امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#13
پست سوم!..




بهترین ها را نه می توان دید نه می توان شنید
آنها را باید احساس کرد
مانند حس حضورت در قلبم






خواستم برم بیرون که دستشو گرفت به درگاه و جلومو گرفت..با اخم نگاهش کردم که شاید از رو بره و دستشو برداره، ولی بی تفاوت بود..
- برو کنار!..
-- عجله داری؟!..
- برو کنار بهت میگم..
و خواستم از زیر دستش رد شم که اینبار بازومو گرفت..قلبم ریخت..نگران بودم پوریا بیاد و ما رو تو این وضعیت ببینه!..
-چی می خوای از جونم لعنتی؟..
زمزمه کرد: فقط تو رو....و با حرص گفت: چرا به پوریا جواب مثبت دادی؟..
این حرفا رو قبل از عقد هم ازش شنیده بودم..خونمو به جوش میاورد..زدم تخت سینه ش و آروم که صدام بیرون نره غریدم: تو رو سننه؟..حد خودتو بدون وگرنه حالیت می کنم عوضی!..
اون خندید و تظاهر کرد که حرفام براش اهمیتی نداره!..ولی خبر نداشت که اگر پای پوریا وسط نبود حتی حاضر بودم ریشه شو آتیش بزنم تا دیگه اینطور وقیحانه به ناموس برادرش نظر نندازه!..
اون شب پوریا رو راضی کردم که زودتر منو برسونه خونه..تو راه دلیلشو ازم پرسید که گفتم سرم درد می کنه..
نفرتم نسبت به پدرام بیشتر شده بود..
قبلا هم ازش دل خوشی نداشتم ولی با این کاراش روز به روز بیشتر ازش متنفر می شدم..
*******
-- صحرا به نظرت این چطوره؟!..
به سحر که با ذوق و شوق ِ خاصی، کت و شلوار خوش دوخت و زرشکی رنگی رو از پشت ویترین نشونم می داد نگاه کردم..
- به من ربطی نداره خودت یکی رو انتخاب کن!..
ناراحت شد و لبخند رو لباش خشکید..
-- قبلاها باهام صمیمی بودی صحرا..چی شد که انقدر عوض شدی؟..
پوزخند زدم..
- قبلاها تو هم خواهر فهمیده ای بودی..نه مثل الان که از رو یه احساس ِ کودکانه مهمترین تصمیم زندگیتو بگیری!..
-- به خاطر سهیل؟..ولی صحرا من......
- دوستش دارم و جونم واسه ش در میره!!.........بسه،دیگه حالم داره از این حرفای کلیشه ای بهم می خوره..

ساکت شد و چیزی نگفت..از در فروشگاه اومدیم بیرون..
صدای ریز خنده شو شنیدم..با تعجب نگاهش کردم..
-- چیه؟!..چته؟!......
-- هیچی، فقط اگه همین الان یکی پیدا بشه و بهم بگه که تنها آرزوت چیه؟..فقط یه چیز بهش میگم........
از گوشه ی چشم نگاهش کردم..بلندتر خندید: خیلی خب اونجوری نگام نکن، بهش میگم کاری کنه این صحرای مغرور ِ ما، افکار ِ پوسیده شو بذاره کنار و بتونه یه روزی عاشق بشه!..
پوزخندم به لبخند و لبخندم به خنده ای عصبی بدل شد..
نگاهه سحر به خودش، رنگ تعجب گرفت..
- عشق؟..اونم من؟......هه.........
-- مگه چیه؟!..
- هیچی فقط از نظر من کاملا مسخره ست..عشق واقعی وجود نداره..نه تو این دوره و زمونه..هر کی هم بیاد طرفت یا به خاطر پول بابات میاد..یا چشم و ابروت..یا اینکه بخواد دو روز باهات باشه و کِیف و حالشو بکنه..بعدشم که خرش از پل گذشت عین یه تیکه آشغال بندازدت تو سطل زباله..خصلت پسرای این دوره همینه!..
--به خدا صحرا اگه نمی شناختمت الان می گفتم کلی تو این زمینه تجربه داری..
- به تجربه نیست، شک نـ .............
یه دفعه داد زد: صحــرا مواظـب بــاش.........

دستمو کشید عقب و اگه به موقع اینکارو نکرده بود زیر لاستیکای اون ماشین تیکه تیکه شده بودم..با این حال چون حواسم نبود دستم با بدنه ی ماشین برخورد کرد..دردم گرفت ولی چیز خاصی نشد..خیابون یک طرفه و خلوت بود..واسه همین این بیشعور افسار یابوشو گرفته بود دستشو اینجوری می تازوند؟!..
کمی جلوتر از ما زد رو ترمز و راننده ش که یه مرد تقریبا میانسال بود پیاده شد..
-- خانم چیزیتون که نشد؟!..
رنگش پریده بود و با ترس به من که دستمو چسبیده بودم نگاه می کرد..
با اخم رو بهش تشر زدم:این چه طرز رانندگیه اقای محترم؟!..
-- واقعا شرمنده م یه لحظه حواسم پرت شد..اگه مشکلتون جدیه حاضرم برسونمتون بیمارستان..
- لازم نکرده..از سنتون تعجب می کنم که چطور با چنین بی احتیاطی و سرعت بالایی تـ ..........
-- اونجا چه خبره عمو محمد؟..
--هیـ ..هیچی آقا..مشکلی نیست!..
به مردی که از ماشین پیاده شده بود نگاه کردم..عینک آفتابی که به چشماش زده بود رو برداشت ..نگاهش بین من و سحر چرخید!..
با قدم هایی کوتاه ولی محکم جلو اومد و رو به رومون ایستاد..
نگاهی گذرا به سر تا پای من انداخت و اخماشو کشید تو هم..

ادامه دارد...

پست چهارم!..




عشق من تک تک لحظه هایی که با تو حرف می زنم را هزار بار شکر می کنم..
چه دعوا باشد چه عاشقانه..
چه دور از هم چه کنار هم..
هر وقت که بحث می کنیم بیشتر عاشقت می شوم..
تو دیگر حساب وقتی که عاشقانه حرف می زنیم را بکن!





-- خانم شما که چیزیتون نیست پس این همه داد و فریاد به خاطر چیه؟!..
- راننده شما بودی یا ایشون؟!..
اون مردی که سنش بیشتر بود گفت: خانم گفتم که من بودم..عذر خواهی هـم کـ ............
-پس ایشون چه کاره ست که دخالت می کنه؟!..
نگاهم رو مرد جوون بود..نگاهه اون هم به من..
مرد جواب داد: ایشون..ایشون آقای ما هستن!..
پوزخند صداداری زدم و گفتم: و من..از آقاتون خسارت می خوام!..
سحر دستمو کشید و صدام زد: صــحرا..
گره ی ابروهامو محکم تر کردم ..دستمو کشیدم و رو لبای اون مرد لبخند رو دیدم..
-- صحرا خانم..خسارتتون چقدر میشه بگید تا تقدیم کنم!..
نگاهه تیزی به سحر انداختم..نگاهشو دزدید..دختره ی دیوونه!.....
دست کرد تو جیب کتش..اون مرد معترضانه گفت: اقا شما........
مرد دستشو آروم اورد بالا..
- مهم نیست عمو محمد..بعدا حرف می زنیم!..
و رو به من دسته چکشو باز کرد و گفت: چقدر؟!..
دست به سینه با همون پوزخندی که رو لبام بود گفتم: مطمئنید که تو نوشتن صفراش کم نمیارید؟!..
-- بگید لطفا!..
اخماش تو هم و نگاهش به دسته چک ِ توی دستش و قلمش اماده ی نوشتن رقم بود..
بالاترین رقمی که به ذهنم رسید رو گفتم..مرد بی وقفه عدد رو نوشت ولی یه لحظه قلمش واسه نوشتن صفراش حرکتی نکرد..فقط یه مکث کوتاه بود چون بعدش بدون هیچ حرفی تند تند صفرا رو جلوی عدد یک گذاشت و برگه ی چک رو از دفترچه جدا کرد و به دستم داد..
فکر می کردم کمی چونه بزنه ولی اینکارش باعث تعجبم شد..هرچند به روی خودم نیاوردم..اینجاشو هم پیش بینی کرده بودم..
بدون هیچ حرفی از دستش گرفتم..رنگ اون مردی که کنارش ایستاده بود به سفیدی می زد..آره بترس..بترس تا دفعه ی بعد یادت باشه که تو خیابون یکطرفه چطور باید رانندگی کنی!..
به رقم توی چک نگاه کردم..چشمای سحر از تعجب گشاد شد..
--صحرا!...
نگاهش کردم..سکوت کرد ولی هنوز متعجب بود..پوزخند کمرنگی رو لبام بود که پررنگش کردم..
با غرور به مرد نگاه کردم..برگه ی چک رو اوردم بالا..جلوی صورتش..نگاهش مغرور بود و فاتح از کاری که کرده بود اونم بدون هیچ حرفی!.......
برگه رو از وسط تا کردم..لبخند کجی رو لباش نشست..تو دلش گفت که الان میذاره تو جیبش و میره رد کارش..اما.......
صدای جر خوردن کاغذ همزمان شد با خشک شدن لبخند رو لباش..یه تای ابرومو دادم بالا و تا اونجایی که می تونستم چک رو ریز ریز کردم و خرده هاشو به هوا پاشیدم و از بینشون تو صورتش نگاه کردم..
- فکر می کنم حالا بی حساب شدیم!....
دست سحر رو گرفتم..یخ کرده بود.......
رو به مرد که اخماش تو هم بود گفتم: فقط یه چیزی .. اینبار هر وقت خواستید تو خیابون سرعت بگیرید و هوای پرواز کردن به سرتون زد..قبلش یاد صفرایی بیافتید که برای نوشتنش روی این یه تیکه کاغذ عاجز بودید..بعضی چیزا رو نمیشه با ارقام و درصد جبران کرد آقای محترم!..روز خوش.......

دست سحرو کشیدم..ماشینم اونطرف خیابون بود..قفلشو زدم و هر دو سوار شدیم..سنگینی نگاهه هر دو مردو راحت روی خودم حس می کردم..بدون اینکه نگاهشون کنم از کنارشون رد شدم....

چند دقیقه ای گذشته بود ولی سحر لام تا کام حرف نمی زد..حس می کردم رنگش پریده..
-چته؟..خواستم اونا رو بترسونم تو جاشون لال مونی گرفتی؟!..
-- صحرا..آخه چرا اینکارو کردی؟!..
به صورتش نگاه کردم..اشک تو چشماش حلقه زده بود..
- چت شده؟!..
--خواستم بگم ولی تو نذاشتی..اصلا بهم مهلت ندادی یه کلام حرف بزنم..
- چی میگی تو؟..حالت خوبه؟!.......
--نه..خوب نیستم..دارم از نگرانی می میرم..
- واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟نگرانی واسه چی؟!..
-- واسه اینکه اون..اون مردی که واسه ت چک کشید......
- خب......
-- اون در واقع..برادر بزرگتر ِ سهیل ِ ..امیرسام!..
-به درک..تازه اگه اینی که میگی راست باشه پس چرا تو رو نشناخت؟!..
-- چون تا حالا منو ندیده..نه خودش نه اونی که راننده ش بود، منم فقط عکسشو تو خونه شون دیدم....
-کجا بوده که ندیدیش؟......و با پوزخند گفتم: نکنه اینم مثل برادرش خونه ی مجزا داره و .......
اخم کرد..
-- بس کن صحرا در مورد سهیل اینجوری حرف نزن..امیرسام تا دیشب که من داشتم با سهیل حرف می زدم لندن بود مثل اینکه امروز برگشته!..
-و تو هم خبر نداشتی!.
--نه...........
-خوبه..اینجوری بهتر شد!.....
-- چــرا؟!..
- با وجود این دوتا عتیقه من امشب پامو اونجا نمیذارم..
-- صحرا تو رو خدا باز شروع نکن..
- همین که گفتم..
-- مامان ناراحت میشه..تو که گفتی راضی شدی بیای؟..
- حالا دیگه راضی نیستم..بحثو کش نده!.....

ساکت شد و تا خود خونه نه اون چیزی گفت، نه من........
همینو کم داشتم..گل بود به سبزه نیز آراسته شد..
به سحر گفتم واسه خرید بریم یه محله ی دیگه ولی قبول نکرد و گفت همین فروشگاه..
خب معلومه وقتی با یه همچین خانواده ای همسایه از آب در بیایم اونم تو یه محله، دم به دقیقه به پست هم می خوریم..
و این تازه شروعشه..
این پونه ی بی خاصیت رو باید یه جوری از سر اجبار تحمل می کردم!..(مار از پونه بدش میاد..دقیقا دم در خونه ش هم سبز میشه!)..


ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، m love f ، نازنین* ، sara mehrani ، الینا خانم ، -Demoniac- ، پریاجوون ، mehraneh# ، اکسوال


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 18-01-2014، 16:01

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان