پست چهارم!..
واژه را به تازيانه مي گيرم..
اگر در ذهنم ..
جز..
ياد تو جارے شود..!
بهرام..
همون قاتل ِ عوضی..
کسی که جون دو نفر از عزیزای منو گرفت!..اونا لایق اینجا نبودن..لایق آغوش ِ سرد این خاک نبودن....پلیس نتونست کاری کنه..شواهد یه چوپان معلول که تو اون بارون و تاریکی نتونسته بود حتی چهره شون رو شناسایی کنه هم نتونست به پیدا شدن قاتل کمکی بکنه......
چطور می تونم ساکت باشم؟!..چطور؟!..
با وجود جای خالی پدرم..
که هر شب قبل از خواب باید می نشستم کنارش و تا یه کم باهاش حرف نمی زدم خواب به مهمونی چشمام دعوت نمی شد.. باید چکار می کردم؟!..
دیگه مردی توی زندگیم نبود که نجواهای عاشقانه ش بشه آرامش شب های سرد و یخ زده م..اون مرد دیگه تو زندگیم نبود....
ولی اگر من صحرام......
می دونم که چطور انتقام خون اون دو بی گناه رو بگیرم....
صحرا هیچ وقت از خواسته هاش کوتاه نمیاد و تا به هدفش نرسه کنار نمی کشه!..
بالاخره یه روزی پیداش می کنم!......
اون به پام میافته و التماس می کنه که ببخشمش..
پیداش می کنم..
حتی اگه زیر سنگم باشه..
بازم یه روز به چنگ ِ من میافته!
********************
ماشینو بردم تو ..کلافه نفسمو بیرون دادم..پیاده نشدم..سرمو روی فرمون گذاشتم و از ته دل آه کشیدم!..دیگه هیچ وقت نمی تونم رنگ آرامشو توی زندگیم ببینم!..هیچ وقت!....
بعد از مرگ پدرم همه چیز بهم ریخت..کارخونه ای که رو به ورشکستگی می رفت به ناگهان سقوط کرد..طلبکارا حتی به حرمت روح اون مرحوم، تا چهلمشم صبر نکردن و مثل کرکس، اطرافمون می چرخیدن و به گوشت تنمون راضی شده بودن!..
مجبور شدیم به نصف قیمت همه چیزو بفروشیم و بیایم اینجا....
سحر خوشحال بود..به محله ی سهیل ِ عزیزش پا گذاشته بود!..
اگر از همون اول اینو می دونستم هیچ وقت به مامان چنین اجازه ای نمی دادم که بخواد با سحر دنبال خونه بگرده و یه همچین جایی رو انتخاب بکنه..
ولی وقتی خونه رو خریدیم و معامله سر گرفت تازه اونجا بود که فهمیدم قضیه از چه قراره و سحر چه نقشه ای کشیده!..
ای کاش از محله ای که اون عوضی توش زندگی می کرد باخبر بودم..
اون موقع درگیر سر و کله زدن با طلبکارا بودم و فرصتی نداشتم که به کارای دیگه برسم..همیشه از هر چیزی خودمو دور کردم و همین محدودیت، کار دستمون داد!..
هیچ وقت با این نامزدی موافق نبودم و تو هیچ کدوم از مراسماش هم دخالت نداشتم!..
ولی سحر..ظاهرا خیلی اونو دوست داره!..
خونه ی پدر سهیل با اینجا فقط 1 کوچه فاصله داشت..
چقدر سر این موضوع با سحر بحثمون شد اما دیگه چه فایده ای داشت؟!..کار از کار گذشته بود!..
تقه ای محکم به شیشه ی پنجره خورد..با یه لرزش خفیف سرمو از رو فرمون بلند کردم و با اخم به کسی که رشته ی افکارمو پاره کرده بود نگاه کردم..
با دیدنش اخمام از تعجب باز شد......
پدرام؟!.....
این دیگه اینجا چی می خواد؟!..........
ادامه دارد...
واژه را به تازيانه مي گيرم..
اگر در ذهنم ..
جز..
ياد تو جارے شود..!
بهرام..
همون قاتل ِ عوضی..
کسی که جون دو نفر از عزیزای منو گرفت!..اونا لایق اینجا نبودن..لایق آغوش ِ سرد این خاک نبودن....پلیس نتونست کاری کنه..شواهد یه چوپان معلول که تو اون بارون و تاریکی نتونسته بود حتی چهره شون رو شناسایی کنه هم نتونست به پیدا شدن قاتل کمکی بکنه......
چطور می تونم ساکت باشم؟!..چطور؟!..
با وجود جای خالی پدرم..
که هر شب قبل از خواب باید می نشستم کنارش و تا یه کم باهاش حرف نمی زدم خواب به مهمونی چشمام دعوت نمی شد.. باید چکار می کردم؟!..
دیگه مردی توی زندگیم نبود که نجواهای عاشقانه ش بشه آرامش شب های سرد و یخ زده م..اون مرد دیگه تو زندگیم نبود....
ولی اگر من صحرام......
می دونم که چطور انتقام خون اون دو بی گناه رو بگیرم....
صحرا هیچ وقت از خواسته هاش کوتاه نمیاد و تا به هدفش نرسه کنار نمی کشه!..
بالاخره یه روزی پیداش می کنم!......
اون به پام میافته و التماس می کنه که ببخشمش..
پیداش می کنم..
حتی اگه زیر سنگم باشه..
بازم یه روز به چنگ ِ من میافته!
********************
ماشینو بردم تو ..کلافه نفسمو بیرون دادم..پیاده نشدم..سرمو روی فرمون گذاشتم و از ته دل آه کشیدم!..دیگه هیچ وقت نمی تونم رنگ آرامشو توی زندگیم ببینم!..هیچ وقت!....
بعد از مرگ پدرم همه چیز بهم ریخت..کارخونه ای که رو به ورشکستگی می رفت به ناگهان سقوط کرد..طلبکارا حتی به حرمت روح اون مرحوم، تا چهلمشم صبر نکردن و مثل کرکس، اطرافمون می چرخیدن و به گوشت تنمون راضی شده بودن!..
مجبور شدیم به نصف قیمت همه چیزو بفروشیم و بیایم اینجا....
سحر خوشحال بود..به محله ی سهیل ِ عزیزش پا گذاشته بود!..
اگر از همون اول اینو می دونستم هیچ وقت به مامان چنین اجازه ای نمی دادم که بخواد با سحر دنبال خونه بگرده و یه همچین جایی رو انتخاب بکنه..
ولی وقتی خونه رو خریدیم و معامله سر گرفت تازه اونجا بود که فهمیدم قضیه از چه قراره و سحر چه نقشه ای کشیده!..
ای کاش از محله ای که اون عوضی توش زندگی می کرد باخبر بودم..
اون موقع درگیر سر و کله زدن با طلبکارا بودم و فرصتی نداشتم که به کارای دیگه برسم..همیشه از هر چیزی خودمو دور کردم و همین محدودیت، کار دستمون داد!..
هیچ وقت با این نامزدی موافق نبودم و تو هیچ کدوم از مراسماش هم دخالت نداشتم!..
ولی سحر..ظاهرا خیلی اونو دوست داره!..
خونه ی پدر سهیل با اینجا فقط 1 کوچه فاصله داشت..
چقدر سر این موضوع با سحر بحثمون شد اما دیگه چه فایده ای داشت؟!..کار از کار گذشته بود!..
تقه ای محکم به شیشه ی پنجره خورد..با یه لرزش خفیف سرمو از رو فرمون بلند کردم و با اخم به کسی که رشته ی افکارمو پاره کرده بود نگاه کردم..
با دیدنش اخمام از تعجب باز شد......
پدرام؟!.....
این دیگه اینجا چی می خواد؟!..........
ادامه دارد...