروخدا دیگه نگو ..من طاقت دردت رو ندارم مادر ..حداقل بهم بگو چی شده ..چرا یه دفعه ای این جوری شد؟ ..
بابات که خوشحال بود ..داشت وسائل جهیزیه ات رو تند وتند جور میکرد ...چی شد که یه دفعه ای قلبش گرفت ...فاضل چی کار کرده؟ ...چی بینتون گذشته که من خبر ندارم ..؟
لب گزیدم ...
-فاضل روز قبل از مرگ بابا صیغه رو فسخ کرد ...
-چی ..؟
نگاه مامان دودومیزد ..
-فسخ کرد؟!! ...مگه... مگه ..بعد از فوت بابات صیغه رو فسخ نکرده بود ..؟
سرم رو به سینه ی مامان فشردم ...
- ولش کن مامان..این گنداب رو هرچی بیشتر هم بزنی بوی گندش بیشتره ...
ولی مامان طاقت نداشت
-باید بدونم چرا فسخ کرده ...؟
با نفرت گفتم ..
-چون میخواست انتقام بگیره ..چون میخواست کمر من وبابا رو با هم بشکنه ..
-رضوانه درست حرف بزن ..چی بینتون گذشته ...
-الان نه مامان ..الان وقتش نیست ...اگه بگم ..اگه دردم رو بگم دیگه نمیتونی تحمل کنی ..دلت کوچیکه مادر من ...میترسم تو رو هم مثل بابام از دست بدم ...بهم زمان بده ..بزار باهاش کنار بیام خودم بهت میگم ..
دوباره چشمه ی اشک مامان جوشید ..
-چه بلایی سرت اومده رضوانه ..تو چرا این جوری شدی ...چرا اینقدر غریب شدی عزیزم ...؟
لبخند کجی زدم ..
-دیوونه شدم نه ..؟میترسی ازم مامان ..؟
بغض مامان ترکید ..وصدای گریه اش گوشهام رو پرکرد ...
-خدایا چه بلایی سربچه ام اومده ...فاضل تو چی کار کردی با پاره ی تن من؟ ...خدا ازت نگذره ...
دستهاش رو گرفتم وزمزمه کردم ..
-بگو مامان ..هرچقدر که میخوای نفرینش کن ...نترس ..تاثیر این نفرین خیلی وقته دامنمون رو گرفته ..
-رضوانه ..؟رضوانه ی من ..
سرم رو گذاشتم رو زانوش ..انگشتهای مامان تو موهام چرخید ...
-میخوام برم اون سر دنیا ..مثل سجاد ..یه جای دور دور ...
قطره های اشک مامان چکید روی صورتم ..
-جایی هست که همه چی رو فراموش کنم مامان ..؟هان ..؟دلم میخواد یه قرص بخورم ویادم بره کی بودم ..کی شدم ..چی شدم ...
قطره ی اشک بعدی مامان بازهم چکید ...
-اینکاروباخودت نکن رضوانه ..من وتنها نذار دخترم ..
دستش رو که روی موهام میچرخید گرفتم وبو.سه زدم ..
-تنهات نمیذارم مامان خوبم ...حق ندارم که تنهات بذارم ...حق ندارم مامان
اشکام گوله گوله میبارید ..حالت آدمی رو داشتم که دقیقه های آخر عمرش رو میگذرونه ...دستهام رو به بازوش گره زدم وناله کردم ..
-اینکارو نکن فاضل ..تروخدا نکن ...بس نبود اون بلایی که سرم اوردی ..دختریم رو که ازم گرفتی ..حالا به دور روز نکشیده میخوای صیغه رو فسخ کنی ..میدونی میخوای چه بلایی سرمن بیاری ..؟
با نفرت دستهام رو پس زد ..
-دختر اشغالی مثل تو که دروازه ی دلت به روی همه بازه ..بیشتر از این ارزش وقت تلف کردن نداره ..
زار زدم ..
-اخه تو که مشکلت با منه ..چرا میخوای بابام رو له کنی ..؟میدونی اگه بابام بفهمه چی میشه ..؟
با پستی پوزخندی زد ...
-به جهنم ..هرچی بشه دیگه برام مهم نیست ...بابات هم لنگه ی خودت ...
-نگو فاضل ..التماست رو میکنم ..حداقل بزار این عقد سربگیره بعدش هرکاری خواستی انجام بده ...
پوزخندی که رو گوشه ی لبش نشست ...سخت تر از خنجر خوردن بود ...
-مگه دیونه ام ..؟اصلا چرا باید اسم دختر هر.زه ای مثل تو رو تو شناسنامه ام بیارم ..؟
درد جگر سوز رو با تمام قلبم حس میکردم ...با درد نالیدم ..
-من هر.زه ام فاضل ..؟منی که بعد از اومدن اسمت دور سجاد رو خط کشیدم هر.زه ام ..؟منی که به خاطر بابام حاضر شدم زیر بارکثافت کاری هات برم ..؟
نفس گرفتم از ته سینه ...اشکام رو پس زدم وبا صدایی که میلرزید گفتم
-هر.زه تویی که به من رحم نکردی .یادت رفته به زور منو اوردی خونه ات ..؟یادت رفته ..؟من هنوز کمر راست نکردم بعد تو میگی میخوای صیغه رو فسخ کنی ..؟چه جوری میتونی اینقدر رذل باشی ..؟اسمت رومه ..تمام هست ونیستم رو گرفتی حالا رسیدی به بابام ..میخوای بابام رو هم ازم بگیری ...؟
یاد قلب مریض بابا اتیش زد به جونم ... از بس زار زده بودم والتماس کرده بودم ..نفسم هام یاری نمیکرد ..
-فاضل بابام ...بابام اگه بفهمه میمیره ...قلبش ضعیفه ...
سرد وخشک تنها گفت ..
-برام مهم نیست ..
از زور درد وناراحتی تا شدم رو زمین ...پاچه ی شلواری رو کشیدم وزار زدم ..
-فاضل ...
اما فاضل پاش رو کشید ...
-اَه ..بسه دیگه رضوانه ..هرچی بینمون بوده تموم شده ..این گریه هات هم نمیتونه دل من رو به رحم بیاره
با نفرت خم شد رو صورتم ..
-اون روزهایی که میگفتم دوستت دارم وتو راحت پشت میکردی به من ودلم ....باید به فکر الانت میبودی ...اون وقتی که جیک جیک مستونت بود ..
با دستهای مشت شده ی کم توانم کوبیدم به شونه اش ..
-شارلاتان ..عوضی ..
زهر خندی زد
-هرچی بگی لیاقت اون دوست پسر عوضیته ..
اشکام رو با پشت دست پاک کردم ..ولی مگه این درد تمومی داشت ..فاضل اخرین نامری رو درحقم کرده بود ..بعد از اینکه تمام وجود من رو مال خودش کرد ..زندگیم رو گرفت وروحم رو کشت ..
حالا به دوروز نکشیده میخواست صیغه رو فسخ کنه ..واخرین ضربه رو به من وزندگیم بزنه ..
خدایا انصاف نیست ..که این جوری زندگیم رو سیاه کردی ..مگه چه بدی ای کردم که تاوانش شده این جسم درهم شکسته ..این روح داغون ..این زندگی ازهم پاشیده ..
صدای کوبیده شدن در ..باعث شد صدای گریه ام تمام خونه رو بگیره ...فاضل ..فاضل نامرد ...خدا ازت نگذره ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo
#30
قسمت 28


"سجاد"
از استرس گوشه ی لبم رو با سرناخن کندم وازجا بلند شدم ...نگاهم به دور تا دور سالن پذیرایی رضوانه میچرخید ..
یاد اولین واخرین باری که به اینجا اومده بودم برام تازه شد ..یاد اون روزی که رضوانه روقسمم دادم تا چادر به سرش کنه ..که هرچی خوشیه برای رضوانه ارزو کردم وتمام سعیم رو کردم تا اززندگیش محو بشم ..
ولی حالا درست پنج روز بعد از فوت پدر رضوانه ..بازهم اینجا بودم ..تو خونه ی دختر رویاهام ..وداشتم تو استرس ونگرانی بلایی که سر رضوانه ام اومده سنکوپ میکردم ..
با صدای باز شدن دراطاق قدم هام ایستاد ..چشمهام روی رضوانه چرخید ..با چادر سفید تو درگاهی در سربه زیر واروم ایستاده بود ..
دلم ضعف رفت ...رضوانه ام آب شده بود ..چه بلایی سرت اومده خانم من ..که دیگه چشمهات فروغ سابق رو نداره ...؟
-سلام ..
با صدای سلام کردنش به خودم اومدم بی اراده به سمتش رفتم ..
-سلام ..حالت بهتره رضوانه ...؟
سرش رو پائین تر اورد وجواب زیر لبش رو به زور شنیدم ...
-خوبم ...بفرمائید ..
چقدر سرد ..چقدر خسته ...اگه نمیدمش ..اگه با چشمهای خودم سرتا به پاش رو نمیدیدم وعطرچادرش رو بو نمیکشیدم ..حاضر بودم قسم بخورم که این صدا صدای رضوانه ی من نیست ..
خودش به سمت اولین مبل رفت ونشست ..به اجبار وبه تندی روی مبل مقابلش نشستم وخم شدم به سمتش ..
-رضوانه ..؟
سر بلند نکرد ...حرفی هم نزد ..فقط سر به زیر خیره بود به گل های قالی ...خدایا چه بلایی سر ناز دانه ام اومده ...؟
-من ..من چند شبه خوابت رو میبینم ...اتفاقی افتاده نه ...؟
بازهم سکوت وبازهم نگاه خیره ومات رضوانه ...
-به مادرت هم گفتم ...گفتم نگرانت بودم که اومدم ..وگرنه ...؟
با کلافگی دستی کشیدم تو موهام ...
-رضوانه جان یه حرفی بزن ...چند شبه زابراهم ...
نگاهم از روی صورتش سرخورد وبه دستهای لرزونش رسید ...نمیتونستم صورتش رو خوب ببینم اما میدونستم که تودلش اشوبه ...
من ورضوانه رابطه ی قلبی نزدیک به هم داشتیم که ناراحتی همدیگه رو به خوبی حس میکردیم ...
-رضوانه ..؟میدونی چند شبه که تو خوابم زار میزنی؟ ...چی شده ...؟چی بینتون گذشته ..؟فاضل چرا صیغه رو فسخ کرده ..بابات ..باباتت ..؟
صدای هق هق آروم رضوانه ولرزیدن شونه هاش دلم رو خون کرد ...چی کشیدی رضوانه ی من ...نیمه ی دست نیافتنی من ...
بی اراده از جا بلند شدم وکنار مبلی که روش نشسته بود زانو زدم ...
-پای فاضل گیره نه ..؟تو خواب همه اش بهش التماس میکردی ...چرا رضوانه ..؟بابات چرا سکته کرد ..؟
رضوانه صورتش رو برگردوند به سمت مخالفم ...دستهام مشت شد از اون همه خواستن ونتونستن ..
-نمیخوای بهم بگی؟ ...میخوای هرشب با دیدن التماسها وگریه هات زجر بکشم ..؟رضوانه دارم دیوونه میشم ..چرا نیمخوای دردت رو بهم بگی ..؟
برگشت به سمتم وبا همون صورت خیس از اشک وبینی سرخ شده بهم نگاه کرد ..وچه نگاهی ...دلم سوخت ...دستم رو به دسته ی مبلش گرفتم ..
-بهم بگو چته ..خدا شاهده هرجوری بتونم کمکت میکنم ...
سرش خم شد روی شونه ولبهاش دوباره لرزید ...
با امیدواری عبثی گفتم ..
-حالا که فاضل نیست وصیغه رو فسخ کرده ..من هستم ..میتونی به من تکیه کنی رضوانه ..
کاسه ی چشمهای رضوانه برای بار هزارم پرو خالی شدوقلب من مچاله تر از قبل ..واخر سر لب زد ..
-نه ...
موندم ..مات وگیج ..زمزمه کنان حرفش رو تکرار کردم ..
-نه ..؟
-برو سجاد ..خوابهای اشفته رو هم بریز دور ...فکر کن نه اون شب گرم تابستونی اصلا وجود داشته ..نه من ...
گیج شده بودم ..معنی حرفهاش رو درک نمیکردم ..من اومده بودم برای دلداری دادن ..برای نزدیکی بیشتر به رضوانه وحالا اون ازم میخواست که برم وپشت سرم رو نگاه نکنم ..؟
-چی میگی ..؟چت شده رضوانه ..؟فراموشت کنم ..؟اره رضوانه ..؟تو اینو میخوای ..؟
فقط سرتکون داد وبا کف دست اشکهای روی گونه اش رو پاک کرد ..
-به خاطر فاضله نه ..؟هرچی که بینتون گذشته تور گیر انداخته ...
-ســجـــاد ..!
صدام ناخواسته بلند شد ...
-پس چیه ..؟چرا حرف نمیزنی ..؟چرا جواب تک تک سوالهام رو نمیدی ..؟بعد از این همه وقت ...این همه مصیبت فاضل از زندگیت رفته ..چرا میگی فراموشت کنم ..؟
بی هوا ازجا بلند شد که من هم همراهش قیام کردم ..دلم ریش شد ..رضوانه ام آب شده بود ...شده بود قد یه جوجه ...
-برو سجاد ..دیگه هم پشت سرت رو نگاه نکن ..فکر کن نه خانی اومده ونه خانی رفته ...
با عصبانیت جوشیدم
-تو میتونی بری ..؟تو میتونی فراموش کنی رضوانه ..؟
کف دستش رو گذاشت رو دهنش ..وخفه گفت ..
-آره میتونم ..باید بتونم ..من وتو هیچ وقت هیچ آینده ای با هم نداشتیم ...
قدم برداشت که دستم بند چادرش شد ..
-رضوانه بس کن ..نمیفهمم چرا داری با این حرفها جیگر من رو میسوزونی ..اصلا درکت نمیکنم ..ولی هرفکری که تو سرته بریز دور ..
اصلا اگه ازدستم ناراحت شدی ببخشید ..قول میدم دیگه ازت سوال نپرسم ..ولی اینکه برم ..اینکه دیگه نبینمت ..اینکه یادت رو از سرم بندازم بی انصافیه ...
برگشت سمتم وسرش رو بالا گرفت ومستقیم با همون چشمهای نیمه اشکی خیره شد تو نگاهم ...
-چرا نمی فهمی ..؟نمیخوام ببینمت ..اصلا نمیخوام اسمی ازت بشنوم ..میخوام همه چی رو فراموش کنم ..تمام این چند ماه رو ..
میخوام یادم بره از وقتی تو رو شناختم چقدر بلا به سرم اومده ...دست از سرم وردار وبه زندگیت برس ...کم تو این مدت به خاطر این عشق احمقانه صدمه دیدی ..کم ازار دیدی ..؟
مات ومبهوت موندم
-رضوانه ..!تو به عشقمون میگی احمقانه ؟...به این دستم نگاه کن ...به این دست شکسته هم میگی احمقانه ..؟
-بسه دیگه سجاد ..من بیشتر از این نمیکشم ...خسته ام ..تنهام ..فقط بذار به حال خودم باشم ...
-رضوانه ..؟
چادر از بین انگشتهام سرخورد ورضوانه زمزمه کنان نالید ...
-دیدار اخرمون بیفته به قیامت ...این جوری حداقل دیگه یادم نمیوفته چی کشیدم وچی کشیدی ...
مثل اسفند رو اتیش به جلز وولز افتاده بودم ...یوسف با کلافگی پرسید ..
-بالاخره میگی چی شده یا نه ..؟
با حرص برگشتم به سمتش
-من باید ازتو بپرسم که چه بلایی سر رضوانه اومده ...
با ناراحتی گفت ..
-چی میگی سجاد ؟..من از کجا بدونم چه بلایی سرش اومده ..؟
دست ازادم رو به سمتش گرفتم ..
-تو نه ..آیدا ..زنت میدونه تو سررضوانه چی میگذره ..ولی یک کلام بروز نمیده ...چرا ...؟چرا همه اتون دارید ازم مخفی میکنید ...من باید بدونم چی شده ...چرا رضوانه داره این جوری پسم میزنه ...؟
-وای سجاد داری کم کم دیونه ام میکنی ..حرف بزنم بدونم دردت چیه ..؟این چه ربطی به من وایدا داره ..؟
روبه روش نشستم رو مبل وبه دست گچ گرفته ام خیره شدم ..اصلا نمیفهمیدم حرفهای سرد وتند رضوانه ...اینکه چرا اینهمه تغیر کرده
-سجاد ..؟حرف می زنی یا نه ..؟
نفسم رو با خستگی فوت کردم ..
-دیروز رفتم خونه ی رضوانه ..
یوسف خم شد به سمتم ...
-چی ..؟رفتی خونه ی رضوانه ..؟
فقط سرتکون دادم که شاکی شد ..
- اخه چرا سرخود هرکاری دلت میخواد میکنی ..؟اون بنده ی خدا عزاداره ..هنوز کفن باباش خشک نشده برای چی رفتی سراغش ...؟
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم وغریدم ..
-یه دقیقه زبون به دهن بگیر تا بگم ...اخه تو که وضع من رو نمیدونی ..میدونی چند شبه یه بند دارم خوابش رو میبینم ..؟به خدا دیگه تحمل نداشتم ..رفتم سراغش ..گفتم باهاش حرف میزنم ..هردومون اروم بشیم ...حداقل این جوری شب به شب نیاد تو خواب من وگریه زار نکنه
فکر میکردم به خاطر فوت باباشه که این جوری شده ...ولی دیدم نه ..رضوانه از این رو به اون رو شده بود ...فاضل صیغه رو فسخ کرده ولی رضوانه بازهم ازم دوری میکنه ...
دیروز اب پاکی رو ریخت رو دستم ..میگه دیگه سراغم نیا ..اسمم نبر ..میگفت فراموشش کنم ..باورت میشه یوسف ..؟
رضوانه ای که میدونم هنوز هم دوستم داره بهم میگفت فراموشش کنم ...
باور کن من تمام درد رضوانه رو تو چشمهاش میدیدم ..قشنگ درک میکردم که هنور همون علاقه ی قلبی بینمونه ..ولی رضوانه زبونش تلخ وتند شده بود ..میگفت برو پی زندگیت ..میگفت ..
بغض گلوم رو گرفت ..اب دهنم رو قورت دادم وادامه دادم ..
میگفت دیدارمون بیفته به قیامت ..
خیره شدم تو صورتش چشمهام بازهم میسوخت ...
-یوسف ..بهم بگو چی شده که رضوانه این جوری داره ازم دوری میکنه ..؟اصلا چرا پدرش یه دفعه ای سکته کرد ..اون که تو این شرایط به خواسته اش رسیده بود ومنتظر عروسی دخترش بود ...یه چیزایی این وسط غلطه که هیچ کس نمیخواد من بدونم ...
با اشفتگی دستی تو موهام کشیدم ..
-فاضل ..اصلا فاضل کجاست ..؟اون که حالا خیلی راحت تر از قبل میتونه هرانتقامی که بخواد از من ورضوانه بگیره ..مخصوصا که حالا رضوانه بی صاحاب شده ولازم نیست به کسی جواب پس بده ...
ولی نیست ...تو تمام مراسم اثری از اثارش نبود ..
یوسف تکیه زد به مبل ونفس عمیقی کشید
-خب اینها چه ربطی بهم داره ...؟
ناخواسته صدام بالا رفت ..
-من نمیدونم ..عقلم قد نمیده ..دارم ازتو میپرسم ..اخه چه جوری میشه تو عرض یک هفته اینقدر اوضاع زندگیشون بهم بریزه ..
رضوانه داغون شده بود یوسف ...حالش سرخاک دست خودش نبود ..
برگشتم به سمت یوسف ونگران زمزمه کردم ..
-نکنه فاضل کاری کرده ..؟
نفس هام تند شد ...اب گلوم خشک ...حتی از فکر بلاهایی که ممکنه بعد از اون روزی که از پیش من رفتن به سر رضوانه اومده بود مو به تنم سیخ میشد ..
یوسف با ریز بینی پرسید ..
-منظورت چیه ..؟
نفس گرفتم ..
میگم شاید ..شاید چون محرمش بوده ..
رگهای روی دستم برجسته شده بود وحس میکردم شقیقه هام نبض میزنه ..
یوسف که وضع وحالم رو دید پرید تو حرفم ..
-فکرت رو خراب نکن سجاد ..تو این شرایط فقط باید به فکر کمک کردن به رضوانه باشی ...
با غیض جوشیدم ..
-چه کمکی ...رضوانه علنا گفت دیگه به سراغش نرم ..پسم زد یوسف ...
با ناامیدی تکرار کردم ..
-پسم زد ..
دلگیر از حرفهای اخر رضوانه ..از اینکه دیگه نمیخواست من رو ببینه ودیدار اخرمون رو هواله کرده بود به قیامت ..نفس گرفتم ..
-با ایدا حرف بزن یوسف ...اون همراز رضوانه بوده ...مطمئنم هرچی تو دلش باشه به اون میگه ...
یوسف هم ناراحت تر از من نفس گرفت
-باشه تو اینقدر حرص نخور ..من با ایدا حرف میزنم ببینم چی میشه ..
-قانعش کن از رضوانه حرف بکشه ..من باید بدونم تو این یه هفته چه بلایی سراین خونواده اومده ..چرا داره این جوری من رو میرنجونه ...
درصورتی که میدونم حسمون بهم مثل سابقه ..میدونم که ته چشمهای رضوانه خواستنه ...میدونم یوسف ....تو این یه هفته یه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم ...
یوسف تنها گفت ..
-باشه اینقدر خودت رو اذیت نکن ..من با ایدا حرف میزنم ببینم چی میشه ..
"رضوانه"
بابا پک محکمی به سیگارش زد ونگاه خشمگینی به من انداخت ...
-رضوانه ..؟فاضل چی میگه؟
دستهام رو از استرس تو هم جمع کردم وبا نگرانی به فاضلی که خونسردتر از همیشه روی مبل راحتی لمیده بود نگاه کردم ..
چی ...چی میگه ..؟
-میگه صیغه رو فسخ کرده ..
تا ترس به سمت فاضل برگشتم ..نامرد بالاخره کارخودش رو کرده بود ...زهر خودش رو ریخته بود ...صدای فریاد بابا چهار ستون تنم رو لرزوند
-آره رضوانه ..؟دوباره چی کار کردی که فاضل رو جزوندی ..حتما رفتی سراغ اون پسره نه ..؟
با بهت فقط نگاه میکردم ..اونقدر بابا به فاضل اطمینان داشت که انگار جای من وفاضل عوض شده بود وبه جای من فاضل عزیز دردونه اشه ...
-من سراغ کسی نرفتم ..
بابا بازهم فریاد کشید ومن بازهم تو خودم جمع شدم ...
-پس چی ..؟
برگشت سمت فاضل وبرخلاف لحن صحبت کردن با من با ملایمت گفت ..
-فاضل پسرم اگه رضوانه کاری کرده
فاضل ازجا بلند شد وسینه به سینه ی بابام وایساد ..از استرس لبهای خشکم بهم دوخته شده بود ..قدم جلو گذاشتم واقعیتش میترسیدم از این همه خونسردی فاضل ...
-بحث اینها نیست شاهد خان ..بحث اینه که دخترت دلم رو زده ..دیگه نمیخوامش ...
-چـــی ..؟
یخ زدم ..سرتا به پا ..دلش رو زدم؟ ..دلش رو؟ ...یا خدا ..این دیگه چه موجودیه ...
بی اراده به سمتش رفتم وبازوش رو گرفتم ...
-فاضل ...؟
فاضل بازوش رو کشید ..
-به من دست نزن دختره ی هر.زه ..
نگاه نگرانم به رنگ کبود شده ی بابا افتاد فقط تونستم زیر لب اسمش رو زمزمه کنم ..
-بابا ...
قدمی به سمتش برداشتم که بابا با کف دست اشاره کرد جلونرم وبا بهت به فاضل گفت
-چی گفتی فاضل ؟..تو ..تو به دختر من میگی هر.زه ..؟
تو عرض چشم بهم زدنی ...به سمت فاضل خیز برداشت واولین مشت رو تو صورت فاضل کوبید ...فاضل از پشت افتاد رو زمین ...
از ترس نمیدونستم باید چی کار کنم ...نگران شریان های بسته شده ی بابا باشم یا نگران خبرهای بعدی که از دهن فاضل بیرون میاد ...
بابا با حرص غرید ...
-ازمادر زاده نشده کسی که به دختر من همچین انگی بچسبونه ...
یقه ی فاضل رو گرفت که فاضل خون روی لبش رو با دست پاک کرد ورزیلانه گفت ..
-پس چی ..؟ دختری که محرم یه نفر باشه ودلش پیش یکی دیگه بیشتر از این نباید از بقیه توقع داشته باشی ... دخترت فاسده جناب سرتیپ شاهد فراهانی ...منم زن فاسد نمیخوام ..
بابا با یه مشت دیگه دهن فاضل رو بست ولی فاضل هم بی کار نشست وسریع از جا بلند شد وجلوی بابا وایساد ...
-دستت رو بکش ..دخترت ارزونی خودت ...حالم ازتو واین دختر آشغالت بهم میخوره ...
صورت بابا کبود تر شد وبه نفس نفس افتاد ..
-گل بگیر دهنت رو عوضی ... من مثل چفت چشمهام به تو اطمینان داشتم ..اون همه رضوانه جلز وولز کرد که نمیخواد زنت بشه ..ولی من رو حساب اعتمادی که بهت داشتم چشمهام رو خرابکاری هات بستم تا از یه دونه دخترم مراقبت کنی ...
بعد اینه مزد تمام اعتمادم به تو ...؟اینکه به دخترم بگی فاسد...؟اینکه یه هفته بعد از نامزدیتون بگی دخترم دلت رو زده ..؟
با کف دست قلبش رو ماساژ داد ونفس گرفت ...
-رضوانه ی من حق داشت که میگفت تو یه اشغالی ..همون بهتر که زودتر به این نتیجه رسیدی ..تا دخترم بیشتر از این پاسوز توی عوضی نشده ...
هرچی که بیشتر فکر میکنم میبینم حداقل اون پسر بسیجیه غیرتش بیشتر از توی نامرده ...
فاضل با سرانگشت زخم گوشه ی لبش رو لمس کرد وزهر خندی زد ...میترسیدم از این زهر خند ..میترسیدم از این همه خونسردی ..که اون چیزی که نباید رو بگه ..
-پس مبارکه ..فقط یه نکته ی کوچیک رو هم به داماد خوش غیرت اینده ات بگو ..تا ببینی درجه ی غیرتش چقدره ...
ازترس پاهام به زمین چسبیده بود ..حتی جرات واکنش نشون دادن رو هم نداشتم ..
-بهش بگو ...؟؟
بی اراده پریدم وسط حرفش ..محال بود بذارم بابا بفهمه چه بلایی سر تک دخترش اومده ..
-بسه فاضل ..بسه ..هرچی خواستی گفتی ..گمشو بیرون ...
فاضل با تفاخر از گوشه ی چشم بهم نگاه کرد ..
-میرم ..کسی منتظر دستور تو نبود ..فقط حرف اخرم رو هم میزنم و ..
ترسیده ودل نگران پریدم وسط حرفش
-گمشو بیرون فاضل ...
اما بابا ...بابای کبود شده ام که تازه دوست واز دشمن تشخیص داده بود گفت ...
-بذار حرفش رو بزنه رضوانه ..ازچی میترسی بابا جان ..دیگه نمیذارم این کفتار زندگیت رو خراب کنه ..
اشک از چشمهام بارید ...بابای خوبم ...بابای مثلا مهربونم ...چقدردیر فهمیدی ...خیلی دیر ...دیر اطمینان کردی به دخترت ..
حالا که همه چیزم رو باختم ...حالا که دیگه هیچی از خودم ندارم ..دیگه چه احتیاجی به پشت وپناهت هست ..؟دیگه چه احتیاجی به شونه هات ...این رضوانه ی فرو ریخته دیگه سرپا نمیشه ..
فاضل قدم جلو گذاشت وتو یه قدمیم وایساد ..
-چیه رضوانه ..؟چرا مثل اسفند رو اتیش به جلز وولز افتادی؟ ...نمیخوای شاهد خان بدونه دیگه دختر نیستی ...نوچ نوچ نوچ ...حیف شد نه ...؟
ل.بهاش تو یه لحظه ثابت شد وغرید ..
-هرچند برای کثافتی مثل تو که فرقی نداره ..وقتی فکرت اینقدر خرابه که با وجود اسم روت وصیغه ای که بینمون خونده شده بازهم تو کوچه با اون پسر بسیجیه قرار میذاری دیگه مهم نیست که جسمت باکره باشه یا نه ..تو ذاتا فاسدی ...
با دست های مشت شده بهش حمله کردم وفریاد زدم ..
-خفه شو ..خفه شو عوضی ...
فاضل با یه حرکت مچ دستهام رو گرفت که نگاهم به بابا افتاد ...بابام کبود شده بود ودستش روی سینه اش نشسته بود ..
از ته هنجره ام فریاد زدم ...
-گمشو بیرون اشغال ...کارخودت رو کردی ...دیگه چی میخوای از جونمون ...
لبخندی روی لبهای فاضل نشست ...
-اخ رضوانه نمیدونی چه حال خوشی دارم ...حالا دیگه باهم یر به یر شدیم ...
بازهم به سمتش خیز برداشتم که فاضل زودتر از من سیلی محکمی توی صورتم کوبید ..
صدای برخوردم با زمین وآخ گفتن بابا همزمان بلند شد وتیره ی پشتم رو لرزوند ...
فاضل دیگه واینستاد تا اخرین پرده ی نمایشش رو ببینه ..انگار ترس توی چهره اش دوئیده بود ...ترس از مرگ بابا ...ترس از شریان های بسته شده ی بابا ...
تو عرض ثانیه ها فاضل رفته بود وبابای همیشه محکمم ...کمرش خم شده بود از درد ..وزانو زده بود رو زمین ...
چرخیدم سمت بابا وبغلش کردم ...دوباره صدای در بلند شد ...نگاه گیجم رو مامان نشست که کیسه خرید های در دستش رو زمین پخش شد ...
نگاهم دوباره نشست رو بابا ...قطره های اشکم روی ته ریش های بابا میشست ...
-بابا ...؟بابا خوبی ...؟
بابا با سرانگشت اشک روی صورتم رو گرفت وزمزمه کرد ...
-ببخش رضوانه ...ببخش که بهت اعتماد نکردم ...ببخش دخترم ...
چشمهاش به ارومی بسته شد وصدای شیون مامان بلند ...بابای خوبم ...برای همیشه ..رفته بود ...
دستهای آیدا پشت دستم رو به آرومی نوازش میکرد ..
-رضوانه جان ..نمیخوای بازهم حرفی بزنی ..؟
آه کشیدم از ته دل وبازهم خیره موندم به گل های قالی ...سه هفته از مرگ بابا میگذشت ومن افسرده تر از قبل فقط نفس میکشیدم ...
با رفتن بابا دونه به دونه ی مشکلاتمون سرک میکشید ..ومن تازه میفهمیدم فاضل چه کلاه گشادی سر من وبابا گذاشته ...
فاضل نامرد به هوای شراکت ..نصف دار وندارمون رو بالا کشید ه بود ..وحالا خودش مثل یه قطره اب فرو رفته بود تو دل زمین ...
حالا منه افسرده مونده بودم ومادری که یک شبیه پیر شد وزندگی ایکه دیگه اسمش زندگی نبود ...
یه قطره اشک ساکت وبی صدا از گوشه ی چشمم چکید وچشمهای ایدا رو هم تر کرد ...
-الهی بگردم ..تروخدا با من حرف بزن رضوانه ..بگو دردت چیه ..؟اینقدر نریز تو خودت ...
سرم رو به عادت همیشه گذاشتم رو زانوش وآیدا مثل همیشه انگشتهای پرمحبتش رو فرو برد تو موهام ...
یه قطره اشک دیگه روی تیغه ی بینیم نشست وتاب خورد ...لبهام که بهم خورد خودم هم از سردی صدام یخ کردم ...
-فاضل بهم تجاوز کرد ..
دستهای آیدا لرزید ووایساد بین موهام ...
-چی ..؟
حالا صداش هم میلرزید ..بدتر از دل من ..بدتر از چونه ی لرزان من ..
-دوروز بعد از مراسم ..سجاد اومد درخونه امون ...نمیدونم ازکجا فهمیده بود ولی عصبانی ودل شکسته اومده بود دیدنم ..بهش گفتم فراموشم کنه ...بهش گفتم ..گفتم ..
دست وپاهام رومثل یه جنین جمع کردم تو سینه ام ..
-گفتم دیگه رضوانه ای تو زندگیش نیست ..پس بره پی زندگی خودش...ولی ..بعد ..بعد فاضل سررسید ..سجاد رو دید وباهاش دست به یخه شد ..واخر سر ..دستم وکشید وباخودش برد ...
روی پیشونیم تر شد ...آیدای مهربونم برای من گریه میکرد ...
اشکام مثل سیل سرازیر شده بود ...حتی هنوز هم از یاداوری اون روز شوم تن وبدنم میلرزید ..
-به خدا که آیدا به سجاد گفتم بره ..گفتم دیگه اسمم رو نیاره ..ولی فاضل که این رو نمیدونست ..فکر میکرد باهاش قرار گذاشتم ..
من وبرد به زیرزمین خونه ی داییم ...هیچ کس خونه نبود ...حتی اگه هم بود صدای فریاد من رو توصدای بلند اهنگ نمیشنیدن ...
بهم تجاوز کرد آیدا ...من وکشت آیدا ..روحم رو همون جا کشت وچال کرد ..
سرم رو چرخوندم به سمت بالا ..حالا به راحتی میتونستم چشمهای گریون آیدا رو ببینم ...قطره های اشکش سر میخورد رو صورتم ..
نفس گرفتم ..اشکهام تند وتند سرمیخورد ولای موهای بناگوشم میرفت ...
-ولی این همه ی دردم نیست ..همه ی غصه ام نیست ...دوروز بعد ..دوباره مجبورم کرد تا باهاش باشم ..میفهمی دردم رو آیدا ...تمام مدت جیغ میزدم والتماسش رو میکردم ..ولی کسی نبود کمکم کنه ..کسی نبود به دادم برسه ...
مگه اصلا صدای بلند اهنگ وقه قه های فاضل میذاشت که کسی هم صدای ناله های من رو بشنوه ...
-میدونی بعدش چی شد ...بعدش ..
سرم رو بالا گرفتم ونالیدم ..
-خدا ...خدا ...
ایدا دستهاش رو دور صورتم گرفت ..
-بسه رضوانه ..نمیخواد بگی ...نمیخواد ...
دستش رو پس زدم ونفس گرفتم ..
-بذار بگم ایدا ...تو نمیدونی که من تنهایی چه زجری کشیدم ..هیچ کس جز من وبابا وفاضل نمیدونه چی شده ..
بزار بگم شاید سبک بشم ...به خدا که دارم قمباد میگیرم آیدا ...هیچ کس نیست که از دردم باهاش حرف بزنم ..هیچ کس نیست ایدا ...
دست سردم رو گرفت ودوباره اشک ریخت ...
-میدونی بعد از همه ی اینها چی کار کرد باهام ..؟میدونی ضربه ی اخرش چی بود ..؟
اینکه بعد از اون همه درد ..وقتی که داشتم له میشدم از اون همه حقارت خودم ...گفت که میخواد صیغه رو فسح کنه ...
گفت که میخواد به همه بگه من رو نمیخواد ..منی رو که دیگه دختر هم نبودم نمیخواد ...
نمیدونی آیدا ..نمیدونی چقدر التماسش رو کردم ..به دست وپاش افتادم آیدا ..ولی اون بی شرف ..اون بی همه چیز ..اخر سر زهر خودش رو ریخت ..
به بابای بیچاره ام گفت ...حتی گفت که من دیگه دختر نیستم ..آیدا من مرگ بابام رو با جفت چشمهام دیدم ...بابای خوبم ..از زور غیرت ..از درد من ..جلوی چشمهام کبود شد وسکته کرد ..ومن هیچ کاری نتونستم براش انجام بدم ..
منه احمق ..منه ذلیل ...هیچ کاری برای زنده بودن بابام نکردم ...بابام رو من کشتم آیدا ...خودم کشتم ..
صدای هق هق آیدا اطاق رو گرفته بود ..ازجا بلند شدم ..حالا که دردم روگفته بودم ..حس بهتری داشتم ..حداقل اینقدر سینه ام سنگین نبود ...
دستهای ایدا رو از صورتش کنار زدم ومیون گریه لبخند زدم ..
-گریه نکن آیدا جان ..درد من از اینها گذشته ..تو تازه عروسی خواهرم ...شیرینی زندگیت رو با تلخی زندگی من زهر نکن ..
آیدا دستهاش رو دور شونه ام پیچید ...
-بمیرم برای دلت رضوانه ..بمیرم که چی کشیدی ..چرا بهم نگفتی ..؟چرا از فاضل شکایت نکردی ..؟
تلخ لب زدم ..
-مگه با شکایت من بابای بیچاره ام زنده میشه؟..بابام رفت ایدا ..تنها کسم شده مامان ..میترسم از فاضل ...که همین یه دونه کسم رو هم ازم بگیره .. ..درضمن فاضل گرگ تر از اونه که بتونم ازش شکایت کنم ...
با سرانگشت اشکای روی گونه ی آیدا رو پاک کردم ..
-گریه نکن ایدا جان ...برای من گریه نکن ...کار من از گریه گذشته عزیز دلم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان