امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان غرور تلـخ

#9
نوشین ازم دور شد..زن آرایشگر با لبخند نگام میکرد..خودمو تو آینه دیدم..هیچ دلیلی برای لبخند زدن و خوشحال
بودن نداشتم!! مگه غیر از این بود که همه نظراتشونو بهم تحمیل کردن و باعث شدن من الان اینجا باشم؟! من
هیچ وقت دنبال این زندگی نبودم..!!
در عرض یه ماه بساط عروسی و راه انداختن تا زودتر بریم ایران و کارای مانی درست شه!! اصلاً من مهم نبودم!
رضایتم مهم نبود...!! برای خرید لباس عروس و خرت پرتای عروسی اصلاً جایی نرفتم نوشین و هستی و مانی
خودشون زحمت همه چیز و کشیده بودن..
به لباس عروسم نگاه کردم اگر چه سلیقه ی خودم نبود اما کاملاً اندازه ی بدنم بود و کمرمو به خوبی نشون میداد
مطمئن بودم که این لباس و هستی پرو کرده چون همش 5کیلو از من چاق تر بود!..
با همه قهر کرده بودم! مامان از دستم عصبی بود و مانی هم سکوت میکرد..شاید فکر میکرد که وقتی از ایران بریم
من آرومتر میشم و باهاش راه میام!! اون چیزی که الان مهم بود این بود که من راضی نبودم!!!
به کمک نوشین شنلی از جنس ساتن و پوشیدم..بعد از چند دقیقه مانی سررسید...
از زیر کلاه شنلم، صورت جذاب و مردونه ی مانی و نگاه کردم...چقدر ته ریش بهش میومد!
انقدر از دستش عصبی بودم که فوری کلاهمو پایین کشیدم تا دیگه نبینمش! مانی متوجه حرکتم شد اما اعتراضی
نکرد دسته گلمو که پُر بود از رز نباتی، به دستم داد..مانی خواست کمکم کنه تا سوار ماشین شم که من فوراً
دست نوشین و گرفتم و سوار ماشین شد..عصبی شدن مانی و به وضوح میدیدم اما برام مهم نبود!!
نوشین صندلی عقب ماشین گل زده ی مانی نشست..br>با اکراه و قدمایی سست خودمو به وسط سالن رسوندم..وسط خلوت شد..مانی هم سررسید..
مانی کنار گوشم آهسته گفت: اگه دوس نداری برقصی بگو تا خودم یه جوری درستش کنم!!
نمیدونم چرا یه لحظه از خودم بدم اومد..!! چطور دلم میومد مانی و ناراحت کنم؟ اون منو دوس داشت اینو
مطمئن بودم..مانی خیلی مهربون بود!! دستمو رو شونه ی مردونه ی مانی گذاشتم این یعنی اینکه میرقصم!
مانی لبخند زیبا و دلنشینی زد و با عشق زل زد تو چشام..کمرمو گرفت و قدماشو باهام هماهنگ کرد..
چراغا خاموش شد و کم کم بقیه هم وسط سالن اومدن و سالن پُر شد!!
مانی با عشق و محبت نگام میکرد و من نگامو به سینش دوختم تا مجبور نشم نگاهاشو تحمل کنم!
سعی کردم به روزای با مانی فکر کنم! به روزای خوب...به عشقی که شاید بعدها به وجود میومد!
کم کم حس کردم که لبای مانی داره به لبام نزدیک میشه..انگار برق 100ولتی بهم زده باشن سریع دستامو از رو
شونش برداشتم و به عقب رفتم..مانی با تعجب نگام کرد..خوشبختانه بخت با من یار بود و آهنگ تموم شد و همه
برامون دست زدن و کسی متوجه ما نشد!
سر جامون برگشتیم..
_ چمدونتو بستی؟
بدون اینکه نگاش کنم سرمو تکون دادم..
_ 8باید فرودگاه باشیما!
حرفی نزدم...
_ تو نمیخوای این اخماتو باز کنی؟ نیلوفر به خدا اگه بخوای از حالا عنق بازی دربیاری میرم بیلیتا رو پاره میکنم و
دیگه اسم کانادا رو هم نمیارما!
لحنش جدی و تهدید آمیز بود..به زور لبخندی زدم..دوس نداشتم بازم مقصر من باشم!
_ با اینکه خیلی زور زدی تا همینم تحویل بدی اما خب برای شروع خوبه!!
از حرفش خندم گرفت و خندیدم....
مانی وقتی متوجه خنده ی از ته دلم شد لبخند پهنی زد و دستامو گرفت و گفت:پاشو میخوام چند تا عکس
خوشگل بندازیم با هم!
میدونستم که نباید لبخند بزنما..حالا خوبه چیز دیگه ای ازم نخواست..بی جنبه!!
دختر فیلمبردار نزدیکمون شد و چند تا عکس با ژستای لوس ازمون گفت...
دختر با خنده گفت: آقا دوماد چی به عروس خانوم گفتی که یه ریز میخنده و دیگه اخمو نیس؟
مانی خندید و گفت: خانوم من اونقدرام عنق نیس..یه قلقی داره که کار هر کسی نیس!
دختر ساکت شد..خیلی دوس داشتم پاشنه ی 10 سانتی کفشمو بزارم رو اسپورت خوشرنگش تا بمیره از درد!
کم کم سالن خلوت شد و بعد از بخور بخور حسابی، که معلوم بود کادوها پول غذای امشب و درنمیاره، همه رفتن!
هستی گفت: مانی کجا میرید؟ میرین خونه ی مامان پروانه؟
گفتم: آره دیگه..میریم خونه ی ما!
مامان گفت: ایشالا صبح از اونجا میرن فرودگاه!
نیما گفت: پس ما امشب خداحافظیمونو میکنیم..فردا نه من میتونم بیام فرودگاه نه ژینوس!
ژینوس محکم بغلم کرد و درحالیکه اشک میریخت برام آرزوی خوشبختی کرد..بغضمو قورت دادم..
با اینکه از دست مانی ناراحت بودم اما محکم بغلش کردم و چند بار بوسیدمش! دلم برای این رئیس بازیاش تنگ
میشد..سوار ماشین مانی شدم اشکام راه گرفت...
مانی ماشین و روشن کرد حواسش به اشکام نبود: هستی هم میاد خونه ی ما!
فین فینی کردم و نگاه مانی روم ثابت موند..
_ داری گریه میکنی؟ آخه کدوم عروسی اینطوری شب عروسیش آبغوره میگیره؟
مانی دستمالی بهم داد و اشکامو پاک کردم..!
_ هستی میاد خونه ی ما؟! آقای پرور اجازه داد؟
_ آره..نریمان ازش اجازه گرفت..
_ دلم برای همشون تنگ میشه!
_ مگه من دلم تنگ نمیشه! زن امیر دختر خوبیه! مطمئنم اونجا همدم خوبی میشه برات!
به خونه رسیدیم..به اتاقم رفتم.بوی غم همه ی اتاقم حس میشد..به چمدان بزرگ گوشه ی اتاقم زل زدم..
دلم گرفت..!!اتاقم تقریباً خالی و خلوت بود! قفسه ی کتابام مرتب و دست نخورده گوشه ی اتاقم بود..!
لباس عروسمو درآوردم و تاب و شلوارک قرمز رنگی پوشیدم موهامم باز کردم..
هستی داخل اتاقم شد و داشت نگام میکرد..
_ چیه هستی؟ چرا زل زدی بهم؟
هستی با صدایی لرزان و بغض آلود گفت: دلم برات تنگ میشه نیلوفر! نمیدونم وقتی بری با کی حرف بزنم و آروم
شم...دق میکنم نیلوفر!
اشکای هستی راه گرفت و رو گونه هاش نشست...
_ هستی داری گریه میکنی دیوونه؟ به جای اینکه منو دلداری بدی ؟!
به سمت هستی رفتم و سرشو بغل کردم..بهترین دوستم بود و خیلی دوسش داشتم..
همدم تنهاییا و ناراحتیام بود..!
با بغض گفتم: هستی رفتم اونجا بی معرفت نشیا! ازم خبر بگیریا دخترکم!
با شنیدن کلمه ی "دخترکم" هق هق هردومون هوا رفت..
در اتاقم باز شد و مانی داخل شد و با خنده گفت: ببین چه خبره؟ مراسم اشک ریزونه؟!
من و هستی اشکامونو پاک کردیم..
هستی گفت: اشک خوشحالیه داداشی! خیلی خوشحالم از اینکه شمارو کنار هم و با هم میبینم!
مانی ابروهاشو بالا انداخت و گفت: مگه قرار بود کنار هم نباشیم؟
هستی گفت: نه نه! منظورم این نبود..
نریمان هم سر و کله ش پیدا شد!
_ به به میبینم که جَمعتون جَمعه!
گفتم: باز این خودشو چسبوند به ما!
نریمان گفت: اوی اوی آبجی کوچیکه! فکر نکن چون داری میری نازتو میکشما! عمراً
مانی گفت: خودم نازشو میکشم!
نریمان به هستی چشمکی زد و گفت: اووه اوه فکر کنم دیگه وقتشه! خب هستی جون بریم که این دو تا بدبخت
کلی امشب با هم کار دارن!!
صورتم از خجالت داغ شد..
هستی با خنده گفت: آره حق با نریمانه! دیروقتم هست و خسته این!
نیشگونی از بازوی هستی گرفتم و گفتم: خیلی بدجنسی!
مانی خندید و گفت: خیالتون راحت! من که امشب انقدر خستم که الان از هوش میرم!
نریمان دستی به شونه ی مانی زد و با خنده گفت: اتفاقاً حال آدمو جا میاره! امتحانش کن..من امتحان
کردم..عالیه!
هستی جیغ کوتاهی کشید و بازوی نریمان و کشید و با کلی خنده شب بخیر گفتن و رفتن..!
روی تختم نشستم و گفتم: باورم نمیشه که دارم از اتاقم میرم!
_ بالاخره یه روزی باید از اینجا دل میکَندی دیگه..نه؟
_ آره خب..اما فکر نمیکردم باید اینطوری اینجا رو ترک کنم!
مانی لباس راحتی پوشید و رو تختم دراز کشید...
_ نیلوفر وسایلتو جمع کردی؟ صبح زیاد وقت نداریما!
_ جمع کردم..نگران نباش!
چراغا رو خاموش کدم و کنار مانی دراز کشیدم..دیگه دوس نداشتم ازش دوری کنم یه حسی منو به سمتش
میکشوند..مانی موهامو نوازش کرد و گفت: هر کاری میکنم تا خوشبخت شی و از انتخابم پشیمون نشی!
لبخند تلخی زدم..مانی انتخاب من نبود!!
**
صدای مانی و شنیدم..
_ پاشو دختر خوب..تا بلند شی و صبحونه بخوری دیر میشه ها!
_ ساعت چنده؟
_ تا تو حاضر شی میشه 7..پاشو..
از رو تختم بلند شدم به دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم..
چقدر خونمونو دوس داشتم تازه میفهمیدم که چقدر به اینجا عادت کردم!! فکر اینکه چند سال باید دوری از اینجا رو
تحمل کنم مثل خوره افتاده بود به جونمو اذیتم میکرد..!
مامان مهربون نگام میکرد و برام چای ریخت..حتی دلم برای غرغرای مامانم تنگ میشد!!
مانی تند تند چاییشو سر کشید..
مامان گفت: عجله نکن مانی جان! ایشالا سر ساعت میرین فرودگاه! پروازا زیاد تأخیر دارن..
_ والا من که چشمم آب نمیخوره دیر نکنیم..با صبر و حوصله ای که نیلوفر داره خیلی همت کنیم 9 برسیم اونجا!
نگار و هستی هم سررسیدن...مانی رفت تا وسایلشو جمع کنه!
نگار گفت: وسایلتو جمع کردی نیلو؟
گفتم: آره..من نمیدونم این مانی چی داره تو چمدونش پُر میکنه که تمومی نداره!
هستی گفت: مانی خیلی پسر حساسیه! من یادمه یه میخواستیم تا شمال بریم 20بار چمدونا رو چک میکرد
تا چیزی و جا نذاشته باشیم!
گفتم: تینا خوابه؟
نگار گفت: دیشب با کلی مکافات خوابوندمش..هی میگفت مامانی خاله نیلوفر میشه نره!
بغض گلومو گرفت..کاش میشد نَرم! دیگه صبحونه از گلوم پایین نرفت..به اتاقم برگشتم..
مانی چمدونا رو تو صندوق عقب جا داد..اشک تو چشام حلقه زد..برای آخرین بار اتاقمو، تختمو،عروسکامو،
کاردستیای اول راهنماییمو..نگاه کردم..آه عمیقی کشیدم..از زیر قرآنی که مامان برامون گرفت رد شدیم..
به اتاق تینا رفتم غرق خواب بود آروم گونه شو بوسیدم و نوازشش کردم و در رو بستم و سوار ماشین شدم!
به فرودگاه رسیدیم..بعد از چند ساعت معطلی! وقتش بود که از بقیه جداشیم..
مامان گریه کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد..اشکام بی اختیار جاری بود..هما، مانی و محکم بغل کرد و گریه کرد..
خیلی لحظه ی سختی بود! نریمان هم اشک تو چشاش حلقه زده بود اما لبخند میزد..
همراه مانی از همه دور شدم...چهره ی تک تک خونوادمو تو ذهنم مجسم کردمو براشون دست تکون دادم...
مانی دستمو گرفت و گفت: بریم دیگه نیلوفر!
بازم جای خالی یه نفر رو بین کساییکه اومده بودن بدرقم حس میکردم..
کسی که هیچوقت نبود..کسی که همیشه جای خالیش حس میشد..!! اشکام بند نیومد..
دلم براش تنگ شده بود..کاش برای آخرین بار میدیدمش!! کاش...اما یه حسی داشتم..
حس میکردم بردیا حضور داره و داره با اشک بدرقم میکنه!! آخ که چقدر فکرشم دلگرمم میکرد!
چه خداحافظی تلخی بود!!


آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟!
و شمعدانی ها را، در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟!
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره، زنگِ در، مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟!!
 
فصل شانزدهم**
پنجره ی اتاق خوابمو باز کردم..نور طلایی رنگ خورشید رو صورت تابید و حس خوبی و بهم القا میکرد!
یاد دو بیت شعر افتادم و زیر لب خوندم:
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...
به جویبار، که در من جاری بود...
به ابرها که افکار طویلم بودند..
به رشد دردناک سپیدارهای باغ، که با من...
از فصل های خشک گذر میکردند...
نفس عمیقی کشیدم و هوا رو داخل شش هام بردم...
صدای ماری میومد..زن خوبی بود با اینکه به گفته ی مانی، تو هتل هایی که تو کانادا برای ایرانیای مقیم اونجا کار میکرد و فارسی و کم و بیش بلد بود...
باهاش راحت نبودم و یه حس غریبه بودن بهش داشتم..
_ خانوم نیلوفر! صبحانه آمادس..
موهامو با گل سری محکم بستم و به سمت آشپزخونه رفتم..2ماهی از اقامت من و مانی در تورنتوی کانادا
میگذشت..کم و بیش به شرایط عادت کرده بودم اما گاهی آنچنان دلتنگ ایران و خونوادم میشدم که تا ساعت ها
گریه میکردم..هنوز به خونه ای که 2 ماهی توش زندگی میکردم و به ماری و جک که باغبان و مستخدممون بودن و
به شهر و محله هاش و مردمش عادت نکرده بود..احساس غریبی میکردم و خیلی تو عذاب بودم..
خیلی سخت بود که تو ملتی زندگی کنی که زبونشونو نمیفهمی! مانی بهم پیشنهاد داده بود که برم کلاس و
زبانمو قوی کنم اما نه حوصلشو داشتم نه برام مهم بود..مانی خودش برام ترجمه میکرد..!
ماری که من مادام صداش میزدم زنی فربه و قد کوتاه بود با موهای خرمایی که همیشه مثل کله قند بالای سرش
جمعشون میکرد! صورت اخمو و عنقی داشت اما ازش خوشم میومد و حس میکردم ته دلش مهربونه!
مانی خیلی از مادام و شوهرش راضی بود ماری زنی مرتب و دقیق و خیلی جدی بود و هر کارشو سر ساعت و
با برنامه انجام میداد خیلی وقتا از کارام حرصی میشد من زیاد منظم و دقیق نبودم و همیشه لباسام پهن زمین بود
و ماری هم همیشه دنبالم راه میفتاد و طفلی کل لباسامو جمع میکرد از دستم خیلی عصبی بود...!!
وقت نهار و شام و صبحانه همیشه دقیق سر یه ساعت منظم و ویژه ای بود..
برخلاف ماری، جک مرد خیلی مهربون و خنده رویی بود پیر تر و شکسته تر از ماری بود اما معلوم بود عاشقونه
ماری و دوس داره!
با دیدن میز صبحونه، اشتهام تحریک شد..رنگای شاد و مخلفات خوشمزه ای رو میز بهم چشمک میزد..
مانی خوب مادام و یاد داده بود که غذاهای ایرونی و صبحونه ی ایرونی به خوردمون بده..
درحالیکه داشتم به زور چای، لقمه ی بزرگ کره و عسل و از گلوم پایین میدادم گفتم:
مانی کی رفت؟!
مادام مشغول جمع کردن وسایل تو آشپزخونه بود خیلی سرد گفت:
آقا صبح زود صبحونه خوردن و رفتن..به ما سپردن که اگه چیزی خواستین براتون فراهم کنیم..در ضمن مریم خانوم
عصر میان دیدنتون!
مریم همسر امیر، دوست مانی بود..دختر خیلی آروم و خوبی بود..امیر خودشم خیلی خوب بود و تو 2ماهی
که از اقامت ما میگذشت خیلی به مانی کمک کرده بود..
مانی به کمک امیر و با پشتکاری که داشت خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم تو بیمارستانی که امیر
توش کار میکرد برای خودش برو بیا پیدا کرد..هنوزم همون مانیه عاشق و مهربون سابق بود..
یه در صد هم از عشقش و محبتاش کم نشده بود..اما من..
هیچ احساسی به مانی و زندگیم نداشتم..هیچ ذوقی تو وجودم نبود..برای اینکه حوصلم سر نره گاهی میرفتم تو
کتاب فروشی ای که نزدیک خونمون بود کار میکردم..
لباسامو پوشیدم باید میرفتم کتاب فروشی! به حیاط رفتم گل های قرمزی که جک تو باغچه کاشته بود بهم حس
خوبی میداد..باغچه خیلی زیبا و مرتب شده بود جک هر روز درختا رو هرس میکرد و برگای زرد و خشک شده ی
بوته ها رو با قیچی میبرید!
کوچه پهن و طولانی بود..از کنارم چند تا دوچرخه سوار با سرعت عبور کردن دخترا لباسای ورزشی پوشیده بودن و
چند تا پسر هم دنبالشون با سرعت دوچرخه رو هدایت میکرد..خیلی خوش بودن..
دختری قد بلند با موهایی بلوند و تاب و شلوارکی قرمز رنگ از کنارم رد شد..یه جور خاصی بهم نگاه میکرد..
انگار متوجه شده بود که اینجایی نیستم..دست چپش قلاده ی سگ زشت و قهوه ای رنگی بود که از دیدن
سگ چندشم شد..با سرعت از کنار دختر عبور کردم دوس نداشتم اینطوری منو نگاه کنه!!
به کتابفروشی رسیدم..کتابفروشیه بزرگ و خیلی مجهزی بود..8نفر توش کار میکردن و رئیسمون یه مرد چاق
و خیلی اخمو اما خیلی کارکشته بود..!
به صورت خندان کاملیا چشم دوختم..اصلیتش فرانسوی بود چشمای آبی و صورت سفیدی داشت..
چهره ی دوست داشتنی و بدون آرایشش خیلی برام جالب و قابل توجه بود قاعدتاً اگه ایران بود با این تیپ و این
صورت ظاهر نمیشد!! دیدن یه دختر چشم آبی که فقط یه رژ کمرنگ صورتی میزد برام عجیب و جالب بود..
کاملیا از صدقه سری دوست پسرای ایرونیش، فارسی و تک و توک و خیلی دست و پا شکسته بلد بود اما چون
با لهجه حرف میزد همیشه باعث خندوندن من میشد!! احوالپرسی گرمی باهاش کردم و اونم که شرط میبندم
از بعضی حرفام چیزی نفهمیده بود مثل کاسکویی که حرفای دوست پسراشو تکرار میکنه یه سری چرت و پرت
تحویلم داد و من بازم فقط خندیدم..
به سمت مشتری های باکلاس کتابفروشی که پای ثابت بودن رفتم و چند نفرشون راهنمایی کردم در همین لحظه
گوشیم زنگ خورد..شماره ی مانی بود..
_ سلام همسرمم..خوبی؟
_ سلام مانی..مرسی خوبم..تو چطوری؟
_ منم خوبم..صبح مجبور شدم زودتر برم سرم خیلی شلوغه ونشد با هم صبحونه بخوریم..
_ اشکالی نداره..مادام بهم گفت که عجله داشتی..
_ کتابفروشی ای؟
_ آره..
_ خودت رفتی؟ مگه صد بار نگفتم بزار جک برسونتت ؟ تو هنوز با اینجا آشنا نیستی گم میشیا
_ مگه بچم؟ یاد میگیرم..
_ اوکی هر جور راحتی..مریم عصر میاد پیشت..
_ تو نهار نمیای؟
_ نه دیگه کار دارم..ایشالا شب میبینمت..
_ باشه..
_ مراقب خودت باش عزیزم...
میمردم اگه بهش میگفتم توام مراقب خودت باش..!! مانی وقتی سکوت کش دارمو دید فوری خدافظی کرد و
تماس قطع شد..از دست خودم حرصم گرفت!! مانی چه گناهی داشت؟!
بعد از چند ساعت از کتابفروشی بیرون اومدم به خونه رفتم..خیلی گرسنم بود بوی غذایی که از آشپزخونه میومد
خیلی اشتهامو تحریک میکرد..
_ مادام؟ غذا رو بکش!
مادام سررسید سلام سردی داد و ازم خواست که لباسامو عوض کنم..اینم وقت گیر آورده بودا!! من خیلی گرسنم
بود و حال لباس عوض کردن نداشتم..اااه! اما برخلاف میلم به سمت اتاق خواب مشترک خودمو مانی رفتم..
نمیدونم دقیق از کی به مانی این اجازه رو دادم که اتاق خوابش با من مشترک شه؟!!
شاید از 5روز بعد از اینکه اومدیم کانادا و اون کار خودشو کرده بود و منو تا حدی نرم کرده بود!!
اما خوب لذت اون شب یادم بود و اصلاً پشیمون نبودم..!!
به قاب عکسی کوچیکی که رو میز آرایشم بود زل زدم..همون عکسی بود که فیلمبردار با کلی پیشنهاد دادن از
من و مانی گرفته بود..اون لبخند تلخ و کمرنگ تو عکس رو لبام بود..از یاد آوری اون شب عروسی، دوباره لبخند
تلخی رو لبام نشست..دلم برای خونوادم لک شده بود..
یاد افتاد که نریمان اون روز تو فرودگاه، موقع خدافظی از همه فیلم گرفت و بعدش فیلمو برام پست کرده بود..
اما وقت نشده بود ببینمش..دوس داشتم فیلم و ببینم و یه کم از دلتنگیام کم شه..
این کار رو به بعد نهار موکول کردم لباسامو عوض کردم و به آشپزخونه برگشتم..
بوی فلفل دلمه ای و گوشت قرمز، کل خونه رو پُر کرده بود..
با میل زیاد چنگالمو تو قطعاتی از گوشت و سیب زمینی فرو بردم و گفتم: بوش که عالیه! اسمش چی هس؟
مادام گفت: وقتی تو آشپزخونه ی هتل کار میکردم این غذا رو چند بار درست کردم و ایرانیا خیلی خوششون اومد
گفتم که برای شما هم درست کنم شاید خوشتون بیاد!
غذا رو مزه مزه کردم..ادویه هایی که مادام تو غذاهاش استفاده میکرد واقعاً عالی و کمیاب بود..
_ خیلی خوشمزس! جک رو هم صدا کن بیاد
_ صداش کردم..میاد الان!
مشغول خوردن بودم که جک هم سررسید کلاه آبی رنگی رو سرش بود و با لبخند بهم سلام داد..
منم با خوشرویی باهاش احالپرسی کردم..
به بشقاب غذایی که مادام روبروی جک میذاشت اشاره کردم و گفتم: خیلی خوشمزس!
جک لبخند شیرینی زد و گفت: اگه این دستپخت و نداشت که تا حالا صد بار طلاقش داده بودم..
من و جک بلند خندیدیم اما اخمای مادام در هم رفت و خیلی سرد مشغول جمع کردن ظرفای خالی روی میز شد
و رو به جک گفت: غذات تموم شد برو اون کاکتوسا رو از گلخونه دربیار!
خوب فهمیدم که نباید حرف بزنم و مادام ناراحته! جک هم حرفی نزد..نهار توی سکوت تموم شد...
بعد از نهار به هستی زنگ زدم..
_ بله؟
_ سلام دخترکم...
_ نیلو خودتی؟خیلی نامردی..! چرا زودتر بهم زنگ نزدی؟ نمیگی دلم برات تنگ میشه!
_ ببخشید..سرم خیلی شلوغه!
_ غلط کردی! مگه جز اون کتابفروشی جای دیگم میری؟
_ نه خب..اما کارای دیگه دارم..!
_ آها...گرفتم! مشغول محیا کردن بچه برای داداشمی؟!
جیغی کشیدم..
_ هستییییییییی!! ببند دهنتو!!
هستی بلند خندید...
_ اوووی هستی اخبار داغ و مهم و بده که مشتاقم بشنوم!
_ اوهوم..اوهوم..امتحان میکنیم..1..2..3..صدا میاد؟
_ لوس نکن خودتو..بنال بینم چه خبرا؟!
_ اخبار مهم! تا چند ماه دیگر عمه میشوید!
قند تو دلم آب شد..داد زدم: هستی مامان شدی؟!!
_ اِی کوفت و مامان شدی!! بیشووور من و نریمان هنوز عروسی نکردیما...
_ خب فکر کردم گذاشتین وقتی بچه به دنیا اومد بعد یه سره عروسی خودتون و مراسم تولد اونو با هم بگیرین!
_ اووووی...رفتی اونور افکارتم زیر و رو شده ها...
_ کی قراره مامان شه؟!
_ خنگ ندیدم تا حالا مثل تو! تو چند تا داداش داری؟
_ اگه اضافه نشده باشن..2تا!
_ بیشووور مگه بابات زندس که اضافه شه!
بلند خندیدیم...
_ خب مخ کل، اگه نریمان بابا نشه باشه..کی بابا میشه؟!!
جیغ کشیدم و گفتم: وااااااااای..ژینوس حاملس؟!!
_ جیغ نزن کر شدم!! آی بنازم به این هوشت..پنیر نخوری یه چیزی میشی!
_ ای جووونم..راس میگی؟ چند ماهشه؟
_ دروغ ندارم بگم..هنوز 2ماهشه! بدجنس بروز نمیداد..نوشین از زیر زبونش کشید بیرون!
_ آخی..خیلی خوشحال شدم..عمه فدای بچشون شه!! خب و خبر بعدی؟!
_ هفته ی دیگه عروسیه من و نریمانه!
_ واقعاً؟؟ بابا مبارکه...
_ نمیاین ایران؟
_ نه بابا..مانی گفته شاید برای عید بتونه مرخصی بگیره!
_ اوووووه تا عید!!
_ بهت که گفته بودم پام برسه اینجا باید کلاً قید ایران و بزنم!!
_ خب حالا..دوباره شروع نکن به نق و نوق کردن! بهتر که نیستی..اصلاً حوصله ندارم قیافه ی عین برج زحرمارتو
تحمل کنم!!
_ از خداتم باشه...
_ عکسای عروسی و برات ایمیل میکنم...اگرم شد پستشون میکنم!
_ ای ول!! منتظرما...
_ اوکی...حتماً
_ خب..خبر بعدی؟!
_ اصلاً بزار شرح حال همه رو برات بگم تا خیالت راحت شه!
_ از اول همینو میگفتی میمردی؟!!
_ مامانت حالش خوبه..قراره بعد عروسیه من و نریمان با خاله پری یه هفته ای بره مشهد! بهار و پارسا هنوز
عروسی نکردن..یلدا و شوهرشم دیروز برای همیشه رفتن ایتالیا!
_ واقعاً؟ پس دایی چی؟
_ هیچی دیگه باید عادت کنه..یلدا بهش گفته بوده که ایارن بمون نیس! طفلی داییت تو فرودگاه خیلی گریه کرد
_ خب؟ ادامه بده؟
_ نوشین و حمید آقا هم که دارن خوش و خرم زندگی میکنن و از شر نیش زدنای حمیرا راحتن! نگارم که اصفهانه
خب..دیگه کی میمونه؟ آها بنفشه هم که حسابی از زندگیش راضیه ..همین دیگه..تموم!!
این همه سؤال پرسیدم تا هستی از بردیا برام بگه..روم نمیشد از حالش مستقیم سؤال کنم...اما اگه نمیگفتم
هستی هم حرفی نزد به ناچار گفتم:
از بردیا چه خبر؟ ازدواج نکرده؟
_ آها..بردیا رو یادم رفت...والا به قول نریمان شده ستاره ی سهیل و دیدنش سعادت میخواد..اما یه بواایی میاد
_ یعنی چی؟
_ یعنی اینکه بنفشه میگفت چند تا دختر براش کاندید کردن برا ازدواج!!
قلبم تند تند زد..حس بدی داشتم!
_ ازدواج؟!!
_ آره دیگه..بیچاره کم کم داره پیر میشه! خاله تصمیم داره امسال یه دختر خوب براش جور کنه!!
عرق سردی رو پیشونیم نشست..هستی وقتی سکوتمو دید گفت:
خب تو تعریف کن از خودت؟
_ از چی بگم؟ خوبم..زندگیمم میگذره دیگه!
_ هنوز به اونجا عادت نکردی نه؟
_ میدونستم عادت نمیکنم..دلتنگی یه لحظه هم آرومم نمیزاره!
_ قربونت برم 2ماهش گشذت..تا چشم بزاری رو هم بقیشم میگذره..اوووی شیطون مامان نشدی؟!
_ اِی کوفت بگیری هستی که همه ی حرفات به مامان شدن و بابا شدن و عمه شدن ختم میشه! نه نشدم..
_ چرا آخه؟ من عقده ی عمه شدن دارم...مانی هم عاشق بچس!
 
 
 
_ فعلاً نه..آمادگیشم ندارم..
_ آمادگی نمیخواد که..کافیه یه شب تا صبح مال مانی باشی و از اون قرصای کوفتی استفاده نکنی!!
جیغ بنفش مخصوص خودمو کشیدم...
_ هستی بمییییییییییر!!
هستی بلند خندید و بعد از چند دیقه حرف زدن و کل کل کردن با هستی تلفن و قطع کردم!
دلم گرفته بود..پس بردیا داشت مزدوج میشد!! نامرد!! پس فقط برای من کلاس اومد که قصد ازدواج ندارم!!!
به سمت فیلمی که نریمان از فرودگاه گرفته بود رفتم...
تی وی و روشن کردم و فیلم و تو دستگاه گذاشتم..صدای نریمان اومد:
خب..اینم از مراسم زیبا و باشکوه اشک ریزون!! نمیدونم این خانوما جز آبغوره گرفتن کار دیگه ای هم بلدن؟!
دوربین روی چهره ی مانی زوم شد...
_ خب اینم از دوماد برنده! که تونست خواهر لوس و نازنازیه مارو خر کنه و با وعده و وعیدای آنچانی راضیش کنه
که ببرتش کانادا..خواهر ما هم ندید بدید..زود قبول کرد!
مانی خندید و گفت: هیسسس!! این فیلم و نیلوفر میبینه ها..اونوقت منو بیچاره میکنه ها!
_ بهتر! بزار بیچارت کنه تا ما هم یه کم حال کنیم و پز بدیم که خواهرمون بلده جلوی شوووورش وایسه!
مانی با خنده گفت: آتیش به پا نکن نریمان! حالا خوبه میبینی نیولفر چقدر داره اشک میریزه ها!
دوربین روی صورت گریون و قرمز شده ی من و هستی زوم شد..
_ خی اینم از جدایی خواهران غریب! کُشتن ما رو از بس هی فین فین راه انداختن..البته اینم بگما..همش دروغه!
تا این یگی پاش برسه اونور و اونیکی هم گرم شووورش میشه و همدیگر رو فراموش میکنن..اون که میره خارج و
کیف دنیا رو میکنه..این یکی هم که میشه وبال گردن من!
هستی به شوخی، اخم کرد و فگت: حالا من وبال گردنتم؟ پات به خونه میرسه ها!
نریمان خندید و گفت: همش شوخی بود بابا..تو جون منی!! عزیزم!
از لودگی های نرمیان خندم گرفته بود اما اشکام بی اختیار رو گونه هام جاری بود..
دوربین رو صورت مامان کشیده شد..
_ و..آما...مادر زن!! اوه اوه..صد رحمت به عقرب زیر فرش! توجه داشته باشید که به این قیافه ی مظلوم و اشکاش
توجه نکنیدا! از اون مادر زناس که مو رو از ماست میکشه بیرون!! ظالم..ستمگر..خون خوار!!
مامان اخم کرد و گفت: باز چرت گفتی تو؟ بس کن این مسخره بازیاتو..ایشالا نیلوفر و مانی هر جا میرن خوش و
خوشبخت باشن!!
نریمان خندیدو همونطوری که دوربین دستش بود صورت مامان و بوسید تصویرمیلرزید و فقط از صدای ملچ ملوچ
فهمیدم مامان و بوسیده..
نریمان گفت: خب دیگه..کم کم وقت رفتنه! باید غزل خدافظی رو خوند! یه کمم از جمعیت تو فرودگاه میگیرم تا
بفهمین فقط خواهر ساده ی من بنوده که گول شووور و خورده!! خیلی فریب خورده هس! ببینین!!
دوربین چرخید و جمعیت شلوغ و پر ازدحام و نشون میداد..لابه لای جمعیت چهره ای آشنا توجهمو جلب کرد..
در همین لحظه فیلم قطع شد..دوباره ریپیت کردم و فیلم و به عقب برگردوندم..
خب دیگه..کم کم وقت رفتنه! باید غزل خدافظی رو خوند! یه کمم از جمعیت تو فرودگاه میگیرم تا
بفهمین فقط خواهر ساده ی من بنوده که گول شووور و خورده!! خیلی فریب خورده هس! ببینین!!
و بازم اون چهره ی محو و ناواضح!! رو تصویر استپ زدم و زوم کردم...
تنم یخ کرد...!! نه..این امکان نداشت...واااااااااای!! خدای من!!
چند بار چشمامو مالیدم..درست میدیدم..چشمای توسی رنگش نمیتونست برا آشنا نباشه!!
خودش بود! چشماشو میشناختم..حالت نگاشو! واااای..بردیا بود!1! ون اونجا چیکار میکرد؟>!
اومده بود بدرقم؟! پس چرا جلو نیومد؟!! چرا گذاشت تو حسرت دیدنش بمونم و بی خدافظی باهاش برم!!
حرصم گرفت..از حرص ناخنمو جویدم..همیشه مغرورانه برخورد میکرد! نامرد!!
اشکام جاری شد!! همین تصویر بی کیفیت و ناواضح و کوتاهم برام کافی بود تا زخم قلبم سرباز کنه و دلتنگ
شم..دلتنگ همه چیزای خوبی که برام کل زندگیم بود.. فیلم و از تو دستگاه برداشتم و تو ساکی زیر تخت
گذاشتمش! رو تخت دراز کشیدم...
بردیا همیشه همینطور بود...مثل سایه بود و حضورشو کسی حس نمیکرد..
اگه به قول خودش، منو دوس نداشت..پس صبح زود تو فرودگاه چیکار میکرد؟!
اگه براش مهم نبودم چرا اومده بود تا آخرین بار منو ببینه؟ ؟!!
اسمشو باید چی میذاشتم؟؟ عشق؟ یا یه دلتنگیه ساده؟!!
حتی دلتنگ شدن بردیا هم برام کافی بود تا ذوق مرگ شم!!
اون اصلاً احساس داشت که دلتنگ بشه؟! علت اومدن و حضورش تو فرودگاه و درک نمیکردم..
بیخود نبود که وقتی میخواستم با همه خدافظی کنم حضور بردیا رو حس میکردم!!
حتی حس بودنشم بهم دلگرمی داد!!
بخت اگر از تو جدایم کرده...
میگشایم گره از بخت، چه باک!
ترسم این عشق، سرانجام مرا...
بکشد تا به سراپرده ی مرگ..!!
 
 
**
 
با صدای ماری چشامو باز کردم..
_خانوم نیلوفر! مریم خانوم تشریف آوردن!
_ کی اومد؟
_ 10 دیقه ای میشه..اجازه ندادن بیدارتون کنم..!
سریع از جا بلند شدم و پتوی تختمو مرتب کردم و لباسامو عوض کردم و با ظاهری آراسته به پذیرایی رفتم!
مریم روی مبل نشسته بود دختر ریزه و سفیدی بود قدش متوسط بود من ازش قدبلند تر بودم و کلی به خودم
مینازیدم!!
مریم با دیدنم از جا بلند شد و لبخند پهنی زد و گفت: به به سلام خانوم خوابالو!
بغلش کردم و گفتم: سلام..خیلی خوش اومدی عزیزم! ببخشید خیلی خسته بودم!
_ نه بابا اشکالی نداره!
_ خیلی منتظر شدی؟
_ 10 دیقه ای میشه اومدم..عیب نداره!
هر دو رو مبل نشستیم..
_ مریم اگه تو رو نداشتم تو این چار دیواری دق میکردم!
_ نیلوفر باز تو شروع کردی؟ صد بار بهت گفتم حتی اگه شده الکی، اما مدام به خودت بگو که تنها نیستی و از
زندگیت و مانی راضی ای..بیچاره آقا مانی از هیچ زحمتی برات دریغ نمیکنه!
_ تو احساس تنهایی نمیکنی؟
_ نه..من دیگه عادت کردم! وقتی به این فکر میکنم که امیر اینجا خوشحال و موفقه،دلتنگیام یادم میره!
_ اینم شد زندگی آخه؟! مانی خیلی کم پیش میاد که نهارا خونه باشه! شبم که دیر میاد بعدشم شام و خواب!
_ بی انصاف نباش نیلو! اون بیچاره که با کلی اصرار و التماس از ماجدی، تونسته راضیش کنه و 9 شب خونس!
صبحم که 8 میره! بیچاره دیگه چیکار کنه تا تو غر نزنی؟ یه مدت خوب شده بودیا باز چی شده که نق نقو شدی؟
_ میخوام برم ایران!
چشمای مریم از تعجب گرد شد..
_ بری ایران؟
_ عروسیه داداشمه! مانی باید منو ببره ایران..
_ خل شدی؟ نیلوفر تورو خدا بچه بازی درنیار..عروسی زیاد میری از این به بعد! مانی نمیتونه کاری و 2ماهه با
سختی و پشتکار به دستش آورده و الانم داره برای ثابت نگه داشتن موقعیتش بازم از خواب و خوراکش میزنه حالا
پاشه هلک هلک، با تو بیاد ایران برای یه عروسی و بعدشم برگرده!
_ خب اون نیاد..تنها میرم!
_ باز که حرف خودتو میزنی!
_ خسته شدم مریم! میفهمی ؟ خسته شدم..برا همه تنگ شده..از اینجا بدم میاد..
_ اما تو به من قول دادی که سعی کنی عادت کنی و انقدر زندگی و برای خودت زهر نکنی!
از این بحثای تکراری فراری و متنفر بودم..میدونستم آخرشم به درک نکردن متهم میشم!
واسه همین سکوت کردم..انگار قسمت نبود از دست غر غر شنیدن بقیه راحت شم..تو ایران که مامان بود و اینجام
که مریم ول نمیکرد..مریم که متوجه ناراحتیم شده بود دستشو رو شونم گذاشت و با لحن مهربونی گفت:
از دستم ناراحت شدی؟ به خدا نیلوفر، چون مثل خواهرم دوست دارم انقدر نگرانتم!
راست میگفت..نگرانیشو درک میکردم اما دوس نداشتم همیشه منو مقصر بدونن و مانی و از هر تقصیری تبرئه
کنن..از این لجم میگرفت..این 2 ماهی هم که طاقت آوردم واسه زود به زود سر زدنای مریم و حرفایی که برای
دلداریم میزد بود! صبوری کردم چون از حال بردیا خبر نداشتم..اما..حالا! نه..موندن به نفعم نبود..
باید میرفتم ایران..باید میدیدم داره زن میگیره و اینطوری راحت تر فراموشش میکردم ..باید با چشمم میدیدم و
باورم میشد که اومدن بردیا تو فرودگاهم فقط از رو اتفاق بوده نه بیشتر! نباید خودمو به اومدنش دلخوش میکردم..
_ مریم؟ امیر آقا کی میاد خونه؟
حدود 10شب..اینجورا!
_ راستی مریم..دارم عمه میشم!
_ اِ..به سلامتی..مبارکه!
_ مرسی..خیلی خوشحالم..هستی بهم زنگ زد و خبر داد که زن داداشم بارداره..
_ هستی..خواهر مانیه دیگه؟
_ آره..خوشحالیم بیشتر برای این بود که ژینوس و نیما بچه دار نمیشدن و بعد از 5 سال این دکتر و اون دکتر
رفتن ژینوس حامله شده!
_ خدا رو شکر! خودت چی؟ قصد نداری مامان شی؟
_ وای نه..اصلاً بهش فکر نمیکنم..من و مانی همش 2 ماهه با هم ازدواج کردیم..الان به بچه فکر کردن خیلی زوده!
_ تو که تنهایی..مطمئنم یه بچه میتونه سرگرمت کنه و از تنهایی درت بیاره! در ثانی مانی هم عاشق بچس! بارها
دیدم که بچه های این و اون و چقدر با لذت بغل میکنه!
_ به نظر من که فکر کردن به بچه خیلی برای من و مانی زوده!
مادام سررسید..سینی ای پُر از قهوه و کیک شکلاتی دستش بود..
محتویات تو سینی رو روی میز جلوی من و مریم چید..
مریم ازش تشکر کرد اما مادام جوابی نداد و رفت..
_ وای نیلو..این ماری خیلی عنقه! چطوری تحملش میکنی؟
_ نه نگو این حرفو..درسته یه کم جدیه اما خیلی بهش عادت کردم! یه کمی دیر جوشه وگرنه من ازش خوشم میاد
**
شام مریم موند..امیر و مانی هم سررسیدن..
چهره ی امیر، منو یاد بچه درسخونای ایران مینداخت..مثل مانی، عینکی بود..موهاشو یه وری میریخت تو صورتش
و همیشه پیرنای آستین بلند میپوشید..خیلی مهربون و آدم منطقی ای بود..از مریم فقط 2 سانت بلند تر بود..
اونم مثل مریم ریزه و استخون بندیش ریز بود..به نظر من اشتباهی پسر شده بود..باید دختر میشد!
بدنش خیلی ظریف بود..هر چند من استایل مانی و بیشتر دوس داشتم..
هر 4 نفر دور میز بزرگ و گردی نشستیم..
مانی رو به من گفت: به هستی زنگ زدی؟
_ آره..
_ چی می گفت؟
_ دارم عمه میشم..
مانی جا خورد و با تعجب گفت: هستی مامان شده؟
از اینکه اشتباه منو کرده بود لبخندی زدم و گفتم: نه بابا..ژینوس بارداره!
_ اِ..مبارکه!
_ عروسیه هستی و نریمانم تو همین هفتس!
_ خوشبخت بشن!
_ مرخصی بگیر بریم ایران!
مانی اخمی کرد و گفت: بریم ایران چیکار؟ هنوز 2 ماه نیس که اومدیم اینجا! رفتن یا نرفتن ما هیچ فرقی نداره! اگه
بریم یه شب عروسی میگیرن و بعدشم تموم! از همینجا براشون دعا کن که خوشبخت شن!
_ اما من دوس دارم برم ایران!
مانی با چهره ای مغموم نگام کرد خواست چیزی بگه که مریم سریع گفت:
خب آقا مانی از کارتون بگید؟ از امیر شنیدم که یه طرح به ماجدی پیشنهاد دادین واونم خیلی استقبال کرده!
مانی آهسته گفت: درسته!
امیر گفت: امروز دوباره طرح و نشون ماجدی داد..وای مریم نمیدونی ماجدی چقدر ذوق کرد! میگفت استعداد
ایرانیا همیشه مسحورش کرده! خیلی خوشش اومد و قرار شد آخر همین هفته تو یه میتینگ، طرح مانی هم
نمایش گذاشته شه تا کارشناسا ببینن و نظرشونو بگن..اگه طرحش و قبول کنن خیلی زود به جایگاهی که چند
سال دیگه تو ذهنشه میرسه!
مریم گفت: ایشالا که همینطور میشه!
مانی گفت: البته همه چیزش به من بستگی داره..باید بتونم درست و حساب شده طرحمو ارائه بدم و درموردش
توضیحات کاملی بدم..اگه ناقص به نظر بیاد رد میشه!
امیر لبخندی زد و دستشو رو شونه ی مانی گذاشت و گفت: من که مطمئنم موفق میشی! همیشه به تو ایمان
داشتم مانی!
مانی لبخندی زد..امیر رو کرد به من و گفت: خب نیلوفر خانوم شما تعریف کنید؟ از کارتون راضی هستین؟
_ از هیچی بهتره! سرگرم میشم..اما کاش بعدظهرام میرفتم کتابفروشی! حوصلم سر میره!
مریم گفت: بعدظهرا من میام پیشت و وقتتو خودم پُر میکنم!
لبخندی به مریم زدم..
امیر گفت: راستی..فردا شب، ماجدی برای فارغ التحصیلی دخترش یه جشن بزرگ ترتیب داده از من و مانی هم
خواسته که با خانومامون حتماً تو مهمونی باشیم..
مریم با خوشحالی گفت: آخ جووون! دلمون پوسید از بس زل زدیم به دیوارای خونه! خیلی هوس یه مهمونیه توپ
کرده بودم..اوه مهمونیای ماجدی که بیسته! باورت نمیشه نیلوفر انقدر مهمونیاش باشکوهه که آدم خسته نمیشه!
گفتم: دختر ماجدی ازدواج کرده؟
امیر گفت: نه..گم.ن نکنم!
مانی گفت: خیلی دخرت خوب و باهوشیه! هر پسری آرزوشه که بشه شوهرش!
امیر حرفای مانی و تأیید کرد و گفت: نخبه س! خیلی دختر خانومیه!
از اینکه مانی از یه دختر غریبه اینطوری تعریف میکرد خیلی بدم اومد..دوس نداشتم مانی از دخترای غریبه با چنین
آب و تابی تعریف کنه! اما مریم هیچ واکنشی نشون نداد و معلوم بود که ناراحت نشده!
با تعریفایی که مانی از دختر ماجدی، کرده بود اصلاً دوس نداشتم تو اون مهمونی شرکت کنم..
گفتم: نمیشه من نیام؟
مریم گفت: وااا..چرا نیای؟ دوس نداری با آدمای جدید آشنا شی؟
_ حوصله ی مهمونی رفتن ندارم...
_ از خونه موندن که بهتره!
مانی غمگین نگاه کرد خوب میدونستم که از تنهایی مهمونی رفتن چقدر بدش میومد..اما دوس داشتم بفهمه که
نباید جلوی زنش، از یه دختر غریبه با ذوق و شوق حرف بزنه!
آخر شب شد و مریم و امیر رفتن..داشتم به ماری برای جمع کردن ظرفای میوه کمک میکردم که مانی با خشم
بازومو گرفت و گفت: تو چرا میخوای منو حرص بدی؟ لذت میبری نه؟
تو چشای یشمی رنگش که از روی عصبانیت یه هاله ی قرمز رنگی توشون پدید اومده بود نگاه کردم و گفتم:
من فقط گفتم فردا شب مهمونی نمیام..همین!
_ تو که مدام از تنها بودنت شکایت داشتی! چرا نمیای؟
_ دوس ندارم بیام..زور که نیس!
مانی فشاری به بازوم داد و در حالیکه دندوناشو از خشم روی هم فشار میداد با صدای جدی و ناراحتی گفت:
نیا..به جهنم!..به خدا دیگه اعصاب برام نذاشتی! فردام برات بیلیت میگیرم برگرد ایران و هروقت فکر کردی میتونی
با من و شرایطم کنار بیای برگرد اینجا!..
مانی بازومو رها کرد و با خشم به سمت اتاق خواب رفت و در رو محکم بست...
برام اصلاً شرکت کردن تو عروسیه هستی و نریمان مهم نبود...چیزی که برام مهم بود این بود که از حال و احوال بردیا با خبر بشم..میدونستم که اگه تنهایی و بدون مانی برگردم ایران کسی انتظارمو نمیکشه و برعکس کلی هم
توبیخ میشم که" ایران چی داره که مانی و گذاشتی و اومدی اینجا"...
اصلاً حوصله ی سرزنش شنیدن نداشتم..مطمئن بودم اگه تنها برم ایران مامان کلی حرف بارم میکنه!!
تصمیم گرفتم همین تورنتو بمونم! اما باید یه فکر اساسی برای مهمونیه فردا شب میکردم!
_ مادام..مادام..
_ بله خانوم؟
_ یه پتو و بالش برام بیار ..من امشب رو مبل میخوابم!
انگار حرفم خیلی تعجب کننده بود چون ماری با چشمایی گرد شده نگام کرد و بعد از چند ثانیه رفت و برام پتو و
بالش آورد..انگار تو اینجا اگه زن و شوهر با هم قهر میکردن هم باز پیش هم میخوابیدن!!
**
با صدای هم زدن چای که معلوم بود از قصد کسی اینکار رو میکنه بیدار شدم..از جا بلند شدم صورتمو شستم و
به آشپزخونه رفتم مانی با حرص و عصبانیت داشت چاییشو به هم میزد..
_ سلام..صبح بخیر! سنگ که توش نیس!
مانی نگام نکرد و قاشق و از تو لیوانش درآورد و مشغول لقمه گرفتن شد..ماری هم سلامی نداد..
کلاً ماری که سلام نمیداد مانی هم که عصبی بود و باید تو خواب میدیدم که با این وضعش سلام بده..
پس دلخور نشدم و روبروی مانی نشستم..مادام لیوانی چای روبروم رو میز گذاشت..
داشتم چاییمو شیرین میکردم که مانی با خشم گفت: از امشبم همون رو مبل میخوابی..خب؟!
از شدت خشم رگ های گردن و پیشونیش متورم شده بود..خوب میدونستم چقدر از جدا خوابیدن بدش میومد..
دیشب طفلی و خیلی اذیت کرده بودم از دست خودم و کارام لجم گرفته بود..شده بودم یه دختر بچه ی لوس و
حسود! آهسته گفتم: نهار میای؟
مانی از جا بلند شد و گفت: مگه برات مهمه؟؟ نه نمیام..
مانی کتشو از روی صندلی کناریش برداشت پوشید و رفت..!
بیچاره از زندگی با من هیچ خیری ندیده بود! به مادام گفتم به مریم خبر بده که ما هم شب مهمونی میایم!
اگه مامان بود و این رفتارامو میدید قطعاً کلی سرزنشم میکرد..بیچاره مانی! نگه گناهش چی بود؟!!
عصر شد به سمت کمد لباسام رفتم..هنوز خیلی لباس داشتم که یه بارم تنم نکرده بودم..
داشتم تو کمئم دنبال یه لباس شیک میگشتم که..بله! پیداش کردم..
یه پیرهن مشکیه خوشگل! سلیقه ی مانی بود..دکلته بود و دامنش تا مچ پام بود...از روی سینه تا طرفای شکم
مرواریدای ریزی رو پیراهن به چشم میخورد دوس داشتم امشب تو مهمونی بدرخشم و مانی به داشتنم به
خودش بباله! هر چند مطمئن بودم که مانی منو خیلی دوس داره و محاله به دخترای دیگه نگاه کنه..
پیراهن و پوشیدم..یه کم چاق شده بودمااا چون زیپشو با بدبختی بستم..
اما اندازم بود...کمر باریکمو حسابی به نمایش گذاشته بود..تلی با گل مشکی رنگی هم لابلای موهای پرپشتم
زدم..آرایش ملایم و کمرنگی مطابق رنگ پیراهنم کردم..صندلای مشکی رنگ و پاشنه 7 سانتیمو پوشیدم..
خدا خدا میکردم که با اون پاشنه کله پا نشم!! به پذیرایی برگشت ماری با تعجب نگام میکرد شال قرمز رنگمو
بهش دادم و گفتم: لطفاً برام اتوش کن!
نمیدونم چرا هنوز یاد نگرفته بودم بدون روسری بگردم و حتماً باید یه چیزی و رو سرم مینداختم..
شایدم خیلی افکارم مسخره بود..یکی نبود بگه وقتی با اون لباس دکلته جلوی یه عالمه مهمون غریبه ظاهر
میشی چرا دیگه اون شال حریر مسخره رو رو سرت میندازی!! نیولفر بودم دیگه..کارامم مسخره بود!
بالاخره مانی اومد..با دیدنم شوکه شد انتظار نداشت که خودمو برای امشب آماده کنم..
سلام بلند بالا و کش داری بهش دادم خیلی سرد جوابمو داد..
اصلاً سرد بودن بهش نمیومد..فقط عشق و گرما بهش میومد..سرد بودن فقط مختص بردیا بود..!!!
_ حاضر نمیشی بریم مهمونی؟
_ مگه نگفتی نمیای؟
_ نظرم عوض شد..تو مشکلی داری؟
_ میخوام برم دوش بگیرم!
مانی کراواتشو شل کرد و به سمت اتاق رفت..تلفن زنگ خورد مریم بود پرسید که چرا نمیایم که منم جوابشو دادم
که داریم حاضر میشیم و تا چند دیقه ی دیگه اونجاییم!
مادام شالمو برام آورد..مانی رفت حموم!
به اتاقمون رفتم و کت و شلواری توسی با کراواتی به همون رنگ برای مانی بیرون آوردم..حولشو هم برداشتم..
صدای مانی اومد: ماری..لباسامو بیار..حولمم بیار!
رو به ماری گفتم: خودم براش میبرم!
مادام که از کارام تعجب کرده بود حرفی نزد و رفت..
چند تقه به در حموم شدم..مانی با دیدنم شوکه شد..
_ اینا رو به سلیقه ی خودم برات آوردم..بپوششون..
مانی حرفی نزد نگاهاش مهربون شده بود..لباسا رو ازم گرفت و در حموم و بست..
رو مبل نشستم..بعد از 10 دیقه مانی با ظاهری آراسته نزدیکم شد..روبروی آینه قدی ایستاد و موهاشو با ژل
مرتب کرد از ادکلی که من براش خریده بودم به گردن و لباساش زد..صورتشو 6 تیغ کرده بود!!
پوستش خیلی صاف و براق شده بود..داشت کراواتشو میبست که روبروش وایسادم و دنباله ی کراوات و ازش
گرفتم و گفتم: خودم برات میبندمش! اعتراضی نکرد با چشمای خوشرنگش فقط نگام میکرد..
یه حال خاصی داشتم..حس کردم مانی چقدر منو دوس داره!! تو تورنتو من تنها بودم و فقط مانی و داشتم الحق
که تا وقتی مانی بود نیازی به کسی نداشتم مانی تکیه گاه خیلی خوبی برام بود..
بوی ادکلنش مستم کرده بود کراواتشو بستم..به چشمای مانی زل زدم زل زده بود تو چشام و عاشقونه نگام
میکرد..طاقت نیاوردم رو پنجه بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لبای داغ و پر حرارتش!
چشمامو بستم..نفسای کش دار و داغ مانی تو صورتم خورده میشد! دسشتمو از پشت گردنش گرفتم..
مانی هم لبامو با عشق همراهی میکرد اون میومد جلو من آهسته آهسته عقب میرفتم..
تا اینکه منو چسبوند دیوار! محکم چسبید بهم..داغ شده بودم..صدای نفسای مانی کش دار و شدید شده بود..
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و آروم آروم تکون میداد...دستامو رو سینش گذاشتم...
اگه میخواستم ادامه بدم به اتاق خواب ختم میشد!! داشت دیر میشد ناچاراً لبامو از لباش جدا کردم و چشامو
باز کردم مانی هم چشاشو باز کرد و نگام کرد و گفت: همین کاراته که دیوونم کرده نیلوفرم!
لبخند ی زدم...فشاری به دستام داد و گفت: خیلی خوشگل شدی..خیلی باید جلوی خودمو بگیرم امشب!!
بوسه ای رو گونش گذاشتم..
_ بریم دیگه دیر شد!
به اتاقم رفتم و شنل مشکی رنگمو پوشیدم شالمم سرم کردم و رژمو تجدید کردم!
به همراه مانی به مهمونی رفتیم...
                                                        **
ساختمون خیلی خوشگل و معرکه ای بود..تا حالا نظیرشو ندیده بودم میدونستم که ماجدی خیلی پولداره ولی نه
تا این حد!! حیاطش مثل یه پارک جنگلی بزرگ بود..یه تاب سفید 3 نفره گوشه ی سمت چپ حیاط بود..
استخر بزرگ و آبی رنگی هم وسط حیاط به چشم میخورد..حیاط پُر بود از دار و درخت..
بوی رز قرمز فضای حیاط و پُر کرده بود..بازوی مانی و محکم گرفتم و مانی لبخندی زد..
امشب باید مانی از این همه نزدیکیم ذوق مرگ میشد!!..شاید دیگه هیچوقت نمیتونستم انقدر خودمو بهش
بچسبونم! در خونه باز بود از لای در، دود و رقص نورای سبز و قرمز و آبی به خوبی دیده میشد..
داخل شدیم..پذیرایی نسبتاً تاریک بود و چند نفر وسط داشتن تکنو میرقصیدن..
مریم و امیر رو از دور دیدیم به سمتشون رفتیم..مریم پیراهن زرد رنگ کوتاهی پوشیده بود و موهای بلوندشو
دور گردنش ریخته بود آرایشش خیلی شدید بود با دیدن مریم با اون وضع اعتماد به نفس گرفتم..
شنل و شالمو درآوردم و کنار مانی نشستم..
امیر هم کت و شلوار خوش دوختی پوشیده بود با مانی مرتب شوخی میکرد و میخندیدن..
گوشه ی سالن پر بود از مشروب و گیلاس! دیدن یه همچین چیزایی تو ایرانم غیر ممکن نبود اینجام که اسمش
خارج بود و جای خود داشت!!
بعد از لحظاتی مردی چاق و قد کوتاه با لباسی رنگ روشن که به نظرم من به سن و سالش نمیخورد نزدیکمون
شد با مانی و امیر دست داد و امیر معرفیش کرد که ماجدی اینه!
ایششش! خیلی نگاهاش هیز و زننده بود دستشو دراز کرد اصلاً تمایلی نداشتم باهاش دست بدم اما مجبور بودم
دستشو گرفتم فشاری به دستم داد..فوری دستمو از تو دستش کشیدم..
ماجدی لبخند جلفانه ای زد و گفت: مانی جان، این پری و از کجا پیدا کردی؟ تبریک میگم بهت پسر!
مانی تشکر کرد و گفت: نیلوفر عشق منه!!
لبخندی به مانی زدم از نگاهای ماجدی خیلی چندشم میشد..
بعد از دقایقی دختری خوش اندام و خوشگل نزدیکمون شد...
دختر با مانی و امیر به گرمی دست داد..
مانی گفت: معرفی میکنم..رزا، دختر آقای ماجدی...
رزا دختری قدبلند و خوش تیپ بود...سفید پوست و خیلی خوشگل بود..موهای بلوندش خیلی به صورت و چشای
درشتش میومد..پیرهنی کوتاه به رنگ مشکی پوشیده بود بیشتر قسمتای بدنش لخت بود و به نظر من چیزی
نمیپوشید سنگین تر بود..موهاشو با گیرای نگین دار و ریزی تزیین کرده بود..
رژ نارنجی رنگ و پررنگی زده بود و چشمای عسلیشو به زیبایی خط چشم کشیده بود...
رزا گفت: و خانوما کی باشن؟؟ مانی معرفی نمیکنی؟
از اینکه انقدر با مانی راحت بود و اسمشو بدون پسوند و پیشوند میگفت زورم گرفت بازوی مانی و محکم تر گرفتم
رزا خیلی دست و پا شکسته فارسی حرف میزد همونم از صدقه سری مامان ایرانیش یاد گرفته بود..مامانی که
3سالی میشد تو تصادف از دستش داده بود! همه ی این اطلاعات و از مریم گرفتم!
مانی با لبخند به من اشاره کرد و گفت: خانومم نیلوفر!
بعد به مریم اشاره کرد و گفت: ایشونم که میشناسی ..مریم خانوم همسر امیر!
رزا با من و مریم دست داد..مریم و میشناخت و با اون گرمتر برخورد کرد..
رزا چشای درشت و خوشرنگشو بهم دوخت و گفت: قدر..مانی و ..خیلی بدون! محشره!
کلماتشو جدا جدا و با مکث میگفت..معلوم بود که جون میکَنه تا حرف بزنه!
بعد رو کرد به مریم و گفت: امیرم پسر خیلی دقیق و خوبیه..توام سعی کن اذیتش نکنی..
مریم لبخندی زد..مریم دقیقاً نقطه ی مقابل من بود..!اصلاً نسبت به رزا حسادت نمیکرد گاهی حس میکردم
مشکل از منه..ولی آخه مگه میشه وقتی آدم ببینه یه دختر خوشگل و خارجی با این تیپ و قیافه با شوهرش
خیلی جوره و حتی اسمشونو انقدر صمیمی صدا میکنه لجش نگیره؟؟!! مشکل از مریم بود پس..!!
آهنگ خارجی ملایمی پخش شد..وسط سالن پُر شد از زن و مردایی که عاشقونه با هم میرقصیدن..
لباساشون واقعاً زننده بود و بیشتر به درد استخر میخورد تا مهمونی!
رزا گفت: چرا..بلند نمیشید..برقصید؟ بلند شو مانی! میخوام..با تو ..برقصم!
بدنم گر گرفت..چرا پیله کرده بود رو مانی؟!! البته اگه منم جای اون بودم گیر میدادم به مانی..مانی انقدر خوشگل
و خوش استایل بود که دل همچین دختری مثل رزا رو راحت ببره!
ماجدی گفت: حق با رزاس! بلند شو مانی جان..اگه نیلوفر خانومم افتخار بدن با من برقصن!
رزا اجازه ی هیچ حرفی و به مانی نداد و دستشو کشید و بلندش کرد..دستم از بازوی مانی جدا شد..
مانی بهم نگاهی انداخت اخم کرده بودم مانی لبخند محوی زد یعنی اینکه بدون رضایت میرم!
رزا و مانی به وسط سالن رفتن..نزدیک بود از خشم منفجر شم..هر چند مانی عشقم نبود اما هر چی بود یه زن
ایرانی بودم و از اینکه کسیکه اسمش تو شناسناممه اینجوری با یه دختر خارجی برقصه بیزار بودم!!
ماجدی دوباره تقاضای رقصشو بهم داد طوری بهش جواب رد دادم که دمشو گذاشت رو کولشو به سمت زن قد
بلندی رفت و با اون رقصید...
چشمم روی مانی و رزا ثابت موند..رزا دستای ظریف و لاغرشو رو شونه های بزرگ و پهن مانی گذاشته بود و
مانی هم کمر باریک و لخت رزا رو گرفته بود رزا مرتب حرف میزد و خیلی جلفانه میخندید مانی هم هرازگاهی
لبخندی میزد اگه ولشون میکردی لب همو هم میبوسیدن...
مریم که با هیجان داشت رقص اون دو تارو نگاه میکرد گفت: واااای نیلو..مانی خیلی خوشگل میرقصه ها! ببین
چقدر با رزا هماهنگه! هر کی ندونه فکر میکنه از بچگی تورنتو بوده!
امیر حرفی نزد و اخم تو چهرش معلوم بود انگار اونم منو درک کرده و از رفتار مانی ناراحته!
از تعریف کردنای مریم دلم رنجید..هوای اونجا داشت خفم میکرد مریم محو دیدن رقص مانی و رزا بود..
به سمت دستشویی رفتم..اشک تو چشام حلقه زده بود..اما نذاشتم اشکام پایین بریزه و فوری پاکشون کردم..
مانی لهم کرده بود!! مگه ادعا نمیکرد که منو دوس داره!! پس چی شد؟؟!
به سالن برگشتم رقص مانی و رزا هم تموم شده بود! مانی نزدیکم شد و کمرمو گرفت.به صورتش نگاه کردم..
جای رژ نارنجی رنگ رزا رو گونه ش بود..چندشم شد..یه لحظه از ادکلن مانی که روی پیراهنش زده بود و خیلی به
دماغم نزدیک بود حالت تهوع گرفتم..سریع دست مانی و از کمرم جدا کردم و کنار مریم نشستم..
مانی متوجه سردی و ناراحتیم شد اما انگار نمیفهمید از چی ناراحتم!!...
موقع شام شد..یه میز مستطیل شکل خیلی بزرگ پُر از انواع غذاها...ایشش گوشت خوکم اون وسط بود!!
همه مشغول غذا خوردن بودن..از شانس بد من، رزا کنار مانی نشسته بود و منم طرف دیگه ی مانی!
خیلی ناراحت بودم غذا از گلوم پایین نمیرفت..
رزا گفت: مانی! از این گوشت خوک برای نیلوفر بکش! خیلی خوشمزس!
مانی لبخندی زد و گفت: فکر نکنم نیلوفر حتی رغبت کنه به شکل و شمایل این خوک شریف نگاه کنه!
سریع گفتم: نه مرسی..ترجیح میدم ماهی بخورم!
با چندش به گوشت خوک نگاه کردم و مانی تو بشقابم برام ماهی گذاشت...
رزا دستشو رو بازوی مانی گذاشته بود و منم فقط حرص میخوردم..
مریم گفت: خب رزا جون..تو قصد ازدواج نداری؟
رزا نگاشو به ژیگوی تو بشقابش دوخت و گفت: نه هنوز..مرد رویاهامو پیدا نکردم!
مریم گفت: اِ توام مثل دخترای ایرونی دنبال مرد رویاهایی؟! حالا این آقای خوشبخت باید چه جوری باشه؟!
رزا لبخندی زد و گفت: یکی مثل مانی!! خوشگل..جذاب!
مانی لبخندی زد و گفت ای بابا..توام زیادی گندش میکنیا..من همچین آش دهن سوزی هم نیستما!
رزا گفت: اما..من..جدی گفتم! نیلوفر..باید قدر تورو بدونه!
امیر گفت: مانی عاشقه خانومشه من مطمئنم بینشون فقط عشقه!!
از اینکه امیر هوامو داشت و قصد داشت حال رزا رو بگیره خیلی خوشم اومد..
مانی به من نگاه کرد من داشتم با غذام بازی میکردم..
_ نیلوفر چرا نمیخوری؟ دوس نداری؟!
رومو ازش برگردوندم و آروم گفتم: تو به رزا جونت برس!!!
مانی با تعجب نگام کرد انگار تازه فهمیده بود من از چی میسوزم! دست رزا رو از دور بازوش جدا کرد و کمی
خودشو به سمت من مایل کرد به این حرکاتش پوزخندی زدم..رزا هم به روی خودش نیاورد..
بعد از صرف شام..کیک 10 طبقه ای آورده شد..اگر هر شبی جز امشب بود از این همه تجملات و شکوه کلی ذوق
میکردم اما امشب نه...فقط غمگین بودم!
مانی کنارم وایساد مانی غمگین نگام کرد و گفت: منو ببخش! فکر کنم زیاده روی کردم!
_ حالا میفهمم چرا دوس نداشتم تو این مهمونیه مسخره شرکت کنم!
_ نیلوفر باور کن تموم کارای من بی قصد و غرضه! دیدی که رزا با اصرار مجبورم کرد باهاش برقصم..
_ نه من فکر نمیکنم اجباری در کار بوده باشه! تو از خدات بود..تا حالاشم شناگر ماهری بودی فقط آب در
دسترست نبوده!
_ باور کن نیلوفر من فقط تو رو دوس دارم و به رزا هیچ حسی ندارم..
_ آره دیدم..عشق باریتو با اون دیدم!
_ عشق بازی؟!! از چی حرف میزنی؟ اون رقصم برای اینا عادیه!
_ لطفاً با این توجیه های مسخرت منو خر نکن! برای اینا عادیه نه ما! دستتو سر شام از من محکم تر گرفته بود..
مانی خیلی هرزه ای!!
از مانی دور شدم و کنار پنجره وایسادم..بغضم ترکید و اشکام بی محابا روی گونه م جاری شد..
خوشبختانه مریم حواسش به من نبود مشغول نگاه کردن به زن و مردی بود که خیلی عجیب و مضحک میرقصیدن
آخر شب شد..ماجدی نزدیکمان شد..ایشش مرتیکه ی جلف! نگاش رو سینه ی من بود..منم شالمو رو سینم
کشیدم و با اخم نگاش کردم لبخندی زد و رو به مانی گفت:
مانی جان خیلی خوشحال شدم که امشب و با ما بودی! خیلی خوشحالمون کردی!
مانی لبخندی زد و گفت: مرسی..برای منم شب خوبی بود..
ماجدی با امیر هم دست داد..رزا خواست با مانی دست بده که مانی هول شد و یه خدافظی کوتاه کرد و به
سمت ماشین رفت..نمیدونستم انقدر جذبه دارم و مانی ازم حساب میبره!!
مریم با صمیمیت با رزا دست داد اما من خیلی خشک و رسمی باهاش خدافظی کردم و سوار ماشین مانی شدم
با امیر و مریمم خدافظی کردیم ماشین حرکت داده شد...
_ اشتباه کردم آوردمت..باید میدونستم که اذیت میشی!
_ جلوی کاراتو بگیر اگه نگران اذیت شدن منی!
_ نیلوفر! باور کن بین من و رزا هیچی نیس!
_ دیگه دوس ندارم اسم اون دختره ی جلف و بیاری! شیر فهم شد؟
_ تو که به من اعتماد نداری..
_ گذاشتی بهت اعتماد کنم؟! امشب خوب خودتو نشون دادی!
مانی حرفی نزد ..
به خونه رسیدیم با خشم به اتاقمون رفتم و در رو محکم کوبیدم..
گوشواره آویزون و گردنبند طلا سفیدمو گوشه ی میزم پرت کردم..حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم اما پیراهنم
خیلی تنگ بود و نمیتونستم باهاش بخوابم..لباس خواب قرمز رنگمو که خیلی توش راحت بودم و پوشیدم..
از بس گریه کرده بودم زیر چشام سیاه شده بود و ریملم پاک شده بود..با دستمال مرطوب، آرایش باقیموندمو پاک
کردم و روی تختخواب دراز کشیدم..صدای در اتاق اومد..
_ نیلوفر! بیام تو؟
جوابی بهش ندادم..در باز شد و مانی داخل شد..پشتمو بهش کردم..
_ چرا اینجوری میکنی نیلوفر؟ مگه من چه غلطی کردم آخه؟
_ تازه میپرسی چیکار کردی؟ تو اون پسر سر به زیر تو ایران نیستی..وقتی یادم میاد چطوری کمر اون دختره ی
هرزه و گرفتی آتیش میگیرم مانی!! ازت بدم میاد مانی..فکر نمیکردم بیای اینجا اصالتتم یادت میره! حالم از این
کشور بی در و پیکر و تو بهم میخوره!
اشکام راه گرفته بود مانی نزدیکم شد رو تخت نشست و منو بلند کرد با انگشتاش اشکامو پاک کرد و گفت:
جون مانی گریه نکن!! منو ببخش..غلط کردم! قول میدم دیگه کاری نکن که اذیت شی! باشه؟
دست مانی و پس زدم و گفتم: به من دست نزن..برو بیرون! برو بیرون!
مانی از رو تخت بلند شد با غم نگام کرد و رفت..
حالت تهوع شدیدی داشتم..دلم برای مانی میسوخت..!
کم کم بخاطر سوزش چشام خوابم برد...
حس کردم کسی گونمو داره میبوسه..نفسای داغش به شدت به صورتم میخورد چشامو باز کردم..
مانی بود! چشماش پف کرده و قرمز بود معلوم بود شب تا صبح نخوابیده!
_ صبحت بخیر عروسکم..ببخشید بیدارت کردم؟
رو تخت نشستم..
_ نیلوفر منو نبخشیدی؟ تو رو خدا اذیتم نکن دیگه اوکی؟ من متوجه اشتباهم شدم ازتم معذرت میخوام..
حس کردم که تنبیه کردنش کافیه و دلم نمیومد بیشتر از این آزارش بدم...
مانی دستامو گرفت و با بغض گفت: به خدا تو فکرم هیچ دختری جز تو جایی نداره! از دیشب پلک رو هم نذاشتم
نگاش کردم و گفتم: قول میدی دیگه اذیتم نکنی؟
_ من هیچوقت نخواستم اذیتت کنم..به جون نیلوفرم!
_ باشه..بخشیدمت!
مانی به سمتم اومد گونه مو آروم بوسید و گفت: فرشته ی ناز منی تو!!
مانی رو تخت دراز کشید و دست منو کشید و منم کنارش مجبور شدم دراز بکشم..
منو محکم بغل کرد و گفت: خیلی دوست دارم نیلوفرم!! دختر صحرا!
لبخندی زدم..دیگه از دستش ناراحت نبودم..
دست مانی به یقه ی لباس خوابم برده شد قرمز شدم..هنوزم ازش خجالت میکشیدم..
لبخندی زد و گفت: بهم اجازه میدی؟
تنم گر گرفت..حق داشت..منم باید باهاش راه میومدم..
حرفی نزدم و اونم با خوشحالی کارشو ادامه داد...
 
فصل هفدهم**
صدای در رو شنیدم به سالن رفتم..
_ مادام..مادام؟
مادام سررسید..
_ بله خانوم؟
_ مانی اومد؟
_ بله..
_ کجاس؟
_ رفتن دوش بگیرن..خانوم؟ آقا خیلی عصبی بودن!
_ واسه چی؟
مادام شونه هاشو به نشونه ی بی اطلاعی بالا انداخت...
منتظر شدم تا مانی بیاد بیرون! چند روزی میشد که دیگه باهاش بحث نکرده بودم و تقریباً اوضاع خوب بود..
مانی از حموم خارج شد حوله ش روی سرش بود..تی شرت سرمه ای رنگش چند قطره آب روش نمایان بود
بهش سلام دادم خیلی سرد و بی تفاوت فقط با تکون دادن سرش جوابمو داد..جا خوردم! چی شده بود؟!
_ چیزی شده مانی؟ چرا ناراحتی؟!
مانی بی حوصله گفت: میخوام تنها باشم..!
_ نمیگی چته؟!
_ خواهشاً گیر الکی نده که اصلاً حوصلشو ندارم..اوکی؟!
خواست بره که جلوش وایسادم و گفتم: اما من حق دارم بدونم چته!
مانی که حسابی کفری شده بود صداشو بالا برد و گفت: میگم حوصله ندارم..چرا نمیفهمی!!
مانی منو محکم کنار زد و به سمت اتاق رفت و در رو محکم کوبید! جا خوردم..تا حالا مانی و اینطوری خشن و
بی احساس ندیده بودم! اولین بار بود! اشک تو چشام جمع شد ماری بهم زل زده بود..
_ چیه؟ به چی زل زدی؟ تو کار نداری؟
ماری با ناراحتی نگاه کرد و گفت: غذا رو بکشم؟
_ غذا بخوره تو سر من!!
_ اما من کلی غذا درست کردم!
چنان با خشم نگاش کردم که سریع از جلوی چشمام دور شد..خیلی عصبی بودم..مانی حق نداشت جلوی ماری
اونطوری منو پس بزنه و باهام اینطوری حرف بزنه!
شماره موبایل امیر و گرفتم باید میفهمیدم مانی چشه!!
_بله؟
_ الو..سلام امیرآقا..من نیلوفرم! همسر مانی!
_ اوه..بله..سلام نیلوفر خانوم خوبید شما؟ شرمنده نشناختم..
_ نه اختیار دارین..ببخشید مزاحمتون شدم..
_ نه اختیار دارید خانوم..امرتونو بفرمایید..
_ میخواستم بپرسم شما میدونین مانی چرا انقدر عصبیه؟
_ آره میدونم..
_ چیزی شده؟
_ مهم نیس! الان حالش چطوره؟
_ خیلی بد! نهارم نخورد..خیلی باهام بد حرف زد...
_ 2 تا موضوع پیش اومد که خیلی عصبیش کرد!
_ چی؟
_ اولیش اینکه طرحش و رد کردن!
_ واسه چی؟
_ کلی توجیه های غلط و. پوچ آوردن که طرحت ناقصه و ایراد داره...خودشونم میدونستن ایراداشون غیر منطقیه اما نامردا خم به ابرو نیاوردن!
_ و موضوع دوم؟!
_ با رزا دعوا کرد..
_ سر چی؟
_ یه مسئله ای پیش اومد که بهتره خودش بهتون بگه!
_ میشه شما بگید..مانی الان خیلی داغونه!
_ راستش..رزا..البته شاید درست نباشه که من اینو بهتون بگم..اما خب..میدونین.. از من نشنیده بگیریدا..
راستش.. رزا..به مانی پیشنهاد داده! مانی هم عصبی شد و یه سیلی زد تو گوشش! ماجدی که صحنه رو دید
نامردی نکرد و جلوی همه به مانی گفت زیادی در حقش لطف کرده و بهتره به ففکر یه بیمارستان دیگه برای کار
بگرده! این یعنی اخراج!!
بدنم یخ کرد..واااااای! عجب مصیبتی! گوشی از دستم افتاد صدای امیر میومد..
_ الو؟ الو نیلوفر خانوم صدای منو میشنوین؟ الو...؟ الو...
دیگه هیچ صدایی نشنیدم...چشام یهو تیره و تار شد..
**
چشامو باز کردم دستم خیلی میسوخت..نگاهی به دستم انداختم سرم به دستم وصل بود!
مردی با کت و شلوار سرمه ای بالای سرم نشسته بود قیافش خیلی جدی و اخمو بود..
_ بهتری؟
مانی نگران بالای سرم وایساده بود و مادامم چهار چوب در وایساده بود ..تو نگاهاش نگرانی موج میزد..
مرد بلند شد و رفت مانی هم دنبالش رفت..
_ مادام؟ چی شده؟
مادام هیچ حرفی نزد و رفت..! تو اتاق خودمون بودم..رو تختخواب دو نفرمون!!
چند دقیقه ای گذشت مانی کنارم لبه ی تخت نشست و دستامو گرفت و آروم بوسید..
_ مانی؟ چم شد یهو؟
_ خوبی نیلوفر؟ فشارت اومده بود پایین..ماری میگفت گوشی تلفن کف سالن افتاده بوده..با کسی حرف زدی؟
یاد امیر و حرفاش افتادم..قلبم تیر کشید..اشکام جاری شد!
مانی با تعجب نگام کرد و گفت: چی شده نیلوفری؟ هوووم؟ چرا گریه میکنی؟
چشاش خسته و غمگین بود این صورتش بیشتر بیتابم میکرد..حالم از رزا و ماجدی بهم میخورد..
بریده بریده گفتم: اخراج..شدی..آره؟..مانی..تو...ت� � خیلی برا کارت...زحمت کشیدی؟..2ماهه..2ماهه خواب راحت
نداشتی..این..این حقت نبود مانی!..نامردی بود.. بی انصافی بود!..مانی..!
مانی با مهربونی نگام کرد طاقت نیاوردم و پتو رو روی سرم کشیدم و زار زدم..صدای بسته شدن در اومد...
**
3روز گذشت..کم کم از تختخواب بیرون اومدم..خیلی ضعیف شده بودم با کلی اصرار و التماس ماری، چند قاشقی غذا میخوردم..
مانی تو این 3 روز یه خبرم ازم نگرفته بود..برام خیلی دردناک بود! من بخاطر اخراج شدن اون به این
روز افتاده بودم اما مانی..3روز بود ازش خبر نداشتم و بهم سر نزده بود! دلم خیلی گرفته بود...
همدم این 3روزم فقط ماری بود..خیلی غمگین و دلسوزانه بهم میرسید و کنارم بود..یه دیقه هم تنهام نمیذاشت..
به پذیرایی رفتم..
_ مادام؟ مانی کجاس؟
ماری سرشو به نشونه ی ندونستن تکون داد..از دست مانی حسابی دلگیر بودم..نامرد!!
تلفن زنگ زد به خیال اینکه مانیه به سمت تلفن رفتم..
_ بله؟
_ الو نیلوفر..سلام عزیزم..
_ مریم تویی؟ سلام..
_ خوب شدی عزیزم؟
_ آره بهترم..
_ از مانی خبر داری؟
_ 3 روزه نه دیدمش نه ازش خبری دارم..
_ پس به توام نگفته..
_ چی و باید میگفته؟
_ نیلوفر، مانی با رزا رفته هتل!
_ هتل؟!!
_ بعد اینکه ماجدی مانی و اخراج کرد..خبری ازش نشد..تا امروز که ماجدی به امیر گفت که مانی واسه
عذرخواهی دست رزا رو گرفته و با هم رفتن بیرون شهر!
حس کردم دنیا دور سرم میچرخه!! نه..نه این امکان نداشت..مانی منو دوس داشت!! مانی..واااای نه!!
تلفن و قطع کردم..حتی تو ذهنمم نمیگنجید..مانی و خیانت!!؟ نه با هم جور نبود! حتماً سوء تفاهم بوده..
اما..آخه..چه سوء تفاهمی؟! 3روز بود و تخت بودم و اون نامرد هیچ سراغی ازم نگرفته...واااای!!
از ته دل سوزناک زار زدم ماری با ناراحتی و چشایی غمگین فقط نگام میکرد..کاری از دستش برنمیومد..!
با چشمایی پر از اشک به اتاق خواب رفتم..
صبح شد..چشمام از شدت گریه و بی خوابی میسوخت..
به پایین رفتم ماری گفت: سلام خانوم..از ایران براتون یه بسته اومده!
اسم ایران یه دلگرمی عجیبی بهم میداد..بسته رو از ماری گرفتم از طرف هستی بود...
عکسای عروسیشو فرستاده بود...با حسرت و دلتنگی دونه دونه عکسا رو با دقت نگاه کردم و اشک تو چشام
جمع شد..!! لباس عروس هستی، کرم رنگ بود و پایین دامنش چین زیادی داشت..نریمانم خیلی جذاب و آقا
شده بود..دلم برای لوده بازیاش و خوشمزگیاش یه ذره شده بود! بهار طبق معمول شیطنت میکرد و تو عکساشم
شیطنت میریخت..تو آخرین عکس چهره ی مردونه و جذاب بردیا دلمو سوزوند..آآآآآخ کاش هیچوقت این حماقت و
نمیکردم!! آخه به چه قیمتی زن مانی شدم؟!!چقدر دلم هواشو کرده بود..هنوزم نگاهاش گیرا و نافذ بود..
یه غم محوی تو چشای توسی رنگش موج میزد..
با ناراحتی و حسرت عکسا رو تو کشوی دراور جا دادم و به پذیرایی برگشتم..
رو مبل نشسته بودم که در باز شد و مانی با چهره ای خندان و خوشحال وارد شد..
ازش حالم بهم میخورد حس میکردم دروغگوی ماهریه!!
مانی رو به من گفت: به به سلام خانوم خانومای خودم!
با غضب نگاش کردم حالم از حرفای عاشقونشم بهم میخورد..
_ چیه؟ چرا ناراحتی؟
تموم حرص و ناراحتیه این 3 روز و دلم میخواست رو سرش آوار کنم..
با خشم داد زدم: کدوم گوری بودی؟ 3 روزه منو ول کردی به امون خدا و رفتی؟ بیمارستانم که نبودی...انقدر برات
بی ارزشم که حتی زنگ نزدی حال زن بدبختتو بپرسی؟ این بود اون خوشبختی ای که ازش دم میزدی؟
مانی زل زد تو چشمام و گفت: تند نرو نیلوفر..مجبور بودم بی خبر برم..نشد بهت خبر بدم..
پوزخندی زدم و گفتم: با رزا سفر خوش گذشت؟ تونستی طوری راضیش کنی که برگردی سر کارت؟!
تو همین لحظه، سنگینی دستای مانی و رو صورتم حس کردم..یه لحظه حس کدم نصف صورتم فلج شد!
مانی با غم به دستش که هنوز تو هوا ثابت بود زل زد باورش نشده بود که بهم سیلی زده..شوری خون و توی
دهنم حس کردم..دوییدم و به سمت اتاق رفتم و در رو محکم بستم...
شوکه شده بودم باورم نمیشد که مانی ای که اونقدر دم از عشق و عاشقی میزد حالا کارش به جایی رسیده
که به من سیلی میزنه! قلبم درد میکرد..با پشت دستم خونی که از گوشه ی لبم میومد و پاک کردم..
اشکام بی وقفه میومد..حالم خیلی خراب بود..داغون بودم!
چند تقه به در زده شد..
_ نیلوفر..در رو بازکن..باید باهات حرف بزنم..نیلوفر..بهت میگم باز کن این در کوفتی و!نیلوفر..اخلاق سگ منو
میدونیا..اگه باز نکنی در رو میشکونما!! خود دانی! تا 3 میشمرم..1..
در رو باز کردم..جای سیلیش رو صورتم سرخ بود..مانی غمگین به یه طرف صورتم و جای انگشتاش نگاه کرد و
آهسته گفت: متأسفم نیلوفر..نمیخواستم اینطوری شه! اما حرفت خیلی بهم برخورد..دست خودم
نبود..نمیخواستم بهت سیلی بزنم..تو واقعاً فکر میکنی من انقدر آدم پست و آشغالیم؟ یه هرزه ی کثیف، که
دست یه دختر رو گرفته و آوردتش کشور غریب و هر بلایی دوس داره سرش میاره؟؟
دندونامو از خشم رو هم فشار دادم و از لابلای دندونام با حرص و بغض گفتم:
ازت متنفرم مانی! حالم از تو و عشقت بهم میخوره...
خواستم از اتاق برم که مانی محکم بازومو کشید و منو چسبوند به دیوار! انقدر محکم کوبیده شدم به دیوار که
حس کردم استخوونام خرد شد!! صدای نفساش شدید و پشت سر هم بود با خشم گفت:
خیلی نامردی! من هر کاری کردم تا بفهمی جز تو کسی تو زندگیم نیس و فقط تو عشق منی! اما تو...
برای خودم متأسفم! اگه دیدی 3 روز با رزا بودم دلیل داشتم..من از رزا و اون ماجدی بی شرف بیزارم..
تو شاهد بدبختیا و سختی کشیدنای من بودی! میدونی که 2 ماهه چه خون دلایی رو خوردم تا اون جایگاه و
تو اون بیمارستان ماجدی به دست بیارم..میدونی که خواب و خوراک نداشتم..من ساده اوم موقعیت و به دست
نیاورده بودم که بزارم به این راحتی از دستش بدم!من مجبور بودم که کاری کنم تا از دل رزا دربیاد..من مجبور بودم
ببرمش هتل تا ماجدی و راضی کنه و من دوباره برگردم سر کارم! برگردم تا هم اونو هم پدر بی شرفشو نابود کنم..
فعلاً مجبورم اونی باشم که اونا میخوام..اما..وقتش که برسه سکه ی یه پولشون میکنم..فقط چند ماه مونده..
طرحمو یه ایرانی دیده و پسندیده قراره تا یه ماه دیگه جواب قطعی شو بهم بده..اگه قبولش کنه! منو میبره
تو بیمارستان خصوصیه خودشو من دیگه منت ماجدی و نمیکشم! میشم آقای خودم...بیمارستان اون یارو خیلی
بزرگتر و مجهز تره..اونوقته که تف میندازم تو صورت ماجدی..لهش میکنم همونطور که اون منو له کرد!
نیلوفر..راحتشون نمیزارم..نه ماجدی و نه اون دختر هرزه و کثافتشو..!!
_ تو...تو..تو با رزا چیکار کردی؟!
مانی نگاهاش مهربون تر شد صداشو ملایم کرد و گفت:
به خدا هیچ کاری باهاش نکردم..به جون نیلوفرم که با دنیا عوضش نمیکنم فقط قصد داشتم خامش کنم..به جون
بابام بهش دستم نزدم..ازش خواشتم با باباش حرف بزنه تا من برگردم سر کارم! همین!
_ بگو به جون من کاری باهاش نکردی؟
_ به جون تو! باور کن من هیچ کاری با اون هرزه نکردم..هیچی!
_ چرا این 3 روزه ازم خبر نگرفتی؟ حالا خوبه دیدی مریض بودم!
_ از کجا مطمئنی که ازت خبر نگرفتم؟ روزی 5 بار زنگ میزدم و حالتو از ماری دقیقه به دقیقه میپرسیدم..تو فقط
یه خورده دیگه طاقت بیار بزار طرحمو قبول کنن اونوقته که مثل آشغال همشونو میندازم دور..!
_ من نمیخوام رزا رو آویزون تو ببینم..از بیمارستان اون ماجدی بیا بیرون مانی! برمیگردیم ایران..
_ نه..اسم ایران و نیار..من برای این کار خیلی سختی کشیدم خیلی خون دل خوردم..از همه چیم گذشتم تا به
اینجا رسیدم..تحمل کن..جون من! فقط یه ماه! اگه طرحمو رد کردن بیلیت میگیرم هر دو برمیگردیم اوکی؟
صداش غمگین و پر از التماس بود..وقتی سکوتمو دید محکم بغلم کرد..
_ مرسی نیلوفر..مرسی که هوامو داری و همیشه کنارمی! مرسی..دلم برات خیلی تنگ شده بود..خیلی!
دلم با مانی صاف نمیشد..محبتام فقط از روی دلسوزی بود نه بیشتر!!
**
روزای خیلی سختی گذشت..خیلی سخت! به مانی مشکوک بودم..ته دلم راضی نمیشد که مانی فقط از روی
انتقام داره فیلم بازی میکنه! رزا دختر خیلی زیبایی بود و احتمال اینکه مانی خطا بره زیاد بود..
اما هیچ چاره ای نداشتم..مانی شوهرم بود و باید بهش فرصت میدادم..مجبور بودم..
زیاد خودمو نشون مانی نمیدادم..صبح زود میرفت و اکثراً نهارا نمیومد..شبم که میومد خودمو تو اتاق حبس میکردم
و موقع خوابم که مانی رو مبل میخوابید و منم راحت تر بودم..خیلی کم پیش میومد همدیگر رو ببینیم..
ناراضی نبودم..بهتر بود یه مدت نبینمش! خیلی تنها تر از قبل شده بودم..دوباره افسرده شده بودم..
حتی کتابفروشی هم دیگه نمیرفتم و به تماسایی که از ایران داشتم جواب نمیدادم..حوصله ی کسی و نداشتم
با همه قهر بودم..
باران با شدت به شیشه ی اتاق خواب زده شد..عجب بارونی بود!! به شیشه زل زدم خیلی بارون دل انگیزی بود..
تصویر بردیا رو،روی شیشه ی ذهنم ترسیم کردم چقدر دلتنگ نگاهای توسی و سردش بودم!
وای باران..باران...
شیشه ی پنجره را باران شست..
از دل من، اما...
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!!
آسمان سربی رنگ..
من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ!!
اشک از چشام جاری شد..اشکامدیگه باهام خو گرفته بودن..بی وقفه می باریدم!..
صدای ماری اومد: خانوم..خانوم..مریم خانوم پشت خطن!
به سمت تلفن رفتم..
_ الو مریم سلام..
_ الو بیمعرفت..!! کجایی بابا نیلوفر؟ یه هفتس ازت خبری نیس! چند بار زنگ زدم خونت ماری گفت نیستی..
_ خوبم..مرسی..نگران نباش! یه خورده کار داشتم..تو خوبی؟ امیرآقا خوبه؟
_ هم من خوبم هم امیر..پاشو نهار با اینجا..
_ نه اصلاً حوصلشو ندارم
_ بهونه نیار که قبول نمیکنم..نهار نه امیر میاد نه مانی! هم تو تنهایی هم من! بیا دیگه..
_ نه مریم باهات که تعارف ندارم..حسشو ندارم
_ میخوای ناراحتم کنی؟ اومدیااااا منتظرم...بااااای
تماس قطع شد..دوس داشتم تنها باشم و فقط و فقط به بردیا فکر کنم...


پُر از یاد توام..پُر از خاطره..
چشام هر شب از نبودت پره...
اگه قلب من، واست میزنه..
اگه بی چشات، دلم میشکنه..
خداحافظِ تو! با اینکه هنوزم میمیرم برات!
خداحافظِ تو، میسوزونتم اتیش خاطرات..
خداحافظِ تو..تا قلبم به تنهایی عادت کنه..
تا اشکم به چشمام خیانت کنه..
خداحافظِ تو..خداحافظِ تو!
قرارمون نبود..تنها بری تو!
قرارمون نبود بی تو بمونم..
قرارمون نبود..فاصله باشه..
قرارمون نبود..بی تو بخونم..
خداحافظِ تو.. با اینکه هنوزم میمیرم برات!
خداحافظِ تو، میسوزونتم اتیش خاطرات..
خداحافظِ تو..تا قلبم به تنهایی عادت کنه..
تا اشکم به چشمام خیانت کنه..
خداحافظِ تو..خداحافظِ تو!
**
به خونه ی نقلی و جمع و جور مریم رسیدم..مریم خودش در رو برام باز کرد..خدمتکار نداشتن و مریم خودش همه
کارا رو میکرد..زن کدبانو و خیلی زرنگی بود پیراهنی گشاد و زردرنگ با رو فرشی سفید پوشیده بود..
مریم نزدیکم شد بوسم کرد و گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم!
لبخند کمرنگی زدم..حرفی نزدم..هر دو روی مبل قرمز رنگی نشستیم..
_ خب نیلوفر..از مانی تعریف کن..امیر که میگفت حسابی هوای رزا رو داره و بدجوری تو دل ماجدی جا باز کرده!
اسم رزا دوباره داغ دلمو تازه میکرد..از این بحثا بیزار بودم..
_ نمیخوام درمورد رزا حرف بزنم!
_ چطوری ماجدی راضی شد که مانی برگرده سر کارش؟
_ مریم اگه میخوای از این سؤالای بی سر و ته بپرسی میرم خونه ی خودم!اونجا راحت ترم!
از جا بلند شدم مریم جا خورد بلند شد و دستمو گرفت و گفت:
ااا..ببخشید خب! نرو..نمی خواستم ناراحتت کنم..بمون!
_ نه مریم..اصلاً از اولشم اشتباه کردم که اومدم..بهتره یه مدت تنها باشم..
مریم ناراحت شد سرشو کج کرد و گفت: بی معرفت..میخوای یه زن تنها و پا به ماه و تنها بزاری و بری؟
شوکه شدم..
_ چی گفتی؟ مریم؟ تو..تو؟ بارداری؟
مریم بخندی زد و سرشو به نشونه ی تأیید تکون داد..خیلی خوشحال شدم و مریم و محکم بغل کردم..
_ وااای قربونت برم من! خیلی خوشحال شدم عزیزم..مبارکه! شیطون چند ماهته؟
مریم از بغلم بیرون اومد و گفت: یه ماهمه!
دستی رو شکم مریم کشیدم و گفتم: قلبون این نی نی کوشولوت بلم من! امیر آقا فهمید چیکار کرد؟
مریم منو رو مبل نشوند و با ذوق گفت: وای نیلوفر نمیدونی چقدر شوکه شد..اصلاً فکرشم نمیکردم که با این همه
مشغله ی کاری، خوشحال شه! نیلوفر از وقتی شنیده داره بابا میشه هر روز 20 بار زنگ میزنه و حالمو میپرسه..
اگه میدونستم انقدر عزیز میشم زودتر دست به کار میشدم! نمیبینی چقدر چاق شدم؟ از بس امیر هی به زور
غذا به خوردم میده..میگه بچه لاغر دوس نداره!
مریم خندید گفتم: خیلی خوشحال شدم..خاله قربون این فسقل بشه!
_ ببینم نیلوفر! تو نمیخوای یه کم بجنبی و مانی و بابا کنی؟
رفتم تو فکر! مانی لیاقت بابا شدن و داشت؟؟ اصلاً به بچه فکر نمیکردم..من به مانی اعتماد نداشتم..تا وقتی رزا
و سایه ی شومش رو زندگیم بود محال بود!! اما همه ی این حرفا رو تو دلم نگه داشتم و به مریم چیزی نگفتم..
عصر شد..تلفن زنگ خورد و مریم به سمت تلفن رفت منم خودمو سرگرم عکسای زنای خوشگل روی جلد مجله
کرده بودم و داشتم لباساشونو نگاه میکردم...
بعد از چند دقیقه مریم برگشت..
_ امیر بود..سلام رسوند..
_ مرسی..سلامت باشن!
_ بهش گفتم مانی رو هم برا شام بیاره اینجا!
_ نه من دیگه رفع زحمت میکنم..میرم خونه!
_ باز شروع کردی؟ چرا غریبی میکین آخه؟
_ به خدا غریبی نمیکنم اگه قرار بر این بود نهارم نمیومدم..
_ انقدر لوس نشو..دیگم ادامه نده..
روم نشد به مریم بگم که من و مانی با هم حرف نمیزنیم..به ناچار قبول کردم..
شب شد و مانی و امیر هم سررسیدن..
همه روی مبل نشستیم و مشغول میوه خوردن شدیم..
مریم گفت: خب آقا مانی چه خبر؟ از رزا چه خبر؟>
دوس داشتم کله ی مریم و بکَنَم..بگو آخه تو چرا تا مانی و میبینی یاد رزا میفتی؟! ااااه من کم بدبختی دارم؟!
مانی به اخمای در هم رفتم نگاه کرد و آهسته گفت: خبری ازش ندارم...
مانی رو به من گفت: هستی از دستت خیلی ناراحته..میگفت تلفناشو جواب نمیدی! به من شکایتتو کرد
بی تفاوت گفتم: حوصله ی کسی و ندارم..
امیر گفت: چرا حوصله ندارین؟ اگه دلتنگ ایران هستین بیاین اینجا به مریم سربزنین اونم تنهاس!
لبخندی زدم و گفتم: باشه مرسی..راستی باباشدنتونم تبریک میگم..وقتی مریم بهم گفت خیلی خوشحال شدم
امیر تشکر کرد مانی که مشخص بود از باردار بودن مریم چیزی خبر نداشته دستی به شونه ی امیر زد و گفت:
ای بی معرفت چرا به من خبر ندادی؟؟ مبارکه بابا کوچولو...مبارکه مریم خانوم..
مریم آهسته تشکر کرد..
آخر شب شد و من و مانی به خونه اومدیم..ماری کت مانی و ازش گرفت..
_ خوش به حال امیر..همیشه عاشق این بود که بابا شه..مریم بالاخره این حق و بهش داد..
با منظور حرف میزد خیلی سرد گفتم: امیر لیاقت بابا شدن و داره..
خواستم برم تو اتاق که مانی محکم مچ دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشوند و گفت:
منظورت چیه؟ منظورت اینه که من لیاقت بابا شدن و ندارم؟
با پررویی تو چشاش زل زدم و گفتم: خودت چی فکر میکنی؟ به نظر تو کشیکه غیر از زنش، با زن دیگه ای ارتباط
داشته باشه لیاقت داره پدر شه؟؟
برای بار دوم طعم سیلی مانی و چشیدم..خیلی دردم اومد..دستاش واقعاً سنگین بود..
ریزش خون و از دماغم روی بلیزم حس میکردم..دیگه یاد گرفته بودم آروم و بیصدا اشک بریزم..
اشکام بی صدا روی گونم ریخت..طعم شور خون و اشک قاطی شد و توی دهنم میرفت..
به سمت دستشویی رفتم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم حالم خیلی بد بود از دستشویی که بیرون اومدم
ماری یه دستمال آغشته به بتادین بهم داد از دماغم داشت خون میومد دستمال و محکم رو بینیم فشار دادم و
سرمو بالا گرفتم..مانی روبروی پنجره و پشت به من وایساده بود و دستاشو تو جیب جین آبی رنگش فرو برده بود
داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای محزون مانی و شنیدم..
_ نیلوفر من...
_ نمیخوام بشنوم..
_ دارم باهات حرف میزنما..
_ مگه حرفی هم مونده؟
_ من حرف دارم...
مانی داشت نگام میکرد تموم بغض و خشممو تو صدام جمع کردم و گفتم:
نمیخوام به حرفای مسخرت گوش بدم..کتک زدن و از بابات یاد گرفتی؟ کجای فرهنگ خونوادگیت نوشته که باید رو
زن دست بلند کنی؟ دستات هرز رفته مانی...
مانی که خیلی شرمنده بود آهسته گفت: نمیخواستم اینطوری بشه به خدا..اما..اما تو با اون حرفات خیلی عصبیم
کردی..من به تو خیانت نکردم نیلوفر! خیلی بده با یه نفر زیر یه سقف زندگی کنی اما..اما بهش اعتماد نداشته
باشی حتی قد یه سر وزن..حرفات آتیشم زد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اون کا رو کردم..متأسفم..
پوزخندی زدم و گفتم: از زندگی با تو همین یه کلمه نصیبم شد..متأسفم..هه!! ببین مانی! من از تو از عشقت..از
زندگی ای که برام تو این خراب شده ساختی حالم بهم میخوره..میفهمی؟
با سرعت به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم..خوب میدونستم این حرفم چقدر آتیشش زده..حقش بود..!
**
صبح با صدای جیک جیک گنجیشکای روی کاج، از خواب بیدار شدم خودمو تو آینه قدی نگاه کردم..
جای سیلی مانی کبود شده بود و چند خط قرمز که جای انگشتاش بود روی گونه ی سمت راستم هویدا بود..
از دیدن قیافم بغض گلومو گرفت..من چقدر بدبخت بودم؟؟ چی فکر میکردم و چی شد؟
فکر میکردم وقتی زن مانی شم فقط عشق میبینم و زندگی عاشقونه نه این وضع...!!
چند تقه به در زده شد و ماری داخل اتاق شد..سلام بلند بالایی بهم داد و لبخند پهنی رو لباش نشست..
با اینکه از این حرکات غیر قابل پیش بینیش نزدیک بود ذوق مرگ شم اما خیلی آروم و با صدایی ضعیف بهش سلام
دادم وقتی اوضاع بدمو دید لبخند رو لباش ماسید و با غم بهش نگاه کرد نگرانی و ناراحتی و تو چشای قهوه ای
رنگش به خوبی میدیدم..هر چی بود همدمم بود و از خصوصی ترین اتفاقات زندگیم با خبر بود..
_ خانوم..صبحونه آمادس..
مهربون نگام میکرد خیلی به این نگاها و محبتا نیاز داشتم اما بغضمو فرو بردم و نگاش کردم ماری هم خیلی زود از
اتاقم خارج شد..میل چیزی و نداشتم و لب به صبحونه نزدم روی مبل نشستم..
داشتم به مانی فکر میکردم..واقعاً این همون مانی عاشق پیشه بود؟؟ چقدر دوران خوشی و عاشقونمون کوتاه
بود؟!! بیشتر از زخم صورتم، زخم روی قلبم درد میکرد..غرورم له شده بود!!
ماری صدام کرد: خانوم..خانوم..نگرانی تو چشاش موج میزد..
_ چیه؟ چی شده؟
_ از..از بیمارستان زنگ زدن..
_ خب؟! چی شده؟
ماری نگام کرد و با بغض گفت: آقا بیمارستانن..حالشون بهم خورده بردنشون بیمارستان...
با اینکه تا حد مرگ از دست مانی دلخور بودم اما...نه..اون تنها تکیه گاه من بود..نباید از کنارش بی تفاوت
میگذشتم...نه..این از من بر نمیومد..
به همراه ماری به بیمارستان رفتیم...
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 29-08-2015، 16:47


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان