امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#34
پست چهارم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی



ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
سلامتی خودت که ساکن طبقه آخر برج معرفتی ولی با ما طبقه هم کفی ها می پری..!!

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی




حلقه ی دستمو دور کمرش تنگ کردم و مسیر فرضی ای که باید طی می کردم رو با یک نگاه مشخص کردم..
چشمامو باریک کردم و با قدم های بلند از لا به لای آتیش رد شدم..حلقه ی دستش به دور گردنم محکم شد..نگران برگشتم و تو صورتش نگاه کردم..چشماش بسته بود..
حواسم لحظه ای رو صورتش بود که نفهمیدم چی شد، از درختی که کنارش بودیم شاخه ای شعله ور و سوزان کنده شد و افتاد..مغزم فعال شد..تا اون شاخه بخواد رو سرمون فرود بیاد به چپ چرخیدم و یه قدم ِکوتاه و بعد از اون تو حالت ایستاده خیمه زدم رو صحرا..از انقباض عضلاتم دستای اونم به دور گردنم فشار آورد و محکم شد..بی اراده از روی غریزه ی ترس، به قفسه ی سینه م فشارش دادم ..
و همزمان سوزش خفیفی رو بازوی چپم حس کردم و بی اعتنا چشمامو که در اثر هرم آتیش سوز عجیبی داشتن رو بستم و رو هم فشار دادم و لحظه ای بعد باز کردم..

چیز زیادی نمونده!..با یه خیز میشه رد شد..
هرچند ممکنه آتیش زبانه بکشه و اونوقت....!..
خدایا به امید تو!..
دیگه چاره ای نیست..هر چــه بادابـــاد!..
و چشمامو بستم و بدون اینکه به چیزی جز رهایی از اون همه گرمایی که دروه م کرده بود فکر کنم فقط دویدم..شونه ی راستم تیر کشید و آتیش گرفت..لبمو محکم گزیدم و زمانی چشمامو باز کردم که باد ملایمی تو صورتم خورد و فهمیدم اینجا دیگه اکسیژن ِ کافی واسه نفس کشیدن هست!..
سریع خوابوندمش رو چمنای سرد و پیراهنمو از سرش باز کردم و شال رو هم از دور دستش برداشتم..
دکمه های مانتوش رو 3 تای بالا رو باز کردم و با پیراهنم صورتشو باد زدم!..
- یکیتون یه پتو و یه پارچه ی خیس بیاره..دِ یالا، زود باشید!..

بعد از چند دقیقه بالاخره ماشین آتش نشانی هم رسید!..
صورت صحرا از حرارت آتیش گل انداخته بود..دستمال خیسو گذاشتم رو پیشونیش و پتو رو پیچیدم دور بدنش که می لرزید و دومرتبه بغلش کردم!..
رفتم سمت عمارت و به بچه ها سپردم حواسشون باشه تا برگردم!..

از در پشتی رفتم تو و یکراست بردمش اتاق خودم..
مهمونا هنوز تو سالن جمع بودن!..و شانس آوردم که اینجا به سالن دید نداشت!..
به یکی از خدمتکارا که از تعجب وسط راهرو از دیدن من با اون سر و وضع خشکش زده بود گفتم: زود سوگندو صدا بزن بیاد بالا تو اتاقم!..
--بـ ..بله آقا..همین الان!..

با آرنجم درو باز کردم و با پاشنه ی پا بستمش..
صحرا رو خوابوندم رو تخت.. پتو رو برداشتم و ملحفه ی نازک تری کشیدم روش..
زیر لب یه چیزایی می گفت.. و هر از گاهی چشماشو باز می کرد و دوباره می بست!..

کلافه دستامو به کمرم زدم و از تخت فاصله گرفتم!..
در باز شد و سوگند با صورتی نگران وارد اتاق شد..
-- امیرسام چی شده؟!..
و نگاهش افتاد رو تخت..با تعجب اومد جلو..نگاهش از رو صورت صحرا چرخید رو صورت من..
-- این صحراست؟!..چش شده؟!..
- فعلا هیچی نپرس..زنگ بزن دکتر محبی بگو سریع خودشو برسونه عمارت..فقط سفارش کن مورد اورژانسیه!..
جلوی در برگشتم طرفش و جدی گفتم: به مامان درمورد صحرا چیزی نگو فقط سحرو یه جوری خبر کن بیاد بالا کنار خواهرش باشه..
-- امیر کجا میری؟!..
- آتش نشانی اومده باید برم پایین..تو حواست باشه!..
-- نفهمیدی آتیش سوزی از چی بوده؟..
- نـــه!..

از اتاق زدم بیرون و از همون در رفتم پشت عمارت..آتیشو مهار کرده بودن..
رفتم کنار سرپرستشون و پرسیدم: نفهمیدین علت آتیش سوزی از چی بوده؟..
برگشت سمتم..باهاش دست دادم و خسته نباشید گفتم!..
--ممنونم..بچه ها تا الان چیزی پیدا نکردن ولی بازم دارن می گردن!....و مکث کرد و گفت: اقای پناهی کاملا مشخصه که قصدی تو کار بوده!..
- شک منم به همینه..یه مشت درخت و چوب که خود به خود آتیش نمی گیره!..
-- بله دقیقا همینطوره..بهتره پلیس رو هم در جریان بذارید!..

سرمو تکون دادم.. ولی.. از این بابت مطمئن بودم که پلیس هیچ وقت از موضوعه این آتیش سوزی با خبر نمیشه!..
حدس می زدم کار کی باشه!..
کسی که همیشه عاشق سوپرایز کردن منه!..
البته به خیال خودش!..


ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

پست پنجم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

خوشتون اومد؟!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پس چرا تشکرا و امتیاز انقده کمه؟..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
اصن هر کی گناهکار دوز داله ویرانگرو هم باید دوز داشته باشهویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
اصن این یه قانونه!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی بعلـــه!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
بوس شب بخیری نمی دید؟..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی اوووووم..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
خیلی دوستتون دارم مهربونا..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
شب خوش!ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی



ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
خدایا تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم، تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم، تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم، تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم، تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟!!..
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی





بعد از نیم ساعت برگشتم تو اتاق..
دکتر محبی بالای سرش بود..
- حالش چطوره دکتر؟!..
-- نگران نباشید، فقط ترسیده واسه همین شوکه شده..مشکلی هم تو تنفس و ریه هاش حس نکردم!..ولی برای راحتی خاطر خودتون بهتره فردا یه سر به بیمارستان بزنه هرچند از نظر من مشکل اونقدرا جدی نیست!....

باهاش دست دادم و ازش بابت وقتی که گذاشته بود و این موقع شب قبول کرده بود بیاد عمارت تشکر کردم..
ازش خواستم بمونه و تو مهمونی شرکت کنه ولی مثل همیشه قبول نکرد و گفت تو یه فرصت دیگه!..
رفت سمت در.. نامحسوس به سوگند اشاره کردم که اون هم سریع فهمید و پشت سرش رفت!..
سحر با بغض رو تخت نشسته بود و دست صحرا رو گرفته بود و نوازش می کرد!..
بعد از چند لحظه سوگند برگشت تو اتاق..پشتم بهش بود که صدای جیغ خفیفش رو شنیدم و سریع برگشتم..دستشو گرفته بود جلوی دهنش..
با اخم گفتم: چته؟!..

اومد طرفم..چشمای گرد شده شو دوخت تو چشمام و گفت: داداش پشتت....!..
پشتم؟!..حتما منظورش به اون سوختگی بود!..
خونسرد وبی تفاوت نگاهمو چرخوندم سمت صحرا..
- چیز مهمی نیست!..
-- ولی سوخته!..وای خدا بازوتم که هست!..چرا تا دکتر بود چیزی نگفتی؟..
- بس کن سوگند شلوغش نکن یه زخم سطحی ِ ، فقط همین..
با حرص گفت: به این میگی یه زخم سطحی؟!..پشتت بدجور سوخته!....الان بر می گردم..

و تا بخوام جلوشو بگیرم رفت بیرون..
اخمامو کشیدم تو هم..وقتی میگم سطحیه بگو چشم چرا حرف رو حرفم میاری آخه دختر خوب؟..
نمی دونم چرا انقدر عصبیم؟!..
می دونم کار اشتباهی نکرده ولی باز بهش خرده می گیرم!..

صدای سحر باعث شد حواسم جمع بشه!..
-- آقا امیر، سوگند گفت که چکار کردید..واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم..شما امشب جون خواهر منو نجات دادید!..

سرمو زیر انداختم..
- این چه حرفیه سحرخانم..من کاری نکردم..خواهرتون نیاز به کمک داشت، مطمئنا هرکس دیگه ای هم که امشب جای من بود همینکارو می کرد!..
-- ولی کارتون واقعا قابل تقدیره..تو این دوره و زمونه هر کسی اینجوری جونشو برای یه نفر به خطر نمیندازه..امشب خدا به واسطه ی شما صحرا رو به من و مادرم و لیلی برگردوند..بازم ازتون ممنونم!..

با لبخند کمرنگی سر بلند کردم..
- دیگه این تعارفا رو بذارید کنار..هرچی نباشه ما با هم فامیلیم، به هر حال توقعمون نسبت به بقیه از هم بیشتره اینطور نیست؟..
با لبخند اشکاشو پاک کرد و گفت: درسته!..
--سهیل کجاست؟..
-پایینه..خبر نداره من اینجام!..
- خیلی خب پس شما هم برید پایین..سعی کنید فعلا به مادرتون و بقیه چیزی نگید..حال صحرا خانم تا چند دقیقه ی دیگه بهتر میشه و خودش میاد پیشتون..

با نگرانی بلند شد..
-- ای وای اصلا حواسم نبود، حتما مامان تا الان کلی نگران شده..نه من پیششم نه صحرا!..
سرمو تکون دادم و کنار ایستادم تا رد شه..از اتاق که رفت بیرون نفسمو محکم بیرون دادم و به صحرا نگاه کردم..
با قدمی کوتاه به تخت نزدیک شدم و دستامو تو جیب بردم..
تو صورتش دقیق شدم!..
ناخواسته بود!..
یا شاید هم بر حسب کنجکاوی از زمینه ای که واسه م فراهم شده بود تا بی دردسر از نگاه های تیزش بتونم نگاهش کنم!..
ولی کند و کاوم با ورود بی موقع سوگند زیاد دووم نیاورد!..
-- زود بیا اینجا، باید زخمتو ضدعفونی کنم و ببندم!..

کلافه تو موهام دست کشیدم..نه انگار این خواهر ما، امشب کوتاه بیا نیست..
یه زخم کوچیک و سطحی که باند و بتادین و پماد و قرص نمی خواست..با این سر و وضع دود زده، فقط یه دوش آب گرم می چسبه!..

ولی بالاخره کوتاه اومدم و رو صندلی ای که کشیده بود جلو، نشستم!..
صندلی ای که دقیقا رو به روی تخت بود!..
تختی که صحرا روش خوابیده بود!..
و منی که نگاهم خیره رو صورتش بود و گاهی لجوجانه افسارش از دستم در می رفت و کشیده می شد رو اندامش..که با سوزش پنبه ی آغشته به بتادین رو زخم بازوم، ابروهام جمع شد و چشمامو بستم!..


ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، نازنین* ، sara mehrani ، الینا خانم ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، -Demoniac- ، پریاجوون ، mehraneh#


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 26-02-2014، 11:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان