08-08-2014، 12:17
قسمت 29
"سجاد"
چشمهام رو ریزکردم و نگاهی به نیمکت پارک انداختم ..ازهمونجا هم به خوبی میتونستم یوسف وآیدا رو کنار هم ببینم ..
قدم هام رو تندتر کردم ونگاهم رو به آیدا دوختم که برخلاف اون شب گرم تابستونی تیپ مرتبی زده بود ودیگه خبری از اون دستبندهای عجق وجق نبود ...
آیدا به محض دیدنم از جا بلند شد ویوسف به سمتم چرخید ..
-سلام ...
یوسف باهام دست داد واشاره به نیمکت کرد ..
-دیر که نکردم ..؟
-نه ماهم تازه رسیدیم ...
نفس گرفتم ..حتی نمیدونستم کاری که برای انجام دادنش اومدم درسته یا نه ..ولی من دیگه تحمل این همه جدایی رو نداشتم ...
پنج هفته از مرگ بابای رضوانه میگذشت ورضوانه همچنان رو حرفش پافشاری میکرد وحتی دیگه حاضر نبود من رو ببینه ..
باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده قبل از اینکه هجوم فکرهای مزخرف واحمقانه نفسم رو ببره
یوسف اشاره ای کرد وازجا بلند شد ..
-من میرم چند تا چایی بگیرم ...
آیدا فقط به یوسف نگاه کرد که یوسف بدون اینکه منتظر جوابمون بشه راه افتاد ..همون جور که نگاهم به یوسف بود گفتم ..
-آیدا خانم میشه یه سوالی بپرسم ..؟
آیدا سربه زیر انداخت ومحجوبانه جواب داد ..
-راجع به رضوانه ..؟
چرخیدم به سمتش وبا نگرانی حرفم رو ادامه دادم ..
-پس میدونید چی میخوام بپرسم ..؟
خیلی تعجب نکرده بود ...انگار از قبل میدونست برای چی به اینجا اومده ...
-انتظارش رو داشتم ...
-پس بهم حقیقت رو بگید ..
-نمیتونم ...رضوانه بهم اطمینان کرده ...
دوباره امیدهام ناامید شد واشفته شدم ..
-پس من چی ..؟وضع وحالم رو می بینید ..؟من نمیدونم دلیل مخالفت های رضوانه چیه ..؟شاید اگه میدونستم راحت تر کنار میومدم ...یا کلا بی خیال رضوانه میشدم ورهاش میکردم ..
ولی این جوری با این همه مخفی کاری ..درحالی که میدونم علاقه ی بینمون کم نشده که هیچ.. بلکه بیشتر هم شده ..نمیتونم کنار بکشم ...
نفس گرفتم وبا درد شقیقه هام رو مالیدم ...
-من میدونم که رابطه ی شما ورضوانه مثل دوتا خواهره ...حتما دیدید که بعد از فوت عموتون چقدر شکننده وضعیف شده ..من باید کنارش باشم تا بتونه دوباره سرپا بشه ...
ولی رضوانه با کارهاش ...هم داره مرگ باباش رو تحمل میکنه ..هم ازم دوری میکنه ...فکر میکنید چقدر دیگه میتونه با این وضعیت سرپا بمونه ...؟
به من میگه فراموشش کنم ..درحالی که داره مثل ابر بهار گریه میکنه ... میگه دیدارمون بیفته به قیامت ..؟ولی چشمهاش بهم میگه که دروغ میگه ..
دستهام رو توی موهام فرو کردم وخم شدم به جلو که آیدا زمزمه وار گفت
-ازمن نخواید قولی رو که به رضوانه دادم زیر پا بذارم ..رضوانه نمیخواد حقیقت رو به شما بگه ..پس لطفا به نظرش احترام بذارید ومزاحمش نشید ..
-پس من چی ..؟نظر من مهم نیست؟ ...مگه میشه تو همچین رابطه هایی نظر دو طرف مهم نباشه ...
-اگه اعتقاد دارید که بین شما ورضوانه علاقه ای هست ..پس بدونید که رضوانه حتما دلیل محکمی برای کارش داشته ...
خسته از اون همه پافشاری تن صدام بالا رفت ...
-نمیتونم قبول کنم ...شما هرچی هم بگید بازهم برای من غیر قابل قبوله ..من نمیتونم ساکت بشینم وآب شدن رضوانه رو ببینم ...
تا نفهمم دلیل کارهای رضوانه چیه دست برنمیدارم ...
آیدا هم مثل من کلافه شده بود ..مشخص بود که کاملا داره اذیت میشه وتنها به خاطر احساسی که به رضوانه داره نمیتونه حرف بزنه ..
-چرا به خواسته ی رضوانه اهمیت نمیدید ..؟
-چون میدونم داره با این کارهاش به هردومون ظلم میکنه ...این انصاف نیست ..یه سراین قضیه منم ...حق دارم بدونم چرا اینقدر ازم فرار میکنه؟ ..آیدا خانم ازتون خواهش میکنم درکم کنید ..
ایدا مستاصل دستهاش رو تو هم گره زد ..
-اقا سجادبه خدا که من من تمام حرفهاتون رو قبول دارم وکاملا هم باهاتون موافقم ..ولی تو این لحظه نظر من مهم نیست ..مهم نظر رضوانه است ..ومن تو جایگاه کسی که بهش اطمینان کرده حق ندارم حرفهاش رو جلوی شما بگم ..
خسته وناامید زمزمه کردم ..
-این جور که معلومه ... تصمیم گرفتید با این راز داریتون درد کشیدن هردوی ما رو تماشا کنید ..
یوسف با سه تا لیوان یه بار مصرف چایی سر رسید که از جا بلند شدم وبه سردی گفتم
-من رو ببخشید که اذیتتون کردم ..قول میدم دیگه مزاحم زندگی شما ویوسف نشم ..
ایدا مستاصل وکلافه پشت سرم بلند شد ...
-این حرف رو نزنید اقا سجاد ..خداشاهده من خیلی به رضوانه گفتم ..گفتم این حق شماست ..ولی قبول نمیکنه ...باور کنید به خاطر خودتونه که میخواید این رابطه رو قطع کنه
چشمهام دوباره میسوخت ...از اینکه تیر اخرم هم به سنگ میخورد حس بدی داشتم ..
-به خاطر من نیست آیدا خانم ...هرچی هست به خاطر من نیست ...
قدم برداشتم که آیدا دوباره به حرف اومد ...
صبر کنید ..بهم یکم مهلت بدید ..بذارید بازهم با رضوانه حرف بزنم شاید قبول کرد ..شاید حداقل بهتون حقیقت رو گفت ...اینقدر کم طاقت نباشید ...
بازهم نگفت ...نگفت ومن بازهم ناامید باقی موندم ...همون جور پشت به آیدا گفتم ...
-باشه اگه مشکل با صبر کردن من حل میشه ...بازهم منتظر میمونم ...
جلوی چشمهام تار شد وقدم هام به راه افتاد ..صدای یوسف رو میشنیدم که صدام میکنه ولی حتی یه ثانیه هم مکث نکردم ..وقت رفتن بود ...آیدا مطمئنا هیچ حرفی به من نمیزد ...
"رضوانه "
دوماه ازمرگ بابا میگذره ...دوماهی که نمیدونم چه جوری وبه چه سختی ولی بالاخره گذشت ...
دیگه کمتر از غم نبودن بابا خون دل میخورم ..اونقدر مامان خوشگلم پیر ودل مرده شده که سعی میکنم فراموش کنم فاضل کی بوده وچه بلایی به سرمون اورده ..
ترجیح میدم به جای فکر کردن به تمام نامردی های فاضل ..مرهم درد دل مامان بشم وخودم رو به فراموشی بزنم ..که نکنه قلب من هم با یاد اوری رزالت های فاضل سنکوب کنه وبایسته ..
زیاد هم بعید نیست بعد از بابا من تنها کسی هستم که ذات واقعی فاضل رو با چشمهام دیدم ...
حالا بعد از دوماه ..بعد ازتمام حرفهای تلخم به سجاد وبریدن رشته ی باریک بینمون ..نه خبری از سجاد دارم ونه خبری از فاضل ...
بی مقدمه بدجوری تنها شدم ..بعضی از شبها دوباره رویای دیدن سجاد رو میبینم ..
لب دریا ..زیردونه برف های رقصان ...حتی تو اطاقم ..ولی حتی تو عالم خواب هم میدونم که اینها همه رویاست ..
این دستها واین اغوش واین شبها ..
اونوقته که چشم باز میکنم وتک وتنها کنج عزلتم زار میزنم برای قلب حسرت زده ام که هیچ وقت قرار نیست اروم بگیره ...
یوسف وایدا اما ...تصمیم دارن بدون گرفتن مجلس عروسی ازدواج کنن وسرخونه زندگیشون برن ... تو این روزها شاید این زیباترین خبری باشه که دل کوچیکم رو آروم میکنه ..
آیدا دستهام رو تو دست گرفت ونگران پرسید ..
-رضوانه نکنه شماها ناراحت بشید ..؟یه موقع فکر نکنی ؟؟..
پریدم وسط حرفش ودستم رو دور شونه اش حلقه کردم ...
-دیوونه ..برای چی باید ناراحت بشیم؟ ..من که ازخدامه ..نمیدونی چقدر ناراحت بودم دوست نداشتم این همه از هم دور بمونید ..مگه عمر ادم ها چقدره که یک سالش رو تو انتظار بگذرونن ..
لبخند زیبایی زد که بعد از چند ماه اندکی دلم رو خوش کنه ...
-زن عمو چی میگه ..؟دلخور نیست ...؟
لبخند تلخی زدم ...
-چی میخواد بگه آیدا ..؟تورو مثل من دوست داره وجز عاقبت بخیریتون هیچی از خدا نمیخواد ...
-رضوانه باور کن من از ته دل متاسفم ..
دستش رو محکم فشردم ...
-تو مثل خواهرمی آیدا ..همینکه تو این مدت کنارم بودی یه دنیا برام ارزش داشت ..خوشبخت بشی خواهر خوبم ..یوسف مرد خوبیه ...
بغض گلوم رو گرفت وادامه دادم ..
-به جای من هم خوشبخت شو آیدا ...
اشک تو چشمهای قشنگ آیدا حلقه زد ...
-هنوز تصمیمت عوض نشده ..؟سجاد هنوز هم منتظرته ..
سرد وسخت گفتم ..
-نباید منتظر باشه ..تو خودت بهتر میدونی که من لیاقت سجاد رو ندارم ..من دیگه اون دختر گذشته نیستم ..خیلی وقته که رویه ی زندگیم عوض شده ..
سجاد اگه بفهمه چه بلایی به سرم اومده میشکنه ..دلم نمیاد آیدا ..یه وقتهایی بی خبری خوش خبریه ..این جوری دردش یکیه ..نبود من ..ولی اگه بفهمه ..اگه بدونه شاید طاقت نیاره ..
-پس میخوای برای همیشه رابطتون رو تموم کنی ..؟
-مجبورم ایدا ..سجاد نمیتونه تحمل کنه ...عقایدش این جوریه ..پس مجبورم سکوت کنم ..این به نفع هردومونه ...دلم ورنمیداره با مردی زندگی کنم که مدام داره از دختر نبودنم آزار میبینه ..
آیدا آه کشید ...
-دلم براش میسوزه رضوانه ..این حق تو وسجاد نیست ..
-میدونی آیدا ..همیشه ته دلم فکر میکردم این ماجرا ختم به خیر میشه ..مثل فیلم ها ..مثل داستان ها ...
فکر میکردم من وسجادی که تا این حد از نظر روحی بهم وصلیم سرنوشت یکسانی داریم ...ولی حالا فهمیدم که همیشه اشتباه میکردم ..تقدیر من وسجاد یکی نیست ..
زور بی خود میزدیم تا بهم وصل بشیم ..مثل دو تا خط موازی که باید بشکنی تا برسی ...نمیتونم آیدا ...نمیتونم شکستن سجاد رو ببینم ...این اشتباه من بود ..وتا اخر برای جبرانش تلاش میکنم ...
موهای گیج گاهم رو نوازش کرد ...
-نگرانتم رضوانه ...
لبخندی رو صورتش پاشیدم ...
-من خوبم آیدا ..خوب خوب ...ازخوت بگو ..بالاخره چی کار میکنید ..؟
-قرار شده به جای مراسم یه مجلس خودمونی بگیره ویه سفر کربلا بریم ...
-این خیلی خوبه ..اول زندگی زیاد خرجتون بالا نمیره ..خونه گرفتید ...؟
-هنوز نه ..ولی یه خونه نزدیک خونه ی مامان اینها دیدیم ..شاید اون رو بگیریم ..نقلی وکوچیکه ..ولی واسه ی زندگی جای راحتیه ...بابا داره خورد خورد وسائل میگیره ..قرار داد رو که نوشتیم ..یه روز باید بیایی خونه امون ..
-ایشالاباشه برای بعد از عروسیتون ...
آیدا اخم کرد ..
-اِ این جوری میخوای برام خواهری کنی ..؟من که جز تو کسی رو ندارم ..باید بیایی خونه رو با هم بچینیم ..
-باشه هروقت کمک خواستی بگو هستم درخدمتت ...
-آقربون خواهر گل خودم برم ..
گونه اش رو بوسیدم ونفس گرفتم ..بازهم شکر خدا که یکی از مادو نفر به خواسته ی دلش رسید ..
نگاهی به پرده های حریر آبی رنگ اطاق خواب آیدا انداختم ولبخندی زدم ...بالاخره بعد از دو هفته بدو بدو کردن های آیدا ویوسف لونه ی عشقشون داشت شکل میگرفت ..
همه ی وسائل بوی نویی میداد ..بوی تازگی ..حس شیرین یه زندگی مشترک ..زندگی ای پراز عشق ومهر ...
صدای زنگ در باعث شد شالم رو سرکنم ...دستی روی چین ها کشیدم مرتبشون کردم وچند قدم عقب رفتم..
نگاهم از پرده سرخوردو روی قاب عکس آیدا ویوسف نشست ...عکس زیبایی بود وزیباتر از اون مردانگی ها ومحبت های یوسف نسبت به آیدا بود ...
وقتی میدیدم چطور یوسف تو همه ی موارد هوای آیدا رو داره وبه هر بهانه ای سعی میکنه گل لبخند روی لبهاش بشونه حسود میشدم ودلم هوای سجاد رو میکرد ...
سجاد ومحبت های ریز ودرشتش... کاش اینجا بود ..بدوراز همه ی باید ها ونباید هایی که دست وپام رو میبست وگیرم انداخته بود ..
اگه بود ..اگه همدمم میشد دیگه هیچی از خدا نمیخواستم ..ازتمام رنگ ولعاب این دنیا وجود سجاد برای من بس بود ..
ولی انگار خدا تو این روزهای تنهایی وبی کسی همون رو هم ازم دریغ کرده .
-سلام اقا سجاد ..خوش اومدید ...
چشمهام به آنی گشاد شد ...داشتم اشتباه میشنیدم ..؟سجاد اومده بود ..؟
چرخیدم به سمت در که آیدا پرید تو اطاق ودروبست ...
هاج وواج زمزمه کردم ..
-آیدا ..؟سجاد اومده ..؟
نگاه نگران ایدا فریاد میزد که جوابم چیه ...نفس هام تند شد وچشمهام دودو میزد ..
سجاد اینجا بود ..زیر سقف این خونه ومن برخلاف دقایق پیش به هیچ عنوان نمیخواستم ببینمش ...که اگه میدیدمش ...که اگه چشمم به چشمهاش میوفتاد .دل ودینم دوباره به باد میرفت ..
بی حواس دور خودم چرخیدم ...دنبال چادر وکیفم بودم تا زودتر از زیر سقف این خونه خلاص بشم ..
-چیه رضوانه چی کار میکنی ..؟
-کیفم ..کیفم کو ..؟
درکمد دیواری رو بازکردم ..
-همینجا گذاشته بودمش ..
-کیفت ومیخوای چیکار ...؟
نگاهم به چادرم افتاد ولی همینکه دستم دراز شد ..آیدا هم همزمان چادر کشید..
-کجا میخوای بری ..؟
گیج ونیمه عصبانی گفتم ..
-کجا میخوام برم ..؟نمیبینی سجاد اومده ..؟
-چرا میبینم ..اصلا خودم بهش گفتم بیاد ...
دستم ثابت موند ونگاهم تو چشمهای مصمم ایدا قفل شد
-چــی ؟تو گفتی ...برای چی ..؟
ایدا با حرص چادر رو از دستم کشید ..
-برای اینکه دارم اب شدنت رو میبینم ..برای اینکه نه میذاری واقعیت رو بهش بگیم نه خودت حاضری لب بازکنی ...رضوانه سجاد گناه داره ..حداقل کاری که باید بکنی اینه که بهش بگی دلیل نه گفتنت چیه ..
با ناراحتی بازوم رو لمس کرد ..
-تو نمیبینیش رضوانه ...خبر از حال واحوالش نداری ..ولی به خدا که مثل مرغ سرکنده داره مدام این درو اون در میزنه ..تا بفهمه چه اتفاقی افتاده ..
حتی از من پرسید ...ولی من نتونستم چیزی بهش بگم ..رضوانه حقیقت رو بهش بگو ..بذار خودش تصمیم بگیره ...
کلافه وعصبی دستم رو کشیدم ..
-دیوونه شدی آیدا ..؟خب معلومه اگه بفهمه تصمیمش چیه ..من به فکر الان نیستم ..به فکر چند سال دیگه ام ..به فکر اینکه نکنه بعد از چند سال سجاد زیر بار این همه عذاب له بشه ..
به خدا که من بیشتر از اون دل تنگشم ..تو فکر میکنی برام راحته ..همین الان که فهمیدم تو این خونه است قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون ..
ولی نمیشه... نمیتونم ..اگه سجاد بفهمه ..عرصه رو بهم تنگ میکنه ..تا بله رو نگیره نمیذاره نفس بکشم ..من راضی به این زندگی نیستم آیدا ..سجاد نابود میشه ..
-حتی اگه تو راست بگی ..بازهم این حقه سجاد که واقعیت ها رو بدونه ..تو با این مخفی کاری هات داری به شعورش توهین میکنی ..
شماتت کننده اسمش رو بردم ..
-آیدا ..!!!
ایدا نفس گرفت ..
-باشه ..نمیخوام مجبورت کنم کاری رو برخلاف میلت انجام بدی ..ولی امشب رو اجازه نمیدم بری ..این بنده ی خدا با کلی امید وآرزو برای دیدنت اومده ..به خدا که انصاف نیست این همه اذیتش کنی ..
اشک تو چشمهام جمع شد
-چی میگی ایدا ..؟تو نمیبینی چقدر برام سخته که کنارش باشم واین همه ازش دور ..چرا اذیتم میکنی آیدا ..؟
آیدا دستم رو دوباره گرفت والتماس کرد ..
-رضوانه جان یه امشب رو بهش فرجه بده گناه داره ..اگه بری واقعا ضربه میخوره ..
اشکم ازگوشه ی چشمم چکید ..
-نمیتونم آیدا ..دست من نیست ..میترسم امشب بمونم وسست بشم ..
-اینقدر لجبازی نکن رضوانه ..یه امشب همه ی حساب وکتابهات رو بریز دور ..بذار هردوتون بعد از همه ی این مشکلات بی دغدغه کنار هم بشینید ..خدا رو چی دیدی شاید تونستی بهش بگی ...
با قاطعیت گفتم ..
-غیر ممکنه ...محاله که حرفی بزنم ...
آیدا با سعه ی صدر جواب داد ...
-رضوانه جان ...غیر ممکن غیرممکنه ..بمون باشه ..؟
نگاهم روی چادرم که تو دستهای آیدا بود چرخید ...ایدا چه میدونست که تو این دل حسرت زده ی من چه خبره ..؟
از کجا میدونست که من دارم جون میدم برای دیدن مرد دلم ..کاش حداقل یکم درکم میکردن
ولی نه سجاد ..نه آیدا ..نه حتی یوسف ..زمان نمیدادن برای جدایی ودل کندن واین... نهایت بی انصافی بود.. نهایت شقاوت درحق آدمی مثل من که دلم مدتها تو دست سجاد مونده بود ..
-رضوانه ..؟
آه کشیدم از ته دل ..
-باشه میمونم ..اتفاقا یه کار نیمه تموم دارم که باید همین امشب تمومش کنم ..
آیدا با ذوق بوسه ی محکمی روی گونه ام کاشت ..
-قربون تو خواهر گلم برم که اینقدر مهربونی ...نمیدونی سجاد چقدر خوشحال میشه ...
وموندم ..موندنی شدم زیر سقف خونه ای که سجاد درش بود وحالا که قرار بود بعد از این همه وقت ببینمش ..دلم طاقت نمی اورد ومثل طبل میکوبید
تمام بدنم نبض گرفته بود باهم ..میترسیدم با پا گذاشتنم به پذیرایی این تپش های قلب ناموزون دست دلم و رو کنه ..
آیدا دراطاق رو چهار طاق باز کرد وآخر سر من وگذاشت تو عمل انجام شده ..
شونه هام رو که به جلو هل داد ..بی تاب وبی قرار دیدن یار قدم گذاشتم به سالن کوچیک ونقلی خونه ی آیدا ویوسف ..
نفس گرفتم از ته سینه ..بوی نفس های مسیحایی یار مییومد ...سر به زیر جلوی قدم هایی که به احترام عشق ورضوانه ی گذشته قیام کرده بود ایستادم ..
-سلام ..
قفسه ی سینه ام ازحجم اون همه عشق وعلاقه سنگین شده بود ..دستهام رو تو هم گره زدم ونفس گرفتم ..
-سلام آقای صفاری ...
صدای نفس های تند سجاد رو حتی من هم میشنیدم ..
-حالت خوبه ..؟
هنوز هم خودمونی بود ..هنوز هم آشناتر از هر آشنایی ومرهم تراز هر مرهمی
-ممنون خوبم ..
نگاهم روی دست آزادش چرخید ...گچ دستش رو بازکرده بود وحالا دوباره همون انگشت های قوی ومحکم ومهربان خودی نشون میدادن ..
نگاهش به سمت دستش چرخید وقبل از اینکه من حتی لب بازکنم گفت ...
-یه ماهی میشه بازش کردم ..دیگه خوب شده ...
-دیگه مشکلی ندارید ..
-نه خوب خوبم ..
ایدا از اطاق بیرون اومد ...
-اوا چرا سرپا؟ ..رضوانه جان چرا تعارف نمیکنی ...بفرماید آقا سجاد خیلی خوش اومدید ...الاناست که یوسف هم بیاد ...
قدم تند کرد وبه سمت آشپزخونه راه کج کرد که نیم خیز شدم ولی آیدا زودتر از من به حرف اومد
-نه رضوانه جان بشین از صبح سر پایی ..
به اجبار نشستم روبه روی سجاد .سجاد به سمتم خم شد وزمزمه کرد ..
-دلم برات تنگ شده بود بی معرفت ...
بی اراده سربلند کردم ..باور کن که نمیتونستم جلوی محبت لونه کرده درچشمهام رو بگیرم ..یا این قلب لرزان رو که هرلحظه تند تر از قبل میتپید ..
سجاد با دیدن عکس العملم لبخند کوچکی زد وسر به زیر انداخت ..محو صورتش شدم وکاسه ی چشمهام دوباره خیس شد
مهر وعلاقه ی من به سجاد تموم نشدنی بود ..
با صدای آیدا چشم گرفتم از صورت سجاد ...بس بود هرچی چشم چرونی کرده بودم وبه رویاهام پروبال دادم ..
-خیلی خوب کردید اومدید ..من ورضوانه از صبح هرکاری میکنیم از پس وصل کردن تیکه های تخت برنیومدیم ..یوسف رو هم که خدا خیرش بده ..تو این هاگیر واگیر انبار گردانی دارن ونمیتونه کمکم کنه ...
سینی چایی و روی میز گذاشت که سجاد بلند شد ..
-کجاست بگید درستش میکنم ..
آیدا نیم خیز شد ..
-وای حالا چه عجله ایه ..؟حالا شما بشنید یه چایی بخورید بعد ...
سجاد همون جور سر به زیر گفت ..
-نه دیگه من برای کمک اومدم ..چایی بمونه برای بعد ...
آیدا زیر زیرکی نگاهی به من انداخت وبه سمت اطاق خواب اشاره کرد ..سجاد با اجازه ای گفت وبه سمت اطاق خواب رفت که آیدا بهم اشاره کرد ...خودم رو به ندیدن زدم ..
-رضوانه ...؟؟
-پیس پیس ...رضوانه ..؟
زیر لب غریدم ..
-چیه ..؟
-پاشو این جعبه ابزار رو براش ببر. ...
قرص ومحکم سرجام نشستم وشونه بالا انداختم ..
-به من چه خودت ببر ..
-رضوانـــه ..!!
نفس گرفتم وازجا بلند شدم ..هرچند که این قلب وامانده زودتر از اینها راه اطاق خواب رو در پیش گرفته بود ..
جعبه ابزار رو از آیدا گرفتم که زمزمه کرد ..
-یه کاری کن شام بمونه ..
با کلافگی گفتم ..
-ایدا ..؟!!
خب چیه ..؟الان یوسف هم میاد ..خوشحال میشه ..همگی دور هم باشیم ..
چشم غره ای بهش رفتم که ابرویی بالا انداخت وهولم داد به سمت اطاق ..
آروم وبی حرف تقه ای به در زدم ووارد اطاق شدم ..سجاد میون تیرک های تخت وایساده بود ودرحال وصل کردن دو تا تیکه بود ..
با اومدنم حتی سرش رو هم بلند نکرد ..
-زن داداش میشه یه پیچ گوشی دو سو برام بیارید ..
جعبه ابزار رو روی میز گذاشتم ویه پیچ گوشتی ازش کشیدم بیرون ..
قلبم همچنان میزد ودستهام میلرزید ..سعی کردم بیشترین فاصله رو از سجاد بگیرم مبادا که تپش های ناموزون قلبم کار دستم بده وراز دلم از پرده بیرون بیفته ..
-بفرمائید..
سجاد به آنی سربلند کرد وهاج وواج بهم نگاه کرد ..زیر نگاه خیره اش معذب وکلافه سر به زیر انداختم که پیچ گوشتی رو به ارومی از دستم گرفت
-میشه کمکم کنی ..؟این تیکه رو باید صاف نگه داری ..
همون جور که گفت قسمت پائین تخت رو ثابت نگه داشتم .سجاد همون جور که تیکه ی بعدی رو میبست گفت ..
-حال مادرت چطوره ..؟
زیر لب تنها گفتم ..
-خوبه ..دیگه کمتر بی قراری میکنه ..هردومون به نبود بابا عادت کردیم ..
چرخید به سمتم که ناخواسته خودم رو عقب کشیدم ..فاصلمون بیش از حد نزدیک شده بود ..
سجاد برای راحتی من قدمی عقب گذاشت ودوباره پرسید ..
-از فلاضل چه خبر ..؟
درجا سرخ شدم ..
-اسم اون بی شرف رو جلوی من نیار
عضلات فک سجاد هم منقبض شد ..
-هنوز هم نمیخوای بگی چی بینتون گذشته وچرا تو خودت رو مسئول فوت بابات میدونی ..؟
حرفی نزدم ..حرفی نداشتم که بزنم ..
-رضوانه ..؟
با کلافگی گفتم ..
-بستن اون پیچ تموم نشد ..؟
سجاد با سردی تنها گفت ..
-چرا داره تموم میشه ...
وبا حرص مشغول کارش شد ..نگاهم رو به اطاق خواب آیدا دوختم که با صدای آخ گفتن سجاد چرخیدم به سمتش ..
کف دستش رو تو دست گرفته بود وصورتش یه پارچه سرخ شده بود ..
با نگرانی تیکه ی تخت رو رها کردم وفاصلمون رو پرکردم
-چی شد ...؟
بی اراده دست زخمیش رو گرفتم تو دستم ...
-دستت چی شد ..
سجاد به ارومی دستش رو از دستم کشید بیرون ..ولی با خونی که از لابه لای انگشتاش سرازیر شد .دیگه حالم رو نفهمیدم ..
-وای داره از دستت خون میره ..
-هیس آروم رضوانه چیزی نشده که ..
-داره از دستت خون میره ..
-الان بند میاد ..میشه از توجیب کتم دستمال بدی ..
نگاهی به کتش که اویزون بود انداختم وتو جیبهاش رو شروع کردم به گشتن ..دستمال رو که پیدا کردم ..دستش رو به سمتم گرفت ..
-ببند دور دستم ..
با دستهای لرزون پارچه ی سفید رو دور زخمی که کف دستش بود به ارومی بستم ..
-حالت خوبه ..؟
-اره تو زیادی شلوغش میکنی ..ولی حداقل خیالم راحت شد که دیگه قهر نیستی ..
چشم غره ای رفتم وشماتت بار گفتم ..
-سجاد .؟! من کی قهر کردم؟
صورتش از هم باز شد ..ازجا بلند شد ودوباره پیچ گوشتی به دست گرفت که گفتم ..
-نمیخواد تو با این دستت ببندی ..بگو چی کار کنم خودم انجام میدم ..
سجاد بی حرف پیچ گوشتی رو به دستم داد وخودش به جای من ایستاد وتیکه ی تخت رو نگه داشت ..
بازهم نگاه خیره اش باعث شد معذب بشم ودستهام بلرزه ...خدایا سخته که هم به شوق دیدن یار دل دل بزنی وهم بخوای جدا بشی ..
زیر لب زمزمه کردم ..
-تابستون..که با گشت ارشاد کار میکردی ..نظرت این بود که نباید به کسی خیره بشی ...وقتی باهام حرف میزدی زمین رو نگاه میکردی ..از تابستون تا الان جامون عوض شده یا محرمت شدم که این جوری بهم خیره میشی ..؟
سجاد فوری سر به زیر انداخت ..دلش رو دوباره سوزوندم ..خودم میدونستم ..ولی چاره ای نداشتم
اگه قرار بود به همین نگاه های خیره اش ادامه بده دیگه حتی نمیتونستم نفس بکشم چه برسه که جدا بشم ..
زیر چشمی نگاهی به صورت خیس از عرقش انداختم که به حرف اومد
-حق داری رضوانه ..حق داری ...اون سجاد قوی ومحکم کجا واین سجاد ضعیف وهمیشه نگران کجا ..عشقت پیرم کرد رضوانه ..پس کی میخوای دست برداری از این دوری ..؟وقتش نشده تمومش کنی ..
با اخرین زورم پیچ رو بستم ..قیام کردم وبه تلخی گفتم ..
-بهتر نیست من این سوال رو ازت بپرسم ..؟وقتش نشده دست از این پافشاری برداری؟ ..من وتو از اول میدونستم قسمت هم نیستیم ..
-رضوانه ! از کی اینقدر تلخ شدی ..؟درصورتی که چشمهات حرف دیگه ای دارن ..
نفس گرفتم وحرفی نزدم ..
-بی انصاف شدی رضوانه ..بهم نگو به خاطر فاضل نیست که دروغه ..نمیدونم چی بنیتون گذشته ولی تروخدا همه اش رو بریز دور ..
مگه من وتو چند سالمونه ..آینده برای ماست ..تو فقط بخواه من برای داشتنت کوه رو هم جا به جا میکنم ..
-چه آینده ای ..؟تو چرا متوجه نیستی ..؟من وتو دیگه به درد هم نمیخوریم ..
بازهم تلخ شده بود زبونم ...تلخ تر از هنظل
-رضوانه ..؟
-بسه دیگه ..حتی یه لحظه ی دیگه هم نمیتونم تحمل کنم ..
پیچ گوشتی و رومیز رها کردم که سجاد فوری به حرف اومد ..
-نه نرو ..باشه باشه اگه تو نخوای دیگه هیچ حرفی نمیزنم ..
سست شدم ..وقتی اینجوری تو نگاهم دیده میدوخت وخواهش میکرد مگر میتونستم بهش نه بگم ...؟
سکوت کردم وسکوت کردیم وهردو درسکوت تیکه های تخت رو کنار هم چیدیدم ..تخت که کامل شد ..صدای زنگ در هم خبر از اومدن یوسف داشت ..
"سجاد"
چشمهام رو ریزکردم و نگاهی به نیمکت پارک انداختم ..ازهمونجا هم به خوبی میتونستم یوسف وآیدا رو کنار هم ببینم ..
قدم هام رو تندتر کردم ونگاهم رو به آیدا دوختم که برخلاف اون شب گرم تابستونی تیپ مرتبی زده بود ودیگه خبری از اون دستبندهای عجق وجق نبود ...
آیدا به محض دیدنم از جا بلند شد ویوسف به سمتم چرخید ..
-سلام ...
یوسف باهام دست داد واشاره به نیمکت کرد ..
-دیر که نکردم ..؟
-نه ماهم تازه رسیدیم ...
نفس گرفتم ..حتی نمیدونستم کاری که برای انجام دادنش اومدم درسته یا نه ..ولی من دیگه تحمل این همه جدایی رو نداشتم ...
پنج هفته از مرگ بابای رضوانه میگذشت ورضوانه همچنان رو حرفش پافشاری میکرد وحتی دیگه حاضر نبود من رو ببینه ..
باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده قبل از اینکه هجوم فکرهای مزخرف واحمقانه نفسم رو ببره
یوسف اشاره ای کرد وازجا بلند شد ..
-من میرم چند تا چایی بگیرم ...
آیدا فقط به یوسف نگاه کرد که یوسف بدون اینکه منتظر جوابمون بشه راه افتاد ..همون جور که نگاهم به یوسف بود گفتم ..
-آیدا خانم میشه یه سوالی بپرسم ..؟
آیدا سربه زیر انداخت ومحجوبانه جواب داد ..
-راجع به رضوانه ..؟
چرخیدم به سمتش وبا نگرانی حرفم رو ادامه دادم ..
-پس میدونید چی میخوام بپرسم ..؟
خیلی تعجب نکرده بود ...انگار از قبل میدونست برای چی به اینجا اومده ...
-انتظارش رو داشتم ...
-پس بهم حقیقت رو بگید ..
-نمیتونم ...رضوانه بهم اطمینان کرده ...
دوباره امیدهام ناامید شد واشفته شدم ..
-پس من چی ..؟وضع وحالم رو می بینید ..؟من نمیدونم دلیل مخالفت های رضوانه چیه ..؟شاید اگه میدونستم راحت تر کنار میومدم ...یا کلا بی خیال رضوانه میشدم ورهاش میکردم ..
ولی این جوری با این همه مخفی کاری ..درحالی که میدونم علاقه ی بینمون کم نشده که هیچ.. بلکه بیشتر هم شده ..نمیتونم کنار بکشم ...
نفس گرفتم وبا درد شقیقه هام رو مالیدم ...
-من میدونم که رابطه ی شما ورضوانه مثل دوتا خواهره ...حتما دیدید که بعد از فوت عموتون چقدر شکننده وضعیف شده ..من باید کنارش باشم تا بتونه دوباره سرپا بشه ...
ولی رضوانه با کارهاش ...هم داره مرگ باباش رو تحمل میکنه ..هم ازم دوری میکنه ...فکر میکنید چقدر دیگه میتونه با این وضعیت سرپا بمونه ...؟
به من میگه فراموشش کنم ..درحالی که داره مثل ابر بهار گریه میکنه ... میگه دیدارمون بیفته به قیامت ..؟ولی چشمهاش بهم میگه که دروغ میگه ..
دستهام رو توی موهام فرو کردم وخم شدم به جلو که آیدا زمزمه وار گفت
-ازمن نخواید قولی رو که به رضوانه دادم زیر پا بذارم ..رضوانه نمیخواد حقیقت رو به شما بگه ..پس لطفا به نظرش احترام بذارید ومزاحمش نشید ..
-پس من چی ..؟نظر من مهم نیست؟ ...مگه میشه تو همچین رابطه هایی نظر دو طرف مهم نباشه ...
-اگه اعتقاد دارید که بین شما ورضوانه علاقه ای هست ..پس بدونید که رضوانه حتما دلیل محکمی برای کارش داشته ...
خسته از اون همه پافشاری تن صدام بالا رفت ...
-نمیتونم قبول کنم ...شما هرچی هم بگید بازهم برای من غیر قابل قبوله ..من نمیتونم ساکت بشینم وآب شدن رضوانه رو ببینم ...
تا نفهمم دلیل کارهای رضوانه چیه دست برنمیدارم ...
آیدا هم مثل من کلافه شده بود ..مشخص بود که کاملا داره اذیت میشه وتنها به خاطر احساسی که به رضوانه داره نمیتونه حرف بزنه ..
-چرا به خواسته ی رضوانه اهمیت نمیدید ..؟
-چون میدونم داره با این کارهاش به هردومون ظلم میکنه ...این انصاف نیست ..یه سراین قضیه منم ...حق دارم بدونم چرا اینقدر ازم فرار میکنه؟ ..آیدا خانم ازتون خواهش میکنم درکم کنید ..
ایدا مستاصل دستهاش رو تو هم گره زد ..
-اقا سجادبه خدا که من من تمام حرفهاتون رو قبول دارم وکاملا هم باهاتون موافقم ..ولی تو این لحظه نظر من مهم نیست ..مهم نظر رضوانه است ..ومن تو جایگاه کسی که بهش اطمینان کرده حق ندارم حرفهاش رو جلوی شما بگم ..
خسته وناامید زمزمه کردم ..
-این جور که معلومه ... تصمیم گرفتید با این راز داریتون درد کشیدن هردوی ما رو تماشا کنید ..
یوسف با سه تا لیوان یه بار مصرف چایی سر رسید که از جا بلند شدم وبه سردی گفتم
-من رو ببخشید که اذیتتون کردم ..قول میدم دیگه مزاحم زندگی شما ویوسف نشم ..
ایدا مستاصل وکلافه پشت سرم بلند شد ...
-این حرف رو نزنید اقا سجاد ..خداشاهده من خیلی به رضوانه گفتم ..گفتم این حق شماست ..ولی قبول نمیکنه ...باور کنید به خاطر خودتونه که میخواید این رابطه رو قطع کنه
چشمهام دوباره میسوخت ...از اینکه تیر اخرم هم به سنگ میخورد حس بدی داشتم ..
-به خاطر من نیست آیدا خانم ...هرچی هست به خاطر من نیست ...
قدم برداشتم که آیدا دوباره به حرف اومد ...
صبر کنید ..بهم یکم مهلت بدید ..بذارید بازهم با رضوانه حرف بزنم شاید قبول کرد ..شاید حداقل بهتون حقیقت رو گفت ...اینقدر کم طاقت نباشید ...
بازهم نگفت ...نگفت ومن بازهم ناامید باقی موندم ...همون جور پشت به آیدا گفتم ...
-باشه اگه مشکل با صبر کردن من حل میشه ...بازهم منتظر میمونم ...
جلوی چشمهام تار شد وقدم هام به راه افتاد ..صدای یوسف رو میشنیدم که صدام میکنه ولی حتی یه ثانیه هم مکث نکردم ..وقت رفتن بود ...آیدا مطمئنا هیچ حرفی به من نمیزد ...
"رضوانه "
دوماه ازمرگ بابا میگذره ...دوماهی که نمیدونم چه جوری وبه چه سختی ولی بالاخره گذشت ...
دیگه کمتر از غم نبودن بابا خون دل میخورم ..اونقدر مامان خوشگلم پیر ودل مرده شده که سعی میکنم فراموش کنم فاضل کی بوده وچه بلایی به سرمون اورده ..
ترجیح میدم به جای فکر کردن به تمام نامردی های فاضل ..مرهم درد دل مامان بشم وخودم رو به فراموشی بزنم ..که نکنه قلب من هم با یاد اوری رزالت های فاضل سنکوب کنه وبایسته ..
زیاد هم بعید نیست بعد از بابا من تنها کسی هستم که ذات واقعی فاضل رو با چشمهام دیدم ...
حالا بعد از دوماه ..بعد ازتمام حرفهای تلخم به سجاد وبریدن رشته ی باریک بینمون ..نه خبری از سجاد دارم ونه خبری از فاضل ...
بی مقدمه بدجوری تنها شدم ..بعضی از شبها دوباره رویای دیدن سجاد رو میبینم ..
لب دریا ..زیردونه برف های رقصان ...حتی تو اطاقم ..ولی حتی تو عالم خواب هم میدونم که اینها همه رویاست ..
این دستها واین اغوش واین شبها ..
اونوقته که چشم باز میکنم وتک وتنها کنج عزلتم زار میزنم برای قلب حسرت زده ام که هیچ وقت قرار نیست اروم بگیره ...
یوسف وایدا اما ...تصمیم دارن بدون گرفتن مجلس عروسی ازدواج کنن وسرخونه زندگیشون برن ... تو این روزها شاید این زیباترین خبری باشه که دل کوچیکم رو آروم میکنه ..
آیدا دستهام رو تو دست گرفت ونگران پرسید ..
-رضوانه نکنه شماها ناراحت بشید ..؟یه موقع فکر نکنی ؟؟..
پریدم وسط حرفش ودستم رو دور شونه اش حلقه کردم ...
-دیوونه ..برای چی باید ناراحت بشیم؟ ..من که ازخدامه ..نمیدونی چقدر ناراحت بودم دوست نداشتم این همه از هم دور بمونید ..مگه عمر ادم ها چقدره که یک سالش رو تو انتظار بگذرونن ..
لبخند زیبایی زد که بعد از چند ماه اندکی دلم رو خوش کنه ...
-زن عمو چی میگه ..؟دلخور نیست ...؟
لبخند تلخی زدم ...
-چی میخواد بگه آیدا ..؟تورو مثل من دوست داره وجز عاقبت بخیریتون هیچی از خدا نمیخواد ...
-رضوانه باور کن من از ته دل متاسفم ..
دستش رو محکم فشردم ...
-تو مثل خواهرمی آیدا ..همینکه تو این مدت کنارم بودی یه دنیا برام ارزش داشت ..خوشبخت بشی خواهر خوبم ..یوسف مرد خوبیه ...
بغض گلوم رو گرفت وادامه دادم ..
-به جای من هم خوشبخت شو آیدا ...
اشک تو چشمهای قشنگ آیدا حلقه زد ...
-هنوز تصمیمت عوض نشده ..؟سجاد هنوز هم منتظرته ..
سرد وسخت گفتم ..
-نباید منتظر باشه ..تو خودت بهتر میدونی که من لیاقت سجاد رو ندارم ..من دیگه اون دختر گذشته نیستم ..خیلی وقته که رویه ی زندگیم عوض شده ..
سجاد اگه بفهمه چه بلایی به سرم اومده میشکنه ..دلم نمیاد آیدا ..یه وقتهایی بی خبری خوش خبریه ..این جوری دردش یکیه ..نبود من ..ولی اگه بفهمه ..اگه بدونه شاید طاقت نیاره ..
-پس میخوای برای همیشه رابطتون رو تموم کنی ..؟
-مجبورم ایدا ..سجاد نمیتونه تحمل کنه ...عقایدش این جوریه ..پس مجبورم سکوت کنم ..این به نفع هردومونه ...دلم ورنمیداره با مردی زندگی کنم که مدام داره از دختر نبودنم آزار میبینه ..
آیدا آه کشید ...
-دلم براش میسوزه رضوانه ..این حق تو وسجاد نیست ..
-میدونی آیدا ..همیشه ته دلم فکر میکردم این ماجرا ختم به خیر میشه ..مثل فیلم ها ..مثل داستان ها ...
فکر میکردم من وسجادی که تا این حد از نظر روحی بهم وصلیم سرنوشت یکسانی داریم ...ولی حالا فهمیدم که همیشه اشتباه میکردم ..تقدیر من وسجاد یکی نیست ..
زور بی خود میزدیم تا بهم وصل بشیم ..مثل دو تا خط موازی که باید بشکنی تا برسی ...نمیتونم آیدا ...نمیتونم شکستن سجاد رو ببینم ...این اشتباه من بود ..وتا اخر برای جبرانش تلاش میکنم ...
موهای گیج گاهم رو نوازش کرد ...
-نگرانتم رضوانه ...
لبخندی رو صورتش پاشیدم ...
-من خوبم آیدا ..خوب خوب ...ازخوت بگو ..بالاخره چی کار میکنید ..؟
-قرار شده به جای مراسم یه مجلس خودمونی بگیره ویه سفر کربلا بریم ...
-این خیلی خوبه ..اول زندگی زیاد خرجتون بالا نمیره ..خونه گرفتید ...؟
-هنوز نه ..ولی یه خونه نزدیک خونه ی مامان اینها دیدیم ..شاید اون رو بگیریم ..نقلی وکوچیکه ..ولی واسه ی زندگی جای راحتیه ...بابا داره خورد خورد وسائل میگیره ..قرار داد رو که نوشتیم ..یه روز باید بیایی خونه امون ..
-ایشالاباشه برای بعد از عروسیتون ...
آیدا اخم کرد ..
-اِ این جوری میخوای برام خواهری کنی ..؟من که جز تو کسی رو ندارم ..باید بیایی خونه رو با هم بچینیم ..
-باشه هروقت کمک خواستی بگو هستم درخدمتت ...
-آقربون خواهر گل خودم برم ..
گونه اش رو بوسیدم ونفس گرفتم ..بازهم شکر خدا که یکی از مادو نفر به خواسته ی دلش رسید ..
نگاهی به پرده های حریر آبی رنگ اطاق خواب آیدا انداختم ولبخندی زدم ...بالاخره بعد از دو هفته بدو بدو کردن های آیدا ویوسف لونه ی عشقشون داشت شکل میگرفت ..
همه ی وسائل بوی نویی میداد ..بوی تازگی ..حس شیرین یه زندگی مشترک ..زندگی ای پراز عشق ومهر ...
صدای زنگ در باعث شد شالم رو سرکنم ...دستی روی چین ها کشیدم مرتبشون کردم وچند قدم عقب رفتم..
نگاهم از پرده سرخوردو روی قاب عکس آیدا ویوسف نشست ...عکس زیبایی بود وزیباتر از اون مردانگی ها ومحبت های یوسف نسبت به آیدا بود ...
وقتی میدیدم چطور یوسف تو همه ی موارد هوای آیدا رو داره وبه هر بهانه ای سعی میکنه گل لبخند روی لبهاش بشونه حسود میشدم ودلم هوای سجاد رو میکرد ...
سجاد ومحبت های ریز ودرشتش... کاش اینجا بود ..بدوراز همه ی باید ها ونباید هایی که دست وپام رو میبست وگیرم انداخته بود ..
اگه بود ..اگه همدمم میشد دیگه هیچی از خدا نمیخواستم ..ازتمام رنگ ولعاب این دنیا وجود سجاد برای من بس بود ..
ولی انگار خدا تو این روزهای تنهایی وبی کسی همون رو هم ازم دریغ کرده .
-سلام اقا سجاد ..خوش اومدید ...
چشمهام به آنی گشاد شد ...داشتم اشتباه میشنیدم ..؟سجاد اومده بود ..؟
چرخیدم به سمت در که آیدا پرید تو اطاق ودروبست ...
هاج وواج زمزمه کردم ..
-آیدا ..؟سجاد اومده ..؟
نگاه نگران ایدا فریاد میزد که جوابم چیه ...نفس هام تند شد وچشمهام دودو میزد ..
سجاد اینجا بود ..زیر سقف این خونه ومن برخلاف دقایق پیش به هیچ عنوان نمیخواستم ببینمش ...که اگه میدیدمش ...که اگه چشمم به چشمهاش میوفتاد .دل ودینم دوباره به باد میرفت ..
بی حواس دور خودم چرخیدم ...دنبال چادر وکیفم بودم تا زودتر از زیر سقف این خونه خلاص بشم ..
-چیه رضوانه چی کار میکنی ..؟
-کیفم ..کیفم کو ..؟
درکمد دیواری رو بازکردم ..
-همینجا گذاشته بودمش ..
-کیفت ومیخوای چیکار ...؟
نگاهم به چادرم افتاد ولی همینکه دستم دراز شد ..آیدا هم همزمان چادر کشید..
-کجا میخوای بری ..؟
گیج ونیمه عصبانی گفتم ..
-کجا میخوام برم ..؟نمیبینی سجاد اومده ..؟
-چرا میبینم ..اصلا خودم بهش گفتم بیاد ...
دستم ثابت موند ونگاهم تو چشمهای مصمم ایدا قفل شد
-چــی ؟تو گفتی ...برای چی ..؟
ایدا با حرص چادر رو از دستم کشید ..
-برای اینکه دارم اب شدنت رو میبینم ..برای اینکه نه میذاری واقعیت رو بهش بگیم نه خودت حاضری لب بازکنی ...رضوانه سجاد گناه داره ..حداقل کاری که باید بکنی اینه که بهش بگی دلیل نه گفتنت چیه ..
با ناراحتی بازوم رو لمس کرد ..
-تو نمیبینیش رضوانه ...خبر از حال واحوالش نداری ..ولی به خدا که مثل مرغ سرکنده داره مدام این درو اون در میزنه ..تا بفهمه چه اتفاقی افتاده ..
حتی از من پرسید ...ولی من نتونستم چیزی بهش بگم ..رضوانه حقیقت رو بهش بگو ..بذار خودش تصمیم بگیره ...
کلافه وعصبی دستم رو کشیدم ..
-دیوونه شدی آیدا ..؟خب معلومه اگه بفهمه تصمیمش چیه ..من به فکر الان نیستم ..به فکر چند سال دیگه ام ..به فکر اینکه نکنه بعد از چند سال سجاد زیر بار این همه عذاب له بشه ..
به خدا که من بیشتر از اون دل تنگشم ..تو فکر میکنی برام راحته ..همین الان که فهمیدم تو این خونه است قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون ..
ولی نمیشه... نمیتونم ..اگه سجاد بفهمه ..عرصه رو بهم تنگ میکنه ..تا بله رو نگیره نمیذاره نفس بکشم ..من راضی به این زندگی نیستم آیدا ..سجاد نابود میشه ..
-حتی اگه تو راست بگی ..بازهم این حقه سجاد که واقعیت ها رو بدونه ..تو با این مخفی کاری هات داری به شعورش توهین میکنی ..
شماتت کننده اسمش رو بردم ..
-آیدا ..!!!
ایدا نفس گرفت ..
-باشه ..نمیخوام مجبورت کنم کاری رو برخلاف میلت انجام بدی ..ولی امشب رو اجازه نمیدم بری ..این بنده ی خدا با کلی امید وآرزو برای دیدنت اومده ..به خدا که انصاف نیست این همه اذیتش کنی ..
اشک تو چشمهام جمع شد
-چی میگی ایدا ..؟تو نمیبینی چقدر برام سخته که کنارش باشم واین همه ازش دور ..چرا اذیتم میکنی آیدا ..؟
آیدا دستم رو دوباره گرفت والتماس کرد ..
-رضوانه جان یه امشب رو بهش فرجه بده گناه داره ..اگه بری واقعا ضربه میخوره ..
اشکم ازگوشه ی چشمم چکید ..
-نمیتونم آیدا ..دست من نیست ..میترسم امشب بمونم وسست بشم ..
-اینقدر لجبازی نکن رضوانه ..یه امشب همه ی حساب وکتابهات رو بریز دور ..بذار هردوتون بعد از همه ی این مشکلات بی دغدغه کنار هم بشینید ..خدا رو چی دیدی شاید تونستی بهش بگی ...
با قاطعیت گفتم ..
-غیر ممکنه ...محاله که حرفی بزنم ...
آیدا با سعه ی صدر جواب داد ...
-رضوانه جان ...غیر ممکن غیرممکنه ..بمون باشه ..؟
نگاهم روی چادرم که تو دستهای آیدا بود چرخید ...ایدا چه میدونست که تو این دل حسرت زده ی من چه خبره ..؟
از کجا میدونست که من دارم جون میدم برای دیدن مرد دلم ..کاش حداقل یکم درکم میکردن
ولی نه سجاد ..نه آیدا ..نه حتی یوسف ..زمان نمیدادن برای جدایی ودل کندن واین... نهایت بی انصافی بود.. نهایت شقاوت درحق آدمی مثل من که دلم مدتها تو دست سجاد مونده بود ..
-رضوانه ..؟
آه کشیدم از ته دل ..
-باشه میمونم ..اتفاقا یه کار نیمه تموم دارم که باید همین امشب تمومش کنم ..
آیدا با ذوق بوسه ی محکمی روی گونه ام کاشت ..
-قربون تو خواهر گلم برم که اینقدر مهربونی ...نمیدونی سجاد چقدر خوشحال میشه ...
وموندم ..موندنی شدم زیر سقف خونه ای که سجاد درش بود وحالا که قرار بود بعد از این همه وقت ببینمش ..دلم طاقت نمی اورد ومثل طبل میکوبید
تمام بدنم نبض گرفته بود باهم ..میترسیدم با پا گذاشتنم به پذیرایی این تپش های قلب ناموزون دست دلم و رو کنه ..
آیدا دراطاق رو چهار طاق باز کرد وآخر سر من وگذاشت تو عمل انجام شده ..
شونه هام رو که به جلو هل داد ..بی تاب وبی قرار دیدن یار قدم گذاشتم به سالن کوچیک ونقلی خونه ی آیدا ویوسف ..
نفس گرفتم از ته سینه ..بوی نفس های مسیحایی یار مییومد ...سر به زیر جلوی قدم هایی که به احترام عشق ورضوانه ی گذشته قیام کرده بود ایستادم ..
-سلام ..
قفسه ی سینه ام ازحجم اون همه عشق وعلاقه سنگین شده بود ..دستهام رو تو هم گره زدم ونفس گرفتم ..
-سلام آقای صفاری ...
صدای نفس های تند سجاد رو حتی من هم میشنیدم ..
-حالت خوبه ..؟
هنوز هم خودمونی بود ..هنوز هم آشناتر از هر آشنایی ومرهم تراز هر مرهمی
-ممنون خوبم ..
نگاهم روی دست آزادش چرخید ...گچ دستش رو بازکرده بود وحالا دوباره همون انگشت های قوی ومحکم ومهربان خودی نشون میدادن ..
نگاهش به سمت دستش چرخید وقبل از اینکه من حتی لب بازکنم گفت ...
-یه ماهی میشه بازش کردم ..دیگه خوب شده ...
-دیگه مشکلی ندارید ..
-نه خوب خوبم ..
ایدا از اطاق بیرون اومد ...
-اوا چرا سرپا؟ ..رضوانه جان چرا تعارف نمیکنی ...بفرماید آقا سجاد خیلی خوش اومدید ...الاناست که یوسف هم بیاد ...
قدم تند کرد وبه سمت آشپزخونه راه کج کرد که نیم خیز شدم ولی آیدا زودتر از من به حرف اومد
-نه رضوانه جان بشین از صبح سر پایی ..
به اجبار نشستم روبه روی سجاد .سجاد به سمتم خم شد وزمزمه کرد ..
-دلم برات تنگ شده بود بی معرفت ...
بی اراده سربلند کردم ..باور کن که نمیتونستم جلوی محبت لونه کرده درچشمهام رو بگیرم ..یا این قلب لرزان رو که هرلحظه تند تر از قبل میتپید ..
سجاد با دیدن عکس العملم لبخند کوچکی زد وسر به زیر انداخت ..محو صورتش شدم وکاسه ی چشمهام دوباره خیس شد
مهر وعلاقه ی من به سجاد تموم نشدنی بود ..
با صدای آیدا چشم گرفتم از صورت سجاد ...بس بود هرچی چشم چرونی کرده بودم وبه رویاهام پروبال دادم ..
-خیلی خوب کردید اومدید ..من ورضوانه از صبح هرکاری میکنیم از پس وصل کردن تیکه های تخت برنیومدیم ..یوسف رو هم که خدا خیرش بده ..تو این هاگیر واگیر انبار گردانی دارن ونمیتونه کمکم کنه ...
سینی چایی و روی میز گذاشت که سجاد بلند شد ..
-کجاست بگید درستش میکنم ..
آیدا نیم خیز شد ..
-وای حالا چه عجله ایه ..؟حالا شما بشنید یه چایی بخورید بعد ...
سجاد همون جور سر به زیر گفت ..
-نه دیگه من برای کمک اومدم ..چایی بمونه برای بعد ...
آیدا زیر زیرکی نگاهی به من انداخت وبه سمت اطاق خواب اشاره کرد ..سجاد با اجازه ای گفت وبه سمت اطاق خواب رفت که آیدا بهم اشاره کرد ...خودم رو به ندیدن زدم ..
-رضوانه ...؟؟
-پیس پیس ...رضوانه ..؟
زیر لب غریدم ..
-چیه ..؟
-پاشو این جعبه ابزار رو براش ببر. ...
قرص ومحکم سرجام نشستم وشونه بالا انداختم ..
-به من چه خودت ببر ..
-رضوانـــه ..!!
نفس گرفتم وازجا بلند شدم ..هرچند که این قلب وامانده زودتر از اینها راه اطاق خواب رو در پیش گرفته بود ..
جعبه ابزار رو از آیدا گرفتم که زمزمه کرد ..
-یه کاری کن شام بمونه ..
با کلافگی گفتم ..
-ایدا ..؟!!
خب چیه ..؟الان یوسف هم میاد ..خوشحال میشه ..همگی دور هم باشیم ..
چشم غره ای بهش رفتم که ابرویی بالا انداخت وهولم داد به سمت اطاق ..
آروم وبی حرف تقه ای به در زدم ووارد اطاق شدم ..سجاد میون تیرک های تخت وایساده بود ودرحال وصل کردن دو تا تیکه بود ..
با اومدنم حتی سرش رو هم بلند نکرد ..
-زن داداش میشه یه پیچ گوشی دو سو برام بیارید ..
جعبه ابزار رو روی میز گذاشتم ویه پیچ گوشتی ازش کشیدم بیرون ..
قلبم همچنان میزد ودستهام میلرزید ..سعی کردم بیشترین فاصله رو از سجاد بگیرم مبادا که تپش های ناموزون قلبم کار دستم بده وراز دلم از پرده بیرون بیفته ..
-بفرمائید..
سجاد به آنی سربلند کرد وهاج وواج بهم نگاه کرد ..زیر نگاه خیره اش معذب وکلافه سر به زیر انداختم که پیچ گوشتی رو به ارومی از دستم گرفت
-میشه کمکم کنی ..؟این تیکه رو باید صاف نگه داری ..
همون جور که گفت قسمت پائین تخت رو ثابت نگه داشتم .سجاد همون جور که تیکه ی بعدی رو میبست گفت ..
-حال مادرت چطوره ..؟
زیر لب تنها گفتم ..
-خوبه ..دیگه کمتر بی قراری میکنه ..هردومون به نبود بابا عادت کردیم ..
چرخید به سمتم که ناخواسته خودم رو عقب کشیدم ..فاصلمون بیش از حد نزدیک شده بود ..
سجاد برای راحتی من قدمی عقب گذاشت ودوباره پرسید ..
-از فلاضل چه خبر ..؟
درجا سرخ شدم ..
-اسم اون بی شرف رو جلوی من نیار
عضلات فک سجاد هم منقبض شد ..
-هنوز هم نمیخوای بگی چی بینتون گذشته وچرا تو خودت رو مسئول فوت بابات میدونی ..؟
حرفی نزدم ..حرفی نداشتم که بزنم ..
-رضوانه ..؟
با کلافگی گفتم ..
-بستن اون پیچ تموم نشد ..؟
سجاد با سردی تنها گفت ..
-چرا داره تموم میشه ...
وبا حرص مشغول کارش شد ..نگاهم رو به اطاق خواب آیدا دوختم که با صدای آخ گفتن سجاد چرخیدم به سمتش ..
کف دستش رو تو دست گرفته بود وصورتش یه پارچه سرخ شده بود ..
با نگرانی تیکه ی تخت رو رها کردم وفاصلمون رو پرکردم
-چی شد ...؟
بی اراده دست زخمیش رو گرفتم تو دستم ...
-دستت چی شد ..
سجاد به ارومی دستش رو از دستم کشید بیرون ..ولی با خونی که از لابه لای انگشتاش سرازیر شد .دیگه حالم رو نفهمیدم ..
-وای داره از دستت خون میره ..
-هیس آروم رضوانه چیزی نشده که ..
-داره از دستت خون میره ..
-الان بند میاد ..میشه از توجیب کتم دستمال بدی ..
نگاهی به کتش که اویزون بود انداختم وتو جیبهاش رو شروع کردم به گشتن ..دستمال رو که پیدا کردم ..دستش رو به سمتم گرفت ..
-ببند دور دستم ..
با دستهای لرزون پارچه ی سفید رو دور زخمی که کف دستش بود به ارومی بستم ..
-حالت خوبه ..؟
-اره تو زیادی شلوغش میکنی ..ولی حداقل خیالم راحت شد که دیگه قهر نیستی ..
چشم غره ای رفتم وشماتت بار گفتم ..
-سجاد .؟! من کی قهر کردم؟
صورتش از هم باز شد ..ازجا بلند شد ودوباره پیچ گوشتی به دست گرفت که گفتم ..
-نمیخواد تو با این دستت ببندی ..بگو چی کار کنم خودم انجام میدم ..
سجاد بی حرف پیچ گوشتی رو به دستم داد وخودش به جای من ایستاد وتیکه ی تخت رو نگه داشت ..
بازهم نگاه خیره اش باعث شد معذب بشم ودستهام بلرزه ...خدایا سخته که هم به شوق دیدن یار دل دل بزنی وهم بخوای جدا بشی ..
زیر لب زمزمه کردم ..
-تابستون..که با گشت ارشاد کار میکردی ..نظرت این بود که نباید به کسی خیره بشی ...وقتی باهام حرف میزدی زمین رو نگاه میکردی ..از تابستون تا الان جامون عوض شده یا محرمت شدم که این جوری بهم خیره میشی ..؟
سجاد فوری سر به زیر انداخت ..دلش رو دوباره سوزوندم ..خودم میدونستم ..ولی چاره ای نداشتم
اگه قرار بود به همین نگاه های خیره اش ادامه بده دیگه حتی نمیتونستم نفس بکشم چه برسه که جدا بشم ..
زیر چشمی نگاهی به صورت خیس از عرقش انداختم که به حرف اومد
-حق داری رضوانه ..حق داری ...اون سجاد قوی ومحکم کجا واین سجاد ضعیف وهمیشه نگران کجا ..عشقت پیرم کرد رضوانه ..پس کی میخوای دست برداری از این دوری ..؟وقتش نشده تمومش کنی ..
با اخرین زورم پیچ رو بستم ..قیام کردم وبه تلخی گفتم ..
-بهتر نیست من این سوال رو ازت بپرسم ..؟وقتش نشده دست از این پافشاری برداری؟ ..من وتو از اول میدونستم قسمت هم نیستیم ..
-رضوانه ! از کی اینقدر تلخ شدی ..؟درصورتی که چشمهات حرف دیگه ای دارن ..
نفس گرفتم وحرفی نزدم ..
-بی انصاف شدی رضوانه ..بهم نگو به خاطر فاضل نیست که دروغه ..نمیدونم چی بنیتون گذشته ولی تروخدا همه اش رو بریز دور ..
مگه من وتو چند سالمونه ..آینده برای ماست ..تو فقط بخواه من برای داشتنت کوه رو هم جا به جا میکنم ..
-چه آینده ای ..؟تو چرا متوجه نیستی ..؟من وتو دیگه به درد هم نمیخوریم ..
بازهم تلخ شده بود زبونم ...تلخ تر از هنظل
-رضوانه ..؟
-بسه دیگه ..حتی یه لحظه ی دیگه هم نمیتونم تحمل کنم ..
پیچ گوشتی و رومیز رها کردم که سجاد فوری به حرف اومد ..
-نه نرو ..باشه باشه اگه تو نخوای دیگه هیچ حرفی نمیزنم ..
سست شدم ..وقتی اینجوری تو نگاهم دیده میدوخت وخواهش میکرد مگر میتونستم بهش نه بگم ...؟
سکوت کردم وسکوت کردیم وهردو درسکوت تیکه های تخت رو کنار هم چیدیدم ..تخت که کامل شد ..صدای زنگ در هم خبر از اومدن یوسف داشت ..