امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#8
پست سوم!..



این همه خط نوشتم ولی..
یکی نستعلیقِ چشمهای تو نشد ....





به عقدش که در اومدم شیرین ترین لحظه ی زندگیم رو تو همون یک شب تجربه کردم..
بعد از شام اجازه مو از پدرم گرفت و منو برد خونه شون..شرمم می شد کنارش باشم و این بر حسب بی تجربگیم بود!..ولی اون کاری باهام نکرد فقط گفت « کنارم باش تا قلبم اینجوری نکوبه..ازم که دور بمونی قراری برای این دل باقی نمیذاری!»..
تا خود صبح باهام حرف زد..اون از خاطرات بچگیش تعریف می کرد و من فقط شنونده بودم..شکایت می کرد به این همه سکوت، ولی واقعا حرفی برای گفتن نداشتم..
پوریا می گفت قلبش وقتی که منو می بینه تند می زنه و تموم وجودش غرق ِ هیجان میشه!..
ولی من این حس رو نداشتم..کنار پوریا که بودم آرامش داشتم ولی هیجان نه!..دوستش داشتم و خلقیات و خصوصیاتش رو تحسین می کردم ولی هیچ وقت نتونستم عشقشو به خودم درک کنم!..
همیشه می گفت « یه روزی تو هم طعم ِعشق رو تجربه می کنی..راهش پیش ِ منه و کم کم رسمشو بهت یاد میدم!..رسم ِ عاشقی!»..

اول کنار قبر پدرم نشستم..با سر انگشت اشاره م ضربه ای به سنگش زدم و زیر لب فاتحه فرستادم..
نگاهم روی عکس حک شده ش بود..لبخندی از غم رو لبام نشست..پدرم بزرگ ترین تکیه گاه و پشتوانه ی من توی زندگیم بود..هیچ وقت حاضر نبودم تنهاش بذارم..حتی وقتی مامان و لیلی عزم رفتم به دبی رو کردن تا به خاله ها و دایی هام سر بزنن با اصرار ِ زیاد اونها بازم حاضر به ترک پدرم نشدم، حتی واسه چند روز!..
سحر همون موقع هم درگیر سهیل بود و به کسی توجه نداشت..
جایگاه پدرم توی زندگیم بالاترین اهمیت رو برای من داشت!..بالاترین اهمیت رو....

بلند شدم و از کنار قبرهای سرد تو اون قبرستون ِ مسکوت گذشتم تا به سنگ قبر مشکی براقش رسیدم....ولی.......
با تعجب سرمو بلند کردم..چرخیدم و نگاهمو تو کل قبرستون گردوندم..کسی نبود!..هیچ کس نبود!....
دومرتبه به سنگ شسته شده نگاه کردم..یه دسته گل همرنگ گلایی که تو دستای من بود رو سنگ قبرش گذاشته بودن!..
می تونه کار مادرش باشه؟!..اما اون که چند روزی رفته جنوب!..
پدرام؟!..نه نمی تونه کار اون باشه..پریا هم با مادرش رفته، پس کار اونم نیست....
دسته گل رو برداشتم و گذاشتم کنار..گلایی که خودم آورده بودم رو بعد از ریختن گلاب پر پر کردم و روشون دست کشیدم..
نگاهم روی نوشته های سنگ قبرش می چرخید و زیر لب فاتحه می خوندم.....
مرحوم شادروان پوریا حیدری..فرزند:علی......
نگاهم لغزید رو تاریخ فوت..1392/5/21 .....
اون شب نحس..
اون شب بارونی که خبر مرگ هر دو عزیز رو برامون آوردن!..
پدرم و پوریا با هم شریک شده بودن تا یه باغ ِ بزرگ رو طرفای دماوند معامله کنند!..همه از این کار راضی بودن و اون روز هم برای معامله رفته بودن که جای شیرینی ِ خرید و خوشحالی شراکتشون خبر تصادفشونو آوردن و دلمونو خون کردن!..
پوریا راننده بود و درجا تموم می کنه..بابام تا خود بیمارستان زنده بوده اما بازم طاقت نمیاره و...........
عجب شبی بود خدا!..
به محض اینکه پام رسید بیمارستان و جنازه ی پدرمو رو برانکار دیدم که دارن می برنش سردخونه، همونجا زانوهام خم شد و از هوش رفتم..
تا 2 هفته بعد از مرگشون هنوز تو شوک بودم..
بدترینش این بود که پلیس هیچ مدرکی در دست نداشت که بتونه به کمک اون قاتل رو شناسایی کنه!..جز یه چوپان ِ معلول، که یک چشمش رو از دست داده بود....به خاطر بارون می خواسته گوسفنداشو برگردونه روستا که صدای شاخ به شاخ شدن ماشینا رو می شنوه ولی نمی تونه چیزی رو تشخیص بده..از ترسش یه گوشه مخفی میشه و صدای اون آدما رو می شنوه که داشتن سر هم داد می زدن..
جای پرتی بوده و کسی هم از اونجا رد نمی شده!..2 تا مرد بودن که طبق اظهارات اون چوپان، یکیشون لهجه داشته!....
ولی این چیزا که دردی رو دوا نمی کرد!..
تا اینکه چند روز بعد از اداره زنگ زدن و گفتن باهام کار دارن!..سرگرد گفت اون مرد حافظه ی درستی نداره و اون شب چیز زیادی یادش نمی اومده ولی امروز سراسیمه خودشو رسونده اینجا و ادعا می کنه که یکی از اون مردا اسمش بهرام بوده که وقتی داشتن میون داد و فریاداشون اسم همو صدا می زدن متوجه شده ولی از ترس فرار کرده و بعد از اونم به خاطر کم حافظگیش فراموش کرده!..
وقتی پرسیدم که مطمئنین اون چوپان داره حقیقتو میگه؟! با اطمینان جوابمو داد که بارها ازش بازجویی شده و خودشونم معتقدن داره راستشو میگه!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، m love f ، نازنین* ، sara mehrani ، پری خانم ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، -Demoniac- ، پریاجوون ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، sardar20 ، اکسوال


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 16-01-2014، 10:07

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان