امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#15
سلام دوستای گلم..
این پستو فعلا دریابید!..



عاشقونه شدم عاشق دلت
یکی بیاد و کاشکی بگه بهت
بگه بهت شدی تو وجود من
از ته دل تو را دوست دارمت






*****
کیسه های خریدو از صندوق عقب برداشتم و با آرنج ضربه ی محکمی به درش زدم..
مامان از صدای ماشین اومد رو تراس..
با خستگی از پله ها رفتم بالا..لبخند زد و دستشو به سمت کیسه ها دراز کرد..
-- خسته نباشی مادر..اینا رو بده من، تو برو توو یه کم استراحت کن..
دستامو کشیدم عقب ..
- نمی خواد سنگینه تا اینجا که ماشین زحمتشو کشیده مابقیشم با من..
سرمو بلند کردم..از نگاه مهربونش قلبم گرم شد..ولی هنوز ناراحتی رو تو چشمای معصومش می دیدم..نگاهش پر از حرف بود..
می دونستم به خاطر منه که چیزی نمیگه....

یه لحظه از یادآوری حرفاشون جلوی اون همه چشم، قلبم مچاله شد..چطور تونستن به خانواده ی من توهین کنن؟..ای کاش مامان جلومو نمی گرفت..
ولی شاید اینجوری بهتر شد..اون زنا دنبال همین بودن که بهانه ی یه دعوای درست وحسابی رو بدم دستشون!....
پوفـــی کشیدم و نگاهمو از رو صورتش برداشتم و رفتم تو..
--صحرا؟!..
-بله!..
--سحر میگه امشب نمی خوای بیای مهمونی، آره مادر؟..
کیسه ها رو گذاشتم رو سنگ اپن و بسته ها رو از تو پلاستیک در اوردم و لیلی رو صدا زدم..
مامان کنارم ایستاد..سرمو بلند نکردم..
-- مگه قبول نکردی که با ما بیای؟..
- منصرف شدم!
-- چرا دخترم؟..
- همینجوری!..
--مگه بی دلیل میشه آخه؟..
بی تفاوت شونه امو بالا انداختم و گفتم: حالا که شده!....لیلـــــــی..

--اومدم بابا اومدم، چیه باز چی شده؟..
با سر به کیسه های میوه اشاره کردم..
- بشور، خشک کن، بذار تو جا میوه ای..
--برو بابااااااا..به من چه؟..
با اخم نگاهش کردم..
- نشنیدم..چی گفتی؟..
-- شنیدی که..
- یه بار دیگه بگو..
یه کم نگاهم کرد....
-- خب بده مامان بشوره....اصلا سحر کجاست مگه اونم تو این خونه زندگی نمی کنه؟..دیوار کوتاه تر از من نیست که هی بهش گیر بدی؟..
- بسه روضه نخون..از امشب جز مامان هیچ کس تو خونه بیکار نمی شینه..نیاوردمت اینجا که صبح تا شب بشینی خودتو باد بزنی!..

لباشو از حرص رو هم فشار داد و خم شد رو اپن و کیسه ها رو چنگ زد..
-- یه دفعه بگو کوزت استخدام کردی دیگه..معلومه از قصد خدمتکارا رو نیاوردی تا ما رو حرص بدی..

-- دخترم با خواهرت یکی به دو نکن ماشاالله دیگه واسه خودت خانمی شدی بد نیست یه هنری هم از خونه داری یاد بگیری، پس فردا که شوهر کردی باید یه چیزی بلد باشی یا نه؟..
لیلی پوزخند زد و با ضرب میوه ها رو تو سینک خالی کرد..
-- مامان ِ ما رو باش..کدوم هنر؟..آخه کلفتی هم شد هنر؟..باز زبان و موسیقی و نقاشی و شنا بود یه چیزی..من از بشور و بساب متنفــــرم چرا هیچ کدومتون نمی فهمید؟.....

با آرنجم زدم به بازوش که ترسید و نگاهم کرد..درپوش سینکو گذاشتم و شیر آبو باز کردم..دستمو گذاشتم لب سینک و دستکشای آشپزخونه رو انداختم جلوش..
- هر وقت تونستی کاراتو خودت انجام بدی منم یه کاری واسه هنر نداشته ت می کنم!..
-- یعنی چی؟..چه کاری مثلا؟..
با چشم و ابرو به دستکشا اشاره کردم..
- دستت کن......
-- نکنم چی میشه؟..
یه تای ابرومو انداختم بالا و با لبخند تو چشمای عسلیش نگاه کردم..
- واقعا می خوای بدونی؟!..

اخماشو کشید تو هم..یه کم که تو چشمام زل زد، دستکشا رو برداشت..نیشخند زدم..میوه ها رو دونه دونه می گرفت زیر شیر و می شست..
-- تمیز بشور..
-صحــــرا!..
-- میوه ها که تموم شد میری حیاطو می شوری..سحر که اومد میگی جاروبرقی رو بیاره کل سالنو جارو بزنه..در هفته 2 روز اولو اون جارو می زنه 2 روز آخر هفته رو تو..آشپزی هم فعلا با منه تا وقتی که خوب یاد بگیرید..ظرفا رو هم نوبتی می شورید صبحونه تو..ناهار من..شامم با سحر ..مامان حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه که اگه ببینم سرپاست و داره جور شما دوتا رو می کشه مسئولیتتون سنگین میشه....کارای بیرون از خونه با منه هر چی هم لازم داشتید واسه خونه لیست می کنید می دید دست من..کسی حق نداره لباساشو بده مامان بشوره هر کس مسئول کارای خودشه که اگر کوتاهی کنید ضررش یقه ی خودتونو می چسبه......
و تو چشمای مبهوتش زل زدم و سرمو خم کردم: مفهومه خانم کوچولو؟....

لب زد..از تعجب چشماش تا اخرین حد باز مونده بود!..
به مامان نگاه کرد و نالید: مامان این چی میگـــــه؟..
مامان که از خنده صورتش سرخ شده بود شونه شو انداخت بالا ..
-- والا چی بگم..همه رو خواهرت گفت دیگه..

لیلی به من نگاه کرد و زد رو سینک.....
- تو انگار حالیت نیستا..من میگم نر ِ تو میگی بدوش؟....من از اینجور کارا بیزارم صحرا، تو کتم نمیره..
خریدا رو با حوصله چیدم تو کابینت فقط یه بسته ماکارونی گذاشتم کنار گاز تا واسه شام درست کنم..
-- سعی کن از این به بعد بیزار نباشی..دیگه از اون زندگی شاهانه خبری نیست..
-- ولی ما هنوز پولداریم..
- چشماتو باز کن و ببین ..اوضاعمون مثل سابقه؟..
-- پس چرا اومدیم تو این محله ی عیون نشین؟..مگه نمیگی همه چی فرق کرده؟..ای خــــدا..صحرا داری اذیت می کنی من می دونم....
- تو اینجا رو با اون عمارتی که توش بودیم مقایسه می کنی؟..درضمن من راضی نبودم این دست گلی ِ که سحر به آب داده....
و به مامان نگاه کردم..اونم شریکش بود..
مامان چپ چپ نگاهم کرد و رفت سمت گاز..
-- خوبه خوبه انقدر کشش ندید از یه میوه شستن بحث به کجاها که نکشید..صحرا این ماکارونی چیه گذاشتی بیرون؟..مگه نگفتم شام دعوتیم؟..

رفتم سمت اتاقم و تو همون حالت شالمو از رو سرم برداشتم..
-شما مختارید ولی من پامو اونجا نمیذارم..
--صحـــرا!..
رفتم تو و درو بستم..پـــــوفـــــ .. با سر انگشت شقیقه مو ماساژ دادم و چند لحظه چشمامو بستم....
دکمه های مانتومو باز کردم..تقه ای به در خورد..شک نداشتم مامانه....

ادامه دارد...

پست دوم!..



روز اول خیلی اتفاقی دیدمت...
روز دوم الکی الکی چشمهام به چشمت افتاد...
هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم...
ماه بعد شانسی به دلم نشستی
و
حالا سالهاست یواشکی دوست دارم...
دوستت دارم عشقم..




-- صحرا..
لبخند محوی زدم..این همه اصرار واسه چیه مادر ِ من؟..
-- صحرا دخترم..
- بیا تو مامان..
مانتومو انداختم رو تخت..مامان اومد تو و جلوی در ایستاد..
صندلی ای که کنار میز آرایش بودو گذاشتم نزدیک تخت و خودمم همونجا رو تخت نشستم..مامان هنوز داشت نگاهم می کرد..با دست به صندلی اشاره کردم..توجهی نکرد..

-- این چه رفتاریه صحرا؟..جلوی دخترا کاراتو به روم نمیارم فقط واسه اینکه می دونم تو دلت چه خبره..بعد از مرگ پوریا هر جور بود اخلاقتو توجیه کردم که بچه م داغداره و شوهرشو از دست داده..حتی بابات که یادمه تا چه حد دوسش داشتی..می دونم دخترم من وابستگیاتو به بابات دیده بودم می دونم قلبت شکسته و مرحمی هم واسه دردش نیست ولی هر دفعه که من کوتاه میام تو بدتر می کنی..نمیگم رفتارت درست نیست نه، ولی انقدر با خوهرات بد تا نکن مادر..بذار جدا از رابطه ی خواهری دوستشون باشی..نذار ازت بترسن که حتی نتونن یه درد و دل کوچیک پیشت بکنن..........
کمی از در فاصله گرفت و اومد وسط اتاق..صداش می لرزید..
-- سحر خیلی دوستت داره..تا وقتی اون اتفاقا نیافتاده بود رابطه تون با هم خوب بود وقتی هم رفتی تو لاک خودت اون به سهیل نزدیک تر شد..خب نامزدشه عیب که نیست..نمی دونم چرا از این پسر خوشت نمیاد ولی باور کن بچه ی بدی نیست ما که تا الان چیزی ازش ندیدیم بنده خدا بعد از مرگ بابات کلی هوای ما و سحرو داشت..یه کم کوتاه بیا دخترم..از خر شیطون بیا پایین..همه ی اینایی که به لیلی گفتی رو می تونستی آروم تر بگی چرا کاری می کنی سحر تو روت وایسه و لیلی با اخم و تخم جوابتو بده؟....

با لبخند نگاهش می کردم وهیچی نمی گفتم..
مامان که دید ساکتم نفسی تازه کرد و گفت: اصلا شنیدی چی گفتم؟حواست کجاست دختر؟..
-داشتم گوش می کردم مامان تو ادامه بده!..
مامان چپ چپ نگاهم کرد..چرا خودشو اذیت می کرد؟..نمی دونست از جونمم بیشتر دوسش دارم؟..مامان تو که همه چیزو می دونی چرا درکم نمی کنی؟..
لبخند خسته ای زد و گفت: این همه حرف زدم باد هوا بود مادر؟..
چونه مو بین انگشت اشاره و شصتم گرفتم و آرنجمو گذاشتم رو زانوهام..
- این حرفا از کی رو دلت مونده بود؟..

خنده ی آرومی کرد..اومد جلو و رو صندلی نشست..دستی به زانوهای دردمندش کشید..
-- رو دلم نبود دخترم..می ترسم بعد از من خدایی نکرده بینتون تفرقه بیافته و اون موقع دیگه نشه کاریش کرد..الان که زنده م می تونم جلوتونو بگیرم پس فردا سرمو بذارم زمین.........
- بسه مامان، خدا نکنه..می دونی حرفات ناراحتم می کنه ادامه نده!..
و با اخم خودمو کشیدم عقب..
-- باشه مادر چیزی نمیگم..ولی امشب تو هم پاشو با ما بیا..به خدا تا حالا نشده خانم پناهی منو ببینه و سراغی از تو نگیره..اینبار دیگه نمی دونم چی جوابشو بدم..
-چه اجباری ِ که جواب بدی؟..سحر عروسشونه نه من......
--وا دختر این چه حرفیه؟..ما هم خونواده ی سحریم..برم به مردم چی بگم؟..

سکوت کردم..پاهامو تو شکمم جمع کردم و چونه مو گذاشتم روش..
-- می دونم هر چی بگم تو گوشت نمیره و باز کار خودتو می کنی!..
خندیدم..آروم وگرفته..
- مامان جان اخلاقم همینه دست خودمم نیست....
مامان لبخند زد..چقدر چشماش معصوم بود..
--روی منه پیرزنو زمین میندازی؟..
لبخند زدم و با چشمایی که خمارشون کرده بودم گفتم: واسه قانع کردن من راه های بهتریم هستا مامان!....
غش غش خندید و سرشو گرفت بالا..از خنده ش دلم آروم گرفت و با لبخند به صورتش نگاه کردم..
-- به خدا یه لحظه شدی همون صحرای همیشگی..دلم واسه این نگاه کردنات تنگ شده بود....

لبخند رفته رفته رو لبام خشکید..
صحرای سابق!..
صحرای همیشگی!..

مامان که رنگ پریدمو دید ناراحت شد..دیگه لبخند نمی زد..به اون روزا برگشته بودم..به روزایی که پدرم بود..پوریا بود..خوشبختی تو آغوشم بود..هیچ هم و غمی نداشتم..تو دلم این همه درد نبود..پس اون روزا کجا رفتن؟..چرا فقط خاطراتشون باید بمونه و بهم دهن کجی کنه؟..
به صورت مامان نگاه کردم..چشمای من می سوخت و چشمای مامان از ریزش اون همه اشک سرخ شده بود..
اما من گریه نمی کردم..خیلی وقته که حتی اشک ریختن از یادم رفته..
با درد لبخند زدم..چونه م لرزید..بغض سردی که به گلوم چنگ می زدو قورت دادم و پلک زدم..مثل لقمه ای که تو گلوت گیر کنه و نتونی فرو بدی این بغض لعنتی هم چسبیده بود و از جاش تکون نمی خورد..
- گریه نکن مامانم..گریه نکن عزیزدلم....
--صحرا..............
- باشه مامان..باشه..میام..دیگه گریه نکن..

دستامو مشت کردم..اون لبخند هنوز رو لبام بود..دوست داشتم با یه خیز بغلش کنم ولی همه ی ترسم از همین بود..که گرمای آغوششو حس کنم و سرمو بذارم رو شونه های مهربونش و..سد اشک های محکوم به حبس ابدم ترک برداره و اون موقع همه ی کینه و نفرت انباشه تو دلم با همون اشکا فرو بریزن و دیگه چیزی نمونه که بخوام هر صبح به نیتش چشم باز کنم..
اگر دلم از نفرت پاک بشه همه چیزمو می بازم....خودمو خوب می شناختم..ارامش برای من راحت به دست نمیاد....
به خودم که اومدم صندلی از حضور مادرم خالی بود..نفس عمیق کشیدم..به پشت خودمو پرت کردم و محکم چشمامو روی هم فشار دادم..همون سردرد همیشگی دوباره اومده بود سراغم....

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط z2000 ، m love f ، ♥h@di$♥ ، نازنین* ، sara mehrani ، الینا خانم ، fatigol2015 ، -Demoniac- ، پریاجوون ، mehraneh# ، اکسوال


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 01-02-2014، 17:07

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان