امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#37
پست سوم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی



بی چشم میشه زندگی کرد،بی نفس هرگز،همه عالم چشم من ولی تو نفس من.
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی



مثل اینکه مهمونی خیلی وقته تموم شده!..زیور خانم از تو آشپزخونه اومد بیرون و با دیدن ما یه لبخند دندون نما زد و با لحنی محبت آمیز که فقط من می تونستم بفهمم تا چه حد می تونه ساختگی باشه تو صورتم نگاه کرد و گفت: دخترم چرا اومدی پایین؟..استراحت می کردی خب، با این حال و روزت کجا پاشدی؟!..
سعی کردم اخم نکنم..فقط به خاطر مادرم که نگران تو صورتم زل زده بود..
ولی لحنم سرد بود..دیگه اینو نمی تونستم کاری کنم!..
- امشب به اندازه ی کافی زحمت دادیم!..
خندید..دستشو گرفت رو لبش و گفت: چه حرفا می زنی صحرا جون این عمارت قابل تو و مامان اینا رو نداره..ناسلامتی سحر عروس ماست مادر و خواهرای گلش که رو سرمون جا دارن!..

وای که این زن چقدر سیاستمدار بود..نمی دونم جلوی کدوم یک از ما اینطور داشت نقش بازی می کرد ولی حتی یه بچه ی 7 ساله هم که بود می فهمید تموم حرفاش به ظاهره و از ته دل نیست!..
- شما لطف دارید خانم پناهی، اما ما خونه ی خودمون راحت تریم، خداحافظ....بریم مامان!..
از لحن سردم لبخندش جمع شد!..
چقدر دوست داشتم همون حرفای نیش داری رو که به سحر تحویل داده برای یک بار هم که شده بود به من می زد!..
اونوقت کاری می کردم که بفهمه هفت جد و آباد کی دزده..و کی با اصل و نصب و خانواده دار!...
فکر کرده با این چرب زبونیا می تونه منو هم مثل بقیه فرض کنه ولی هنوز صحرا رو نشناخته..

با سوگند که هنوزم چشمای نگرانش رو صورتم بود به نشونه ی خداحافظی دست دادم و روبوسی کردم..
--اینجوری که بد شد..قول بده یه روز بیای خونمون..
- این روزا کلی کار ریخته سرم نمی دونم چی پیش بیاد..
-- باشه هر جور راحتی عزیزم....
و با شیطنت رو صورتم خم شد و با خنده ولی آروم گفت: نمی دونم چرا این همه ازت خوشم اومده..با اینکه یه شب بیشتر نیست دیدمت!..
از لحن بامزه ش لبخند نشست رو لبام..دختر خونگرمی بود..حسم بهش سوای بقیه ست!..

سحر گفت که با سهیل برمی گرده!..
تو حیاط بودیم..زیور خانم همون تو سالن ازمون خداحافظی کرد ولی امیرسام و سوگند پشت سرمون اومدن....
هر چند مامان اصرار داشت اینکارو نکنن!..

جلوی در سوگند پرسید: صحرا خودت می خوای رانندگی کنی؟!..
قبل از من لیلی جواب داد: صحرا که با این حالش نمی تونه، من می شینم پشت فرمون......!..

با اخم نگاهش کردم که ادامه ی حرفشو خورد!..
از آخرین بار که نشست پشت فرمون نه من خاطره ی خوشی داشتم و نه مامان..
واسه همین مامان جای من رو ترش کرد!..
-- دستت در نکنه همون یه بار که نشستی برای هفت پشتمون بس بود!..
لیلی اخماشو کشید تو هم و لب ورچید..
--اِ مامان چرا اینو میگی؟..مگه دست فرمونم چشه؟..
--اونبارو یادت رفته؟..نزدیک بود به کشتنمون بدی دخترم....نه نمیشه!..
--اون فقط یه اتفاق بود نمی دونستم اونجوری میشه که!..

جدی رو کردم بهش و گفتم: در روز این همه تصادف تو سطح تهران اتفاق میافته هیچ کدومشون نمی دونن قراره اون بلا سرشون بیاد که تو توقع داشتی از قبل بهت وحی بشه!..بیا برو بشین خودم می رونم..مامان شما هم سوار شو!..

سوگند می خندید و امیرسام با یه لبخند محو منو نگاه می کرد..
رو کردم بهشون تا خداحافظی کنم که امیرسام یه قدم کوتاه اومد جلو و گفت: منم با خواهرتون موافقم شما امشب پشت فرمون نباشید بهتره!..
لیلی با ذوق اومد جلو..
-- دقیقــــا نظر منم همینه..صحرا ابجی سوئیچو بده!..

با همون اخمی که نمی دونم چه سِری بود واسه ش که تا به این مردک می رسیدم کور می شد، نگاهمو دوختم تو چشماش و گفتم:شرمنده م ولی دوست ندارم کسی واسه م رانندگی کنه!..
یه تای ابروش پرید بالا و مغرورانه سر تکون داد..
-- و من چطور؟!..

با تعجب نگاهش کردم و اون گره ی کور کمی شل شد..
منظورش چی بود؟!..

ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

پست چهارم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی



ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی




هنوز داشتم نگاهش می کردم که نفهمیدم چی شد سوئیچو از بین انگشتام خیلی راحت کشید بیرون و جلوی صورتم تکون داد..
تازه اون موقع بود که به خودم اومدم ولی اون در کمال پررویی رفت سمت ماشین و در سمت راننده رو باز کرد و خونسرد نشست پشت فرمون..

دستامو از خشم مشت کردم..قدم اولو که برداشتم مامان نامحسوس بازومو گرفت و صدام زد..
بدون اینکه نگاهش کنم نفس داغمو محکم دادم بیرون که از داغیش پشت لبم سوخت..

سوگند که متوجه عصبانیت من نبود دستی به بازوم کشید و گفت: دست فرمون امیر حرف نداره نگران نباش، اینجوری خیال ما هم راحت تره که سالم رسیدید!....

فقط تونستم سرمو تکون بدم وهمونطور که نگاهه برنده و تیزم رو امیرسام بود از لا به لای دندونای کلید شده از خشمم با صدایی که خیلی سخت داشتم کنترلش می کردم از سوگند خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشینم!..
بدون اینکه نگاهم کنه با ژست سنگینی آرنج دست چپشو گذاشته بود لب پنجره و با انگشتای دست راستش رو فرمون ضرب گرفته بود!..یه تیشرت سرمه ای تنش بود با یه جین مشکی ساده!....

از قصد واسه اینکه قشنگ حس کنه یه راننده ی تمام و کماله در عقبو باز کردم و قبل از همه نشستم ..و با حرص شدیدی در ماشین نازنینم رو همچین به هم کوبیدم که در و پیکرش لرزید!..
از اینه ی جلو نگاهم کرد..فقط چشماشو می دیدم..نتونستم ببینم که الان داره می خنده یا بی خیاله!..
هر چی که بود نگاهش واسه چند ثانیه رو چشمای عصبانی من دووم نیاورد و سرش چرخید سمت پنجره..!......

مامان کنارم نشست و بهم چشم غره رفت..و زمانی عصبانیتم اوج گرفت که لیلی در کمال وقاحت در جلو رو باز کرد و با لبخند نشست کنارش..دختره ی چشم سفید..این ادم بشو نیست!....
تا دید با حرص نگاهش می کنم اونم از کار بی شرمانه ش جلوی من، سریع برگشت و تو کل مسیر یه لحظه هم برنگشت عقبو نگاه کنه!....

لیلی آدرسو داد و امیر جلوی در پارک کرد..
لیلی و مامان همزمان پیاده شدن..ولی من با کمی تامل!...........
منتظر بودم سوئیچو تحویلم بده!..
دستاشو برد تو جیبش و به بدنه ی ماشین تکیه داد..
ماشین سهیل هم کمی جلوتر از ما پارک شده بود.. سحر با دیدن ما پیاده شد و با لبخند از سهیل خداحافظی کرد..سهیل هم براش دست تکون داد و لبخندشو بی پاسخ نذاشت!..

مامان هر دو برادر رو تعارف کرد داخل ولی هیچ کدوم قبول نکردن..
سهیل که شاهد نگاه های سنگین من رو خودش بود سرشو انداخت پایین و رفت تو ماشینش و همونجا منتظر خان داداشش شد، که انگار قصد رفتن نداشت!..
مامان مجدد از امیرسام تشکر کرد ..اون هم متین و موقر در کمال احترام سرشو زیر انداخت!..
مامان و سحر و لیلی رفتن تو....و من همچنان منتظر بودم!....
کمی کج شدم تا ببنیم سوئیچ هنوز رو ماشینه که دیدم نیست..نفسمو سنگین فرستادم بیرون..
برگشتم و نگاهش کردم..زل زده بود به من..
دستمو دراز کردم جلوش و با حرص گفتم: سوئیچ!.......
بدون اینکه نگاهشو یه میلی تکون بده دستشو آورد بالا و سوئیچو گذاشت کف دستم..
خواستم مشتش کنم که ولش نکرد..
با تعجب نگاهم از رو دستامون کشیده شد رو صورتش..می خواستم دلیل این کارشو بفهمم..زیاد از حد خونسرد بود..
سوئیچو کمی کشیدم ولی همچنان حلقه ش تو دستش بود و ول نمی کرد!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

پست پنجم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
این پست خیلی تپله هــــا!..

یه پست دیگه داریم!..




ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی




- میشه سوئیچو بدید؟..
سمتم مایل شد..واسه دیدن چشماش باید کمی سرمو بالا می گرفتم..
-- و تو هم می تونی انقدر مغرور نباشی؟!..
-بلــه؟؟!!..
-- می دونم که همه چیزو خوب یادته..و می دونم که خوب می دونی کی امشب جونشو به خطر انداخت که فقط جون تو رو نجات بده!..
-اولا « تو » نه و « شما »..دوما متوجه منظورتون نمیشم!..
-- فهمیدنش زیاد سخت نیست!..
-منظور؟!..
--منتظرم!
-چــی؟؟!!..
-- منتظرم تا تشکرتو بشنوم!..فکر می کنم حداقل 2 بارشو بهم بدهکاری!........
جفت ابروهام از تعجب پریدن بالا که خونسرد چشماشو باریک کرد و گفت: توقعم که زیاد نیست!هست؟!..

توقع زیادی بود؟!..
نه نبود!..واقعا نبود!..حق طبیعیش همین بود که ازش تشکر کنم!..
ولی این همه سال جز خدا و پدرم و مادرم از هیچ کس نه معذرت خواستم.. و نه تشکر کردم..
و حالا..
این مرد بیش از حد تصورم با من غریبه ست!..
خب غریبه ست که باشه!..یادت نره همین مرد غریبه « بود » که امشب از بین آتیش کشیدت بیرون!..« نبود؟! »..
تو تا این حد ناسپاس نبودی صحرا!....
ولی از غرور سنگینی که تو چشماش ِ نمی تونم بگذرم!..نمی تونم به همین آسونی کاری که ازم می خوادو انجام بدم!..
بهانه ست!..
اره بهانه ست..
یه بهانه واسه حفظ اونچه که سالیانه سال تو خودم پرورشش دادم!..
همون چیزی که همیشه باورش داشتم!..
غرورم!..
همون غروری که خرد کردنش به این آسونی ها نیست!.......

خیره تو نگاهش، حواسم جایی پرت از اون کوچه ی خلوت بود که سکوتشو فقط صدای موتور ماشین سهیل می شکست!..
کمی صورتشو آورد جلو..نفسش تو صورتم پخش شد..از گرمای اون بود که به خودم اومدم..
و اون که تقریبا فاصله ای رو بینمون رعایت کرده بود، زمزمه کرد: صبر من اونقدرا نیست که به خاطرش بخوای این همه معطلم کنی صحرا خانم!..
با اخم یه قدم رفتم عقب..
لبخند زد..
پرخاش گرانه تو سینه ش رفتم و توپیدم: اولا بار آخرتون باشه که اسم کوچیکمو به زبون میارید..دوما اگر لایقش باشید حتما یه روز اینکارو می کنم..از طرفی هم دوست ندارم به کسی بدهکار باشم!..
پوزخند زدم..که لبخندش کمرنگ شد و گفت: پس تشکر کردن نباید واسه ت اونقدرا هم سخت باشه!..

نه..سخت نبود..اتفاقا می خواستم اینکارو بکنم..ولی چشماش..سیاهی عمیقش زیاد از حد اشباع از غروره..اینو نمی تونم تحمل کنم..
شاید اگر اینو مستقیم ازم درخواست نکرده بود بعد از گرفتن سوئیچ حتما چیزی که می خواستو می گفتم..ولی الان..........

هیچ وقت به خواسته ی کسی کاری رو انجام نمیدم..
خصوصا اگر اون شخص یکی از پناهی ها باشه..
مخصوصا اگر..یکی از اون پناهی ها..امیرسام باشه!..
کسی که نمی تونم حس خوبی نسبت بهش داشته باشم..نه اون حسی که به سهیل دارم..از اون متنفرم ولی از این مرد..جنس این احساس فرق داشت..انگار یه جور کینه بود..
اما چرا؟!..خودمم نمی دونم!..

از احساس سبک شدن سوئیچ توی دستم پلک زدم و نگاهش کردم..نگاهه خاصی به صورتم انداخت و یه قدم رفت عقب..
-- منتظر اون روز می مونم..مطمئنم ارزششو داره..شب خوش خانم صحرا ایزدی!....

و همون طور که سنگین و شمرده قدماشو به عقب بر می داشت انگشت اشاره ش رو به نشونه ی احترام به پیشونیش زد..
چشمام مات ِ صورتش بود..ولی اون دیگه نگاهم نمی کرد..سوار ماشین سهیل شد و اونم حرکت کرد..
تا ماشین بخواد تو خم کوچه گم بشه نگاهم همچنان بهش بود!..
این مرد زیاد از حد احساس صمیمیت نمی کرد؟..
اونم با 2 تا برخورد فقط تو یه روز؟..
شخصیت عجیبی داشت..در عین حال که سنگین و موقر رفتار می کرد و حرف می زد یک آن ساده و خودمونی می شد!..
و همین خودمونی بودنش بود که متعجبم می کرد!..

ماشینو بردم تو و درو بستم..چقدر خسته بودم..به زور خودمو کشوندم تو اتاقم و با همون لباسایی که تنم بود پرت شدم رو تخت....
دیگه دوست نداشتم به چیزی فکر کنم..دوست داشتم قبل از اینکه بخواد پلکام رو هم بیافتن ذهنمو از هر فکر و خیالی پاک کنم..
سبک و ازاد..
به بابا فکر کردم..به پدری که اسطوره ی من توی زندگیم فقط اون بود..
به پوریا..به کسی که فقط با اون از ته دل می خندیدم..
پلکام رو هم افتادن..
در پس تاریکی چشمای بسته ام..صورت زیبای هردوشون ترسیم شد..
با همون نگاه های مهربون ِ همیشگی..
و با تنی خسته و نالان، زمزمه کردم: خیلی دوستتون دارم!..خیلی!.........
*******
لباسامو از کاورشون در اوردم و به چوب لباسی توی کمدم آویزون کردم..
تازه از فروشگاه برگشته بودم..امروز به طور عجیبی حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم برای همین هر چی مونده بود و به شبنم سپردم و برگشتم خونه..
دقیقا 3 روزه که از اون شب کذایی می گذره..
از اون شب دیگه خبری از پیامکای اون مزاحم احمق نشده بود..تا امروز صبح وقتی تو مسیر بودم..یه متن کوتاه فرستاد!..
« دروغ حقیقت نیست، اما حقیقت دروغ است..
انگار..
حَقیَت نمی خواهد حقیقت این انتقام را..ببیند..
بیشتر مراقب باش »

ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی


پست ششم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

خدایی حال کردید چه پستای تپلی گذاشتم؟..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
از دیشب تا حالا هنوز چشم رو هم نذاشتم برم بیافتم تا خود ظهر خوابم!..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
دوستتون دارم..ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
یاعلی!



ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی




منظورشو نفهمیدم..هر چند تا حالا هر چی فرستاده برام گنگ بوده و نامفهوم..
قرارو واسه فردا گذاشته بود..واسه فهمیدن حقیقت..
من فقط به دنبال یه حقیقت بودم..فقط به دنبال یک نفر..همون کسی که بی رحمانه دو تن از عزیزترین اعضای خونواده ام رو اسیر خاک کرد!..
ولی این ادما کی بودن؟..چطور می تونم بهشون اعتماد کنم؟..ازکجا اون حقیقتی رو می دونستن که حتی پلیس هم نتونست ازش سرنخی به دست بیاره؟..
هیچ کس جز من و سرگرد و اون مرد چوپان در جریان این قتل قرار نداشت..هیچ کدوم از اعضای خونواده م نمی دونستن که من هنوز اون آدمو فراموش نکردم..نمی دونستن هرشب و هرروز دارم به احساس گزنده و تلخ ِ انتقام فکر می کنم..
هر شب با احساس اینکه روزی پیداش می کنم و تقاص خون پدرم و پوریا رو ازش می گیرم می تونم آروم بگیرم و شبامو بدون کابوس پشت سر بذارم..
فقط می خوام که پیداش کنم..
اونوقت بود که می شدم عذاب اورترین کابوس زندگیش!....
*******
ساعت 5 عصر بود که زنگ درو زدن..مامان ایفونو جواب داد..
-کی بود مامان؟!..
-- یکی از همسایه هاست، اش نذری آورده!..

از در که رفت بیرون، منم پشت سرش رفتم..فقط خدا کنه یه دردسر جدید نباشه!..
تو حیاط وایسادم و مامان درو باز کرد!..
یه خانم نسبتا میانسال بود با یه مانتوی ساده ولی شیک مشکی و روسری زرشکی..با یه سینی و یه کاسه آش تو دستش..
بعد از سلام و احوالپرسی سینی رو گرفت جلوی مامان و با خوش رویی گفت: نذری ِ ..نوش جانتون..
--قبول باشه..زحمت کشیدید..
-- رحمته چه زحمتی....این اش متبرک بهونه ای شد واسه عرض تبریک خانم ایزدی..
-- لطف دارید..چرا دم در بفرمایید تو..
-- نه والا کلی کار دارم باید برم فقط نیت احوالپرسی و دادن نذری بود که ادا شد.......

من که از کنار حیاط خودمو کشیده بودم پشت در، فقط می تونستم صداشونو بشنوم..
زن همسایه من من کنان گفت: فقط یه چیزی خانم ایزدی....
-- بله!.....
-- من از طرف خواهرم واقعا ازتون معذرت می خوام..اون روز با حرفاشون جلوی در و همسایه بدجور باعث ناراحتی و کدروت شدن!..
-- ای وای نگید تو رو خدا شما چرا معذرت بخواین..دیگه گذشته!..
--خواهرم اخلاقش همیشه همینجور بوده عوض بشو هم نیست..حرفای خوبی بهتون نزد خدا ببخشه ولی پشت سرتون هم حرفای خوبی نمی زنه تو رو خدا حلال کنید..تهمت گناهه بزرگیه ولی خواهرم انگار به تهمت زدن عادت کرده..هرچند بعد از اون ماجرا کلی باهاش حرف زدم که اینکارش اشتباهه و باید بیاد ازتون حلالیت بطلبه ولی اشتباهشو قبول نمی کنه..این شد که من جورشو می کشم و ازتون می خوام حلالش کنید و به دل نگیرید!..
-- تو رو خدا بیشتر از این ما رو شرمنده نکنید خانم ِ .......
--هدایتی هستم!.........
-- بله خانم هدایتی، ما به دل نگرفتیم..درسته حرفاشون اونم اونطور جلوی همسایه ها که قراره یه عمر چشم تو چشمشون بشیم و هنوز ما رو خوب نمی شناسن شایسته نبود اما خب..ما هم نباید تند می رفتیم!..
--شما هم حق داشتید..هر کس دیگه ای جای شما بود انقدر با متانت رفتار نمی کرد که بخواد مراعات سن وسالشونو بکنه حتی ممکن بود درگیری پیش بیاد یا حتی کار به شکایت و شکایت کشی برسه!..شما و دخترخانمای گلت بزرگی کردین و به روی خودتون نیاوردید....بی تعارف میگم به دل من که نشستید، خواهرمم منی که باهاش بزرگ شدم بهتر از همه می شناسمش..هم دهن بینه و هم ساده..
--می فهمم چی میگین..دیگه هر چی بوده گذشته، خوب نیست قدیمیا رو بکشیم وسط..همین که یه همسایه ی گل مثل شما داریم خدا رو هم شکر می کنیم..
-- اختیار دارید..باعث سرافرازیه ما هم هست!..

بعد از کلی تعارف و تعریف و تمجید بالاخره خانم هدایتی رضایت داد و مامان اومد تو....
چشمش که به من افتاد گفت:چه زن نازنین و فهمیده ای بود..شنیدی حرفاشو؟..
سرمو تکون دادم و سینی رو از دستش گرفتم..
لیلی که تو هال نشسته بود و مجله می خوند با دیدن ظرف آش مثل بچه ها ذوق کرد و دوید سمت آشپزخونه..
--ای جونــم آش..کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم..
مامان خندید و گفت: مگه هوس آش کرده بودی؟..خب می گفتی برات می پختم مادر!..
-- وای نه هیچی آش نذری نمیشه!..جونم چه خوشگل روشو تزئین کردن!..
- جای اینکه عین بچه ها بالا پایین بپری برو 2 تا بشقاب و قاشق بردار بیار..
-- چرا 2 تا؟!..مگه تو هم نمی خوری؟!..
- تو بخور جا من!.....سحر هنوز نیومده نه؟..
-- نه یه چندتا خرید ِ دیگه داشت سهیل اومد دنبالش با هم رفتن....مامان واسه شما هم بشقاب بیارم؟..
- بیار دخترم رنگ و لعابش منو هم گرفته!..

خندیدم و برای هردوشون از آش نذری به قول مامان خوش رنگ و لعاب ریختم تو بشقاب و گذاشتم جلوشون..
بوی نعنا داغ و سیرداغش هوش از سر ادم می برد..
می دونستم سحر آش خیلی دوست داره..اگر منم می خواستم بخورم دیگه چیز زیادی ازش نمی موند..
واسه مامان و لیلی که ریختم مابقیشو خالی کردم تو یه ظرف جدا و گذاشتم کنار که سحر اومد بخوره..
خودمم واسه اینکه تو حسرتش نمونم فقط یه قاشقشو گذاشتم دهنم..اومم..عالی بود!..
-- صحرا واسه من زیاد ریختی دخترم بیا خودتم یه کم بخور..نذریِ تبرکه!..
- نه مامان من میلم نیست خودتون بخورید نوش جان..واسه سحرو گذاشتم رو کابینت اومد بگو گرمش کنه بخوره..
خواستم برم تو اتاقم که باز زنگ درو زدن!..

ادامه دارد...ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط sara mehrani ، ♥h@di$♥ ، m love f ، نازنین* ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، -Demoniac- ، پریاجوون ، mehraneh#


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 06-03-2014، 10:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان