17-01-2015، 19:57
17-01-2015، 20:09
در رو باز نکرد
خودشو با تبر قطعه قطعه کرد،خون پاشید به در و دیوار
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
خودشو با تبر قطعه قطعه کرد،خون پاشید به در و دیوار
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
17-01-2015، 20:43
ناگهان در را زدند...
میدانست وقت زیادی ندارد...تقریبا کسی رو کره ی زمین نمانده بود که نجاتش دهد...فقط خودش بود و دری که...
بعد از باز شدن...نمیدانست چه سرنوشتی برایش دارد...صدا هر لحظه بلند تر میشد و ضربان قلبش بالا تر میرفت
ناباورانه احساس کرد از در پشتی هم صدا می اید...چند لحظه بعد صدای تکان خوردن شیشه ی پنجره...
صداها هر لحظه بلندتر میشد...هر لحظه شدید تر..تصمیمشو گرفت...
دستگیره در را به سمت پایین کشید...
و در را باز کرد...
اگه گفتین چی شد؟... بهتون نمیگم بمونین تو خماری...
(حال کردی چجوری ادامش دادم اصلا منو باید به عنوان نابغه قرن معرفی کنن...بعله همچین ادمیم من...)
میدانست وقت زیادی ندارد...تقریبا کسی رو کره ی زمین نمانده بود که نجاتش دهد...فقط خودش بود و دری که...
بعد از باز شدن...نمیدانست چه سرنوشتی برایش دارد...صدا هر لحظه بلند تر میشد و ضربان قلبش بالا تر میرفت
ناباورانه احساس کرد از در پشتی هم صدا می اید...چند لحظه بعد صدای تکان خوردن شیشه ی پنجره...
صداها هر لحظه بلندتر میشد...هر لحظه شدید تر..تصمیمشو گرفت...
دستگیره در را به سمت پایین کشید...
و در را باز کرد...
اگه گفتین چی شد؟... بهتون نمیگم بمونین تو خماری...
(حال کردی چجوری ادامش دادم اصلا منو باید به عنوان نابغه قرن معرفی کنن...بعله همچین ادمیم من...)
17-01-2015، 20:49
هیشکی پشت در نبود!!
17-01-2015، 20:51
در را باز کرد...
به کوری چشمتون عزراییل بود گفت بدبخت شدی اون گودزیلاها اون ادما دوباره برگشتن
به کوری چشمتون عزراییل بود گفت بدبخت شدی اون گودزیلاها اون ادما دوباره برگشتن
18-01-2015، 17:40
در را باز كرد و چشمهايش را بسست و دويد...
و دويد...
و دويد...
و دويد..
اگه گفتين بعدش چي شد؟
عافرين...
و دويد
و انقدر دويد تا اينكه مرد و ديگر هيچ انساني روي زمين باقي نماند...ولي بريم سراغ اون اتاقه...
همچنان صداي در ميومد...و پشت در پشه اي بيش نبود ك راه را پيدا نميكرد و ب در ميخورد و اينگونه شد ك آخرين انسان خود را بي دليل نابود كرد...
بفرمايين هم ترسناك بود هم غمناك
و دويد...
و دويد...
و دويد..
اگه گفتين بعدش چي شد؟
عافرين...
و دويد
و انقدر دويد تا اينكه مرد و ديگر هيچ انساني روي زمين باقي نماند...ولي بريم سراغ اون اتاقه...
همچنان صداي در ميومد...و پشت در پشه اي بيش نبود ك راه را پيدا نميكرد و ب در ميخورد و اينگونه شد ك آخرين انسان خود را بي دليل نابود كرد...
بفرمايين هم ترسناك بود هم غمناك
18-01-2015، 19:13
در راباز نکرد
می دانست که پشت در ملک الموت انتظارش را می کشد
اندکی اندیشه کرد و به یاد اعمالش افتاد
لرزید و لرزید
در ان جهان چه سرنوشتی نصیبش خواهت شد ؟
ادامشو بعدا می نویسم
می دانست که پشت در ملک الموت انتظارش را می کشد
اندکی اندیشه کرد و به یاد اعمالش افتاد
لرزید و لرزید
در ان جهان چه سرنوشتی نصیبش خواهت شد ؟
ادامشو بعدا می نویسم
18-01-2015، 19:16
انابله مگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
بابا زیر سیگاری رو گذاشت رومیز صدا در داد
بابا ماا چیم پ زامبی
خرافاتیا
بابا زیر سیگاری رو گذاشت رومیز صدا در داد
بابا ماا چیم پ زامبی
خرافاتیا
18-01-2015، 21:40
چشمانش را گشود، ساکت و مبهم بود، قلبش به شماره افتاده بود، دوباره صدای در زدن به گوشش رسید اینبار همراه با ناله های وحشتناک....
از ترس قوت حرکت کردن نداشت، ناگاه تنها چراغ رومیزی اش شروع به روشن و خاموش شدن کرد. به جز صدای ناله هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
دخترک به دستگیره در خیره بود، حتی توان پلک زدن نداشت. صدای دور شدت پایی به گوشش خورد.
صدای ناله به گوشش نمیرسید، سکوت فضای اتاق را پر کرده بود. چراغ رومیزی هم نای روشن ماندن را نداشت، آرام آرام خاموش شد.
اتاق در تاریکی مطلق به سر میبرد. باد شروع به وزیدن کرد، ناگاه پنجره اتاق باز شد، اینبار صدای گریه و ضجه به گوشش میرسید.
خیلی ترسیده بود.
به آرامی بلند شد به طرف پنجره حرکت کرد تا پنجره را ببندد. به پنجره نرسیده بود که با صدای جیز جیز چراغ مطالعه آمد و روشن شد. دخترک رویش را برگردادن که ناگاه صدای به هم خورن پنجره بلند شد، دخترک از ترس نقش زمین شد...
این داستان ادامه دارد....
خوشم اومد....
هرکی موافقه این داستان رو ادامه بدم سپاس بده.
از ترس قوت حرکت کردن نداشت، ناگاه تنها چراغ رومیزی اش شروع به روشن و خاموش شدن کرد. به جز صدای ناله هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
دخترک به دستگیره در خیره بود، حتی توان پلک زدن نداشت. صدای دور شدت پایی به گوشش خورد.
صدای ناله به گوشش نمیرسید، سکوت فضای اتاق را پر کرده بود. چراغ رومیزی هم نای روشن ماندن را نداشت، آرام آرام خاموش شد.
اتاق در تاریکی مطلق به سر میبرد. باد شروع به وزیدن کرد، ناگاه پنجره اتاق باز شد، اینبار صدای گریه و ضجه به گوشش میرسید.
خیلی ترسیده بود.
به آرامی بلند شد به طرف پنجره حرکت کرد تا پنجره را ببندد. به پنجره نرسیده بود که با صدای جیز جیز چراغ مطالعه آمد و روشن شد. دخترک رویش را برگردادن که ناگاه صدای به هم خورن پنجره بلند شد، دخترک از ترس نقش زمین شد...
این داستان ادامه دارد....
خوشم اومد....
هرکی موافقه این داستان رو ادامه بدم سپاس بده.
20-01-2015، 14:30
قبلا شنیدم