امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#22
قسمت 19


"حسان"

دستامو مشت کردم....
لعنتی...لعنتی.....
عوضی...
چرا....چرا این چرت و پرتا رو گفتم....
اصلا چه ربطی به من داره؟
به چه حقی دست روش بلند کردم...؟
چرا وقتی گفت ازم متنفره احساس کردم از درون خرد شدم...
چرا از جواب امشبش وحشت دارم....
لعنت بهت دختر که با کارات معلوم نیس داری چه بلایی سرم میاری؟
لعنت به خودم..که با زر زدن اضافی باعث شدم ازم متنفر شه...
چرا وقتی فکر میکنم که اگه امشب کنار یکی باشه دیوونه میشم...
چرا حس میکنم اگه دستای کسی توی دستاش باشه دلم میخواد همه چیزو داغون کنم، دنیارو بهم میریزم...
این حس لعنتی چیه که داره دیوونم میکنه؟

چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد از چند دقیقه با همون حالت سرد و خشک وارد سالن شدم...

تا اولین قدم رو وارد سالن گذاشتم چشمم به گوشه ای از سالن ثابت موند...
خودش بود با دختر حوری خانم و زهره یکی از مهندسای معماریم داشت میرقصید...
چقدر زیبا میرقصید...
تمام اندامش توی اون لباس با اون رقص دل هر مردی رو به لرزه درمیاورد.....
همینجوری توی چشم بود حالا با رقصش...اوف...

باید آروم باشم...
حسان آروم باش پسر...
چت شده...
تو اینقدر کم طاقت نبودی....
فکر کن...باید با سیاست امشبو بگذرونی...
باید کاری کنی خودش صندلی نشین شه....
سخت بود اما باید تحمل میکردم...
این حس لعنتی رو نادیده گرفتم...
نمیشد ولی خوب من حسانم میتونم....
سریع سمت مظاهر رفتم...با دیدنم اومد سمتم...

ـ کجایی پسر؟ میدونی بیشتر مهمونی تازه وارد سراغتو می گرفتن...

ـ همین اطراف بودم...یه ذره حالم خوش نیست رفتم یه کم هوا بخورم...

ـ باشه...بهتره بری یه سری بهشون بزنی تا بهشون ب...

جملش رو نیمه کاره رها کرد....رد نگاهشو گرفتم...
برگشتم...
بله...
بالاخره کسی که امشب خیلی منتظرش بودم اومد....
دیگه چیزی مهم نبود...
رفتم تو جلد واقعی خودم...حسان فرداد..
حسان سنگ قلب مغرور...بیرحم ...نفوذ ناپذیر...
با صورتی جدی و خشک سر جام ایستادم. مظاهر خواست حرکت کنه که با تحکم بهش گفتم:
ـ بمون سرجات...... اونی که قراره بیاد اونه نه تو.....

ـ اما....

ـ مظاهر....
مظاهر هم کنارم ایستاد و حرفی نزد....

دم در ایستاده بود....
نگاهش به نگاهم تلاقی پیدا کرد...
دستمو توی جیب شلوارم بردم و یه جام شراب از سینی خدمتکاری که کنارم بود برداشتم و کمی ازش مزه کردم....

یه لبخند مسخره روی لبش اومد...
مثل همون لبخندایی که تا سر حد جنون ازش متنفر بودم......

به سمتم قدم برداشت.....
بهم رسید...
چند ثانیه بهم زل زد....
مثل همیشه تا اعماق وجودش از چشماش خوندم....

دستشو جلو آورد و گفت:
ـ سلام بر حسان فرداد بزرگ......

نگاهی از سر بی تفاوتی بهش انداختم....
برام مهم نبود که دستش توی هوا مونده....
جام شرابو بالا آوردم و کمی ازش خوردم...

باز هم همون لبخند مسخره....
دستشو عقب کشید....

ـ هنوزم که هنوزه گند اخلاقی...عوض نشدی....اما.....بهتره بگذریم...بایت دعوتت ممنون....دلم خیلی برای اینجور مهمونیا تنگ شده بود...مخصوصا از نوع فردادیش....

تک تک کلماتشو رو با همون لبخند مذخرف بیان میکرد....

در جوابش با غرور خاص خودم گفتم:
ـ اصولا از آدمهای عوضی زیاد خوشم نمیاد آقای حمید سعیدی.....در واقع ازشون متنفرم... تو هم بهتره خوب امشبو خوش بگذرونی چون به قول خودت مهمونیه یکی از خاندان فردادِ...کم کسی نیستن این خاندان.......

صورتش گرفته شد......
حرص و عصبانیت توی تک تک اجزای صورتش مشاهده میشد و من سرشارازلذت.........

بی حرف راهشو کج کرد و نشست روی میز نزدیک میزمن....

من هم بی توجه بهش با مظاهر شروع به حرف زدن کردم...
بعد از چند دقیقه سر میز نشستیم....
آهنگ شادی پخش شد...
ناخودآگاه چشمام چرخید دور سالن...
میخواستم ببینم اون دختر، مهرا کجاست...؟!

پشت میزی با فاصله ی دو میز از ما کنار خانواده ی حوری خانم نشسته بود و با دختر حوری خانم مشغول صحبت بود....
بعد چند ثانیه شروع کد به خندیدن...
چه لبخند جذابی داشت.....(!)
خنده به صورتش می اومد...

با صدای مظاهر از حال و هواش بیرون اومدم...
به طرفش نگاه کردم..
ـ قیافه ی رقیبت زیادی پکرِ....فک کنم بدجوری زدی تو برجکش..

نامحسوس به حمید نگاهی انداختم...
ـ اونقدرا هم پکر نیست....مطمئن باش حالتش گذراست...اون جایی که شراب و رقص و دختر باشه اگه از عصبانیت هم به مرز انفجار رسیده باشه خودشو کنترل میکنه....از این سه چیز هیچ وقت نمیگذره....

ـ اونکه بله...الان دارم مشاهده میکنم به ثانیه نکشید حالتش عوض شد.....ولی...

جملشو ناقص رها کرد.....
بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود...
ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم...
مشت شده بودن....
بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود...
ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم...

مشت شده بودن....

ـ چی شده مظاهر....چت شد یهو؟

مظاهر بدون ابنکه به من نگاهی بندازه با همون حالت عصبی و البته صورتی که از خشم به سرخی میزد گفت:
ـ پست بی شرم....آشغال...

از حالتش تعجب کردم...خیلی کم پیش می اومد که تا این حد عصبانی شه....دستمو روی بازوش گذاشتم..
ـ مظاهر...

نگاهش به طرفم کشیده شد...توی چشماش رگه های خون دیده میشد..
ـ چت شده مظاهر...

مظاهر خیره توی چشمام گفت:
ـ دوست دارم برم گردن اون کثافت هرزه رو بشکونم...با نگاه کثیفش داره درسته خانم عظیمی رو قورت میده...آشغال ببین چجوری بهش زل زده واز اون زهر ماری داره با لذت میخوره...

اینبار سریع و آشکار به سمتش برگشتم...
کثافت...
بی شرف.....
وقیحانه به مهرا زل زده بود...
چشماش روی بدن مهرا زوم بود...
با لذت نگاهش میکرد و شراب میخورد...

عصبی شدم...
تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم....
فضا برای نفس کشیدن نبود....
هر چقدر هم سعی میکردم که با نفس عمیق کشیدن آروم باشم نمی شد....
دستم رو مشت کردم...
چرا دوست داشتم زنده زنده حمید عوضی رو همین جا چالش کنم؟....

چشمامو محکم بستم...
دیوونه شده بودم....
به مرز انفجار رسیده بودم...
چند تا نفس غمیق کشیدم...
فایده ای نداشت
سریع بلند شدموبه طرف پله ها رفتم....
توی اتاقم که رسیدم سریع به سمت گلدون پر از گلهای یاس حمله بردم و محکم کوبوندمش به دیوار.....
هزار تیکه شد.....
هر تیکش دل نا آروم منو آروم کرد....

به سمت دستشویی رفتم و سرمو زیر شیر آب سرد بردم.....
باید امشبو تحمل کنم....
باید یه امشبو وجود اون عوضی و رذل رو توی خونم تحمل کنم.....

نمی ذارم امشب منو بشکنی حمید سعیدی....
از دستشویی اومدم بیرون...
موهامو سریع خشک کردم.کمی از حال درونم بهتر شده بود...
امشب به خودم قول دادم یه حال اساسی از اون دختر سرتق و لجباز بگیرم...
باید بابت امشب حسابی تنبیه شه...

حالتو میگیرم مهرا....
حالا بشین و تماشا کن....
فقط اگه امشبو بتونم سالم بگذرونم...


از پله ها اومدم پایین....
با چشم دنبال مظاهر گشتم....
سر میز حوری خانم نشسته بود....
یه لبخند توی دلم براش زدم....
طوری نشسته بود که جلوی دید زدن اون عوضیرو از مهرا گرفته بود...
خوشحال بودم....
این پسر واقعا آقاست....
یه انسان شریف....

نمی خواستم برم سرمیزشون اما یه حسی منو به سمت اونا کشوند....
صندلی کنار مهرا خالی بود..
من به ظاهر بی تفاوت و سرد کنارش نشستم...
برگشت و نگاهم کرد...
نگاهش دلگیر بود...
سریع نگاهشو ازم گرفت و با زهره که کنار دستش نشسته بود مشغول حرف زدن شد....

تینا دختر حوری خانم که کنار مظاهر نشسته بود با لبخندی مصنوعی رو به من گفت:
ـ آقای فرداد...واقعا باید به مهمونی امشبتون یه لایک اساسی داد....معلومه خیلی زحمت کشیدید......

از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد...
خیلی چندش آور کلماتو ادا میکرد...

خیلی سرد و خشک گفتم:
ـ زحمتی برام نشد...فقط چند تا صفر بیشتر جلوی یه یک گذاشتم .همین!. در ضمن مهمونی ها من همیشه در این حد هستن...بایدم همینطور باشن....
"مهرا"

بعد از اون کاری که حسا باهام کرد.
از دستش حسابی دلگیر شدم....
زهره رو دیدم که تازه اومده بود....
.رفتم سمتش با زور به همراه تینا رفتیم وسط و با اهنگ شادی رقصیدیم....
بعد از رقصیدن به سمت میزمون رفتیم...
منو زهره هم کنار خونواده ی حوری جون نشستیم...
کلا خانواده ی خوبی هستن...

زهره یه پیراهن ماکسی بلند مشکی پوشیده بود که روی یقه ی هفتش تمام نگین کاری شده بود...
خیلی شیک بود....
موهاشم تمام فر ریز کرده بود....

خانم شادان هم اومد البته با برادرش...
یک کت دامن خاکی رنگ بلند و کمی گشاد و کاملا پوشیده و با شال قهوه ای سیر انداخته بود روی سرش...از قیافش میشد فهمید که دوست داره سر همه ی مارو ببره بزاره روی سینه هامون.....


میزما و میز کناریمون برای همه ی کارمندای شرکت بود.... همه یک جا جمع بودیم و این خیلی خوب بود....

ـ مهرا دختر... امشب قراه چند تا پسرو راهی کنی اون دنیا...؟
صدای زهره بود که با لحن لا مزه ای حرف میزد.

با خنده گفتم
ـ امم...راستش هنوز آمار دقیقی به دستم نرسیده...ولی تو نصف بیشترو در نظر بگیر...

با این حرفم هر کسی که سر میزمون نشسته بود به خنده افتاد...

سام پسر حوری جون گفت:
ـ بایدم این جوری بگین ولی به نظر من باید بگین کل پسرای این مهمونی...درست تره...

بهش نگاهی انداختم...
چشماش برق خاصی میزد..
و یه لبخد گوشه ی لبش جا خوش کرده بود...
سریع سرمو انداختم پایین....

زهره دم گوشم گفت:
ـ اولین دلدات معلوم شد...بیچاره سام.....بدجور دلبری کردی خانوم...


سرخ شدم..
آروم سرمو بالا آوردم و به طرفش برگشتم گفتم:
ـ زهره توروخدا....


زهره خندید...
یه چشمک بهم زد...
وضعیت خوبی نبود...
سریع چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم....
یه نگاهی به اطراف انداختم اما خیلی زود به یه نقطه خیره شدم....

چقدر آشنا بود...
آها.....شناختمش......
رییس شرکت پروانه ....
رقیب سرسخت حسان ...
اسمش چی بود؟..حامد؟ ....نه حمید...آره حمید سعیدی.....


نگاهش به من افتاد...
مثل دیروز صبح یه لبخند روی لبهاش اومد...
چشماش برق عجیبی زد...
از طرز نگاهش اصلا خوشم نیومد....
قشنگ احساس کردم جوری داره نگاهم میکنه که میخواد سایز لباسم هم دستش بیاد...
عصبی شدم ناخودآگاه اخمام کشیده شد....
به محض دیدن اخمام خندید ولیوان شرابشو بالا آورد و یه سره نوشید...
خوشم نیومد...
نگاهم رو ازش گرفتم...
با زهره و حوری جون مشغول حرف زدن شدم اما هم چنان سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم....
نه تنها اون بلکه سنگینی نگاه تمام مردایی که اونجا حضور داشتند...
بعضی ها نا محسوس...بعضی ها هم وقیحانه و آشکارا....
سعی کردم بیخیالشون شم...


تا خواستم حوری جون رو صدا بزنم که با صدای ساناز نه تنها من بلکه همه ی کساییکه که سر میز ما و میز کناریمون بودند رو متوجه ی خودش کرد...

وای............این چرا این ریختی شده......
چقدر وحشتناک آرایش کرده بود...
خیلی ترسناک شده بود....
یه لباس که شاید کلا نیم متر پارچه هم نبرده بود تنش بود.... بالاتنش تقریبا کامل دیده میشد...

موهاش نارنجی شده بود....!
لاک نارنجی و رژ نارنجی.....سایه نارنجی .....
گوشواره و گردنبند نارنجی.....

لباس!........
لباس آبی نفتی!..........کفش آبی نفتی.....

یعنی ترکیب رنگش درسته توی حلقم...!

اوف .....این با چه اعتماد به نفسی خودشو این شکلی کرده بود...
وای.....اصلا چجوری روش شد این مثلا لباسو بپوشه..
اصلا پوشیدن و نپوشیدنش توفیری نداشت...
فقط کافی بود خم شه تا .................پیدا میشد....!
بالاتنه هم که.....!


وای من با این لباسم که باز نیست . فقط بازوهام تو معرض ِ دیده..دارم عذاب میکشم و خودمو بستم به فحش....
این با این وضع چه جوری.......
اصلا به من چه....ولش بابا...


تقریبا همه باهاش احوا پرسی کردن.
.بعد از نشستن سریع یه جام شرابو یه سره رفت بالا....
دهنم از تعجب باز موند...
هنوز نرسیده...
خدا بخیر کنه..


بعد از چند دقیقه مظاهر حمیدی اومد سر میزمون..
.درست روبروی من نشست...
به محض دیدنش یه لبخند مهمون لبهام شد...
خیلی گل بود....

ـ چطورین مهرا خانم...راستش امشب خیلی تغییر کردین...اولش اصلا نشناختمتون

نگاهش تقریبا اطراف من میچرخید و روی من ثابت نبود...وای این پسر چقدر با ادبِ...

ـ ای بابا....خواستم یه شب مثل دخترای دیگه باشم...ببینید شماها اگه گذاشتین....

همه از حرفم خندشون گرفته بود...
بعد از چند دقیقه که به خنده و شوخی گذشت.
متوجه ی نزدیک شدن حسان به میزمون شدم...
سریع سرمو انداختم پایین و با کاپ کیکی که توی بشقابم بود بازی کردم...
در کمال تعجبم مستقیم اومد کنارم نشست...
جای خالی بود اما اون درست صندلیه خالی کنار منو انتخاب کرده بود!...
نگاهش کردم...
ازش دلگیر بودم...
امشب حرفهای بدی بهم زده بود...
قضاوت بی خودی دربارم کرده بود....
بهم نگاه کرد...
هیچ چیز توی چشماش نبود..مثل همشه...عاجز بودم از ترجمه ی اون چشمای لعنتی....


سرمو برگردوندم...
متوجه ی حرف زدنش با تینا شدم...
چقدر خشک و مغرور حرف میزد...
توی همین حین یه آهنگ قشنگی پخش شد...
دوست نداشتم پیش حسان باشم...
دست زهره رو کشیدم و از روی صندلی بلندش کردم...
با بلند شدن زهره حسان و مظاهر و حوری جون با هم به سمتمون برگشتن

بی توجه به نگاه خیره ی حسان به حوری جون گفتم:
ـ ببخشید..من یه ذره ....یه کوچولو از یه جا نشستن خوشم نمیاد...ترجیح میدم توی مهمونی وسط باشم تا روی صندلی...پس با اجازه...

قیافه ی حسان به آنی برگشت...
اخم شدیدی روی پیشونیش نشست.
.فهمیدم چه مرگشه..
حالا کجاشو دیدی آقا.....
تازه اول شبِ...


سام هم بلند شد و رو به منو زهره گفت:
ـ بله شما درست میگین...حیف این مهمونی که آدم بخواد روی صندلی بشینه..فکر کنم شما دوتا خانم محترم نیاز به بادیگارد داشته باشین...آخه زیادی در مرکز توجه قرار دارید....


با این حرفش هم من ، هم زهره خندمون گرفت....
زهره گفت:
ـ بابا سام..چرا هندونه زیر بغل من میزاری...خوب درست درمون بگو میخوام بیام مواظب مهرا باشم...اونه که زیادی تو دیده....

نگاهم سمت حسان رفت...
بهم نگاه نمیکرد...
به جام شرابی که توی دستش بود زل زده بود...
بخوبی فشاری رو که روی جام میاورد رو حس میکردم..
لبخندی روی لبم نشست .....بلند طوری که قشنگ حسان بشنوه گفتم:
ـ اختیار داری زهره جون...
ولی فکر نکنم اونقدر را هم دیدنی باشم.... حالا فرض کن باشم با بادیگاردی که دارم عکرا اگه کسی بتونه بهم نزدیک شه....


نگاه خشمگین حسان رو روی خودم حس کردم...
نگاهش کردم و در کمال آرامش بهش لبخندی زدم....سام همراه منو زهره اومد...منو زهره با آهنگ میرقصیدیم و من با آهنگ میخوندم...
منو زهره با آهنگ میرقصیدیم و من با آهنگ میخوندم...
سام هم تقریبا کنار ما یستاده بود و با جام شرابش بازی میکرد...
و گهگاهی هم زهره سر به سرش میذاشت و مجبورش میکرد باهاش برقصه....

دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد
نمیدونم اون روز تو وجودم چی شد
نمیدونم چی شد که وجودم لرزید
دل من این حسو از تو زودتر فهمید
تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم
چه دلیلی داره از تو دست بردارم.

نگاهم به حسان خورد...
مات من بود...
روی پیشونیش اخم نشسته بود اما حالت صورتش عصبانی نبود...
متوجه ی نگاهم شد جام شرابو نزدیک لبهاش کرد و آروم ازش خورد...
میخواستم حرصش دربیارم...
یه لبخند زدم و چرخیدم سمت زهره..

بین ما کی بیشتر عاشقِ ، من یا تو
هرچی شد از حالا همه چیزش با تو
دیگه دست من نیست...بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تاچه روزی بتونی
عاشق من بمونی.منو تنها نزاری

دوباره سمت حسان چرخیدم.......
هنوز نگاهش بی پروا روی من بود...
انگار به هیچ کس جز من توجه نداشت...
چشمای سیاهش خیره به من بود...
من از سنگینی نگاهش مثل کوره ی داغ از درون آتیش گرفتم...
تحمل نداشتم که تو روش...
با اون نگاهی که روی خودمِ برقصم....
دوباره برگشتم و پشتمو بهش کردم....
نفس عمیقی کشیدم و با زهره رقصیدم...

دست من نبود اگه این جوری پیش اومد
می دونستم خوبی و لی نه تا این حد
انگاری صد سال که تورو میشناسم
واسه اینه اینقدر روی تو حساسم
منه احساساتی به تو عادت کردم
هر جا باشم آخر به تو برمیگردم

نتونستم طاقت بیارم دوباره برگشتم سمتش...
اما این بار نگاهم نمیکرد...
سرش پایین بود و با گیلاس توی دستش بازی میکرد...
خیلی توی فکر بود...یعنی به چی فکر میکنه...؟

اهنگ تموم شد و با زهره سام به سمت میز حرکت کردیم...
لیوان رو پر از آبمیو ی خنکی کردمو تقریبا یه سره خوردمش....
جونم تازه شد...

ساناز به حالت خیلی چندشی و با لحن حال بهم زنی رو به من گفت:
ـ مهرا جون.....اصلا بهت نمیخورد اینقدر قشنگ برقصی...امشب کلا متفاوت شدی...احساس میکنم یکی شبیه مهرا عظیمی روبروم نه خودش.

نمیدونم چرا از حرفاش ناراحت نشدم..
.شاید چون اصلا تو آمار به حساب نمی آوردمش...حرفاشم برام بی اهمیت بودن...

تقریبا همه ساکت شدن و منتظر نگاهشون به دهن من بود....
با یه لبخند گفتم:
ـ چرا اتفاقا من خودِ خودِ همون مهرام...ولی خوب قرار نیست همه جا به یک تیپ ظاهر شم...باید متناسب با محیط و جوش لباس بپوشم...فکر کنم همه مثل من باشن..خیلی کم پیش میاد یه نفر اونجوری که توی مهمونی ظاهر میشه سر کارشم به همون صورت باشه مگه اینکه بخواد به قول یه بنده خدایی درصد شانسشو بالا ببره...

تیکه ی آخر جملم رو دقیقا با منظور گفتم....
باید به مرد مغروری که کنارم نشسته بود می فهموندم که فقط به خاطر مهمونی به ظاهرم رسیدم..
مثل تموم مهمونای دیگه...
حتی مثل خودش...
نه برای خودنمایی............... نه برای........


صورت ساناز سرخ شد..
از فرظ عصبانیت زیاد کم مونده بود از گوشاش بخار بیرون بزنه...
بیچاره کسایی که سر میز ما بودند با بدبختی خودشونو نگه داشتن تا یه وقت نرنن زیر خنده....
نگاهم به مظاهر افتاد..
هم زمان اون هم بهم نگاه کرد .سعی کرد خندش فقط به لبخند معمولی باشه سرشو تکون دادو آوم انگشت اشارشو زیر گلوش کشید....
با این کارش رسما پوکیدم از خنده....
با صدای خنده ی من همه زدن زیر خنده...
حالا نخند کی بخند....
اونقدر خندیدم که احساس کردم داره گریم میگیره.
به حسان نگاه کردم فقط به من زل زده بود...ا
ین دفعه توی چشماش یه چیزی وجو داشت....یه برق خواستنی و خاص......

سریع نگاهمو ازش گرفتم....
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana ، دختر شاعر ، هستی0611 ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 29-08-2014، 6:13

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان