امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی

#46
پست چهارم!..

گاه گاهي دل من مي گيرد...
بيشتر وقت غروب...
آن زماني که خدا نيز پر از تنهايي ست...
و اذان در پيش است...
من وضو خواهم ساخت...
از خدا خواهم خواست که تو تنها نشوی و دلت پر ز خوشي هاي دمادم باشد...

_________________________________________





ولی خنده های از ته دل بی بی سادات بیشتر از چند سال بعد از حضور نوه ش توی زندگیش دوام نیاورد و بعد از اون..........

نمی دونم چه رازی پشت پرده بود که یه روز نوه ش غیبش می زنه و برای همیشه ناپدید میشه..
هیچ کس هم نمی دونست کجاست..
فقط یه نامه واسه بی بی گذاشت و رفت..بی بی هیچ وقت حاضر نشد کسی از محتویات اون نامه چیزی بفهمه!..

حتی منی که از همه بهش نزدیک تر بودم!..

تو خودم بودم و لا به لای افکارم پرسه می زدم که رسیدم نزدیک خونه ی بی بی سادات..
از ماشین پیاده شدم و زنگ درو زدم..مثل همیشه منتظر نبودم کسی درو واسه م باز کنه..خودم کلید داشتم، منتهی عادتم این بود که قبل از ورود زنگ بزنم..بی بی هم همیشه می گفت دوتا زنگ پشت سر هم یعنی که صحرا اومده..

غذاها رو از تو ماشین برداشتم و به زور با کلیدم درو باز کردم و رفتم تو..با پاشنه ی پا درو پشت سرم بستم و دسته ی پلاستیک غذاها رو محکم تر گرفتم..
از تو راهروی کوچیک گذشتم و با لبخند از پله های قدیمی پایین رفتم..
باغچه ی کوچیک بی بی سادات مثل همیشه تر و تازه بود..پر از گل های سرخ و صورتی و محمدی..و یه درخت انگور که به خاطر بلند بودن شاخه هاش به داربست بسته بودیمش..

انگار که 1 سال به عقب پرت شده بودم..من و پوریا و بابا سر بستن این داربست چقدر خندیدیم..می گفتن که یه زن نمی تونه از پس کارای مردونه بر بیاد!..منم لجم گرفته بود.. خواستم یکی از تیرها رو بلند کنم که اینجوری خودمو بهشون ثابت کرده باشم!..
ولی وقتی تیر رو ول کردم و کمرمو چسبیدم و به ناله افتادم صدای خنده شون کل حیاطو برداشت و هر کدوم یه چیزی گفتن..
نگاهه بابا مهربون بود..ولی چشمای پوریا رنگی از شیطنت داشت..هنوزم اون نگاهو خوب یادمه!..

-- کجایی مادر؟..
با صدای بی بی سادات مثل کسی که با یک جهش، از زمان گذشته به زمان حال برگشته باشه به خودم اومدم و با حواس پرتی نگاهش کردم..
وسط حیاط ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد..
با دیدنش لبخندم دوباره جون گرفت و پر کشیدم سمتش..آغوشش رو با مهربونی به روم باز کرد..با همون دستایی که ظرفای غذا توش بود بغلش کردم و شونه شو بوسیدم..
- تو که منو نصف عمر کردی بی بی..
-- خدا نکنه مادر..
تو صورت رنگ پریده ش خیره شدم..
- بی بی چی شده؟!..صدات پشت تلفن گرفته بود..

دستشو با مهربونی گذاشت پشت کمرم و بردم سمت خونه..
-- سر فرصت همه چیزو برات میگم..فعلا بریم تو که
داره از سر و روت خستگی می باره..چایی هم تازه دمه..

با لبخند کنارش راه افتادم..
همه ی وسایل خونه ی بی بی سادات ساده و قدیمی بود..در و دیوارای خونه ش یه صفای خاصی داشت..مثل خودش که در عین سادگی دنیایی از محبت بود!..

ادامه دارد...
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
پاسخ
 سپاس شده توسط sara mehrani ، ♥h@di$♥ ، m love f ، ЯΣΨΗΛΝЕH ، -Demoniac- ، پریاجوون ، mehraneh#
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی - s1368 - 11-05-2014، 17:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  راه های ایجاد شخصیت های هیجانی هوشمند_ داستان و رمان نویسی
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
Heart کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان