06-04-2014، 7:57
سلام دوستای گلم..
بابت تاخیرم شرمنده م..
پنجشنبه خواستم بذارم که پستم ارسال نمی شد..
جمعه هم نتم مشکل داشت و به جای یه پست 2 تای دیگه هم نوشتم که شد 3 تا به جبران این بد قولی..
می بوسمتون..
بریم که داشته باشیم پستای امشب رو از ویرانگر..
__________________________________________
مامان خواست بلند شه که دستمو آوردم بالا..
- من باز می کنم شما بشین..
مامان با لبخند سرشو تکون داد و نشست..
آیفونو برداشتم..
-بله؟!..
--منم صحرا..سهیل....
سهیل؟!..
ابروهام ازتعجب بالا پرید و..صداش به طرز عجیبی خط کشید رو اعصابم..
بدون اینکه منتظر جواب من باشه از پشت آیفون گفت: با سحرم، دارم میام تو زنگ زدم خبر داده باشم که...........
گوشی رو محکم گذاشتم و با اخم بهش خیره شدم..گوشه ی لبمو می جویدم که صدای مامانو شنیدم..
--کی بود صحرا؟..
تنم داغ بود..از همونجا بلند گفتم: سحر و نامزد ِ مـحـتــرمـش!....
و « محترمش » رو محکم تر و البته بلندتر گفتم تا هم مامان و لیلی بشنون و هم سحر و سهیل که دیگه رسیده بودن پشت در..
بدون اینکه خودمم متوجه باشم رو لبم پوزخند بود..رفتم سمت اتاقم که صدای باز شدن در و همزمان ورودشون رو شنیدم..
مامان رفت جلو و با سهیل سلام و احوالپرسی کرد..
جلوی در اتاق ایستادم..دستم روی دستگیره ی در بود ولی نگاهم..مستقیم زووم شده رو سهیل و سحر ..
مامان سهیل و تعارف زد تو پذیرایی که اون هم با لبخند سرشو زیر انداخت و تشکر کرد..
مامان رفت تو آشپزخونه..
صدای سحر اینبار منو متوجه اون کرد..مخاطبش سهیل بود..
-- من برم لباسامو عوض کنم برمی گردم..
و سهیل با لحنی عاشقانه (!) و البته آروم به صورتش لبخند زد و گفت: باشه گل ِ من..منتظرتم..
لحن لوسش رنگ پاشید به پوزخند من..
سحر بدون سلام فقط نیم نگاهی به صورتم انداخت و از کنارم رد شد و رفت تو راهرویی که پشت اتاق من بود..
خواستم دستگیره رو بدم پایین که سنگینی نگاهش همزمان شد با صدای نحسش تو گوش هام..
-- احوال خواهرزن ِ عزیز..ما رو نمی بینید خوش می گذره خواهــرزن؟!..
تیکه و کنایه ش رو با نگاهم جواب دادم و نیشخند ِ معنی داری که شاید عصبیش می کرد..یادمه سحر گفته بود که سهیل از بی توجهی و کم محلی متنفره!..
تموم خشم و نفرتمو تو چشمام ریختم و چون زهری به حلقومش پاشیدم..
و چه زود زهر ِ چشمامو گرفت و لبخندش رو جمع کرد..
با ژست خاصی کج رو مبل نشسته بود و به پشت تکیه داده بود..بدون اینکه لبخند بزنه نگاهش مستقیم توی چشمام بود..
شاید اون برق خاموش توی چشماش از حس ندامت بود..نمی دونم....اما با سری افتاده چشماشو چرخوند و بست..
رفتم تو اتاق و درو بستم و پشتمو بهش تکیه دادم..نفسمو عصبی بیرون فرستادم و چشمامو روی هم فشردم..
-چطور باور کنم که عاشقانه سحر رو دوست داری؟..
چطور باور کنم که دیگه اون آدم گذشته نیستی؟..
چطور باور کنم که عوض شدی؟..
یعنی همچین چیزی میشه؟!...........
ادامه دارد...
بابت تاخیرم شرمنده م..
پنجشنبه خواستم بذارم که پستم ارسال نمی شد..
جمعه هم نتم مشکل داشت و به جای یه پست 2 تای دیگه هم نوشتم که شد 3 تا به جبران این بد قولی..
می بوسمتون..
بریم که داشته باشیم پستای امشب رو از ویرانگر..
__________________________________________
مامان خواست بلند شه که دستمو آوردم بالا..
- من باز می کنم شما بشین..
مامان با لبخند سرشو تکون داد و نشست..
آیفونو برداشتم..
-بله؟!..
--منم صحرا..سهیل....
سهیل؟!..
ابروهام ازتعجب بالا پرید و..صداش به طرز عجیبی خط کشید رو اعصابم..
بدون اینکه منتظر جواب من باشه از پشت آیفون گفت: با سحرم، دارم میام تو زنگ زدم خبر داده باشم که...........
گوشی رو محکم گذاشتم و با اخم بهش خیره شدم..گوشه ی لبمو می جویدم که صدای مامانو شنیدم..
--کی بود صحرا؟..
تنم داغ بود..از همونجا بلند گفتم: سحر و نامزد ِ مـحـتــرمـش!....
و « محترمش » رو محکم تر و البته بلندتر گفتم تا هم مامان و لیلی بشنون و هم سحر و سهیل که دیگه رسیده بودن پشت در..
بدون اینکه خودمم متوجه باشم رو لبم پوزخند بود..رفتم سمت اتاقم که صدای باز شدن در و همزمان ورودشون رو شنیدم..
مامان رفت جلو و با سهیل سلام و احوالپرسی کرد..
جلوی در اتاق ایستادم..دستم روی دستگیره ی در بود ولی نگاهم..مستقیم زووم شده رو سهیل و سحر ..
مامان سهیل و تعارف زد تو پذیرایی که اون هم با لبخند سرشو زیر انداخت و تشکر کرد..
مامان رفت تو آشپزخونه..
صدای سحر اینبار منو متوجه اون کرد..مخاطبش سهیل بود..
-- من برم لباسامو عوض کنم برمی گردم..
و سهیل با لحنی عاشقانه (!) و البته آروم به صورتش لبخند زد و گفت: باشه گل ِ من..منتظرتم..
لحن لوسش رنگ پاشید به پوزخند من..
سحر بدون سلام فقط نیم نگاهی به صورتم انداخت و از کنارم رد شد و رفت تو راهرویی که پشت اتاق من بود..
خواستم دستگیره رو بدم پایین که سنگینی نگاهش همزمان شد با صدای نحسش تو گوش هام..
-- احوال خواهرزن ِ عزیز..ما رو نمی بینید خوش می گذره خواهــرزن؟!..
تیکه و کنایه ش رو با نگاهم جواب دادم و نیشخند ِ معنی داری که شاید عصبیش می کرد..یادمه سحر گفته بود که سهیل از بی توجهی و کم محلی متنفره!..
تموم خشم و نفرتمو تو چشمام ریختم و چون زهری به حلقومش پاشیدم..
و چه زود زهر ِ چشمامو گرفت و لبخندش رو جمع کرد..
با ژست خاصی کج رو مبل نشسته بود و به پشت تکیه داده بود..بدون اینکه لبخند بزنه نگاهش مستقیم توی چشمام بود..
شاید اون برق خاموش توی چشماش از حس ندامت بود..نمی دونم....اما با سری افتاده چشماشو چرخوند و بست..
رفتم تو اتاق و درو بستم و پشتمو بهش تکیه دادم..نفسمو عصبی بیرون فرستادم و چشمامو روی هم فشردم..
-چطور باور کنم که عاشقانه سحر رو دوست داری؟..
چطور باور کنم که دیگه اون آدم گذشته نیستی؟..
چطور باور کنم که عوض شدی؟..
یعنی همچین چیزی میشه؟!...........
ادامه دارد...