امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#32
قسمت 30

برای سلام کردن از اطاق بیرون اومدیم دستهای پراز خرید یوسف نشون میداد که آیدا به یوسف خبر اومدن ما رو داده ..معذب شدم ...اصلا دلم نمیخواست تو این شرایط بهم ریخته... آیدا ویوسف رو تو زحمت بندازم ..
پشت سر آیدا وارد اشپزخونه شدم ..
-ایدا من دیگه میرم ..
-میری ..چرا ..؟تازه میخوام شام بیارم ..
-وای نه ..بدموقع است من میرم ..
دستم رو کشید ..
-کجا میخوای بری ..؟یوسف تازه رسیده از دستت ناراحت میشه ...
-زشته ایدا ..من اومده بودم کمکت نه مهمونی ..تو این هاگیر واگیر که وقت مهمونی شام نیست ...
-کی گفته تو مهمونی ...؟
سرش رو بهم نزدیک کرد وپرسید ..
-سجاد حرفی زده که داری در میری ..؟
آه کشیدم وچیزی نگفتم ..
-رضوانه ..
-بزار برم ایدا ..
-هنوز بهش نگفتی ..؟
"سجاد "
رضوانه که پشت سر آیدا وارد اشپزخونه شد ..یوسف کیسه ی میوه ها رو داد دستم ..
-قربون دست زخمیت داداش من..اینارم بزار تو آشپزخونه تا من ماشین رو سروته کنم بد جایی گذاشتمش ..
کیسه ی میوه ها رو گرفتم ودروپشت سر یوسف بستم ..
نرسیده به درگاهی آشپزخونه ..صدای آیدا درجا میخکوبم کرد ..
-سجاد حرفی زده ...؟
پلک زدم ..حرفی زدم ..؟چه حرفی ..؟مگه من جرات حرف زدن به رضوانه رو هم داشتم ..؟این رضوانه بود که تو این روزها با تلخی هاش فقط وفقط به قلبم خنجر میزد
-بزار برم ایدا ...
-هنوز بهش نگفتی ..؟
خودم رو کشیدم پشت ستون وساکت موندم ...داشتم دل دل میزدم برای شنیدن واقعیتی که آیدا ازش حرف میزد ..
-چی رو بهش بگم آیدا ..؟مگه اصلا رویی برای گفتن دارم ...
-ولی اینکه نشد رضوانه تا کی میخوای ساکت بمونی ..؟حق سجاده که بدونه ...
زخم باز دستم دوباره به سوزش افتاد وگوشهام تیز شد ..صدای خفه ی رضوانه جواب داد ..
-چی رو بدونه آیدا ..؟اینکه دیگه دختر نیستم؟ ..خل شدی ..؟فکر میکنی اگه سجاد بفهمه چی میشه؟ ..خفه میشه از درد وغیرت ..
به خدا دلم نمیاد آیدا ..دلم نمیاد یه عمر با فکر دست دوم بودن زنش سرکنه وعذاب بکشه ..
کیسه ها توی دستم فشرده شد ..پس درست حدس زده بودم همین بود راز رضوانه ..همین بود حرف ته چشمهاش که هیج وقت به زبون نیاورده بود ...رضوانه ی من ..دست دوم ..؟خدایا ..
-فکر میکنی آسونه ؟فکر میکنی برای منی که امروز یه سره باهاش تندی کردم وازخودم روندمش راحته ..؟نه به خدا ..
ولی چاره ای ندارم ..نمیتونم درد سجادرو ببینم ..نمیتونم تو چشمهاش نگاه کنم وبگم امانت دار خوبی نبودم ..انصاف نیست ..
این اشتباه منه... اینکه دلم سوخت وجلوی بابا پا فشاری نکردم ..که اگه جلوی این ازدواج رو میگیرفتم حداقل تنها مشکلم این بود که با بابا بحث کنم واره بدم تیشه بگیرم ...
-خدا رحمت کنه بابات رو ولی تا کی میخوای به این رویه ادامه بدی ؟..سجاد داره اذیت میشه ..
-تو فکر میکنی من اذیت نمیشم ودارم خوش میگذرونم از دوریش ..؟میدونی چقدر دارم خودم رو میخورم ..وقتی میدونم هیچ وقت نمیتونم سجاد رو داشته باشم ..
آیدا تو حس من رو میفهمی ..با عشق با یوسف ازدواج کردی ..خوب میدونی فاضل چه بلایی سر من وبابام اورد اینکه جلوی بابام به من گفت هر.زه ..فاسد ..میدونی چی به من گذشت ..؟خواهش میکنم ازت درکم کن ..بذار حداقل برم ..
-رضوانه به خدا که سجاد گناه داره ..بذار حداقل یه امشب کنارت باشه ..
صدای زمزمه ی رضوانه رو به زور شنیدم ..
-هرچی بیشتر کنار هم باشیم جدایمون سخت تره ..
-ولی اشتباه میکنی رضوانه ..
-تمومش کن ایدا باشه ..؟
نفس های تندم رو کنترل کردم ...پس تمام درد رضوانه این بود ..راز مگوی دلدار من به قول خودش دست دوم بودنش بود ..
سنگینتر از همیشه ..گلوم رو صاف کردم وبی حرف کیسه های میوه رو جلوی چشمهای سرخ رضوانه گوشه ی اشپزخونه گذاشتم ..
-زحمتتون شد آقا سجاد ..
به سختی وبدون اینکه حتی نیم نگاهی به رضوانه بندازم جواب داد ..
-زحمتی نبود زن داداش ..
از اشپزخونه بیرون اومدم گنجایش قلبم پر شده بود ..فاضل بی شرف وبی همه چیز چه بلایی به سر عزیزم اورده بود ؟..
حتم داشتم اگه همین الان فاضل پیشم بود بدون شک خفه اش میکردم ..این نامرد رضوانه ام رو کباب کرده بود ..حالا میفهمیدم تمان اون خواب های اشفته وحرفهای تلخ رضوانه چه دلیلی داشت ..
ازخودم واین همه ضعفم عصبانی بودم ..اگه جلوی پدر رضوانه رو میگرفتم یا حتی از فاضل شکایت میکردم ..شاید هیچ وقت کار رضوانه به اینجا نمیکشید که به خاطر غیرت من ..به خاطر روحیه ی من ..ازم فاصله بگیره واین جوری من وخودش رو ازار بده ..
یوسف که رسید با دیدن صورت درهم من دوزاریش افتاد ...نشست کنارم وزیر لب پرسید ..
-چیزی شده ..؟
چرخیدم به سمتش ..بازهم تو چشمهام یخ کار گذاشته بودن ..میسوخت ولی اشکی نبود ..
-نذار رضوانه بره ..
یوسف متعجب فقط پرسید ..
-چی ..؟
-رضوانه میخواد بره ..نذاره بره یوسف ...
چشمهای یوسف ریز شد ..
- چته سجاد ..؟چرا یه دفعه ای از این رو به اون رو شدی ..؟
-دلیل مخالفت های رضوانه رو فهمیدم ..هرچند که تمام این مدت میدونستم وخودم رو به اون راه زده بودم
ابروهای یوسف بالا رفت ..
-واقعا ..؟
فقط سرتکون دادم ..
-حالا میخوای چیکار کنی ..؟
-میجنگم ..دیگه عقب نمیشینم ..پس لطف کن وامشب رو نگهش دار ..
یوسف برادرانه شونه ام رو فشرد
-باشه ..اگه تو این ورو میخوای شده به زور کمربند هم این ضعیفه رو نگه میدارم..
لبخند تلخی روی لبم اومد ..کاش از اول اینکار رو میکردم ..حداقل اینکه رضوانه این جوری درهم شکسته وتلخ نمیشد ..
"رضوانه "
تو سکوت با غذام بازی میکردم ...من هرکاری کردم آیدا بازهم حرف خودش رو به کرسی نشوند وبا همدستی یوسف کاری کرد که مجبور شم بمونم ...
اونقدر تو این کشمکش پنهان سجاد خسته وعصبی شده بود که دوست داشتم هرچه زودتر این شام اخر کذایی رو کوفت کنم وبرم خونه پیش مامان تنهام ...
سجاد که تقریبا کنارم نشسته بود ..لیوان کریستال تازه ی جهیزیه ی آیدا رو تا نیمه پراز نوشابه کرد وکنارم گذاشت ...
از بعد از جریان اطاق هیچ حرفی باهم نزده بودیم ...هرچند که اخم های درهم فرو رفته ی سجاد جار میزد که از دستم دلخور وناراحته ...
یوسف وآیدا زیر زیرکی به این حرکت سجاد لبخند زدن ومن تنها دست مشت شده ام رو زیر پر شالم قائم کردم ..
با اینکه سجاد به قولش عمل کرده بود ولی با این کارهاش من رو بیشتر از قبل حساس میکرد ...این محبت های پنهان واین همه دوری من رو ازار میداد ...
اینکه دیگه هیج جوری نمیتونستم به این مرد وصل بشم دل شکسته تر از قبلم میکرد ...
سجاد یه تیکه جوجه هم کنار بشقابم گذاشت که با عصاب خورد قاشق رو تو بشقابم رها کردم ..تو یه لحظه سکوت سفره ی شام رو گرفت ...
-رضوانه جان چرا نمیخوری ..؟بکشم برات ..؟
سعی کردم با نیمه لبخندی این همه عصبانیت رو بپوشونم ...تقصیر ایدا نبود که دل من خون از محبت های سجاد بود ..
-نه ممنون آیدا جان ..صرف شد به حد کافی ...
خواستم از میز شام کناره بگیرم که سجاد به حرف امد ...
-آیدا خانم به خاطر منه که ...
پریدم وسط حرفش
-نه سیرشدم ..ممنون آیدا جان ..ممنون اقا یوسف ..ایشالا سفره ی زیارت
یوسف تعارف کرد ..
-نوش جان شما که چیزی نخوردید ...هرچند این رفیق ما نذاشت شما راحت باشید ...
سجاد اخمی کرد وآیدا ویوسف بازهم لبخند زدن ودل من بازهم خون شد ...
سجاد هم مثل من عقب نشست ..ایدا که شرایط رو این طور دید زود بساط شام رو جمع وجور کرد واز جا بلند شد ...
کمکش کردم ودراخر با کلی محبت روش رو بوسیدم ...
یگانه خواهرم درتمام این سالها ...ازدواج کرده بودواین قلب رنج دیده ام رو اروم میکرد ...
-ممنون آیدا جان ..افتادی تو زحمت ..
-تو از صبح خسته شدی ..حلال کن رضوانه جان ..امروز خیلی اذیت شدی ...
-چه اذیتی ..ایشالا عاقبت بخیر بشید ...
-مرسی ..ایشالا برای تو وسجاد ..
با دل چرکینی چشم غره ای بهش رفتم که با شیطنت ابرو بالا انداخت ..
چادر به سرکشیدم که سجاد هم بلند شد ...
-دست شما درد نکنه زن داداش ..هنوز ازدواج نکرده خیلی تو زحمت افتادید ..
آیدا با فروتنی لبخندی زد ...
-این چه حرفیه ..خونه ی خودتونه ..ممنون از شما امروز کلی تو زحمت افتادید ...
بی حوصله وکلافه این پا واون پا کردم ...دیگه نمیتونستم کنار سجاد بمونم واین قلب پرتپش رو اروم کنم ...بس بود برای امروز هرچی تحمل کردم ودم از محبتِ در قلبم نزدم ...
-میشه یه تاکسی تلفنی برام خبر کنی آیدا ..؟
سجاد همون جور سر به زیر تنها گفت ..
-من شما رو میرسونم ..
نفس گرفتم ...این دیگه بیشتر از پیمونه ی سر ریز شده ام بود ...
-نه ممنون ..نمیخوام مزاحم شما بشم ...
سجاد به سردی گفت ..
-مزاحمت نیست ..من میرسونمتون ...
خواستم بازهم لب بازکنم که ایدا ضربه ای به ارنجم زد وبا اخم تشر ملایمی رفت ...
به اجبار سکوت کردم ..دل کوچیک وکم طاقتم بازهم خودش رو به در ودیوار میکوبید ..اینکه برخلاف حرف زبون وعقلم ..دلم بال بال میزد تا هرچه بیشتر در هوای نفس هاش بمونه وقرار بگیره ...
دروبازکردم که ریزش قطره های بی امان بارون بهاری شگفت زده امون کرد ..اواخر اردیبهشت وهمچین بارونی ...؟
زیر شدت ضربات قطرات بارون ازخونه زدیم بیرون ...سجاد زود دزدگیر پرایدش رو زد وهردو به سرعت سوار شدیم ..
نگاهم که روی سجاد چرخید دلم ضعف رفت برای نوازش کردن موهای تر ونمناکش ..دستهام رو مشت کردم ونفس گرفتم برای اندکی آسایش ..ولی دریغ که با این نفس های عمیق کوبش های قلبم بلندتر میشد ودلم بی تاب تر ..
لب گزیدم ودستم رو تو جیب کیفم فرو بردم ..وبرگه ی چک روبیرون کشیدم ..
نگاهم روی برگه ی چک چرخید ..قبل از اومدن به خونه ی آیدا .. داخل کیفم گذاشته بودم تا شب به یوسف بدم ..تا شاید بتونه سجاد رو راضی به گرفتن خسارتش کنه ...بعد از چند ماه واقعا دوست نداشتم حقی از سجاد به گردن بابا باشه ..
هرچند که با تاسف ..هرکاری میکردم بازهم کفه ی کارهای بد بابا... سنگین تر از خوبی هاش بود ...سجاد خواست استارت بزنه که به حرف اومدم ...
-میشه چند لحظه صبر کنی ..؟
سجاد بی خبر از همه جا گفت ..
-چیزی جا گذاشتی ..؟
-نه میخواستم یه امانتی رو بهت برگردونم ..
نگاهش متعجب شد ...حق داشت که تعجب کنه ..حتما با خودش فکر میکرد چه امانتی ای دست من داره که بخوام بهش برگردونم ...
-امانتی ...؟
برگه ی چک رو به سمتش گرفتم ...میگذرم از اینکه دستهام چقدر میلرزید وقلبم چه جوری میکوبید وصدای نواختن قطرات بارون چه حس قشنگی رو تو این لحظات به دلم سرازیر میکرد ...
-بابت خسارت مغازه ..هیچ پولی از بابا قبول نکردی ...میدونم دیره ..ولی ازت خواهش میکنم این چک رو قبول کنی ...
دست سجاد روی فرمون شل شد ..ومات اسمم رو برد ..
-رضوانه ..؟!
سربلند کردم وخیره شدم تو نگاه دلخورش ...تو رنگ سیاه وزیبای چشمهاش که انگار از اذل از محبت من رنگ گرفته بودن
-قبولش کن سجاد ..نمیخوام بابام به خاطر این دین روحش در عذاب باشه ..
فک سجاد منقبض شد ومن به چشمهای خودم برجسته شدن رگ های شقیقه اش رو دیدم ..خوب میدونستم که تو این لحظه ها به چی فکر میکنه ووقتی لب از لب بازکردم مطئن شدم که درست فکر میکردم ..
-حتی با قبول کردن این چک هم بابای تو بیش از حد به من بدهکاره ..
با عجز التماس کردم
-خواهش میکنم سجاد دست بابام از دنیا کوتاست ..بحث این چک رو سوای حرف من وخودت بدون
سجاد یه دفعه ای براشفت ...انگار که نیشتر زده باشی به زخم چرکین شده ..
-میشه بگی چرا سوای حرف من وتواِ..؟مگه به خاطر اشنایی من وتو نبود که فاضل اون بلا رو سرم اورد؟.. .
مگه به خاطر زهر چشم گرفتن از من نبود که دستم رو شکست ومن رو از هستی ساقط کرد؟ ..حالا بعد از این همه وقت این برگ چک رو میخوای بهم بدی که عذاب وجدانت رو خفه کنی ..؟
به سردی سرجاش صاف نشست ونگاهش رو ازنگاهم گرفت ...
-نگهش دار برای خودت ..شنیدم بابات وام گرفته واون نامرد همه رو بالا کشیده ...بهتره نگه داری برای قرض وقوله های خودتون ..
مستاصل فقط نالیدم ..
-سجاد ..چرا اینکارو باهام میکنی ..؟
سجاد با غیض غرید ..
-تو بگو ..تو بگو چرا این بلا رو سر خودم وخودت میاری ...؟میدونی به خاطر این لجبازی هات چند ماه ازگاره که از هم دوریم ...چند ماهی که میتونستم هردو مرهم درد هم باشیم ...
به خاطر حرفهات ..به خاطر دوری کردن هات ..حتی نمیتونم تسکینت بدم وتو... من رو تو این شرایطی که همه چیزم رو از دست دادم رها کردی ...
رضوانه خودت رو به اون راه نزن ..من تو چشمهات نگاه کنم میفهمم چی تو سرت میگذره ..که چقدر از اینکه دار وندارم رو از دست دادم ناراحتی ..یادت رفته چه جوری شبها بهم وصل میشیم ...؟
سربه زیر انداختم ..
-ولی جریان این چک فرق داره ..چرا نمیذاری از زیر دینت بیرون بیام ..؟
سجاد با حرص برگه ی چک رو از دستم کشید وجلوی چشمهام پاره کرد وهمون جور زیر شر شر بی امان بارون از ماشین پیاده شد ودرو بهم کوبید ..
اشکام بالاخره بارید ...چرا نمیتونست قبول کنه ..چرا بی حر ف این خسارت نفرین شه رو قبول نمیکرد ..؟
نگاهم از پشت شیشه ی نم گرفته ..به سجاد افتاد که پشت به ماشین تکیه زده بود ..دلم خون شد ..حتما زیر این بارون خیس اب شده بود ..
صورتم رو پاک کردم وازماشین پیاده شدم ..
-سجاد ..؟
حرفی نزد ..حتی جوابم رو هم نداد ...یعنی لیاقت یه جواب ساده رو هم نداشتم ..
کم کم به خاطر بارش شدید بارون چادر وشونه ام خیس شد ..ماشین رو دور زدم ورو به روش وایسادم ..
نگاهم روی تار تار موهای خیس از شبنم سجاد چرخید ودرنهایت روی صورت خیس از قطرات که حسم میگفت به خاطر اشک چشمه وایساد
-باشه اگه نمیخوای قبولش کنی .اصرار نمیکنم ..شاید این عدالت خداست که به خاطر حق الناسی که به گردن باباست عذاب بکشه ...
سجاد مشت دستش رو که هنوز برگه ی چک پاره شده درش بود بالا اورد و با رنجش گفت ..
-وقتی که من تو رو ندارم ..این برگ چک یا تمام ثروت های دنیا به چه دردم میخوره ..؟
برگه های پاره شده رو ریخت رو زمین ودستی توی موهای خیسش کشید ...
قطرات بارون حالا هردومون رو خیس کرده بود ..دل گرفته از حرفهاش ..از تقدیر وسرنوشت وقضا وقدرم ...گوشه ی استینش رو گرفتم ..
-خیس شدی سجاد ..بشین تو ماشین ..
خیره شد بهم که خجالت زده سر به زیر انداختم ...
-مگه برات مهمه ..؟اصلا من برات ارزش دارم رضوانه ؟یا اونقدر بی ارزشم که نمیتونی دردت رو بهم بگی ..؟
لب گزیدم از غصه ی صدای حزن آلود سجاد ..
-بهم بگو رضوانه ..من کجای زندگیتم ..؟
ومن تو دلم نجوا کردم ...
-همه ی زندگیم ..همه ی لحظه هام ...همه ی نفس هام ..
ولی لبهام ..لبهایی که مغزم هدایتشون میکرد ..حتی ازهم باز نشد ..
-فقط یه بازیچه بودم برات ..؟یه عروسک خیمه شب بازی ..؟
شماتت بار وبا کلی ناراحتی سر بلند کردم ..
-سجاد ..؟
-اصلا برای یه لحظه هم دوستم داشتی ...؟
ومن دلم زیرورو شد تا نگم همیشه وهمه وقت وهمه جا تنها تو بودی که دوستت داشتم وبهت فکر کردم ..حتی بیشتر از خودم ...
-رضوانه ..؟این همه دوری داره من رو میکشه ...تو که راضی به مرگ کسی نبودی ...؟
اشکام دیگه دراختیار خودم نبود میچکید همراه شرشر بارون ..
-تا کی میخوای زجرکشم کنی ..؟حداقل زمان بگو ..
فقط تونستم با بی حالی زمزمه کنم ..
-بسه سجاد ..
صدای سجاد از عصبانیت بازهم بالا رفت ..
-بسه ..؟جواب تمام سوال های من اینه ..؟بسه ..؟خفه شم رضوانه ..؟ اره ..؟
چونه ام رو توسینه ام فرو کردم وبا هق هق ناله کردم ..
-سرم داد نزن ...آخه توچی میخوای از جونم؟ ...من که همه ی حرفهام رو بهت زدم گفتم که من وتو هیچ وقت نمیتونیم باهم باشیم ...پس چه انتظاری از من داری ؟جواب تمام حرفهایی که زدی نه ...نه میخوام بهت فکر کنم ..نه ببینمت ...
بغض تو گلوم بالا اومد ...
-نه حتی دوستت داشته باشم ..نمیخوام تو زندگیم باشی سجاد ..بفهم ...من وتو دیگه به درد هم نمیخوریم ...
نگاه تیز وبرنده ی سجاد تا مغز استخون نفوذ میکرد ...ولی من حتی تاب نداشتم تو نگاهش خیره بشم ..
از شدت ضربات قطرات بارون تو خودم جمع شدم که سجاد تنها گفت ..
-بشین تو ماشین ..
بی حرف چادر خیسم رو دور خودم پیچیدم وتو ماشین نشستم ...سجاد که نشست ..خم شد از رو صندلی عقب وکت بهاره اش رو انداخت تو اغوشم ..
-چادرت رو دربیاروکت و بپوش ..وگرنه سرما میخوری ...
بازهم به خودم پیچیدم وتنها گفتم ...
-نه خوبم ..بهتره خودت بپوشیش ...
پوزخندی زد وگفت ...
-این جوری میگی دیگه نمیخوای دوستم داشته باشی ..؟
سری تکون داد وادامه داد ..
-با من یکی به دو نکن
حرفی نزدم که غرید ..
-نشنیدی صدام رو ...؟چادرت رو دربیار ..
به خاطر لرزبدنم بی حرف به گفته ی سجاد عمل کردم وچادرم رو دراوردم .وکت بهاره رو به دور خودم پیچیدم ودستم رو از استین هاش رد کردم ..
بوی سجاد رو میداد ..بوی بهشت ورویاهام ...کمی که اوضاع ارومتر شد ..تازه نگاهم به سجاد افتاد که دستهاش رو به دور فرمون قفل کرده بود ...
-نمیخوای بریم ..دیر وقته ..مامانم نگران میشه ...
حرفی نزد وسکوت کرد ..
-میخوای اگه خسته ای من با تاکسی تلفنی میرم ...
بازهم سکوت ..
-سجاد ..
سربلند کرد وبدون نگاه کردن به من گفت ..
-فردا ساعت هفت بامامان میایم خواستگاری ...
موندم ..مثل یه مجسمه ..ثابت وصامت ..ساعت هفت فردا با مادرش برای خواستگاری میومد ..؟
احمقانه بود ..رزیلانه بود این شوخی مسخره ..
ته لبخندی زدم ..
-شوخی خیلی مسخره ای بود ..راه بیفت من فردا هزار تا کار دارم ..
سجاد دست به سوئیچ برد وبا خونسردی گفت ..
-فکر میکنی تو این شرایط حال وحوصله ی شوخی داشته باشم ..من ومامان راس ساعت هفت فردا دم خونتونیم ...
یه دفعه ای براشفتم ..
-چی میگی سجاد ..زده به سرت ..من دارم میگم دیگه نمیخوام ببینمتت ..دیگه حتی نمیخوام صدات رو بشنوم بعد تو ..؟
ولی سجاد همچنان اروم بود ..
-نظرت دیگه برام مهم نیست رضوانه ..این جوری هم تو داری زجر میکشی هم من ...
کم کم داشتم دیوونه میشدم ..نمیفهمیدم چه جوری یه دفعه ای تصمیم گرفته همچین کاری کنه ..
ماشین رو راه انداخت که فریاد زدم ..
-نمیفهمی سجاد با توام ...؟
-چرا خوب میفهمم ..ولی مثل اینکه تو خودت رو زدی به اون راه ..
-ســجــاد ...؟
-حرفم عوض نمیشه رضوانه اگه خیلی ناراحتی میتونی در رو به روم بازنکنی ..یا حتی خودت رو بهم نشون ندی ..ولی من ومامان بی حرف وپیش راس ساعت هفت دم درخونتونیم ..
به سمتش خم شدم وخیره شدم تو صورتش ...
-نکنه زیر بارون موندی تب کردی وداری هزیون میگی ..؟
-نه حالم خیلی خوبه ...الان که تصمیم گرفتم به این همه خریت خاتمه بدم از همیشه بهترم ..
مستاصل وکلافه دستهام رو تو هم کره زدم ..
-هه تودیونه شدی ..نمیفهمی چی میگی ..
سجاد با همون خونسردی ادامه داد ..
-دوتا راه جلوی پاته ..یا بهم حقیقت رو میگی یا فردا منتظر من ومامانم میمونی
-چه حقیقتی ...؟حقیقت همینه که میبینی ..
-نه حقیقت چیزیه که نمیخوای به من بگی ...خودت خوب میدونی منظورم چیه ...
نه نمیدونم نمیخوام هم بدونم ..فقط دست از سرم بردار وتنهام بذار
سجاد با خونسردی اعصاب خورد کنی شونه بالا انداخت ...
-پس مثل اینکه راه دوم رو انتخاب کردی ...باشه ..حرفی نیست ..
خسته وعصبی به آرومی زمزمه کردم ..
-چرا داری اینکار و میکنی ...چه نفعی از اذیت کردن من میبری ..؟
چهار راه رو رد کرد وچرخید به سمتم ...
-من اذیتت میکنم رضوانه ؟من ؟این تویی که با مخفی کاری بهم حق انتخاب نمیدی ومن رو از زندگیت انداختی بیرون ..
باید بهم بگی ..باید واقعیت ها رو بگی ...مو به مو ..دونه به دونه ...اگه برات ارزش دارم ..اگه این عشق بینمون رو ته دلت قبول داری ..باید حرف بزنی ..رضوانه تو داری با این مخفی کاریت من رو له میکنی ...
حرفی نزدم وسرم رو تکیه دادم به شیشه ی خیس از شرشر بارون ...
چی میخواستم بگم ..دل گفتنش رو نداشتم ..نه به سجاد ساده دل ومهربونم ...دل اینکه بگم وعذاب روی دوشش بذارم نداشتم . ...
پس سکوت کردم وبازهم حرفی نزدم .. سجاد دم درخونه نگه داشت وزمزمه کرد ..
-من هنوز منتظرم رضوانه ..
همون جور خیره به رد قطره های بارون لب زدم ..
-جوابی ندارم ...بهتره تصمیمت رو عوض کنی ..دوست ندارم به مادرت جواب رد بدم ..
-پس نده ..
با کلافگی برگشتم به سمتش ..
-این همه اصرار برای چیه ..؟
-برای بدست اوردنت ..حتی اگه تا اخر عمرم هم اصرار کنم کمه ...رضوانه تمومش کن ...
درماشین رو بازکردم و پیاده شدم وهمزمان گفتم ..
-این تویی که باید تمومش کنی ...ممنون که رسوندیم ...
درماشین رو بستم وبا دستهای یخ زده در حیاط رو بازکردم ..سجاد که راه افتاد درحیاط رو پشت سرم بستم وتکیه زدم به در وخیره شدم به آسمون تیره وشرشر بارون ...
مثل اینکه من واین آسمون تیره هردو بنای آروم شدن نداشتیم ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-08-2014، 19:07

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان