26-02-2014، 10:38
پست سوم!..
ﺩﺭ ﻗﻠـــــﺐ ﮐﻮﭼﮑـم
فـﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾــــــﯽ ﻣﯿﮑـنی
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﺎﺋﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺍﯼ
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﻟﺬﺗـــــﯽ ﺩﺍﺭﺩ
بـﻬﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷــــﺘﻦ
-- قربان از پشت عمارت داره دود بلند میشه!..صدا از اونطرف بود!..
بی معطلی دویدم ..دود همه جا رو گرفته بود..
پام که به پشت عمارت رسید، مات سر جام خشکم شد..درختا و بوته های گل و میز صندلی ها لا به لای شعله های عظیم آتیش می سوختن و خاکستر می شدن..
ولی.......
صدای سرفه های ممتد و ناله های یک نفر رو از لا به لای صدای شکسته شدن و سوختن شاخ و برگای درختا تشخیص دادم..
کتمو کندم..یه قدم به آتیش نزدیک شدم که یکی از نگهبانا دستمو گرفت..
-- قربان اینکارو نکنید زنگ زدیم آتش نشانی تو راهه!..
-تو همینجا باش، جلو هم نیا!..
--اما قربان.....!..
- هیچ کدومتون حق دخالت نداره..مفهومه؟!..
با اخم نگاهش کردم که سر تکون داد و قدمی به عقب برداشت..
نگاهی به اون شعله های رقصان انداختم و کتمو رو سرم گرفتم و دویدم..
دیگه صدای سرفه هاش شنیده نمی شد!..
صدا زدم ولی بی فایده بود..لااقل صدای ناله هاش می تونست انقدر ضعیف باشه که به گوشم نرسه!..
کتمو تو دستم تاب دادم..هر قدمی که برمی داشتم اونو اطرافم می چرخوندم تا آتیش رو که سد شده بود و راهمو بسته بود، مهار کنم!..
کمی جلوتر گوشه ی دیوار زیر یکی از درختا دیدمش که افتاده بود رو زمین..
آتیشو پس زدم و دویدم سمتش..کنارش زانو زدم..رو شکم افتاده بود و صورتشو نمی دیدم..
ولی لباساش برام خیلی آشناست.........!!..
بازوی راستشو گرفتم و سریع برگردوندم سمت خودم..
صــحــرا؟؟!!..
اینجا چکار می کرد؟!..
اما قبل از اینکه بتونم یا حتی بخوام یه جواب منطقی واسه سوالم پیدا کنم، یه دستمو انداختم زیر پاهاش و دست دیگه مو زیر شونه ش و با یک حرکت از رو زمین بلندش کردم..
حالا چطور ببرمش بیرون؟!..
آتیش دور تا دورمون حصار کشیده بود!..
به صورت صحرا نگاه کردم..چشماش بسته بود..ولی نفس می کشید..
دودی که در اثر جریان هوا تو صورتمون خورد، هردومونو به سرفه انداخت!..پس کامل از هوش نرفته!..
با فکری آنی گذاشتمش زمین..دکمه های پیراهنمو باز کردم و از تنم در اوردم..
با احتیاط خم شدم و شالشو از دور موهاش برداشتم و پیراهنمو پیچیدم دور صورتش، جوری که فقط قسمتی از صورتشو باز گذاشتم تا بتونه نفس بکشه..
و با شال خودش دستاشو به هم بستم و انداختم دور گردنم تا که اگر بین راه آتیش زبانه کشید دستاش آسیب نبینن!..
وقتی خواستم از رو زمین بلندش کنم آروم لای پلکاشو باز کرد..صورتش بیرون بود و رو به قفسه ی سینه م..سرخی آتیش تو چشماش می رقصید..پلک زد..نگاهمو برداشتم..
عجیب دلم خواست تو اوج گرمایی که نمی دونم چرا انقدر بهم نزدیک بود و لا به لای آتیشی به اون بزرگی و عظمت یه نفس عمیق و بلند بکشم که این نفس گره خورده تو سینه م رو یه جوری بفرستم بیرون..
ولی تو این موقعیت فقط یه رویا بود واسه م..فقط یه رویا!..
ادامه دارد...
ﺩﺭ ﻗﻠـــــﺐ ﮐﻮﭼﮑـم
فـﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾــــــﯽ ﻣﯿﮑـنی
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﺎﺋﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺍﯼ
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﻟﺬﺗـــــﯽ ﺩﺍﺭﺩ
بـﻬﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷــــﺘﻦ
-- قربان از پشت عمارت داره دود بلند میشه!..صدا از اونطرف بود!..
بی معطلی دویدم ..دود همه جا رو گرفته بود..
پام که به پشت عمارت رسید، مات سر جام خشکم شد..درختا و بوته های گل و میز صندلی ها لا به لای شعله های عظیم آتیش می سوختن و خاکستر می شدن..
ولی.......
صدای سرفه های ممتد و ناله های یک نفر رو از لا به لای صدای شکسته شدن و سوختن شاخ و برگای درختا تشخیص دادم..
کتمو کندم..یه قدم به آتیش نزدیک شدم که یکی از نگهبانا دستمو گرفت..
-- قربان اینکارو نکنید زنگ زدیم آتش نشانی تو راهه!..
-تو همینجا باش، جلو هم نیا!..
--اما قربان.....!..
- هیچ کدومتون حق دخالت نداره..مفهومه؟!..
با اخم نگاهش کردم که سر تکون داد و قدمی به عقب برداشت..
نگاهی به اون شعله های رقصان انداختم و کتمو رو سرم گرفتم و دویدم..
دیگه صدای سرفه هاش شنیده نمی شد!..
صدا زدم ولی بی فایده بود..لااقل صدای ناله هاش می تونست انقدر ضعیف باشه که به گوشم نرسه!..
کتمو تو دستم تاب دادم..هر قدمی که برمی داشتم اونو اطرافم می چرخوندم تا آتیش رو که سد شده بود و راهمو بسته بود، مهار کنم!..
کمی جلوتر گوشه ی دیوار زیر یکی از درختا دیدمش که افتاده بود رو زمین..
آتیشو پس زدم و دویدم سمتش..کنارش زانو زدم..رو شکم افتاده بود و صورتشو نمی دیدم..
ولی لباساش برام خیلی آشناست.........!!..
بازوی راستشو گرفتم و سریع برگردوندم سمت خودم..
صــحــرا؟؟!!..
اینجا چکار می کرد؟!..
اما قبل از اینکه بتونم یا حتی بخوام یه جواب منطقی واسه سوالم پیدا کنم، یه دستمو انداختم زیر پاهاش و دست دیگه مو زیر شونه ش و با یک حرکت از رو زمین بلندش کردم..
حالا چطور ببرمش بیرون؟!..
آتیش دور تا دورمون حصار کشیده بود!..
به صورت صحرا نگاه کردم..چشماش بسته بود..ولی نفس می کشید..
دودی که در اثر جریان هوا تو صورتمون خورد، هردومونو به سرفه انداخت!..پس کامل از هوش نرفته!..
با فکری آنی گذاشتمش زمین..دکمه های پیراهنمو باز کردم و از تنم در اوردم..
با احتیاط خم شدم و شالشو از دور موهاش برداشتم و پیراهنمو پیچیدم دور صورتش، جوری که فقط قسمتی از صورتشو باز گذاشتم تا بتونه نفس بکشه..
و با شال خودش دستاشو به هم بستم و انداختم دور گردنم تا که اگر بین راه آتیش زبانه کشید دستاش آسیب نبینن!..
وقتی خواستم از رو زمین بلندش کنم آروم لای پلکاشو باز کرد..صورتش بیرون بود و رو به قفسه ی سینه م..سرخی آتیش تو چشماش می رقصید..پلک زد..نگاهمو برداشتم..
عجیب دلم خواست تو اوج گرمایی که نمی دونم چرا انقدر بهم نزدیک بود و لا به لای آتیشی به اون بزرگی و عظمت یه نفس عمیق و بلند بکشم که این نفس گره خورده تو سینه م رو یه جوری بفرستم بیرون..
ولی تو این موقعیت فقط یه رویا بود واسه م..فقط یه رویا!..
ادامه دارد...