امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#28
قسمت 26

"رضوانه"
دوروز بعد بود که تازه فهمیدم تمام این شبها وتمام این دردها هیچه ...دوروز گذشته بود ومن با همون حلقه ی پرنگین با همون نشان بخت سوخته ام در حیاط رو بازکردم که تازه فهمیدم درد یعنی چی ..؟
نگاه صاف ومستقیمم تو نگاه خونی سجاد نشست ..سجادی که با همون دست شکسته پشت درخت روبه روی خونه پناه گرفته بود ومنتظرم بود ...
تیر کشیدن های قلبم ودست های سرشده ام به کنار ..این نفس ها دیگه همراهی نمیکرد ..بدکرده بودم ..بد با خودم واین دل وعشق سجاد ...
حالا اینجا با حلقه ی بندگیم... نگاه تو نگاه مردی میدوختم که حتی با خوندن چند جمله ی عربی هم نمیتونستم مهرش رو از دلم بیرون کنم ...
چه کنم خدا ؟..میدونم خبطه.. خطاست ..ولی دل عاشق مگه این حرفها حالیشه ..؟عاشق نشده نشده ..حالا که شده دیگه دل نمیکنه ...
تقصیر من نیست ..دلم هم نیست ..ذاتم همینه ...عاشق شده ..
اشک که از گوشه ی چشمم سرازیر شد ..سجاد هم بالاخره قدم جلو گذاشت ...دررو به آرومی پشت سرم بستم وحسرت بار نگاه به دست شکسته اش انداختم ...
چقدر تو اون لحظه غبطه خوردم به اون گچی که آویز دستهای مهربون سجادم شده ...
-سلام ...
چقدر مرد بود سجاد من ..با این همه روسیاهی بازهم من رو قابل سلام میدونست ...خیره به گچ دستش زیر لبی سلام رو زمزمه کردم ..
-حالت خوبه ..؟
لب گزیدم ..نگران منی سجاد ..؟نگران منی که محرم دیگه ای شدم ..؟چرا نگرانی ..؟مگه این دختر احمق لیاقت محبتت رو داره ..؟
یه قطره اشک دیگه سرریز شد از کاسه ی چشمهام ...نگاهم از گچ دستش کنده شد وبالا اومد ...بالا وبالاتر ...
تا رسید به چشمهاش ...ووای که چشمهاش کاسه ی خون بود ..کاسه ی درد ونگرانی ..
چونه ام لرزید از اون همه بغض ...لرزیدن هم داشت ..درد داشت که بدونی دیگه مال این مرد نیستی ..بدونی که شرع وعرف میگن نباید مال این مرد باشی ..
-یوسف میگفت ...می ...
نمیتونست بگه ..حق داشت ..من هم بودم نمیتونستم ...کم چیزی نبود ..
محرم شده بودم به دستهای مردی که کمتر از شیطان نبود ...تو غم نگاهش آب شدم ...بدکردی فاضل ..بدکردی ...حالا کجایی که بیای جواب این همه درد رو بدی ...؟
کجایی ببینی من واین مرد له شدیم زیر بار این درد وعذاب ..
نگاهش روی حلقه ی پر نگینم نشست ..تا ته جگرم سوخت ...لعنت به غرورت فاضل ..لعنت به وجودت ...
بغضم رو قورت دادم وزمزمه کنان گفتم ..
-منو ببخش سجاد ...مجبور بودم ...
نگاهش رو ازحلقه ام گرفت ونفسش رو پراز آه بیرون فرستاد ...حالا کاسه ی چشمهای سجاد هم پراز شبنم بود ..
-میبخشی ..؟
نگاهش رو به اطراف چرخوند ..تا مانع ریزش اشکاش بشه ...
-میبخشم خانمی ...میبخشم ..تو که گناهی نداری ..گناه پدرت داره وفاضل ...
ازشون نمیگذرم رضوانه ..نه از فاضل ونه از پدرت ...میدونست عاشقتم ..میدونست چقدر دوستت دارم ..ولی بازهم کار خودش رو کرد ...
بهش گفتم دستم خالیه نمیتونم پاپیش بذارم ..ولی حداقل اگه نمیذاری مال من باشه ذات فاضل رو بشناس ...ولی گوش نداد ...بدبختت کرد رضوانه ..
پرچادرم رو گرفتم جلوی دهنم تا صدای هق هقم دنیا رو ورنداره ...
-برو سجاد ..بیشتر از این نمک به زخمم نپاش ..
-باشه میرم ..تو بگی بمیر میمیرم رفتن که کاری نداره ...ولی با درد تو چیکار کنم رضوانه ..؟
سخته ..به خدا که سخته... میدونستم قسمت من نیستی میدونستم داشتنتت رویاست ولی حالا ...حالا که محرم اون عوضی شدی نمیتونم زندگی کنم ..
میفهمی رضوانه ..؟درکم میکنی ..؟اینکه میدونم تو دست اون بی شرف اسیری نمیذاره راحت باشم ..
نفس هام نیمه شده بود ...
-برم باهاش حرف بزنم رضوانه ..؟
گیج سر بلند کردم ..حرف بزنه ..؟با کی ..؟با فاضل ...؟
-چه حرفی ..؟
-به پاش میوفتم که دست از سرت برداره که این صیغه رو فسخ کنه ..خودم و قربونیت میکنم رضوانه.. فقط آزادت کنه ...بهش میگم میرم پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم فقط دست از این کینه بکشه ...
-نمیشه سجاد ...دیگه کار از کار گذشته ...فقط فراموشم کن ...
-فکر میکنی میتونم ..؟تو تونستی که من بتونم ..؟
سکوتم رو که دید با مظلومیت لب زد ..
-نتونستی رضوانه ..منم نمیتونم ..
دلم آتیش گرفت از این همه درد ..خدایا حکمتت چی بود عاشق سجاد بشم وزن فاضل ..؟آخه این دیگه چه پیشونی نوشتیه ...؟
-میخوام برم رضوانه ..برم اون سر دنیا ولی دلم دست خودم نیست ..پاهام نا ندارم ..فکرم پیشته ..نگرانتم رضوانه ..
-نباش ..دیگه نگرانم نباش ...بسه هرچی به خاطر من عذاب کشیدی ..به زندگیت برس سجاد ...
-پس تو چی ..؟اگه هرکسی دیگه ای بود قبول داشتم به قول تو به زندگیم برسم ..ولی فاضل ..فاضلی که میدونم برای چی همچین کاری میکنه نمیذاره سرراحت رو زمین بذارم ..رضوانه من چی کار کنم با درد تو ..؟چطوری طاقت میاری ..؟
نفس گرفتم که با دیدن ماشین فاضل چشمهام درشت شد ..یا خدا ابلیس اینجا بود ..رو این تیکه زمینت واومده بود تا جهنم رو مجسم کنه برای من وسجاد ...
زیر لب زمزمه کردم ..
-برو سجاد ..فاضل اینجاست ...
ولی سجاد برخلاف حرف من با دیدن ماشین فاضل قدمی به سمتم برداشت ..هنوز هم میخواست ازم حمایت کنه واین دلم رو بدجوری به درد میاورد ..
ماشین فاضل درست جلوی پاهام وایساد وفاضل مثل یه جلاد نفیر کشان پیاده شد ..
-تو اینجا چه غلطی میکنی عوضی .؟با زن من لاس میزنی ...؟
با بهت وعصبانیت... سرخ شده از حرف بی منطق فاضل صدا زدم ...
-فاضل ..!!؟
با انگشت سبابه اش تهدید وار نعره کشید ..
-تو خفه که حساب کتاب من وتو موکول به بعد ...
تو عرض چند ثانیه با شتاب به سجاد نزدیک شد ویقه ی سجاد رو گرفت وکشید به سمت خودش ...
-تو خجالت نمیکشی روز روشن مزاحم زن مردم شدی ..؟
سجاد فقط نگاه میکرد ..حرفی نداشت ...
فاضل از سکوت سجاد جری شد وبا نفرت فریاد زد ..
-با تو ام عوضی ..؟مگه نمیدونی رضوانه زن منه ..؟تا آخر این ماه هم میریم سر زندگیمون .برای چی اومدی ..؟
دستم رو به بازوی فاضل گیر دادم وبلندتر از حد معمول گفتم ..
-ولش کن فاضل ..
فاضل دستم رو با ضرب پس زد ..
-گم شو کنار ..
دستهای سجاد مشت شد وفکش منقبض ...
-بذار رضوانه بره فاضل ...تو مشکلت منم ..
-مشکل ؟چه مشکلی ..تو جوجه که عددی نیستی
-پس چرا پای رضوانه رو کشیدی وسط ..؟چرا به زور میخوای باهاش ازدواج کنی ..؟
فاضل همون جور که یقه ی سجاد دستش بود صورتش رو به سجاد نزدیک کرد ..
-چون میخوام خونش رو توشیشه کنم ..چون میخوام انتقام تمام حقارت هایی که کشیدم رو سرش بیارم ...
-همه ی اینها تقصیر من بود ..رضوانه هیچ کاره است ..هربلایی که میخوای سر من بیار ..
لبخند فاضل تا ته جگرم رو سوزوند ...
-چرا تو ..؟تو که چیزی نداری جز یه مادر پیر ..داروندارت رو هم که خاکشیر کردیم وجرات یه اعتراض ساده رو هم نداشتی ..برای ادم کردن تو دست رو رضوانه گذاشتم ..یه تیر ودو نشون ...
فاضل مرد نبود ...نامرد بود ..نامردتر از تمام نامردها ..تو عرض چند ثانیه سجاد رو هول داد رو زمین ومچ دستم رو کشید ..
ترس از سرپنجه های این نامرد میچکید ...مات ومبهوت دنبالش کشیده شدم ..نگاهم بین فاضل وسجاد که همون جور گیج از تغیر موضع فاضل رو زمین نشسته بود دو دو میزد ..
-فاضل کجا ..؟
-سوار شو ..
هولم داد رو صندلی ودروپشت سرم کوبید ...سجات مات وحیرون ازجا بلند شد وقدمی به سمت ماشین برداشت ..
-کجا ..؟
فاضل با لبخند اعصاب خوردکنی پشت رول نشست وقفل مرکزی رو زد ...
-فاضل کجا میریم ..؟
پا روی پدال گاز فشار داد وماشین درجا پرواز کرد ...چنگ زدم به صندلی وچشم گردوندم سمت سجادی که حالا دنبال ماشین میدوئید واسمم رو صدا میزد ..
"سجاد "
داغون مثل یه کشتی شکسته درحیاط وبازکردم ..مامان داشت مثل همیشه حیاط نقلی رو اب وجارو میکرد ...
-سلام ...
مامان کمر راست کرد ..
-سلام مادر خسته نباشی
عجب جمله ای ...؟منی که حس میکردم سنگینی کوه رو دوشمه وهیچ جوری سرپا نمیشم ..چه جوری میشد با این جمله خستگی درکنم ..؟
-چی شده سجاد جان ..؟
خسته وسست کفش هام رو کندم ..مامان به شم وعادت مادرانه اش پشت سرم ریسه شد
-سجاد ..؟
نشستم رو مبل وخیره شدم به روبه رو ..رضوانه ی من محرم شده بود ...محرم اون کفتار ..اون گرگ ومن هیچ کاری از دستم برنمیومد ...
جلوی چشمهای من دست رضوانه رو گرفت وبرد ومن حتی نتونستم قدم از قدم بردارم ..چرا که رضوانه محرمش بود ومن نبودم ..
حتی نمیدونستم رضوانه ام رو به کجا برده وحالا داره چه بلایی به سرش میاره ..
از دست خودم عصبانی بودم ..از دست زمونه وبابای رضوانه که این همه به اون نامرد اطمینان داشت ..
-سجان جان چی شده مادر ..؟چرا این جوری شدی ..؟
سرد ویخ برگشتم سمت مامان ..حس میکردم دو تا تیکه یخ تو چشمهام گذاشتن ..میسوخت ولی اشکی نمیمومد ..
-رضوانه ..؟!
-رضوانه چی مادر ..؟
-اخر سر محرم پس دائیش شد ..
چشمهای مامان از تعجب گشاد شد ..
-چی ؟مگه میشه؟اونهاکه همین چند روز پیش اینجا بودن ..
-حالا که شده ..دیگه نمیتونم حتی بهش فکر کنم ..چون زن مردم شده ..
-سجاد ..
چشمهام دوباره سوخت ..
-دیدی مامان ..دیدی اخر سر از دستم رفت؟ ..هرچقدر که خودم رو کشتم بازهم نتونستم جلوی باباش وایسم ..رضوانه ام رو بالاخره ازم گرفت ..
سیبک گلوم بالا وپائین شد
-تو فکرم اون زنم بود ..زن زندگیم مامان ..حالا ..حالا چه جوری بی فکرکردن بهش زندگی کنم ...؟
مامان نفس گرفت واستغفاری زیر لب گفت ..
-باید دل بکنی پسرم ..
بغض گلوم رو گرفت ..
-مگه دست منه ؟..به خدا که دست من نیست ..دلم از این میسوزه که میدونم پسر دائیش چقدر نامرده وفقط برای انتقام گرفتن از من وررضوانه میخواد باهاش ازدواج کنه ..ولی چیکار کنم ..؟دستم کوتاه مامان ..زورم به باباش نمیرسه ...من هم قدشون نیستم ...
-تو ازکجا میدونی شاید واقعا دوستش داشته باشه ..؟
دست ازادم مشت شد ..
-خود نامردش گفت ..همون روزی که مغازه رو بهم ریخت گفت عقدش میکنم وولش میکنم به امون خد ا ...
-خب اگه واقعا همچین ادمیه چرا بابای رضوانه اینقدر بهش اطمینان داره ..؟
-نمیدونم مامان ..همیچی نمیدونم فقط تو این مدت فهمیدم بابای رضوانه مثل چشمهاش به فاضل اعتماد داره ..حالا هم که دستی دستی دخترش رو تو دهن شیر فرستاد ...
سرم رو تو دستم گرفتم ..
-حالا من چی کار کنم مامان؟ ..تو بگو چه جوری این مشکل رو حل کنم ...؟
دست مامان روی شونه ام نشست ..
-تو کاری از دستت برنمیاد ..این کار پدر رضوانه وخود رضوانه است ..تو بهتره دیگه دخالت نکنی ...
ناخواسته تن صدام بالا رفت
-دخالت ..؟میگم پسردائیش دیوونه است ..قصدش فقط جزوندن رضوانه است ...
مامان با صبوری اهمیتی به صدای بلندم نداد ..
-هرچی که باشه الان از تو خیلی به رضوانه نزدیک تره ..اگه بخوای دخالت کنی هم برای خودت وهم برای رضوانه بد میشه ..
مردم رو که میشناسی چه جوری یک کلاغ چهل کلاغ میکنن ..یه موقع چشم رو هم میذاری میبینی به هردوتون انگ رابطه ی نامشروع زدن
ازتعجب دهنم بازمونده بود ..
-مامـــان ...!!
حتی فکر همچین حرفی هم ازار دهنده بود ..
-چیه ..؟کجای حرفم اشتباه ..تا وقتی رضوانه تو عقد یا محرمیت پسردائیش باشه باید دست نگه داری ..
نگاهم رو دوختم به دست گچ گرفتم ..
-میدونید چی ازم میخواید ..؟اینکه بشم شریک جرم فاضل ..؟مامان اون نامرد رضوانه رو بدبخت میکنه ...
-با این اوصافی که گفتم خودم فهمیدم ولی چاره چیه ..؟تو ومن هیچ کاره ی رضوانه ایم .. باید خودش بخواد این رابطه تموم بشه ..
-محاله مامان ..رضوانه اگه میتونست هیچ وقت محرمش نمیشد ..پس راهی نداشته که قبول کرده ..
-یه راه دیگه هم اینه که بابای رضوانه یا فاضل این صیغه رو بهم بزنن ..بیشتر از اون هیچ کاری از دست هیچ کس برنمیاد ..
مامان دستم رو مادرانه گرفت وادامه داد ..
-به جای این همه فکر وخیال بیهوده ..پاشو دورکعت نماز بخون وازته دل دعا کن اون چیزی که به صلاح هردوتونه خدا سرراهتون بذاره ...پاشو مادر ..پاشو که الان وقت توکل کردنه ...
دل خسته ازجا بلند شدم ..این اخرین راه باقی مونده بود ...توکل به خدا ..
حق با مامان بود ..بیشتر از این نمیتونستم کاری کنم ...
"یک هفته ی بعد "
"رضوانه"
چنگ زدم تو خاک سرد ونمناک ومشتم رو پرکردم ....دونه های خاک از لابه لای انگشتهام سرخورد وپائین ریخت ...
هنوز هم مات بودم ...گیچ ...نگاهم روی آدمهای سیاه پوش میچرخید ...آدمهایی که با دلسوزی بهم نگاه میکردن ...
صدای فریاد های مامان تیره ی پشتم رو میلرزوند ...سوز اواخر اسفند وقبرستون نیمه پر شده از مردگان تازه درگذشته دستهام رو سرکرده بود ومغزم رو فلج ...
سر کج کردم وهمون جور مات ومبهوت نگاهم رو چرخوندم رو لبخند بابا ...صدای جیغ مامان بلند شد وعمه زیر گوشم پچ پچ کرد ...ولی من حتی نمیتونستم حرفهاش رو درک کنم ...
نگاه بابا میخندید ..مامان جیغ میزد شیون میکرد وسیاه پوشان با عینک های دودی وچکمه های چند سانتی دورم رو گرفته بودن
-خدایا دیدی اخر سر تنهامون گذاشت ..؟کجا رفتی شاهد جان ..؟من ورضوانه ات رو دست کی سپردی ..؟چرا به این زودی رفتی ..؟
لبخند بابا همون بود ومن مات تر از قبل فقط نگاه میکردم ...
مگه نه اینکه به خاطر شریان های گرفته ی قلبش راضی به این وصلت شدم ..؟مگه نه اینکه به خاطر حال خرابش ..حراج کردم محبت در قلبم رو وبله به محرمیت فاضل گفتم؟ ...
پس چرابه این زودی رفت؟ ...قرار بود بمونه ...به خاطر موندنش بود که فاضل رو قبول کردم .. ولی حالا ...
یه مشت دیگه خاک برداشتم
نامردی کردی بابا جونم ..بله رو گرفتی وبا اندک باد مخالفی رفتی ..؟
این انصاف نیست ..منکه بهت گفته بودم فاضل مرد زندگیم نیست ..گفته بودم نامرده ..نارفیقه ..گرگه تو لباس میش ...
چرا حرفهای پاره ی تنت رو قبول نکردی که حالا یه متر چلوار دورت بپیچین وبخوابی زیر یه مشت خاک ..؟
خیالت راحت شد بابا ..؟دیدی ذات دست پروردت رو ..دیدی اون روش رو ..دیدی بابای خوبم گولت زد ..ووقتی خیالش راحت شد ذاتش رو نشون داد وتو رو ازم گرفت ...؟
بابا ..فاضل از همون وقت رفت ..همون وقتی که کف دستت رو گذاشتی رو سینه ات واخ گفتی فراری شد ..بزدل ترسو فرار کرد مبادا که به جرم قتل غیر عمد ازش شکایت کنم ...
حالا دیگه آزادم بابایی ...ولی به چه قیمیتی ..؟من این آزادی رو نخواستم ..کاش بودی وسایه ات رو سرم بود ومن هنوز زندانی زندان فاضل بودم ...
-عمه جان گریه کن مادر ..آخه تا کی میخوای زل بزنی به عکسش ..نریز تو خودت دق میکنی ها ..
نگاهم سرخورد رو مامان ..مامان عزیزم ..مامان قشنگم ..یک شبه پیر شد ...همدمش رو از دست داد ...تاج سرش رو ..
فاضل بی شرف چه کردی با زندگی ما ..برای بردن بابام اومده بودی ..؟نگفته بودی ..
دستی بلندم کرد از روی خاک ..نگاهم دوباره چرخید رو قاب عکس خندون بابا ..حالا دور مزار بابام خالی شده بود ..همکارهاش رفته بودن ومن مات ...مثل یه آدم کوکی دنبال چادر مامان ریسه میرفتم ..
آیدا با همون صورت خیس از گریه گونه ام رو بوسید ..گونه های یخ زدم سر شد از سرما ...
-رضوانه ..؟.یوسف وسجاد هم اومدن ..
انگار خون به قلبم رسوندن ...به آنی سر بلند کردم ..سجاد هنوز هم تک ستاره ی ذهن وقلبم بود ..ولی چه ستاره ای ...؟خاموش وبی فروغ ...
نگاهم از رو شونه های آیدا سرخورد ورفت ورسید به سجاد پناه گرفته زیر شاخه های درخت لخت وعور ...
لبهای خشکم بهم خورد ..سجادم بود ..با همون دست شکسته ..با همون نگاه مهربونش ...
بی هوا قدم هام به سمتش کج شد .وهیچ کس تو اون اشفته بازار متوجه کج شدن قدم هام نشد ...
دو قدم مونده به قدم هاش وایسادم ...نگاه تلخم چرخ میخورد روی صورتش ..روی حزن نگاهش وروی دست گچ گرفته اش ..
برای اولین بار بعد از مرگ بابا لب بازکردم ..
-اومدی سجاد ..؟اومدی بدبختیم رو ببینی ..؟
نگاهش خیس خورد ولی نگاه سرد من نه ..هنوز اشکام طغیان نکرده بود ..
-میبینی سجاد ..؟میبینی بابام رو ...اون زیر خوابیده ...سکته کرد سجاد ..بابای بیچاره ام از غم من سکته کرد ..به خاطر من ...
لبهای سجاد بهم خورد ..
- اروم باش رضوانه ...خدا صبرت بده
چشمهام گشاد شد ..
-من آرومم ...نمیبینی ..؟حتی یه قطره اشک هم نریختم ...نمیریزم ...
ایدا شونه ام رو گرفت
-رضوانه جان بیا بریم عزیزم ..حالت خوب نیست ...
دست آیدا رو پس زدم وقدمی به سجاد نزدیک شدم ونالیدم
-نفرینش کردی سجاد ؟..بابام رو نفرین کردی ..؟
خیسی چشمهاش بارید روی گونه اش ..روی ته ریش های نزده اش ...سجادم گریه میکرد ...
-نفرینش نکردم ..
تمام صورتم منقبض شد ..
-چرا کردی ..؟خودت گفتی ازشون نمیگذری ..یادته سجاد ..؟اومدی دم خونمون ..حلقه ام رو دیدی ..یادته ..؟
-یادمه عزیزم یادمه ...
-همونجا نفرینش کردی ...
مردونه بغض کرد ...
-به زبونم بود نه به قلبم ..من که طاقت درد تو رو نداشتم عزیزم ..
بازهم پافشاری کردم رو حرفم ..
-هرچی که بود بابام رو برد ..
-رضوانه ..!من ..
بی توجه به حرفش ..مثل ادمها منگ ...مثل کسایی که وسط خوابن وکابوس میبینن ..پریدم وسط کلامش ..
-فاضل بی شرف هم دررفت ..فرار کرد ...بابای بیچاره ام رو دق مرگ کرد ورفت ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، یاسی@_@


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 05-08-2014، 23:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان