امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#45
پست سوم!..

نفست باران است
دل من تشنه ی باریدن ابر
دل بی چتر مرا میهمان کن..
___________________________________




*******
ظهر که فروشگاه رو تعطیل کردم تو راه برگشت به خونه بودم که باهام تماس گرفتن..
شماره ی بی بی سادات بود!..
اما من که 2 روز پیش باهاش حرف زدم..گفت داره میره مشهد ولی حالا..این شماره از خونه ی بی بی بود....

سریع جواب دادم..
- الو..
اول هیچ صدایی نیومد..
ولی لحظه ای بعد صدای گرفته و غمگین بی بی سادات رو خیلی ضعیف شنیدم..
-- صحرای بی بی..عزیز ِ دلم....می تونی یه سر بیای اینجا؟..

از شنیدن صداش که انقدر نالان و گرفته بود نگران شدم و یه گوشه نگه داشتم..
- بی بی الهی قربونت برم چی شده؟..
جوابمو نداد..فقط با همون لحن آروم تکرار کرد: امروز یه چند ساعت میای اینجا؟..
- بی بی تو حالت خوبه؟..
--فقط بیا دخترم!....

لحظه ای مکث کردم..
- میام بی بی سادات..الان راه میافتم..
-- اگه خسته ای برو خونه استراحت کن بعد بیا پیشم دخترم!..
- نه بی بی تازه از فروشگاه زدم بیرون..زنگ می زنم به مامان خبر میدم..
-- باشه عزیزم..سلام منم بهش برسون..منتظرتم..
- تا یک ساعت دیگه اونجام..

گوشی رو قطع کردم و قبل از اینکه راه بیافتم شماره ی خونه رو گرفتم..
به مامان گفتم که دارم میرم دیدن بی بی سادات..
اول تعجب کرد که چرا الان یادم افتاده برم دیدنش؟..از طرفی اونم فکر کرده بود که بی بی الان باید مشهد باشه ولی خب..نبود..
باید می فهمیدم چی شده..صدای بی بی بدجور نگرانم کرده بود..
به مامان چیزی نگفتم..می دونستم به محض اینکه بشنوه شال و کلاه می کنه و راه میافته..
ولی بی بی از من خواسته بود برم پیشش..پس باید تنها می رفتم..

ماشینو روشن کردم و راه افتادم..بین راه کباب و یه ظرف سوپ گرفتم و گذاشتم تو ماشین..

بی بی سادات دایه ی مادرم بود..
از طرفی وقتی بچه بودیم پیش خودمون زندگی می کرد!..
ولی وقتی پسر و عروسشو تو یه حادثه از دست داد نوه ش اومد پیشش..3 سال از من بزرگ تر بود..یه پسر قد بلند با چشمای قهوه ای روشن و موهای مشکی که وقتی اومد تهران فقط 16 سالش بود..اون موقع بود که بی بی ازمون جدا شد و با نوه ش رفت تو یه خونه تقریبا وسطای شهر..
همه دوستش داشتیم و کمکش می کردیم..به بی بی سادات مدیون بودیم..واقعا وجود پاکش برامون عزیز بوده و هست!..
هیچ وقت احساس نکردیم که باهاش رابطه ی خونی نداریم..مهرش رنگ و بوی مهر ِ مادری رو می داد و آغوشش عطر خوش گل های محمدی....
همیشه عادت داشت که گوشه، گوشه ی خونه ش گلاب بپاشه و من و سحر چقدر اون بوی خوش و آشنا رو دوست داشتیم!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط sara mehrani ، ♥h@di$♥ ، m love f ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، -Demoniac- ، پریاجوون ، mehraneh#


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 11-05-2014، 15:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان