امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#7
سلام دوستای گلم..
همونطور که وعده داده بودم امشب اومدم پیشتون..
قرار بود تا 6 صبح بذارمشون که الان خدا رو شکر قسمت شد!..

4 تا پست آماده کردم که پشت سر هم ارسال می کنم!..



وقتی پایان همه ی بن بست های زندگی ام
تــــــــ♥ـــــــو، ایستاده ای!
کاش زندانی بن بست ها شوم و فقط
تــــــ♥ـــــــــو کنارم باشی!




آره، فقط همونو کم داشتم!..
--باز که تو اخماتو کردی تو هم!..چته دخترم؟!.
به صورت ِ همیشه نگران ِ مامان زل زدم!..
از ترحم بیزارم!..می دونست و بازم تکرار می کرد؟!..
گره ی کور ابروهام محکم تر شد و از کنارش رد شدم..
صدام زد..
--صحرا؟!..دختر با توام..کجا میری؟!..
بدون اینکه برگردم در ماشینمو باز کردم و هنوز کامل رو صندلیم جای نگرفته بودم که گفتم: قبرستون!.......
مامان زد پشت دستش..انگار این روزا با رفتارایی که از خودم نشون می دادم اونم به این حرکت عادت کرده بود!..
سوئیچو انداختم و ماشینو روشن کردم..مامان زد به شیشه..کشیدم پایین و خم شدم سمت ضبط..
--خدا مرگم بده زبونتو گاز بگیر!..
داشتم با ضبط کشتی می گرفتم..اَه..اینم که همیشه سوزنش گیر می کنه!..
-چرا؟!..مگه جای بدی میرم؟!..
--صحــــرا؟!..
پـــوف..بالاخره درست شد..سی دی رو زدم جا و آهنگو پلی کردم..صداش پایین بود!..دستمو گذاشتم پشت صندلی و عقبو نگاه کردم..داشتم آروم آروم دنده عقب می گرفتم که صدای مامان باز رو اعصاب ِ نداشته م خط کشید!..
-- از خر شیطون بیا پایین!..تو جوونی آخه اینکارا یعنی چی؟!..خوبیت نداره مادر!..
هیچ کارگری تو حیاط نبود..خوبه، پس کارا تموم شده!..

هنوز از در نرفته بودم بیرون که ماشین سهیل و دیدم..پامو زدم رو ترمز..واسه م بوق زد و سرشو تکون داد....احـمــق!..
سحر، با لبخند در حالی که چشماش از زور خوشحالی برق می زد از ماشین پیاده شد و واسه سهیل دست تکون داد..اونم با یه لبخند کج، نیم نگاهی به من انداخت و با یه تک بوق گازشو گرفت و رفت!..پسره ی روانـــی!..
بی معطلی پیاده شدم..سحر خواست از کنار ماشین رد شه که باهام سینه به سینه شد..مات یه قدم رفت عقب و نگاهم کرد!..
--چی شده صحرا؟!..
-کجا بودی تا الان؟..
--دیدی که با سهیل بودم!..
- نپرسیدم با کی، گفتم کجا بودی؟..
--اََه صحرا گیر نده حالشو ندارم!..

خواست بره تو حیاط که بازوشو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم!..کلافه اخماشو کشید تو هم!..
-- چته باز تو؟!..
- مگه بهت نگفته بودم که دیگه حق نداری این پسره رو ببینی؟..
-- گفتی که گفتی!نامزدمه حق دارم ببینمش!..
- مگه حلقه شو پس ندادی؟!..
موذیانه خندید و ابروهاشو بالا داد!..
--نچ!..

برگشت و رفت تو حیاط..نزدیک تراس بود و مامان هم از اون بالا ما رو نگاه می کرد..
این دختره ی نفهم چی گفت؟!..
گفت نه؟!....

حسابی جوش آوردم..دویدم سمتش و دستشو گرفتم..شوکه شد و با ترس برگشت!..
--چکار می کنی؟!..
-بهت چی گفته بودم سحر؟هان؟....نگفتم امروز میری و حلقه رو پسش میدی و خلاص؟!..
--نمی خوام صحرا، نمی خوام مگه زوره؟!..

ادامه دارد...


پست دوم!..






یادت باشد
به خوابم آمدی...
بیدارم کنی بِبوسمت!
[/color]




با بغض نگاهم کرد..یه قدم رفت عقب و دستشو به نرده های کنار پله گرفت!..
-- من و سهیل عاشق همیم، من بدون اون یه لحظه هم دووم نمیارم!..
نیشخند زدم..
--نه بابا!..عشق؟!..هه جالبه!.........
دستمو بلند کردم و به سمتش نشونه رفتم!..
--دِ آخه دختره ی دیوونه کدوم عشق؟..کدوم کشک؟..این عشقای اب دوغ خیاری که همه جا گیر میاد، این پسره چی داره که بند کردی بهش؟!..چرا دست از سر ما بر نمی داره؟!..

صورتش خیس بود..داشت گریه می کرد!..
--چرا؟!..چون قبلا دوست دختر داشته؟!..چون فقط عاشق من شده و از ته دل دوسم داره؟!..واسه همینا چشم دیدنشو نداری؟!..
پوزخند زدم..
- هنوز خیلی بچه ای سحر، خیلی بچه ای!..
با عصبانیت داد زد..
--تو که عاقلی و بزرگی چه گلی به سرمون زدی؟..هنوزموندم که پوریا چطور تونسته عاشق ِ توی بی احساس بشه؟!..چیه عقده شده رو دلت؟!..چشم خوشبختی بقیه رو نداری؟!..حتی عرضه نداشتی بـ ..............

با کشیده ای که خوابوندم زیر گوشش خفه خون گرفت!..سرش که خم شده بود رو بلند کرد و مات و مبهوت از پشت دریایی از اشک تو چشمام نگاه کرد..
نفرتو تو چشمای خوشگل خواهرم دیدم!..نفرتی که منشأش اون عوضی بود..
چطور بهت بفهمونم که دوستت دارم و حرفام محض خوشبختی خودته نه چیز دیگه؟!..
کف دستم از شدت اون سیلی به گِزگِز افتاده بود!..مشتش کردم..کفش داغ و انگشتام سرد بود..
سحر گریه کنان از پله ها رفت بالا و نگاهه شماتت بار ِ مامان متوجه من شد..از گوشه ی چشم نگاهه سنگینی بهم انداخت و پشت سر سحر رفت تو!..

لب پایینمو محکم گزیدم که مبادا اون قطره اشک ِ محبوس شده ی چشمم بخواد فرو بریزه و صحرا رو خرد کنه!..صحرا ضعیف نیست..صحرا قوی تر از این حرفاست که بخواد با یه کلمه حرف بشکنه!..درد زیاد کشیده و رنج و سختیای این زمونه ی کوفتی رو بی منت به جون خریده که فقط خانواده ش تو آسایش باشن و بتونن بعد از این همه مصیبت بازم طعم خوشبختی رو احساس کنن..
ولی حیف....
حیف که نتونستم!

نشستم پشت فرمون و به سرعت از خونه زدم بیرون..
مسیرم قبرستون بود..آره دروغ نگفتم، این روزا زیاد بهش سر می زنم..
سر راه شیشه ی گلاب و 2 تا دسته گل خریدم..
گل نرگس..بابا همیشه عاشق این گل بود!..و رز سرخ، گل مورد علاقه ی پوریا.......
لبخند زدم..یاد اون روزی افتادم که هنوز پی به عشقش نبرده بودم!..
زنگ درو زدن و اون روز فقط من خونه بودم..از خدمتکار پرسیدم که کیه دم در؟!..
جواب داد یه اقایی میگه با شما کار داره..
وقتی رفتم کسی رو اونجا ندیدم..خواستم درو ببندم که نگاهم رو یه دسته گل پر از رزای سرخ و سفید ثابت موند..با تعجب خم شدم و اون رو از جلوی در برداشتم..کل کوچه رو از نظر گذروندم ولی کسی نبود..پرنده پر نمی زد..
لا به لای گلا یه کارت بود..یه کارت به شکل قلب که توش با قلم قرمز نوشته شده بود: پرسه زدن در خیالت!
زیباترین رویای من است..!
هوایم باش..
تا نفسم نگیرد..
"خواهان نگاهه زیبای تو..پوریا"

هنوزم حس وحال اون لبخندی که با خوندن اون متن کوتاه و عاشقانه رو لبام نشسته بود رو خوب یادمه!..
هر قدم که به سنگ قبرش نزدیک تر می شدم قلبم تندتر می زد..
من واقعا اونو دوست داشتم..نمیگم عشق! چون نه تنها تجربه ش نکرده بودم بلکه قبولشم نداشتم..
ولی پوریا با همه فرق داشت..با تموم مردایی که اطرافم دیده بودم فرق داشت..شاد و شر وشیطون بود!..کنارش که بودم محال بود یه لحظه لبخند رو لبام نباشه!..
وقتی اومد خواستگاریم، وقتی با همه سلام و احوال پرسی کردم و بقیه رفتن تو سالن با شیطنت دسته گل رو آورد جلو و خواستم از دستش بگیرم که کشیدش عقب و زیر گوشم گفت: بالاخره ی همون صحرای مغرور، قسمتم شد!....
و خندید و گل رو گذاشت تو دستام و رفت!..
اهل سرخ و سفید شدن نبودم ولی حرفاش مثل همیشه تاثیر خودشونو تو حالم گذاشته بود!..مثل همون موقع که نگاهم اون رو خواستنی می دید و از انتخابم به هیچ وجه پشیمون نبودم!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، sara mehrani ، پری خانم ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، MinooR ، آرشاااااااام ، -Demoniac- ، پریاجوون ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، اکسوال


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 16-01-2014، 8:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان